- Oct
- 4,125
- 18,180
- مدالها
- 3
پارت بیست و نه
میرم حقیقت رو میگم فقط به خاطر اینکه مهرسا دوست داره... نمیذارم زندگی منی که از همین الانش با حضور یه دختر خراب میشه زندگی مهرسا رو بعد طلاق با من خراب کنی... .
حداقل اینجوری عذاب وجدان ندارم... حداقل دیگه مهرسا با من سربالا حرف نمیزنه... .
صدای آرتا باعث شد که برگردم سمتش... .
اومد بود خونه؟ کی اومده بود؟
- داشتی با کی حرف میزدی؟
شنیده بود حرفهام رو؟ مگه کی اومده خونه من متوجه نشدم؟
غیر طبیعی شونههام رو دادم بالا... به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
- هیچکی.
- هیچکی؟ ولی من شنیدم داشتی با مهرسا حرف میزدی.
سردرد داشتم یهکم... مصنوعی خندیدم و گفتم:
- آره... دوست دوران هنرستان.
- با مهرسا دوست دوران هنرستان در مورد من حرف میزدی؟
دوباره خنده مصنوعی:
- آره میخوام تو رو بهش معرفی کنم... .
اومد اشپزخونه رو به رو ایستاد و گفت:
- لابد خیلی اتفاقی اسم خاله من و مادر مهرسا مثلاً دوست دوران هنرستانت سوسن هستش... خیلی هم اتفاقی... تو اصلاً هم دروغ نمیگی... .
بازوهام رو گرفت... گفتم:
- وا آرتا چته؟
- راستش رو بگو تا بگم چمه.
کف دستم رو گذاشتم رو سی*ن*هاش و هلش دادم و گفتم:
- بس کن آرتا.
پوزخندی زد و گفت:
- میدونستی وقتی دروغ میگی بینیت سرخ میشه.
سریع بدون توجه به حرفی که زد دستم سمت بینیم رفت... بدون فکر کردن به حرفی که زد این کار رو کردم... با تعجب گفتم:
- یعنی الان سرخ شده؟
آرومآروم به سمتم اومد من هم آرومآروم رفتم عقب که خوردم به دیوار... آرتا بازوهام رو تو دستهای بزرگ و مردونهاش گرفت و گفت:
- بگو با مهرسا چیکار داشتی.
عصبی شدم... بهم زور میگفت... لجش رو در بیارم که اشکالی نداره... داره؟
گفتم:
- میخوای بدونی چی میخواستم بهش بگم؟ خب بذار بهت بگم... میخوام بهش بگم که مهرسا خوب شد با آرتا ازدواج نکردی... آرتا فقط بلده زور بگه... .
انگار با این حرفم عصبیش کردم... .
فشار دستش به دستم زیاد شد... استخون دستم زیر دست آرتا داشت له میشد... سر درد داشتم هیچ با حرفهایی که با تن صدای نسبتاً بلندی هم که میزدم حالم رو بدتر میکرد... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهت زور میگم؟
میرم حقیقت رو میگم فقط به خاطر اینکه مهرسا دوست داره... نمیذارم زندگی منی که از همین الانش با حضور یه دختر خراب میشه زندگی مهرسا رو بعد طلاق با من خراب کنی... .
حداقل اینجوری عذاب وجدان ندارم... حداقل دیگه مهرسا با من سربالا حرف نمیزنه... .
صدای آرتا باعث شد که برگردم سمتش... .
اومد بود خونه؟ کی اومده بود؟
- داشتی با کی حرف میزدی؟
شنیده بود حرفهام رو؟ مگه کی اومده خونه من متوجه نشدم؟
غیر طبیعی شونههام رو دادم بالا... به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
- هیچکی.
- هیچکی؟ ولی من شنیدم داشتی با مهرسا حرف میزدی.
سردرد داشتم یهکم... مصنوعی خندیدم و گفتم:
- آره... دوست دوران هنرستان.
- با مهرسا دوست دوران هنرستان در مورد من حرف میزدی؟
دوباره خنده مصنوعی:
- آره میخوام تو رو بهش معرفی کنم... .
اومد اشپزخونه رو به رو ایستاد و گفت:
- لابد خیلی اتفاقی اسم خاله من و مادر مهرسا مثلاً دوست دوران هنرستانت سوسن هستش... خیلی هم اتفاقی... تو اصلاً هم دروغ نمیگی... .
بازوهام رو گرفت... گفتم:
- وا آرتا چته؟
- راستش رو بگو تا بگم چمه.
کف دستم رو گذاشتم رو سی*ن*هاش و هلش دادم و گفتم:
- بس کن آرتا.
پوزخندی زد و گفت:
- میدونستی وقتی دروغ میگی بینیت سرخ میشه.
سریع بدون توجه به حرفی که زد دستم سمت بینیم رفت... بدون فکر کردن به حرفی که زد این کار رو کردم... با تعجب گفتم:
- یعنی الان سرخ شده؟
آرومآروم به سمتم اومد من هم آرومآروم رفتم عقب که خوردم به دیوار... آرتا بازوهام رو تو دستهای بزرگ و مردونهاش گرفت و گفت:
- بگو با مهرسا چیکار داشتی.
عصبی شدم... بهم زور میگفت... لجش رو در بیارم که اشکالی نداره... داره؟
گفتم:
- میخوای بدونی چی میخواستم بهش بگم؟ خب بذار بهت بگم... میخوام بهش بگم که مهرسا خوب شد با آرتا ازدواج نکردی... آرتا فقط بلده زور بگه... .
انگار با این حرفم عصبیش کردم... .
فشار دستش به دستم زیاد شد... استخون دستم زیر دست آرتا داشت له میشد... سر درد داشتم هیچ با حرفهایی که با تن صدای نسبتاً بلندی هم که میزدم حالم رو بدتر میکرد... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهت زور میگم؟
آخرین ویرایش: