جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,945 بازدید, 167 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 27 96.4%
  • متوسط

    رای: 1 3.6%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
دستانش را دور پرهام حلقه کرده‌بود. پسرک با حضور دخترها، غریبگی می‌کرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده‌بود. خودش هم کمی غریبگی می‌کرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار می‌کردند که انگار چندین سال است او را می‌شناسند.
- میگما پری‌جون تو چند سالته؟
سامان پری‌جون غلیظی که یکی از دخترها گفته‌بود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیم‌نگاهی سمت دختری که سؤال کرده‌بود انداخت؛ هنوز هم نمی‌توانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباس‌های هم‌شکل‌ و هم‌‌رنگشان هم به این سردرگمی دامن می‌زد.
- من بیست و سه ‌سالمه.
دختر «هومی» کشید.
- پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری‌.
آرام و بی‌هدف سر تکان داد. با این‌که اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان می‌داد، اما رفتار کودکانه و شیطنت‌شان خود نشان دهنده‌ی سن و سال کم‌شان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب می‌توانست از روی رفتار آدم‌ها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفته‌ی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید:
- راستی پری‌جون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟
کیانا حرف خواهرش را ادامه داد:
- اون هم بعد از این همه سال!
نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمی‌دانست در جواب آن‌ها چه باید بگوید‌. پلک بستن سامان را که دید با من‌و‌من جواب داد:
- من... راستش... خب من توی خونه‌ی آقای احتشام کار می‌کردم و... یه روز عکس‌های مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه.
سونیا باز پرسید:
- چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توعه؟
هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده‌بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید:
- راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟
لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم می‌دانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد:
- آخه این چه سوء‌تفاهمیه که به‌خاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟
با خجالت سرش را پایین انداخت. نمی‌دانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از ‌فهمیدن ماجرا، دیگر میان این خانواده جایی نداشته‌باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده‌بود که غرید:
- میشه بس کنین؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان!
نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آن‌ها سمت ورودیِ شهربازی می‌رفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی به‌نظر می‌رسید نگاه کرد‌.
- زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده‌ باشن‌.
سامان پوزخند زد.
- این دو تا اعجوبه افسردگی نمی‌دونن چیه.
کمی من‌ومن کرد:
- اممم... از این که درباره‌ی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟
سامان با دستش فشاری به پیشانی‌اش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریخته‌تر از هر زمانی بود، اما سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد.
- این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل می‌کنه؟!
آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود.
- شیطنت توی ذات همه‌ی دخترهای به این سن و سال هست.
سامان کج‌خندی زد و با حرص و زیرلب گفت:
- چه عالی!
با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی‌رنگش فرستاد. سامان را درک می‌کرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحه‌ی مشکلاتش اعصابش به‌شدت ضعیف می‌شد و کوچک‌ترین چیزی اعصابش را تحریک می‌کرد.
- آبجی؟!
نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد:
- جانم؟
پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت:
- میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟
رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان می‌چرخاند رسید. جای او سامان جواب داد:
- بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم.
در همین لحظه‌ سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند.
- میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم.
سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت:
- واقعاً که سلیقه‌شون با سلیقه‌ی یه بچه‌ی چهارساله یکیه!
اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خنده‌ی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خنده‌اش را کنترل کند.
- وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟
با سرفه‌ی کوتاهی، خنده‌اش را کنترل کرد. نمی‌خواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد:
- نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خنده‌ام گرفت.
کیانا مشتاقانه گفت:
- خب برای ما هم تعریف کن.
نگاه ملتمسش را به سامان دوخت‌. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود می‌توانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه‌ هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید.
- من... چیزه... خب... .
سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجه‌ی بلیط فروشی می‌رفت گفت:
- جای این حرف‌ها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
نگاه از پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته‌بود گرفت و شقیقه‌هایش را با سرانگشتانش فشرد. دستانش را تا روی استخوان‌های فکش امتداد داد. بیشتر از هر چیز از سؤال و جواب‌های دوقلوها خسته بود و سرش به حد انفجار درد می‌کرد. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود، اما خستگی‌اش به خنده‌‌ها و خوشحالیِ برادرش می‌ارزید. نفسش را کلافه بیرون داد. حالا منظور سامان از این که گفته‌بود «آرزو می‌کردی که ای کاش دوقلوها را هرگز ندیده‌بودی.» را درک می‌کرد.
- سرت درد می‌کنه؟
چشم باز کرد و بی‌آنکه تغییری در نحوه‌ی نشستنش بدهد از گوشه‌‌ی چشم به سامان نگاه کرد.
- نه بیشتر از فکم.
سامان لبخند خسته‌ای زد.
- باز خوبه که کنجکاوی‌شون برطرف شد.
از تیر کشیدن شقیقه‌هایش اخم درهم کرد و بی‌حوصله غر زد:
- اگه برطرف نشده‌باشه هم من دیگه قصد جواب دادن به سؤالاتشون رو ندارم.
سامان سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- حق داری؛ اون دوتا همیشه یه دنیا سؤال واسه پرسیدن دارن.
داخل کوچه که پیچیدند، متوجه نگاه اخم‌آلود و دقیق سامان به نقطه‌ای شد‌.
- اون کیه دم در خونه وایساده؟
صاف روی صندلی نشست و به رو‌به‌رو نگاه کرد. یک مرد کنار درِ عمارت ایستاده و منتظر کسی یا چیزی به‌نظر می‌رسید‌‌. چشم ریز کرد و با دقت نگاهش کرد، اما از آن فاصله و در تاریک و روشنیِ کوچه چیزی از چهره‌اش دیده‌نمی‌شد. سامان ماشین را کمی مانده به در عمارت پارک کرد و درحالی که در را باز می‌کرد تا پیاده شود گفت:
- تو همین‌جا باش، من میرم ببینم کیه دم در وایساده.
سر تکان داد و دوباره نگاهش را به مردی که قد و قامتش عجیب آشنا بود دوخت. سامان جلو رفت و مشغول صحبت با مرد شد. نفسش را عمیق بیرون داد و با کلافگی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد. کاش حداقل می‌توانست چهره‌ی مرد را ببیند تا بفهمد کیست و چگونه سامان را این همه مدت مشغول صحبت کرده‌است. صحبت‌شان که طولانی شد تصمیم گرفت پیاده شود و خودش از ماجرا سردر بیاورد. می‌ترسید باز دردسر جدیدی برای سامان یا احتشام درست شده‌باشد. دسته‌ی کیف را روی شانه‌اش انداخت و نیم‌نگاهی سمت پرهام انداخت. از خواب بودن پسرک که مطمئن شد در را باز کرد، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
آرام و با تردید سمت عمارت قدم بر‌می‌داشت‌. مرد ناشناس همچنان مشغول صحبت با سامان بود و صدای ضعیفی از صحبت‌شان به گوشش می‌رسید و حدس می‌زد که مشغول جروبحث باشند. کمی جلوتر رفت؛ صورت مرد که روبه‌روی سامانی که پشت به او ایستاده‌بود کم‌کم برایش واضح شد. با دیدنش آن هم جلوی عمارت قدم‌هایش سست شد. او دیگر آنجا چه می‌کرد؟! مگر حالا نباید در کمپ به سر می‌برد؟ اصلاً او آدرس این عمارت را از کجا پیدا کرده‌بود؟! کلافه از سؤالات بی‌پایانی که در فکرش می‌گذشت به قدم‌هایش سرعت داد. نمی‌دانست قادر آنجا چه می‌کند، اما حس خوبی هم از دیدنش نداشت. وجود قادر در زندگی‌اش همیشه با دردسر همراه بود و نمی‌خواست که دردسر‌هایش این‌بار سامان یا احتشام را درگیر کند. نزدیک‌شان که شد با اخم از قادری که زودتر از سامان متوجه‌ی آمدنش شده‌بود پرسید:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
سامان سر به سمتش چرخاند و پرسید:
- شما هم‌‌دیگه رو می‌شناسین؟
قدمی به سامان نزدیک‌ شد و آرام لب زد:
- بابای پرهامه.
بعد با صدای بلندتری ادامه داد:
- پرهام توی ماشین مونده اگه بیدار بشه تنهایی می‌ترسه؛ میشه برین پیشش؟
سامان انگار از نگاهش خواند که می‌خواهد با قادر تنها صحبت کند و سر تکان داد و به سمت ماشینش که کمی دورتر پارک شده‌بود رفت. با رفتن سامان نگاهش را دوباره به قادر دوخت. از روزی که در کمپ دیده‌بودش چاق‌تر شده و رنگ به صورتش برگشته‌بود.
- برای چی اومدی اینجا؟
قادر بی‌آنکه جوابش را بدهد پرسید:
- چرا هرچی بهت زنگ زدم جوابم رو ندادی؟
دستی به صورتش کشید. سیم‌کارتش را از ترس تماسِ داوودی عوض کرده‌بود و فراموش کرده‌بود شماره‌ی جدیدش را به کمپی که قادر در آن بستری بود بدهد تا اگر خواست با او تماس بگیرد، اما لزومی نمی‌دید که جوابش را بدهد.
- آدرس اینجا رو چجوری پیدا کردی؟
قادر نیش‌خندی زد و جواب داد:
- پیدا کردن آدرس آدمی به شهرت علیرضا احتشام کاری نداره‌.
با حرص دندان روی هم فشرد و غرید:
- چرا اومدی اینجا؟
قادر ابرو بالا پراند.
- نمی‌خوای به‌خاطر ترخیصم از کمپ بهم تبریک بگی؟
پوزخند عصبی زد و دست به سی*ن*ه ایستاد.
- مگه به‌خاطر من ترک کردی که حالا از من تبریک می‌خوای؟!
قادر قدمی به سمتش برداشت و باعث شد قدم پیش آمده‌اش را با قدمی رو به عقب جبران کند. از نزدیک بودن به قادر حس خوبی نداشت؛ تقریباً تمام دفعاتی که رو در رو و اینطور نزدیک به هم صحبت کرده‌بودند به کتک خوردنش از قادر منجر شده‌بود. قادر آرام‌تر گفت:
- من به‌خاطر تو و پرهام ترک کردم.
نفس عمیقی کشید. حتی مطمئن نبود قادر کاملاً مواد را کنار گذاشته‌باشد که اینطور منتش را بر سرشان می‌گذاشت.
- فکر نمی‌کنی این کمترین کاری بود که می‌تونستی برای بچه‌ات انجام بدی؟
قادر سر تکان داد. از تأییدش کج‌خندی زد؛ خوب بود که این یک حرفش را قبول داشت.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- خب؛ چی‌کار داری حالا؟
قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سی*ن*ه زده و تکیه زده به بدنه‌ی ماشینش ایستاده‌بود انداخت و پرسید:
- پرهام خوبه؟
بی‌حوصله دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید و گفت:
- واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟
قادر سر بالا انداخت.
- نه؛ واسه بردنش اومدم.
با حرص چشم درشت کرد و غرید:
- چی؟
قادر کلافه دستی به ته‌ریش جوگندمی که صورتش را پوشانده‌بود کشید؛ پس از ترکش خیلی زود عصبی و بی‌حوصله می‌شد‌.
- اگه گوشیت رو جواب می‌دادی بهت می‌گفتم که می‌خوام پرهام رو ببرم پیش خودم؛ وسایل‌هاش رو جمع کن تا آخر هفته میام دنبالش.
دستش را با حرص مشت کرد. حالا پس از این همه مدت یادش آمده‌بود که به دنبالش بیاید؟ حالا یادش آمده‌بود که بیاید و پرهام را ببرد؟!
- می‌خوای ببریش پیش خودت؟! به چه حقی اون‌وقت؟
قادر اخم درهم کرد و گفت:
- به چه حقی؟! مثل این که تو یادت رفته من پدر اون بچه‌ام؟!
پوزخند حرصی زد. حالا یادش آمده‌بود که پدر است؟! این حس پدرانه وقتی که پول داروهایش را خرج مواد خودش می‌کرد کجا بود؟!
- تو اگه پدر بودی که بچه‌ات رو ول نمی‌کردی بری دنبال خوش‌گذرونیِ خودت؛ حالا یادت اومده که بچه داری؟
قادر درحالی که از کنارش می‌گذشت تا برود بی‌حوصله گفت:
- آره الان یادم اومده؛ وسایل‌هاش رو جمع کن، آخر هفته میام دنبالش.
با حرص قدم برداشت و از پشت بازوی قادر را کشید و نگه‌اش داشت.
- نمی‌ذارم ببریش؛ تو هیچ حقی نسبت به پرهام نداری.
قادر بازویش را از میان دستان او بیرون کشید و با اخم گفت:
- حقم رو دادگاه معلوم می‌کنه؛ اگه دلت نمی‌خواد چند روز دیگه با حکم دادگاه بیام اینجا، وسایل‌هاش رو جمع کن تا بیام و ببرمش.
دندان‌هایش را روی هم فشرد تا فریاد نکشد. نمی‌گذاشت قادر پرهام را ببرد. امکان نداشت اجازه بدهد تنها کسی که برایش مانده‌بود به همین راحتی از دستش برود. خواست برود، جلوی رفتن قادر را بگیرد و بگوید که نمی‌گذارد پرهام را با خودش ببرد، اما پیش از آن‌که قدمی بردارد بازویش میان دستان سامان اسیر شد. دستش را با حرص کشید.
- ولم کن!
سامان بازویش را فشار اندکی داد.
- آروم باش!
با حرص سمت سامان چرخید و فریاد زد:
- آروم باشم؟ چجوری آروم باشم؟ مگه نمی‌بینی چی داره میگه؟ می‌خواد برادرم رو ازم بگیره!
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت:
- من نمی‌خوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم می‌تونی باهامون بیای.
بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد.
- من نمی‌تونم باهات بیام؛ اینجا خونه‌ی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره.
قادر سر تکان داد.
- خیله خب، ولی منم به پرهام نیاز دارم. تو می‌خوای پیش پدرت بمونی و منم می‌خوام بچه‌ام کنار خودم باشه؛ این خواسته‌ی زیادیه؟
قدم دیگری پیش آمد و نالید:
- ولی من بدونِ پرهام نمی‌تونم!
قادر چشم بست و درحالی که پشتش را به او کرده‌بود و دور می‌شد گفت:
- می‌تونی بیای ببینیش، می‌تونی بیای و پیشش بمونی؛ در اون خونه همیشه به‌روی تو بازه.
خواست به دنبالش برود، اما نتوانست؛ جان از پاهایش رفته‌بود و توان قدم برداشتن نداشت. سامان خودش را به او رساند و زیر بازویش را گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند.
- نذار بره؛ اون نمی‌تونه پرهام رو ببره، نمی‌تونه!
سامان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- آروم باش؛ آروم باش عزیزم.
چنگی به پیراهن سامان انداخت و مصرانه ادامه داد:
- نمی‌تونه پرهام رو ببره مگه نه؟ بگو که نمی‌تونه!
سامان بازویش را نوازش کرد.
- نه نمی‌تونه. حالا بلند شو عزیزدلم؛ پاشو بریم داخل، پرهام از اون‌موقع تا حالا توی ماشینه گناه داره‌.
با وحشت و هراس پرسید:
- ولی اگه ببرتش چی؟ دادگاه... دادگاه حق رو به اون میده. اگه بره دادگاه... اگه... .
سامان با دو دست بازوهایش را گرفت، سر به صورتش نزدیک کرد و با اطمینان گفت:
- هی! ببین من رو. کسی نمی‌تونه پرهام رو از تو بگیره؛ تو هر چی که بشه خواهرشی و کسی نمی‌تونه این موضوع رو نادیده بگیره؛ خب؟
لبخند بغض‌آلود و لرزانی زد. اطمینانی که در چشمان سامان می‌دید دلش را گرم می‌کرد.
سامان در ماشین را باز کرد و خم شد تا پرهام را بغل کند که او پیش دستی کرد و گفت:
- نه؛ من خودم می‌برمش.
سامان پرهام را از داخل ماشین بیرون آورد و آرام گفت:
- اما سنگینه.
سرش را به طرفین تکان داد. می‌خواست برادرش در آغوش خودش باشد. می‌خواست در آغوشش بگیرد و از وجودش و از آغوش کوچکش کمی آرامش بگیرد. پرهام را از دست سامان گرفت و میان آغوشش فشرد. فکر یک لحظه‌ ندیدن پرهام دیوانه‌اش می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت داد و سمت اتاق خودشان رفت. دلش امنیت اتاقشان را می‌خواست. همان چهاردیواریِ کوچکی که در آن تنها خودش بود و برادرش. وارد عمارت که شد، طلعتی که تا آن ساعت از شب منتظرشان نشسته‌بود از جا برخاست و با دیدن رنگ و روی پریده‌ی او خواست سؤالی بپرسد، اما او نایستاد. دلش دیدن کسی را نمی‌خواست. صدای صحبت سامان با طلعت را شنید و از پله‌ها بالا رفت.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبه‌ی تخت نشست. آرام کفش و جوراب‌های پرهام را از پایش بیرون آورد و آن‌ها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمی‌داشت. با این که حرف‌های سامان کمی دلگرمش می‌کرد، اما می‌دانست که قادر آدم حرف زدن نیست‌ و اگر کاری بخواهد بکند دستِ آخر انجامش خواهد داد و همین ترس به جانش انداخته‌بود. علاقه‌اش به پرهام یک‌طرف بود و ترس از آسیب دیدن یا ناراحتیِ‌ پسرک هم از طرف دیگر حالش را آشوب می‌کرد.
- آبجی؟
متعجب به سمت پرهامی که حالا با چشمان خمار از خواب نگاهش می‌کرد برگشت‌.
- تو مگه خواب نبودی؟
پسرک خمیازه‌ای کشید و گفت:
- صداتون رو شنیدم بیدار شدم.
پوفی کشید و سعی کرد به روی پسرک لبخند بزند. فقط امیدوار بود که برادرش حرف‌های قادر را نشنیده‌باشد‌.
- ببخشید عزیزم؛ حالا دیگه کسی حرفی نمی‌زنه، می‌تونی راحت بخوابی.
پسرک به سمتی که او نشسته‌بود غلت زد.
- دیگه خوابم نمی‌بره.
دستی به موهای نرمش کشید و به آرامی گفت:
- چی‌کار کنم که باز خوابت ببره؟
پسرک اخم محوی کرد. قادر همیشه در هنگام فکر کردن اخم می‌کرد و این اخلاقش را پرهام هم به ارث برده‌بود. آهی کشید؛ قادر هر چه که بود پدرش بود و او نمی‌توانست منکر رابطه‌ی خونی‌شان بشود.
- برام قصه بگو.
خودش را روی تخت بالا کشید و کنار پسرک دراز کشید.
- چه قصه‌ای بگم؟
پسرک شانه بالا انداخت.
- قصه‌ی پسر شجاع خوبه؟
پرهام «اوهومی» گفت.
با لبخند نگاهش کرد.
- خیله خب؛ چشمات رو ببند تا برات بگم.
پسرک چشم بست و او ادامه داد:
- یکی بود یکی نبود، یه پسر بود به اسم پسرشجاع که با خانواده‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد؛ پسرشجاع بازی کردن توی جنگل رو دوست داشت و از فتح کردن تپه‌ها و بالا رفتن از درخت‌ها نمی‌ترسید. پدر اون یه شکارچی بود که با شکار حیوون‌ها برای خانواده‌اش غذا میاورد. پدرش وقت شکار یه سنگ سیاه رو با خودش می‌برد و اون سنگ باعث می‌شد که همیشه حیوون‌ها رو برای شکار کردن پیدا کنه. اما یه روز که برای شکار به جنگل رفته‌بود... .
پرهام چشمانش را گشود و میان حرفش پرسید:
- پدرش پسرشجاع رو دوست داشت؟
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به‌نظر می‌رسید؛ با این‌حال سعی کرد تعجبش را در چهره‌اش نشان ندهد.
- معلومه؛ همه‌ی پدر و مادرها بچه‌هاشون رو دوست دارن.
پسرک باز پرسید:
- پسرشجاع هم پدرش رو دوست داشت؟
مات و مبهوت به پسرک نگاه کرد. از ذهنش گذشت که نکند پسرک حرف‌های قادر را شنیده‌باشد؟
- خب... خب، آره دوستش داشت.
پرهام با ناراحتی گفت:
- اما من بابا قادر رو دوست ندارم.
نفسش را با ناراحتی بیرون داد. حالا مطمئن شده‌بود که پسرک حرف‌هایشان را شنیده‌.
پرهام با اخم ادامه داد:
- اون همش داد می‌زنه، تو رو کتک می‌زنه؛ من ازش می‌ترسم، من دوسش ندارم.
خودش را در آغوش او جا کرد و با بغض نالید:
- تورو خدا نذار من رو ببره؛ من نمی‌خوام از پیش تو برم؛ می‌خوام همیشه پیشِ تو بمونم.
لبش را به دندان گرفت تا اشک نریزد.
- نمی‌ذارم عزیزم؛ نمی‌ذارم تو رو از من جدا کنه.
پسرک را محکم به خودش فشرد. خودش هم به حرف‌هایی که می‌زد اطمینان نداشت، اما می‌دانست زندگی او بدون برادر کوچکش از مرگ هم بدتر بود.
***
بی‌قرار و کلافه پابه‌پا شد و با پشت انگشتش به در کوبید. دیشب را تا خود صبح بیدار مانده‌بود و به وضعیتشان فکر کرده‌بود. در که باز شد نگاهش را به سامانی که چشمان خمارش نشان می‌داد که تازه از خواب بیدار شده دوخت و با عجله گفت:
- میشه شماره‌ی آقای تقوی رو بهم بدین؟
سامان که ماتِ چهره‌ی رنگ پریده و چشمان سرخ او شده‌بود پرسید:
- چت شده تو این وقت صبح؟ شماره‌ی امیرعلی رو می‌خوای چی‌کار؟
چشمانش را که به شدت می‌سوخت روی هم فشرد. احساس می‌کرد چشمان سرخش کم مانده که از فشار و بی‌خوابی از حدقه بیرون بپرد.
- می‌خوام درباره‌ی قادر باهاش حرف بزنم؛ می‌خوام ببینم اگه قادر... اگه بره دادگاه... .
سامان نرم بازویش را لمس کرد. سردی تنش حتی از روی لباس هم قابل تشخیص بود.
- هی! چت شده تو؟ این چه قیافه‌ایه؟ هیچ خوابیدی دیشب؟
دست سامان را از روی بازویش پس زد و پشت گردن دردناکش را محکم فشرد. کلافه بود، عصبی بود و احساس می‌کرد تمام تار و پود تنش به شکل وحشتناکی کشیده‌می‌شود.
- ببخشید که بیدارتون کردم؛ من فقط... من فقط شماره‌ی آقای تقوی رو می‌خواستم.
سامان متعجب و وحشت‌زده از رفتارهای عجیب و غیرعادیِ او سر تکان داد و درحالی که دستش را می‌گرفت و او را به داخل اتاقش راهنمایی می‌کرد گفت:
- خیله خب باشه شماره‌اش رو بهت میدم، اصلاً زنگ می‌زنم خودش بیاد اینجا هر سؤالی داری ازش بپرس؛ خوبه؟ حالا بیا یه دقیقه اینجا بشین ببینم چت شده!
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت.
- بیا یه دقیقه بشین اینجا.
روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت:
- به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟
سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند.
- باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش!
بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته‌بود نوازش کرد و گفت:
- تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟
بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده‌بود، به سامان پناه آورده‌‌بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت.
- بیا یکم از این بخور.
دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟
سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد:
- یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم.
سرش را تکان داد.
- من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین!
سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت:
- اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم.
به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید:
- حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟
سامان سر تکان داد.
- آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا.
از روی زمین برخاست و ادامه داد:
- تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
673
11,580
مدال‌ها
2
- اما من نمی‌خوام بخوابم.
سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد.
- یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت:
- پرهام بیدار میشه.
سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- من حواسم بهش هست؛ تو بخواب.
سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند.
***
حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد.
- سلام، صبح‌بخیر.
طلعت به رویش لبخند زد.
- سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر.
دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد.
- شما این وقت صبح توی اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟
صورت طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید:
- پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟
طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت:
- آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه.
با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد:
- اتاقمون؟
تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد.
- آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟
طلعت سر تکان داد.
- آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم.
از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت.
- کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین.
تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد.
 
بالا پایین