جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,157 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️
⚪️
شوفر فردی من Part 79
دارنوش بلند شد و عصبی داد زد:
+ بسه دیگه تینا از موقعی که رامش اومده اینجا هی داری یه عیبی میزاری روی این دختر..... جلوی حسادت‌های دخترانه‌ات رو بگیر وگرنه دفعه‌ی بعدی خودم باهات برخورد می‌کنم.
بعدش‌ هم بلند شد و رفت بالا. منم تصمیم گرفتم تا تنور داغه بچسبونم. پس بغض کردم و خودن رو زدم به گریه که کامیلا فکر کرد واقعی دارم گریه می‌کنم بلند شد و بغلم کرد و بعد عصبی به محمدخان گفت:
+ من نمیزارم دخترم بشه مثل من که از یه چشمش خون بیاد دز یه چشمش اشک......
بعدشم از زیر بغلم گرفت و برد اتاقم..... منو خوابوند و روم پتو کشید و رفت بیرون..... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده، وای عجب نمایشی درست شد. خیلی خوب بود.در اتاق زده شد مریم خانم اومد داخل، خدای من هرجا هم که میری این مریم خانم هست.
_ بله مریم خانم دوباره چیشده.
+ خانم دارنوش خان کارتون دارن....
_ باشه تو برو.
مریم خانم رفت بیرون و من با خودم گفتم یعنی چیکارم داره؟... ولی تا نرم نمی‌فهمم چیکارم داره..... بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..... چند تقه به در اتاق کار دارنوش زدم که گفت بفرمائید.
رفتم داخل و در رو بستم. کسرا و دارنوش نشسته بودن و به من نگاه میکردن تعجب کردم و واقعا کنجکاو شدم که چیکار دارن؟...
_ با مَن کاری دارین؟......
+ آره بیا بشین رامش.....
نشستم روی مبل کناره کسرا......
+ میخوایم از نقشه برات بگیم رامش.
با تعجب به کسرا نگاه کردم که دارنوش گفت:
+ عمو هم جز این نقشه هست....... خب شروع می‌کنم،ببین چند وقت پیش یعنی چند روز قبل از اینکه بیای عمارت عمو از اومد شرکت من و می‌خواستیم باهم شرکت منو اداره کنیم. تا اینکه ما باهم متحد شدیم و تو اومدی عمارت.... از اون روز هم اینقدر اتفاق افتاد که عمو فرصت نکرد سهامش رو بفروشه و اومد با من صحبت کرد و منم تصمیم گرفتم که سهام عمو رو واگذار کنیم به تو..... و خب سهام عمو از سهام پدر من خیلی بیشتره و یعنی تو سهم بیشتری داری.....
خیلی تعجب کردم و با تعجب گفتم:
_ من که اصلا از این چیزا سر در نمیارم منظورم همین شرکت داری این چرت و پرت ها...... بعدشم من برم اونجا مثلا که چی؟.... ها؟
کسرا با لبخند و صبوری گفت:
+ تو لازم نیست کاری کنی رامش جان ما تو رو اونجا می‌فرستیم برای اینکه نقشه‌ی اونا رو برملا کنی...... من چند‌روز پیش شنیدم که علی و بابا درباه‌ی یه فلش صحبت می‌کردن فکر کنم تمام اطلاعات این چند سال کثافت‌کاریشون اون تو باشه.
_ خب چرا خودتون اون کارو نمی‌کنید؟
+ این نقشه‌ی تو و دارنوش هست من فقط سهام رو دادم..... امیدوارم تو این نقشه موفق بشید......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🎻🎻🎻🎻🎻🎻
🎻🎻🎻🎻🎻
🎻🎻🎻🎻
🎻🎻🎻
🎻🎻
🎻
شوفر فردی من Part 80
بعد از اینکه حرفامون تموم شد دارنوش یه برگه جلوم گذاشت و گفت اینو امضا کنم تا سهام به من واگذار بشه و منم امضا کردم. و الان قانونا من یکی از سهامداران اصلی هلدینگ اتحاد هستم.
شام داشت در سکوت خورده میشد و کسی حرفی نمیزد تا اینکه کسرا گفت:
+ من امروز سهامم رو واگذار کردم و ایندفعه کاملا تمام پولم رو کشیدم بیرون و الان داخل شرکت دارنوش هستم...
محمدخان پوزخند زد و گفت:
+ حالا کی هست اینی که بهش واگذار کردی سهامت رو؟
کسرا لیوان آبش رو برداشت و با خونسردی ذاتی که از پدرش به ارث برده بود گفت:
+ فردا داخل جلسه میبینیدش...... یه سوپرایزه.
دیگه کسی چیزی نگفت و همه ادامه‌ دادن.
************************
بعد از شام اول رفتم داخل اتاق عسل و قضیه‌ی عصر و دعوا‌ی منو تینا رو توضیح دادم آخه اون خواب موند و چیزی نفهمید، وقتی من صحبت می‌کردم اون دلش رو گرفته بود و فقط می‌خندید.
الان هم که دکتر عبادی پیام داد و گفت توی این هفته باید عسل رو برای شیمی درمانی ببرم، مطمئنم که فردا نمی‌شه برای همین گذاشتم برای پس‌فردا.
خوابم نمی‌برد برای همین یکی از کتاب‌هایی که خودم چند روز پیش خریدم رو برداشتم. چندروز پیش برای خودم یه عالمه کتاب گرفتم، برای مواقعی که بیکارم بخونم.
کتاب بیگانه از 《 دایانا گابالدون》رو برداشتم و شروع به خودن کردم.
**************************
صبح با صدای تق تق بیدار شدم یکی مثل دارکوب داشت روی مغزم می‌زد. انگار یکی داشت دره اتاقم رو می‌زد.
_ بریم میخوام بخوام.....
صدا قطع شد و دره اتاقم باز شد، بعد تختم بالا پایین شد با خیال اینکه حتما عسل اومده بلند شدم که بزنمش.... با چشمای نیمه باز و تاپ و شلوارک که فکر کنم تاپش رفته بود بالا و موهایی که باز بود یکسره میرفت زیر دست پا، بلند شدم و چشمام رو باز کردم.... با چیزی که دیدم انگار به من برق ۲۲۰ ولتی باز کردن که شروع کردم به جیغ زدن، دارنوش اومد سمتم و خودش رو انداخت روم و دستش رو گذاشت روی دهنم:
+ هیس دختر چرا جیغ میزنی؟ دستم رو برمی‌دارم اما جیغ نزن اوکی؟
دستش رو برداشت و منم با طلبکاری و اخم گفتم:
_ توقع داری وقتی صبح یه مرد تو اتاقم میبینم بلند شم و با روی گشاده بهش صبح بخیر بگم؟...... بعدشم شما داخل اتاق من چیکار داری؟....
+ میخواستم بیدارت کنم که بری شرکت مثلا امروز جلسه داری؟
با آوردن اسم جلسه مثل جت از زیر دستاش اومدم بیرون، آخه اون خیلی بزرگ بود و خب من در مقابلش کوچولو بودم. سریع رفتم سمت حمام که دیدم هنوز با یا لبخند نشسته روی تخت.
_ تو چرا هنوز اینجایی؟
بلند شد و من فکر کردم داره میره بیرون ولی اومد سمت من و از پشت بغلم کرد، با این کارش گرمم شد و مثل همیشه ضربان قلبم رفت بالا.
_ چی.... ک.....ا..... چیکار...... می‌کنی؟....
حرفم رو با لکنت زدم و که دارنوش زیر گوشم گفت:
+ یه چیزی بهت میگم اما همین‌جا باید یادت بره خب؟.....
_ ب...ا...باشه.
+ من دیشب فهمیدم که عاشق یه دختره خیلی خوشگل شدم که خیلی جسوره، خیلی قوی، و باهوشه، میدونی اون کیه؟
با بغض گفتم:
_ کیه؟....
+ اون تویی رامش تویی......
اینو گفت و رفت بیرون منو با حجمه زیادی از تعجب تنها گذاشت، بیست‌دقیقه همینجوری گذشت و با حسی ناب و خب رفتم حمام و در کل حمام کردن به دارنوش و حرفاش فکر کردم و مثل این دیوانه‌ها خندیدم راست میگن که عشق آدم رو دیوونه میکنه.... با خوشحالی اومدم بیرون تا لباس عوض کنم.
اول موهام رو خشک کردم و فرق کج کردم و بعد رفتم توی کلوز روم خداروشکر که اون‌روز کامیلا برام لباس‌های قشنگی گرفت، واقعا سلیقش خیلی خوبه......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
🌟🌟🌟🌟
⭐️⭐️⭐️
🌟🌟
⭐️
شوفر فردی من Part 81
یه کت و شلوار سبز تیره پوشیدم، زیرش هم یه تاپ مشکی، شال و کیف و کفشم هم مشکی بود، یه آرایش خیلی لایت کردم گوشی رو توی کیفم گذاشتم و رفتم توی حیاط خواستم به نادر بگم منو برسونه که صدای دارنوش منو متوقف کرد، اول یه سوت بلند کشید از اونایی که نهایت هیز بودن طرف مشخص میشد و بعد گفت:
+ هوی خانم خوشگله.....
سرم رو طرفش گرفتم و گفتم:
_ بله آقا خوشتیپه
+ میگم که من یه کادو میخوام به شما بدم.
با ناز گفتم:
_ چه کادویی؟....
یه سوئیچ به سمتم پرت کرد و منم روی هوا قاپیدمش و گفت:
+ شما به این خوشگلی حیفه یه ماشین نداشته باشی.
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و گفتم:
_ وای دارنوش این برای من؟....
+ آره برای تو...... قابلت رو نداره دختر‌عموی خوشگلم.
از بغلش اومدم بیرون و خاکِ فرضی لباسش رو تکوندم:
_ مطمئن باش جبران می‌شه....
+ چجوری؟
_ حالا بماند...... من دیگه برم بای بای پسرعمو.
ازش دور شدم داشتن میرفتم سمت ماشین که دارنوش داد زد:
+ عاشقتم شوفر فردی من.......
دوباره اون ضربان قلب و حس ناب وای خدایا در عین حال که ضربان قلب رو مخم بود اما خیلی دوستش داشتم. با همون حس خوب رفتم داخل پارکینگ. ریموت ماشین رو زدم و بین تمام ماشین‌ها یه سانتافه‌ی مشکی رنگ چراغ زد، وای من عاشق سانتافه بودم..... رفتم و پشت رل نشستم و با یه عالمه ذوق به سمت شرکت اتحاد‌ها روندم.......
من اومدم محمدخان......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
👀👀👀👀👀👀
👀👀👀👀👀
👀👀👀👀
👀👀👀
👀👀
👀
شوفر فردی من Part 82
ماشین رو توی پارکینگ اختصاصی شرکت پارک کردم، شرکته بزرگی داشتن. دکمه‌ی آسانسور رو زدم و داخل شدم همین که داخل شدم یه کفش لای در اومد. در رو باز کرد، و به معنی واقعی کلمه تعجب کردم..... آخه هایدن اینجا چیکار می‌کنه؟..... اومد داخل و اونم با تعجب منو نگاه می‌کرد......
_ هایدن؟..... تو اینجا چیکار می‌کنی؟....
+ من باید بپرسم اینجا چیکار می‌کنی؟
_ اما باید عذر من رو بپذیری که اینجا شرکته پدربزرگم هست.....
خندید و گفت:
+ تو هم ببخش که پدر و مادر من دوست خانوادگی پدربزرگ تو هستن و پدرم یکی از سهامداران شرکت هست.....
_ که اینطور......
+ آره.
در همین حین درِ آسانسور باز شد و هایدن گفت:
+ معذرت میخوام من باید برم به جلسه برسم وگرنه حتما به یه فنجون قهوه داخلِ اتاقم دعوتت می‌کردم.
_ عیبی نداره برو به جلسه برس.
اون رفت سمت یه در بزرگ که انگار اتاق جلسه بود. یه شرکت بزرگ و پر هیاهو بود. صدای تلفن‌ها یه لحظه‌هم قطع نمی‌شد. صبر کردم یکمی بگذره و بعد رفتم به سمت در. در رو باز کردم و جمله‌ی عمو علی نصفه بود که داشت می‌گفت:
+ فکر کنم سهامدار جدید دیر........
بازم صدای قدم‌هام صلابتم رو به رخ همه می‌کشید...... و ژست پر غرورم و عطر شاین زنانه که بوش از هزار کیلومتری هم معلوم بود صاحبش چه کسیه؟...... اگه تا دوماه پیش میگفتین رامش تو سهامدار یه شرکت بزرگ میشی، بهش میخندیدم و می‌گفتم برو عمو روزیت را جای دیگه حواله کنه..... اما الان من رامش اتحاد که تازه شده ۱۸ سالش جز یکی از سهامداران اصلی هلدینگ اتحاد هستم که تازه فهمیدم عاشق و دلباخته‌ی پسرعموی تازه‌ام شدم، و میخوام انتقام تک‌تک روزای بی‌پدر و مادری رو از پدربزرگم بگیریم؛ و مطمئنم آینده‌ی خوبی در انتظارم نیست...... یواش یواش رفتم و روی صندلی کناره محمدخان نشستم، انگار هنوز از شک در نیومدن.
_ من رو ببخشین بابت دیر رسیدنم به جلسه...... کمی ترافیک بود، خب الان میتونیم شروع کنیم.
محمدخان مثل همیشه که وقتی حرصی می‌شد عصاش رو کوبید به زمین و بلند گفت:
+ همگی بیرون فقط رامش بمونه....
هایدن و مردی که کنارش بودن انگار پدرش بود، یه آقا با موهای جوگندمی بود قدش بلند بود هیکلش نه خوب بود نه بد یه چهره‌ی معمولی اما چشماش کاملا به هایدن رفته آبی بود، و نگاهش تا مغز استخوان آدم رو شکاف می‌داد، اونا هم رفتن در کل همه رفتن جز عمو علی که با نگاهی که محمدخان بهش انداخت سریع رفت بیرون، منم دستام رو بهم گره زدم و به به صندلی تکیه زدم.....
+ اینجا چه غلطی می‌کنی بلای جونِ من؟
_ خوبه فهمیدی که من شدم بلای جونِ تو..... مگه واضح نیست؟ پدرِ عزیزم سهامش رو واگذار کرد به من و من اومدم اینجا به جای پدرم....
+ مرده شور تو اون پدرت رو یکجا ببرن.....
بلند خندیدم گفتم:
_ با دعای گربه سیاه هیچوقت بارون نمی‌باره...... از من بترس محمدخان ازم بترس....
بعد از اینکه حرفم تموم شد رفتم بیرون.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥖🥖🥖🥖🥖🥖
🥖🥖🥖🥖🥖
🥖🥖🥖🥖
🥖🥖🥖
🥖🥖
🥖
شوفر فردی من Part 83
رفتم سمتِ میز بزرگی که انگار اون میز ماله منشی شرکت بود.‌یه خانم ۲۵ تا ۳۰ پشته اون نشسته بود و یه استایل کاملا ساده داشت و یه چهره‌ی معمولی اما بهش می‌خورد مهربون باشه.
_ سلام
سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد و با یه لبخند گفت:
+ سلام عزیزم بفرمائید
_ من به جای کسرا اتحاد اومدم اینجا و .....
هنوز حرفم کامل نشده بود که بلند شد و گفت:
+ بله می‌دونم خانم اتحاد آخه صبح پدرتون با من تماس گرفت و گفتش که شما میاین اینجا از این به بعد..... دنبالم بیاید تا ببرمتون اتاق سابق پدرتون.
لبخند زدن و گفتم:
_ متشکرم
راه افتادیم به سمت یه در، و اون رو باز کرد، یه اتاق بزرگ بود با یه پنجره‌ی سراسری، تم اتاق مشکی بود.
+ من نازلی حامدی هستم، منشی شرکت، هرکاری داشتین به من بگین لطفا.....
_ چشم، مرسی
لبخند زد و رفت و منم رفتم داخل اتاقه جدیدم داخل شرکت. نشستم روی صندلی، و رفتم توی فکر به دارنوش که صبح بهم گفته بود عاشقتم.... حتی با فکرش ضربان قلبم میره بالا، پس اونی که دارنوش عاشقش شده بود من بودم.... خدایا خیلی خوشحالم.
تلفنم زنگ خورد و هم زمان درِ اتاق زده شد. تلفن رو جواب دادم و گفتم:
_ بفرمایید
دارنوش بود که زنگ میزد:
+ سلام دخترعمو
هایدن اومد داخل و دید که دارم با تلفن صحبت می‌کنم و گفت:
+ میخوای من برم بعدا بیام؟....
_ نه بیا تو...... سلام پسرعمو
+ کی بود؟.....
اینو با یه لحن طلبکار گفت و منم گفتم:
_ هایدن بود چطور.؟.....
+ پس فهمیدی که اونم اونجا کار می‌کنه درسته؟
_ آره..... دارنوش من خودم بهت زنگ میزنم..... فعلا بای
گوشی رو قطع کردم.
_ بشین لطفا....
نشست و گفت:
+ بهت تبریک میگم به شرکت خودتون خوش اومدی
_ مرسی......چی میل داری؟
+ یه قهوه لطفا
شماره‌ی داخلی خانم حامدی رو گرفتم و گفتم دوتا قهوه بیاره.....کمی بعد قهوه‌ها رو آورد و بعد رفت.
+ چه خبر رامش؟
_ سلامتی خبره خاصی ندارم.....
+ یه سوال خیلی فکرم رو درگیر کرده میتونم بپرسم؟
_ البته
+ تو با محمدخان مشکلی داری؟
_ آره مشکل دارم...... اونم یه مشکل بزرگ........
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜⚜

شوفر فردی من 84 Part
ظهر که شد از شرکت زدم بیرون و رفتم عمارت.... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و داخل شدم. هیچ‌ک.س نبود، عمو و محمدخان شرکت بودن، پروانه مهری خانمم مثل همیشه. رفتن بیرون، دارنوش و کسرا هم شرکت بودن، عرشیا مدرسه و آیهان چند روز پیش با دوستاش رفت مسافرت. فقط میمونه که کامیلا و عسل کجا رفتن؟ گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از سه تا بوق جواب داد.
_ الو عسل کجایی؟
+ سلام..... تو که دیشب گفتی وقت نمی‌کنی منو ببری بیمارستان امروز با اصرار زیاد کامیلا اومدیم بیمارستان.
انگار زیاد خوشش نمیومد که با کامیلا رفتن بیمارستان. ولی من خیلی خوشحال شدم شاید اینجوری رابطشون بهتر بشه.
_ خیلی هم عالی..... پس من برم یکمی استراحت کنم.
+ OK see you soon
_ ‌See you
گوشی رو قطع کردم و رفتم اتاق، هیچ‌ک.س خونه نبود و حالا‌حالا‌ها نیومدن، یه لباس راحتی برداشتم و پوشیدم. رفتم آشپزخونه یه چایی برای خودم ریختم، و رفتم اتاق و کتاب بیگانه رو برداشتم به خوندنش ادامه دادم.
همینجوری داشتم میخوندم که یهو یادم اومد ای بابا مثلا مخ میخواستم به دارنوش زنگ بزنم، سریع گوشی رو از روی دراور برداشتم و زنگ زدم، بار اول جواب نداد، برای بار دوم زنگ زدم که بالاخره جواب داد.
_ الو سلام دارنوش
+ علیک سلام...
خیلی سرسنگین جواب داد و من فهمیدم بخاطر قطع کردن گوشی ناراحت شده و برای همین فکری به سرم زد.
_ میگم پسرعمو میای شب بریم بیرون؟....
جوابی نشنیدم.....
_ الو الو چیشد؟
+ باشه بریم
ذوق زده گفتم:
_ خیلی خوب شد..... ساعت چند میای؟...
+ من ساعت شیش عمارتم.
_ باشه پس من برم آماده بشم خداحافظی.
+ خداحافظ.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚓️⚓️⚓️⚓️⚓️⚓️
⚓️⚓️⚓️⚓️⚓️
⚓️⚓️⚓️⚓️
⚓️⚓️⚓️
⚓️⚓️
⚓️
شوفر فردی من Part 85
ساعت رو نگاه کردم، چهار و نیم بود. بلند شدم و رفتم یه دوش حسابی گرفتم. اومدم بیرون.
موهام رو خشک کردم و باز گذاشتم و یه کلاه سرم کردم. یه تیشرت بلند مشکی و لش پوشیدم که جای زانو‌هام بود، یه شلوار شیش جیب و زاپ دار پوشیدم. یه کت لی هم پوشیدم، موهام کاملا باز بود دورم ریخته بود و با اون کلاه پسرونه خیلی خوب بود. آرایش نکردم و فقط خط چشم پوشیدم، یه رینگ مشکی هم انگشتم کردم، کیف برنداشتم و فقط گوشی رو گذاشتم توی جیبم.
تیپ اسپرت خیلی بهم میومد. ساعت رو نگاه کردم پنج دقیقه به شیش بود. عرشیا فقط اومده بود و خستگی خواب بود.
منم رفتم پایین توی حیاط، میخواستم ماشین خودم رو بردارم و یادم رفته بود سوئیچ رو بردارم، سریع رفتم بالا و سوئیچ رو برداشتم که تا اون موقع دارنوش هم اومد. پیاده شد، بازم سرسنگین بود. یه لحظه برام سوال پیش اومد که الان رابطه‌ی بین منو دارنوش چی بود؟..... دخترعمو‌ش بودم؟عشقش بودم؟ دوست دخترش بود؟
ولی با خودم گفتم اون به من اعتراف عشق کرد،پس جای سوال باقی نمی‌مونه....... رفتم نزدیکش .
_ سلام علیکم پسر عمو..... قهری؟
+ علیک سلام دخترعمو..... نه برای چی؟
_ هیچی همینجوری..... بزار یه چی بهت بگم من واقعا از مردای اخمو بدم میاد پس وقتی کنارِ منی اخم نکن.
قدم رو بلند کردم و با دستام اخمش رو باز کردم. از قصد هم موهام رو ریختم رو صورتش.
_ اینجوری بهتر شد..... و ماشینت رو بزار کنار با ماشینِ من میریم..... و سعی کن به خاطر چیزهای الکی خودت رو ناراحت نکنی پسرعمو تو جات قلبم جداست.
و بعد از حرفم دوتا محکم زد رو قلبم و چشمک زدم، حس کردم خنده‌ش گرفته. اومد نزدیکم و تو صورتم گفت:
+ امشب برای تو هستش هرکاری میخوای بکن ولی بالاخره یه روز گیرت میارم.
_ حالا کو تا اون روز، امروز رو بچسب حاجی.
+ چشم حاجی
رفتیم و سوار ماشین من شدیم.
_ بریم پسرعمو؟
+ بریم شوفر فردی من.
ماشین رو حرکت دادم و رفتیم توی خیابون. تصمیم داشتم بریم بام تهران.
_ میگم پسرعمو تو چرا به من میگی شوفر فردی من؟
بهم با یه لبخند خیره شد و گفت:
+ چون تو یه زمانی راننده‌ی شخصی من بودی، ولی الان شدی دخترعموی من..... اما خب دوست دارم صدات کنم شوفر فردی من.
_ آها.
******************************
رسیدیم و پیاده شدیم.
+ سلیقت توی انتخاب مکان خیلی عالیه.....
_ آره هر موقع با بچه‌ها میرفتیم بیرون میگفتن که من مکان رو انتخاب کنم.
شروع کردیم قدم زدن و شونه‌ به شونه راه رفتن که دارنوش دستم رو گذاشت داخل دسته خودش.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🃏🃏🃏🃏🃏🃏
🃏🃏🃏🃏🃏
🃏🃏🃏🃏
🃏🃏🃏
🃏🃏
🃏
شوفر فردی من ‌Part 86
خیلی گرمم شد با اینکه هوا عالی بود. بالاخره خواستم که سوالم رو بپرسم ولی چشمم به اون پشمک‌های خوشمزه افتاد و نتونستم خودم رو کنترل کنم. آخه من از بچگی عاشق پشمک بودم،دارنوش رو دنبال خودم کشوندم گفتم:
_ دارنوش دارنوش پشمک‌ها رو ببین بیا بریم بخریم..... لطفا.
چهره‌ام رو مظلوم کردم که دارنوش خندید و گفت:
+ چند سالته عمو جون؟...
_ عه مسخره‌م نکن دیکه بیا بریم.
+ باشه بریم.
رفتیم به سمت اون آقا که داشت پشمک میفروخت.
+ سفید یا صورتی رامش؟
_ انتخاب واقعا سخته..... به نظره تو کدوم؟....
+ بیا اصلا دوتاییشون رو بگیریم که انتخاب سخت نباشه.
دستام رو مثل بچه‌ها بهم کوبیدم و گفتم:
_ اینجوری که خیلی خوبه.
دوباره به حرکتم خندید و پشمک‌ها رو حساب کرد و به راه رفتن ادامه دادیم..... من رفتم روی جوب آب راه رفتم،((منظورم از جوب آب همون چیزهایی هستش که سبز و زرده، امیدوارم درست گفته باشم.))
دارنوش سری از تأسف برام تکون داد و گفت:
+ بیا پایین رامش میفتی کار دستمون میدی.
به پشمک خوردن ادامه دادم و گفتم:
_ هیچی نمیشه..... پشمک میقولی؟
به لحنم لبخند زد و گفت:
+ نه مرسی عمو خودت بخور...
شاکی صداش کردم و گفتم:
_ عه دارنوش به من نگو عمو..... خودت عمویی.
یه نیمکت پیدا کردیم و نشستیم. یهو یادم اومد که من میخواستم سوال بپرسم، ولی گفتم بزار یکم دیگه بگذره بعد میپرسم. یک دستم پشمک بود و با دسته دیگم گوشی رو از جیبم در آوردم و دوربینش رو، روی سلفی تنظیم کردم.
_ دارنوش اینجا رو ببین.
به دوربین نگاه کرد و لبخند زد، از اون لبخندای دختر‌کش که هر دختری می‌دید ضعف می‌کرد. عکس‌هام رو که گرفتم دیگه طاقت نیاوردم و حرفم رو مثل همیشه یهویی زدم.
_ دارنوش تو واقعا عاشقمی؟
اولش خیلی شکه شد ولی بعد......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
📯📯📯📯📯📯
📯📯📯📯📯
📯📯📯📯
📯📯📯
📯📯
📯
شوفر فردی من Part 87
اولش خیلی شکه شد ولی بعد، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. چشماش حالت خاصی داشت که هيچوقت ندیده بودم.
+ اگه بگم آره چیکار می‌کنی؟
بدنم داغ کرد، دیگه بیشتر از این ظرفیت نداشتم.... حالا میفهمم چقدر عاشق شدن خوبه. با خودم گفتم اون زودتر پیش قدم شده،پس منم باید یک قدم جلو بزارم برای همین گفتم:
_ هیچی.... فقط میگم جناب دارنوش اتحاد منم عاشق شما شدم....
دوباره اون لبخند رو زد و انگار توی دلم پروانه‌ها پرواز می‌کردن و، وول می‌خوردن.
****************************************
دوهفته گذشته، همه‌چی عادی رابطه‌ی، من و کسرا و عرشیا و کامیلا و عسل خیلی خیلی بهتر شده. دارم در به در توی شرکت دنبال اون فلش می‌گردم.... تمام فایل‌های شرکت رو زیر و رو کردم اما دریغ از یه مدرک..... مردک پیرِ خرفت هیچی از خودش به جا نذاشته.... و خب من و دارنوش وارد رابطه شدیم..... وقتی تینا به دارنوش می‌چسبه دوست دارم خفش کنم و این دو هفته واقعا دندون سرِ جیگر گذاشتم که دوباره دعوا راه نیفته. حال عسل خیلی خیلی خوب شده.... موهاش داره رشد میکنه، و خب دکترش گفته یه جلسه دیگه شیمی درمانی کافیِ تا حالِ عسل کامل خوب بشه. و امروز آخرین جلسش هست که مثل این چند وقت با کامیلا رفتن. عطرسا و ژاله هم گاهی وقتا ما میریم پیشه اونا گاهی وقتا اونا میان اینجا یا باهم بیرون قرار می‌ذاریم اونا هم سخت درگیر کار کردن هستن.
از روزی که با دارنوش وارد رابطه شدم یه حسی یکسره بهم میگه که این رابطه اشتباه هستش، دلم گواه بد میده برای آینده اما با بی اعتنایی به اون حس به رابطه با دارنوش ادامه میدم. هنوز حسادت دارنوش به هایدن ادامه داره و گاهی وقتا حسادتش خیلی خنده‌داره.
ساعتی که روی دیوار اتاقم آیزون بود رو نگاه کردم و دو بعدازظهر بود. امروز اولین روزه دوره‌ی ماهانم بود و من همیشه روزِ اول بی‌نهایت درد داشتم و اخلاقم کمی بد میشد ولی نه اونقدر که سگ بشم فقط کمی بی‌حوصله می‌شدم اما خیلی درد داشتم الان‌هم به زور مسکن دردم کمی آروم شده.
از روی تخت بلند شدم، میخواستم برم توی حیاط.‌ از پله‌ها رفتم پایین. طبق معمول کسی خونه نبود. اما پروانه و مهری خانم امروز چندتا از دوستاشون رو دعوت کردن و در هال سلطنتی نشستن و مشغول بگو بخند و فخر فروشی و یا غیبت هستن. مسیرم رو یک راست به سمته حیاط کج کردم.
روی تاب نشستم. و به آینده فکر کردم، اگه من و دارنوش انتقاممون رو گرفتیم، بعدش چی میشه؟ یعنی رابطمون جدی میشه؟ از فکرش یه ذوقِ ریزی کردم. واقعا فکر نمی‌کردم که روزی عاشق بشم و خب همه چی درست بشه، اما لعنت به اون حسی که این چند وقته گريبان گیرم شده و منو ول نمی‌کنه.
واقعا درک نمی‌کنم که چرا وقتی الان همه‌چی نرماله چرا باید اون حس بیاد. ولی یه صدایی از درونم میگه که اینا همش آرامش قبل از طوفانه و قراره یه طوفانِ خیلی بزرگ بیاد.....
توی همین حس‌ها بودم که ماشینِ کامیلا داخل شد.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💌🎈💌🎈💌🎈
💌🎈💌🎈💌
💌🎈💌🎈
💌🎈💌
💌🎈
💌
شوفر فردی من Part 88
کامیلا ماشینش رو پارک کرد و با عسل دوتایی پیاده شدن. عسل لبخند به لب داشت و خوشحال بود و کامیلا از اون بدتر بود انگار دنیا رو به این دوتا داشته باشن، و خب صد البته که من هم خیلی خوشحال بودم، بخاطر درمان خواهرم. عسل پا تند کرد و خودش رو رسوند به منو سریع بغلم کرد که از این حرکتش تاب تکون تکون خورد. عسل با صدای خوشحالی گفت:
+ وای آبجی بالاخره تموم شد..... بالاخره این عذاب تموم شد.
_ آره عزیزِ دلم بالاخره تموم شد...
اومد و نشست سمت راست من و کامیلا هم نشست سمت چپِ من و خندید و گفتش:
+ از اون موقعی که صبح پامون رو گذاشتیم بیمارستان تا همین الان یه بند داره میگه تموم شد.....
منم خندیدم و عسل پرسید:
+ یعنی دوباره موهام مثل قبل بلند میشه؟
منو و کامیلا هم زمان باهم گفتیم:
_ معلومه که بلند میشه.
ايندفعه سه تایی باهم خندیدیم. عسل گفت:
+ آبجی میخوام باهات یکمی صحبت کنم.
کامیلا اینو که شنید بلند شد و عسل گفت:
+ نه شما هم بمون.....
کامیلا چشماش برق زد و نشست.
+ رامش امروز یادِ قدیم افتادم، یادِ دورانی افتادم که توی پرورشگاه می‌موندیم.... کامیلا تو نمیدونی ما چجوری بودیم، از بچگی با عطرسا و ژاله آشنا شدیم. روحیه‌ای که ما چهارتا داشتیم هیچ ک.س توی پرورشگاه نداشت.....
من با شنیدن حرف‌های عسل بغض کردم، این‌ها رو باید همین امروز می‌گفت که من روحیه‌ام حساس بود. کامیلا با یه لبخند به حرف‌های عسل گوش می‌داد.
+ ما باهم مثل یه خانواده بودیم..... با مریض شدن من انگار این سه تا افسرده شدن و حالشون خیلی بد شد اما سعی کردن که منو شاد نگه دارن...
عسل خیلی از گذشته گفت و بعد از تموم شدن حرفاش گریه منم تموم شد، کامیلا از اول تا آخر حرف‌های عسل رو با آرامش گوش داد و بعد از آخر کنارش نشست و بغلش کرد.
+ بچه‌ها میدونم که چیزِ خیلی زیادی ازتون میخوام اما لطفا..... چجوری بگم..... لطفا من و کسرا رو پدر و مادر صدا کنید..... البته اگه می‌تونین.
من و عسل با ترید به هم نگاه کردیم. و من گفتم:
_ کامیلا میدونم شما توی بزرگ شدن من و عسل داخل پرورشگاه مقصر نیستید اما من و عسل فعلا نمیتونم بگیم همچين کاری‌کنیم..
کامیلا سر تکون داد و گفت:
+ من درکتون می‌کنم و اصلا نمیخوام شما رو اجبار کنم.

یکم نشستیم و بعد رفتیم داخل، کامیلا وقتی دید که پروانه و مهری خانم مهمون دارن گفت:
+ من اصلا از این جور مهمونی‌ها خوشم نمیاد میرم داخل اتاقم..... فعلا.
کامیلا رفت اتاقش، عسلم چون از شیمی درمانی تازه اومده بود باید میرفت که استراحت کنه..... منم دردم گرفته بود برای همین رفتم اتاقم.
حالا یه جوری می‌گم دردم گرفته که انگار حامله شدم... وای خدا بلا به دور/:
روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد...
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین