جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ;as با نام [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 81 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شَغَب] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ;as
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ;as
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,958
11,777
مدال‌ها
4
به نام خدایی که نور بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است
نام: شَغَب
ژانر: تراژدی، عاشقانه
گپ نظارت (8) S.O.W
خلاصه داستان:
یک تئاتر متروکه، دیالوگ‌هایی ناتمام، و زنی که به تنهایی در دل این صحنه‌ها زندگی می‌کند. تمام روزها و شب‌ها در جستجوی چیزی از دست رفته است. مردی ناگهانی وارد می‌شود؛ نویسنده‌ای که یادداشت‌هایی گم‌شده از گذشته را به همراه دارد. هر دو درگیر بازی‌ای می‌شوند که هیچ‌کدام نمی‌دانند چگونه آغاز شده است. در این میان، در سکوت و ابهام، پرده‌ای از رازهای پنهان به تدریج کنار می‌رود، اما تنها سکوتی عمیق‌تر از پیش باقی می‌ماند.



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,661
10,703
مدال‌ها
6
1740121493438.png -به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,958
11,777
مدال‌ها
4
مقدمه:
در میان ویرانه‌های یک تئاتر فراموش‌شده، زن تنهاست، در جستجوی کلماتی که دیگر به زبان نمی‌آیند. هر روز، در دل سکوت، صحنه‌ها را دوباره می‌سازد؛ دیالوگ‌هایی که هرگز به پایان نمی‌رسند. تا اینکه روزی، مردی وارد می‌شود. نه بازیگر و نه کارگردان، بلکه کسی که در چشم‌هایش اثری از گذشته‌ای پنهان است. بین سکوت‌ها، صدای یک یادآوری خاموش در حال شکل گرفتن است.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,958
11,777
مدال‌ها
4
سالن تئاتر همچنان در سکوتی سنگین و غیرقابل شکستن غرق بود. پرده‌های خاک گرفته که روزگاری به رنگ‌های زنده و پر‌ انرژی آراسته بودند، اکنون تنها سایه‌هایی محو از خود به جا می‌گذاشتند. پنجره‌های شکسته، همان‌طور که بر خاکستر گذشته‌ها نشسته بودند، فقط نگاه سرد و بی‌رحمی به بیرون می‌افکندند. در دل این سکوت، زن ایستاده بود. قامتش در برابر نور کم‌سوی ماه تابیده از شکاف دیوارها، به آرامی لرزید. چشمانش، که در عمق شب بی‌آن‌که حرکت کند، نگاه می‌کرد، از سایه‌های گذشته پر بود. چهره‌اش در پس حجاب افکار و رویاهای پریشان، هیچ‌چیز جز سکوت و درد نمی‌گفت.
دست‌هایش بی‌حرکت در کنار بدنش آویزان بودند، همچون دو شاخه خشکیده که دیگر بویی از بهار نمی‌دهند. ماه‌ها بود که در این سالن متروکه، تنها با دیالوگ‌های ناتمام زندگی می‌کرد. او نه بازیگری بود که در انتظار اجرا باشد و نه کارگردانی که برای خلق یک نمایش جدید تلاش می‌کرد. فقط زنی بود که در میان این ویرانه‌ها به دنبال معنایی می‌گشت که گم شده بود. هر روز در دل این فضا، جملاتی که به زبان نمی‌آمدند را به یاد می‌آورد و در ذهنش دوباره می‌ساخت اما هیچ‌گاه تمام نمی‌شدند. هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسیدند.
و همان‌طور که به آن دیوارهای پوچ و بی‌روح خیره می‌شد، صدای قدم‌هایش به گوش می‌رسید. گام‌هایی که به آرامی در فضا رژه می‌رفتند، گام‌هایی که گویی از دل تاریکی و بی‌زمانی بیرون آمده‌اند. چهره‌اش بی‌حرکت و بی‌روح به نظر می‌رسید، اما در درونش هزاران صدا، هزاران اندیشه در حال برخاستن بودند. در این سالن متروکه که روزگاری پر از زندگی بود، اکنون او تنها بازمانده‌ای بود که در میان آثار ناتمام، برای معنایی که هیچ‌وقت نمی‌یافت، روزهایش را می‌گذراند.
آیا در دل این سکوت و ویرانی، جایی برای حقیقت باقی می‌ماند؟ یا اینکه در این دنیای از پیش ساخته شده، او تنها بازیگر یک نمایش تمام‌نشدنی خواهد ماند؟​
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,958
11,777
مدال‌ها
4
سارا قدم‌به‌قدم در سالن قدم می‌زد، هر گامش همچون نشانه‌ای از یک خاطره قدیمی بر جای می‌گذاشت. دیوارهای خالی و درهایی که مدت‌ها بسته بودند، شاهد تنها حضور او بودند. دستانش را به آرامی بر لبه‌ی یکی از صندلی‌های قدیمی کشید و احساس کرد که خاک و غبار روزگار همچون سایه‌ای به بدنش چسبیده‌اند. هیچ‌‌چیز در این سالن باقی نمانده بود مگر تکه‌ای از گذشته که هر روز در درونش می‌کاشت و برداشت می‌کرد.
چشمانش را بست و سرش را به سمت سقف بلند گرفت، گویی در آن سقف هزاران سوال بی‌جواب به انتظار نشسته‌اند. ماه‌ها بود که به اینجا می‌آمد، ماه‌ها بود که در این فضا اسیر بود. به تماشای صحنه‌هایی که هرگز تمام نمی‌شدند، به بازسازی نمایش‌هایی که هیچ‌گاه به اجرا در نمی‌آمدند، دل خوش کرده بود. دنیای او دیگر چیزی جز خیالاتی پراکنده و رنگ‌های کمرنگ نبود. دیگر هیچ‌چیز برایش معنی نداشت، جز این سکوت پر از گم‌گشتگی.
یادش آمد که زمانی این سالن پر از صدای خنده‌ها و تشویق‌های مردم بود. آن زمان‌ها وقتی پرده به انتهای شب می‌رسید، پایان همه‌چیز بود، اما حالا، در این فضای خالی، هیچ انتهایی نبود. این سکوت به حدی سنگین شده بود که حتی صدای قدم‌هایش در گوش خود به پژواکی خفه تبدیل شده بود.
دستش را از لبه‌ی صندلی برداشته و به‌سمت پرده‌ای که سال‌هاست به گوشه‌ای افتاده بود، حرکت کرد. هر گامش به شکلی در دل تاریکی این سالن بی‌انتها حل می‌شد. دستانش به آرامی پرده را لمس کرد، انگار چیزی از آن خواسته باشد که دیگر هیچ‌گاه نمی‌تواند به آن دست یابد. او به این باور رسیده بود که چیزی بیش از این در این دنیا برایش باقی نمانده است و ناگهان، در دل همین سکوت مرگبار، صدای دروازه سالن به آهستگی به گوش رسید. در باز شد، اما هیچ کَس ظاهر نشد. سارا لحظه‌ای توقف کرد و به جلو نگاه کرد. هیچ‌چیز. همانند همیشه، او تنها در این سالن باقی مانده بود. اما در درونش، حسی ناشناخته شروع به بیدار شدن کرد. حس گم‌شده‌ای که دیگر مدت‌ها از آن بی‌خبر بود.
 
موضوع نویسنده

;as

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,958
11,777
مدال‌ها
4
سارا ایستاده بود، نه درست میان صحنه، نه بیرون از آن. پاهایش به زمین دوخته شده بودند، گویی هر وجب از کف چوبی سالن چیزی برای گفتن داشت. چیزی پنهان، چیزهایی که کسی به زبان نیاورده بود.
دیوارها ترک برداشته بودند، اما نه از فرسودگی؛ از سکوت. سقف بلند سالن که زمانی پژواک خنده و فریاد را در خود می‌چرخاند، حالا بی‌اعتنا ایستاده بود، مثل پیری که همه چیز را دیده، و دیگر به چیزی دل نمی‌بندد.
سارا قدمی برداشت. هر گامش انگار تکه‌ای از گذشته را بیدار می‌کرد. قاب‌های خالی روی دیوار، هر یک خراشی بودند بر صورت سال‌هایی که دیگر برنمی‌گردند. یکی از قاب‌ها کج شده بود، طوری که انگار عمداً روی برگردانده از چیزی که دیگر قابل دیدن نیست.
نوک انگشتش را آرام کشید روی شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی یکی از قاب‌ها. سرد بود، مثل دست کسی که دیگر در این دنیا نیست، اما خاطره‌اش هنوز در لایه‌ای نامرئی از فضا باقی مانده.
سارا نفسش را بیرون داد. بوی چوب کهنه، گرد، و چیزی گنگ،شبیه ترس خاموشی قبل از اجرا در هوا پیچیده بود.
از کنار پنجره، کاغذی افتاد. شاید فهرست برنامه‌ای قدیمی، شاید یادداشتی بی‌اهمیت. نسیم خفیفی پرده‌ی سفیدرنگ را تکان داد. سارا نگاهش را به پرده دوخت. دوخت، و چیزی در نگاهش لرزید؛ نه اشک، نه خشم—نوعی اندوه کهنه، شبیه تماشا کردن سایه‌ی کسی که دیگر حضور ندارد.
قدم‌هایش او را تا ردیف اول کشیدند. همان نیمکتی که همیشه رویش می‌نشست. همان جا که روزی آخرین نگاه را گرفت، بی‌آنکه بفهمد «آخرین» یعنی چه. همان‌جا که هنوز شکل قامت او در چوب نشسته، در صدای خش‌خش لباسش، در مکثی که قبل از رفتن کرد.
نیمکت به ناله افتاد وقتی نشست. صدایی آشنا و مبهم، مثل ساز ناکوکی که در پس‌زمینه‌ی یک خاطره‌ی محو می‌نوازد.
با صدایی آهسته، طوری که انگار نمی‌خواست خودش هم بشنود، گفت:
_اینجا هنوز بوی تمرین می‌ده... بوی عرق و اضطراب، بوی تکرار.
سکوت پاسخ داد. سکوتی که انگار گوش تیز کرده برای بازگشت کسی، یا برای اعترافی که هرگز گفته نشد.
پرده‌ی دوم کمی تکان خورد. شاید باد بود، شاید نه.
 
بالا پایین