جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,085 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
لوس حرف زدن این لنگ دراز را کجای دلم بگذارم.
- هر وقت گفتی شکر خوردم گوریل هم خودمم، می‌بخشمت.
- بذار بیام بیرون. دیر میشه عزیز دلم. هنوز یه عالمه کار داریم. سه ساعت دیگه میان، ها!
- پنج دقیقه‌ زمان داری که بگی. قبل از این‌که زنگ بزنم به امیرعلی و بگم یه جوری امروز رو به هم بزنه. دیگه خود دانی.
صدای هین بلندش و بعد فریادش را می‌شنوم و آرام می‌خندم.
- جهنم و ضرر. شکر خوردم. خوبه؟
- و... .
- ای بابا بکن دیگه خواهر من. آخه من چیم به گوریل می‌خوره.
- چهار دقیقه مونده فقط.
- باشه بابا. شکر خوردم. گوریل هم خودمم.
- باشه بیا بیرون گوریل جون.
و قاه‌قاه می‌خندم. عمو و خاله هم نشسته‌اند و به کارهای ما می‌خندند. به سمت میز می‌روم و پشت آن می‌نشینم تا باقی غذایم را بخورم. سرمه هم سرش را از لای در بیرون آورده و یواش‌یواش، از اتاق خارج می‌شود و همان‌طور که چشمش به من است آرام و با احتیاط روی صندلی می‌نشیند و در حالی‌که زیرچشمی مرا می‌پاید، غذایش را می‌خورد.
- خاله تازگی‌ها ترشی درست کردی؟
خاله مهرو با تعجب نگاهم می‌کند.
- ترشی؟ نه عزیزم. چه وقت ترشی درست کردنه؟!
سرم را کمی بالا می‌گیرم و هوا را محکم به مشام می‌کشم.
- اما عجیب بوی ترشی میاد.
همگی بو می‌کشند و اعلام می‌کنند که بویی را حس نمی‌کنند.
- بوش که زیاد هم هست چه‌طور متوجه‌‌اش نمی‌شین؟ یه جوریه انگار دبه ترشی کنارمه.
و بینی‌ام را نزدیک سرمه می‌کنم و دوباره بو می‌کشم.
- ایناهاش! بو از این‌جا میاد. بوی ترشی‌ هم نیست.
بینی‌ام را جمع می‌کنم و رو به سرمه می‌کنم.
- ادکلنت‌ رو عوض کردی؟ اَه اَه اَه، چه بوی مضخرفی داره.
بینی‌ام را می‌گیرم. سرمه لباسش را بو می‌کند.
‌- ادکلنم رو که عوض نکردم؛ تازه اصلاً اد‌کلن نزدم.
و باز بو می‌کشد و چون بویی حس نمی‌کند، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
‌- کلکسیونت کامل شد. فقط توهم بویایی کم داشتی که اون هم اضافه شد انگاری.
- ولی بو میاد. بد هم میاد. بوی ترشی هم نیست... بوی ترشیدگی بعضی‌هاست. خدا داداشم رو حفظ کنه که می‌خواد تو رو از تو خمره ترشی بکشه بیرون و از صف ترشیده‌ها نجاتت بده. ثواب می‌کنه به خدا.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
سرمه با چشم‌ها و دهان باز نگاهم می‌کند و من بی‌توجه به چهره متحیرش و با خون‌سردی کامل غذایم را می‌خورم. عمو و خاله تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا نخندند. سرمه با چهره‌ای که از عصبانیت سرخ شده، انگشت سمت خود می‌گیرد.
- با منی؟ به من میگی ترشیده؟
بی‌توجه به او هم‌چنان نشسته‌ام. آخرین قاشق غذایم را که می‌خورم، از جایم برمی‌خیزم.
- دست‌تون درد نکنه خاله خیلی خوش‌مزه بود. خدا به جیب عمو حمید هم برکت بده.
و بی‌آن‌که به سرمه نگاه کنم، خون‌سردانه ظرف‌ها را برمی‌دارم و به آشپزخانه می‌روم و او هم‌چنان با چشم‌های گشاد شده و دهان باز نگاهم می‌کند. گامی مانده تا به درگاهی آشپزخانه برسم، که به خود می‌آید.
- یعنی اگه دستم بهت برسه، یه کاری باهات می‌کنم که تا یه هفته بگی شکر خوردم.
و من می‌دوم داخل آشپزخانه و دوباره خانه از صدای جیغ‌ و دادهای ما پر می‌شود.
***
کنار در ورودی سالن ایستاده‌ایم. اولین نفر حاج باباست که وارد می‌شود. بعد خاتون و مهربان جون که جعبه شیرینی به دست دارد و بعد خاله بهار. سارا و پسرش نفرات بعدی هستند. با همه سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. عمو ارسلان، عمو اردلان، امیر و بعد نوبت می‌رسد به پسرها. آخرین نفر امین است. دسته گل به دست با چشم‌هایی که از شوق و خوش‌حالی برق می‌زنند. به سرمه که می‌رسد، لبخندش بزرگ‌تر می‌شود. دسته گل رزهای قرمز را به دست سرمه سر در گریبان می‌دهد و با صدای آرام با او احوال‌پرسی می‌کند. سرمه با گونه‌هایی‌ که از خجالت سرخ شده‌اند، به آشپزخانه می‌رود تا دسته گل را در گلدانی که از قبل آماده کرده بود بگذارد. امین با چشمان چراغانی شده‌اش او را تا آشپزخانه دنبال می‌کند و بعد رو به من می‌ایستد و محکم مرا در آغوشش می‌فشارد. بعد خم می‌شود و بوسه‌ای روی سرم می‌کارد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
نمی‌دونم چه جوری باید جبران کنم. تا ابد مدیونتم. شاید اون روز تو خونه عزیز اگه خودت حرفش رو پیش نمی‌کشیدی، من هنوز هم نتونسته بودم حرف دلم رو بزنم.
- قربون داداش خوش‌تیپم بشم من. تو به من مدیون نیستی. من چند ساله منتظر هم‌چین روزی بودم. منتظر موقعیت درستش بودم. وقتی دیدم خودت یه قدم جلو گذاشتی یه دستی زدم تا حرفت رو راحت بزنی. می‌دونستم چه‌قدر حرف زدن واست سخته. بهت که گفتم، من حواسم به داداش‌هام هست.
چای تعارف کردن و صحبت‌های خواستگاری و حرف زدن عروس و داماد، به خوبی و خوشی می‌گذرد. مهریه را مشخص می‌کنند و بعد امین انگشتر نشان در انگشت سرمه می‌کند و من از خوش‌حالی اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند. از این‌که به هم رسیده‌اند خوش‌حالم. آن‌قدر که می‌توانم روزها بخندم و لبخند از لبم دور نشود. در کنار هم شام می‌خوریم. یک شب عالی و پر از خوشی.
هنگام رفتن هر دو را با هم در آغوش می‌گیرم.
- میزان خوش‌حالی‌ام، سنجیدنی نیست. خوش‌حالی‌تون رو که می‌بینم هیچ‌چیز دیگه‌ای از خدا نمی‌خوام. همیشه همین‌طوری باشین. یه جوری به هم نگاه کنین، یه جوری با هم حرف بزنین که انگار هنوز روز اول نامزدی‌تونه. همه روزهای زندگی‌تون رو برای هم‌دیگه متفاوت کنین. مواظب هم‌دیگه هم باشین.
بعد بوسه‌ای روی گونه‌هایشان می‌زنم و آن‌ها هم بوسه بر گونه‌ام می‌زنند و این صحنه با دوربین امیرعلی شکار می‌شود. امشب یکی از بهترین شب‌ها است بعد از آن همه شب‌های پر از غم که صبح نمی‌شدند. کاش امشب هم صبح نشود. از آن جهت که غم‌ها به زیر سایه این خوش‌حالی بزرگ رفته‌اند و فعلاً رخ نمایان نمی‌کنند. شبی پر از شادی، خنده و خوش‌حالی. از همان شب‌هایی که آرزو می‌کنی هر ثانیه‌اش سال‌ها طول بکشد. قرار است عقد و عروسی را هم‌زمان با هم، آخر اردیبهشت برگزار کنند. زمان کمی تا جشن باقی مانده و باید همه کارها را با کمک یک‌دیگر انجام دهیم. هر کسی وظیفه‌ای را به عهده می‌گیرد و من قرار است تا جایی که وقتم اجازه می‌دهد، همراهی‌شان کنم.
***
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
روی پله برقی دست در دست هم ایستاده‌اند و من هیجان‌زده و با چهره‌ای که از شادی می‌درخشد، برای‌شان دست تکان می‌دهم. رویایی که روزی آرزویش را داشتم جلوی چشمانم است. برادرم به همراه همسرش که تا امروز بهترین رفیق و همراه زندگی‌ام بود، دست در دست هم به سفر ماه عسل می‌روند. امیرعلی دست دور شانه‌ام انداخته و در کنارم ایستاده است. او هم با چشم‌هایی براق لبخند می‌زند.
- الان خیالت راحت شد؟ بریم دیگه؟
‌- خوش‌بخت میشن‌ امیرعلی، نه؟
- اگه بخوان، میشن.
- هوم! درست میگی. اگه بخوان.
- نمیای بریم؟
- بریم، دیرم شد. دانشگاه رو که پیچوندم. حداقل برم به کارم برسم.
برای بدرقه زوج دوست داشتنی‌مان، تنها ما آمدیم. بقیه از همان خانه باغ خداحافظی کردند. و این پیشنهاد عزیز بود برای جلوگیری از گریه‌های احتمالی و خون کردن دل تازه عروس و داماد.
وارد دفتر که می‌شوم، سلمانی را می‌بینم که با حرکات شتاب زده، در حال دویدن است و لیوانی آب در دست دارد که با قاشقی همش می‌زند.
- چی شده آقای سلمانی؟
- نمی‌دونم. یه خانمی اومدن. بعد یه عالمه سر و صدا و داد و فریاد، انگار حال‌شون بد شده.
کیفم را روی میزش می‌گذارم و دستمال کاغذی‌ای از جعبه بیرون می‌کشم لیوان را از او می‌گیرم و با همان دستمال دورش را تمیز می‌کنم.
- بده من این رو همه‌اش رو ریختی رو زمین که برادر من. همه جا نوچ شد. این‌جاها رو تمیز کن من برم ببینم چه خبره.
و به سمت اتاق فرهمند می‌روم. لای در باز است و من بعد از ضربه‌ای، وارد اتاق می‌شوم. فرهمند روی مبل نشسته و زنی را در آغوش گرفته است. بی‌توجه به وضعیت، جلو می‌روم و سلام می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- اتفاقی افتاده دکتر؟
با صدای من زن سرش را از آغوش فرهمند بلند می‌کند. میان‌سال است و به شدت خوش ظاهر و خوش لباس. مانتو مشکی مجلسی خوش دوخت با شلوار پارچه‌ای راسته و روسری ساتن مشکی و طلایی از او زنی خوش پوش ساخته است. از زیبایی هم چیزی کم ندارد. چهره‌ای که چشم‌های آشنایی دارد با همان نگاه محکم و جدی. لیوان را به سمتش می‌گیرم.
- یکم از این بخورین، حال‌تون بهتر میشه.
دست لرزانش را جلو می‌آورد و لیوان را می‌گیرد. لیوان به شدت تکان می‌خورد و من از ترس واژگونی‌اش، دست روی انگشتان کشیده دست زن می‌گذارم و کنارش می‌نشینم و لیوان را به سمت دهانش می‌برم. چند جرعه‌ای را با تشویق من و فرهمند می‌خورد.
- بهترین؟
سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- ممنونم.
بعد آن چشمان آشنا و کنجکاوش را به من می‌دوزد، که در دست دارد را روی لب‌های گوشتی رنگش می‌گذارد و برمی‌دارد.
- شما همکار علی‌رضایین؟
در ذهنم به دنبال علیرضا نامی می‌گردم.
- علی‌رضا؟
و ناگهان به یاد می‌آورم. ابروهایم بالا می‌پرند.
- آها! آقای دکتر رو می‌فرمایین. من دستیارشونم.
دکتر فرهمند ریز می‌خندد.
زن کمی به سمت من برمی‌گردد و با لبخندی که بر لب آورده است و چشمانی که بر خلاف دقایقی قبل، حالا انگار خوش‌حالند، دستش را که دیگر لرزشش از بین رفته است، جلو می‌آورد. دست در دستش می‌گذارم و متعجب از این حالی‌که به این سرعت رو‌به‌راه شده، با تعجب نگاهش می‌کنم.
- من مادر علیرضام.
با تحیر به فرهمند و بعد زنی که جوان‌تر از آن به نظر می‌آید که بخواهد مادر چنین مردی باشد، نگاه می‌کنم و بالاخره خود را جمع و جور کرده و لبخندی به لب می‌آورم.
- خوش وقتم خانوم فرهمند. جهانی هستم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- اگه شما رو بیرون این دفتر می‌دیدم، اصلاً باور نمی‌کردم که شما هم وکیل باشین. بیشتر بهتون می‌خوره محصل باشین.
تا این حد یعنی؟ می‌دانستم سنم چندان با چهره‌ام هم‌خوانی ندارد و این بیشتر به دلیل جثه ریزم بود که بیشتر مرا کم سن و سال نشان می‌داد.
- من هنوز وکیل نیستم. هنوز درسم تموم نشده. آقای دکتر لطف کردن من رو پذیرفتن تا از تجربیات‌شون استفاده کنم.
چشمانش درخشان‌تر شده است. بی‌آن‌که سرش را برگرداند، همان‌طور خیره به من، پسرش را مورد خطاب قرار می‌دهد.
- علیرضا نگفته بودی همکار داری؟
چشم‌های زن به طور عجیبی می‌درخشند آن‌قدر که دارد من را ترغیب به فرار از این اتاق می‌کند.
- گفته بودم مامان جان شما احتمالاً یادت نمیاد. اگه بهتری پاشو برسونمت خونه. باید زود برگردم خیلی کار دارم.
از جایم بلند می‌شوم.
- از آشنایی‌تون خوشحال شدم خانوم فرهمند، با اجازه‌تون من دیگه رفع زحمت کنم.
او هم می‌ایستد و دستم را می‌گیرد.
- صبر کن عزیزم. چه عجله‌ایه حالا. تازه اومدی یه کم بشین با هم بیشتر آشنا بشیم.
با تعجب به فرهمند که کلافگی از چهره و حرکاتش می‌بارد نگاه می‌کنم. دستم را می‌کشد و کنار خودش مرا جای می‌دهد. فرهمند بلند می‌شود و روی مبلی رو به روی ما می‌نشیند.
- اگه اجازه بدین یه زمان بهتر که شما هم حال‌تون خوب باشه. من هم... .
- بشین یه دقیقه دیر نمی‌شه. من هم الان حالم خوبه.
و من باز به چهره فرهمند نگاه می‌کنم برای این‌که شاید مرا از این وضعیت نجات دهد و او کلافه و سر در گم، دست به صورتش می‌کشد.
- مامان جان، خواهش می‌کنم دوباره شروع نکنی.
- چه شروعی آخه. تو به من بگو عزیزم. آدم شغل خوب داشته باشه، خونه و امکانات داشته باشه، چرا نباید ازدواج کنه؟ تو بگو؟
و من هم‌چنان با حیرتی که هر لحظه بیشتر می‌شود، نگاهش می‌کنم. فکر می‌کنم چشم‌هایم از تعجب دو برابر شده باشند.
فرهمند با دیدن قیافه گیج و مات من، با همان چهره کلافه می‌خندد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- مامان جانم، خانوم جهانی بنده خدا که از هیچی خبر نداره.
دست‌پاچه کمی خود را روی مبل جابه‌جا می‌کنم.
- ببخشین من متوجه نمی‌شم. من چی رو باید بگم یعنی به‌... .
لبخندی گوشه لب‌های زن را بالا می‌کشد.
- چشم‌هات رو چرا این‌جوری می‌کنی دختر؟! علیرضا رو میگم دیگه.
باز هم متوجه نمی‌شوم. هم‌چنان متعجب و گیج به این مادر و پسر نگاه می‌کنم.
- من باید چی بگم؟
- این‌که چرا با این شرایط خوبی که داره به حرف من مادر گوش نمیده؟!
ابروهایم را این بار بالا می‌دهم.
- آها. والله... من چی بگم؟ من نه جای شمام نه جای دکتر. فقط می‌تونم بگم کسی که تصمیم به ازدواج می‌گیره، حتماً هم خودش آمادگی‌اش رو داره، هم کسی رو متناسب با ملاک‌های خودش پیدا کرده. پس اگه آقای دکتر تصمیمی برای ازدواج ندارن‌، حتماً این شرایط رو ندارن.
و نگاهم را روی نگاه آشفته دکتر فرهمند و بعد مادرش می‌گردانم.
- دقیقاً همینه که خانوم جهانی گفتن. من هی به شما میگم مامان جان الان وقتش نیست، شما ناراحت میشی. من که نمی‌تونم همین‌طوری دست یکی رو از تو خیابون بگیرم بیارم به شما نشون بدم بگم همین خوبه، می‌گیرمش.
خانوم فرهمند، ابروهایش را در هم گره می‌کند و با عصبانیت و دل‌خوری به پسرش چشم می‌دوزد.
- من کی همچین حرفی زدم که بری از تو خیابون دست... .
هوفی می‌کشد.
- ببین چه‌طوری اعصاب آدم رو خورد می‌کنی بچه؟
نیم‌خیز می‌شوم تا برخیزم و مادر و پسر را با هم تنها بگذارم. اما دستم کشیده می‌شود و روی مبل می‌افتم.
- کجا میری دختر؟ هنوز داریم حرف می‌زنیم.
هول شده از موقعیتی که در آن گیر کرده‌ام، روی مبل صاف می‌نشینم. فرهمند کلافه و عصبی است و مرتب دست به صورتش می‌کشد.
- گفتم مزاحم‌تون نباشم. صحبت‌‌هاتون خانواد... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
- بشین عزیزم، هنوز اسمت رو هم به من نگفتی.
به فرهمند نگاهی می‌اندازم. به شدت به خودخوری مشغول است. لبخندی می‌زنم و نگاه پر حیرتم را به خانم فرهمند می‌دوزم.
- عرض کردم خدمت‌تون، جهانی هستم.
سری ت‌ان می‌دهد و دستش را روی روسری‌اش می‌کشد و موهای بلند شده‌اش را با انگشتانش مرتب می‌کند و به زیر روسری می‌فرستد.
- اسمت که نمی‌تونه جهانی باشه.
نفسم را آرام اما محکم بیرون می‌دهم. به جرات می‌توانم بگویم که تا به حال در چنین وضعیت عجیبی گیر نکرده بودم.
- بله، هیوا جهانی هستم.
دستم را محکم میان دستانش می‌گیرد. انگار می‌ترسد از دستش فرار کنم. بی‌راه هم نیست. دوست دارم در اولین فرصت، خود را از این‌جا به بیرون بیندازم.
- هیوا! اسم قشنگی داری. احیاناً کرد هستی؟
لبخند مصنوعی روی لبم، ماهیچه‌های دور دهانم را به درد آورده است.
- مامانم کرد بودن.
- بودن؟
نفسی می‌گیرم و چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم.
- فوت کردن.
صدای اخطارگونه و کلافه فرهمند سکوت کوتاه پیش آمده را می‌شکند.
- مامان جان!
و او بی‌توجه به لحن اخطارگونه پسرش ادامه می‌دهد.
- ببخش عزیزم. خدا رحمت‌شون کنه.
لبخندم را کش می‌آورم و سرم را پایین می‌اندازم و زیر لب ممنونی می‌گویم.
- حالا تو بگو هیوا جان. من با این بچه چه کار کنم؟
سرم را به سرعت بالا می‌آورم و با چشم‌هایی که از تعجب دو گردوی درشت شده‌اند نگاهش می‌کنم.
- بچه؟ کدوم بچه؟
با صدای قهقهه فرهمند، شوکه و متعجب در جای خود تکان می‌خورم.
- این رو میگم دیگه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
خانم فرهمند با دست پسرش را که هنوز از خنده، پیچ و تاب می‌خورد را نشانم می‌دهد. آهانی می‌گویم و با کج و کوله کردن دهانم، سعی بر نخندیدن می‌کنم.
- من رو ببین نشستم با کی‌ها درد و دل می‌کنم. تو که از این هم بدتری دختر.
خجالت‌زده لبم را می‌گزم و خنده‌ام را قورت می‌دهم.
- ببخشید. من منظورتون‌ رو متوجه نشدم. به هر حال من که نمی‌تونم چیزی بگم. یعنی موضوعی نیست که من دخالت کنم. با شناختی که تو این مدت کوتاه از آقای دکتر پیدا کردم، مطمئنم اگه روزی تصمیم به ازدواج بگیرن قبلش حتماً با دقت انتخاب‌شون رو انجام دادن و با اطمینان زیاد تصمیم‌شون رو گرفتن. حرف یه عمر زندگیه، بهتره انتخاب هر کسی فردی باشه که بتونه در کنارش احساس آرامش داشته باشه.
ابروهایش را در هم گره می‌زند و با اخم پشت چشمی برای فرهمندی که هم‌چنان لبخند بر لب دارد نازک می‌کند.
- من هم همین رو بهش میگم. این‌قدر سرش تو کار و پرونده‌هاست که بی‌توجه به اطرافشه. یکم چشم‌هاش رو وا کنه، دور و برش رو درست نگاه کنه، دختر مناسبش رو پیدا می‌کنه.
و در حین صحبت‌هایش در حالی که کمی سرش را خم کرده به پسرش نگاه می‌کند. پایان صحبت‌هایش با خنده دوباره فرهمند، همراه می‌شود.
- عزیز من، بدجوری به کاهدون زدی .
و من هم‌چنان متحیر به این مادر و پسری که‌نمی‌فهمم‌شان، با تعجب نگاه می‌کنم.
- چرا؟
- چون قبلاً پریده.
و خانم فرهمند کف دستش را روی گونه‌اش می‌کوبد.
- واقعاً؟ خاک به سرم. چرا زودتر نگفتی خوب بچه؟
و بعد رو به من می‌کند.
- کی ازدواج کردی؟
و من امروز بی‌شک به علت رکورد زدن در تعداد تعجب‌هایم در یک روز، می‌توانم نامم را در گینس، ثبت کنم.
- بله؟
- واقعاً ازدواج کردی؟
با بهت نگاهش می‌کنم و بعد رو به فرهمند می‌کنم. از چشمان پر خنده‌اش تفریح می‌بارد. به من و مادرش نگاه می‌کند و بعد از جایش بلند می‌شود و به سمت درب اتاق می‌رود. از همان‌جا از سلمانی می‌خواهد تا سه لیوان شربت بیاورد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,653
مدال‌ها
7
بله.
حالا نوبت خانم فرهمند است که با بهت و تعجب نگاهم کند. چشم‌هایش در صورتم حرکت می‌کند. انگار در صورتم به دنبال واقعیت می‌گردد.
- باورم نمی‌شه. سنی نداری که. کی ازدواج کردی؟
سلمانی با سینی حاوی شربت‌ها از در وارد می‌شود و شربت‌ها را تعارف می‌کند و می‌رود.
- چند سالته؟
- بیست و سه.
- کی ازدواج کردی؟
صدای هشدار دهنده فرهمند شنیده می‌شود.
‌- مامان!
- خوب برام جالبه. فضول نیستم، ها هیوا جون. با این سن هم ازدواج کردی هم درس می‌خونی. سر کار هم میای. واقعاً قابل تحسینه.
- خواهش می‌کنم. لطف دارین. پنج سال پیش ازدواج کردم. هیجده سالم بود.
- چه‌قدر زود!
سری تکان می‌دهم و لبخندی می‌زنم. فرهمند کلافه دستی به چانه‌اش می‌کشد. دیگر آن نگاه تفریح‌گر در چهره‌اش نیست.
- مامان جان، لطفاً!
و مادرش بی‌توجه به او ادامه می‌دهد.
‌- بچه که نداری نه؟
لبخندی تلخ روی لبم می‌نشیند و سرم را پایین می‌اندازم. چشم‌هایی که پر می‌شوند را می‌بندم و نفسی می‌گیرم.
- اگه عمرش به دنیا بود الان چهار ماهش میشد.
سرم را که بالا می‌آورم با نگاه متعجبش رو‌به‌رو می‌شوم. گویی برایش قابل باور نیست. به خود که می‌آید، دست روی بازویم می‌کشد.
- ای وای! من رو ببخش عزیزم. نمی‌دونستم. کاش نمی‌پرسیدم.
دست روی دستش می‌گذارم.
- دیگه گذشته. زمان هم به عقب برنمی‌گرده. بعضی چیزها فراموش شدنی نیستن اما باید یه گوشه ذهن و قلب‌مون نگه‌شون داریم تا بتونیم زندگی کنیم.
دیگر این‌جا نشستن کار من نیست. از جایم بلند می‌شوم.
- با اجازه‌تون برم. یکی دو تا پرونده رو باید بررسی کنم.
 
بالا پایین