جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
با تصمیمی ناگهانی قید آسانسور را می‌زنم و خود را به چالش چهارطبقه بالا رفتن از پله، دعوت می‌کنم. ورزش خوبی به حساب می‌آید. در حقیقت این‌طور خود را راضی می‌کنم. چرا که از سوار شدن به آسانسوری که چند باری ناکار‌آمد بودنش را به خوبی نشان داده، بهتر است. در درگاهی دفتر که می‌ایستم تا نفسی از این چهار طبقه بالا آمدن از پله تازه کنم، سلمانی را می‌بینم که حسابی روی پرونده مقابلش، تمرکز کرده است. چشمی در فضای دفتر می‌چرخانم. فضایی که چندان بزرگ نیست و دیوارهای کرم، با آن مبلمان قهوه‌ای و بزرگ چرمش، در کنار آن گلدان‌های سفالی سفید، شبیه به همه دفترهاست. یک گلدان بزرگ بنجامین سرسبز، گوشه دیوار و بین مبل‌ها قرار گرفته‌است. گوشه روبه‌رویش و نزدیک درب اتاق من هم، یک دیفن باخیای برگ درشت و سرحال، نشسته است و به کسانی که از درب وارد دفتر می‌شوند، زیباییش را به رخ می‌کشد. چند گلدان کوچک کاکتوس و ساکولنت زیبا هم روی شلف‌های دیوار قرار داده شده است. اتاق دکتر فرهمند هم در کنار اتاق من است.
سلمانی آن‌قدر محو پرونده رو به رویش شده که ورود پر سروصدای مرا هم، متوجه نشده است. جلوی میز منشی که می‌ایستم، سلام می‌کنم. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند اما انگار هنوز آن‌قدر فکرش مشغول است که مرا نمی‌بیند. دانشجوی سال سوم کارشناسی حقوق است اما خوی وکالتش، بی‌نظیر است.چشم‌های درشت و موهایی تیره و کمی بلند با فر درشت دارد و خصیصه اصلی چهره‌اش، مژه‌های بلند و پرپشتش است که در اولین نگاه، به چشم می‌آید. وقتی هم‌کلامش شوی، خیلی زود متوجه می‌شوی جوانی ساده، کاری، مسئولیت‌پذیر و با حجب و حیاست و در زمان کوتاهی می‌تواند در مخاطبش، احساس امنیت و آرامش ایجاد کند. صدایش می‌زنم.
- آقای سلمانی! حال‌تون خوبه؟
انگار از هپروت بیرون می‌آید.
- اِ! شما کی اومدین؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
لبخند آرامی بر لبانم می‌نشیند.
- شما چند دقیقه‌ست داری من رو نگاه می‌کنی. پرونده جدیده که این‌طوری توش غرق شدین؟
کف دستش را روی چشمانش می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد.
- معذرت می‌خوام. حواسم نبود. صبح یکی از دوست‌های دکتر فرهمند این رو آورد. انگار بنده خدا نتونسته بود چیزی دستگیرش بشه. پرونده چند ماهه تو دادگاهه ولی به جایی نمی‌رسه.
- که این‌طور. موضوعش چیه؟
- یه پول‌شویی عجیب و غریب که چند نفری با هم‌دستی هم‌دیگه انجام دادن اما طوری برنامه‌ریزی شده که همه‌چیز علیه یک کارمند ساده باشه. هیچ سرنخی وجود نداره که بشه ثابت کرد این بنده خدا هیچ‌کاره بوده. دو ساعته مشغولم. هر چی هم می‌خونمش هیچی ازش نمی‌فهمم. فقط یه هوش سیاه می‌تونه همه چی رو این‌طور کنار هم بچینه.
بعد پرونده را می‌بندد و به سمت من می‌گیرد.
- شما هم بخونیدش. هر کَس پشت این قضیه‌ست یه آدم نابغه‌ست که این‌جور همه قضایا رو به هم پیچیده و هیچ سرنخی از خودش به جا نذاشته.
سرم را تکان می‌دهم و پاکت دستم را روی میز می‌گذارم و پرونده را می‌گیرم.
- باشه می‌خونمش. فقط هر وقت دکتر فرهمند اومدن، این پاکت رو بدین بهشون‌. بگین دکتر محمدی پرونده رو خوندن و گفتن شب یه تماس باهاشون بگیرن.
پاکت را برمی‌دارد و روی کارتابل کاری دکتر فرهمند می‌گذارد.
- چشم، بهشون میگم.
بعد انگار چیزی را به خاطر آورده باشد که با حرکت دست، مرا از رفتن باز می‌دارد.
- راستی، دکتر فرهمند گفتن، فردا دادگاه خانم خداپرسته، یادداشت‌هاتون رو آماده کنین.
سری تکان می‌دهم و به اتاق کارم می‌روم.
___________________________
*: اشاره به معنی هیوا یعنی امید و آرزو است و نام خانوادگی‌اش که جهانی‌ست.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
عصر، پس از پایان ساعت کاری دفتر، امیرعلی، با ماشین تعمیر شده‌ام به دنبالم آمد تا با هم به خانه عزیز برویم. بعدازظهر به امیر پیام دادم که بداند چه خبر است تا تلاش‌های این چند ماهه‌ام را برای مخفی کردن آن‌چه گذشته است، بر باد ندهد. آخر از او که بعید نیست، خراب و نابود کردن را بهتر از شغل خودش بلد است.
وارد حیاط که می‌شویم، صدای بلند سرمه، تنها صدایی‌ست که واضح و بدون تلاش به گوش می‌رسد.
- اشکان، یکی بود تو دانشگاه‌مون، همون اولین ترم انداختنش بیرون‌. میگم تو هم زیاد به خودت سخت نگیر. این همه درس می‌خونی که چی بشه؟ یه وقت می‌اندازنت بیرون، می‌خوره تو ذوقت‌. افسرده، مفسرده میشی. آخه اون هم یه بچه غول هرکولی بود مثل تو.
و بعد صدای آخش بلند می‌شود. سرمه فرصت طلب، باز از فرصت به دست آمده کمال استفاده را کرده و حسابی اشکان آرامم را حرصی کرده است. امیرعلی سری تکان می‌دهد.
- باز مخ این بچه رو کار گرفته. صد بار بهش گفتم راحتش بذار، اعصابش رو به هم نریز. عین بچه آدم نشسته داره درس می‌خونه. اگه گذاشت این چشم سفید.
می‌خندم و دستم را روی بازویش می‌کشم.
- سرمه‌ست دیگه. نمی‌شه کاریش کرد. تو چیزی بهش نگو. این بار خودم باید گوشش رو بپیچونم.
حلقه بدلی‌ام را از کیف خارج می‌کنم و در انگشتم جای می‌دهم. اولین بار که این حلقه را در انگشتم دیدند، چهره‌ها دیدنی بود و من تغییر حلقه را، با کم شدن وزن و لاغری بیش از حدم در این چند ماه، توجیح کردم. وارد می‌شویم و سلامی رو به جمع حاضر می‌کنیم. مهربان‌جون چهره‌اش هم‌چون گلی می‌شکفد و از روی مبل بلند می‌شود و سمت‌مان می‌آید.
- سلام به روی ماهت مادر. خسته نباشی.
مرا در آغوش مهربان مادرانه‌اش، می‌فشارد.
- فداتون بشم. خوبین؟
و محکم در آغوش می‌گیرمش و گونه‌اش را می‌بوسم.
- کم پیدایی مامان جان. نمی‌گی دلم واست تنگ میشه آخه قربونت برم؟ مگه چند تا دختر دارم دورت بگردم؟
امیرعلی چشمکی به من می‌زند. بعد صورتش را کج و کوله می‌کند و رو به مهربان جون می‌کند.
- شانس ما رو باش. سه تا پسر عین دسته گل داشته باشی یکی از یکی خوش‌تیپ‌تر و خوش قد و قواره‌تر، اون وقت مامان و بابای ما دل‌شون واسه این جوجه استخونی میره. اون موقع که شانس تقسیم می‌کردن، احتمالاً تو صف دست‌شو... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
با بی‌ادبی که نثارش می‌کنم، حرفش را می‌خورد و قاه‌قاه می‌خندد.
- فیل و شتر و زرافه‌ هم گنده و درازن پسرخاله. ولی هیچ‌کی قربون صدقه‌شون نمی‌ره اما پیشی‌های ملوس و فسقلی دل همه رو می‌برن.
طبق معمول سرمه مهلت نمی‌دهد که حرف از دهان امیرعلی بی‌چاره خارج شود. می‌خندم و از آغوش مهربان جون بیرون می‌آیم و خاتون و بعد عزیز را هم در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم‌شان.
- این چه حرفیه مادر، همه‌تون برام عزیزین ولی شماها ور دلمین. هر روز می‌بینم‌تون. ولی الان بچه‌ام، هیوا دوره. با این کار و باری هم که برای خودش درست کرده معلوم نیست وقت می‌کنه به خودش برسه یا نه. نگرانشم مادر.
- قربون‌تون برم، ببخشید دیگه. حسابی سرم شلوغه. وقت سرخاروندن هم ندارم.
خاتون جایی کنار خودش برایم باز می‌کند.
- کم از خودت کار بکش مادر. تو که احتیاجی نداری. می‌ذاشتی درست تموم بشه بعد می‌رفتی شرکت؛ اون‌جا همه چی دستت می‌اومد. زن که نباید این‌قدر کار بیرون انجام بده مادر. زود پیر میشه و از تک و تا می‌افته.
افکارش بی‌شک با عقاید منِ امروزی، زمین تا آسمان تفاوت دارد اما فکر می‌کنم احتیاج به بحث و جدل هم نباشد. پشت دست چروکیده‌اش را نوازش می‌کنم.
- خودم دوست داشتم خاتون. این‌طوری سرم‌ هم گرمه. بیکار تو خونه بشینم فکر و خیال دیوونه‌ام می‌کنه. یه چیزهایی هم یاد می‌گیرم که به درد آینده شغلی‌ام می‌خوره.
خاتون آهی می‌کشد و سری تکان می‌دهد. واگویه‌های نگفته پشت حرف‌هایم را می‌فهمد و صورتش در هم می‌شود و چشمانش که شباهت بسیاری به چشمان امیر دارد، کمی نمناک می‌شوند.
- ارسلان می‌گفت این وکیلی که پیشش کار می‌کنی جزو بهترین‌هاست. می‌گفت هیوا حالا که تونسته دست‌یار هم‌چین وکیلی بشه، برای آینده کاری‌اش خیلی خوبه. ولی مادر خیلی خودت رو خسته نکن.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
از دور برای مهربان جون و مهربانی‌های مادرانه‌اش بوسه‌ای می‌فرستم.
- آره استادم معرفی‌اش کرده. تو کارش رو دست نداره. حواسم به خودم هم هست عزیز دلم. شما نگران من نباش. هر روز از خونه واسه خودم غذا می‌برم.
خاتون فشار آرامی به دستم می‌دهد تا توجهم را به خود جلب کند.
- امیر چرا نیومد مادر؟ چند وقتیه کم پیداست. باز خدا تو رو حفظ کنه که هر از گاهی یه سری به ما می‌زنی. اون‌که از وقتی خونه جدا شدین، دیگه یادش رفته یه مادر و پدری هم داره.
راست می‌گوید. امیر حسابی خودش را گم کرده است. در اولین فرصت باید با او صحبت کنم تا بیش‌تر از این، همه چیز را خراب نکرده است. طبق آن‌چه در پیامم برای امیر گفته‌ام پاسخش را می‌دهم.
- امیر از اول هفته سفر کاری رفته. احتمالاً تا ده روز دیگه میاد. باید به پروژه اصفهان‌شون سر میزد.
حرف‌هایم واقعیت دارند اما تمام واقعیت هم نیستند. در اصل امیر با همسر و دخترش به اصفهان رفته است‌؛ کمی کار و بیشتر فال و تماشا.
- امروز صبح که بهش زنگ زدم، جوابم رو نداد. نگران شدم مادر.
بی‌خیالی امیر، عصبانی‌ام می‌کند. سرم را کمی می‌چرخانم و نگاهم به چشمان پر خشم عزیز می‌افتد. نفسم را آرام بیرون می‌دهم.
- نگران نباشین خاتون. حالش خوبه. احتمالاً موقعیتش طوری نبوده که بتونه جواب بده. مطمئن باشین سرش خلوت بشه خودش باهاتون تماس می‌گیره.
از جا بلند می‌شوم و به بهانه تعویض لباس به اتاق می‌روم. داخل اتاق پیامی دیگر به امیر خودخواه و بی‌فکر می‌دهم تا تماسی با خاتون بگیرد و او را از نگرانی در بیاورد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
نیم ساعت بعد حاج بابا، عمو ارسلان و امین هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند و شام خوش‌مزه و خوش‌عطر و بوی عزیز را که دلمه‌هایی یک شکل و اندازه و زیبا هستند، در کنار هم می‌خوریم. بعد از شام، برای حفظ ظاهر، زودتر از بقیه از خانه خارج می‌شوم و با تعارفات مهربان جون و خاتون که معتقدند حالا که امیر نیست، در خانه تنها نمانم و به خانه‌باغ بروم را به سرعت رد می‌کنم. امین آرام و همیشه سربه‌زیر مرا تا بیرون مشایعت می‌کند. متوجه اشاراتش با امیرعلی، پیش از خداحافظی شده‌ام. امینی که همیشه حکم برادر بزرگ‌تر من را داشته است. کودکی‌ام سرشار از حضور پر مهر و محبت اوست که هم‌چون فرشته نگهبان از من ریزه‌میزه در مقابل شیطنت‌های عجیب و غریب و گاه خطرناک امیرعلی و سرمه محافظت می‌کرد. از در که خارج می‌شویم، او هم مرا به خانه باغ دعوت می‌کند تا تنها نمانم.
- خونه خودم راحت‌ترم داداش. همه کتاب‌ها، وسایل و لباس‌هام اون‌جا هستن. نمی‌شه عزیزم. حالا تو بگو داداش خوش‌تیپ من چی می‌خواد بگه که چند وقته چشم‌هاش دودو می‌زنه که حرف دارن واسه گفتن؟
لبخندی می‌زند، چشم می‌دزدد و نفسی بیرون می‌دهد.
- اگه نمی‌فهمیدی عجیب بود جوجه رنگی.
چشمانم می‌درخشد و او چشمانش را به سمت انتهای کوچه می‌چرخاند. می‌دانم که حرف زدن برای این برادر همیشه آرام و ماخوذ به حیایم چه‌قدر سخت است.
- آره می‌خواستم باهات حرف بزنم. خیلی وقته ولی اون اتفاق‌ها که افتاد، برای یه زمان مناسب‌تر گذاشتم.
از نگاه کردنش سیر نمی‌شوم. مانند همه پسران شاهمیر قد بلندی دارد، موهای مواج و خوش‌حالت خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ای که شباهت بسیاری با عمو ارسلان دارد. همین‌طور رنگ پوست روشنش و چانه‌ای که چالی نه چندان عمیق دارد.
- می‌دونم داداش. تو این چند ماه منتظر بودم که بالاخره به حرف بیای. حالا درسته اون موقع همه چی قاطی پاتی شده بود، اما دیگه لازم نبود این‌قدر صبر کنی قربونت برم.
دستش را دور شانه‌ام می‌پیچد و مرا به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد و بوسه‌ای روی سرم می‌زند. وقتی جدا می‌شود، هنوز لبخند زیبایی بر لب دارد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه تو نبودی شاید روابط‌مون تو خونه باغ با هم‌دیگه این‌قدر صمیمی نمی‌شد و مطمئنم درست فکر می‌کنم. به نظرم هر خونواده‌ای که پسر داره یه دختر مثل تو هم لازم داره... هر چند همه این‌قدر خوش شانس نیستن که یه خواهر مهربون داشته باشن که کافیه تو چشم‌هات نگاه کنه تا بفهمه اصل حالت چیه. بابا همیشه میگه هیوا عین بارونه. هر جا لازم باشه، می‌باره.
تعریفش به کنج جانم و دلم می‌چسبد و خنده‌ام جان‌دار می‌شود.
- خیلی خوب بود داداش. خیلی وقت بود کسی این‌جوری ازم تعریف نکرده بود. ولی آدم‌ها به عشق و مهر زنده‌ان. محبت ببینن، یاد می‌گیرن و محبت می‌کنن. من هم غیر از عشق و محبت از شماها چیزی ندیدم.
با مهربانی نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. انگشتان کشیده دستش را بالا می‌آورد و موهای نافرمانم را که از شال بیرون زده، داخل شال هدایت می‌کند. می‌دانم که صحبت کردن از موضوع مورد نظرش چه‌قدر برایش سخت است. برای همین پیش‌دستی می‌کنم.
- فردا شب باهاش یه جا قرار می‌ذارم و صحبت می‌کنم.
چهره مردانه‌اش دیدنی می‌شود. با دهان باز و چشمان متحیر نگاهم می‌کند و دستش از کنار صورتم پایین می‌افتد. ابرو بالا می‌اندازم و با لذت این حجم از تحیر را در او تماشا می‌کنم. حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کند که من بتوانم قلب پاک و زلالش را به این سادگی بخوانم.
- فکر کردی حواسم به داداشم نیست که هفت هشت ساله دلش سریده و منتظر زمان مناسبه تا پا پیش بذاره؟
روی پنجه پاهایم بلند می‌شوم و کنار چانه خوش فرمش را می‌بوسم. قدم بیش‌تر از این نمی‌رسد.
- من حواسم به هر سه تا داداشم هست. حواسم به رفیقم هم هست. می‌دونم تو دل‌تون چی می‌گذره. حتی اگه به من نگین. غیب‌گو نیستم اما فرشته‌ها چشم‌هاشون حرف‌های دل‌شون رو لو میده. از حرف دل اون‌ هم خبر دارم البته برای اولین بار دهنش رو پر چفت و بست نگه داشته و هیچ‌وقت هیچی در این باره به من نگفته. اما من شما چهارتا رو از خودم هم بیش‌تر می‌شناسم خیالت راحت داداشم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
بعد چشمکی حواله‌اش چشمان چراغانی شده‌اش می‌کنم.
- بابا اشتباه می‌کنه.
ابروهایم بالا می‌پرند. چشمانش را می‌دزدد و با انگشت اشاره گوشه ابرویش را می‌خاراند.
- بارون هر وقت لازم باشه می‌باره ولی خورشید همیشه نور میده. مثل تو که همیشه حواست به همه هست.
لبخند روی لبانم جاری می‌شود و او محکم در آغوشم می‌گیرد. آن‌قدر محکم که انگار می‌خواهد مرا به خود منگنه کند. داشتن کوه‌های استواری چون این سه برادر مهربان، بی‌شک خوش‌آیندترین حسی‌ست که این روزها دارم. کمی بعد از من جدا می‌شود و پیشانی‌ام را با بوسه پرمهرش، مُهر می‌کند.
- باهاش حرف می‌زنم داداش. خیالت راحت باشه. نتیجه رو هم بهت میگم. هر چند از همین الان جوابش رو می‌دونم. اصلاً از خداش‌ هم باشه داداش خوش‌تیپ و مهربون من بخوادش.
او آرام می‌خندد و زیرلب خواهرشوهری نثارم می‌کند که مرا هم پر ذوق، به خنده می‌اندازد.
- ولی می‌دونی چیه داداش؟ فکر می‌کنم دیگه این مسئله داره ژنتیکی میشه.
نگاه متعجبش مرا سر شوق می‌آورد. چشمانش را ریز می‌کند و به چشمانم و حرکات ابروهایم نگاه می‌کند. تا شاید بفهمد منظورم چیست.
- عاشق دخترخاله شدن دیگه. از پدر به پسر. فکر کن از پدربزرگ به پدر، از پدر به پسر. ولی از اون‌جایی که سرمه خواهر نداره، پسرتون شانس این میراث خانوادگی رو از دست میده.
او بلند می‌خندد و من چشمکی می‌زنم و به سمت ماشینم می‌روم و پشت فرمان می‌نشینم و بعد از خداحافظی، به سمت انتهای کوچه می‌روم .آن‌جا یک فرو‌رفتگی است که می‌توانم فعلاً، تا زمانی‌که خانه عزیز خالی از مهمانان عزیزش شود، ماشین را در آن‌جا بگذارم. در مسیر برگشت مهمانان عزیز هم نیستم که مرا در این‌جا ببینند.
بعد از تک زنگ سرمه ماشین را به سمت خانه عزیز می‌رانم و بعد از پارک آن در حیاط، به خانه می‌روم. به شدت خسته هستم و توانی برای بیدار ماندن ندارم. افکار سازمان نیافته و شلوغم را بقچه پیچ کرده و به گوشه‌ای از ذهنم می‌اندازم و خود را به دستان پر آرامش خواب می‌سپارم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
آخرین قلوپ چایم را سر می‌کشم و بعد باقی کیک یزدی‌ خوش عطر و طعمم را در دهانم جا می‌دهم. کمی بزرگ است و جویدنش سخت؛ اما شکم گرسنه این چیزها حالی‌اش نمی‌شود. مخصوصاً که امروز کارم زیاد بوده و وقت سرخاراندن هم نداشته‌ام چه برسد به خوردن نهار. تلفن روی میز زنگ می‌خورد و من با آن دهان پر، توان صحبت کردن که هیچ، توان جویدن آن تکه کیک را هم ندارم. هول می‌شوم و تکه‌ای از کیک در گلویم می‌افتد و سرفه‌های پشت سر هم به سراغم می‌آید. صدای تلفن قطع و بعد در اتاق به شدت باز می‌شود و من از ترس، از روی صندلی برمی‌خیزم. کنترل تکه کیک باقی‌مانده در دهانم سخت می‌شود و آن هم به ناگهان‌، راه گلویم را به روی هوا می‌بندد. صندلی با صدای بدی به زمین می‌افتد و سرفه‌هایم تبدیل به حالت خفگی می‌شود. آن‌قدر که حس می‌کنم دیگر اکسیژنی در ریه‌هایم باقی نمانده است. دست‌هایم را به لبه میز تکیه می‌دهم تا ستون تنم شوند و از افتادنم به روی زمین جلوگیری کنند. افراد وارد شده به اتاق دکتر فرهمند و سلمانی هستند.
- خانم جهانی، حال‌تون خوبه؟
سلمانی است با چهره‌ای که ابروهایش در بالای پیشانی‌، نزدیک خط رویش مویش قرار گرفته و با دهان باز نگاهم می‌کند. دکتر فرهمند با دیدن وضعیت نابه سامان من، به سرعت سمتم می‌آید و همان لحظه رو به سلمانی می‌کند.
- واسه چی ایستادی پسر؟ برو یه لیوان آب بیار.
به من که می‌رسد با دست به پشتم می‌کوبد. شدت ضرباتش زیاد است اما بالاخره، بعد از چندین ضربه، راه گلویم باز می‌شود اما خبری از ورود هوا نیست و منی که دیگر توانی برای ایستادن ندارم، چشمانم را می‌بندم و در حالی‌که سعی در نفس کشیدن در لابه‌لای سرفه‌هایم هستم، روی صندلی‌ای که دکتر فرهمند از روی زمین بلندش کرده است، می‌نشینم. لمس چیزی را روی دهانم حس می‌کنم. خیلی‌خوب می‌دانم که چیست. دهانم را باز می‌کنم و صدای دو پاف پشت سرهم را می‌شنوم و هوا با شدت به ریه‌هایی که چند ماهی‌ست کم توان شده‌اند، وارد می‌شود. نفس می‌گیرم و اکسیژن را به آن دو تکه ماهیچه خسته، که حالا پر صدا خِس‌خِس می‌کنند، راه می‌دهم. نفس کشیدن، نعمت بزرگی‌ست و این را وقتی متوجه می‌شوی که دیگر نمی‌آید و برود.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
چشمانم را که باز می‌کنم هم‌زمان، سلمانی با لیوانی در دست وارد اتاق می‌شود و از تکان‌های دستش، آب داخل لیوان مانند امواج دریایی طوفانی، به در و دیوار لیوان می‌خورد و در هر تکان مقداری از آن به بیرون سرازیر می‌شود. آن‌قدر که وقتی به من می‌رسد، تنها نیمی از آب در لیوان مانده است. لیوان را به دستم می‌دهد. کمی از آب را می‌نوشم و هوای بیش‌تری وارد ریه‌ای که حالا با هر نفس به شدت درد می‌کند، می‌شود و سرفه‌ها آرام‌تر می‌شوند. دست‌مالی از جعبه خارج می‌کنم و دور دهانم را از افتضاحی که احتمالاً بار آمده است، پاک می‌کنم.
- خوبید خانم جهانی؟
سرفه‌ای دیگر و بعد صدایی گرفته و خش‌دار از گلویم خارج می‌شود.
- خوبم ممنون.
سلمانی به میز تکیه می‌دهد.
- یهو چی شد خانوم جهانی؟ زهره ترک‌مون کردین.
- ببخشید. یه تیکه کیک گذاشتم دهنم یهو تلفن زنگ خورد. هول شدم‌ و کیک تو گلوم پرید.
آهی می‌کشم و سرفه‌ای دیگر. کمی دیگر آب می‌نوشم.
- نفهمیدم کی پشت خط بود.
سلمانی خنده‌ای می‌کند.
- انگار مقصر اصلی پیدا شد.
نگاهم به او سوالی است.
- آخه من زنگ زدم. آقای دکتر کارتون داشتن.
به فرهمند نگاه می‌کنم و سرفه دردناک دیگری، صورتم را در هم می‌کند. دکتر فرهمندی که در اواخر دهه بیست زندگی‌اش با قد تقریبا بلندی که به مردان خاندان شاهمیر نمی‌رسد. اولین مشخصه‌ای که می‌تواند نظر مخاطبش را در اولین دیدار به خود جلب کند، حالت جدی صورتش و به خصوص چشمان قهوه‌ای رنگش است. در حقیقت همین حالت صورت جدی‌اش و آن هوش نمایان در چشمانش است که در فرد مخاطب، ایجاد اطمینان می‌کند. خیلی زود توانسته اسم و رسمی به هم زند و این دلیل بر توانایی فوق‌العاده و زبردستی بی‌نهایت او در وکالت است.
 
بالا پایین