جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,520 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به آسانسور رسیدیم. کلید رو زد و گفت:
- شما بفرما، می‌فهمی.
- آخه... .
وسط حرفم پرید.
- وا باز حرف زدی...؟ برو.
به لب پایینم گاز زدم و وارد آسانسور شدم. وقتی همراهش از سالن خارج شدیم، دیگه نتونستم ساکت بمونم.
- دیر میشه، لطفاً بگین کارتون رو، من الآن باید شرکت باشم.
جوابم رو نمی‌داد و فقط با قدم‌های بزرگش حرکت می‌کرد.
- آقای رنجبر!
ایستادم و با زاری بهش نگاه کردم. بدون این‌که سمتم بچرخه، گفت:
- عقب نمونی خانم نادری.
- ای خدا.
این رو نجوا کردم و بالاجبار دنبالش رفتم. به ماشینش که رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و گفت:
- بشین.
دهن باز کردم حرفی بزنم که ابروهاش رو بالا برد و دوباره انگشتش رو روی دماغش گذاشت. چی کار می‌کردم؟ حریفش می‌شدم؟ علی‌رغم میل باطنیم روی صندلی جلو نشستم. وقتی سوار شد، ماشین رو روشن کرد و با خارج شدن از پارکینگ از شرکت فاصله گرفت.
کم مونده بود به گریه بیفتم؛ اون در چنین لحظه حیاتی‌ هم دست از اذیت کردنم برنمی‌داشت؟ من پر بودم از فشار، اضطراب، وحشت، اون اما در کمال آرامش رانندگی می‌کرد. نگاهم از شیشه طرفم به خیابون بود؛ اما انگار کور شده بودم هیچی نمی‌دیدم. بغض به چشم‌هام رسید و اشک صفحه چشم‌هام رو پر کرد، ولی سرسختانه تلاش می‌کردم تا نشکنم.
پس از بیست دقیقه ماشین رو کنار پیاده‌رو متوقف کرد و پیاده شد. با حرص و اخم به اون که سمت کافه‌ می‌رفت، نگاه کردم. چشم‌هام پر اشک بود و نفس‌هام کشدار، اون واقعاً آزاردهنده بود.
به ساعت مچیم نگاه کردم. از پنج گذشته بود!
- نچ الآن شیش میشه، ای خدا.
دیدمش که از کافه خارج شد؛ اما با دیدن یک سینی توی دستش جا خوردم. عوض دور زدن ماشین سینی رو روی سقف ماشین گذاشت و در طرفم رو باز کرد. اون لحظه بود که جریان باد خنکم کرد.
- می‌دونستم نمیای کافه واسه همین اورژانسی سفارش دادم.
با حیرت پیاده شدم. هوا ابری نبود، اما باد سرد و نسبتاً تندی در جریان بود که کمی از حرارت درونم رو کم می‌کرد.
لیوان آب انار رو پایین آورد و سمتم گرفت.
- بخورش تا قندت میزون بشه.
با بهت لب زدم.
- آقا!
چشمک زد و گفت:
- قابلت رو نداشت، بگیر.
دست‌هام سمت لیوان بزرگ پیش رفتن. واقعاً توی بهت بودم. دوباره هاج و واج نگاهش کردم که خندید و گفت:
- بخورش دیگه.
با گیجی جرعه‌ای نوشیدم که از شدت ترشیش صورتم درهم رفت و به سرفه افتادم، انگار تازه فهمیدم چه چیزی دستمه. بلند خندید و گفت:
- خوشت اومد؟
با همون صورت درهم سرم رو تکون دادم و دوباره نوشیدم. از بازو به ماشینش تکیه داد و گفت:
- ولی خیلی نخور، می‌ترسم قندت نیاد بالا و عوضش فشارتم بیوفته.
نتونستم جز چند جرعه بیشتر بنوشم، خیلی ترش بود. لیوان رو سمتش گرفتم و به لب‌هام زبون زدم.
- ممنون.
خنکی و طعم ترش آب‌انار حالم رو شصت درصد بهتر کرده بود انگار چشم‌هام بهتر اطراف رو می‌دید.
لیوان رو گرفت و با لبخند گفت:
- قابل مترجم‌مون رو نداشت... حالا اینو بگیر. اینو دیگه باید کامل بخوریش.
به کیک بزرگ کاکائویی توی بشقاب که به دستم داده بود، نگاه کردم. چشم‌هام گرد شد و نگاهش کردم؛ ولی با دیدن اون که داشت آب‌انار رو می‌نوشید و صورتش درهم بود، ناخودآگاه لبخندی لبم رو کج کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کیک، جدا از کاکائوی تلخش شیرین بود و خامه‌هاش تمومم رو هوشیار کرد. نسیمی که جریان داشت، شیرینی و ترشی‌ای که نوش جونم شده بود، احوالم رو به شدت زیر و رو کرد.
مازیار سرش رو تکون داد و گفت:
- اوف دیگه نمی‌تونم بخورمش.
لیوان دراز رو که تا نیمه پر از آب‌انار بود، روی سینی گذاشت و به من نگاه کرد که داشتم آروم‌آروم کیک رو با چنگال می‌بریدم.
- بهتری؟
با خجالت سر تکون دادم و با سری افتاده زمزمه کردم.
- بله، ممنون.
حالا که نگاهم می‌کرد نمی‌تونستم راحت کیک رو بخورم هر چند سیر بودم و حالم در اون حد که باید خوب شده بود.
ظرف رو به طرفش گرفتم و زمزمه کردم.
- شما هم بفرمایین.
لبش کج شد و گفت:
- من نمی‌خورم، خودت بخور.
نگاهم رو پایین دادم و گفتم:
- سیر شدم ممنون.
- هنوز معده‌ت واسه چند لقمه دیگه جا داره، بخورش.
نزدیک بود خنده‌م بگیره. چرا این‌قدر سمج بود؟ سعی کردم جلوی لبخندم رو بگیرم؛ ولی حتی گاز گرفتن گوشت دهنم هم فایده‌ای نداشت. در حالی که سرم پایین بود و لب‌هام رو به‌هم می‌فشردم تا زیاد کش نرن، گفتم:
- واقعاً سیر شدم.
چند ثانیه گذشت، ولی واکنشی ازش ندیدم. زیرزیرکی نگاهش کردم که متوجه شد؛ ولی لبخند کجش و نگاه عمیقش نگاهم رو نگه داشت. بشقاب رو ازم گرفت و خیره بهش گفت:
- پس این واسه من خوردن داره.
با همون چنگال برش بزرگی از کیک برای خودش جدا کرد و توی دهنش کرد. با لپی که برآمده‌ شده بود جوری نگاهم کرد که پیام نگاهش باعث شد گونه‌هام بسوزن و چشم بگیرم.
وقتی به شرکت برگشتیم، قبل از این‌که توی آسانسور از همدیگه جدا بشیم، یادآوری کرد.
- وقتی حس کردی خودت رو گم کردی دستبند یادت نره.
با زدن چشمکی از آسانسور خارج شد. درها که بسته شدن، آسانسور دوباره به راه افتاد. تکیه‌م رو به بدنه سرد آسانسور داده بودم. دستم رو بالا آوردم و به دستبند نگاه کردم. با شستم اون رو لمس کردم. ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هام نشست.
پس مازیار هم بلد بود، فقط یک سوال! چرا یک دستبند دخترونه توی جیبش بود؟ بی‌شرمی بود اگه به مغزم اجازه فکرهایی رو می‌دادم؟
برخلاف تصورم جلسه خیلی خوب پیش رفت. نمیگم که مضطرب نشدم، دست و پام رو گم نکردم، حتی من‌من هم کردم؛ ولی هر وقت که نیاز داشتم خودم رو پیدا کنم انگشتم دستبند رو لمس می‌کرد و حتی... به چشم‌های اون هم نگاه می‌کردم تا اطمینان رو تو اون قهوه‌هایی که مثل قهوه‌های مخصوصش خوش‌رنگ و خوش‌طعم شده بود، ببینم. دروغ نبود اگه می‌گفتم نگاهش در جلسه خیلی بهتر از اون دستبند کمکم کرد و این چیزی بود که برای من عضو محالات بود، چیزی که ذهن ناتوان من شهامت درکش رو نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قصد داشتم بعد از جلسه ازش تشکر کنم چون موقع برگشت از کافه جفتمون ساکت بودیم؛ ولی اون به همراه اسمائیل شرکت رو ترک کرد و حتی تا پایان وقت شرکت هم برنگشت و زمانی که اسمائیل با عذرخواهی به من پیام داد که منتظرش نباشم و با تاکسی برگردم متوجه شدم که امشب دیگه نمی‌تونم ببینمش.
مقابل کمد لباس‌ها ایستاده بودم. مقنعه‌ و شلوارم وسط اتاق پهن بودن. دکمه‌های مانتوم باز بودن چون با دیدن دستبند دیگه دست از عوض کردن لباس‌هام برداشتم. دستبند رو با انگشت‌هام لمس کردم. زیبا بود، در عین سادگی زیبا بود! دودل بودم که اون رو بیرون بیارم یا نه؛ اما در نهایت قفلش رو باز کردم و خواستم جمعش کنم، ولی مشتم باز نشد، هنوز هم تردید داشتم.
مشتم رو باز کردم و به دستبند چشم دوختم. مازیار گفته بود این یک کلکه تا ذهنت رو منحرف کنه پس... چرا همیشه دستم نباشه؟ من به چنین کلکی همیشه احتیاج داشتم. خب فقط هم برای همین نگه‌ش می‌دارم، آره، فقط برای همین، نه به‌خاطر اینکه این رو... اون بهم هدیه داده بود! نه اصلاً... اصلاً!
***
نیومد، حضورش اصلاً تو شرکت احساس نمی‌شد؛ اما عجیب‌تر از حضور نداشتن اون من بودم، احساس من بود، فکر من بود. تموم دیشب رو تا قبل از خوابی که دم طلوع من رو با خودش برد، به مازیار فکر می‌کردم حتی صبح هم به اون فکر کردم که چه‌جوری کارش رو جبران کنم. هر لحظه به لطفش فکر می‌کردم که چه‌طوری باعث زیر و رو شدن حال یخ زده‌م شد و عجیب‌تر از همه این‌ها، من هنوز هم به فکر اون بودم! انگار... انگار اون حرکتش یک بشکن بود تا چشم‌هام باز بشن، تا... اون رو بهتر ببینم، تا روی دیگه‌ش رو هم ببینم.
ساعت داشت پنج میشد، اما خبری ازش نشده بود. زبونم دلتنگ یک طعم آشنا شده بود. اون قهوه‌ مخصوصش رو می‌خواستم؛ ولی نبود. نبود و نیومد، نبود و نیاورد... .
تقه‌ای به در خورد. هیجان‌زده شدم یا... خوشحال؟!
سریع بلند شدم و با مرتب کردن مقنعه‌م گفتم:
- بفرمایین.
دستگیره کشیده شد و من با دیدن عمو اکبر... چرا احساس کردم پنچر شدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سریع یک لبخند محو زدم و گفتم:
- سلام عمو جان.
- سلام دخترم، مونده نباشی بابا.
- ممنون عمو.
استکانم رو با اون دست آفتاب‌سوخته و چروکش روی میز گذاشت و گفت:
- بشین دخترم، راحت باش.
اما من حتی متوجه سرپا بودن خودم هم نبودم انگار متوجه هیچ چیز نبودم. با حرفش به خودم اومدم و لبخندی زدم، نشستم و زمزمه کردم:
- متشکرم.
سرش رو با یک لبخند پدرانه تکون داد و رفت. به استکان چشم دوختم. حرفش به‌خاطرم اومد، گفت دیگه از عمو اکبر چایی قبول نکنم چون قهوه اون همیشه همراهمه پس... .
سرم رو سریع تکون دادم.
- هی! چته؟
پوزخندی از سر ناباوری زدم و گفتم:
- نکنه توقع داشتی؟... خدای من الینا تو واقعاً می‌خواستی برات قهوه بیاره؟
یک پوزخند دیگه دهنم رو کج کرد.
- مگه تو کی هستی؟ نچ‌نچ‌ عجب پررو شدی. اون طفلکی خواست لطف کنه، اما انگار وظیفه‌ش شده.
خودم رو سرگرم ور رفتن با لپ‌تاپ کردم، اما رفته‌رفته انگشت‌هام از حرکت ایستاد، صورتم آویزان شد. یک جمله تو سرم بد جوری نورپردازی می‌کرد "اون قول داده بود!"
در حالی که نگاهم پایین بود، نجواکنان با یک اخم تخس لب زدم.
- زده زیر قولش خب.
اخمم شدیدتر شد.
- قول نداد که.
دوباره سرم رو تکون دادم.
- اِه بس کن دیگه الینا... به کارت برس.
از دست خودم دلخور بودم که منتظرش بودم هر چند می‌دونستم که از این بابت انتظارش رو می‌کشم چون می‌خواستم ازش تشکر کنم؛ ولی... نمی‌فهمیدم چرا زبونم دلتنگ بود؟ جدیداً زیادی پررو شده بودم.
با بی‌حوصلگی بسته‌ها و مجموعه‌ها رو تو فلش مرتب کردم سپس از پشت میزم بلند شدم و اتاقم رو به قصد اتاق اسمائیل ترک کردم. دیدم که میز منشی خالیه و در نیمه باز.
قبل از ورودم تقه‌ای به در زدم که صدای تق‌تق کفش‌هایی از پشت سر توجه‌م رو جلب کرد. چرخیدم و منشی رو دیدم که دست‌های خیسش رو با دستمال خشک می‌کنه. صدای اسمائیل باعث شد از فکر خارج بشم.
- بفرمایین.
در رو باز کردم و اسمائیل رو روی یکی از صندلی‌های چرم سیاه مقابل آقای کیانی که یکی از کارکنان بود، دیدم. سلام ریزی گفتم و اسمائیل که متوجه شده بود برای چی به اتاقش اومدم، گفت:
- بذارش روی میز.
سر تکون دادم و سمت میزش رفتم. حین راه رفتن متوجه مکالمه‌شون شدم.
- فعلاً تا اومدن مازیار مدیریت بخش اون رو تو به عهده بگیری بهتره.
- حالا کی قراره برگرده؟
- احتمالاً یه هفته‌ای طول می‌کشه تا به ایران بیاد.
کنجکاو شده بودم. می‌خواستم بدونم کجا رفته؟ چرا رفته؟ اما وجدانم اجازه نداد فال‌گوش وایستم. من برای شخصیت محترم اسمائیل بیشتر از وسوسه‌م ارزش قائل بودم پس با یک با اجازه گفتن زمزمه‌وار، از اتاق خارج شدم؛ اما فکرم هنوز کنار همون میز بود و این چیزی بود که اصلاً نمی‌خواستم. انگار ذهنم... دیگه متعلق به من نبود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- فقط یازده سالم بود، یازده سال! هیچ‌کَس خونه عزیز نبود، من باید از بچه‌ها مراقبت می‌کردم، واحد مریض بود نمی‌تونست با محمدصدری بازی کنه، نازی هم که اصلاً تو خط محمدصدری نبود، اون طفلیم کوچیک بود سنی نداشت که، نمی‌تونست بازی‌های وحشیانه محمدصدری رو تحمل کنه واسه همین من باهاش بازی کردم. می‌دونین که پسرا چجور بازی‌هایی رو دوست دارن. باهاش کشتی گرفتم، خلاصه بزن‌بزن داشتیم که یهو جلاد در زد. وای بچه‌ها همچین وحشیانه می‌کوبه که... هوف! اون روزم معلوم بود بد جور شاکیه چون خیلی محکم در زد. اون‌قدر هول شده بودم که دمپایی‌هام رو نپوشیدم و فقط تا دم در دوییدم. باورتون میشه منِ یازده ساله از ترس اون جلاد گاهی وقتا بدون کفش می‌رفتم تا درو باز کنم؟ اون هم با اون زمین خاکی و سنگ‌دارش.
غزل روی ساق پاش نشسته بود و پشت هر دو دستش روی زانوی دیگه‌ش بود، لپش رو روی کف دست‌هاش گذاشته بود که باعث شده بود چشمش تنگ بشه. با بی‌حوصلگی گفت:
- اون‌قدری در موردش گفتی که باورمون بشه.
نگاهم رو ازش گرفتم و به ویدا دادم. موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود که به خاطر شونه نزدنشون موج‌دار به نظر می‌رسیدن. آهی کشید و ادامه داد:
- رفتم درو براش باز کردم، همچین در رو هل داد نزدیک بود بیفتم. اخم داشت، اوف بچه‌ها ندیدینش، منم که عمری باهاش زندگی کردم! اوف چهره‌ش در حالت معمولی ترسناکه چه برسه که بخواد اخم کنه و عصبی بشه! اون روزم از شانس گندم وحشی شده بود، معلوم نبود کی پاچه‌اش رو گرفته بود. حالا محمدصدری رو می‌گین، بدو بدو از تو خونه با پاهای لختش اومده بیرون که بگه بابا‌؟ بابا؟ ویدا منو زد. اون طفلی منظورش به بازیمون بود، ولی اون کوروش عوضی که بگم خدا چی کارش کنه حتی به صورت شاداب بچه‌ش نگاه نکرد و هم مستقیم اومد زد تو گوشم!
مشتش رو جلوی دهنش گذاشت و نگاهمون کرد. غزل نچ کرد و گفت:
- کار بدی کرد.
حنا گفت:
- خب؟
ویدا با حرص حرفش رو تکرار کرد.
- خب؟
پوزخند زد و گفت:
- خب به جمالت. این فقط یه بخش کوچیک از اخلاق خوب آقاست. حالا... حالا همچین نفری... ای خدا... هنوز باورم نمیشه.
دوباره مشتش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:
- اِاِاِاِ چه‌طور به خودش اجازه داده... ‌.
جیغ زد.
- از من خواستگاری کنه؟!
چشم‌هاش از حدقه بیرون زد و پاهاش رو سمت شکمش جمع کرد. دهنش نیمه باز بود و نگاهش خیره به افق، انگار هنوز هم هنگ بود.
- خدا!
اون کلمه رو کشدار و آروم گفت انگار قصد داشت به نحوی وزن ذهنش رو کم کنه، هر چند که تغییری تو چهره مبهوتش ایجاد نشد.
مشغول خوردن صبحونه بودیم که به گوشی ویدا زنگ زدن. حین زدن حرف‌های معمولیشون مشخص نبود ویدا یک‌دفعه چی شنید که رنگش پرید، ما هم که کنجکاو! حالا سفره باز بود و ما دور هم حلقه زده بودیم و مشغول گپ. فقط طیبه یک لایه از سفره رو روی لایه دیگه گذاشت تا به سفره بی‌حرمتی نشه و جمع کردن صبحونه نیمه تموم رو برای بعد موکول کردیم.
- سرم داره می‌ترکه... اِاِاِ اون چه جوری آخه تونست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرش رو بلند کرد و نگاهمون کرد.
- طرف زن داشته، طلاق گرفته، آقا؟ بچه‌ داره! بچه‌ش هم‌بازیم بوده، حالا اومده خواستگاری من؟! به چه حقی؟
غزل با همون حالتش لب زد.
- واقعاً به چه حقی؟
ویدا داد زد و با پاش به ساق پای غزل زد که غزل تعادلش رو از دست داد و به عقب پرت شد؛ اما با ستون کردن دست‌هاش مانع افتادنش شد. ویدا هم‌زمان با حمله‌‌ش داد زد.
- اِ خفه شو دیگه، هی هیچی نمیگم منو مسخره می‌کنه.
غزل با بهت خندید و گفت:
- خب بابا همچین میگی بچه‌ش هم‌بازیم بوده! خب طفلکی نه سال از تو کوچیک‌تره که. هیچ‌ک.س پسرداییت رو نشناسه خیال می‌کنه مرده یه بیست، سی سالی ازت بزرگ‌تره.
ویدا با صدای بلندش گفت:
- عذرخواهی می‌کنم که از اون بیست سالی که عرض کردین... .
سمت غزل خم شد و انگشت‌هاش رو تا ته باز کرد.
- فقط هفت سال کم داره! عذرخواهی می‌کنم که... .
لگد دیگه‌ای سمت غزل پرت کرد که غزل فوراً جاخالی داد و عقب رفت و پاشنه ویدا محکم به زمین خورد که دردش مغز سر خودم رو داغون کرد؛ اما ویدا با همون چشم‌های گرد و خشمگینش ادامه داد.
- ازش متنفرم، ازش بدم میاد.
غزل گفت:
- خب بابا، هار شده. مگه من اومدم خواستگاری؟
ویدا با تموم توانش جیغ زد طوری که آب دهنش پرت شد.
- پس ازش طرفداری نکن!
حنا که کنارش بود، شونه‌هاش رو گرفت تا اون رو که نیم خیز شده بود، بنشونه.
- آروم باش دختر اِ.
ویدا با اخم و خصم به غزل زل زده بود. کم‌کم انگار متوجه شد که اختیارش رو از دست داده، با حرص نگاه گرفت.
کمی بعد دوباره شروع به حرف زدن کرد؛ اما آروم‌تر.
- مشکل من سنش نیست، حتی حاضرم با سروش که قلشه ازدواج کنم؛ ولی آخه اون... به خدا حتی با بچه‌شم مشکلی ندارم، بابا بچه‌ش هم‌بازیم بوده، دوستش دارم.
حنا زمزمه کرد.
- پس نامادری خوبی میشی.
- حنا!
ویدا غرش کرد و آرنجش رو سمتش گرفت که حنا با خنده گفت:
- باشه‌باشه‌باشه.
ویدا چشم‌هاش رو محکم باز و بسته کرد.
- به کی بگم ازش بدم میاد؟ خیلی‌خب، قبوله، قبول دارم که داییم زحمت من و داداشم رو کشید، روی پر قو بزرگمون کرد، نذاشت طعم یتیمی رو بفهمیم، قبول که ما رو بزرگ کرد، خدا هم خودش رو خیر بده هم مرده‌هاش رو بیامرزه؛ اما آخه... چرا کوروش؟ چرا من؟!
طیبه گفت:
- دختر تو تمام ترست مال بچگی‌هات بوده، اون یه دورانی بود که گذشت، حالا تو بیست و دو سالته اون سی رو هم رد کرده، مثل قدیم نیست که.
ویدا با حرص و نفس‌نفس جوابش رو داد.
- بله، می‌دونم مثل قدیم نیست؛ ولی من ازش بدم میاد!
چشم‌هاش رو تنگ کرد و اضافه کرد.
- اصلاً می‌دونی چرا ما از آمپول وحشت داریم؟ آمپولم مثل خاره چه فرقیه بینشون؟ ترسی که نسبت به آمپول داریم به خار نداریم، می‌دونی چرا؟ چون از بچگی بهمون گفتن این کارو کنی دکتر میاد، آمپولت می‌زنیم، فلان می‌کنیم، ما رو ترسوندن، اون سوزن چیزی نیستا؛ ولی ترسش توی وجودمون رخنه کرده، تو ضمیر ناخودآگاهمون نشسته. حالا منم نفرت اون تو ضمیر... ناخودآگاه... من... نشسته!
هم‌زمان با شمرده‌شمرده گفتنش انگشت‌هاش رو که سمت هم جمع کرده بود، به سرش زد که سوسن جلوش رو گرفت و گفت:
- خب حالا تو هم، فهمیدیم ضمیرت کجاست، سرت رو سوراخ نکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ویدا با بی‌طاقتی گفت:
- آقا من ازش متنفرم، ازش می‌ترسم، ترسناکه، وحشیه، پاچه می‌گیره، سگه.
هق‌هق بدون اشکی کرد و گفت:
- به کی بگم اینو؟
نشد، نتونستم جلوی زهر کلامم رو بگیرم و زمزمه کردم.
- آخر هر نفرتی عشقه دیگه.
هر پنج نفر با بهت و حیرت نگاهم کردن. غزل که سمت راستم نشسته بود، با خنده سمتم خزید و چند مرتبه به کتفم زد.
- نه، مثل این‌که شما هم آره. زبون داری.
نگاه ازش گرفتم و به ویدا که مقابلم نشسته بود، دادم. دلخور نگاهم می‌کرد که گفتم:
- قصد طعنه زدن نداشتم، فقط خواستم بدونی گاهی اوقات واقعاً نمیشه.
ویدا نگاه گرفت؛ اما مشخص بود که هنوز هم دلخوره و من... از گفته‌م پشیمون شده بودم.
سوسن گفت:
- حالا نمی‌خواد فاز غم بگیری دیوونه. به داییت بگو که نمی‌خوایش و خلاص.
ویدا با غم چشم‌هاش رو بست و سرش رو تکون داد.
- نمیشه، اون از من توقع داره.
حنا به شونه‌ش زد و گفت:
- خب مگه نمیگی داییت همیشه هوات رو داشته؟ خب مطمئن باش بعد ازدواجتون هم ولت نمی‌کنه دیگه.
ویدا با ترس نگاهش کرد که حنا با بهت سر تکون داد. ویدا در جوابش لب زد.
- اسمشو نیار.
نگاه حیرونش رو به افق دوخت و گفت:
- نمی‌خوام باور کنم که... بدبخت شدم.
سوسن اخم درهم کشید و گفت:
- نچ اِه.
حنا با خنده گفت:
- خل مشنگِ من تو چند ساله که میای درس می‌خونی، تقریباً از روستاتون کنده شدی، وقتاییم که اون‌جایی یا اون نیست یا هم باشه تو حجاب داری، اون که دیگه خوب تو رو یادش نیست، مطمئن باش اگه دوباره تو رو ببینه و بفهمه تو یه خورشید به تمام معنایی بیخیالت میشه.
ویدا چپ‌چپ نگاهش کرد. از حرص سوراخ‌های دماغش باد کرده بود. خب اون چشم‌های عسلی رنگ و موهای طلایی داشت که با پوست زیتونی روشنش کاملاً هماهنگ بودن.
غزل گفت:
- خب شرط بذار.
ویدا با بغض سر تکون داد و زانوهاش رو بغل گرفت در حالی که چونه‌ش روی زانوهاش قرار داشت. دلم به حالش سوخت و گفتم:
- ویدا حالا نمی‌خواد پیش‌بینی کنی، می‌رین حرفاتون رو می‌زنین، بعدش می‌فهمن که شما دو نفر تفاهم ندارین.
ویدا پوزخند زد و گفت:
- ساده‌ای‌ها چه حرفی؟ چه تفاهمی؟ من باهاشون بزرگ شدم.
آه کشید و خیره به فرش لب زد.
- دایی یه چیزی جلوم گذاشته که نه می‌تونم ردش کنم، نه می‌تونم قبولش کنم.
دوباره اخم چهره‌ش رو جمع کرد.
- لعنت بهش، هیچ‌کی نبوده بهش دختر بده حالا اومده سراغ من.
می‌دونستم که مخاطبش داییش نیست. داییش براش حکم همه ک.س رو داشت. مخاطبش پسرداییش، کوروش بود.
حنا دوباره به در شوخی زد.
- بابا اون یه خورشید تو آسمونش داره، مطمئن باش تو رو ببینه منصرف میشه.
ویدا چشم‌غره رفت و گفت:
- ببند دهنتو حنا و اِلا اون‌چه که لایقته رو بهت میگما.
صداش بالا رفت.
- خوبه منم بگم قرمزی؟
- نه... آخه من حناییم!
ویدا چشم‌هاش رو محکم بست و شقیقه‌هاش رو مالید که سوسن خطاب به حنا بی‌صدا لب زد.
- ببندش دیگه.
اما حنا رسا گفت:
- خب این دیوونه همچین عزا گرفته انگار چی شده!
ویدا با خشم و چشم‌هایی گرد نگاهش کرد. سفیدی چشم‌هاش برق میزد.
- می‌خوای بگی هیچی نشده؟
فرصت جواب دادن نداد و روش پرید که حنا از پهلو روی زمین افتاد. ویدا موهای حنایی و بلندش رو که باز بودن، کشید و جیغ زد.
- نشونت بدم؟ آره؟
- کمک!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اوقات به شدت کسل‌کننده سپری می‌شدن، نرفتن به دانشگاه هم زمان رو طولانی‌تر کرده بود. ویدا گوشه‌گیر و افسرده شده بود. انگار همه‌مون اون بودیم که خونه ساکت و بی‌روح شده بود. خب به هر حال ما سه سال هم‌خونه بودیم، سه سال بیشتر از بودن کنار خونواده‌هامون با هم بودیم، طبیعی بود که درد اون درد ما هم باشه. من هم مثل بقیه بی‌حوصله بودم و با اجازه گرفتن از اسمائیل بعد از ظهر به شرکت نرفتم و حالا ساعت هشت و ده دقیقه شب بود و خونه غرق در خاموشی.
حنا در حالی که پاهاش روی دیوار بودن و پاشنه‌هاش رو یکی پس از دیگری به دیوار می‌کوبید، موهاش مثل یک فرش روی زمین پهن بود. لب زد.
- یکیم عروسی‌ای، تولدی، چیزی نداره لااقل حالمون عوض شه.
من کنارش نشسته بودم و سمت دیگه‌ش سوسن به دیوار تکیه داده بود. سوسن مشغول گوشیش بود که از حرف حنا سر سمتش چرخوند و اخم ریزی کرد؛ اما نگاهش متفکر می‌نمود. غزل هم روبه‌روی ما سه نفر به شکم دراز کشیده بود در حالی که پشتی زیر شکمش قرار داشت. طیبه کنار ویدا دراز کشیده بود و سر اون هم گرم گوشیش بود. ویدا به حالت چمباتمه زیر اپن نشسته بود و پیشونیش روی زانوهاش قرار داشت.
چند ثانیه سپری شد که سوسن گفت:
- یافتم.
نگاهش کردیم که با احتیاط به ویدا نگاه کرد. حنا با پاش به سوسن زد و گفت:
- حواسش نیست بگو.
وقتی سوسن جوابش رو داد یک ابروی غزل بالا پرید. حنا فوراً نشست و دست‌هاش رو برای طیبه تکون داد. طیبه متوجه‌مون شد و اخم کرد که سوسن بی‌صدا گفت:
- بیا.
طیبه نگاهی به ویدا انداخت و سپس بلند شد. سمتمون اومد و نشست. حنا بی‌صدا حرفی زد که طیبه با بی‌حوصلگی اداش رو درآورد و چند مرتبه لب‌هاش رو به‌هم زد سپس پچ‌پچ‌کنان گفت:
- چی داری میگی؟
گوشیش رو سمتش گرفت.
- بنویس.
سوسن از گوشی خودش استفاده کرد و تندتند پیامی نوشت. طیبه با خوندن اون متن که حدس می‌زدم چی باشه، ابروهاش بالا رفت. با تردید نگاهمون کرد که سوسن به بازوش زد، طیبه هم سرش رو سمت شونه‌ش کج کرد و سپس به عقب چرخید تا ویدا رو ببینه. کمی که نگاهش کرد، لب زد.
- حله.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ویدا دستش رو از دست طیبه بیرون کشید و جیغ زد.
- اَه ولم کن، گفتم نمیام دیگه. بهتر از من کسیو ندیدی؟
طیبه دوباره به دستش چسبید و اون رو توی بغلش گرفت.
- راه نداره، من نمی‌خوام تنهایی برم خرید، باید بیای.
- طیبه به خدا حوصله ندارم، ولم کن.
- باید بیای.
ویدا در حالی که شل و وا رفته دنبال طیبه کشیده میشد، با حرص چشم‌هاش رو بست و زبون روی لب‌هاش کشید. به زور حنا و سوسن لباس‌هاش رو عوض کرده بود؛ اما یک لحظه هم راضی نمیشد تا همراه طیبه بیرون بره. وقتی از خونه خارج شدن، حنا دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
- خب حالا چی کار کنیم؟... بادکنک سفارش بدیم؟
غزل پس کله‌ش زد و گفت:
- باهوش جان ویدا با بادکنک حالش عوض میشه؟ مگه بچه‌ست؟
سوسن گفت:
- راست میگه، باید یه آهنگ شاد بذاریم، غذایی که دوست داره سفارش بدیم.
حنا تند گفت:
- کیکم باید سفارش بدیم.
سوسن سر تکون داد و در حالی که لب‌هاش رو غنچه کرده بود و خیره به افق بود، انگشت اشاره‌ش رو به لپش فشرده بود. لب زد.
- اون که آره، باید ژله هم سفارش بدیم، دوست داره.
غزل گفت:
- شربت گیلاسم می‌خواد.
سوسن سر تکون داد و گفت:
- پس معطل چی هستین؟ بدویین که فقط یه ساعت وقت داریم.
غزل گفت:
- من که شک دارم. ویدا ده دقیقه‌ای برگشته.
سوسن گفت:
- پس چه بدتر. سریع باشین.
سریع سفارشات رو دادیم و مشغول مرتب کردن خونه شدیم. به هر حال یک محیط تمیز خودش یک حس خوب بود. به‌خاطر کسل بودنمون نه ظرف‌ها رو شسته بودیم و نه خونه رو مرتب کرده بودیم.
نیم ساعت بعد طیبه به گوشی سوسن زنگ زد. سوسن تماس رو وصل کرد و جواب داد.
- چیه؟
- بابا این خیلی رو اعصابه، عین بچه‌ها نق می‌زنه که برگردیم برگردیم.
حنا گفت:
- کجایین الآن؟
- هنوز از خیابونم نگذشتیم، باهام راه نمیاد، لج کرده که برگردیم.
سوسن لب بالاییش رو به دندون گرفت و سپس گفت:
- خیلی‌خب، فقط ده دقیقه می‌تونی علافش کنی؟
- باشه، سعیمو می‌کنم... .
ناگهان حرفش رو با جیغش قطع کرد.
- اِ ویدا کجا؟ ای بابا برگرد.
و تماس قطع شد.
چند دقیقه بعد در حالی که من و سوسن مقابل هم و غزل و حنا مقابل هم دور سفره ایستاده بودیم، به لازانیا که غذای مورد علاقه ویدا بود و همین‌طور به انواع ژله‌های رنگی و کیک کوچیک نگاه می‌کردیم. غزل گفت:
- من برم شربت رو بریزم بیام.
همون لحظه گوشی سوسن تک خورد. سوسن لب زد.
- مثل این‌که اومدن.
حنا گفت:
- برقا رو خاموش نکنیم؟
صدای باز شدن در راهرو به گوش رسید که غزل گفت:
- دیگه دیر شده.
سوسن لب زد.
- خیلی‌خب؛ اما جیغ یادتون نره.
صدای قدم‌هاشون رو شنیدیم که داشتن بالا می‌اومدن. طیبه گفت:
- یالله یالله! صاحب‌خونه...؟ یالله!
مثلاً داشت با اعلام حضورش رمزی پیام می‌داد تا هر چه سریع‌تر کارهای نیمه تموممون رو تموم کنیم؛ ولی ما آماده بودیم.
ویدا غرغر کرد.
- گوشام رو کر کردی طیبه، چته؟ یعنی غیر من و تو کی می‌خواد بیاد تو؟
- چه فکی زدی بابا، برو تو.
و دستگیره رو کشید و در رو باز کرد که ناگهان سوسن، حنا و غزل جیغ زدن و دست زدن، من؛ اما فقط به دست زدن اکتفا کردم.
حنا بین جیغ زدنش با خنده گفت:
- حالا چی بگیم؟ تولدت مبارک؟
و اما ویدا مات و مبهوت جلوی در خشکش زده بود و این در حالی بود که طیبه نیشش باز بود. ویدا با حیرت و ماتم به طیبه نگاه کرد که طیبه دستش رو به دور شونه‌هاش حلقه کرد، ما هم به طرفشون رفتیم که ناگهان هق‌هق ویدا باعث مکثمون شد.
طیبه سمت ویدا که سر پایین انداخته بود و با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود، سر خم کرد و گفت:
- اِ ویدا!
سوسن طاقت نیاورد و با چشم‌هایی پر جلوتر از ما به سمتشون رفت و ویدا رو در آغوش گرفت. ویدا دست‌هاش رو از زیر بازوهای سوسن روی کتف سوسن گذاشت و با گریه گفت:
- دیگه نمی‌تونم داشته باشمتون. (هق‌هق) اون دیگه نمی‌ذاره درسم رو ادامه بدم، نمی‌ذاره شما رو ببینم.
وقتی قطره اشکم روی گونه‌م چکید تازه متوجه شدم بغضم غیرقابل کنترله. غزل با چشم‌هایی سرخ که قصد داشت جلوی اشکش رو بگیره، اخم کرد و گفت:
- بیخود کرده، اِ! مگه دست خودشه؟... دیوونه گریه نکن.
و از پهلو اون رو در آغوش گرفت. من و حنا و طیبه نگاهی به هم انداختیم و سپس با حلقه زدن دور اون سه نفر به آغوششون ملحق شدیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با این‌که مایل نبودم؛ اما باید می‌رفتم. ساعت دو سوار تاکسی شدم و ساختمون رو ترک کردم. حتی وقتی وارد شرکت هم شدم حال و هوام تغییری نکرد. بیشتر حواسم پی ویدا بود که... !
مات و مبهوت نگاهش کردم، به اون اثر هنری، لبخندی که مشخص بود توسط یک انگشت کشیده شده و اون دو چشم قرمزی که نشون می‌داد با حساسیتِ تمام تکمیل شده... انگار فقط کسی انگشتش رو توی قوطی رنگ فرو کرده بود و سپس دو مرتبه انگشتش رو به اون زده بود؛ ولی هر چی که بود باعث شد لبم کج بشه و برای چند لحظه یادم بره دلم آزرده بود.
در رو پشت سرم بستم و سمت میزم قدم برداشتم. کیفم رو روی میز گذاشتم و اون ماگ صورتی رو که تا چند روز پیش هیچ طرحی نداشت؛ اما الآن یک لبخند و دو چشم قرمز اون رو بانمک کرده بود، برداشتم... پس برگشته بود!
نفس عمیقی از عطر تلخ قهوه کشیدم که چشم‌هام هم بسته شد. به آرومی اولین جرعه رو نوشیدم. اوم مثل همیشه خوش‌طعم بود. حس کسی رو داشتم که توی یک روز جهنمی یخ در بهشت خورده. اون قهوه گرم به اندازه اون یخ در بهشت دلم رو خنک کرده بود.
زبون روی لب‌هام کشیدم و با دور زدن میز روی صندلیم نشستم. تکیه‌م رو به پشتی نرم صندلیم دادم و در حالی که دو دستی ماگ رو نگه داشته بودم، آروم‌آروم قهوه‌م رو نوشیدم. وقتی تموم شد دوباره لب‌هام رو مزه‌مزه کردم و سپس ماگ رو روی میز گذاشتم. حس می‌کردم شارژ شدم؛ ولی وقتی که با گرفتن لبه میز صندلیم رو جلوتر کشیدم و فلش سیاه رو که هر روز روی میزم قرار می‌گرفت، برداشتم تا کارهای عقب افتاده‌م رو حل کنم، متوجه شدم هنوز هم دلم یک گره داره. نمیشد، نمیشد با فکری که درگیر بود متنی ترجمه کنم، حتی انگشت‌هام تمرکز نداشتن.
آهی کشیدم. دستم رو روی میز دراز کردم و سرم رو روی بازوم گذاشتم. دست دیگه‌م با بی‌هدفی با موشی درگیر بود و انگشت اشاره‌م روی کنترلش در حال سر خوردن بود.
ویدا، ویدا.
آه دیگه‌ای کشیدم و چشم‌هام رو بستم. دستم رو از روی موشی برداشتم و به صورتم نزدیک کردم. اصلاً حال و حوصله کار کردن نداشتم.
کمر راست کردم و از توی کیفم گوشیم رو برداشتم. شماره غزل رو گرفتم که چند ثانیه زمان برد تا جوابم رو بده.
- الو؟
- حالش چه‌طوره؟
نفس عمیقی کشید و سپس آهش رو صدادار رها کرد که جوابم رو گرفتم.
- نچ بهتر نشده؟
- نه بابا، خوبه فقط دو ساعت خونه نیستیا.
تقه‌ای به در اتاقم خورد که گفتم:
- فعلاً باید برم، خداحافظ.
- باشه.
تماس رو قطع کردم و لب زدم.
- بفرمایین.
 
بالا پایین