جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,600 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگار به تخت تکیه داد و در حالی که پاهایش دراز بود، خودش را مشغول گوشی‌اش کرد. من موهایم را باز کردم و خود را به ظاهر سرگرم بستن موهایم کردم.
بیرام همان لحظه از پله‌ها پایین آمد. نگاهم به سمتش لغزید. آرام و با وقار از پله‌ها پایین می‌آمد. تیشرت تیره رنگی به تن داشت، با شلوار کتان آبی. سی*ن*ه‌ سفت و برجسته‌اش پارچه را به بدنش جذب کرده بود. شانه‌های کشیده‌اش از زیر تیشرت خودنمایی می‌کرد. دهانه آستینش در وسط بازویش بسته میشد. بازویش دو طبقه و برجسته بود طوری که ساعد دستش به پهلوهایش نمی‌چسبید. رگی که از شانه‌اش بیرون زده بود از روی بازویش سر خورده و تا ساعد دستش راه یافته بود. رگ با رسیدن به ساعدش با رگ دیگری پیچ خورده و هر چه به مچ دستش نزدیک می‌شدی، رگ‌های بیشتری برجسته می‌شدند.
دست دیگرش که از زاویه من قابل دید نبود، داخل جیب شلوارش بود.
من بی‌خیال بستن موهایم شدم و با انتظار نگاهش کردم. نگار تنها از روی زمین به روی تخت نشست.
بیرام مقابلم در نزدیک پله‌ها ایستاد. در سکوت نگاهی به دیوار پشت سرم انداخت. چندی خیره‌اش ماند. حالت چهره‌اش خنثی و غیرخوانا بود و نشان نمی‌داد از این‌که از حرفش سرپیچی کردم چه احساسی دارد و به چه فکر می‌کند.
بالأخره چشم از دیوار گرفت. نیم‌نگاهی به نگار انداخت. نگار داشت پاهایش را تکان می‌داد و به عبارتی به آن کوچه زده بود.
بیرام همان‌طور ساکت و دهان بسته چشم به چشمانم دوخت. تیله‌های خاکستری رنگش هیچ پیامی نداشت. خنثی و آرام بود.
بالأخره لب باز کرد و به حرف آمد.
- دوباره شروع کردین، هان؟
جلوی خودم را گرفتم تا به نگار نگاه نکنم.
- چه شروعی؟
ابروهایش بالا خزید. همچنان خودم را خونسرد نشان می‌دادم و برای طبیعی‌تر بودن دستانم را روی سی*ن*ه جمع کردم.
دست دیگرش را هم داخل جیب شلوارش فرو کرد که باعث شد سی*ن*ه‌اش به جلو خزد.
عوض جوابم گفت:
- سپرده بودم وقتی اومدین بیاین پیشم.
این‌بار من ابروهایم را بالا دادم.
- هوم؟ واقعا؟
و به نگار نگاه کردم. نگار با بی تفاوتی گفت:
- کسی بهمون چیزی نگفت. اگه می‌دونستیم میومدیم، لازم نبود تو بیای پایین.
تا چند ثانیه به نگار زل زد؛ ولی نگار قوی‌تر از آنی بود که زیر نگاهش دستپاچه شود.
- چرا اومدی؟
چشمان خاکستری‌اش به تیله‌های سرمه‌ای رنگم چسبید. آن تیله‌های خاکستری، شیشه‌ای می‌نمودند. انگار یک تیله خاکستری و شیشه‌ای را برای چند مرتبه داخل آب غوطه داده بودند تا رنگش را از دست بدهد. چشمانش درست به مانند یک شیشه می‌درخشید و همین درخشش نگاهش را طبیعتاً ترسناک می‌کرد.
ادامه دادم.
- آخه نه که همیشه به این‌جا سر می‌زنی واسه همین پرسیدم... آخرین بار چند ماه پیش اومدی به اتاقم، اون هم فقط برای این‌که بهم اولتیماتوم بدی و خط و نشون بکشی و من هم گفتم چشم! حالا دیگه واسه چی اومدی؟
قبل از این‌که چیزی بگوید، کمی مکث کرد. نگاهش به مانند یک روباه به من دوخته شده بود.
- واقعاً؟
- به این‌ها نگاه نکن، خودت می‌دونی که مال چند ماه پیشن.
منظورم روزنامه‌دیواری‌ها بودند.
یک ابرویش بالا پرید و حرفم را تکرار کرد.
- که مال چند ماه پیشن؟
چشمانش سمت عسلی چرخید. وقتی خیرگیش را دیدم، سرم را به سمت عسلی کج کردم که قیچی و چسب را دیدم!
یکه نامحسوسی خوردم و چشمانم کمی گرد شد.
لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
زیر چشمی به نگار نگاه کردم. اخم داشت و سرش پایین بود. نفس عمیقی کشیدم و بالأخره به خودم جرئت دادم تا به آن شیشه‌های ترسناک نگاه کنم.
نه من حرفی زدم و نه او چیزی گفت. ثانیه‌ها با سکوت می‌رقصیدند و جو لحظه به لحظه سنگین‌تر میشد.
بیرام سرش را کمی خم کرد و با ناخن شست راستش ابروی چپش را خاراند. سرش را بلند کرد و دوباره به من زل زد.
- خودت گفتی اولتیماتوم دادم و خط و نشون کشیدم.
دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و نزدیکم شد. لعنتی!
- پس چرا جواب نداد؟
فاصله‌مان که یک قدم شد، به دیوار چسبیدم. برای او که بیش از 180 سانت قد داشت، کوتاه محسوب می‌شدم. حداقل بیست سانت از من بلندتر بود و برای دیدنش باید سرم را عقب می‌بردم.
نگار از گوشه چشم توجه‌ام را جلب کرد. او را دیدم که خیره به بیرام آرام و نامحسوس داشت به طرف پله‌ها می‌رفت. نامرد! نفسم را از سوراخ‌های بینی‌ام خارج کردم و دوباره توجه‌ام را به بیرام دادم. خب از قرار معلوم مثل همیشه باید دست تنها شاخ این غول را می‌شکستم.
البته اگر دستم به سرش برسد!
- لاله من منتظر جوابم.
لحنش آرام و خونسرد بود. همیشه همین‌‌گونه بود. او را خیلی کم عصبانی می‌دیدم؛ اما این به این معنا نبود که همیشه آرام است. بیرام با پنبه سر می‌برید.
نگاهم را به شکم تختش دادم. نمی‌توانستم آن شیشه‌های ترسناک را تحمل کنم، مخصوصاً از این نزدیکی.
- چی بگم؟
- یک جواب... چرا دوباره شروع کردی؟ مگه من نگفتم بس کن؟
چشمانم را بستم. کمی صبر کردم.
سرم را بلند کردم و با گستاخی نگاهش کردم.
- خودت دنبال چی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تکیه‌ام را از دیوار گرفتم. ادامه دادم.
- آره، اولتیماتومی که بهم دادی روی من جواب نداده و بگم که نمیده! من اصلاً تموم نکردم که بخوام دوباره شروعش کنم و... قرار هم نیست تمومش کنم... البته نه تا وقتی که به جوابم نرسیدم.
نیش‌خند زد.
- حالا تو بگو دنبال چی هستی؟ واقعاً می‌خوای دنبالشون بگردی؟
لحنش با تمسخر همراه بود. اهمیتی به طرز گفتار و نگاهش ندادم و گفتم:
- آره، می‌خوام دنبالشون بگردم.
آه عمیقی کشید.
- مثل اینه که بخوای دنبال هوا توی فضا بگردی. دنبال یک هست توی نیست. هان؟
یک دستش را روی دیوار گذاشت. انگشتان کشیده‌اش روی روزنامه‌ها قرار گرفت.
- لاله؟
نگاه تخسم را رویش نگه داشتم. چشمانش را بست و با قرار دادن دست دیگرش در طرف دیگرم، نگاهم کرد. حال کاملاً رویم تسلط داشت و فاصله صورت‌هایمان کمتر از نیم متر بود.
- تو واقعاً دنبال اون‌هایی؟ واقعاً هدفت اینه؟ یعنی واقعاً تا این اندازه احمقی؟
آرام صحبت می‌کرد، البته با ناامیدی.
- شاید از نظر تو و خونواده‌ات من یک احمق باشم؛ ولی... آره، این هدف منه! من دنبال آرزوم میرم. رؤیام رو دنبال می‌کنم و به‌خاطر بینش و دید شما خودم رو گم نمی‌کنم.
با سرگرمی لبخند زد.
- خودت رو گم نمی‌کنی؟ اوه!
سرش را تکان داد و نگاهش را به دیوار داد. تک‌تک آن روزنامه‌ها را از نظر گذراند؛ اما مکث نکرد تا متون را بخواند.
فاصله گرفت و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرد.
- پس تو میگی هر چی اون فیلم‌های مزخرف میگن درسته و واقعیت داره. گرگینه‌ها؟ خوناشام‌ها؟ شکارچی‌های هیولا؟ خود هیولا و یک موجود افسانه‌ای دیگه... چی بود؟... آهان... روح‌بلع‌ها؟ می‌خوای بگی اون‌ها واقعیت دارن؟
می‌دانستم دارد مسخره‌ام می‌کند؛ اما بی جوابش نگذاشتم.
- نه همه‌شون؛ اما... آره، واقعیت دارن.
- پس کوشن؟ نکنه نامرئین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اخم درهم کشیدم و دندان‌هایم را به‌هم فشردم.
- عمو اگه اومدی فقط مسخره‌ام کنی بدون کارت بیهوده‌ست چون من قرار نیست کوتاه بیام پس وقتت رو گرامی بدون و سر من هدرش نده.
- آهان وقتم رو هدر ندم.
سرش را تکان داد.
- وقت قدر دونستن رو از تو باید یاد بگیرم.
پشت‌ چشم نازک کردم و آه کشیدم.
- لاله؟
- ... .
- به خودت بیا. بزرگ شو. هم سن و سال‌های تو می‌دونی چیکار می‌کنن؟
پوزخند زدم.
- لابد بچه‌داری! عمو جون این واسه نسل شما بوده، الان هم سن و سال‌های من خودشون هنوز بچه‌ان.
- هم سن و سال‌های تو دنبال دوستی و رفاقتن، دنبال هنر، یک حرفه. اصلاً به درسشون چسبیدن. تو یک نگاه به نمره‌هات کردی؟
دستم را به کمر زدم و گفتم:
- اولاً من هم دوست دارم... .
حرفم را قطع کرد.
- دوست نه و یک مشت احمق.
- عمو! حق نداری بهشون توهین کنی.
عمیق و با خصومت نگاهم کرد. فکش منقبض شد. در حالت عادی فکش چون تراشیده و سفت بود این‌‌گونه به نظر می‌آمد که مدام دندان‌هایش را به‌هم می‌فشرد؛ اما این‌طور نبود؛ ولی حالا سختی فکش دو برابر شده بود و با فشار به دندان‌هایش عضلات فکش تکان می‌خورد.
- گوش کن لاله می‌خوای بذارش یک اولتیماتوم یا یک هشدار؛ ولی برای بار آخره که دارم بهت فرصت میدم... من بیشتر از اون‌چه لازم بود باهات راه اومدم.
سمتم کمی خم شد و با صدای آرام‌تری ادامه داد.
- یا دست از این بچه بازی‌هات بردار یا کاری که اصلاً مایل به انجامش نیستم... .
نفسش از سوراخ‌های بینی‌اش خارج شد و پس از مکثی که کرد، ادامه داد.
- امیدوارم این‌بار ناامیدم نکنی. نمی‌خوام چیزی رو بهت تحمیل کنم.
تحمیل؟ چه جالب!
انگار همیشه حق انتخاب داشتم!
آن شیشه‌های ترسناک از رویم کنار رفتند. چرخید و به طرف پله‌ها رفت. پس از این‌که مطمئن شدم اتاق را ترک کرده چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
اوه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روی تخت نشستم. موهای جلوی صورتم را به عقب راندم. دستانم را در دو طرفم روی لبه تخت گذاشتم. کمرم کمی قوز داشت و چون لاغر بودم ستون مهره‌هایم از زیر مانتو به چشم می‌خورد.
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و برای یک‌بار حرف‌هایی را که با بیرام زدم در سرم مرور کردم.
چشمانم را باز کردم و به روزنامه‌دیواری‌ها نگاه کردم. به آن سه پاره. به ماجرای سربازهایی که خودکشی کرده بودند؛ اما مشخص نبود چرا!
« یا دست از این بچه بازی‌هات بردار یا کاری که اصلاً مایل به انجامش نیستم... امیدوارم این‌بار ناامیدم نکنی.»
پوزخندی به هشدار بیرام زدم. لب‌هایم را به‌هم فشردم که نازک شدند. سپس نفس عمیقی کشیدم و کمرم را صاف کردم. در همین حین چشمم به کیف‌دستی که روی عسلی بود، افتاد.
نگار! عوضی آدم فروش.
گوشی‌ام را از داخل جیب مانتو برداشتم. هنوز لباس‌هایم را عوض نکرده بودم.
می‌خواستم قبل از این‌که لباس‌هایم را بیرون کنم، هر چه از دهانم بیرون می‌پرد نثار نگار کنم؛ اما به محض روشن کردن گوشی چشمم به شماری از پیام‌ها که همه‌شان به جز سه تا از طرف یگانه بود، افتاد. یکی دیگر از طرف شاهینا بود و دو پیام بعدی از طرف ایرانسل.
متوجه‌شان نشده بودم چون گوشی روی سکوت بود.
شاهینا پرسیده بود کی وقتم خالی‌ است چون لازم بود با من تماس بگیرد و تأکید کرده بود که حرف مهمی دارد.
پیام‌های یگانه را باز کردم.
«جیگر تو بخورم منننن»
و چند شکلک چشم قلبی و بوس.
«آی لاو یو وری پاش‌پاش»
و باز هم چند شکلک بوس.
«لاله قشنگ طرف رو آسفالت کردی دمت گرررم»
«اوف دلم رو خنگ کردی خدا دلت رو خنک کنه. وااای مثل چی داشتم می‌سوختم از حرف‌هاش. پسره‌ی بی شعور کشی نیود بهش بگه که بتوچه اصلاً»
می‌توانستم بفهمم که با هیجان و به سرعت پیام‌ها را می‌فرستاد چون به قدری تند نوشته بود که گاهی حروف، اشتباه ردیف می‌شدند.
«به آریا گفتم که چرا قضیعمون رو بهش گفتی نگو بیچاره تقصیری نداشته مامان عفریتش بوده که تو جمع گفته. ار اون‌جا آقا دمش دراز شده. نزدیک بود با آریا دعوام بشه»
«لاله دعام کن. یا من از دست این مادر شوهره دق می‌کنم یا اون می‌میره»
«ببینم همه مادر شوهرا دیو صفتن یا فقط شانس من کپک زده؟»
و ادامه‌اش حدود ده شکلک که فریادزن، گریان و نالان بود.
«ولی خدا خیرت بده خوب دهنش رو بستی. پسده‌ی بی‌فرهنگ»
چند شکلک شیطانی که لبخند به لب داشت همراه پیامکش بود.
«نیستی دیگه؟»
«الو؟؟؟»
«خیلی‌خب فقط خواستم بهت بگم دمت گرم. نشد زنگ بزنم چون تو راهیم و آریا کنارمه اما بدون خیلی دوشت دالم موچ بهت»
و دوباره چند شکلک بوس.
«اون دعوتی رو که آقا زهرمون کرد؛ اما یکی طلبت بعداً جبرانش می‌کنم عشقم»
«نیومدی دیگه؟ اشکالی نداره من هم برم تا آری شک نکرده. می‌بوسمت فعلاً عشقم»
آه کشیدم و گوشی را خاموش کردم.
***
شلوارم به پاهای باریکم چسبیده بود. لباس یقه گشادی پوشیده بودم که معمولاً به یک طرف کج میشد و شانه چپم را نشان می‌داد. موهای سیاه و لختم را در بالای سرم گوجه‌ای بستم؛ ولی موهای جلوی صورتم چون کوتاه‌تر بودند و به بالای سرم نمی‌رسیدند، در دو طرفم آویزان کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از پله‌ها بالا رفتم و خودم را به سالن رساندم. از آن‌جا که آشپزخانه در همین بخش بود، راهم را به طرف چپ کج کردم.
کفش‌هایم روی پارکت صدا می‌داد و حضورم را اعلام می‌کرد.
میز ناهارخوری در آشپزخانه قرار نداشت؛ اما فاصله زیادی هم تا اپن نداشت. پنجره بزرگی در قسمت شمالی قرار داشت که پرده‌هایش کنار رفته و هوای خنک بیرون را به داخل هدایت می‌کرد.
طبق معمول دیرتر از همه به شام پیوستم و منتظرشان گذاشتم. صندلی کنار ارمیا را عقب کشیدم و مقابل نگار که کنار مادرش، عمه مرجان، نشسته بود جای گرفتم.
در صدر میز بیرام قرار داشت و سمت راستش وحید نشسته بود. طرف چپ عمه بود و بعد از بزرگان جمع، ما نشسته بودیم.
ارمیا چهار سال از من بزرگ‌تر بود و پسرعمویم بود. از عمویی که هیچ وقت شانس دیدنش را نداشتم چرا که پیش از تولدم فوت کرد مانند پدر و مادرم. البته که من آن‌ها را دیده بودم، البته که حضورشان را حس کرده بودم، البته که صدایشان را شنیده بودم؛ ولی حافظه دختربچه یک ساله چقدر گنجایش داشت؟ وقتی هیچ خاطره‌ای از والدینم نداشتم پس می‌توانست به این معنا باشد که، من اصلاً آن‌ها را ندیده‌ام و وجودشان را درک نکرده‌ام!
مادر ارمیا برخلاف مادر من زنده بود؛ اما با ازدواج مجددش رابطه‌اش را با این خانواده قطع کرده بود. ارمیا هم علاقه چندانی به دیدن مادرش نشان نمی‌داد.
هر سه کوچک این جمع که شامل من، نگار و ارمیا میشد یتیم بودیم. البته نگار خوش‌شانس‌تر از من و ارمیا بود چون با وجود این‌که پدر کاپیتانش را در سفر دریاییش از دست داده بود؛ اما مادرش را در کنارش داشت؛ اما او نیز خاطره‌ای از پدرش نداشت. دو خانم خدمتکار که نزدیک سی سال داشتند، شام گرم و خوش‌عطر را برایمان کشیدند. بعد از این‌که بشقابم تا نیمه پر شد، زمزمه کردم.
- کافیه.
شام در سکوت صرف شد. در این جمع هیچ‌کَس تمایلی به حرف زدن نداشت.
شامم را زودتر از بقیه تمام کردم. خیلی دلم می‌خواست تا بلند شوم و خودم را به اتاقم برسانم؛ اما بابت قانون خانه اجباراً منتظر ماندم تا همه شامشان را تمام کنند. وقتی که وارد اتاقم شدم دندان‌هایم را در سرویس حین این‌که از آینه به چشمان سرمه‌ای رنگم زل زده بودم، مسواک زدم و سپس لیوان آبی خوردم. از دستشویی خارج شدم و لب‌هایم را با آستینم پاک کردم.
داخل اتاقم نیمه تاریک بود چون نور آباژور تاریکی اطراف را می‌شکست.
از برخورد پاهای برهنه‌ام روی چوب سرد سکوت بی‌صدا شده بود. به طرف تختم قدم برداشتم. همین که رویش نشستم چشمم به پنجره افتاد. پنجره‌ از زمین نیم متر فاصله داشت و طاقچه کوچکی نیز داشت. پرده‌ها کنار رفته بودند و می‌دانستم که به محض طلوع خورشید نور مستقیماً به چشمانم می‌تابد. از همین رو خیلی از اوقات هشدار ساعتم را تنظیم نمی‌کردم. این مورد برای روزهای مدرسه‌ام خوب بود؛ ولی زمان‌های تعطیلی روی اعصاب بود. تخت در زیر پله‌ها بود و باعث میشد تاریکی بیشتری اطرافم را محاصره کند و خواب را دلنشین‌تر می‌کرد؛ اما این بدی را داشت که پنجره مقابلش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حوصله این‌که بلند شوم و پرده‌ها را بکشم نداشتم. آهی کشیدم و با دراز کردن پاهایم به روی تخت سرم را روی بالشت گذاشتم. حتی موهایم هنوز گوجه‌ای بسته بود.
مغزم سنگین شده بود و تمامم درگیر سربازها بود.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز گرم خواب نشده بودم که گوشیم لرزید.
آن را از روی عسلی برداشتم. شاهینا بود.
روی آرنجم ماندم و تماس را برقرار کردم.
- چی شده این وقت شب زنگ زدی؟
- زهرمار هنوز بیکار نشدی بهم زنگ بزنی؟
- اوه کلاً یادم رفت.
روی کمر دراز کشیدم.
- حالا اون خبر مهم چی هست؟
- حقته نگم... محمد یکی رو پیدا کرده که می‌تونه کمکمون کنه.
- در چه بابت؟
- فقط این رو بدون که طرف دیوونه‌ست، از نوع خودمون. اون هم از نوجوونیش دنبال این‌جور کارها بوده، حتی تحقیقات زیادی انجام داده و اگه بدونی چی‌ها می‌دونه!
- خب جالب شد.
- محمد می‌خواد راضیش کنه تا به ما ملحق بشه.
دستم را زیر سرم بردم و پرسیدم.
- خب؟
- یارو هم گفته باید فکر کنه ببینه حرف‌های ما ارزش وقت گذاشتن داره یا نه.
- چی؟!
- حرف اونه دیگه، چی بگم؟
- مردیکه‌ی... پوف بی‌خیال. حالا کی قراره خبر بده این شازده؟
- معلوم نیست.
نفسم را صدادار خارج کردم و گفتم:
- امیدوارم به درد بخوره... خب شاهینا خیلی خسته‌م... .
خمیازه‌‌ای کشیدم که چشمانم پر آب شد، با این‌ حال حرفم را نشکستم.
- می‌خوام بخوابم... .
خمیازه‌ام تمام شد و صدایم رسا.
- کاری نداری؟
- نه اگه خبری شد بهت میگم.
- باش پس فعلاً.
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی شقیقه‌ام سر خورد سپس با صدای تپ مانندی روی بالش افتاد.
چشمانم را بستم و آماده خوابیدن شدم.
***
صندلی را عقب کشیدم و نشستم. کوله‌ام را روی میز گذاشتم و به شاهینا نگریستم که طبق معمول به‌خاطر تمرکزش لب‌های باد کرده‌اش جلو رفته بود. با این‌که طرفدار پروتز کردن لب نبودم؛ اما منکر این نمی‌شدم که این نوع عمل شاهینا را زیباتر کرده بود و چقدر آن لب‌های باد کرده به او می‌آمد. شاهینا همان‌طور که به صفحه گوشیش چشم دوخته بود، گفت:
- همیشه باید دیر کنین نه؟
می‌توانستم از زاویه خودم به‌خاطر پایین بودن نگاهش خط چشم باریک روی پلکش را ببینم. چون موهای قهوه‌ای رنگش را فرق وسط باز کرده و شل بسته بود، بابت خم بودن سرش چند تاری از موهایش آویزان شده بودند. سرش را که بلند کرد، پرسید.
- اِ پس نگار کو؟
- عمه اجازه نداد بیاد.
یک ابرویش بالا رفت.
- چطور اجازه داد تو بیای؟
تکیه‌ام را به صندلی دادم، در حالی که دست راستم روی میز بود.
- به هیچ‌کدوممون اجازه نداد؛ ولی من از پنجره در رفتم... حالا این‌ها رو بی‌خیال. بگو بیینم قضیه اون پسره چیه؟
- گفتم دیگه.
- می‌دونی که از پشت گوشی راحت نیستم.
- چیز جدیدی برای گفتن نیست.
از آرنج دستانش را خم کرد و ساعدهایش را روی میز گذاشت. به طرفم خم بود و گفت:
- محمد قراره طرف رو راضی کنه تا به ما ملحق بشه. محمد ادعا می‌کنه که کمک اون یک پرش عالی واسه ما محسوب میشه.
- ولی ما قرار نیست بپریم چون باید قدم به قدم رو با جزئیات ثبت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرش را تکان داد و جرعه‌ای از لیوان نوشابه سیاهی که جلویش بود، نوشید. با آمدن گارسون یک لیوان آب پرتقال سفارش دادم. آرنجم را روی تکیه‌گاه صندلی گذاشتم و نگاه گذرایی به رستوران انداختم. ‌رستوران دو طبقه داشت؛ اما تا به الان هرگز به طبقه بالا نرفته بودیم. به هر حال خدمت‌رسانی این‌جا خوب بود و امکانات لازم را هم داشت. دیوار شیشه‌ای در چند قدمی سمت راستم قرار داشت. آسمان صاف بود و با این‌که بعد از ظهر بود؛ اما گرمای پوست نوازی جریان داشت و همین آب و هوای خوب مشتری‌های بیشتری را جذب کرده بود.
به شاهینا نگاه کردم. آرام‌آرام داشت نوشابه‌اش را می‌خورد. گاز نوشابه از سطح به هوا می‌پرید و می‌توانستم تصور کنم که پوست سفید صورت شاهینا پرش گاز را حس می‌کند.
- روزنامه‌هایی که دیروز گرفتم؟
نگاهش را از اطراف به من داد.
- خب؟
- باز هم اون سوژه تکراری رو پیدا کردم.
شاهینا اخم ریزی کرد و با شک پرسید.
- سربازها؟
سرم را تکان دادم.
- پس دوباره یکی دیگه خودکشی کرد.
سمت میز خم شدم و دستانم را دراز کرده و در حالی که ساعدهایم سطح چوبی میز را لمس می‌کرد، در هم قفل کردم. با این حرکتم شانه‌هایم کمی بالا رفت و سپس به حالت عادیش برگشت.
- من و نگار به یک نتیجه‌ای رسیدیم.
- چی؟
- این‌که اون سربازها در واقع خودکشی نمی‌کنن بلکه ترغیب میشن به این کار.
چشمانش را ریز کرد. پس بهتر برایش توضیح دادم. هر آن‌چه که بین من و نگار گذشت با او در میان گذاشتم.
شاهینا در حالی که دست‌هایش را روی میز می‌کشید، به عقب رفت و تکیه‌اش را به صندلی داد.
- عجب!
- فقط من یک چیز رو نمی‌فهمم.
نگاهم کرد.
- چی رو نمی‌فهمی؟
- چرا پلیس دست به هیچ کاری نزده؟ از موقعی که اولین سرباز خودکشی کرده چند ماه می‌گذره؛ ولی هیچ خبری نشده. از سرباز دوم هم همین‌طور. حدس می‌زنم واسه این یکی هم خبری نشه.
- چی بگم؟ ولی شاید چون برای سومین بار این اتفاق افتاده پلیس یک حرکتی بزنه، به هر حال ما که ماییم شک کردیم.
- امیدوارم.
بالأخره گارسون سفارشم را آورد.
***
«سوم شخص»
پارسا نسبت به دوستانش با کت و شلوار طوسی رنگی که به تن کرده بود، رسمی‌تر به نظر می‌رسید. طبق عادتش حین فکر کردن به اطراف می‌نگریست. ناگهان چشمش به شخص آشنایی خورد. با دیدن لاله چشمانش کمی گرد شد.
عارف که کنارش نشسته بود، لب زد.
- می‌بینم بعضی‌ها دکمه‌شون یک‌جا گم شده.
پارسا با شنیدن صدایش به خودش آمد و نوشخندی زد. رو به بقیه‌شان گفت:
- پسرها اون‌جا رو داشته باشین.
و با سر به میز لاله که چند قدم جلوتر از آن‌ها بود، اشاره کرد.
عارف کمی گردن دراز کرد و امیر که مقابل عارف نشسته بود، مجبور شد بچرخد؛ اما سامان چشم در چشم پارسا ماند و حرکتی نکرد. همچنان دستانش درون جیب‌های شلوارش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
امیر درست نشست و با بی تفاوتی گفت:
- خب؟ نکنه واقعاً دکمه‌ات پیشش گیر کرده؟
پارسا خطاب به سامان گفت:
- دیروز که اومدم این‌جا تا باهات حرف بزنم؛ اما جناب‌عالی اونقدر دیر کردی که صحنه رو از دست دادی.
سامان همچنان با خونسردی نگاهش می‌کرد. پارسا این‌بار رو به جمع ادامه داد.
- دیروز یک بنده خدایی رو با خاک یکسان کرد.
تک‌خند زد.
- رید بهش.
عارف گفت:
- به ما چه؟ تو حُکمت رو بگو بابا.
پارسا نیم‌نگاهی نثارش کرد و سپس چشم در چشم سامان شد. با بدجنسی پرسید.
- گفتی جرئت دیگه؟
کم‌کم پسرها متوجه حرفش شدند. نیش عارف باز شد و امیر با ابروهایی بالا رفته به سامان نگاه کرد.
پارسا روی میز خم شد و دستش را رویش گذاشت.
- پاشو برو و به صرف چای و شیرینی دعوتش کن.
عارف خندید.
- مسخره.
پارسا با پوزخند گفت:
- برو دعوتش کن.
سامان نفس عمیقی کشید و بالأخره به عقب چرخید تا هدف را ببیند. پارسا آدرس میز را داد و سامان بدون این‌که پارسا چیزی از شخص مورد نظرش بگوید، به نیم رخ لاله چشم دوخت.
- پاشو دیگه.
سامان نفسش را رها کرد و بلند شد. پارسا دوباره لب باز کرد.
- موفق باشی رفیق.
سامان؛ اما اعتنایی نکرد و به طرف میز دخترها قدم برداشت. با اعتماد به نفس جلو می‌رفت. چهره خنثایش او را ناخوانا و متکبر نشان می‌داد. موهایش بلند بود و تا وسط کتفش می‌رسید. طلایی رنگ بودند که بینشان تارهای سیاهی نیز به چشم می‌خورد. چون آن‌ها را دم اسبی بسته بود، موهای جلوی سرش به عقب کشیده شده بودند و پیشانی سفیدش را می‌کشیدند. پیراهن سفیدی که به تن داشت بابت شانه‌های برجسته و سی*ن*ه‌های پهنش کشیده شده بود و دکمه‌ها برای نگه‌داری لباس کافی نبودند. آستین‌هایش را تا چند تا به عقب زده بود. شلوار کتان کرم رنگ پوشیده بود با کفش‌ اسپرت. با این‌که دستانش درون جیب‌های شلوارش بود؛ اما ساعت طلایی رنگش را که به مچ دست راستش بسته بود و با رنگ سفید پوستش هم‌خوانی می‌کرد، قابل رویت بود. وقتی به میز دخترها رسید، ایستاد. هنوز هم هیچ حروفی روی صورتش نقش نبسته بود. کاملاً آرام و خونسرد می‌نمود. پسرها؛ اما با کنجکاوی حرکاتش را دنبال می‌کردند. لاله و شاهینا با احساس حضور شخصی سر چرخاندند. لاله با دیدن سامان اخم ریزی کرد. شاهینا بود که به حرف آمد.
- امری داشتین؟
سامان هنوز به چشمان سرمه‌ای لاله نگاه می‌کرد. چهره تخس این دختر کمی کار را برایش دشوار می‌کرد. آهی کشید و خطاب به پارسا زیر لب زمزمه کرد.
- ازت متنفرم.
لاله با شنیدن حرفش چشمانش گرد شد.
- بله؟!
سامان سرش را بلند کرد و نگاهش کرد. سؤال در چشمانش موج میزد.
لاله با لحن تندی ادامه داد.
- کسی مجبورتون نکرده این‌جا وایسین آقا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حالت خنثای سامان لاله را وادار کرد تا ادامه دهد.
- شنیدم چی گفتین! کسی چاقو نذاشته بیخ گلوتون که این‌جا وایسین.
پوزخند زد و روی گرفت. زمزمه کرد.
- انگار کارت دعوت دادیم.
سامان خیره به او تنها لب زد.
- چه شنوایی فوق‌العاده‌ای.
لاله با خشم نگاهش کرد. خصومت در نگاهش بود، همین‌طور سؤال و سردرگمی. درک نمی‌کرد این مرد جوان برای چه کنار میزشان ایستاده. ظاهرش که به علاف‌ها نمی‌خورد.
سامان نفس عمیقی کشید که سی*ن*ه‌اش جلو رفت. کمرش صاف بود و شانه‌هایش شق.
- مخاطبم شما نبودین.
- اوه؟! ولی من که کَس دیگه‌ای رو نمی‌بینم مگه این‌که منظورت دوستم بوده باشه... که باز هم فرقی نداره.
سامان آه کشید.
- نه.
دوباره نفس گرفت. از ظاهرش هم می‌توانست بفهمد که این دختر با آن جثه ریزش سرسخت و جنگجو است.
برای ادب بیشتر این بار به هر دویشان نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام شما رو امروز دعوت کنم. در واقع اومده بودم تا بگم من صاحب این رستورانم و از اون‌جایی که شما مشتری ثابت ما هستین این رو یک هدیه در نظر بگیریم.
لاله تکیه‌اش را به صندلی‌اش داد.
- گفتی صاحب رستوران؟
سامان در جواب لاله زمزمه کرد.
- بله.
لاله به شاهینا نگاه کرد. سعی کرد نیش‌خند نزد. دوباره کمرش را از تکیه‌گاه دور کرد. همان‌طور که به گلدان کوچک روی میز خیره بود، گفت:
- ممنون. نیازی نیست.
- اما من تعارف نکردم.
لاله چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. به شاهینا نگاه کرد. دوباره به صندلی تکیه داد و پرسید.
- شما واسه همه مشتری‌های ثابتتون سخاوتمندین؟
- همیشه این اتفاق نمی‌افته؛ اما... معمولاً بله.
لاله ابروهایش را بالا داد.
- آهان. اوکی.
بلند شد و از پشت میز بیرون شد. تنها یک قدم با سامان فاصله داشت.
نگاهی به اطراف انداخت. طبق معمول رستوران پر مشتری و شلوغ بود، البته نه در حد ظهر و شب.
پوزخندی زد و گفت:
- از شانس خوبت فقط ریختن.
اشاره‌اش به مشتری‌ها بود.
لبخند شروری زد که شاهینا گفت:
- می‌خوای چی کار کنی لاله؟
لاله چشم از چشمان سامان گرفت. سامان برخلاف شاهینا آرام بود.
لاله رو به تمامی مشتری‌ها صدایش را بالا برد.
- لطفاً یک لحظه توجه‌تون رو بدین به من.
صدایش به اندازه‌ای محکم و رسا بود که عرض چند ثانیه سکوت نسبی‌ای فضا را ببلعد. سامان از همین لحن صدایش هم پی به اعتماد به نفس بالایش برد و بعید ندانست که حرف پارسا در موردش راست باشد.
- دوستان به مناسبت روز بخشندگی رئیس رستوران همه شما دعوت شدین. پس هر چی میل دارین سفارش بدین چون قراره تک‌تک هزینه‌ها رو... .
با دست به سامان اشاره کرد و ادامه داد.
- جناب رئیس محترم این‌جا متقبل بشه... نوش جانتون!
یک لحظه سکوت سنگین شد. پارسا و پسرها شوکه شده نگاهش می‌کردند، در واقع همه متعجب شده بودند حتی گارسون‌ها و پیشخدمت‌ها.
- اوه!
با فریاد بمی که اکثر مشتری‌ها زدند، سکوت صدادار شکست. بیشتر پسرها و مردها بودند که صدایشان را با خوشحالی بالا بردند و صدای نحیف خانم‌ها در لابه‌لایشان ضعیف به گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین