جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,313 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- آقا حسین این بچه دختره خودمه، بچه زنمه، این قیمت‌ها نمیدم.
- ببین آقا جواد دارم کنیز و کلفت می‌خرم ملکه نمی‌گیرم که بیشتر این خرج کنم، ما دیروز راجع به این قضیه صحبت کردیم دیروز گفتی سیصد تومن امروز نظرت عوض شد؟
- دختره هم فرزِ هم باهوشِ خداوکیلی کمه!
- نه هشتصد تو نه سیصد من، آخرش پونصد بیشتر این پول نمیدم.
- خوبه آقا، دست شما دردنکنه، خدا شما رو براش نگه داره.
- فقط جواد این‌قدر پول نمیدم که هرکار دلش خواست بکنه هرجا دلش خواست بره و... حتی اجازه دیدن شماها رو هم دیگه نداره، متوجه شدی؟
- بله آقا.
- امضا کن.
اشک‌هام به سرعت پایین می‌ریخت. برگشتم و مامان رو نگاه کردم انگار متوجه شد من قضیه رو فهمیدم سریع صورتش رو برگردوند، ولی من غیر از مامانم کسی رو نداشتم نمی‌تونستم یه لحظه هم ازش جداشم چه برسه به یه عمر، اشکام رو کنار زدم سعی می‌کردم خودم رو قوی جلوه بدم ولی نمی‌شد! در لحظه وارد اتاق شدم. جواد از دیدنم شوکه شد.
- سیران! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
با هق هق صحبت می‌کردم.
- تو‌، تویه عو*ضی داری چیکار می‌کنی؟
مؤدب به سمتم اومد.
- درست صحبت کن دختر!
دستم رو محکم به س*ی*ن*اش زدم و با تنفر گفتم:
- لیاقت توعه کثا*فت همینه! فکر کردی من بی کَ*س و کارم؟
- کَ*س و کارت منم و من تصمیم می‌گیرم چی‌کار کنی.
با شنیدن حس مالکیت عصبی‌تر از قبل شدم.
- تو، تو به من قول دادی بذاری برم دانشگاه، باید به قولت عمل کنـی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- برو سرکار شب صحبت می‌کنیم.
- صبر کن ببینم جواد، دانشگاه؟ امکان نداره دختر جون، فکرش رو از سرت بیرون کن.
پوزخندی بهش زدم، نیم نگاه چندش آوری بهش انداختم و گفتم:
- شما سر پیازی یا ته پیاز که خودت رو می‌ندازی وسط؟
- سیران خجالت بکش دختر، آدم با صاحب کارش این‌جوری صحبت نمی‌کنه!
دیگه تُن صدام هم دست خودم نبود.
- خواب دیدی خیر باشه آقا جــواد. ولی و سرپرست من مادرمه که هیچ‌وقت دخترش، پاره تنش رو به پول نمی‌فروشه!
- جواد من باید برم این قرارداد رو با دختره پنجشنبه بفرس عمارت.
- چشم آقا، بزارید همراهیتون کنم.
- نمی‌خواد تو این دختر رو آدم کنی کافیه.
جواد: دختر تو خیلی چیز‌ا راجع به عشق مادر به فرزند شنیدی نه؟
- آره، همون عشق مامانم به من باعث میشه این قرارداد کوفتی رو امضا نکنه.
برای کی داشتم از عشق مادر می‌گفتم؟ کسی که به غیر از پول چیزی رو نمی‌بینه!
- خیلی سریال نگاه می‌کنی سیران! این عقل رو به کار بنداز، این‌جا زندگیه این‌جا واقعیته، این‌جا جاییِ که یه فرد برای آرامش خودشم که شده تموم زندگیش رو قربانی می‌کنه تا بتونه چند لحظه آسایش داشته باشه.
- چرت و پرت نگو! مامان من همچین آدمــی نیـسـت!
- حدیثه بیا این قرارداد رو امضا کن. یالا!
- بشین تا امضا کنه.
پوزخندی تحویل جواد دادم و با لبخند به مامانم نگاه کردم.
******
- سیران وایسا دختر! چه سرعتی داری لعنتی!
اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و سرعتم رو زیاد‌تر کردم.
- ولم کن محـمد! جون سیران ول کــن!
ناگهان دستی مانتو‌م رو از عقب کشید، با سر روی زمین افتادم.
- خوبی؟ سیران، ببخشید من... من فقط خواستم نگهت دارم.
به کمک دستم نشستم و برگشتم محمد رو نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
با عصبانیت نگاهش کردم، از چشم‌هاش میشد فهمید که ترسیدس!
- چی می‌خوایید از جونم؟ چرا ولم نمی‌کنید؟
به طرفم اومد، آروم جوری که من بشنوم صحبت می‌کرد.
- سیران، قشنگم آروم باش. همیشه قرار نیست زندگی مطابق با خواست ما پیش بره‌.
بهت زده نگاهش کردم، مغزم هنوز داشتم جمله‌اش رو تحلیل می‌کرد، به قول معروف میفهمم چی میگه‌ها اما متوجه نمی‌شم، یا بهتره بگن از همه انتظار داشتم این حرف رو بزنن جز محمد.
- نه! الان متوجه شدم، مامان همیشه درست می‌گفت منه احمق باور نمی‌کردم.
بلند شدم و خودم رو تکوندم درسته که لباسام نو نیست ولی آدم کثیفی‌هم نیستم، لنگان لنگان شروع به حرکت کردم.
- محمد به مرگ خودم دنبالم بیای، دنبالم بگردی کاری می‌کنم به جای این‌که دستت به من برسه جنازم رو ببینی.
(چند ساعت قبل)
شوکه نگاه می‌کردم.
آروم قدم برداشت به سمت میز، اون حرکت می‌کرد و اشکام همراهیش می‌کردند. تموم شد؟ نه سیران زندگی تو همون‌جایی تموم شد که ملافه سفید رو کشیدند روی بابات، انگار تا بابام زنده بود همه به من علاقه داشتن اما الان دیگه نه، این از مامان اونم از اونروز که وقتی بهش گفتم من خیلی دوست دارم این‌جا بمونم گفت: تو قهرمان کوچولویی هستی که باید مراقب مامانش باشه. اون روز ذوق مردم اما اون هم دوست داشتنش دروغ بود.
- این بود اون‌ همه قول و قرارت به بابا؟ دمت گرم از یادگارش قشنگ مراقبت کردی، من قرار بود برم پیش عموم ولی تو نذاشتی!
با بغض بهم نگاه کرد و به سمت در اتاق حرکت کرد، دویدم مقابلش ایستادم سرش رو بالا گرفتم جوری که بتونم توی چشماش نگاه کنم گفتم:
- مـامـان؟ نگام کن، مـامـان؟ من سیرانم، من دخترتما، همونیم که شبا تا بوسم نمی‌کردی نمی‌خوابیدم من همونیم که می‌گفتی خار توی پای سیران بره من میمیرم. چرا زنده‌ای پــس؟ مامان من قلبم خیلی وقته پر از خارِ ولی تو یادتم نیست!
من به صورتش زل زده بودم ولی اون همچنان نگاهش به قالی بود‌.
- حتی ارزش ندارم که دیگه نگام کنی؟ چه سوال مسخره‌ایِ من دیگه این‌جا اضافیم.
از اتاق زدم بیرون محمد پشت در ایستاده بود، اشکاش رو پاک کرد.
- سیران باید باهم صحبت کنیم!
همون‌جور که کفش‌هام رو می‌پوشیدم، با صدایی که از ته چاه میومد جواب دادم.
- قبلاً می‌گفتی با غریبها صحبت نمی‌کنی که!
یه قدم جلو اومد و کنارم خم شد.
- مسخره بازی در نیار سیران!
نگاه ریزی بهش انداختم.
- محمد من؟ من مثل بچه‌ آدم درسم رو خوندم، سرکار رفتم، به حرف همه گوش دادم ولی شما باهام مثل یه آش*غال برخورد کردید!
به سمت در کوچه دویدم. اشکام مانع دیدم می‌شدند.
صدای پر از درد مامان میومد.
- سیران مامان‌ صبر کن!
- برو داخل خاله من میرم دنبالش، سـیـران؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به پشت سرم نگاه کردم و مطمئن شدم که محمد دنبالم نمیاد. به اطرافم نگاه کردم چقدر آدما خوشبخت بودند و چقدر زندگیاشون با آرامش بود، صدای خنده بچها، صدای آهنگ ضبط ماشینا، زن و شوهر‌ا دست تو دست هم، خب اگه اینا خوشبختی نیست پس چیه؟
نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، کجا برم، اصلاً مگه جایی رو داشتم که برم؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم از صبح چیزی نخورده بودم، بیا برای اولین بار تو زندگیم به‌خاطر نتایج کنکور از ته دلم شاد بودم خیر سرم اینم نتیجش!
غرق افکارم بودم و زمانی به خودم اومدم که نزدیک غروب آفتاب بود، صدای شکمم و بوی غذا از رستوران پشت سرم بیشتر از هرچیزی روی مخم بود.
شروع به جویدن ناخنام کردم، همیشه موقع عصبانیت کارم همین بود . به سوپری روبه‌روم چشم دوختم. این‌قدر شلوغ بود که کسی حواسش به قفسه خوراکی بیرون نبود، خودم رو به مغازه رسوندم به فروشنده نگاه کردم اخماش توهم بود و داشت کار مردم رو راه می‌انداخت، به اطرافم نگاه کردم، همه سرگرم کار‌های خودشون بودند. آروم بسته چیپس رو برداشتم و با بی‌تفاوتی شروع به حرکت کردم.
- الان می‌‌خوای بگی تو اون رو برنداشتی؟
ترسیده برگشتم و آروم سرم رو بالا گرفتم. شوکه نگاهش کردم این‌قدر نگاه کردنم طولانی شد که خودش هم فهمید.
- تموم شدم از بس نگاه کردی!
بهت زده صحبت کردم.
- ام... م... چی رو من برنداشتم؟
پوزخندی زد و آروم به دیوار کنار سوپری تکیه داد.
- اون چیپس رو!
- مُفَتِش خورد و خوراک منی تو؟
شروع به خندیدن کرد، از حق نگذریم صدای خنده‌هاش واقعاً روی مخ بود.
- حاضر جوابم که هستی.
دیگه بهش توجه نکردم و راهم رو در پیش گرفتم، هرچند جایی رو نداشتم ولی باید از اون‌جا دور می‌شدم.
- از گلوت پایین میره؟
کلافه نگاهش کردم.
- چرا نباید بره؟
- آخه گفتن تنها خوری حرامه!
مثل خودش خندیدم.
- شریک دزد می‌خوای بشی؟
- یه چیز تو این مایه‌ها!
به دستاش نگاه کردم و گفتم:
- خداروشکر دست داری از سر و وضعتم پیداست پولم داری برو برای خودت بخر دایی جون.
ریز خندیدم. ولی از انگار از دایی خیلی خوشش نیومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
انگار می‌خواست بحث رو عوض کنه.
- ولی تو از سر و وضعت پیداس بدبختی‌ها!
نیشخندی زد و من دوباره قلبم شکست، سرم رو زیر انداختم.
- بابا ناراحت نشو، شوخی کردم، حالا شب جایی رو داری بخوابی؟
- نه.
- پس بیا بریم خونه من، بلاخره می‌تونی یه گوشه‌اش استراحت کنی.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم، از طرفی دوست نداشتم برم خونه یه فرد غریبه و از طرف دیگه‌ای هم جایی رو نداشتم امشب رو سَر کنم.
- نه ممنون مزاحم نمیشم.
- جایی رو داری بخوابی که تعارف می‌کنی؟ تعارف اومد نیومد داره ها! بیا بریم.
- نه، یه جایی رو پیدا می‌کنم، بلاخره ممنون از لطفتون.
- وای که چقدر شما دخترا لجبازید بابا من بزرگترتم عقلم بیشتر تو می‌کشه!
سرم رو زیر انداختم، عقلم از کار افتاده بود، واقعاً دیگه نمی‌دونستم چی درسته چی غلط.
- خیلی ممنون آقای بزرگتر ولی من نمی‌تونم... .
- مشالله چه دل گشادی داری تو! بیا بریم دیگه!
هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که من رو دنبال خودش کشید و به سمت ماشینش برد.
با دیدن ماشینش کُپ کردم، انتظار نداشتم با همچین چیزی روبه‌رو شم.
- پراید داری؟
- اهوم. چیه مگه بده؟
- نه ولی به این سر و تیپ نمیاد پراید داشته باشه!
شروع به خندیدن کرد.
- کی گفته من همین یه ماشین رو دارم؟
پرتم کرد توی ماشین.
«اینم انگار یه پر داره جابه‌جا می‌کنه انگار نه انگار من آدمم سنگینم»
خودش هم سوار ماشین شد.
- خب اسمت چی بود؟
- اسم من به چه دردت می‌خوره دقیقاً؟
- من نباید هم خونه‌‌ایم رو بشناسم؟
- سیران، فقط همین امشبه!
- منم آرتینم، مطمئنم بیای از آدماش دل‌کنده نمیشی.
- خوش‌وقتم. آدماش؟
با غرور به خودش اشاره کرد، اینم هی برای خودش در نوشابه باز می‌کنه‌ها!
- چندسالته تو؟
- هجده تو چه‌طور؟
- ۲۶.
ماشین ایستاد.
- چی‌شد؟
- بشین الان بر می‌گردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
باشه‌ای گفتم و به داخل ماشین نگاهی انداختم.
« ⁠خداییش بعضی از مردها خیلی تمیـزنـا یه پا ز‌ن‌اند واسه خودشون⁦⁦«
ریز خندیدم، با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود دوباره غم عالم تو دلم نشست، دیگه ناخنی برام نمونده بود که بخوام بِجَوَم. چشمم به ضبط ماشین افتاد و تو یه حرکت آنی روشنش کردم.
انگار خواننده هم متوجه شده بود چه‌قدر داغونم.
این زندگی‌مونه
یه سفره‌ی خالی؛ کفِ خونه
این زندگی‌مونه
با ما کسی جز ما، نمی‌مونه
هر روزمون اینه
آیینمون حتی؛ ما رو نمی‌بینه!
هر روزمون اینه
تشویش و بغض و حسرت و کینه
روزا هلاکِ نون، شب نون زدن تو خون!
بیرون و تو زندون؛ این زندگی‌مونه
( بدون تاریخ بدون امضا- روزبه بمانی)
اشک‌هام دوباره فرصت پیدا کردند تا پایین بریزند، چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود، مطمئنم جواد اون رو زور کرده که اون قرارداد کوفتی رو امضا کنه!
« سیران خودت رو گول نزن، مادر اگه واقعاً مادر ⁠ باشه نمی‌زاره بچه‌اش آسیب ببینه حتی اگه چاقو زیر گلوش باشه»
ولی هیچی اندازه حرف محمد قلبم رو نشکست، واقعاً عشق اینه؟ آدما این‌جوری عاشق میشن که بعد به هم بگن زندگی طبق خواسته ما پیش نمیره؟ همین؟
در ماشین باز شد، با سرعت اشکام رو پاک کردم.
- خوبی تو؟
سرم رو تکون دادم و به کیسه های توی دستش نگاه کردم. سمت من گرفتشون.
- برات چند دست لباس خریدم بهتر از این پاره هاست.
- ممنون ولی چرا؟
- گفتم که لباس‌هات پارن.
- نه این رو فهمیدم، چرا به من پناه دادی یا چرا برام لباس خریدی؟
- شاید حس خیرخواهیم گل کرده.
باهم خندیدیم. نمردم و سوار ماشین خوبم شدم. حداقل کنار وانت قراضه جواد این ماشین خوب بود.
ماشین شروع به حرکت کرد‌ و من شروع به تحلیل قیافه آرتین کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
چشم‌های مشکی تیله مانندش با موهاش ست بود، از هیکلش هم می‌شد فهمید که ورزشکاره شایدم به خاطر تیپ مشکیش من این‌طوری برداشت کردم. این‌قدر غرق افکارم بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم.
- بپر پایین خانم کوچولو رسیدیم.
آروم از ماشین پیاده شدم. به روبه‌روم نگاه کردم یه ساختمون چهار، پنج طبقه عادی و ساده بود.
- همچین خونه‌ای هم به ماشینت میادها!
پوزخندی زدم.
- بازم خوبه من همین‌ها رو دارم!
نیشخندی تحویلم داد و به سمت در ورودی ساختمان حرکت کرد. مثل جوجه اردک پشت سرش حرکت می‌کردم. خونه‌اش طبقه سوم بود. بر خلاف انتظارم چیدمان داخل خونه خیلی قشنگ بود، سالن ست سیاه و سفید بود، آشپزخونه تقریباً کوچیکی داشت و یه راهرو با کاغذ دیواری سیاه رنگ بود در کل خونه قشنگی بود، زیر پنجره‌ی داخل سالن رو با انواع گلدون‌های گل پر کرده بود و داخل راهرو هم چندتا قاب هکس از طبیعت گذاشته بود.
- داخل راهرو حمام و دستشویی و یه اتاق هست وسایلت رو می‌تونی اون‌جا بزاری و استراحت کنی. من یه کاری برام پیش اومده زود بر می‌گردم. نمی‌ترسی که؟
- نه برو به کارت برس.
- فعلاً.
خداحافظی زیر لب گفتم و به سمت اتاق حرکت کردم. در رو آروم باز کردم. صدای سوت مغزم رو می‌شنیدم.⁠
⁦»⁩خدایا اشتباه کردم گفتم این مرد تمیـزه! معلوم نیست این‌جا اتاقه یا... »
بالشای تخت کف زمین افتاده بود، همه لباسای کمد دیواری خالی شده بود روی تخت و... .
تخت با روکش سیاهی وسط اتاق بود سمت چپ اتاق در از کمد دیواری و سمت راست اتاق یه صندلی( از لین با کلاسا) گذاشته بود، وسط کمد دیواری‌های یه میز آرایش پر از لوازم آرایشی بود.
«نکنه این زن داره؟!»
از فکر خودم خندم گرفت، اگه زن داشت منو بی اجازه خونه نمی‌آورد.
وسایلم رو گوشه اتاق گذاشتم، اول باید اینجا رو تمیز می‌کردم، هرچند فکر کنم تمیز کردن اینجا چند روز طول بکشه! ولی آخه وظیفه من نیست این‌جا رو تمیز کنم از طرفی بلد نیستم کدوم تمیزه کدوم کثیف! لباس‌ها رو برداشتم.
« امیدوارم همتون تمیز باشین!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
« هــوف بلاخره تموم شد.⁦«
به ساعت نگاه کردم حوالی ۹ بود در کل فراموش کردم که به‌خاطر گشنگی بی‌جا هست که الان تو خونه یه پسر غریبم.⁦
یکی از کشوهای کمدش خالی بود، وسایلم رو داخلش گذاشتم و بسته چیپس رو برداشتم به سمت سالن رفتم و همون‌طور که تلویزیون رو روشن می‌کردم چیپس رو هم باز کردم. شروع کردم به خوردن و شبکه‌ها رو بالا و پایین می‌کردم دریغ از یه فیلم قشنگ، هــوف! هنوز گرسنم بود تصمیم گرفتم یه غذای ساده درست کنم به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
«وای این‌جام که دست کمی از اتاق نــداره! پسر خوب غذا که خبرشـون می‌خورن بعدش باید ظرفاش رو بشورن!»
زیر لب غر می‌زدم و آشپزخونه رو تمیز می‌کردم. کلافه شده بودم اون از صبح تا کالا اینم از الان که کلفتی مردم رو باید بکنم.
- بابا چهارتا دونه بشقاب شستیا این‌قدر غر می‌زنی!
به سمتش برگشتم که چشمکی حوالم کرد.
- آروم اومدی داخل تا مثلاً من بترسم؟
با شیطنت گفت:
- نترسیدی؟!
- خیــر، اون‌جایی که من بودم این‌کارا طبیعی بود منم دیگه عادت کردم. بعدشم آقــا همین چهارتا دونه بشقاب رو خودت همت نکردی بشــوری!
خندید، به صورتش که دقیق تر نگاه کردم، خنده جذابیتش رو چند برابر می‌کرد.
- سیران؟
- هوم.
- شام خریدم نمی‌خواد چیزی درست کنی.
ذوق زده نگاش کردم، آخرین باری که غذای درست و حسابی خورده بودم رو یادم نمیومد.
- تا دست‌هام رو می‌شورم لباست رو عوض کن بیا شام بخوریم.
باشه‌ای گفتم و به طرف اتاق حرکت کردم. کشو رو باز کردم تا یه لباس مناسب انتخاب کنم. به لباس‌هایی که خریده بود خیره شدم هیچکدوم مناسب نبودن. یه تاپ و شلوارک طوسی، کراپ و شلوارک صورتی، تیشرت آبی، ساپورت مشکی. تیشرت آبی رو با ساپورت که مناسب تر از بقیه بود پوشیدم ولی مشکل اصلی روسریه! غیر از روسری کهنه خودم چیزی نبود. کشو رو خوب گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. لباس‌های کهنه‌ام رو داخل سبد توی اتاق گذاشتم تا بعد شام بشورمشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
توی آینه به خودم نگاه کردم وقتی که تیشرت پوشیدم و دستام مشخصه دیگه نیازی به روسری ندارم. موهام رو باز کردم تقریباً تا کمرم می‌رسید، برسی که روی میز بود رو برداشتم و آروم مشغول برس کشیدن موهای مشکی لختم شدم، موهام رو جمع کردم و بلای سرم بستم. با رضایت به خودم نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون.
- خب چی خریدی؟
زل زده نگاهم می‌کرد، دستم رو جلوی نگاهش تکون دادم.
- چی گفتی؟
- کجایی تو؟ گفتم شام چی خریدی؟
- لباسا خیلی بهت میاد‌ ها!
سرم رو به نشونه‌ی خجالت زیر انداختم.
- ممنون.
به سمت غذاها رفت.
- پیتزا که دوست داری؟
- آره.
- خب پس. همه چیز هست فقط چندتا لیوان بیار لطفاً!
- اوکی.
لیوانا رو روی اوپن گذاشتم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم روبه‌روی آرتین جعبه پیتزا رو جلوم گذاشت و لیوانم رو پر از نوشابه کرد.
- از کجا می‌دونستی من نوشابه مشکی دوست دارم؟
خندید.
- فکر کردم وقتی لباس‌ها رو توی تنت دیدی متوجه شده باشی که من چه‌قدر آدم شناسم.
لبخند زدم. مشغول خوردن شدیم، این‌قدر گرسنم بود که نمی‌تونستم به هیچ چیز به‌جز غذا فکر کنم.
- خوشمزس؟
- اهوم.
- خب تعریف کن!
- چیو؟
- چی‌شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
ماجرا رو تعریف کردم سعی کردم محمد رو از همه قسمتا فاكتور بگیرم.
- پس خودت دوست نداری بری پیش حسین؟
- نچ. تو نمی‌ترسی؟
- از چی؟
- از این‌که به من پناه دادی. نمی‌ترسی مشکلی برات پیش بیاد؟ به هر حال حسین صحبت از عمارت و اینا می‌کرد به نظرم ممکنه همه‌جا خَرِش بره و پیدام کنه.
پوزخندی زد.
- بشین تا بتونه پیدات کنه! تو هنوز من رو نشناختی!
چه‌قدر خوبه یکی باشه که بهت دلگرمی بده، یکی باشه که بتونی بهش تکیه کنی.
- یه سوال تکراری بپرسم؟
- چرا بهت کمک کردم؟
از این‌که زودتر سوال‌ام رو فهمید خوشحال شدم.
- اهوم.
- تو مثل این‌که دوست داشتی شب رو تو خیابون بخوابی نه؟
- نه فقط...
با خجالت سرم رو زیر انداختم، دوباره با لحن شیطون گفت:
- به همون دلایلی که توی ماشین گفتم البته شایدم ازت خوشم اومده باشه.
چشمکی زد. با اخم نگاش کردم. خندید.
- شوخی کردم اون اخمات رو باز کن!
- من نمی‌دونم چه‌طوری باید ازت تشکر کنم.
لبخندی زد، جعبه خالی پیتزا رو کنار زد و لیوان نوشابه‌اش رو توی دستش گرفت.
- نیازی نیست، بودنت تو این خونه مطمئنم خیلی چیزها به من یاد میده.
بلند شدم و مشغول جمع کردن اوپن شدم. یادم به مامان افتاد درسته اون من رو دوست نداره ولی کاش می‌تونستم بفهمم الان داره چی‌کار می‌کنه، شایدم جواد تا الان از ترس حسین سکته کرده، شایدم یکی من رو تعقیب کرده متوجه شده الان اینجام. هــوف کاش همه چیز تموم می‌شد. دنبال سطل زباله بزرگ گشتم تا جعبه‌های پیتزا رو بندازم، چیزی پیدا نکردم.
- آرتین این سطل... .
همین که برگشتم متوجه شدم داره با تلفن صحبت می‌کنه حرفم رو قطع کردم تا تلفنش تموم بشه.
آرتین: نه، راضیه امشب اصلاً حوصلش رو ندارم!
صبر کرد تا اون کسی که پشت خط بود که گویا اسمش راضیه‌اس صحبت کنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین