جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,444 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن پرسید:
- کار و بارا خوب پیش میره؟
اسمائیل گفت:
- به لطف دوست شما خیلی هم عالی پیش میره.
سر به زیر انداختم و زمزمه کردم:
- شما لطف دارین.
نمی‌خواستم زیاد مزاحمشون باشم پس سریع گفتم:
- فعلاً با اجازه.
اسمائیل سرش رو تکون داد و من خداحافظی زیرلبی گفتم و به طرف ساختمون پا تند کردم.
***
حنا سفره رو پهن کرد و من سبزی‌ها رو از روی اپن برداشتم و سمت سفره که وسط هال پهن شده بود، رفتم. ویدا قابلمه به دست پشت سرم بود. غزل که پشت اپن داشت استکان‌ها رو برای نوشیدن دوغ آماده می‌کرد، گفت:
- پس که این‌طور.
ویدا زودتر از من به سفره رسید و قابلمه رو روی زمین گذاشت. من هم روی پنجه‌هام نشستم و ظرف سبزی‌ها رو روی سفره چیدم. ویدا در همون حالت که روی زانوهاش نشسته بود گفت:
- نصیحت منو آویزه گوشت نگه داری الی، به این پسره رو بدی روت رو می‌بره‌ها.
سوسن هم به ما ملحق شد؛ بعد از گذاشتن بشقاب‌ها نشست و گفت:
- از این چه توقعی داری؟ حاضرم قسم بخورم تمام مدت فقط ساکته و سرش پایین.
با زاری چهارزانو زدم و گفتم:
- خب توقع دارین چی کار کنم؟ اون رئیسه شرکته.
سوسن چشم تو حدقه چرخوند و ویدا گفت:
- دیوانه جان یه‌ذره از اون زبون استفاده کن. خدا واسه چی اون تیکه گوشت رو واست داده؟ که فقط بچشی؟ بابا حرف بزن، بهش بگو مزاحمت نشه.
- تو که به اون محمدامین گفتی سر به سرت نذاره حرف گوش کرد؟
- نه خب ولی... لالم نبودم خواهر من.
طیبه پارچ دوغ رو آورد و غزل هم سینی استکان‌ها رو. طیبه نشست و گفت:
- از من می شنوی کار خوبی می‌کنی.
ویدا گفت:
- تو ببند بابا، کی داره به کی میگه. تو هم که از این بدتری.
طیبه چپ‌چپ نگاهش کرد و سپس رو به من ادامه داد.
- ببین الی به حرف ویدا نباش، خودت دیدی که هر چی سر به سرش گذاشت اون پسره هم بیشتر بهش گیر داد.
حنا گفت:
- والله من موندم بی‌محلی کنی جذبت میشن، جوابشون رو بدی بازم جذبت میشن.
خندید و گفت:
- خب حالا باید چی کار کنیم؟
آخ که حرف دل من رو گفته بود و این از چهره زار و آویزونم مشخص بود.
ویدا گفت:
- من که میگم جوابش رو رک و راست محکم بده.
طیبه با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- آره مثل تو.
چشم تو چشمم شد و ادامه داد:
- بهش همین‌جور بی‌محلی کن.
سوسن که سمت راستم نشسته بود، به شونه‌م زد و با آرامشی محض گفت:
- فقط به اسمائیل بگو!
غزل گفت:
- من که یه پیشنهاد بهتر دارم.
وقتی نگاه‌ها روش افتاد، گفت:
- بشینیم و شاممون رو بخوریم، هوم؟
این مازیار آرامشم رو خراشیده بود. شاید از نظر بقیه مشکل من حتی مشکل هم نبود؛ اما این موضوع برای منی که اعتماد به نفس ضعیفی داشتم چالش به شدت سختی بود.
صبح پس از خوردن صبحونه سوار ماشین سوسن شدیم و سمت دانشگاه رفتیم. چون چهار نفر عقب می‌افتادیم برای نشستن روی صندلی شاگرد نوبتی انتخاب می‌شدیم و متاسفانه تا هفته بعد من باید دخترها رو در صندلی عقب تحمل می‌کردم. با این‌که همه‌مون لاغر اندام بودیم؛ ولی خب چهار نفر روی صندلی عقب واقعاً سخت بود، مخصوصاً که بایستی کیف و کوله هم همراه می‌داشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نزدیک ظهر بود و بعد از گذروندن چند ساعت طاقت‌فرسا با اساتید با دخترها توی آلاچیق نشسته بودیم تا کلاس بعدی شروع بشه. من بی‌توجه به همهمه بقیه دانشجوها که بیشتر سر و صدای آقایون به گوش می‌رسید، مشغول جستجو کردن توی گوگل بودم.
حنا کنارم نشسته بود و داشت کیکش رو می‌خورد. با آرنجش به بازوم زد و پرسید.
- داری چی کار می‌کنی؟
- هوم؟ آ دارم در مورد شرکت ماوی تحقیق می‌کنم.
سوسن گفت:
- شرکت چی‌چی؟
- ماوی، از ترکیه‌ست.
ویدا پرسید:
- حالا چه‌جور شرکتی هست؟ واسه چی داری تحقیق می‌کنی در موردش؟
غزل همون‌طور که تکیه‌ش رو از کوله‌ش به ستون آلاچیق داده بود در حالی که روی پله نشسته بود و یک پاش دراز بود، حین ور رفتن با گوشیش پوزخندی زد و گفت:
- قصد خ*یانت داره.
در جواب ویدا گفتم:
- قراره چند روز دیگه با اون شرکت قرارداد ببندیم. بچه‌ها چیزای جالبی در موردش خوندم. همه لباساش و محصولاتش آبین یا طوسی و سرمه‌ای.
سوسن با قیافه‌ای کج و معوج گفت:
- ها؟
- برای منم عجیبه؛ ولی شاید باورتون نشه که این شرکت کلیم مشتری داره و معروفه تو ترکیه.
- ما فقط باورمون نمیشه که خواهرمون بالاخره حرف زد.
با شنیدن صدای بمش خون تو رگ‌هام منجمد شد. درست پشت سرم بود و این به شدت معذبم کرد. ویدا پوزخندی زد و گفت:
- این روزها خیلی ذکر خیرته.
- جداً؟
با تکیه به نرده به داخل آلاچیق پرید و کنارم روی پله نشست. با حیرت نگاهش کردم که کج‌خندی زد و با خم کردن سرش گفت:
- سلام خواهر.
با اخم نگاه گرفتم. چون سمت دیگه‌م حنا نشسته بود، نمی‌تونستم ازش فاصله بگیرم پس بلند شدم و کنار غزل جای گرفتم که بابت پای درازش کسی کنارش نبود.
مرتضی دوست محمدامین گفت:
- اوه‌اوه پسر سریع اعتراف کن گناهت چی بوده، انرژی شیطانیت خواهر رو فراری داد.
غزل سفیهانه به خنده پسرها نگاه کرد سپس خطاب به محمدامین گفت:
- کی تو رو راه داده؟
محمدامین جلوی خنده‌ش رو گرفت، اما نتونست مانع کج شدن لبش بشه.
- اومدم واسه اعتراف به گناه، خواهر در جریان هستن، مگه نه خواهر؟
وقتی نگاه بی‌شرمانه‌ش رو روی خودم دیدم، اخم کردم و سر به زیر انداختم. غزل نگاهم کرد. فکش رو تکون داد و پس از رها کردن نفسش از طریق دهنش، گوشیش رو توی جیب شلوارش کرد. از روی پله پیاده رفت و نزدیک محمدامین ایستاد.
- میری بیرون یا بدرقه‌ت کنم؟
محمدامین پوزخندی زد و ابروهاش رو بالا برد. پس از درنگی که کرد، ایستاد. اون لحظه اختلاف قدشون من رو ترسوند.
- می‌خوام بدرقه‌ام کنی!
با وحشت به غزل نگاه کردم. نکنه بخواد با اون درگیر بشه؟ هر چند که می‌دونستم اون آموزش‌های دفاع شخصی یاد گرفته؛ ولی خب ترس این و اون نمی‌شناخت که.
به یک‌باره غزل نزدیک پای محمدامین بشکن زد که محمدامین تکون خورد و کمی خم شد، غزل از حواس پرتیش استفاده کرد و هم‌زمان با شوت کردن مشتش گفت:
- پس بگیر که اومد.
و مشتش رو محکم به دماغش زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
می‌دونستم که در دفاع شخصی دماغ نقطه حساس بدن محسوب میشه و غزل به هیچ عنوان از این نکته نمی‌گذشت.
محمدامین با درد خم شد و صورتش رو چسبید که غزل لگدی به شکمش زد و اون رو محکم روی پله که حکم صندلی رو داشت، پرت کرد. ایوب به خودش اومد و گفت:
- هوی دست خر کوتاه. دور برت داشته، می‌خوای تا حالیت کنم؟
غزل با نفرت نگاهش کرد. سوسن سریع بلند شد و شونه‌هاش رو گرفت تا کنترلش کنه. غزل هر لحظه ممکن بود با اون چشم‌های درنده‌ش منفجر بشه.
- بهتره زودتر گمشید تا گزارش ندادم.
محمدامین بی‌توجه به هشدار سوسن بلند شد. وقتی دستش رو کنار داد، متوجه خون دماغش شدم که صورت و کف دستش رو پر کرده بود، با غیظ غرید:
- بی‌پدر منو می‌زنی؟
ویدا هم بلند شد و گفت:
- بهتره بری و کش ندی امین.
محمدامین با کنار دستش خون دماغش رو پاک کرد و نیشخند حواله ویدا کرد. نگاهم به غزل افتاد که داشت نفس‌نفس میزد. نگاهش بدجور روی محمدامین زوم شده بود.
محمدامین دوباره خون دماغش رو پس زد و بعد انگشت اشاره‌ش رو سمت غزل گرفت و گفت:
- جوابت رو می‌گ... .
با جیغی که غزل کشید، چشم‌های محمدامین گرد شد و چشم‌های من بسته؛ دوباره یک تذکر دیگه رو از طرف مقامات محترم دریافت می‌کنیم، شک نداشتم.
غزل با جیغش دست‌های سوسن رو پس زد و سمت محمدامین حمله‌ور شد که محمدامین دوباره روی پله افتاد و چون کمرش به لبه پله خورد، دادش هوا رفت.
- به من میگی بی پدر؟
و با جیغ کرکننده‌ش مشتش هوا رفت و گفت:
- پس بگیر!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن همون‌طور که حواسش به رانندگیش بود گفت:
- اصلاً چه بهتر. آخر اسفنده کلاسام رو هوان. من که قسم خوردم تا بعد نوروز نرم!
حنا که جلو بود، خیره به خیابون پشت پنجره‌ش پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- مثل دبیرستانی‌ها چند روز اخراجمون کردن.
من زیر چشمی به غزل نگاه می‌کردم؛ هنوز هم خشمش نخوابیده بود حتی با این‌که تو جلسه تنبیه محمدامین سنگین‌تر از ما بود و برخورد بدی باهاش شد و مجبور شد از ما عذرخواهی کنه، هر چند که نگاه کینه‌توزانه‌ش این رو نمی‌گفت!
زمزمه غزل باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم. در حالی که با چشم‌های گرد شده به پایین زل زده بود گفت:
- بی‌پدر؟ به من میگه بی‌پدر؟!
طیبه گفت:
- بیخیال شو بابا، ارزشش رو نداره. تو هم که خوب جوابش رو دادی.
اما غزل با گاز گرفتن لب پایینش مشتش رو محکم به صندلی جلو کوبید.
با رسیدن به خونه سریع از باقی‌مونده شام دیشب که ماکارونی بود برای خودم مقداری ریختم و خوردم. توی آشپزخونه پشت اپن با همون فرم دانشگاهم تندتند رشته‌ها رو می‌خوردم که ویدا سمت دستشویی رفت، با دیدن من نچ‌نچی کرد و گفت:
- آخه تو با این وضع زندگی هم حالیت میشه؟ مستقیم بعد دانشگاه میری شرکت، بعد شرکت میای کارهای دانشگاهت رو راست و ریست می‌کنی، بعد دوباره دانشگاه و شرکت. این چرخه به نظرت تا کی ادامه داره؟
سرم رو به مخالفت حرفش به بالا تکون دادم و خواستم حین چرخوندن چنگالم توی رشته‌های ماکارونی جوابش رو بدم که به سرفه افتادم.
- حالا نکشی خودت رو. خودکشی راه‌های دیگه هم داره عزیزم!
و وارد دستشویی شد.
با رسیدن به شرکت کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. اگه رانندگی بلد بودم حتماً ماشین سوسن رو می‌گرفتم و بی‌جهت این همه راه رو با تاکسی طی نمی‌کردم تا گوش‌هام متحمل غرغرها و دردودل‌های راننده هم باشه.
وقتی وارد شرکت شدم مستقیم خودم رو به آسانسور رسوندم و طبقه مورد نظرم رو زدم. چندی بعد نرسیده به طبقه دلخواهم در باز شد و خانومی وارد شد؛ هنوز زیاد با کارکنان شرکت آشنا نبودم، اما به آرومی سلام کردم که اون هم جوابم رو زمزمه‌وار داد.
وقتی داشتم سمت اتاقم می‌رفتم بین راه برای منشی که همیشه زودتر از من توی شرکت بود، سر تکون دادم و اون هم جوابم رو مثل یک آینه داد. چون آسانسور به اتاق من نزدیک‌تر بود قصد نداشتم تا میز منشی که سمت دیگه راهرو بود، برم برای همین بین راه سرسرکی سلام می‌کردیم.
بعد از ظهری بود و هوا ابری، وقتی در رو باز کردم با تاریکی مواجه شدم. وارد اتاقم شدم و چراغ‌ها رو روشن کردم. کیفم رو روی میزم گذاشتم که چشمم به فلش سیاه افتاد، فلشی که همیشه پیش از اومدنم روی میز قرار می‌گرفت تا اطلاعات رو داخلش منتقل کنم.
میز رو دور زدم و روی صندلیم نشستم. مقنعه‌م رو مرتب کردم و زمزمه‌وار لب زدم:
- بسم‌الله.
و با باز کردن لپ‌تاپ کارم رو شروع کردم. شاید از نظر بقیه مثل ویدا کار کردن اون هم پشت سرهم خسته‌کننده و کسل‌کننده به نظر برسه، ولی برای منی که به شدت مشتاق بودم شغلی داشته باشم، بهترین ایامم بود.
ساعت نزدیک پنج بود که تقه‌ای به در زدن. با تردید نگاهم رو از لپ‌تاپ گرفتم. باز هم اون بود؟
آهی کشیدم و با اکراه ایستادم.
- بفرمایین.
در که باز شد، با دیدن عمو اکبر خیالم راحت شد.
- خسته نباشید خانوم.
لبخند محوی زدم و زمزمه کردم:
- ممنون همچنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چرا عوض این‌که با هم سن و سال‌های خودم رابطه خوبی داشته باشم با پیرها و سن‌بالاها راحت‌تر بودم شاید چون می‌دونستم که خطرناک نیستن، هر چند که اسمائیل تذکر داده بود از پیرها هم باید ترسید، گرگ پیر و جوون نداره ولی چهره عمو اکبر با اون موهای سفیدش به شدت دلنشین بود.
استکان چاییم رو با ظرف بیسکویت روی میز گذاشت که گفتم:
- خیلی ممنون، لطف کردین.
سرش رو تکون داد و با لبخند پدرانه‌ای جواب داد.
- نوش جون.
این رو گفت و رفت. روی صندلیم نشستم و برای چشم‌هام تا سرد شدن چایی وقت دادم. کمی که گذشت، چایی رو با بیسکویت مزه‌مزه کردم و نوشیدم سپس با کش دادن دست‌هام به سمت بالا خستگیم رو به در کردم.
دوباره انگشت‌هام روی کلیدهای کیبورد کِلِت‌کِلِت صدا دادن. سرعتم توی تایپ خیلی خوب بود و به راحتی می‌تونستم مجموعه‌هایی که برام ایمیل می‌کردن، ترجمه کنم؛ البته که این برام مشکل نبود و به راحتی می‌تونستم انجامش بدم؛ ولی چیزی که چالش‌برانگیز بود جلسات حضوری بود! بایستی با افراد جدیدی آشنا می‌شدم و این برام ناراحت‌کننده بود و باعث میشد پیشاپیش برای جلسه‌ای که قرار بود با شرکت ماوی برگزار بشه مضطرب باشم.
نیم ساعتی گذشت که دوباره به در زدن. آه کشیدم، این‌بار دیگه شک نداشتم که خودشه. به گونه‌ای به من الهام شده بود که قراره هر روز اون رو ببینم و اون با نگاه‌های بی‌پرواش ذوبم کنه.
حرف طیبه به خاطرم اومد که گفت بی‌محلی کنم. با این‌که پاهام آماده بودن بایستم و بدنم آماده بلند شدن بود؛ ولی به سختی خودم رو کنترل کردم تا جایگاهم رو حفظ کنم. اخمی کردم و با درنگ لب زدم:
- ب... بفرمایید.
نتونستم صدام رو محکم نگه دارم، اما سخت جلوی خودم رو گرفته بودم تا بلند نشم. باید بهش می‌فهموندم که من چه کسی هستم و اون چه کسی، که فاصله‌ها رو حفظ کنه، ولی وقتی وارد شد و یک ماگ صورتی توی دستش دیدم، تمام سد دفاعیم فرو ریخت. همون ماگ به من فهموند که اون سرسخت‌تر از منه، خیلی سرسخت‌تر!
- همیشه این‌قدر کم حرفی؟ علیک سلام.
- س... سلام.
اخم کردم و سریع گفتم:
- کاری داشتین؟
- هوم؟ نه.
لبخند زد و با قدم‌های مطمئنش فاصله‌مون رو کوچیک و کوچیک‌تر کرد. تیشرت سیاهی پوشیده بود که طرح‌های سبز تیره‌ای داشت. شلوارش همون شلوار کرم رنگش بود. این دو پسرعمو علاقه‌ای به کت و شلوار نداشتن؟
وقتی مقابل میزم قرار گرفت، تقلام شدیدتر شد. پاهام هر لحظه ممکن بود خ*یانت کنن و خلاف میلم من رو بلند کنن. سخت تلاش می‌کردم تا همون‌طور نشسته بمونم؛ اما نتونستم نگاهش کنم و با نگاهم بهش بفهمونم که مزاحمه.
- بفرما... اون ماگ قبلی مال اسمال بود، گفتم واسه مترجممون یکی مخصوص بگیرم. قهوه فقط با ماگش می‌چسبه دیگه.
استکان رو که تا نیمه چای سرد شده داشت، برداشت و گفت:
- دیگم از اکبر چایی قبول نکن.
چشمک زد و گفت:
- قول میدم مخصوص‌های من برات بس باشن و تا خود شب کوکِ‌کوک نگه‌ت دارن.
منکرش نمیشم، منکر اون طعم بی‌نظیر قهوه‌ش که دیروز چشیدمش. تا به حال قهوه‌ای مثل اون نخورده بودم، یک تلخی خاص داشت و در عین حال شیرین بود. با این حال خیره به میز لب زدم:
- آقای رنجبر نیازی نیست به زحمت بیوفتین، من با چایی راحت‌ترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چند ثانیه گذشت و اون جوابی نداد، اما سنگینی نگاهش داشت معذبم می‌کرد. متعجب نگاهش کردم تا دلیل خیرگیش رو بفهمم که اون رو با یک نگاه نرم و لبخند گرم دیدم. سمت میز خم شد و دست‌هاش رو روش گذاشت. با تن صدایی آروم و گیرا که من رو میخکوب کرد گفت:
- نه به اون مترجم قبلی که پاچه‌مون رو می‌گرفت ول نمی‌کرد، نه به تو که... سریع گوجه تحویل میدی.
سیبک گلوش توجه‌م رو جلب کرده بود که حین حرف زدنش بالا و پایین می‌رفت. وقتی مغزم جمله آخرش رو هضم کرد، گیج و منگ به چشم‌هاش نگاه کردم و اون تیله‌های شیطنت‌بار بودن که من رو به خودم آوردن. سریع سرم رو پایین انداختم. حرارت بدنم دو چندان شده بود و قلبم روی گردنم میزد.
دهن بسته خندید و فاصله گرفت.
- باور کن فقط اومدم یه قهوه بدم و یه خسته نباشید بگم. جان من اسمال رو نندازی به جونم‌ها.
حتی نتونستم نگاهش کنم چه برسه به این که بخوام اون رو از اشتباه دربیارم هر چند که حس می‌کردم اون هشدار رو محض خنده و اذیت کردن من میگه، در این‌که اون کرم داشت شکی نبود.
- ما رفتیم، با اجازه.
و دوباره آروم و مردونه خندید؛ وقتی پشتش رو به من کرد، نگاهش کردم، به چهارچوب بدنی لاغر اما محکمش. و تفاوت دیگه این دو پسرعمو هیکل‌شون بود. این یکی لاغر بود و اون یکی چهارشونه و درشت.
وقتی بیرون رفت، خواست در رو ببنده که با من چشم تو چشم شد. چشمکی زد که فوراً سرم رو پایین انداختم. در رو که بست، با احتیاط نگاهم رو بالا آوردم.
به ماگ چشم دوختم. ته این قهوه‌بازی چی میشد؟ اون قرار بود با این کارهاش به کجا برسه؟ چه قصدی داشت؟ شک داشتم برای همه قهوه مخصوص خودش رو بده، اما چرا داشت به من می‌داد؟
دست چپم رو روی قلبم گذاشتم و با خم شدن سمت میز آرنج دست دیگه‌م رو روی میز گذاشتم و پیشونیم رو به کف دستم تکیه دادم. اخم داشتم و چشم‌هام بسته بود. من نمی‌خوام هر روز این حس شرم و اضطراب رو مرور کنم؛ چرا طرف به من گیر داده؟ نکنه واقعاً سوژه شدم براش؟ اوه خدا نکنه! هنوز آزار و اذیت‌های محمدامین رو فراموش نکردم، ویدای بیچاره رو پیر کرده بود با کارهاش؛ حالا خوبه ویدا هم باهاش لج داشت، من چی؟ من که کاریش ندارم و بهم پیله کرده.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- و انتهای نفرت عشق است!
با انزجار به ویدا نگاه کردم. چشم‌هاش بسته بود و سر انگشت‌های اشاره و شستش به هم چسبیده. حنا در حالی که دهنش پر بود، به حرفش خندید که ویدا از اون حالت خلسه‌ش خارج شد و رو به من گفت:
- کارت در اومده، شیفته‌ت شده رفت.
غزل به کتفم زد و گفت:
- با این‌که سر رشته‌ای ندارم؛ اما قبولش کن. لااقل نازتو که می‌خرن. همین سوسانو رو نمی‌بینی؟ ناز می‌ریزه رل‌هاشم جمع می‌کنن؛ چی از این بهتر؟
چپ‌چپ نگاهشون کردم و گفتم:
- آدم پشیمون میشه حرفی به شما بزنه.
طیبه گفت:
- و الی خمِشگین می‌شود.
بلافاصله آروغ زد که چون کنارم سمت راستم نشسته بود، نفسم از بوی بد دهنش گرفت. دستم رو روی دماغم گذاشتم و با حرص نگاهش کردم.
- صد بار گفتم وقتی تخم‌مرغ آب‌پز می‌خوریم جلوی آروغت رو بگیر. اَه حالم به هم خورد.
طیبه با لبخند و چشم‌هایی خمار شده گفت:
- خواستم از حال و هوای عشقت بیای بیرون عجیجم.!جدیداً تمام فکر و ذکرت شده اون‌ها.
سرم رو با تاسف تکون دادم و نفسم رو پرفشار خارج کردم. تصمیم گرفتم ادامه شامم رو در سکوت بخورم. دو دقیقه بعد ویدا گفت:
- الهی جفتشون یبوست بگیرن.
حنا حرفش رو تایید کرد.
- آمین.
ویدا گفت:
- خدا رو خوش میاد ما این‌جا نشستیم تخم‌مرغ آب‌پز می‌خوریم، اون و آقاییش الآن تو بهترین رستوران دارن شام میل می‌کنن؟
حنا نق زد:
- غذای ما شام هم نیست.
غزل در حالی که روی یک ساقش نشسته بود و پای دیگه‌ش از زانو خم بود، حین لقمه گرفتن گفت:
- چه بسا که غذای کره‌ای سفارش ندن!
طیبه گفت:
- مرگشون بشه. خدا کنه یکی تو غذاشون قرص مسهلی چیزی بریزه هیچی از رستوران نفهمن.
حنا دست‌هاش رو بالا برد و خیره به سقف لب زد.
- آمین!
غزل گفت:
- سر سفره‌ایم، دعا می‌گیره، نگران نباشید.
سوسن وقتی که همراه اسمائیل برگشتم، توی راه به اسمائیل زنگ زده بود چون تصمیم گرفته بود دو نفری بیرون برن.
همون لحظه گوشی طیبه که کنارش بود، زنگ خورد. با خنده گفت:
- اِه بچه‌ها سوسنه.
سریع تماس رو وصل کرد که ویدا پچ‌پچ کرد:
- بزن رو اسپیکر.
و ما بلافاصله صدای فش‌فش باد و سر و صدای موتورها رو شنیدیم. طیبه گفت:
- کثافت شام بهمون تخم‌مرغ میدی اون وقت خودت میری اون بالابالاها؟
حنا گفت:
- این وعده‌ت قبول نیست.
سوسن خندید و گفت:
- دیوونه‌ها صداتون داره پخش میشه.
چشم‌هام گرد شد و به حنا و طیبه نگاه کردم. ویدا که مقابل من و کنار حنا بود، با سر انگشت‌هاش سر حنا رو هل داد. سوسن با خنده گفت:
- حالا لازم نیست مطلقاً ساکت شین، به اندازه کافی می‌شناستتون. خواستم بگم شام نخورین اسمائیل جونم برا همه‌تون سفارش داده. دلم نیومد تک‌خوری کنم.
غزل پوزخند زد و گفت:
- تو دلت نیومد یا اون؟
ویدا گفت:
- سوسن جان میشه خصوصی حرف بزنیم؟
- نه، آخه گوشیم به ماشین وصله چون می‌خوایم آهنگ گوش کنیم، حوصله ندارم دوباره وصلش کنم. تا یه ساعت دیگه اون‌جام، بای‌بای!
و تماس رو قطع کرد. غزل گفت:
- عجب بی‌شرفیه.
حنا گفت:
- کاش زودتر زنگ میزد، من دیگه تقریباً سیر شدم.
ویدا گفت:
- وایسا‌وایسا.
همون‌طور نشسته خودش رو به زمین کوبید و گفت:
- آهان معده‌م جا باز کرد.
طیبه خندید و گفت:
- بابا تو فقط وایسا غذا خودش از اون برج سر می‌خوره.
- ببند بابا. کوتوله‌ها.
غزل گفت:
- ولی این قد و بالا کوفت تو و سوسن شه. من با کلی دنگ و فنگ و بزن و بکوب به اینی که هستم رسیدم، دیگه بیشتر از این کش پیدا نمی‌کنم، ولی زوره که من بخوام با ورزش دو سانت بیشتر رشد کنم و تو و سوسن به قول طیب یه برج باشین.
و ویدا گفت:
- همینه که هست!
حنا با خنده گفت:
- من یادمه بچه‌ها، وقتی خواستن این و سوسن رو به دنیا بیارن مثل چی به رحم مامانشون چسبیده بودن واسه همین پرستارا مجبور شدن بکشنشون.
طیبه بلند خندید و گفت:
- واسه همینه پس؟
حنا با خنده سر تکون داد که ویدا مشت آرومی به سرش زد و گفت:
- مرگ... پس شما چی با قد دو سانتیتون؟
غزل خندید و گفت:
- ما زودتر می‌خواستیم بیایم مامانامون با مشت ما رو می‌فرستادن تو، این شد که قدمون فشرده شده.
با این حرفش همه زیر خنده زدیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بالاخره روزی که ازش هراس داشتم رسید. امروز قرار بود جلسه برقرار بشه، از شدت اضطراب خواب نداشتم.
صدای غرغر ویدا من رو از فکر خارج کرد.
- اَه الی بگیر بخواب دیگه.
- من که به شما کاری ندارم، بخوابین شما.
طیبه به پهلوی دیگه‌ش خوابید و پشت به ما کرد گفت:
- نه، فقط ممنون میشم هی اون کمد وامونده رو نلرزونی.
کنار ویدا و طیبه به کمد تکیه داده بودم. پاهام سمت شکمم جمع شده بودن و از شدت فشاری که روم بود بدون این‌که متوجه باشم کمرم رو به در کمد می‌زدم.
ناچاراً بلند شدم تا به سالن برم. ساعت یک شده بود و سالن تو یک تاریکی سنگین فرو رفته بود؛ هنوز به در نرسیده بودم که طیبه گفت:
- حالا که نمی‌خوای بخوابی لااقل چراغ‌ خواب رو خاموش کن.
به طرف کلیدهای برق رفتم. دست دراز کردم و چراغ خواب رو خاموش کردم؛ اما ناگهان چراغ اصلی روشن شد و اون لحظه تازه متوجه شدم که کلیدها رو اشتباهی زدم.
نور سفید درست بالای سر دخترها بود. غرغر ویدا بلند شد و طیبه غرید:
- الی!
دستپاچه شدم و گفتم:
- ببخشید‌ ببخشید.
فوراً چراغ‌ها رو خاموش کردم که با تاریکی که همه جا رو بلعید، چشم‌هام گرد شد و کمی وحشت به تنم چنگ زد. نفس عمیقی کشیدم و خواستم از اتاق خارج بشم، با دیدن یک دختر اون هم با موهایی آشفته وحشتم دو چندان شد.
- طیبه! چرا نشستی؟
طیبه نفس‌های کشدار می‌کشید. پس از درنگی که کرد، با حرص گفت:
- مثانه‌م رو بیدار کردی، دلت خنک شد؟
نفسش رو پر فشار از دهنش خارج کرد و هم‌زمان بلند شد که ویدا گفت:
- حالا شوتم نکنی با فوتت. برین گمشین دیگه.
جمله آخرش رو داد زد که از اون طرف دیوار سوسن جیغ زد:
- خفه شین.
و غرغر حنا و غزل هم بلند شد. چون دم در بودم شنیدم که حنا نق زد:
- گوشمو کر کردی سوسن.
طیبه خودش رو به من رسوند و نجوا کرد:
- خوب شد؟
و با تنه زدن به من از اتاق خارج شد. تقصیر من چی بود؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با این‌که فعلاً اجازه رفتن به دانشگاه رو نداشتیم و من می‌تونستم صبح به شرکت برم؛ ولی از شدت اضطراب تو همون زمان همیشگی به شرکت رفتم، هر چند که جلسه ساعت شش برگزار میشد و من نمی‌تونستم بیشتر از این از زمان فرار کنم.
مجموعه‌ای که دیروز به دستم رسیده بود با این‌که کم بود و بسته بزرگی نبود، ولی بابت فشار روانی که تحمل می‌کردم نتونستم عرض یک روز تحویلش بدم و حتی گمون نمی‌کردم که بتونم امروز هم تمومش کنم.
توی اتاق راه می‌رفتم. ساعت چهار و نیم بود و این یعنی یک و نیم ساعت دیگه باید تو جلسه حاضر می‌شدم. بایستی با اعتماد به نفس صحبت می‌کردم؛ باید... اما ترس، وحشت، اضطراب، مانع از رسیدن من به لحظه‌ای آرامش میشد. شک نداشتم که صدام خواهد لرزید، به تته‌پته میفتم، آبروی خودم و اون اسمائیل طفلک رو هم به آب میدم. شرکت بیشتر از قبل به هیاهو افتاده بود و مثل هر روز اصلاً آروم نبود و این به استرس من اضافه می‌کرد. چنان شرکت داغ شده بود که اسمائیل من رو فراموش کرد تا به من تذکری، هشداری، نصیحتی، دلگرمی‌ای، چیزی بده.
دست‌هام رو روی لپ‌هام گذاشتم و دوباره راه رفتم.
- وای خدای بزرگ کمکم کن.
به در زدن. ساعت شش شده بود؟! چه زود! با وحشت و ناباوری به ساعت مچیم نگاه کردم که متوجه شدم تنها شش دقیقه از آخرین باری که به ساعت نگاه کردم، گذشته. دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و با آسودگی نفس حبس شده‌م رو رها کردم.
- بله؟
دستگیره کشیده شد و در باز شد. اوه خدایا نه، حوصله این یکی رو دیگه ندارم، نه الآن، نه تو این لحظه. خدایا نه!
نفسم رو رها کردم و با نگاهی خسته و بی‌حوصله به زمین زل زدم. اخم کم‌رنگم از ده کیلومتری هم خبر می‌داد که الآن من بی‌حوصله‌م، تحت فشارم، باید تنها باشم؛ اما اون... آه با بستن در فاصله رو کمتر کرد.
- استرس داری؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. کمی سرم رو بلند کردم؛ اما نه در حدی که بتونم چشم تو چشمش بشم.
- خوبم.
بابت قد کوتاهم اصلاً نمی‌خواستم که نزدیکش قرار بگیرم؛ ولی اون مدام مشتاق بود تا در یک فاصله اندک با من صحبت کنه.
زیر چشمی دیدم که لبخند زد. دست توی جیب شلوارش کرد. تازه توجه‌م به تیپش افتاد. خدای من چنان پریشون شده بودم که حتی متوجه نشدم اون برخلاف روزهای پیش کت و شلوار پوشیده، درست مثل اسمائیل. یک کت سرمه‌ای روی تیشرت جذب و ساده‌ش که سیاه بود، پوشیده بود. دکمه‌های کتش باز بودن و یک شلوار سیاه هم پوشیده بود. اما اسمائیل کت و شلوارش از یک جنس بودن و بابت کراواتش رسمی‌تر می‌نمود.
وقتی دستش رو بیرون آورد، چشمم به یک دستبند زنجیری ظریف و سفید افتاد. اخم کردم و سوالی به چشم‌های قهوه‌ای رنگش نگاه کردم که گفت:
- دستتو بیار بالا.
اخمم غلیظ‌تر شد.
- بله؟
لبخند کجی زد و گفت:
- سوء تفاهم نشه.
از آستین دستم رو بالا کشید و حین بستن اون دستبند ساده و زیبا در حالی که نگاهش به دست سفیدم بود، به آرومی گفت:
- خواستی بعداً بندازش دور؛ اما الآن می‌خوام دستت باشه تا بعد جلسه.
کارش تموم شد و به منِ مبهوت نگاه کرد. دوباره یک لبخند گرم زد و گفت:
- می‌خوام هر وقت که بهش نگاه می‌کنی یادت بیاد که چرا این‌جایی؟ هدفت چیه؟... راستش این‌جور کلک‌ها خیلی به کار من اومدن.
چشمک زد و آروم‌تر ادامه داد:
- تو هم یه امتحانی بکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مات و مبهوت دستم رو عقب کشیدم و به دستبندی که در برابر پوستم سرد بود، نگاه کردم. نمی‌دونستم چی بگم و فقط دوباره به چشم‌هاش زل زدم.
- نیازی به تشکر نیست.
دوباره یکی از اون چشمک‌های شیطنت‌بارش زد و گفت:
- یه گوجه‌ که بیشتر نداریم.
با حرفش حس کردم بخار از پوستم بیرون زد. پلک‌زنان نگاه پایین انداختم که خندید و گفت:
- دختر خوب نگاهت سر جلسه زمین رو نبوسه‌ها، اون‌جا واسه این‌که محکم باشی فقط باید چشم تو چشم حرفت رو بزنی... خب؟
حرفی نزدم که گفت:
- واسه تمرین به من نگاه کن.
تعجب کردم. چشم‌هام بالا رفت تا با حیرت نگاهش کنم که خودم رو کنترل کردم.
- زود باش، نگام کن.
نمی‌دونم چرا اون لحظه حس می‌کردم برای اولین باره که قراره به چشم‌هاش زل بزنم، هول شده بودم و دستپاچه.
- الینا؟
صدام زد! تپش قلبم محکم‌تر شد، دیوونه‌وارتر.
سر خم کرد.
- الینا خانوم؟
صداش چه خاص بود، گرم، گیرا و مردونه.
با سری افتاده قدمی عقب رفتم و زمزمه کردم.
- آقای رنجبر ل... لطفاً برید بیرون.
چشم‌هام رو محکم بستم و زمزمه کردم:
- ببخشید.
شنیدم که نفس عمیق کشید.
- میرم ولی اولش باید از حال مترجممون مطمئن بشم... دختر فقط نگام کن، کار خاصی قرار نیست بکنی که. ببینم پس چجوری می‌خوای توی جلسه شرکت کنی؟ هان؟
با خنده اضافه کرد:
- نکنه اون‌جا می‌خوای با چشم‌های بسته حرف‌هاشون رو رد و بدل کنی؟
رنگم پرید، با ترس و چشم‌هایی گرد نگاهش کردم. چرا به حرفش فکر نکردم؟ اگه اون‌طور بشه!
- هی‌هی آروم باش، من فقط شوخی کردم.
آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به زمین زل زدم. از شدت استرس بدنم سرد شده بود.
- خدای من، کو بده.
آستینم رو کشید و به دستم نگاه کرد، همون دستی که یک دستبند سفید به دورش بود. با تعجب گفت:
- دستات می‌لرزن!... تو چرا این‌قدر استرسی‌ای؟
از این‌که جلوش اون‌طور ضعیف جلوه دادم، اخم کردم و دستم رو عقب کشیدم، از داخل به جون گوشه لبم افتاده بودم و محکم گازش می‌گرفتم تا خودم رو آروم نگه دارم، هر چند که بی‌فایده بود.
زمزمه‌ش رو شنیدم که گفت:
- فهمیدم چی کار کنم.
آمرانه ادامه داد:
- دنبالم بیا.
چرخید که گفتم:
- بله؟
دوباره رخ در رخم شد و گفت:
- دختر خوب مثل همیشه حرف نزن و ساکت باش. الآنم همراهم بیا.
سمت در رفت. در حالی که انگشت‌هام به جون هم افتاده بودن گفتم:
- الآن جلسه‌ست لطفاً کارتون رو بذارید واسه بعد.
نوش‌خند زد و گفت:
- واسه بعد که به درد نمی‌خوره، من الآن کارت دارم، بیا.
- آخه آقای... .
چشم‌هاش رو گرد کرد و انگشت اشاره‌ش رو روی دماغش گذاشت.
- هیس حرف اضافه نشنوم... بیا.
دودل نگاهش کردم و سپس با اکراه سمتش رفتم. خطاب به منشی گفت:
- خانم کریمی به آقای رنجبر اطلاع بدین من و خانوم نادری چند دقیقه دیگه برمی‌گردیم.
این رو گفت و رو به من کرد.
- بریم.
با حیرت به منشی نگاه کردم و سپس به دنبال مازیار پا تند کردم.
- آقای رنجبر کجا داریم می‌ریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین