جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,199 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
دست روی سی*ن*ه‌ام می‌کشم که در هر نفس درد بدی در آن می‌پیچد.
- درد دارین؟
- چیزی نیست آقای دکتر. خوب میشه. امرتون با بنده چی بوده؟
با انگشت اشاره چانه‌اش را لمس می‌کند.
- اگه حالتون خوب نیست بهتره... .
سری تکان می‌دهم و نه‌ای در جوابش می‌گویم. او هم سرش را بالا و پایین می‌کند و به سمت مبلمان نسکافه‌ای رنگ اتاق می‌رود و روی اولین مبل می‌نشیند.
- شما هم پرونده پول‌شویی رو خوندین؟
- بله خوندمش. آقای سلمانی دادن بهم.
سری تکان می‌دهد.
- خوب، چی فهمیدین ازش؟
تمام نکاتی که از داخل پرونده فهمیده بودم را در کاغذی یادداشت کرده بودم. از داخل کشو کاغذ را برمی‌دارم و به سمت مبلمان روبه‌روی میز می‌روم و سلمانی را هم دعوت به نشستن می‌کنم. کاغذ را به دست فرهمند داده و نکات را توضیح می‌دهم و دلیل و برهان می‌آورم. در آخر صحبت‌هایم، کاغذ را روی میز می‌گذارد و سرش را تکان می‌دهد و لبخندی کم‌رنگ روی لبش نمایان می‌شود.
- خیلی خوبه خانم جهانی. شما متوجه چند نکته مهم شدین که از چشم من هم دور مونده بودن. خوش‌حالم که به حرف دکتر محمدی گوش دادم.
حرفش لبخند به لب‌هایم می‌آورد. سلمانی دو انگشت شست دستانش را به نشان لایک بالا می‌آورد و لبخندی از ته دل می‌زند.
صحبت درباره پرونده ادامه می‌یابد و هم‌فکری‌ها و نتیجه‌گیری، ما را به سمتی می‌برد که به قول فرهمند می‌تواند، آغازی برای پایان این پرونده پر پیچ و خم باشد. یعنی همه چیز باید از صفر شروع شود.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
●فصل ششم
امیر و خانواده‌اش دیروز از اصفهان برگشته‌اند و خاتون برای بازگشت ته‌تغاری‌اش، مهمانی‌ای ترتیب داده است. قرار است زودتر از روزهای قبل به خانه بروم تا حاضر شوم و بعد او به دنبالم بیاید تا به خانه باغ برویم. برای همین، از دکتر فرهمند اجازه می‌گیرم و چون کاری هم برای انجام ندارم، کمی زودتر از دفتر خارج می‌شوم.
نهار نخورده‌ام و آن تکه کیک یزدی منفور هم که قرار بود کمی ته معده‌ام را پر کند تا خود را به خانه برسانم، بی‌آن که به وظیفه‌اش برسد، شیطنت‌وار، سر از نایم در آورد و لحظاتی را برایم هم‌چون شب تار، سیاه کرد. حالا علاوه بر درد در قفسه سی*ن*ه، درد معده‌ گرسنه‌ام هم که حاصل پریشانی‌های این چند ماهه اخیر است، اضافه شده است. به هر رنج و سختی، خود را به خانه عزیز می‌رسانم. درد معده‌ام بدتر شده است و اگر تا چند دقیقه دیگر چیزی به آن معده ورم کرده که حوضچه‌ای اسیدی شده سرازیر نکنم، پیامدهایش راهی بیمارستانم می‌کند.
از ماشین پیاده می‌شوم. با این درد نفس‌گیر، راست ایستادن سخت‌ترین کار ممکن است. کلید می‌اندازم و وارد می‌شوم. حیاط را رد کرده و وارد خانه می‌شوم، صداهایی از آشپزخانه به گوشم می‌رسد.
- عزیزجون سلام.
و هم‌زمان به درگاهی آشپزخانه می‌رسم.
عزیز لبخند بر لب به سوی من می‌چرخد اما با دیدن من در این وضعیت اسفناک لبخندش کوله بارش را از صورت نورانی‌اش جمع می‌کند و می‌رود.
- واسه چی این‌جوری شدی باز مادر؟ مگه ناهار نخوردی؟
دانه‌های خیس روی پیشانی‌ام را با آستین می‌گیرم.
- نه عزیز وقت نشد. فقط یه چی بده الان بخورم دارم از درد می‌میرم.
ابرو در هم می‌کشد.
- دور از جونت مادر.
و در همان حال به سرعت کمی غذا برایم داخل قابلمه کوچکی می‌ریزد تا گرم کند. من هم برای شستن دست‌هایم می‌روم. صدایش از آشپزخانه می‌آید.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- هی بهت میگم این دردها رو جدی بگیر کار دستت میدن خدای نکرده. مگه چه‌قدر سن داری که وضع معده‌ات این‌جوریه آخه مادر؟ به حرف من پیرزن که گوش نمی‌دی. به فکر خودت هم که نیستی. باید به امیرعلی یا سرمه بگم. اون‌ها فقط از پس تو برمیان.
به آشپزخانه که برمی‌گردم، غذای گرم شده را در بشقابی می‌ریزد و روی میز می‌گذارد. می‌داند که ماش‌پلوهای بی‌نظیرش را تنها با ماست می‌خورم. کمی ماست هم داخل کاسه چینی گل قرمزی‌اش می‌کشد و کنار بشقابم می‌گذارد.
مانتو و مقنعه‌ام را درمی‌آورم و روی صندلی کناری می‌اندازم و صندلی را عقب می‌کشم و رویش می‌نشینم و بی آن‌که به جایی نگاه کنم، غذایم را با لذت، تا آخرین دانه برنج و ماشش می‌خورم.
عزیز قرصی از ورقش خارج می‌کند و اواسط غذا یادآوری می‌کند که فراموشش نکنم. غذا معده‌ داغانم را پر کرده و قرص هم تاثیراتش را به جا گذاشته است و حالا اندکی درد کاهش یافته است. آن‌قدر وقت دارم که تا رسیدن امیر کمی استراحت کنم و در این زمان این درد هم از بین برود.
امیر که می‌آید، حاضر و آماده‌ام. عزیز اخم بر چهره دارد. گونه‌اش را می‌بوسم و لبخندی می‌زنم تا کمی نگرانی‌اش برطرف شود.
داخل ماشین ساکت نشسته‌ام. نه نگاهش کرده‌ام و نه به نگاه‌های هر از گاهش، توجهی کرده‌ام. بالاخره بی‌توجهی‌ام او را کلافه می‌کند و به حرف وا‌می‌دارد.
- چه خبرها؟
- خبری نیست.
کوتاه و خلاصه. بی آن‌که نگاهش کنم.
- اوضاع دانشگاه و کار چه‌طوره؟
- خوبه.
پاسخ‌های سرد و کوتاهم کلافه‌اش کرده است و این کاملاً از حرکتش مشخص است. اخم‌هایش را در هم می‌کند. رویش را به سوی شیشه سمت خودش می‌گرداند و باز سر می‌چرخاند و پوفی می‌کشد و روبه‌رویش را نگاه می‌کند.
- برای همه سوغاتی آوردم اون پاکت آبی هم سوغات توئه.
سگرمه‌هایم در هم می‌شوند. لحظه‌ای به عقب برمی‌گردم و شش پاکت را در کنار هم می‌بینم. پنج پاکت سفید رنگ و یک پاکت آبی رنگ. سوغاتی مخصوص من! برمی‌گردم و صاف می‌نشینم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- ممنون ولی احتیاجی نبود.
به خوبی می‌دانم که کفری‌اش کرده‌ام. لب زیرینش را زیر دندان می‌گیرد و حرکت قبلی را تکرار می‌کند. همان سر به چپ چرخاندن و بازگشت به وضعیت قبلی در کمتر از دو ثانیه.
- نمی‌خوای نگاهش کنی؟
از درون خود را می‌خورم اما آن‌چه در ظاهرم است، خون‌سردی و بی‌خیالی است. به عقب برمی‌گردم و کمی خود را می‌کشم تا دستم به پاکت آبی رنگ برسد. آن را برمی‌دارم و به حالت قبل روی صندلی می‌نشینم. پاکت را باز و داخلش را نگاه می‌کنم. یک بسته سوهان عسلی، یک بسته گز مخصوص، یک بسته پولکی با مغزهای مختلف و یک جاجواهری قلم‌زنی بزرگ و زیبا. تمام آن‌چه را خریده است، همان چیزهایی است که سال‌های نوجوانی‌ام، وقتی به اصفهان سفر می‌کردیم، او را دنبال خود به بازار می‌کشاندم تا بخرم‌شان. هم خوردنی‌ها و هم قلم‌زنی‌های بی‌نظیر اصفهان را عاشقانه دوست داشتم.
- اون جاجواهری رو باز کن.
جاجواهری را از داخل پاکت بیرون می‌آورم و درش را باز می‌کنم. پر است از گل‌سرهای زیبا و رنگارنگ که دل هر دختر موبلندی را حسابی می‌برد.
- هر جا یه گل‌سر خوشگل چشمم رو گرفت‌، یاد تو افتادم و خریدمش.
اخم در هم می‌کشم‌. تمام مدت سعی کرده بودم، در هر شرایطی خون‌سردی‌ام را حفظ کنم تا موقع پیاده شدن قیافه‌های در هم رفته‌مان، وضعیت‌مان را لو ندهد. اما انگار امکان‌پذیر نیست. نفس‌هایم کمی سنگین و تند شده‌اند. گل‌سرها را داخل جا‌جواهری می‌گذارم و داخل پاکت می‌اندازمش.
چهره‌اش را نمی‌بینم اما صدایش وا رفته و متحیر است.
- خوشت نیومد؟
لب‌هایم را به داخل دهان می‌کشم و نفسم را محکم بیرون می‌دهم. سعی می‌کنم لحنم آرام باشد.
- فکر می‌کردم حرف‌هام رو کامل متوجه شدی. ما دیگه هیچ صنمی با هم نداریم امیر. نباید این‌ها رو می‌خریدی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
نمی‌گویم برای خریدشان پول، وقت و ذوقش را هدر داده است. او پوفی می‌کشد و بی‌حرف، حواسش را به رانندگی‌اش می‌دهد.
از ماشین که پیاده می‌شوم، درب عقب را باز کرده و پاکت‌ها را برمی‌دارم و به سمت درب می‌روم. امیر هم کنارم می‌آید. شاسی زنگ را که فشار می‌دهد، عمو رحمان درب را باز می‌کند. باباجان گفتن‌ها و خوش‌آمدگویی‌هایش، به جان دل می‌نشیند. از پله‌های ورودی که بالا می‌رویم، ناری مامان، با چهره‌ای پر ذوق به پیشوازمان می‌آید. ابتدا امیر را در آغوش می‌گیرد و قربان صدقه‌اش می‌رود. او حتی بیش‌تر از خاتون حکم مادری بر گردن امیر دارد. امیر بوسه‌ای بر سرش می‌نشاند و دقیقه‌ای او را در آغوشش نگه می‌دارد. در این فاصله پاکت‌های سفید رنگ را کناری می‌گذارم. بعد از امیر به آغوش ناری مامان می‌روم. رویش را می‌بوسم و از او جدا می‌شوم.
- این قابل‌تون رو نداره ناری مامان. سوغات امیره مخصوص شما و پاکت آبی رنگ را که در ماشین داخل یکی از پاکت‌های سفید رنگ، گذاشته بودم، به دستش می‌دهم.
نمی‌خواهم برگردم و چهره مات مانده و در هم رفته امیر را ببینم. ناری مامان با چشمانی که شادی از آن‌ها تراوش می‌تراود، تشکر می‌کند و دوباره امیر را در آغوش می‌گیرد و من چشم‌هایم به هر سمتی که امیر و نگاهش نباشد می‌چرخد. برای نشنیدن حرف‌های احتمالی‌اش، به سرعت وارد پذیرایی می‌شوم. او هم پشت سرم می‌آید. سالن پذیرایی عزیز بزرگ است آن‌قدر که به قول امیرعلی، وسایلش را جمع کنی می‌توانی یک سالن ورزشی بزرگ در آن احداث کنی. گوشه سمت راست و کنار پنجره، با پشتی‌های طرح ترکمن دست بافت و قالی دوازده متری زرشکی رنگ به صورت سنتی چیده شده است. یک میز کوتاه هم در گوشه دیوار، با سماور زغالی قدیمی، سینی، پارچ و قندان قلم‌زنی مسی و استکان‌های کمر باریک و لب‌طلایی تزئین شده. بقیه سالن با انواع و اقسام مبلمان با چند رنگ و طرح مختلف چیده شده و در فرو رفتگی کنار درب، یک میز نهارخوری بیست و چهارنفره بیضی شکل با خراطی‌های هنرمندانه قهوه‌ای قرار گرفته است.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
با همه سریع سلام و احوال‌پرسی می‌کنم آخر همین دو روز پیش این‌جا بودم. وقتی به بهراد که کارن را در آغوش دارد می‌رسم، بی آن‌که زمانی برای سلام و احوال‌پرسی با او و همسرش داشته باشم، تنها کارن را می‌بینم که خود را به آغوشم پرت می‌کند. کاری که همیشه انجام می‌دهد اما این بار به قدری با سرعت خودش را پرت می‌کند که با آن جثه درشت و تپلش که ویژگی همه بچه‌های شاهمیر است، کنترلم را از دست می‌دهم و ناخودآگاه به عقب متمایل می‌شوم. ترس از افتادن که بماند، ترس از آسیب دیدن کارن، چیزی‌ست که در این لحظه در ذهنم پر رنگ می‌شود. اما خوش‌بختانه شانس این بار با ماست. اگر اشکان متوجه نشده بود و مرا به سرعت نگرفته بود، هر دو کف سالن سرامیک شده پخش می‌شدیم و خدا می‌داند چه به سرمان می‌آمد.
صدای هین شاهدین که قطع می‌شود اشکان منِ ترسیده‌ی کارن به بغل را روی مبل می‌نشاند و جلوی پاهایم روی دو پا می‌نشیند.
- آبجی خوبی؟
صدای بهراد هم می‌آید که پسر یک ساله‌اش را سرزنش می‌کند.
- این چه کاریه آخه بچه‌؟! الان زن مردم رو له کرده بودی بابایی.
کارن دو دستش را دور گردنم گره زده و در هم قفل کرده و به هیچ‌کَ*س نه نگاه می‌کند و نه گوش می‌دهد. همه دورمان جمع شده‌اند و حال مرا می‌پرسند و من از شدت ترس، توانایی انجام هیچ عکس‌العملی را ندارم. تنها شوکه به دیگران نگاه می‌کنم و کارن را دو دستی چسبیده‌ام.
ناری مامان دوان خودش را به جمعیت دورمان می‌رساند. امیر لیوان دست او را می‌گیرد و به سمت من می‌آید. کمی رویم خم می‌شود و هم زمان قاشق داخل لیوان را به قصد حل کردن قندهای درونش، می‌چرخاند و لیوان را جلوی دهانم می‌گیرد.
- هیوا جان! یکم بخور عزیزم. فشارت افتاده.
اشکان سعی دارد هر طور هست، کارن را از آغوشم جدا کند اما انگار او را هم‌چون عضوی، به من پیوند زده‌اند که حتی میلی‌متری هم تکان نمی‌خورد. کمی از آب قند داخل لیوان را می‌نوشم.
- خوبم... خوبم.
و بوسه‌ای به سر کارن می‌زنم.
- بذار باشه داداشی. الان خوبم. جداش کنی ناراحت میشه بچه.
همگی خیالشان راحت می‌شود و کمی عقب می‌روند و کم‌کم وضعیت عادی می‌شود. اشکان کنارم می‌نشیند تا امیر جای دیگری برای خود پیدا کند. کارن هم‌چنان دستانش را دور گردنم محکم قفل کرده و پیشانی‌اش را به گردنم تکیه داده است. سرم را به روی صورتش خم می‌کنم و هم‌زمان قربان صدقه‌اش می‌روم و بوسه‌های ریزی به صورتش می‌زنم.
سارا با چهره مهربانش به ما چشم دوخته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- هیوا جان شرمنده‌ام به خدا. این بچه هر وقت تو رو می‌بینه، زیاد ذوق می‌کنه. تو خونه‌ هم همینه. تا صدای گریه‌اش در میاد، از تو گوشی‌‌‌هامون، لالایی که اون‌وقت‌ها می‌خوندی رو براش می‌ذاریم، بچه‌ام فوری ساکت میشه.
لبخندی می‌زنم و این بار بوسه‌ای بر بازوی تپلش می‌زنم. بهراد سری تکان می‌دهد و لبخندی بر لب می‌آورد.
- اولین کلمه‌ای هم که گفت اسم تو بود جوجه رنگی. نه بابا، نه مامان، نه هیچ کلمه دیگه‌ای. فقط هیب. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اصلاً ما رو قاطی آدم حساب نمی‌کنه.
- یک هفته تمام خودم رو کشتم بگه عمو اما فقط عاقل اندر سفیه نگاهم کرده.
این را بهداد با خنده می‌گوید. کنار امیر نشسته و سعی دارد چهره‌اش را آرام و خندان نشان دهد. هر چند هیچ‌وقت بازیگر خوبی نبوده است. یک سال از امین کوچک‌تر است اما شباهتش به امین آن‌قدر زیاد است‌ که بیش‌تر شبیه دو برادر دوقلو هستند تا دو پسر عمو با یک سال فاصله سنی. خلق و خوی‌شان هم شباهت زیادی به یک‌دیگر دارد. هر دو آرام، منطقی، کم حرف و بسیار مهربان هستند.
همه می‌خندیم. کارن که کمی از دلتنگی‌اش را رفع کرده، دست‌هایش را از دور گردنم و سرش را از شانه‌ام جدا می‌کند و در بغلم می‌نشیند. اما نه تکان می‌خورد، نه حاضر است به بغل پدر و مادرش یا کسی دیگر برود. حتی عمو اردلان و خاله بهار هم شانس‌شان را امتحان کردند اما... .
بهراد به شوخی «خدایا شکر» بلندی بر زبان می‌آورد.
- از بس این بچه همه‌اش در حال جنب و جوش و خراب‌کاریه، این چند دقیقه که تو یه حالت مونده بود، فکر کردم خشک شده.
صدای خنده دوباره بلند می‌شود اما کارن بی هیچ واکنشی، روی پاهایم نشسته و موز‌های تکه شده‌اش را می‌خورد. هر از گاهی هم دستم را می‌گیرد و به نشانه نوازش روی لپ‌های گردش می‌کشد. من هم قربان صدقه‌اش می‌روم و بوسه‌ای بر روی سر کم مویش می‌گذارم.
فکرم اما در جایی دیگر دست و پا می‌زند تا غرق نشود ولی نجات دهنده‌ای نیست. در همان گردابی پای گذاشته که به هر طرف رو می‌کند صدایی به گوش می‌رسد که می‌گوید: "الان باید بچه خودت رو بغل می‌کردی". تمام توانم را جمع کرده‌ام تا چشمانم تر نشوند. با این حال پرده‌ای نازک روی‌شان را تار کرده است که با پلک زدن در تلاش برای کنار زدن‌شان هستم. سرم را بالا می‌گیرم تا شاید اشک‌های جمع شده در کاسه چشمانم، به همان‌جا که به آن تعلق دارند برگردند. اما چشم در چشم می‌شوم با امیری که انگار دقایقی است حرکات ناشی از کلافگی‌ام را زیر نظر دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
از او چشم می‌گیرم و به بهانه شستن دست و صورت کارن، او را به آغوش اشکان می‌دهم و از سالن پذیرایی خارج می‌شویم.
- خوبی آبجی؟
انگار اشتباه می‌کردم و او نیز متوجه احوال ابری آسمان قلبم شده است. با لبخندی مصنوعی و اشک‌هایی که بالاخره با لج‌بازی برای خود راه باز کرده‌اند، نگاهش می‌کنم.
- خوبم عزیزم... بالاخره خوب میشم.
دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و بوسه‌ای روی سرم می‌زند. در روشویی آبی به صورتم می‌زنم و بعد دست‌ها و صورت کارن را همان‌طور که در آغوش اشکان است می‌شویم و خشک می‌کنم. اشکان را به اتفاق کارن به سالن می‌فرستم و خود به سمت درب می‌روم تا هوایی بخورم، شاید کمی آرام شوم.
نیمه بهمن ماه است اما هوا بیش‌تر به اواخر اسفند شبیه است. سوز سرمایش خنکای اول بهار را شبیه است تا زمستان. چشمانم را می‌بندم تا نفسی عمیق بکشم و کمی آرامش به جانم تزریق شود. دستانم را دور بازوهایم حلقه می‌کنم و چشمانم را می‌بندم و به سکوت شبانه این باغ گوش فرامی‌دهم. از جای‌جای این خانه باغ، صدای دخترکی می‌آید که با تمام رنج‌هایی که تحمل کرده‌ خندیدن، بازی کردن، دویدن و از همه مهم‌تر مهربانی کردن را فراموش نکرده است. با همان جثه ریزه‌میزه‌اش، می‌دود و موهای بلندش را به دست باد می‌سپارد و روح زندگی را در این خانه باغ، پخش می‌کند. صدای در و بعد صدای امیر مرا از گذشته بیرون می‌کشد و موجب می‌شود چشمانم را باز کنم.
- برای چی بیرون اومدی؟ سرما می‌خوری.
- سرد نیست. اومدم یکم هوا بخورم. الان برمی‌گردم.
و با خود می‌گویم البته اگر خرمگس معرکه اجازه می‌داد. جلوتر می‌آید و من هم‌چنان به باغ پر از درخت‌های بی‌برگ می‌نگرم.
- خوبی؟
- خوبم.
سریع و بی‌فکر جواب می‌دهم. هر چند می‌دانم او هم حالم را فهمیده است.
- دم خروس رو باور کنم یا قسم روباه رو؟ می‌فهمم که به خاطر اون بچه... چه‌قدر ناراحتی، واقعاً متاسف... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- تاسف تو به درد من نمی‌خوره. برای خودت نگهش دار. بعضی چیزها فراموش شدنی نیستن. حتی اگه دیگه نباشن.
دوست ندارم بیش از این با او صحبت کنم. می‌چرخم تا به داخل بروم اما دست بر شانه‌ام می‌گذارد.
- هیچ‌وقت نمی‌ذاری حرف‌هام رو بزنم. اون اتفاق برای من هم... .
- می‌خوای بگی برای تو هم سخت بود؟ نمی‌دونم... شاید بوده. اما تو دیگه برای من آدم مهمی نیستی که دونستن یا ندونستن‌ این موضوع بخواد برام مهم باشه.‌ مثل من و اون بچه که برای تو مهم نبودیم. حالا برو کنار می‌خوام برم.
این بار، رو به رویم می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم و بازدمم را پرفشار از سی*ن*ه بیرون می‌فرستم.
- سوغاتی‌ات رو چرا به ناری مامان دادی؟
بُراق به چشمانش خیره می‌شوم.
- همین الان بهت گفتم که تو آدم مهمی برام نیستی. فقط یه رهگذر غریبه‌ای. من هم از غریبه‌ها، انتظار سوغاتی ندارم. ازشون چیزی نمی‌گیرم. اون پاکت رو هم دادم به ناری مامان چون اون زن حق مادری به گردنت داره. حتی بیش‌تر از خاتون، خودت هم این رو خوب می‌دونی. حقش بود مثل بقیه براش سوغاتی بیاری. اما طبق معمول فراموشش کرده بودی.
- تو نمی‌تونی من رو غریبه بدونی هیوا. می‌دونم بد کردم، اشتباه کردم، تو و اون بچه رو تباه... .
- بسه دیگه امیر. با این حرف‌ها چیزی درست نمی‌شه.
انگشتانش را لا‌به‌لای موهایش دوانده و تندتند نفس‌ می‌کشد. چهره‌اش کلافه و درهم است‌.
- کاش حداقل اون جعبه رو... .
در دل خودخواهی حواله‌اش می‌کنم. نفسی دیگر می‌گیرم و سکوت می‌کنم. بقیه حرف‌ها بماند برای بعد، بهتر است. به سرعت از کنارش عبور می‌کنم و به سالن برمی‌گردم. صدای پای او را هم پشت سرم می‌شنوم. کارن مرا که در درگاهی پذیرایی می‌بیند، خود را از آغوش اشکان پایین می‌کشد و تاتی‌تاتی کنان، به سمتم می‌آید و نوای 'هیب، هیب' سر می‌دهد. هر چند قدم می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد و به راهش ادامه می‌دهد. حرکاتش و هیب‌هیب گفتنش، لبخند به لب همه آورده است. امیر‌علی ژست شاعرانه‌ای می‌گیرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,760
46,608
مدال‌ها
7
- این‌جاست که شاعر میگه: «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.»
صدای خنده‌ها بلندتر می‌شود. خود را به او می‌رسانم. از آن‌جایی که سنگین‌تر از آن است که بتوانم بغلش کنم، خم می‌شوم و بوسه بر روی سرش می‌زنم و دستش را می‌گیرم تا با هم به سمت جایی که چند‌تایی اسباب‌بازی روی فرش ریخته شده است، برویم. صدای امیرعلی می‌آید‌.
- این‌قدر خودت رو به آبجی من نچسبون بچه قلدر. اموال و دارایی‌ات نیست که اون‌جوری چسبیدی بهش‌ و ولش هم نمی‌کنی.
صدای خنده‌ها پر رنگ‌تر می‌شوند.
- پسرم خوش سلیقه‌ست آقا امیرعلی. حیف که هیوا جون رو زود شوهر دادین وگرنه بی‌برو برگرد عروس خودم میشد.
ساراست که با خنده از سلیقه پسرش حرف می‌زند. اشکان بادی به غبغب می‌اندازد.
- معلومه که خوش سلیقه‌‌ست. از آبجی من بهتر و مهربون‌تر کجا می‌خواد پیدا کنه.
صدای ' اوه' کشیده جمع بلند می‌شود و بعد صدای خنده‌ها و اظهارنظرهایی که از هر طرف شنیده می‌شود. به سراغ اسباب‌بازی‌ها می‌رویم. کنارشان می‌نشینیم و شروع به بازی می‌کنیم. تا زمان شام حسابی سرگرم بازی است. بیش‌تر از همه عاشق لگوهاست. هر چند خراب کردن سازه‌ها را بیش‌تر از سر هم کردن‌شان دوست دارد. هنگام شام هم بی‌توجه به دیگران روی پایم می‌نشیند و غذای مخصوصش که مادرش از قبل درست کرده را از دست من می‌خورد. به دعوت هیچ‌کَ*س هم برای در آغوش گرفتنش توجه نمی‌کند. وابستگی‌اش به من چیز عجیبی نیست.
سارا فرزند بزرگ خانواده‌ای است با پنج فرزند که کوچک‌ترین‌شان هفت سال دارد و در شهری نسبتاً دور زندگی می‌کنند. والدینش در هنگام زایمان سارا‌، با وجود بچه‌های قد و نیم‌قد، تنها دو روز ماندند و بعد ناچار به رفتن شدند. من و خاله بهار نگه‌داری از او و کارن را به عهده گرفتیم. سارا بعد از تولد فرزندش، دچار مشکلاتی شد که ماه‌ها او را درگیر پزشک و بیمارستان کرد و من تمام مدت در کنار کارن و مشغول رسیدگی به او بودم. بعد از خوب شدن سارا هم این وابستگی ادامه داشت. چرا که بیش‌تر از پدر و مادرش به من وابسته شده بود و نمی‌شد ناگهان او را از خود جدا کنم. در چند ماه اخیر کم‌تر دیده بودمش و دلیل جدا نشدنش از من هم، دلتنگی زیادش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین