جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,886 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حرفی نزد و در عوض به نگاه کردنش در سکوت ادامه داد. انگار انتظار داشت خودم به جواب برسم. رفته‌رفته مغزم هوشیار شد. با یادآوری دیشب چشمانم گرد شد و ناخودآگاه تکیه‌ام را از بالش گرفتم.
- سامان!
- آروم باش، همه‌چیزو بهت توضیح میدم.
گیج بودم. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. بیرام تصادف کرده بود و درست در همان لحظه عده‌ای مرا دزدیده بودند و حال چشمانم به روی چشمان سامان باز میشد.
- چه‌خبره؟ تو... این‌جا چیکار می‌کنی؟...‌ من...‌ من چطوری اومدم این‌جا؟!
با این‌که جواب را می‌دانستم، ولی شک و بدبینی در لحنم مشهود بود.
- برات توضیح میدم.
بلافاصله گفتم:
- توضیح بده!
نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:
- ببین لاله من لازم بود که ببینمت.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم. با خشمی کنترل شده پرسیدم:
- با کشتن عموم؟!
چشمانش را بست و کمی مکث کرد.
- سامان تو واقعاً دستور دادی که بیرام رو زیر بگیرن؟ آره؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم و آرام‌تر لب زدم:
- باورم نمیشه.
- می‌دونستم چنین فکری می‌کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- واقعاً؟
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد.
- همه‌چی کاملاً تصادفی بود. من دستور دادم تو رو بیارن؛ ولی قضیه اون تصادف... همه‌چی اتفاقی بود.
اخم کردم.
- باور کنم؟
متقابلاً او نیز اخم کرد.
- اگه بهم شک داری مختاری؛ ولی من باید می‌دیدمت تا مطمئن بشم حالت خوبه. اون شب که بیرام تو رو با اون وضع برد، مدام نگران بودم چه بلایی سرت میاره، به هر حال اون یک مرده. دورادور تو رو زیر نظر داشتم تا این‌که خبر دادن از شهر دورت کرده. خواستم شخصاً ببینمت تا خیالم از امنیتت راحت بشه... که بدونم برای اسارت تو رو نیاورده این‌جا.
آرام صحبت می‌کرد، آرام و دلنشین، آن‌قدر اثربخش که حرفش خشمم را مانند آبی روی آتش خاموش کرد. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:
- متأسفم.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- درک کن. یهو همه‌چی پشت هم اتفاق افتاد، درک کن که بهت شک کنم.
نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
- حالا... می‌دونی اونو کجا بردن؟
پلکم پرید و غباری از بغض در گلویم جمع شد.
- صحنه وحشتناکی بود، بدجور تصادف کرد.
آن غبار رفته‌رفته شکل گرفت و سنگ شد تا حدی که چشمانم سوخت و نیش اشک صفحه چشمانم را تر کرد.
- نگرانشم.
- وقتی خبر دادن چه اتفاقی افتاد بهشون گفتم حواسشون بهش باشه. نگران نباش، خطر رفع شده و اون الان توی خونه‌ست.
با شوک نگاهش کردم. دستانم را روی چشمان ترم کشیدم تا اشکی نچکد؛ ولی پشت دستانم از نم چشمانم خیس شد.
- آره؟!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دکتر در را بست که نگاهی به در انداختم و سپس چشم در چشم مرد مقابلم آرام گفتم:
- واسه چی آوردینش خونه؟ اون وضعش خیلی خرابه.
دکتر از در فاصله گرفت و در همان حین جواب داد:
- خودش خواست.
خود را به او رساندم و گفتم:
- اما اون مریضه، شما به حرف همه مریضاتون می‌کنین؟ اون باید رو تخت بیمارستان باشه، همین دیشب عمل شده واسه چی اجازه دادین بیاد؟
وسط راهرو بودیم که ایستاد و تمام رخ سمتم چرخید.
- بیرامو من می‌شناسم، کسی نیست که بخواد به دو نخ بخیه ببازه. در ضمن خودم حواسم بهش هست، جای نگرانی نیست.
با درماندگی نگاهش کردم. آهی کشیدم و روی گرفتم. وقتی متوجه شدم او عمل کرده و سپس همان شب به خانه برگشته، سرم به درد آمد.
- می‌تونم ببینمش؟
- البته.
سرم را تکان دادم و نفسم را رها کردم.
- من دیگه باید برم، ظهر دوباره برمی‌گردم؛ اما اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن.
چشم در چشمش شدم که ادامه داد:
- شماره‌‌م تو گوشی بیرام هست.
دوباره سر تکان دادم و لب زدم:
- باشه.
نفسی گرفتم و گفتم:
- ممنون که مراقبش بودین.
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- وظیفه بود.
کیف وسایل اضطراری‌اش در دستش بود. قد بلندی داشت و استخوان‌بندی درشتش او را مردی خوش‌هیکل کرده بود. یک تیشرت لجنی که همرنگ چشمانش بود، به تن داشت که به سی*ن*ه پهنش چسبیده بود؛ ولی پارچه در قسمت شکمش که بدون چربی‌ بود، شل‌تر می‌نمود. او را تا خروجی حیاط همراهی کردم. وقتی سوار ماشینش شد و رفت، بوقی زد. آهی کشیدم و در حیاط را بستم. حال جز من و بیرام کَس دیگری در خانه حضور نداشت. وقتی به اتاقش رسیدم، مکث کردم. متأسف بودم و نگران. دستگیره را آرام کشیدم و در را باز کردم. از میز کارش عبور کردم و چند قدم دیگر برداشتم تا به تخت بزرگش رسیدم. با افسردگی به صورتش نگاه کردم. داغون شده بود. سرش را بسته بودند. روی گونه‌اش خراش افتاده و کبود شده بود. در زیر چشمش نیز چند خراش ریز به چشم می‌خورد. مشخص بود که آن سمت صورتش روی آسفالت کشیده شده. پلک‌هایم را به‌ هم فشردم. او را هرگز این‌گونه ندیده بودم. هیچ‌وقت صورتش را حتی زخمی ندیدم و حال تماشا کردنش در چنین وضع اسفناکی برایم دردناک بود. کنار تخت روی زانوهایم نشستم. مضحک بود، منی که از او نفرت داشتم و هرگاه خشمگین می‌شدم نفرینش می‌کردم، حال با دیدنش بغضم گرفته بود. چانه‌ام لرزید و چشمانم پر شد. پیشانی‌ام را روی تخت گذاشتم و با بستن چشمانم اجازه دادم اشک‌هایم بریزد. طولی نکشید که صدای گریه‌ام بلند شد.
- یکی گفت حاضره جهنمو تحمل کنه؛ ولی منو نه... حالا گریه‌تو باور کنم یا اون حرفتو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با حیرت سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. با بی‌رحمی ادامه داد:
- گریه‌ت واسه چیه؟
پلک‌هایم لرزیدند؛ ولی به‌ هم برخورد نکردند. چشمانم دوباره و با شدت پر شد و چانه‌ام لرزید. کاش بغض اجازه می‌داد حرفم را به او بزنم، که نامرد الان وقت تلافی‌ست؟ در عوض سرم را روی تخت گذاشتم و هق‌هقم را آزاد کردم؛ ولی هر چه می‌گریستم خالی نمی‌شدم، انگار یک دریا در درونم دفن شده بود. دست راستم را مشت کردم که ملافه توی مشتم کشیده شد. سعی کردم با فشردن لب‌هایم به‌ هم صدایم را خفه کنم؛ اما در واقع خودم داشتم خفه می‌شدم. طاقت نیاوردم و بدون این‌که نگاه دیگری به او بیندازم، بلند شدم و سریع اتاق را ترک کردم.

***
مشغول درست کردن سوپ بودم؛ ولی فکرم درگیر سامان بود. او تا این‌جا آمده بود تا مطمئن شود حالم خوب است؟ نمی‌خواستم چنین احساسی داشته باشم؛ ولی وقتی می‌دیدم که به من توجه دارد و حتی کیلومترها طی می‌کند تا از حال من آگاه شود، احساس خوبی به من دست می‌داد. احساسی که با یک دلتنگی نیز همراه بود. در فکر بودم که دوباره صدایش را شنیدم.
- لا... له... م... م... .
حروف منقطع شنیده میشد چرا که صدای پر رنگ‌تری نیز به گوش‌هایم‌ می‌رسید، انگار که فش‌فش باد کلمات را می‌شکست.
دست از هم زدن پیازهای تفت داده شده کشیدم. اخم کردم و گوش‌هایم را تیزتر کردم. در کمال تعجب دوباره نیز آن صدا را شنیدم.
- ب... باید... با... ید... .
ارمیا ناگهان توی آشپزخانه پرید که صدا قطع شد و تمام حواسم پخش و پلا شدند. با حرص و اخم نگاهش کردم، انگار دنبالش بودند که آن‌طور داخل پریده بود. با نگاهم دنبالش کردم که دیدم سمت یخچال رفت. اول از بطری دهانی آب خورد سپس سمت کابینت نزدیک اپن رفت که داخلش ظرف تخمه قرار داشت. خم شد و ظرف را برداشت. در سکوت و بدون این‌که توجه‌ای نثارم کند، مرا تنها گذاشت. نفسم را پر فشار خارج کردم که لپ‌هایم باد کرد. عالی شده بود! دیروز بعد از ظهر ارمیا خود را به ما رسانده بود تا کارهای شرکت را انجام دهد. من فقط چند ساعت با بیرام تنها مانده بودم. حال با دو نفر از نفرت‌انگیزترین و غیرقابل تحمل‌ترین افراد زندگیم زیر یک سقف بودم، آن هم یکه و تنها. واقعاً عالی بود. یک لحظه از گوشه‌های دلم زمزمه‌ای بلند شد. بیرام نفرت‌انگیزترین بود که من برایش آن‌طور دیروز اشک ریخته بودم؟! کاسه سوپ را روی سینی گذاشتم و سپس سمت راهروی اتاق‌ها قدم برداشتم. حین راه رفتن ارمیا را دیدم که مقابل تلویزیون نشسته و درحالی که یک پایش روی میز قرار داشت، همزمان با تخمه شکستن نگاهش به گوشیش بود، با این‌که تلوزیون نیز روشن بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آه کشیدم و سرم را با تأسف تکان دادم. وارد راهرو شدم و سپس مقابل اتاق بیرام مکث کردم. قبل از این‌که در را باز کنم، تقه‌ای به در زدم. چند ثانیه بعد گفت:
- می‌تونی بیای.
وارد اتاق شدم. نگاهش نمی‌کردم و با اخمی کم‌رنگ به تخت نزدیک شدم. سینی را روی عسلی گذاشتم و سپس کمر راست کردم. از دیروز فقط به او سِرم وصل بود. دکتر هر دو ساعت تماس می‌گرفت و از حال بیرام می‌پرسید. تأکید کرده بود چیزی به او ندهیم تا این‌که بعد از ظهر دارویی به سرمش تزریق کرد و بیرام را خواب‌آلود کرد. بابت حرفی که با بی‌رحمی به من گفته بود دیگر سراغش را نگرفته بودم تا این‌که دکتر گفت برایش ناهار ببرم؛ اما نه غذایی که سنگین و پر انرژی باشد، من نیز تصمیم گرفتم مانند هر پرستاری سوپ درست کنم. در سکوت کمکش کردم تا کمی نیم‌خیز شود. سریع دو بالش پشت سرش قرار دادم تا بتواند تکیه کند. با نگاهی که افتاده بود، گفتم:
- کاری داشتی صدام بزن.
لحنم سرد بود. از دستش دلخور بودم. او حق نداشت در آن لحظه حرفم را به سرم بکوبد. سمت عسلی خم شدم تا سینی را روی پاهایش بگذارم و بروم؛ اما وقتی نگاهم به پاهایش که زیر پتو بود، افتاد، تازه متوجه شرایطش شدم. بابت روشن بودن کولر که سرمایش از دریچه وارد میشد، پتو تا روی شکمش را پوشانده بود. بالاخره نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
- پاهات که درد نمی‌کنن؟
بلافاصله جواب نداد. کمی درنگ کرد و گفت:
- چرا؛ اما... مسئله‌ای نیست، بذارش.
- نه، آخه... نچ چیکار کنم؟
- گفتم بذارش، چیزی نیست.
اخم کردم و گفتم:
- مثل این‌که تصادف کردی.
نفسم را با حرص رها کردم و زبان روی لب‌هایم کشیدم. نمی‌دانستم سینی را کجا بگذارم تا به هر چه که می‌خواهد دسترسی داشته باشد.
- می‌خوای تا سرد شدن سوپ همون‌جا وایسی؟... سینی رو بده، چیزیم نیست.
و یک دستش را به طرفم دراز کرد. به دستش نگاه کردم که تا آرنج باندپیچی شده بود؛ ولی خوشبختانه نشکسته بود بلکه به‌خاطر خراش‌‌هایی که پوستش را زخمی کرده بودند، بسته شده بود. چشمانم را تنگ کردم و گفتم:
- چرا این‌قدر علاقه داری در هر موقعیتی زور بگی؟ خان عمو! شما بیماری، تصادف کردی، حالتم خوب نیست، پاهات، بدنت، همه جات ضرب دیدن!
- بهت نمی‌خوره نگرانم باشی... شبی که تصادف کردم و حتی فردا صبحش ندیدمت.
پوزخند زد و ادامه داد.
- حالا نگران وزن سینی‌ای که مبادا پاهام رو بشکنن؟
با دلخوری نگاهش کردم. افسوس که نمی‌توانستم دلیل نبودنم را به او بگویم. آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم.
- من... تو شوک بودم.
خیرگی نگاهش رویم بدجور سنگینی می‌کرد. مشخص بود که حرفم را باور نکرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشمانم را بستم و دستگیره‌های سینی را در مشت‌هایم فشردم که کف دستم کمی درد گرفت. نفس عمیقی کشیدم و پس از باز کردن چشمانم سرم را بالا بردم.
- اصلاً خودم بهت میدم.
و بلافاصله جلوتر رفتم و لبه‌ی تخت نشستم. کمی سوپ را هم زدم تا سرد شود. بخار از کاسه بالا می‌آمد. چندی بعد قاشق را پر کردم و سپس پشتش را به لبه کاسه کشیدم؛ اما وقتی که دست دیگرم را زیر قاشق گرفتم و قاشق را به دهانش نزدیک کردم، تازه آن موقع بود که متوجه کارم شدم و خشکم زد. با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کردم. متعجب بودم. من داشتم چکار می‌کردم؟
ظاهراً او نیز توقع این فداکاری را از من نداشت که تا چندی مرا زیر نگاهش ذوب کرد. دستش را روی دستم گذاشت و قاشق را توی دهانش فرو کرد. وقتی دستش روی دستم قرار گرفت، دوباره آن جریان را در وجودم احساس کردم و تمامم مورمور شد. بهتر دیدم به چشمانش نگاه نکنم. با چهره‌ای که خونسرد بود؛ اما درونی که به قل‌قل افتاده بود و می‌جوشید، قاشق بعدی را پر کردم. دستم را زیر قاشق گرفتم تا قطره‌ای نچکد. زبان بیچاره‌ام لای دندان‌هایم داشت پرس میشد؛ ولی راه دیگری به ذهنم نمی‌رسید تا بتوانم فشار رویم را کمتر کنم. بیرام دوباره دستم را گرفت و سرش را سمت قاشق خم کرد، درحالی که مانند سری قبل به من زل زده بود. نگاهش چنان قدرت داشت که گره‌های بندهای وجودم را تک‌به‌تک باز می‌کرد. با نگاهش سست می‌شدم و داغ. هر دفعه که قاشق را به طرفش می‌گرفتم، دستم را می‌گرفت. به شدت از تصمیمم پشیمان شده بودم و به حماقتم لعنت می‌فرستادم. اصلاً چرا ننشستم تا خودش بخورد؟ برای چه خودم توی دهانش کردم؟ حال نه راه برگشت داشتم و نه روی ادامه دادن. با نگاهی که هر قسمتی می‌رفت جز سمت چشمان او، تمام سوپ را به خوردش دادم. به‌خاطر کولر، اتاق دمای متعادلی داشت؛ ولی من به شدت گرمم شده بود. چنان ثانیه‌ها کش پیدا کرده بودند که از اشتهای تمام نشدنی بیرام خشمگین شده بودم و زیرپوستی حرص می‌خوردم. او همیشه این همه می‌خورد؟ تمام کاسه را بلعید! قاشق را توی کاسه گذاشتم و بلند شدم. چیزی نمانده بود که عرق کنم. شک نداشتم که صورتم سرخ شده. با این‌که فقط می‌خواستم بروم و دیگر برنگردم؛ اما پرسیدم:
- بازم می‌خوای؟
زبان روی لب‌هایش کشید. برای جواب دادن دل‌دل می‌‌کرد. وحشت کردم. هنوز هم گرسنه‌اش بود؟! اما با جوابی که داد آسوده‌ام کرد.
- نه.
- اوکی!
این را گفتم و فوراً از اتاق خارج شدم. وقتی در را بستم، مشتم را آرام به سرم کوبیدم.
- خاک تو سرت.
صدایم حتی به گوش خودم نرسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«سوم شخص»

بیرام درحالی که روی تخت نشسته بود و پاهایش سمت شکمش جمع شده بود، دستانش را از زانوهایش آویزان داشت.
- دقیقاً تا کی قراره این ریختی بمونم؟
آه کشید و تکیه‌اش را از پشت به همان دستی داد که تا آرنج بسته شده بود. با دست دیگرش به موهای سیاهش دست کشید و آن‌ها را سمت پیشانی‌اش شانه کرد. دوباره تکیه‌اش را گرفت و یک پایش را روی تخت دراز کرد. به ارمیا که مقابل تخت ایستاده بود، نگاه کرد و گفت:
- نظر دیگه‌ای نداری؟
با دستی که آرنجش روی زانویش قرار داشت، به سر و وضعش اشاره کرد و ادامه داد:
- مسخره‌ست.
ارمیا گوشی‌اش را از توی جیب شلوارش بیرون آورد و پیامی نوشت. بیرام پشت چشم نازک کرد و به اجبار منتظر ماند.
« کبودیات خیلی کم‌رنگ شدن. اگه بخوای به این سرعت کنار بکشی لاله دیگه نازتو نمی‌کشه.»
بیرام چپ‌چپ نگاهش کرد که ارمیا نوشت.
« می‌دونی که فعلاً باید سرگرم نگهش داریم.»
بیرام پشت چشم نازک کرد. با کلافگی و چشمانی بسته به خودش اشاره کرد و سپس زمزمه کرد:
- بزن.
وقتی ضربه‌ای از جانب ارمیا نصیبش نشد، چشم‌غره رفت و گفت:
- گفتم بزن.
بلافاصله ارمیا مشت محکمی به گونه آسیب‌دیده‌اش زد. درد در سرتاسر صورت بیرام پخش شد و از شدت درد خشمگین شد. لگد محکمی به شکم ارمیا زد که ارمیا قدمی به عقب تلو خورد و با حیرت نگاهش کرد؛ ولی بیرام با نفرت نگاهش کرد و زمزمه‌وار غرید:
- دشمنی داری باهام؟
ارمیا دوباره از گوشیش استفاده کرد و تند نوشت.
« توصیه می‌کنم دیگه ساکت بشی چون لاله داره میاد.»
چشمان بیرام گرد شد. با شوک به در بسته نگاه کرد. دندان به روی هم فشرد و بی صدا لب زد:
- چرا زودتر نگفتی؟ مگه نمی‌دونی اون گوشاش تیزه!
ارمیا با خونسردی نوشت.
« به نظرت اگه متوجه میشد تو داری بازیش میدی ساکت می‌موند؟»
بیرام پس از خواندن متن نفسش را پر فشار خارج کرد که لپ‌هایش باد کردند، همان لحظه تقه‌ای به در خورد.
- می‌تونم بیام؟
بیرام قبل از این‌که حرفی بزند، روی تخت دراز کشید. با اخمی که به‌خاطر کلافگی‌اش بود، گفت:
- بیا تو.

***
دستگیره را کشیدم و وارد اتاق شدم. معمولاً برای دادن وعده‌های غذاییش به اتاقش می‌رفتم، در غیر این صورت مگر کارم می‌داشت تا به دیدنش می‌رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، ارمیا را دیدم. اخم‌هایم درهم رفت و با خشمی کنترل شده سمت تخت رفتم.
- شامتو آوردم.
سینی را روی عسلی گذاشتم و سپس بشقاب میوه‌ام را از داخلش برداشتم. روی صندلی کار بیرام که نزدیک تخت قرار داشت، نشستم. دیگر هرگز نمی‌خواستم غذا توی دهانش کنم. آن‌قدر منتظر می‌ماندم تا کارش تمام میشد. بدون این‌که توجه‌ای به هیچ کدامشان داشته باشم بی‌صدا پره‌های پرتقالم را توی دهانم می‌‌گذاشتم. ارمیا پیش از این‌که اتاق را ترک کند، به بیرام کمک کرد تا بنشیند سپس ما را تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- یه وقت تعارف نزنی؟
چشمانم از تعجب گرد شد.
- یه بار تعارف کردم واسه هفت پشتم بسه.
- خب برای چی واسه من میوه نمیاری؟ مگه من مریض نیستم؟ نباید میوه بخورم؟ آبمیوه بخورم؟
پوزخندم صدای «چه» داد. چه خوب هم به شکمش می‌رسید. دهانم از این همه پررویی باز مانده بود. پوزخندی زدم و روی گرفتم.
- چرا نشستی؟
با چشمانی گرد دوباره نگاهش کردم.
- مگه نگفتم میوه می‌خوام؟
حرص و حیرت اجازه نمی‌داد بلافاصله جوابش را بدهم.
- بهم دستور نده!
ابروهایش بالا رفت.
- پس بیخود ادعای پرستار بودن نکن وقتی چیزی از نگه‌داری کردن نمی‌دونی.
نگاه گرفت و سمت عسلی خم شد تا ظرف شامش را بردارد. نفس‌نفس می‌زدم. پوزخندی از سر بهت زدم و دوباره نگاهش کردم. مانند بچه‌ها شده بود. هرگز باور نمی‌کردم یک تصادف رفتار بیرام را تا این اندازه عوض کند. البته که هنوز هم حرص‌ درار بود! از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- وایسا... بگیرش.
بشقابم را با اکراه به طرفش گرفته بودم. نگاه کوتاهی به پرتقال‌های پوست گرفته شده انداخت و گفت:
- ولی من آبِ پرتقال رو می‌خوام.
چشمانم گرد شد.
- تو که همین الان گفتی میوه می‌خوای!
- حالا نظرم عوض شد.
اخم کرد و گفت:
- جیغم نزن، سردرد می‌گیرم.
نفسم به مانند آتش از سوراخ‌های دماغم زبانه می‌کشید. با غیظ گفتم:
- چشم! منتظر بمونید تا برم براتون آبمیوه بگیرم.
و با خشم اتاق را به قصد آشپزخانه ترک کردم تا برای جناب پرتقال‌ها را له کنم.

***
«سوم شخص»
بیرام با خشم به پیام داخل گوشی‌اش نگاه کرد.
« کانال داره باز و بسته میشه، سریع حواس لاله رو پرت کن.»
با غیظ پلک‌هایش را به‌ هم فشرد. ناگهان عربده کشید که کمتر از سه ثانیه در اتاقش با ضرب باز شد.

***
زمان دیر می‌گذشت. دیگر از بهانه‌های الکی‌ای که بیرام‌ می‌گرفت چشمه اشکم نزدیک بود بجوشد. به مانند بچه‌ها مدام نق میزد و دستور می‌داد. نمی‌دانستم کی قرار است این بشر خوب شود. با این‌که فقط چند روز گذشته بود؛ اما احساس می‌کردم یک ماه گذشته است. روی تختم به شکم دراز کشیده بودم و دستانم زیر لپم قرار داشت. پاهایم را یکی پس از دیگری سمت کمرم خم می‌کردم. در حال مزه کردن افسردگی بودم و تاریک بودن اتاقم به خاطر غروب آسمان طعم افسردگی را واضح‌تر می‌کرد. صدای فریاد بیرام مرا از جا پراند. بی‌فوت وقت از تخت پایین پریدم و سمت در خیز برداشتم، حتی نزدیک بود روی زمین بیفتم. از آن‌جا که اتاق‌هایمان نزدیک هم قرار داشت، فوراً در اتاقش را باز کردم. بلافاصله جیغ زدم.
- چی‌شده؟!
تازه توانستم او را ببینم. چشمانش را محکم بسته بود به گونه‌ای که پلک‌هایش چروک شده بودند و چشمانش فرو رفته بودند. رنگش رو به کبودی میزد و رگ شقیقه‌اش بیرون زده بود.
- یا خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به طرف تخت دویدم و بازوهایش را گرفتم. تکانش دادم و جیغ زدم.
- عمو؟ عمو؟... ای وای، دکتر!
سریع رهایش کردم تا گوشی بیرام را که روی عسلی قرار داشت، بردارم. باید با دکتر تماس می‌گرفتم؛ اما بیرام محکم مچم را فشرد.
- عمو!
عضلات فکش تکان خورد. نگاهم کرد؛ ولی عوض درد، خشم را در چشمانش دیدم.
- چت شده؟ حالت خوب نیست؟
- به نظرت؟
صدایش خش داشت. مچم زیر فشار دستش داشت می‌شکست. به نظر می‌رسید از دستم خشمگین است. با اخمی که از سردرد و حیرتم بود، لب زدم:
- عمو!
فشار دستش را کم کرد؛ اما رهایم نکرد.
- به زحمت افتادی اومدی!
این را گفت و دستم را با غیظ پس زد. با تعجب گفتم:
- آخه... تو که خوب بودی.
چشمانش را بست. رنگ صورتش داشت برمی‌گشت. مچ دستم را آرام ماساژ دادم و با تردید پرسیدم:
- الان خوبی؟
در جوابم فقط اخم کرد.
- آخه من که همیشه میگم کاری داشتی خبرم کن، من از کجا باید بدونم درد داری؟
- ... .
- الان قرص می‌خوای برات بیارم؟
باز هم جوابم را نداد.
- عمو؟ خب یه چیزی بگو. من از کجا باید بدونم چته؟
ارمیا شرکت بود و کسی را نداشتم تا اوضاع بیرام را برایش توضیح دهم و کمک بخواهم.
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- نچ عمو!
- وقتی که باید باشی نیستی، الان دیگه نیازی بهت نیست... برو، مزاحمت نمیشم!
حرف آخرش از صد فحش بدتر بود. با انگشت شست و وسطم شقیقه‌هایم را فشردم. با این مرد بچه شده باید چه می‌کردم؟
- خیله‌خب، باشه!
روی صندلی کارش نشستم و دستانم را روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم.
- اصلاً همیشه این‌جا می‌مونم.
حتی چشمانش را باز نکرد... .
فشاری که به مثانه‌ام وارد شد، مرا بیدار کرد. چشمانم را باز کردم. روی صندلی خوابم گرفته بود و گردنم به‌خاطر کج بودن سرم دردناک شده بود. روی صندلی جابه‌جا شدم و در تاریکی اتاق به بیرام نگاه کردم. چشمانش بسته بود و آرام نفس می‌کشید. نمی‌دانستم ساعت چند بود که خوابیده بود. آرام از صندلی پایین رفتم و اتاق را ترک کردم. وارد دستشویی که خارج از راهرو قرار داشت، رفتم؛ اما همین که کارم را انجام دادم، متوجه شدم عادت ماهانه شده‌ام. آه از نهادم بلند شد. به زودی من نیز تخت‌ نشین می‌شدم.

***
کمرم به شدت درد می‌کرد. با کسلی مشغول تفت دادن گوشت بودم. برای ناهار با این‌که درد داشتم؛ ولی تصمیم گرفته بودم خورشت قیمه درست کنم. از خورشت که تمام شدم، سمت سینک رفتم تا چایی بیرام را آماده کنم. امسال سال به شدت گرم و مرطوبی بود، هر چقدر هم باران می‌بارید باز هم درجه‌ای از گرما کم نمیشد. خانه با وجود کولرهایش برایم جهنم بود. حرارت بدنم به‌خاطر کم و زیاد شدن هورمون‌هایم بالا رفته بود و گرمم بود. چای خوردن برای من بهترین بود؛ ولی از شدت گرما هیچ میلی برای خوردن چنین نوشیدنی گرمی نداشتم؛ اما مجبور بودم، باید به نحوی آن درد مزاحم را خفه می‌کردم برای همین یک لیوان چای نبات که چنگالی نیز داخلش بود، روی سنگ کابینت قرار داشت. می‌خواستم هر چه سریع‌تر از بیرام راحت شوم تا روی تختم آرام بگیرم و بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
استکان را که از جاظرفی برداشتم و روی سینی گذاشتم، آن را از چای پر کردم. نتوانستم سینی را بردارم چون درد لحظه‌ای بی‌قرارم کرد. رحم و کمرم دردناک و حساس شده بودند. دستانم را روی لبه سینک گذاشتم و کمی خم شدم. پایم را چند مرتبه آرام به زمین زدم. درد لعنتی بیخیال نمیشد.
- حالت خوبه؟
صدای بیرام متعجبم کرد. به عقب چرخیدم که او را در چهارچوب بدون در آشپزخانه دیدم.
- واسه چی از رو تختت پایین اومدی؟
وارد آشپزخانه شد و نزدیکم شد.
- چرا رنگت پریده؟
پشت انگشتانم را به لپم کشیدم و بدون این‌که نگاهش کنم، لب زدم:
- آ... چیزیم نیست.
انگشتش را به زیر چانه‌ام رساند و وادارم کرد رخ در رخش شوم. عمیق نگاهم کرد، با یک اخم کم‌رنگ. یک لحظه چشمش به کابینت افتاد که اخمش باز شد. دستش را عقب کشید و لب زد:
- برو استراحت کن.
از این‌که متوجه دردم شده بود، معذب شده بودم. خجالت و شرم باعث شده بود اخم کنم و بیشتر گرمم شود. با سری افتاده زمزمه کردم:
- من خوبم... بهتره بری اتاقت، نباید خیلی راه بری.
از کنارم عبور کرد و سینی را برداشت. حین دور شدن لب زد:
- سرم بخیه خورده، پاهامو ازم نگرفتن.
مردد نگاهش کردم و به لب بالاییم گاز زدم. در نهایت تسلیم شدم و بدون این‌که لیوان چای نباتم را بردارم، خودم را به اتاقم رساندم. خوابم می‌آمد و فقط می‌خواستم بخوابم.

***
«سوم شخص»
آب و هوای نور تعادل نداشت، صبحش آفتابی و سوزان بود، بعد از ظهرش خنک و بادی. آسمان آبی و صاف بود؛ اما نور خورشید ضعیف‌تر حس میشد، انگار که خورشید از آسمان فاصله گرفته بود. بیرام به در ماشینش تکیه داده بود و با چشمانی که به‌خاطر نور خورشید تنگ شده بودند، به خیابانِ پر حرف زل زده بود. شخص، کنارش به در عقب تکیه داده بود. او نیز نگاهش به روبه‌رویش بود و خیابان را تماشا می‌کرد.
- کانال داره بازتر میشه.
- مگه قرار نبود جلوشو بگیری؟
- سعیمو می‌کنم؛ ولی سامان عقب نمی‌کشه.
سرش را به طرفش چرخاند و ادامه داد:
- قرار بود حواس لاله رو پرت کنی، اون نباید درگیر سامان باشه. سامان هر چقدر که بهش نزدیک‌تر بشه راحت‌تر باهاش ارتباط برقرار می‌کنه و مهم نیست که تو کدوم نقطه‌ای از جهانه وقتی می‌تونه داخل ذهن لاله خونه کنه. بیرام اون نباید کانال رو کاملاً باز کنه وگرنه... .
سرش را به چپ و راست تکان داد و ادامه داد:
- دیگه نمیشه جلوی هیچ‌چیز رو گرفت. تو شاید جسم لاله رو نگه داری؛ اما نمی‌تونی جلوی جریان صدا رو بگیری.
بیرام نفس عمیقی کشید و سپس سوراخ‌های دماغش هوا را بیرون کردند. بدون این‌که هدف نگاهش را از روی آن نقطه فرضی منحرف کند، لب زد:
- شک ندارم که باهاش در تماسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- اون که معلومه؛ ولی خودتو بی‌خبر بگیر.
تکیه‌اش را از در گرفت و تمام رخ سمتش چرخید.
- بیرام، سامان نمی‌تونه از پشت گوشی یا سر یه قرار ساده همه چیو به لاله بگه. اون می‌تونه روح لاله رو هوشیار کنه، اون می‌تونه درون لاله رو بیدار کنه، ما باید از این بترسیم، باید جلوی این کار رو بگیریم!
بیرام دندان‌هایش را به روی هم فشرد و با خشمی که نگاهش را درنده کرده بود، زیر لب غرید:
- لعنت بهش.

***
مشتم را روی دهانم گذاشتم و خنده‌ام را کنترل کردم.
- سامان تو واقعاً یه دیوونه‌ای.
بدون هیچ حالتی نگاهم می‌کرد. دوباره گفتم:
- باورم نمیشه که یه ماشین هوایی فرستادی تو اتاقم تا باهام حرف بزنی. پیش خودت نگفتی ممکنه بیرام ببینتش؟
او یک هواپیمای کنترلی کوچک که هیچ شباهتی به هواپیماهای معمولی نداشت، به اتاقم فرستاده بود و از طریق دوربینش با من ارتباط برقرار کرده بود. حرفی نزد. خنده‌ام که کم شد، گفتم:
- هر چند می‌دونم که از قبل همه چیو چک کردی. تو کاریو همین‌جوری انجام نمیدی.
سمت میز خم شدم و دستانم را رویش گذاشتم.
- خب... واسه چی خواستی منو ببینی؟
بالاخره به حرف آمد.
- گفتم تا بیرام خونه نیست ببینمت... نمی‌خوای راجع به اتفاقاتی که توی نور افتاده بدونی؟
با یادآوری گروه و عملیاتمان آهی از سی*ن*ه‌ام خارج شد. سرم را پایین انداختم و کمی درنگ کردم. دوباره چشم در چشمش شدم و گفتم:
- اما دیگه داره شب میشه.
- اون حالاحالاها برنمی‌گرده.
لبم کج شد.
- خوب زیر نظرش داریا.
- ... .
- سامان؟
نگاهش انتظار کشید. با این‌که زبانش کم کار می‌کرد ولی چشمانش گاهی زبان دومش می‌شدند.
- من می‌خوام یه چیزی بهت بگم، از اون‌جا که دیگه ممکنه به این زودیا همو نبینیم. به هر حال من بین دو نفر گیر افتادم.
- چه چیزی هست که می‌خوای در موردش بهم بگی؟
زبان روی لب‌هایم کشیدم و با تردید نگاهش کردم.
- خب... .
از میز فاصله گرفتم و گفتم:
- می‌دونی؟ راستش... اِم... یه چیزایی هست که نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه؛ ولی خب... فکر می‌کنم اگه بهت بگم می‌تونی کمکم کنی.
کمی درنگ کردم. نفس عمیقی کشیدم که شانه‌هایم بالا رفت و سپس پایین آمد، همان لحظه متوجه گارسون شدم که نوشیدنی‌هایمان را آورد. کافه‌ای که سامان انتخابش کرده بود خنک و نسبتاً آرام بود. بهترین مکانی می‌توانست باشد که من حرف‌هایم را با آسودگی به سامان بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین