جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سایه مولوی با نام [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,337 بازدید, 62 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [زخم ناسور] اثر «saye کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
شال بافتی و کلفتش را محکم‌تر دور خودش پیچید، با وجود اینکه کمتر از دو روز به عید مانده بود؛ اما هوا همچنان سرد بود و سوز داشت. آرام از پله‌ها پایین آمد. درختان شکوفه داده بودند و کمی حال و هوای بهار داشتند. کنار درخت دوست داشتنی‌اش همان بیدمجنون پیر و تنها که چند متری با درختان دیگر فاصله داشت ایستاد، دستش را بر روی تنه کلفت و زمختش کشید. احساس می‌کرد مشکلات زندگی او را هم در اوج جوانی پیر کرده است. دامن لباسش را جمع کرد و نشست تکیه‌اش را به درخت داد و به شاخه‌های آویزانش چشم دوخت. دو روز دیگر عید بود. چند سال بود که دیگر عیدی نداشت؟! اصلا مگر گذشتن یک سال چه چیزی را عوض می‌کرد، جز اینکه آدم‌ها را پیرتر و فرسوده‌تر کند؟ مگر مشکلات و غصه‌هایش را حل می‌کرد که بخواهد برای آمدنش جشن بگیرد؟!
***
ظرف کشمش، خرما و نقل‌های زعفرانی را در سینی گذاشت. منا عاشق نقل‌های زعفرانی و میوه‌ای بود و همیشه ته‌شان را در می‌آورد. سینی چای را روی میز گذاشت و کنار منا نشست. ایمان خم شد و استکان چایش را برداشت نگاهش را از ایمان دزدید، درحالی‌که به‌نظر می‌رسید ایمان سعی در فراموش کردن آن شب دارد؛ اما او به طور واضحی از ایمان فاصله گرفته بود، نه اینکه بدخلق باشد، نه اینکه بی‌محلش کند و جوابش را ندهد؛ اما دیوار محافظی دور خودش کشیده بود و سعی می‌کرد حداکثر فاصله‌اش را با او حفظ کند.
- نظر تو چیه رویا؟
با شنیدن اسمش از زبان منا به خودش آمد، نگاه گیجش را به او دوخت. آنقدر غرق فکر بود که متوجه موضوع گفتگوی بین او و ایمان نشده بود.
- درباره چی؟
- منا میگه برای عید بریم شمال... نمک آبرود ویلای آقاجون.
صدای گرفته ایمان بامزه شده بود. ناخودآگاه لبخندی زد.
منا لبخندش را به رضایت تعبیر کرده و گفت:
- بفرما آقا ایمان نگفتم رویا هم موافقه... حالا شما هی بهونه بیار.
- نه من که همچین چیزی نگفتم، به‌نظر من هم بهتره باشه برای یه وقت دیگه آخه ایمان هنوز کامل خوب نشده.
لبخند محوی روی لبان ایمان نشست. این سفر ناگهانی آن‌ هم همراه با خانواده برایش خوشایند نبود مطمئناً.
- وا این داداش من چشه مگه؟ به نظر من که داره خودش رو لوس می‌کنه وگرنه از من و تو هم سالم‌تره.
خنده‌اش گرفت ایمان و این‌ کارها؟! کمی غیر قابل باور بود! منا درحالی‌که مشتی از نقل های زعفرانی برمی‌داشت برخاست.
- به هر حال برای من بهونه آوردین ولی ببینم مامان رو هم می‌تونید بپیچونید؟
ایمان هشدار دهنده صدایش زد، منا لبخند خبیثی زد و و دامه داد:
- مامان هانا رو گروگان گرفته که راضی تون کنه بریم سفر... بعید می‌دونم بتونین این سفر رو بپیچونید ولی براتون آرزوی موفقیت می‌کنم.
آرام خندید این روی شر و لجباز منا به شدت برایش جالب بود و او را یاد روزهای خوب کودکی و نوجوانی‌اش می انداخت.
***
از داخل سبد کنار پایش پرتقالی برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد. ایمان نیم‌نگاهی به‌سمتش انداخت، بی‌حوصله و کلافه به‌نظر می‌رسید و این احتمالاً به بحث‌هایی که با مادرش داشت مربوط می‌شد. عجیب اینجا بود گیسویی که همیشه خواسته ایمان برایش اولویت داشت این‌بار روی حرف خودش مانده و مجبورشان کرده بود وسایلشان را جمع کنند و با آن‌ها به سفر بروند؛ به پشت چرخید و یکی از پرهای پرتقال را به دهان هانا گذاشت؛ دخترک روی صندلی کودکش تکان‌تکان می‌خورد و آرام و قرار نداشت.
- آروم باش عزیزم بیا پرتقالت رو بخور.
- نمی‌خواد نگران اون بچه باشی درست بشین روی صندلیت الان ترمز بگیرم میُفتی.
لبش را زیر دندانش فشرد برگشت و روی صندلی‌اش درست نشست. نگرانی‌اش دست خودش نبود، می‌ترسید کمربندها محکم نباشد و دخترک بیُفتد اصلا انگار این نگرانی‌ها با مادر شدنش به وجود آمده بود و با مرگش از بین می‌رفت، ایمان چه می‌دانست از این نگرانی‌های مادرانه که این‌طور تشر میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
هانا را بغل کرده و کنار منا که دست به سی*ن*ه به ماشین‌شان تکیه زده بود ایستاد. اخم‌های منا پس از دیدن ویلای قدیمی که به قول خودش شبیه به خانه‌ی وحشت بود درهم رفته بود و با غضب و ناراحتی به ساختمان خیره بود. پدر و مادر ایمان با پیرمرد و پیرزنی که ظاهراً سرایدار ویلا بودند صحبت می‌کردند و ایمان و عادل هم وسایل داخل ماشین‌هایشان را به داخل ویلا می‌بردند.
- چرا اخم‌هات تو همه مگه خودت پیله نکرده بودی بیایم اینجا؟
منا خم شد و هانا را از بغلش بیرون آورد و جواب داد:
- چرا گفتم ولی فکر می‌کردم اینجا رو بازسازی کردن، یعنی قرار بود بکنن.
مشت آرامی به شانه‌اش زد و گفت:
- هی بی‌خیال، اینجا اونقدرها هم بد نیست.
منا سرش را تکان داد و پوفی کشید به ایمان که کنار ماشین ایستاده و سرفه می‌کرد نگاه کرد، به‌سمتش قدم برداشت حالش کاملاً خوب نشده بود و جابه‌جا کردن وسایل خسته‌اش کرده بود. از داخل ماشین بطری آب را برداشت و به دستش داد. ایمان چند جرعه‌ای آب خورد حالش که بهتر شد. سبد خوراکی‌ها را برداشت تا به ویلا ببرد. دستش را روی دست ایمان گذاشت. نگاه سؤالی ایمان تا روی چشمانش بالا آمد لبخند مهربانی زد و گفت:
- من این رو می‌برم تو خودت رو خسته نکن.
ایمان اخم درهم کرد و جواب داد:
- نمی‌خواد خودم می‌برم.
دستش را از زیر دستان او بیرون کشید و سمت ساختمان ویلا رفت. دستش را به کمرش زد و حیران به راه رفته ایمان خیره شد. خودش هم دیگر نمی‌دانست چه کار کند در این چند روز ایمان به قول منا برج زهرمار شده بود و توپ و تشرش به همه به‌خصوص او خورده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
چمدانش را گوشه دیوار گذاشت. منا نیامده غر زدنش را شروع کرده بود و از همه‌چیز ویلا ایراد می گرفت. ریما با بینی چین خورده به دیوارهای نم گرفته ویلا خیره شده بود و پرسید:
- منا اینجا سوسک که نداره؟
منا مشکوکانه به دور و برش نگاه کرد. برعکس ریما تنها امیدوار بود که سقف ویلا روی سرشان خراب نشود وگرنه برای سوسک و موش که راه حل بود. بی‌توجه به منا و ریما خودش را روی تخت دونفره وسط اتاق رها کرد و گفت:
- به نظر من که خیلی هم خوبه، میشه چند روزی رو توش زندگی کرد.
ریما با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- آره خب در مقایسه با جایی‌ که تو ازش اومدی باید هم خوب باشه.
منا با غیض صدایش کرد:
- ریما!
ریما نیشخندی زد و گفت:
- چیه مگه دروغ میگم؟
چشمانش را روی هم فشرد. کمی آرامش می‌خواست تا جواب ریما را ندهد. اولین باری نبود که یک نفر وضعیت زندگی‌اش را مثل پتک به سرش می‌کوبید و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود. دستی روی شانه‌اش نشست چشم باز کرد و به منا که با نگرانی نگاهش می‌کرد خیره شد. منا که نگاهش را دید دلداری دهنده گفت:
- واسه خاطر ریما خودت رو ناراحت نکن، خودت که می‌دونی مثل مار می‌مونه اگه نیش نزنه که روزش شب نمیشه.
نگاهی به دور و اطرافش انداخت، اصلاً نفهمیده بود که ریما کی از اتاق خارج شده.
***
- من نمی‌دونم چه حکمتیه که این ریمای گند دماغ همیشه باید ور دل من باشه؟میگن مار از پونه بدش میاد در لونه‌اش سبز میشه‌ ها.
آهسته به غرغرهای منا که مملو از ذکر خیر ریما بود خندید. در این یک ساعت به اندازه یک هفته غر زده بود. با پشت انگشتانش پوست لطیف صورت هانا را نوازش کرد. زندگی الانش را مدیون خدا و همین دخترک بود. آهسته خنده‌ای کرد و به منا که همچنان زیر لبی غر میزد گفت:
- وای منا بسه دیگه چقدر غر میزنی.
منا سمتش براق شد:
- راست میگم دیگه مگه ندیدی، شام رو که ما پختیم ظرف‌ها رو هم که مامان شست، خانم اومد نشست غذا رو خورد یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
سرش را تکان آرامی داد. در طول زندگی‌اش آدم‌هایی شبیه به ریما را زیاد دیده بود؛ آدم‌های از خودمتشکری که فقط به دنبال جلب توجه دیگران بودند. با آمدن ریما به اتاق منا ساکت شد. ریما نگاه مشکوکی به منا انداخت، انگار که فهمیده بود تا قبل از آمدنش غیبتش را می‌کرده؛ اما بی‌توجهی منا را که دید خودش را روی تخت رها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- من این حرف‌ها سرم نمیشه باید بیای بریم بیرون، بابا نیومدیم شمال که همش بشینیم تو خونه.
لبخند کلافه‌ای زد؛ ریما هم حرف منا را در هوا قاپید و ادامه داد:
- راست میگه دیگه یه چند ساعت اون بچه رو بده دست باباش چیزی نمیشه که.
نمی‌دانست چه بگوید تا منصرفشان کند. دوست نداشت هانا را به دست ایمان بسپارد، اصلاً مگر ایمان می‌توانست از دخترکش نگهداری کند؟!
شیرش را داده، پوشکش را عوض کرده و دخترک را به دست ایمان سپرده بود. به حدی نگران بود که بیشتر از ده بار به ایمان تذکر داده بود که مراقبش باشد و آخر سر ایمان کلافه و عصبانی گفته بود که قرار نیست بلایی سر کودکش بیاورد و او می‌تواند با خیال راحت به گردشش بپردازد.
منتظر ایستاده بود تا ریما هم انتخابش را بکند. نمی‌فهمید مگر خریدن یک جفت گوشواره بدلی آن‌ همه معطلی داشت؟!
منا جفت گوشواره نقره‌ای نگین قرمزی را به‌سمتش گرفت و تکانی داد و پرسید:
- این چطوره؟
نگاهش از پشت سر منا به پدر و دختری افتاد که مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه بودند، دختر کوچک انگشتش را روی ویترین گذاشته و انتخابش را به پدرش نشان می‌داد؛ دلش هواییِ شد، هواییِ روزهای خوب، هواییِ مردی که تمام کودکی و نوجوانی اش تکیه‌گاهش بود، صدای منا به خودش آوردش.
- رویا... رویا حواست کجاست؟
گیج سری تکان داد و گفت:
- ببخشید متوجه نشدم چی‌ می‌گفتی؟
- گفتم این گوشواره خوشگله؟
لبخند اجباری زد و سر تکان داد؛ کاش زودتر برمی‌گشتند، دلش داشت از دلتنگی می‌ترکید احتیاج داشت به خانه برود هانا را در آغوش بگیرد و یک دل سیر به حال خودش و دل تنگش زار بزند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
بلأخره پس از سه ساعت گشت‌و‌گذار در بازار به خانه برگشتند. پاهایش از راه رفتن زیاد و دستانش از حمل پاکت‌های خرید درد گرفته بود. وارد هال که شد پدر و مادر ایمان را دید که مشغول تماشای تلویزیون بودند. منا سلام آرامی گفت و خودش را روی مبل کنار مادرش رها کرد، نگاهی به دور و اطرافش انداخت ایمان و هانا را ندید. سمت گیسو رفت و پرسید:
- مادرجون ایمان کجاست؟
گیسو لبخند محوی زد و گفت:
- با هانا توی اتاقن.
در جوابش لبخندی زد و به طبقه بالا رفت. جلوی در اتاق مشترک عادل و ایمان ایستاد و با پشت دست به در زد، جوابی نشنید بار دیگر به در کوبید، فکر کرد شاید خواب باشد. نفس عمیقی کشید و در را باز کرد، تصویری که پیش چشمانش بود اشک به چشمانش آورد، دستش را روی دهانش گذاشت به ایمان که خوابیده و هانای غرق در خواب را روی سی*ن*ه‌اش گذاشته بود نگاه کرد. زیر لب قربان صدقه دخترک رفت. شاید هنوز هم امیدی بود، شاید می‌شد برای زندگی ایمان کاری کرد، شاید دخترکش می‌توانست او را هم به زندگی برگرداند.
ژاکتش را محکم دور خودش پیچید و از خانه بیرون زد. تنها این‌بار به تنهایی نیاز داشت. به خلوت با خودش و گذشته‌ای که سعی در فراموش کردنش داشت. این‌بار باید یادش می‌آورد؛ به‌طرف ساحل به راه افتاد. دلش تنگ بود تنگِ آن خاطرات، تنگِ آن مرد که آخرین بار با کتک او را از خانه‌اش بیرون انداخته بود. لب دریا ایستاد، متلاطم بود و خورشیدش رو به افول، فکر کرد مثل او، مثل امیدی که کم‌کم توی دلش می‌مرد، مثل زندگی‌اش که قرار نبود سرپا شود. متلاطم بود مثل قلبش، مثل ذهنش که پر آشوب بود؛ موبایلش را در دستش فشرد. از کاری که می‌خواست بکند مطمئن نبود؛ ولی دیگر نمی‌توانست، دلش پر میزد برای شنیدن صدایش، همان صدایی که فریاد زده بود«دختر حاج کاظم فلاح و شکم بالا آمده بدون ازدواج؟» همان صدایی که فریاد شده بود و درد شده بود و درد ریخته بود به جانش. با بغض‌دار شدنش، دستانش روی صفحه موبایل می‌لرزید. نفس عمیقی کشید و شماره را گرفت. صدایی در ذهنش می‌گفت که تماس را قطع کند؛ اما دلش.
تماس وصل شد و بوق خورد گوشش به صدای بوق و ذهنش در گذشته پر میزد.
- الو... .
خودش بود همان مرد درشت هیکل و مو جو گندمی صدای بم و خشدارش را از صد فرسخی می‌شناخت.
- الو... چرا حرف نمی‌زنی؟
بغضش بزرگ‌تر شد. لبش را به دندان کشید تا حرف‌های ناگفته‌اش را پشت لبش نگه دارد.
- تو کار و زندگی نداری؟ لااله‌الاالله... دوره زمونه این مزاحمت تلفنی‌ها تموم نشده هنوز؟
تماس که قطع شد انرژی او هم تمام شد انگار. با زانو روی شن‌های ساحل فرود آمد. دست روی دهانش فشرد تا صدای هق‌هقش را خفه کند. دلش تنگ بود، دلش پرپر میزد برای لمس دوباره آغوش امن و محکم پدرش و راه به جایی نمی‌برد. از درون فرو می‌ریخت، از درون می‌پاشید و در ظاهر هنوز لبخند میزد و خودش را سرحال نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- حدس می‌زدم اینجا باشی.
از جایش پرید دستی زیر چشمش کشید. درحالی‌که می‌دانست چشمان سرخش داد میزند گریه کرده. آرام به‌طرفش چرخید ایمان با چشمان ریز شده موشکافانه نگاهش می‌کرد؛ ولی چیزی نگفت، جلوتر رفت و هانا را از آغوش ایمان بیرون کشید و گفت:
- چرا این بچه رو توی این سرما آوردی بیرون؟ خودت هم هنوز خوب نشدی هوا سرده نباید با این لباس میومدی بیرون.
- تو بهتره نگران خودت باشی من و این بچه خوبیم.
منظورش را نمی‌فهمید پس ترجیح داد با آن حال خراب به حرف‌هایش فکر نکند، هانا را بغل گرفت و پشت سر ایمان به راه افتاد.
***
با قاشق و چنگالش برنج‌ها را زیر و رو می‌کرد؛ اشتهایی برای خوردن غذا نداشت. ذهنش مشغول بود. فکر می‌کرد دلش با شنیدن صدای پدرش آرام می‌گیرد، فکر می‌کرد دلتنگی‌اش کم می‌شود؛ اما حالا دلش بیش‌تر بی‌قراری می‌کرد، بیش‌تر مشتاق دیدنش شده بود و بیشتر دوری از او آزارش می‌داد.
- میشه بدونم شما دو تا چتونه؟
سرش را بالا گرفت و متعجب به منا که این سؤال را پرسیده بود نگاه کرد، منا اشاره‌ای به ایمان کرد نگاهش روی ایمان نشست، او هم غرق در فکر قاشق را در بشقابش می‌چرخاند، کج‌خندی زد معلوم نبود فکر ایمان به کجاها می‌رفت؟!
- نگفتی چتونه شما دو تا، بحثتون شده؟
- مگه ما با هم حرف هم می‌زنیم که بخواهد بحثمون بشه؟
- پس چی‌شده؟
- نمی‌دونم.
به اجبار منا را از آشپزخانه بیرون فرستاد و خودش مشغول شستن ظرف‌ها شد. به این تنهایی نیاز داشت تا کمی افکارش را سر‌ و‌ سامان دهد. ظرف‌ها را کف مالید و توی ظرفشویی گذاشت. کار کردن کمی ذهنش را از افکار آزاردهنده‌اش دور می‌کرد. قبل‌ترها هم برای فرار از افکارش به تمیز کردن خانه رو می آورد. خاله معصوم خیال می‌کرد وسواس گرفته و توصیه می‌کرد به دکتر برود، آنقدر گوشه‌به‌گوشه خانه را دستمال می‌کشید که همه‌جا از تمیزی برق میزد؛ اما افکار او همچنان در سرش جولان می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
هانا را در آغوشش گرفت و به‌سمت اتاق رفت تا بخواباندش؛ اما با دیدن منا که پتو و بالشتش را زیر بغل زده و از اتاق بیرون میامد ایستاد و متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- چی‌شده؟
منا اخم غلیظی کرد و با تمسخر جواب داد:
- ریما خانم هوس کردن امشب کنار شوهر جونشون بخوابن.
ابروهایش از تعجب بالا پرید.
- وا پس ما کجا بخوابیم؟
منا نفسش را حرصی بیرون داد و گفت:
- تو که تکلیفت روشنه میری ور دل داداشم، من بدبخت یا باید تو هال رو کاناپه بخوابم یا برم تو اتاق مامانم اینا رو زمین بخوابم.
فکری به زمین خیره شد باید می‌رفت و روی یک تخت کنار ایمان می‌خوابید؟!
این واقعاً چیزی نبود که بخواهد.
پشت در اتاق ایستاد از داخل اتاق صدایی نمی‌آمد. چند تقه به در زد صدای ایمان را که شنید در را باز کرد در نور کم آباژور روی پاتختی ایمان را دید که روی تخت خوابیده و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. برای ورود به اتاق مردد بود هانا را در آغوشش جابه‌جا کرد ایمان سر بلند کرد و گفت:
- چرا اونجا وایسادی؟ بیا تو دیگه.
نفسش را کلافه بیرون داد؛ لعنت به آن ترس و خاطرات بد که او را به تمام مردان بدبین کرده بود. آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. هانا را روی تخت کنار ایمان خواباند و خودش لبه تخت نشست. ایمان همچنان بی‌هیچ حرکتی دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. نگاهش را از او گرفت و مشغول بافتن موهایش شد. دستانش تند و فرز حرکت می‌کرد. می‌ترسید ایمان او را با آن موهای باز و افشان ببیند، می‌ترسید خاطراتش باز تکرار شود گرچه که ایمان شوهرش بود و به اصطلاح محرم؛ اما کسی چه می‌دانست که او تا چند ماه پس از آن اتفاق حتی از پدرش هم فاصله گرفته بود، کسی چه می‌دانست که این ترس در وجودش رخنه کرده بود؟ موهایش را که بافت آهسته زیر پتو خزید نگاهش خیره ایمان بود، پتو را تا گردنش بالا کشید خنده‌دار بود؛ اما از حضور هانا در کنارش احساس امنیت بیشتری می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
توی اتاقش نشسته و موهایش را شانه میزد. امروز صبح پدرش و سیما به مشهد رفته بودند. چند سالی بود که منتظر چنین روزی بودند. او را به دست غیاث سپرده بودند تا مراقبش باشد. فصل امتحاناتش بود و نمی‌توانست همراهشان برود، پدرش می‌گفت خوبیت ندارد دختر و پسر نامحرم در خانه تنها بمانند؛ اما با پا در میانی‌های سیما مبنی بر مورد اعتماد بودن پسرش راضی شده بود تا غیاث کنارش بماند؛ جلوی آینه اتاقش ایستاد و تابی به موهایش داد، خرمن موهای بلند و خرمایی‌اش شبیه به موهای مادرش بود. با باز شدن در دستش میان موهایش ثابت ماند، برگشت و به در که آرام‌آرام باز می‌شد نگاه کرد، در تاریکی اتاق توانست قامت غیاث را تشخیص بدهد. اخمی کرده و رویش را برگرداند، دو سه روزی بود که سر یک بحث کوچک با او قهر کرده و حالا بی‌محلش می‌کرد. از داخل آینه جلو آمدن غیاث را می‌دید؛ اما توجهی نکرد، دست غیاث روی شانه‌اش نشست، با اخم شانه‌اش را پس کشید. خانواده او روی محرم و نامحرم حساس بودند؛ اما غیاث به چیزی پایبند نبود، این‌بار غیاث خم شد و سرش را به گوشش نزدیک کرد. بوهای بدی از دهان غیاث به مشامش خورد چیزی مثل بوی الکل.
- هنوز باهام قهری خانوم کوچولو؟!
کمی ترسید لحن غیاث کشدار بود و چشمانش خمار، قدمی از او دور شد و گفت:
- حالت خوبه غیاث باز چیزی خوردی؟ غیاث بلند خندید. از قهقهه بلندش موهای تنش سیخ شد.
- نترس عزیزم من حالم خوبِ خوبه.
باز هم قدمی عقب‌تر رفت نمی‌دانست چرا احساس می‌کرد رفتار غیاث جور دیگری شده؟!
- حالت خوب نیس غیاث می‌خوای برات شربت آبلیمو بیارم؟
غیاث آرام نزدیکش شد و آرام پچ زد:
- نه عزیزم فعلاً جز تو هیچی نمی‌خوام.
از حرف غیاث خشکش زد، حتماً از بدمستی‌اش بود. یادش آمد پدرش می‌گفت آدمی که مسـ*ـت است نمی‌فهمد چه می‌گوید و چه می‌کند؛ لرزی به تنش نشست اگر غیاث هم کنترل رفتارش دست خودش نبود چه؟ اگر بلایی سرش می‌‌‌آورد؟ دست غیاث زیر چانه‌اش نشست و سرش را بالا برد، خیره در چشمانش صورتش را به صورت او نزدیک کرد به طوری‌که نفس‌هایش روی صورتش می‌نشست آرام لب زد:
- اوم بلأخره امشب می‌تونیم با هم یه خلوت عاشقانه داشته باشیم بی سر خر، نظرت چیه؟
از ترس چیزی نمانده بود که از حال برود؛ اما سعی کرد خونسرد باشد بالأخره او غیاث بود همبازی کودکی‌هایش پسر زنی که برایش مادری کرده بود.
- غیاث تو مستی حالت خوب نیس بهتری بری استراحت کنی.
غیاث؛ اما بی‌توجه به حرف او خیره‌اش شده بود. خواست قدمی به عقب بردارد که مچش اسیر دستان پرقدرت غیاث شد، از ترس به گریه افتاده بود.
- غیاث خواهش می‌کنم ولم کن... تو رو خدا بذار برم.
غیاث شقیقه‌اش را با لبانش مهر کرد و کنار گوشش لب زد:
- کجا می‌خواهی بری خوشگل خانوم؟ ما حالاحالاها با هم کار داریم.
نمی‌فهمید چه می‌کند آنقدر ترسیده بود که کنترلی روی حرکاتش نداشت. با یک حرکت با پایش به شکم غیاث کوبید. غیاث آخی گفت و خم شد دستش که آزاد شد به‌سمت در دوید اما قبل از آنکه بتواند در را باز کند دستی موهایش را به چنگ گرفت و به‌سمت عقب کشیده شد، پس از آن تنها صدای جیغ و فریادهای دردآلود او بود که در خانه می‌پیچید؛نفسش بالا نمی‌آمد، کسی صدایش میزد دستی روی شانه‌اش نشست جیغ خفه‌ای کشید و از خواب پرید. نفس‌نفس میزد تمام تنش به عرق نشسته بود. حالش که کمی جا آمد، ایمان را دید که کنارش نشسته و نگران نگاهش می‌کرد، هنوز هم آهسته هق میزد ایمان دستش را گرفت و محتاطانه پرسید:
- حالت خوبه؟ چیزی نیست حتماً داشتی کابوس می‌دیدی.
با چشمان اشکی‌اش به ایمان خیره شد، احساس بی پناهی می کرد، احساس بی‌کسی، دلش یک آغوش می‌خواست، یک آغوش که جایگاه اشک‌هایش باشد، یک آغوش که پناهش باشد؛ مثل آن‌وقت‌ها که چهار یا پنج ساله بود و کابوس می‌دید مادرش در آغوشش می‌گرفت و برایش لالایی می‌خواند ایمان انگار حرف نگاهش را فهمید که بی‌حرف در آغوشش کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
لباس‌هایشان را یک‌به‌یک تا میزد و داخل چمدان می‌گذاشت. امروز قرار بود به تهران برگردند؛ هم ایمان و هم عادل گفته بودند که از روز هفتم عید باید در تهران باشند. صدای باز شدن در را شنید از بوی عطری که به مشامش می‌خورد فهمید که ایمان وارد اتاق شده؛ اما برنگشت تا نگاهش کند، از او خجالت می‌کشید، شاید مسخره به‌نظر می‌رسید اما برای او که نزدیک‌ترین تماسش با ایمان یک دست دادن ساده آن‌ هم در روز عید بود این در آغوش گرفتن‌ها باعث شرم و خجالتش می‌شد. ایمان از کنارش چمدان آماده شده و ساک کوچک که وسایل هانا بود را برداشت و از اتاق بیرون رفت. نفسش را کلافه بیرون داد او آنطور دستپاچه می‌شد و ایمان طوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی بینشان نیُفتاده. با حرص به موهایش چنگ زد شاید هم او زیادی بزرگش کرده بود؟! یک بغل گرفتن ساده که چیزی نبود، بود؟!
***
کلافه چرخی در آشپزخانه زد. باز هم مثل هرباری که مهمان دعوت می‌کردند مضطرب و کلافه شده بود، به سراغ دفترچه‌اش رفت نوشتن کارهای روزمره‌اش در آن دفتر باعث می‌شد روی برنامه پیش برود و به تمام کارهایش برسد، نگاهش که به لیست کارهایی که باید انجام می‌داد افتاد پوفی کشید، دست تنها از پسش بر‌نمی‌آمد، می‌توانست از منا و بشری کمک بگیرد، سال قبل که به‌خاطر سالگرد الهه و عزادار بودن ایمان خبری از جشن نبود؛ اما می‌خواست در جشن تولد امسال دخترکش سنگ تمام بگذارد.
با صدای زنگ از جایش برخاست، دستی به پیشانی به عرق نشسته‌اش کشید. تزیین کردن خانه آن‌ هم به تنهایی حسابی خسته‌اش کرده بود؛ اما به خوشحالی دخترکش می‌ارزید. با دیدن منا شاسی آیفون را پایین کشید و دوباره مشغول چسباندن ریسه‌ها و بادکنک‌ها به دیوار شد.
- وای پدرم در اومد توی این ترافیک وای خدا چقدر گرمه... رویا... رویا کجایی؟ بی‌آنکه از روی نردبان پایین بیاید صدا بلند کرد:
- اینجام تو سالن.
- اِ تو اون بالا رفتی چی‌کار؟ بیا پایین میُفتی دست و پات میشکنه.
خونسردانه بادکنک دیگری به دیوار چسباند و جواب داد:
- نترس اگه تو حواسم رو پرت نکنی نمیُفتم، الان هم بی‌زحمت برو این کیک رو بذار تو یخچال تا آب نشده.
منا درحالی‌که زیر لب غرغر می‌کرد به‌سمت آشپزخانه رفت. آخرین ریسه‌ها را هم به دیوار وصل کرد و از روی نردبان پایین آمد. مشغول جمع کردن خرده ریزهای داخل هال بود که دوباره صدای زنگ بلند شد، نچی کرد و از جایش برخاست قبل از آنکه به‌سمت آیفون برود منا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- من باز می‌کنم.
لبخند دندان‌نمای منا را که دید پرسید:
- کی بود؟
- بشری و پسرهاش.
جفت ابروهایش را بالا پراند. منا هم عجب کودک درون فعالی داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
سینی شربت را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد و رو به دوقلوهای بشری که دنبال هم می‌دویدند گفت:
- امیرعلی... امیرمحمد ندوید می‌خورین زمین خاله.
انگار که با دیوار حرف میزد. پسرها بی‌توجه به حرفش دنبال هم می‌دویدند. نگران نگاهی به ریسه‌ها و تزیینات انداخت، نمی‌دانست می‌تواند تزیینات را از دست پسرها و منایی که همبازی‌شان شده بود در امان نگه دارد یا نه.
- ولشون کن بچن دیگه حرف که گوش نمی‌کنن.
لبخندی زد و کنار بشری نشست. چطور می‌توانست اینقدر خونسرد باشد؟ نمی‌ترسید پسرها در هنگام بازی بلایی سر خودشان بیاورند؟ بشری لیوان شربتش را برداشت و تکانی داد. نگاهش هنوز خیره تزئینات زیبای هال بود.
- اینجا رو خودت تزیین کردی؟
سر تکان داد و جواب داد:
- آره خوب شده؟
منا که از بازی با پسرها خسته شده بود کنارش نشست و لیوان شربتش را برداشت و لاجرعه سر کشید بشری پرسید:
- سختت نبود تنهایی اینجا رو تزیین کنی؟
شانه‌ای بالا انداخت کاری که با دل و جان انجام می‌داد برایش خسته کننده نبود.
- نه بابا آویزون کردن یه دو تا ریسه و بادکنک چه سختی داره؟
- باید می‌گفتی داداشم بیاد کمکت. پوزخندی از حرف منا روی لبش نشست؛ مطمئن نبود ایمان حتی تاریخ تولد هانا را به یاد داشته باشد.
- من عادت دارم کارهام و خودم انجام بدم.
- ولی این که کار خودت نیست داری واسه بچه داداش من تولد می‌گیری نمیشه که همه کارها رو تو انجام بدی. لبخند تلخی زد. همیشه یک چیز باید به او یادآوری می‌کرد که نسبت خونی با دخترکی که جانش به جان او بسته بود ندارد؟!
کیک صورتی رنگی که تصویر هانا را رویش داشت برش زد و داخل بشقاب‌ها گذاشت، بشقاب‌ها را یک‌به‌یک به منا داد تا به هال ببرد. آخرین تکه کیک را در بشقاب گذاشت. انگشت خامه‌ای‌اش را لیسید. طعم دلپذیری داشت. آخرین بشقاب را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد، صدای جیغ و خنده‌های بچه‌ها لبخند به لبش آورد. نگاهی به مبل‌ها انداخت تنها یک جای خالی بود. آرام از بین هدیه‌ها و خرت و پرت هایی که روی زمین ولو شده بود رد شد و کنار ایمان نشست. منا بغل دستش هانا را روی پای خودش نشانده و بی‌توجه به تذکرهای گیسو که می‌گفت( به بچه کیک نده نمی‌تونه غذا بخوره) تکه‌های کوچک کیک را به دهان هانا می‌گذاشت؛ نگاهی به ایمان کرد به زمین خیره شده و غرق فکر بود نگاهش را از او گرفت. هر چه بیش‌تر نگاهش می‌کرد بیش‌تر از بی‌تفاوتی‌اش نسبت به هانا حرص می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین