- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نگار به تخت تکیه داد و در حالی که پاهایش دراز بود، خودش را مشغول گوشیاش کرد. من موهایم را باز کردم و خود را به ظاهر سرگرم بستن موهایم کردم.
بیرام همان لحظه از پلهها پایین آمد. نگاهم به سمتش لغزید. آرام و با وقار از پلهها پایین میآمد. تیشرت تیره رنگی به تن داشت، با شلوار کتان آبی. سی*ن*ه سفت و برجستهاش پارچه را به بدنش جذب کرده بود. شانههای کشیدهاش از زیر تیشرت خودنمایی میکرد. دهانه آستینش در وسط بازویش بسته میشد. بازویش دو طبقه و برجسته بود طوری که ساعد دستش به پهلوهایش نمیچسبید. رگی که از شانهاش بیرون زده بود از روی بازویش سر خورده و تا ساعد دستش راه یافته بود. رگ با رسیدن به ساعدش با رگ دیگری پیچ خورده و هر چه به مچ دستش نزدیک میشدی، رگهای بیشتری برجسته میشدند.
دست دیگرش که از زاویه من قابل دید نبود، داخل جیب شلوارش بود.
من بیخیال بستن موهایم شدم و با انتظار نگاهش کردم. نگار تنها از روی زمین به روی تخت نشست.
بیرام مقابلم در نزدیک پلهها ایستاد. در سکوت نگاهی به دیوار پشت سرم انداخت. چندی خیرهاش ماند. حالت چهرهاش خنثی و غیرخوانا بود و نشان نمیداد از اینکه از حرفش سرپیچی کردم چه احساسی دارد و به چه فکر میکند.
بالأخره چشم از دیوار گرفت. نیمنگاهی به نگار انداخت. نگار داشت پاهایش را تکان میداد و به عبارتی به آن کوچه زده بود.
بیرام همانطور ساکت و دهان بسته چشم به چشمانم دوخت. تیلههای خاکستری رنگش هیچ پیامی نداشت. خنثی و آرام بود.
بالأخره لب باز کرد و به حرف آمد.
- دوباره شروع کردین، هان؟
جلوی خودم را گرفتم تا به نگار نگاه نکنم.
- چه شروعی؟
ابروهایش بالا خزید. همچنان خودم را خونسرد نشان میدادم و برای طبیعیتر بودن دستانم را روی سی*ن*ه جمع کردم.
دست دیگرش را هم داخل جیب شلوارش فرو کرد که باعث شد سی*ن*هاش به جلو خزد.
عوض جوابم گفت:
- سپرده بودم وقتی اومدین بیاین پیشم.
اینبار من ابروهایم را بالا دادم.
- هوم؟ واقعا؟
و به نگار نگاه کردم. نگار با بی تفاوتی گفت:
- کسی بهمون چیزی نگفت. اگه میدونستیم میومدیم، لازم نبود تو بیای پایین.
تا چند ثانیه به نگار زل زد؛ ولی نگار قویتر از آنی بود که زیر نگاهش دستپاچه شود.
- چرا اومدی؟
چشمان خاکستریاش به تیلههای سرمهای رنگم چسبید. آن تیلههای خاکستری، شیشهای مینمودند. انگار یک تیله خاکستری و شیشهای را برای چند مرتبه داخل آب غوطه داده بودند تا رنگش را از دست بدهد. چشمانش درست به مانند یک شیشه میدرخشید و همین درخشش نگاهش را طبیعتاً ترسناک میکرد.
ادامه دادم.
- آخه نه که همیشه به اینجا سر میزنی واسه همین پرسیدم... آخرین بار چند ماه پیش اومدی به اتاقم، اون هم فقط برای اینکه بهم اولتیماتوم بدی و خط و نشون بکشی و من هم گفتم چشم! حالا دیگه واسه چی اومدی؟
قبل از اینکه چیزی بگوید، کمی مکث کرد. نگاهش به مانند یک روباه به من دوخته شده بود.
- واقعاً؟
- به اینها نگاه نکن، خودت میدونی که مال چند ماه پیشن.
منظورم روزنامهدیواریها بودند.
یک ابرویش بالا پرید و حرفم را تکرار کرد.
- که مال چند ماه پیشن؟
چشمانش سمت عسلی چرخید. وقتی خیرگیش را دیدم، سرم را به سمت عسلی کج کردم که قیچی و چسب را دیدم!
یکه نامحسوسی خوردم و چشمانم کمی گرد شد.
لعنتی!
بیرام همان لحظه از پلهها پایین آمد. نگاهم به سمتش لغزید. آرام و با وقار از پلهها پایین میآمد. تیشرت تیره رنگی به تن داشت، با شلوار کتان آبی. سی*ن*ه سفت و برجستهاش پارچه را به بدنش جذب کرده بود. شانههای کشیدهاش از زیر تیشرت خودنمایی میکرد. دهانه آستینش در وسط بازویش بسته میشد. بازویش دو طبقه و برجسته بود طوری که ساعد دستش به پهلوهایش نمیچسبید. رگی که از شانهاش بیرون زده بود از روی بازویش سر خورده و تا ساعد دستش راه یافته بود. رگ با رسیدن به ساعدش با رگ دیگری پیچ خورده و هر چه به مچ دستش نزدیک میشدی، رگهای بیشتری برجسته میشدند.
دست دیگرش که از زاویه من قابل دید نبود، داخل جیب شلوارش بود.
من بیخیال بستن موهایم شدم و با انتظار نگاهش کردم. نگار تنها از روی زمین به روی تخت نشست.
بیرام مقابلم در نزدیک پلهها ایستاد. در سکوت نگاهی به دیوار پشت سرم انداخت. چندی خیرهاش ماند. حالت چهرهاش خنثی و غیرخوانا بود و نشان نمیداد از اینکه از حرفش سرپیچی کردم چه احساسی دارد و به چه فکر میکند.
بالأخره چشم از دیوار گرفت. نیمنگاهی به نگار انداخت. نگار داشت پاهایش را تکان میداد و به عبارتی به آن کوچه زده بود.
بیرام همانطور ساکت و دهان بسته چشم به چشمانم دوخت. تیلههای خاکستری رنگش هیچ پیامی نداشت. خنثی و آرام بود.
بالأخره لب باز کرد و به حرف آمد.
- دوباره شروع کردین، هان؟
جلوی خودم را گرفتم تا به نگار نگاه نکنم.
- چه شروعی؟
ابروهایش بالا خزید. همچنان خودم را خونسرد نشان میدادم و برای طبیعیتر بودن دستانم را روی سی*ن*ه جمع کردم.
دست دیگرش را هم داخل جیب شلوارش فرو کرد که باعث شد سی*ن*هاش به جلو خزد.
عوض جوابم گفت:
- سپرده بودم وقتی اومدین بیاین پیشم.
اینبار من ابروهایم را بالا دادم.
- هوم؟ واقعا؟
و به نگار نگاه کردم. نگار با بی تفاوتی گفت:
- کسی بهمون چیزی نگفت. اگه میدونستیم میومدیم، لازم نبود تو بیای پایین.
تا چند ثانیه به نگار زل زد؛ ولی نگار قویتر از آنی بود که زیر نگاهش دستپاچه شود.
- چرا اومدی؟
چشمان خاکستریاش به تیلههای سرمهای رنگم چسبید. آن تیلههای خاکستری، شیشهای مینمودند. انگار یک تیله خاکستری و شیشهای را برای چند مرتبه داخل آب غوطه داده بودند تا رنگش را از دست بدهد. چشمانش درست به مانند یک شیشه میدرخشید و همین درخشش نگاهش را طبیعتاً ترسناک میکرد.
ادامه دادم.
- آخه نه که همیشه به اینجا سر میزنی واسه همین پرسیدم... آخرین بار چند ماه پیش اومدی به اتاقم، اون هم فقط برای اینکه بهم اولتیماتوم بدی و خط و نشون بکشی و من هم گفتم چشم! حالا دیگه واسه چی اومدی؟
قبل از اینکه چیزی بگوید، کمی مکث کرد. نگاهش به مانند یک روباه به من دوخته شده بود.
- واقعاً؟
- به اینها نگاه نکن، خودت میدونی که مال چند ماه پیشن.
منظورم روزنامهدیواریها بودند.
یک ابرویش بالا پرید و حرفم را تکرار کرد.
- که مال چند ماه پیشن؟
چشمانش سمت عسلی چرخید. وقتی خیرگیش را دیدم، سرم را به سمت عسلی کج کردم که قیچی و چسب را دیدم!
یکه نامحسوسی خوردم و چشمانم کمی گرد شد.
لعنتی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: