- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
به آسانسور رسیدیم. کلید رو زد و گفت:
- شما بفرما، میفهمی.
- آخه... .
وسط حرفم پرید.
- وا باز حرف زدی...؟ برو.
به لب پایینم گاز زدم و وارد آسانسور شدم. وقتی همراهش از سالن خارج شدیم، دیگه نتونستم ساکت بمونم.
- دیر میشه، لطفاً بگین کارتون رو، من الآن باید شرکت باشم.
جوابم رو نمیداد و فقط با قدمهای بزرگش حرکت میکرد.
- آقای رنجبر!
ایستادم و با زاری بهش نگاه کردم. بدون اینکه سمتم بچرخه، گفت:
- عقب نمونی خانم نادری.
- ای خدا.
این رو نجوا کردم و بالاجبار دنبالش رفتم. به ماشینش که رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و گفت:
- بشین.
دهن باز کردم حرفی بزنم که ابروهاش رو بالا برد و دوباره انگشتش رو روی دماغش گذاشت. چی کار میکردم؟ حریفش میشدم؟ علیرغم میل باطنیم روی صندلی جلو نشستم. وقتی سوار شد، ماشین رو روشن کرد و با خارج شدن از پارکینگ از شرکت فاصله گرفت.
کم مونده بود به گریه بیفتم؛ اون در چنین لحظه حیاتی هم دست از اذیت کردنم برنمیداشت؟ من پر بودم از فشار، اضطراب، وحشت، اون اما در کمال آرامش رانندگی میکرد. نگاهم از شیشه طرفم به خیابون بود؛ اما انگار کور شده بودم هیچی نمیدیدم. بغض به چشمهام رسید و اشک صفحه چشمهام رو پر کرد، ولی سرسختانه تلاش میکردم تا نشکنم.
پس از بیست دقیقه ماشین رو کنار پیادهرو متوقف کرد و پیاده شد. با حرص و اخم به اون که سمت کافه میرفت، نگاه کردم. چشمهام پر اشک بود و نفسهام کشدار، اون واقعاً آزاردهنده بود.
به ساعت مچیم نگاه کردم. از پنج گذشته بود!
- نچ الآن شیش میشه، ای خدا.
دیدمش که از کافه خارج شد؛ اما با دیدن یک سینی توی دستش جا خوردم. عوض دور زدن ماشین سینی رو روی سقف ماشین گذاشت و در طرفم رو باز کرد. اون لحظه بود که جریان باد خنکم کرد.
- میدونستم نمیای کافه واسه همین اورژانسی سفارش دادم.
با حیرت پیاده شدم. هوا ابری نبود، اما باد سرد و نسبتاً تندی در جریان بود که کمی از حرارت درونم رو کم میکرد.
لیوان آب انار رو پایین آورد و سمتم گرفت.
- بخورش تا قندت میزون بشه.
با بهت لب زدم.
- آقا!
چشمک زد و گفت:
- قابلت رو نداشت، بگیر.
دستهام سمت لیوان بزرگ پیش رفتن. واقعاً توی بهت بودم. دوباره هاج و واج نگاهش کردم که خندید و گفت:
- بخورش دیگه.
با گیجی جرعهای نوشیدم که از شدت ترشیش صورتم درهم رفت و به سرفه افتادم، انگار تازه فهمیدم چه چیزی دستمه. بلند خندید و گفت:
- خوشت اومد؟
با همون صورت درهم سرم رو تکون دادم و دوباره نوشیدم. از بازو به ماشینش تکیه داد و گفت:
- ولی خیلی نخور، میترسم قندت نیاد بالا و عوضش فشارتم بیوفته.
نتونستم جز چند جرعه بیشتر بنوشم، خیلی ترش بود. لیوان رو سمتش گرفتم و به لبهام زبون زدم.
- ممنون.
خنکی و طعم ترش آبانار حالم رو شصت درصد بهتر کرده بود انگار چشمهام بهتر اطراف رو میدید.
لیوان رو گرفت و با لبخند گفت:
- قابل مترجممون رو نداشت... حالا اینو بگیر. اینو دیگه باید کامل بخوریش.
به کیک بزرگ کاکائویی توی بشقاب که به دستم داده بود، نگاه کردم. چشمهام گرد شد و نگاهش کردم؛ ولی با دیدن اون که داشت آبانار رو مینوشید و صورتش درهم بود، ناخودآگاه لبخندی لبم رو کج کرد.
- شما بفرما، میفهمی.
- آخه... .
وسط حرفم پرید.
- وا باز حرف زدی...؟ برو.
به لب پایینم گاز زدم و وارد آسانسور شدم. وقتی همراهش از سالن خارج شدیم، دیگه نتونستم ساکت بمونم.
- دیر میشه، لطفاً بگین کارتون رو، من الآن باید شرکت باشم.
جوابم رو نمیداد و فقط با قدمهای بزرگش حرکت میکرد.
- آقای رنجبر!
ایستادم و با زاری بهش نگاه کردم. بدون اینکه سمتم بچرخه، گفت:
- عقب نمونی خانم نادری.
- ای خدا.
این رو نجوا کردم و بالاجبار دنبالش رفتم. به ماشینش که رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و گفت:
- بشین.
دهن باز کردم حرفی بزنم که ابروهاش رو بالا برد و دوباره انگشتش رو روی دماغش گذاشت. چی کار میکردم؟ حریفش میشدم؟ علیرغم میل باطنیم روی صندلی جلو نشستم. وقتی سوار شد، ماشین رو روشن کرد و با خارج شدن از پارکینگ از شرکت فاصله گرفت.
کم مونده بود به گریه بیفتم؛ اون در چنین لحظه حیاتی هم دست از اذیت کردنم برنمیداشت؟ من پر بودم از فشار، اضطراب، وحشت، اون اما در کمال آرامش رانندگی میکرد. نگاهم از شیشه طرفم به خیابون بود؛ اما انگار کور شده بودم هیچی نمیدیدم. بغض به چشمهام رسید و اشک صفحه چشمهام رو پر کرد، ولی سرسختانه تلاش میکردم تا نشکنم.
پس از بیست دقیقه ماشین رو کنار پیادهرو متوقف کرد و پیاده شد. با حرص و اخم به اون که سمت کافه میرفت، نگاه کردم. چشمهام پر اشک بود و نفسهام کشدار، اون واقعاً آزاردهنده بود.
به ساعت مچیم نگاه کردم. از پنج گذشته بود!
- نچ الآن شیش میشه، ای خدا.
دیدمش که از کافه خارج شد؛ اما با دیدن یک سینی توی دستش جا خوردم. عوض دور زدن ماشین سینی رو روی سقف ماشین گذاشت و در طرفم رو باز کرد. اون لحظه بود که جریان باد خنکم کرد.
- میدونستم نمیای کافه واسه همین اورژانسی سفارش دادم.
با حیرت پیاده شدم. هوا ابری نبود، اما باد سرد و نسبتاً تندی در جریان بود که کمی از حرارت درونم رو کم میکرد.
لیوان آب انار رو پایین آورد و سمتم گرفت.
- بخورش تا قندت میزون بشه.
با بهت لب زدم.
- آقا!
چشمک زد و گفت:
- قابلت رو نداشت، بگیر.
دستهام سمت لیوان بزرگ پیش رفتن. واقعاً توی بهت بودم. دوباره هاج و واج نگاهش کردم که خندید و گفت:
- بخورش دیگه.
با گیجی جرعهای نوشیدم که از شدت ترشیش صورتم درهم رفت و به سرفه افتادم، انگار تازه فهمیدم چه چیزی دستمه. بلند خندید و گفت:
- خوشت اومد؟
با همون صورت درهم سرم رو تکون دادم و دوباره نوشیدم. از بازو به ماشینش تکیه داد و گفت:
- ولی خیلی نخور، میترسم قندت نیاد بالا و عوضش فشارتم بیوفته.
نتونستم جز چند جرعه بیشتر بنوشم، خیلی ترش بود. لیوان رو سمتش گرفتم و به لبهام زبون زدم.
- ممنون.
خنکی و طعم ترش آبانار حالم رو شصت درصد بهتر کرده بود انگار چشمهام بهتر اطراف رو میدید.
لیوان رو گرفت و با لبخند گفت:
- قابل مترجممون رو نداشت... حالا اینو بگیر. اینو دیگه باید کامل بخوریش.
به کیک بزرگ کاکائویی توی بشقاب که به دستم داده بود، نگاه کردم. چشمهام گرد شد و نگاهش کردم؛ ولی با دیدن اون که داشت آبانار رو مینوشید و صورتش درهم بود، ناخودآگاه لبخندی لبم رو کج کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: