- Jul
- 660
- 10,833
- مدالها
- 2
دستانش را دور پرهام حلقه کردهبود. پسرک با حضور دخترها، غریبگی میکرد و مثل همیشه به آغوش او پناه بردهبود. خودش هم کمی غریبگی میکرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار میکردند که انگار چندین سال است او را میشناسند.
- میگما پریجون تو چند سالته؟
سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کردهبود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد.
- من بیست و سه سالمه.
دختر «هومی» کشید.
- پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری.
آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید:
- راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟
کیانا حرف خواهرش را ادامه داد:
- اون هم بعد از این همه سال!
نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد:
- من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه.
سونیا باز پرسید:
- چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توعه؟
هنوز جوابی به سؤال سونیا ندادهبود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید:
- راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟
لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد:
- آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟
با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا، دیگر میان این خانواده جایی نداشتهباشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شدهبود که غرید:
- میشه بس کنین؟!
- میگما پریجون تو چند سالته؟
سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کردهبود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد.
- من بیست و سه سالمه.
دختر «هومی» کشید.
- پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری.
آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید:
- راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟
کیانا حرف خواهرش را ادامه داد:
- اون هم بعد از این همه سال!
نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد:
- من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه.
سونیا باز پرسید:
- چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توعه؟
هنوز جوابی به سؤال سونیا ندادهبود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید:
- راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟
لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد:
- آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟
با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا، دیگر میان این خانواده جایی نداشتهباشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شدهبود که غرید:
- میشه بس کنین؟!
آخرین ویرایش: