- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
سوسن پرسید:
- کار و بارا خوب پیش میره؟
اسمائیل گفت:
- به لطف دوست شما خیلی هم عالی پیش میره.
سر به زیر انداختم و زمزمه کردم:
- شما لطف دارین.
نمیخواستم زیاد مزاحمشون باشم پس سریع گفتم:
- فعلاً با اجازه.
اسمائیل سرش رو تکون داد و من خداحافظی زیرلبی گفتم و به طرف ساختمون پا تند کردم.
***
حنا سفره رو پهن کرد و من سبزیها رو از روی اپن برداشتم و سمت سفره که وسط هال پهن شده بود، رفتم. ویدا قابلمه به دست پشت سرم بود. غزل که پشت اپن داشت استکانها رو برای نوشیدن دوغ آماده میکرد، گفت:
- پس که اینطور.
ویدا زودتر از من به سفره رسید و قابلمه رو روی زمین گذاشت. من هم روی پنجههام نشستم و ظرف سبزیها رو روی سفره چیدم. ویدا در همون حالت که روی زانوهاش نشسته بود گفت:
- نصیحت منو آویزه گوشت نگه داری الی، به این پسره رو بدی روت رو میبرهها.
سوسن هم به ما ملحق شد؛ بعد از گذاشتن بشقابها نشست و گفت:
- از این چه توقعی داری؟ حاضرم قسم بخورم تمام مدت فقط ساکته و سرش پایین.
با زاری چهارزانو زدم و گفتم:
- خب توقع دارین چی کار کنم؟ اون رئیسه شرکته.
سوسن چشم تو حدقه چرخوند و ویدا گفت:
- دیوانه جان یهذره از اون زبون استفاده کن. خدا واسه چی اون تیکه گوشت رو واست داده؟ که فقط بچشی؟ بابا حرف بزن، بهش بگو مزاحمت نشه.
- تو که به اون محمدامین گفتی سر به سرت نذاره حرف گوش کرد؟
- نه خب ولی... لالم نبودم خواهر من.
طیبه پارچ دوغ رو آورد و غزل هم سینی استکانها رو. طیبه نشست و گفت:
- از من می شنوی کار خوبی میکنی.
ویدا گفت:
- تو ببند بابا، کی داره به کی میگه. تو هم که از این بدتری.
طیبه چپچپ نگاهش کرد و سپس رو به من ادامه داد.
- ببین الی به حرف ویدا نباش، خودت دیدی که هر چی سر به سرش گذاشت اون پسره هم بیشتر بهش گیر داد.
حنا گفت:
- والله من موندم بیمحلی کنی جذبت میشن، جوابشون رو بدی بازم جذبت میشن.
خندید و گفت:
- خب حالا باید چی کار کنیم؟
آخ که حرف دل من رو گفته بود و این از چهره زار و آویزونم مشخص بود.
ویدا گفت:
- من که میگم جوابش رو رک و راست محکم بده.
طیبه با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- آره مثل تو.
چشم تو چشمم شد و ادامه داد:
- بهش همینجور بیمحلی کن.
سوسن که سمت راستم نشسته بود، به شونهم زد و با آرامشی محض گفت:
- فقط به اسمائیل بگو!
غزل گفت:
- من که یه پیشنهاد بهتر دارم.
وقتی نگاهها روش افتاد، گفت:
- بشینیم و شاممون رو بخوریم، هوم؟
این مازیار آرامشم رو خراشیده بود. شاید از نظر بقیه مشکل من حتی مشکل هم نبود؛ اما این موضوع برای منی که اعتماد به نفس ضعیفی داشتم چالش به شدت سختی بود.
صبح پس از خوردن صبحونه سوار ماشین سوسن شدیم و سمت دانشگاه رفتیم. چون چهار نفر عقب میافتادیم برای نشستن روی صندلی شاگرد نوبتی انتخاب میشدیم و متاسفانه تا هفته بعد من باید دخترها رو در صندلی عقب تحمل میکردم. با اینکه همهمون لاغر اندام بودیم؛ ولی خب چهار نفر روی صندلی عقب واقعاً سخت بود، مخصوصاً که بایستی کیف و کوله هم همراه میداشتیم.
- کار و بارا خوب پیش میره؟
اسمائیل گفت:
- به لطف دوست شما خیلی هم عالی پیش میره.
سر به زیر انداختم و زمزمه کردم:
- شما لطف دارین.
نمیخواستم زیاد مزاحمشون باشم پس سریع گفتم:
- فعلاً با اجازه.
اسمائیل سرش رو تکون داد و من خداحافظی زیرلبی گفتم و به طرف ساختمون پا تند کردم.
***
حنا سفره رو پهن کرد و من سبزیها رو از روی اپن برداشتم و سمت سفره که وسط هال پهن شده بود، رفتم. ویدا قابلمه به دست پشت سرم بود. غزل که پشت اپن داشت استکانها رو برای نوشیدن دوغ آماده میکرد، گفت:
- پس که اینطور.
ویدا زودتر از من به سفره رسید و قابلمه رو روی زمین گذاشت. من هم روی پنجههام نشستم و ظرف سبزیها رو روی سفره چیدم. ویدا در همون حالت که روی زانوهاش نشسته بود گفت:
- نصیحت منو آویزه گوشت نگه داری الی، به این پسره رو بدی روت رو میبرهها.
سوسن هم به ما ملحق شد؛ بعد از گذاشتن بشقابها نشست و گفت:
- از این چه توقعی داری؟ حاضرم قسم بخورم تمام مدت فقط ساکته و سرش پایین.
با زاری چهارزانو زدم و گفتم:
- خب توقع دارین چی کار کنم؟ اون رئیسه شرکته.
سوسن چشم تو حدقه چرخوند و ویدا گفت:
- دیوانه جان یهذره از اون زبون استفاده کن. خدا واسه چی اون تیکه گوشت رو واست داده؟ که فقط بچشی؟ بابا حرف بزن، بهش بگو مزاحمت نشه.
- تو که به اون محمدامین گفتی سر به سرت نذاره حرف گوش کرد؟
- نه خب ولی... لالم نبودم خواهر من.
طیبه پارچ دوغ رو آورد و غزل هم سینی استکانها رو. طیبه نشست و گفت:
- از من می شنوی کار خوبی میکنی.
ویدا گفت:
- تو ببند بابا، کی داره به کی میگه. تو هم که از این بدتری.
طیبه چپچپ نگاهش کرد و سپس رو به من ادامه داد.
- ببین الی به حرف ویدا نباش، خودت دیدی که هر چی سر به سرش گذاشت اون پسره هم بیشتر بهش گیر داد.
حنا گفت:
- والله من موندم بیمحلی کنی جذبت میشن، جوابشون رو بدی بازم جذبت میشن.
خندید و گفت:
- خب حالا باید چی کار کنیم؟
آخ که حرف دل من رو گفته بود و این از چهره زار و آویزونم مشخص بود.
ویدا گفت:
- من که میگم جوابش رو رک و راست محکم بده.
طیبه با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- آره مثل تو.
چشم تو چشمم شد و ادامه داد:
- بهش همینجور بیمحلی کن.
سوسن که سمت راستم نشسته بود، به شونهم زد و با آرامشی محض گفت:
- فقط به اسمائیل بگو!
غزل گفت:
- من که یه پیشنهاد بهتر دارم.
وقتی نگاهها روش افتاد، گفت:
- بشینیم و شاممون رو بخوریم، هوم؟
این مازیار آرامشم رو خراشیده بود. شاید از نظر بقیه مشکل من حتی مشکل هم نبود؛ اما این موضوع برای منی که اعتماد به نفس ضعیفی داشتم چالش به شدت سختی بود.
صبح پس از خوردن صبحونه سوار ماشین سوسن شدیم و سمت دانشگاه رفتیم. چون چهار نفر عقب میافتادیم برای نشستن روی صندلی شاگرد نوبتی انتخاب میشدیم و متاسفانه تا هفته بعد من باید دخترها رو در صندلی عقب تحمل میکردم. با اینکه همهمون لاغر اندام بودیم؛ ولی خب چهار نفر روی صندلی عقب واقعاً سخت بود، مخصوصاً که بایستی کیف و کوله هم همراه میداشتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: