- Jul
- 673
- 11,580
- مدالها
- 2
شال بافتی و کلفتش را محکمتر دور خودش پیچید، با وجود اینکه کمتر از دو روز به عید مانده بود؛ اما هوا همچنان سرد بود و سوز داشت. آرام از پلهها پایین آمد. درختان شکوفه داده بودند و کمی حال و هوای بهار داشتند. کنار درخت دوست داشتنیاش همان بیدمجنون پیر و تنها که چند متری با درختان دیگر فاصله داشت ایستاد، دستش را بر روی تنه کلفت و زمختش کشید. احساس میکرد مشکلات زندگی او را هم در اوج جوانی پیر کرده است. دامن لباسش را جمع کرد و نشست تکیهاش را به درخت داد و به شاخههای آویزانش چشم دوخت. دو روز دیگر عید بود. چند سال بود که دیگر عیدی نداشت؟! اصلا مگر گذشتن یک سال چه چیزی را عوض میکرد، جز اینکه آدمها را پیرتر و فرسودهتر کند؟ مگر مشکلات و غصههایش را حل میکرد که بخواهد برای آمدنش جشن بگیرد؟!
***
ظرف کشمش، خرما و نقلهای زعفرانی را در سینی گذاشت. منا عاشق نقلهای زعفرانی و میوهای بود و همیشه تهشان را در میآورد. سینی چای را روی میز گذاشت و کنار منا نشست. ایمان خم شد و استکان چایش را برداشت نگاهش را از ایمان دزدید، درحالیکه بهنظر میرسید ایمان سعی در فراموش کردن آن شب دارد؛ اما او به طور واضحی از ایمان فاصله گرفته بود، نه اینکه بدخلق باشد، نه اینکه بیمحلش کند و جوابش را ندهد؛ اما دیوار محافظی دور خودش کشیده بود و سعی میکرد حداکثر فاصلهاش را با او حفظ کند.
- نظر تو چیه رویا؟
با شنیدن اسمش از زبان منا به خودش آمد، نگاه گیجش را به او دوخت. آنقدر غرق فکر بود که متوجه موضوع گفتگوی بین او و ایمان نشده بود.
- درباره چی؟
- منا میگه برای عید بریم شمال... نمک آبرود ویلای آقاجون.
صدای گرفته ایمان بامزه شده بود. ناخودآگاه لبخندی زد.
منا لبخندش را به رضایت تعبیر کرده و گفت:
- بفرما آقا ایمان نگفتم رویا هم موافقه... حالا شما هی بهونه بیار.
- نه من که همچین چیزی نگفتم، بهنظر من هم بهتره باشه برای یه وقت دیگه آخه ایمان هنوز کامل خوب نشده.
لبخند محوی روی لبان ایمان نشست. این سفر ناگهانی آن هم همراه با خانواده برایش خوشایند نبود مطمئناً.
- وا این داداش من چشه مگه؟ به نظر من که داره خودش رو لوس میکنه وگرنه از من و تو هم سالمتره.
خندهاش گرفت ایمان و این کارها؟! کمی غیر قابل باور بود! منا درحالیکه مشتی از نقل های زعفرانی برمیداشت برخاست.
- به هر حال برای من بهونه آوردین ولی ببینم مامان رو هم میتونید بپیچونید؟
ایمان هشدار دهنده صدایش زد، منا لبخند خبیثی زد و و دامه داد:
- مامان هانا رو گروگان گرفته که راضی تون کنه بریم سفر... بعید میدونم بتونین این سفر رو بپیچونید ولی براتون آرزوی موفقیت میکنم.
آرام خندید این روی شر و لجباز منا به شدت برایش جالب بود و او را یاد روزهای خوب کودکی و نوجوانیاش می انداخت.
***
از داخل سبد کنار پایش پرتقالی برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد. ایمان نیمنگاهی بهسمتش انداخت، بیحوصله و کلافه بهنظر میرسید و این احتمالاً به بحثهایی که با مادرش داشت مربوط میشد. عجیب اینجا بود گیسویی که همیشه خواسته ایمان برایش اولویت داشت اینبار روی حرف خودش مانده و مجبورشان کرده بود وسایلشان را جمع کنند و با آنها به سفر بروند؛ به پشت چرخید و یکی از پرهای پرتقال را به دهان هانا گذاشت؛ دخترک روی صندلی کودکش تکانتکان میخورد و آرام و قرار نداشت.
- آروم باش عزیزم بیا پرتقالت رو بخور.
- نمیخواد نگران اون بچه باشی درست بشین روی صندلیت الان ترمز بگیرم میُفتی.
لبش را زیر دندانش فشرد برگشت و روی صندلیاش درست نشست. نگرانیاش دست خودش نبود، میترسید کمربندها محکم نباشد و دخترک بیُفتد اصلا انگار این نگرانیها با مادر شدنش به وجود آمده بود و با مرگش از بین میرفت، ایمان چه میدانست از این نگرانیهای مادرانه که اینطور تشر میزد.
***
ظرف کشمش، خرما و نقلهای زعفرانی را در سینی گذاشت. منا عاشق نقلهای زعفرانی و میوهای بود و همیشه تهشان را در میآورد. سینی چای را روی میز گذاشت و کنار منا نشست. ایمان خم شد و استکان چایش را برداشت نگاهش را از ایمان دزدید، درحالیکه بهنظر میرسید ایمان سعی در فراموش کردن آن شب دارد؛ اما او به طور واضحی از ایمان فاصله گرفته بود، نه اینکه بدخلق باشد، نه اینکه بیمحلش کند و جوابش را ندهد؛ اما دیوار محافظی دور خودش کشیده بود و سعی میکرد حداکثر فاصلهاش را با او حفظ کند.
- نظر تو چیه رویا؟
با شنیدن اسمش از زبان منا به خودش آمد، نگاه گیجش را به او دوخت. آنقدر غرق فکر بود که متوجه موضوع گفتگوی بین او و ایمان نشده بود.
- درباره چی؟
- منا میگه برای عید بریم شمال... نمک آبرود ویلای آقاجون.
صدای گرفته ایمان بامزه شده بود. ناخودآگاه لبخندی زد.
منا لبخندش را به رضایت تعبیر کرده و گفت:
- بفرما آقا ایمان نگفتم رویا هم موافقه... حالا شما هی بهونه بیار.
- نه من که همچین چیزی نگفتم، بهنظر من هم بهتره باشه برای یه وقت دیگه آخه ایمان هنوز کامل خوب نشده.
لبخند محوی روی لبان ایمان نشست. این سفر ناگهانی آن هم همراه با خانواده برایش خوشایند نبود مطمئناً.
- وا این داداش من چشه مگه؟ به نظر من که داره خودش رو لوس میکنه وگرنه از من و تو هم سالمتره.
خندهاش گرفت ایمان و این کارها؟! کمی غیر قابل باور بود! منا درحالیکه مشتی از نقل های زعفرانی برمیداشت برخاست.
- به هر حال برای من بهونه آوردین ولی ببینم مامان رو هم میتونید بپیچونید؟
ایمان هشدار دهنده صدایش زد، منا لبخند خبیثی زد و و دامه داد:
- مامان هانا رو گروگان گرفته که راضی تون کنه بریم سفر... بعید میدونم بتونین این سفر رو بپیچونید ولی براتون آرزوی موفقیت میکنم.
آرام خندید این روی شر و لجباز منا به شدت برایش جالب بود و او را یاد روزهای خوب کودکی و نوجوانیاش می انداخت.
***
از داخل سبد کنار پایش پرتقالی برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد. ایمان نیمنگاهی بهسمتش انداخت، بیحوصله و کلافه بهنظر میرسید و این احتمالاً به بحثهایی که با مادرش داشت مربوط میشد. عجیب اینجا بود گیسویی که همیشه خواسته ایمان برایش اولویت داشت اینبار روی حرف خودش مانده و مجبورشان کرده بود وسایلشان را جمع کنند و با آنها به سفر بروند؛ به پشت چرخید و یکی از پرهای پرتقال را به دهان هانا گذاشت؛ دخترک روی صندلی کودکش تکانتکان میخورد و آرام و قرار نداشت.
- آروم باش عزیزم بیا پرتقالت رو بخور.
- نمیخواد نگران اون بچه باشی درست بشین روی صندلیت الان ترمز بگیرم میُفتی.
لبش را زیر دندانش فشرد برگشت و روی صندلیاش درست نشست. نگرانیاش دست خودش نبود، میترسید کمربندها محکم نباشد و دخترک بیُفتد اصلا انگار این نگرانیها با مادر شدنش به وجود آمده بود و با مرگش از بین میرفت، ایمان چه میدانست از این نگرانیهای مادرانه که اینطور تشر میزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: