- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
حرفی نزد و در عوض به نگاه کردنش در سکوت ادامه داد. انگار انتظار داشت خودم به جواب برسم. رفتهرفته مغزم هوشیار شد. با یادآوری دیشب چشمانم گرد شد و ناخودآگاه تکیهام را از بالش گرفتم.
- سامان!
- آروم باش، همهچیزو بهت توضیح میدم.
گیج بودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. بیرام تصادف کرده بود و درست در همان لحظه عدهای مرا دزدیده بودند و حال چشمانم به روی چشمان سامان باز میشد.
- چهخبره؟ تو... اینجا چیکار میکنی؟... من... من چطوری اومدم اینجا؟!
با اینکه جواب را میدانستم، ولی شک و بدبینی در لحنم مشهود بود.
- برات توضیح میدم.
بلافاصله گفتم:
- توضیح بده!
نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:
- ببین لاله من لازم بود که ببینمت.
دندانهایم را به روی هم فشردم. با خشمی کنترل شده پرسیدم:
- با کشتن عموم؟!
چشمانش را بست و کمی مکث کرد.
- سامان تو واقعاً دستور دادی که بیرام رو زیر بگیرن؟ آره؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و آرامتر لب زدم:
- باورم نمیشه.
- میدونستم چنین فکری میکنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعاً؟
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد.
- همهچی کاملاً تصادفی بود. من دستور دادم تو رو بیارن؛ ولی قضیه اون تصادف... همهچی اتفاقی بود.
اخم کردم.
- باور کنم؟
متقابلاً او نیز اخم کرد.
- اگه بهم شک داری مختاری؛ ولی من باید میدیدمت تا مطمئن بشم حالت خوبه. اون شب که بیرام تو رو با اون وضع برد، مدام نگران بودم چه بلایی سرت میاره، به هر حال اون یک مرده. دورادور تو رو زیر نظر داشتم تا اینکه خبر دادن از شهر دورت کرده. خواستم شخصاً ببینمت تا خیالم از امنیتت راحت بشه... که بدونم برای اسارت تو رو نیاورده اینجا.
آرام صحبت میکرد، آرام و دلنشین، آنقدر اثربخش که حرفش خشمم را مانند آبی روی آتش خاموش کرد. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:
- متأسفم.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- درک کن. یهو همهچی پشت هم اتفاق افتاد، درک کن که بهت شک کنم.
نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
- حالا... میدونی اونو کجا بردن؟
پلکم پرید و غباری از بغض در گلویم جمع شد.
- صحنه وحشتناکی بود، بدجور تصادف کرد.
آن غبار رفتهرفته شکل گرفت و سنگ شد تا حدی که چشمانم سوخت و نیش اشک صفحه چشمانم را تر کرد.
- نگرانشم.
- وقتی خبر دادن چه اتفاقی افتاد بهشون گفتم حواسشون بهش باشه. نگران نباش، خطر رفع شده و اون الان توی خونهست.
با شوک نگاهش کردم. دستانم را روی چشمان ترم کشیدم تا اشکی نچکد؛ ولی پشت دستانم از نم چشمانم خیس شد.
- آره؟!
***
- سامان!
- آروم باش، همهچیزو بهت توضیح میدم.
گیج بودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. بیرام تصادف کرده بود و درست در همان لحظه عدهای مرا دزدیده بودند و حال چشمانم به روی چشمان سامان باز میشد.
- چهخبره؟ تو... اینجا چیکار میکنی؟... من... من چطوری اومدم اینجا؟!
با اینکه جواب را میدانستم، ولی شک و بدبینی در لحنم مشهود بود.
- برات توضیح میدم.
بلافاصله گفتم:
- توضیح بده!
نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:
- ببین لاله من لازم بود که ببینمت.
دندانهایم را به روی هم فشردم. با خشمی کنترل شده پرسیدم:
- با کشتن عموم؟!
چشمانش را بست و کمی مکث کرد.
- سامان تو واقعاً دستور دادی که بیرام رو زیر بگیرن؟ آره؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و آرامتر لب زدم:
- باورم نمیشه.
- میدونستم چنین فکری میکنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعاً؟
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد.
- همهچی کاملاً تصادفی بود. من دستور دادم تو رو بیارن؛ ولی قضیه اون تصادف... همهچی اتفاقی بود.
اخم کردم.
- باور کنم؟
متقابلاً او نیز اخم کرد.
- اگه بهم شک داری مختاری؛ ولی من باید میدیدمت تا مطمئن بشم حالت خوبه. اون شب که بیرام تو رو با اون وضع برد، مدام نگران بودم چه بلایی سرت میاره، به هر حال اون یک مرده. دورادور تو رو زیر نظر داشتم تا اینکه خبر دادن از شهر دورت کرده. خواستم شخصاً ببینمت تا خیالم از امنیتت راحت بشه... که بدونم برای اسارت تو رو نیاورده اینجا.
آرام صحبت میکرد، آرام و دلنشین، آنقدر اثربخش که حرفش خشمم را مانند آبی روی آتش خاموش کرد. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:
- متأسفم.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- درک کن. یهو همهچی پشت هم اتفاق افتاد، درک کن که بهت شک کنم.
نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
- حالا... میدونی اونو کجا بردن؟
پلکم پرید و غباری از بغض در گلویم جمع شد.
- صحنه وحشتناکی بود، بدجور تصادف کرد.
آن غبار رفتهرفته شکل گرفت و سنگ شد تا حدی که چشمانم سوخت و نیش اشک صفحه چشمانم را تر کرد.
- نگرانشم.
- وقتی خبر دادن چه اتفاقی افتاد بهشون گفتم حواسشون بهش باشه. نگران نباش، خطر رفع شده و اون الان توی خونهست.
با شوک نگاهش کردم. دستانم را روی چشمان ترم کشیدم تا اشکی نچکد؛ ولی پشت دستانم از نم چشمانم خیس شد.
- آره؟!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: