جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط EMMA- با نام [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,687 بازدید, 61 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طنین عشق] اثر«کانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع EMMA-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت بیست و نه
میرم حقیقت رو میگم فقط به خاطر این‌که مهرسا دوست داره... نمی‌ذارم زندگی منی که از همین الانش با حضور یه دختر خراب میشه زندگی مهرسا رو بعد طلاق با من خراب کنی... .
حداقل این‌جوری عذاب وجدان ندارم... حداقل دیگه مهرسا با من سربالا حرف نمی‌زنه... .
صدای آرتا باعث شد که برگردم سمتش... .
اومد بود خونه؟ کی اومده بود؟
- داشتی با کی حرف می‌زدی؟
شنیده بود حرف‌هام رو؟ مگه کی اومده خونه من متوجه نشدم؟
غیر طبیعی شونه‌هام رو دادم بالا... به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
- هیچ‌کی.
- هیچ‌کی؟ ولی من شنیدم داشتی با مهرسا حرف می‌زدی.
سردرد داشتم یه‌کم... مصنوعی خندیدم و گفتم:
- آره... دوست دوران هنرستان.
- با مهرسا دوست دوران هنرستان در مورد من حرف می‌زدی؟
دوباره خنده مصنوعی:
- آره می‌خوام تو رو بهش معرفی کنم... .
اومد اشپزخونه رو به رو ایستاد و گفت:
- لابد خیلی اتفاقی اسم خاله من و مادر مهرسا مثلاً دوست دوران هنرستانت سوسن هستش... خیلی هم اتفاقی... تو اصلاً هم دروغ نمی‌گی... .
بازوهام رو گرفت... گفتم:
- وا آرتا چته؟
- راستش رو بگو تا بگم چمه.
کف دستم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌اش و هلش دادم و گفتم:
- بس کن آرتا‌.
پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونستی وقتی دروغ میگی بینیت سرخ میشه.
سریع بدون توجه به حرفی که زد دستم سمت بینیم رفت... بدون فکر کردن به حرفی که زد این کار رو کردم... با تعجب گفتم:
- یعنی الان سرخ شده؟
آروم‌آروم به سمتم اومد من هم آروم‌آروم رفتم عقب که خوردم به دیوار... آرتا بازوهام رو تو دست‌های بزرگ و مردونه‌اش گرفت و گفت:
- بگو با مهرسا چی‌کار داشتی.
عصبی شدم... بهم زور می‌گفت... لجش رو در بیارم که اشکالی نداره... داره؟
گفتم:
- می‌خوای بدونی چی می‌خواستم بهش بگم؟ خب بذار بهت بگم... می‌خوام بهش بگم که مهرسا خوب شد با آرتا ازدواج نکردی... آرتا فقط بلده زور بگه... .
انگار با این حرفم عصبیش کردم... .
فشار دستش به دستم زیاد شد... استخون دستم زیر دست آرتا داشت له میشد... سر درد داشتم هیچ با حرف‌هایی که با تن صدای نسبتاً بلندی هم که می‌زدم حالم رو بدتر می‌کرد... .
پوزخندی زد و گفت:
- بهت زور میگم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی
- آره بهش میگم پسرخاله‌ات خودش روانشناسه ولی نیاز به روانشناس داره که اصلاحش کنه... به راه راست هدایتش کنه... .
سردردم داشت بدتر و بدتر میشد... ولی بذار بهش بگم... دلم راحت شه:
- روانشناسی ولی خیلی بدتر از بیمار و مریض‌های خودتی از هر بیمار و افسرده‌ای بدتری... پیشنهاد می‌کنم بهت که بری پیش یه روانشناس... خیلی بهش نیاز داری... بی‌چاره این‌ها رو نمی‌دونه... میرم میگم که بدونه... .
سرم داشت می‌ترکید... .
پوزخندی زد و گفت:
- اون وقت با اجازه کی؟
لبخندی حرص درار زدم و گفتم:
- با اجازه خدا... .
به بازوم فشار داد... داشت له میشد دستم زیر دستش... .
گفت:
- عه پس با اجازه خدا می‌خوای بری بگی؟ پس من هم با اجازه خدا هرکاری بخوام می‌کنم.
دستم و گذاشتم روی سی*ن*ه‌اش و با مشت کوبیدم به سی*ن*ه‌اش و گفتم:
- ولم کن فقط بلدی زور بگی... .
هلم داد به عقب که محکم خوردم به دیوار... .
پوزخند زد و گفت:
- خودت شروعش کردی پس بهتره پای چیزی که شروعش کردی بمونی... .
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- اره من شروعش کردم... ولی من بهت زور گفتم؟ من زور گفتن رو شروع نکردم... کردم؟ نه نکردم تو داری شروعش می‌کنی... بدبخت فکر کردی عاشق سی*ن*ه چاکتم؟ بدبخت عقده‌ای برو خودت رو اصلاح کن به جای این چرت و پرت گفتن‌ها... .
دست چپم که در رفته بود تازه خوب شده بود... ولی انگار بی حس شده بود با فشار محکمی که آرتا به دستم داده بود... سرم دیگه فکر نکنم حمله‌های میگرنی باشه... انگار بدتر بود... داشت به معنای کلمه ترکیدن می‌ترکید... .
پاهام شل شد... بدنم می‌لرزید... افتادم روی زمین با دست سرم رو ماساژ دادم... آرتا گفت:
- طنین؟
دستش به سمت بازوم رفت و گفت:
- طنین خوبی؟
دستم گذاشتم روی سی*ن*ه‌اش و هلش دادم و گفتم:
- برو اون‌ور.
دیگه حمله‌های میگرنی اثر خودش و می‌ذاشت... حالت تهوع داشتم... حالم از این بدتر نمی‌شد که شد... بلند شدم... به سمت توالت رفتم و اب به دست و صورتم زدم... حالم خوب نمی‌شد انگار بهتر نمی‌شدم... .
داشتم می‌مردم... با ابی که به صورتم زد هیچ بهتر نشدم بدتر هم شدم... .
از توالت رفتم بیرون... روی تخت نشستم آرتا اومد تو اتاق هنوز کت و شلواری که صبح برای مطب تنش کرده بود تنش بود... با دست سرم رو ماساژ دادم و اروم با صدایی که از ته چاه می‌اومد گفتم:
- آرتا بریم دکتر.
از جام بلند شدم... آرتا شنلم رو به طرف گرفت... شنل رو ازش گرفتم و پوشیدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و یک
دستش رو دورم گذاشت بوی عطر تلخ و سردش مشامم رو پر کرد... باهم از خونه اومدیم بیرون... نه، نه اسانسور نه حالم رو بد می‌کنه... فکم به زور از هم جدا شد و گفتم:
- آرتا بیا از پله بریم.
- چی میگی طنین؟
- آرتا نمی‌تونم با اسانسور بیام.
- دیوونه شده طنین؟ تا با پله بریم پایین که... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- بذار بمیرم‌... اسانسور حالم رو بد می‌کنه... .
به اسانسور نزدیک شد... در باز شد... یه قدم رفتم عقب و گفتم:
- آرتا بیا از پله بریم... .
من رو کشید تو اسانسور... سوار اسانسور شدیم... من رو تو بغلش کشید... دستش دورم حلقه شد... چشم‌ها رو محکم بستم... تکون‌های اروم اسانسور حالم رو بد و بدتر می‌کرد... سرم می‌چرخید... گیج بودم... .
بالاخره اسانسور ایستاد... از اسانسور اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم... حالم هیچ تعریفی نداشت... بالاخره به مطب رسیدیم... از ماشین اومدم پایین به در تکیه دادم آرتا اومد سمتم و گفت:
- چرا وایستادی؟
با صدایی که از ته می‌اومد و به زور شنیده میشد گفتم:
- وقت قبلی نداریم... هوای داخل مطب حالم رو بد می‌کنه.
- اره می‌دونم واسه لجبازی و این چرت و پرت‌ها کاری به کسی نداری بدون وقت قبلی و با اسم یکی دیگه میری ولی الان با این حالت داری درمورد وقت قبلی حرف می‌زنی.
چه‌قدر هم خوب یادشه... دستم رو گرفت و گفت:
- بریم تو اون‌جا حل می‌کنیم... .
به زور با پاهایی سست من، رفتیم تو...‌ .
روی صندلی‌های اون‌جا نشستم... آرتا به سمت منشی رفت... چشم‌هام رو محکم رو هم گذاشتم... سرم به شدت درد می‌کرد... .
صدای آرتا باعث شد چشم‌ها رو باز کنم که گفت:
- بیا بریم این اتاق... .
دستش سمت بازوهام رفت و بلندم کرد... به سمت اتاق رفتیم... آرتا مشغول توضیح حالم شد... .
هیچ چیزی رو واقعاً نمی‌شنیدم؟ یا خودم رو زده بودن به نشنیدن؟
می‌دونم حالم خیلی خراب بود... حالت تهوع داشتم... چیزی نخورده بودم که بالا بیارم... به سمت دستشویی رفتم... هیچی بالا نمی‌اوردم ولی حالت تهوع داشتم... یه ابی به دست و صورتم زدم رفتم بیرون... که خانمه گفت:
- عزیزم روی تخت دراز بکش... .
دختر جوانی بود آروم‌آروم رفتم سمت تخت... که گفت:
- اقا کمکش کنین حالش خوب نیست تا من این‌ها رو می‌نویسم کمکش کنین روی تخت دراز بکشه... .
آرتا اومد سمت و کمکم کرد که روی تخت دراز بکشم اومد سمتون و گفت:
- حمله میگرنی شما بر اثر اختلالات شدیده... .
و منی که حتی صداهای بلند و نور زیاد هم روی حمله‌های میگرنیم اثر داره...‌ .
ادامه داد :
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و دو
- که برای شما خونی و عصبی هستش... افزایش تحرک قشر مخ و کنترل ناهنجار یاخته‌های عصبی درد در عصب سه قلوی ساقه مغز است... .
نمی‌فهمیدم چی میگه حرف‌هاش رو می‌شنیدم ولی متوجه نمی‌شدم نمی‌فهمیدم... .
ادامه داد:
- میگرن شما نوعی از سردردهای محدود پی در پی هستش و میگرنی که از هفتاد و دو ساعت بیش‌تر طول بکشه در وضعیت میگرنی قرار می‌گیره... که خانم شما... .
خانم جوان رو به آرتا ادامه داد:
- توی وضعیت میگرنی قرار گرفته یعنی الان دچار حمله‌های میگرنی شده است... و ظاهراً از حالت جسمی و رفتارهاشون معلومه میگرنشون بیش‌تر از هفتاد و دو روز طول کشیده... .
مکث کرد و رو به آرتا ادامه داد:
- خواهش می‌کنم ازتون نذارین خانمتون در معرض فشارهای عصبی قرار بگیره این تأثیر خیلی بدی بهش وارد می‌کنه... .
برگه‌ای دستش بود روی اون یه سری چیز‌ها نوشت و گفت:
- برای خانمتون چندتا قرص می‌نویسم... براش بگیرین فعلاً... این قرص‌ها رو هر وقت که حالشون بد شد بخورن... .
برگه رو داد دسته آرتا و گفت:
- این‌ها رو براشون بگیرن... .
آرتا گرفت ازش که خانمه گفت:
- راستی اگه دیدن فشار خانمتون داره بیش‌تر میشه اون رو به پزشکی که در طب سوزنی کار بلده و می‌دونه طب سوزنی بزنه ببرین... طب سوزنی خیلی برای میگرن موثره و جواب مثبت میده... .
آرتا گفت:
- بله حتماً... .
آرتا برگه و گرفت و رفت... .
خانمه سرم به دست، اومد سمتم و سرم رو به میله وصل کرد و مشغول زدن به دستم شد... .
اروم انگار با خودش زمزمه می‌کرد و می‌گفت:
- شوهر هم شوهرهای قدیم... چرا شوهرتون عین مجسمه وایستاده بود؟
چی جواب بدم... از سوال و جواب بدم میاد... الکی گفتم:
- تو شوک بود انتظار همچین وضعیتی رو نداشت... اولین باریه که پام به این‌جا باز میشه من هیچ‌وقت حالم تا این حد بد نبوده که بیام این‌جا... همیشه قرص‌هام رو سر وقت می‌خورم... .
تعجب کرد و بعد گفت:
- اها ولی در کل عجیبه... .
- پس چرا من احساس نمی‌کنم عجیب باشه.
روی صندلی نشست و برگه‌ای زیر دستش بود روش یه چیزهایی می‌نوشت و هم‌زمان با من حرف می‌زد:
- نه عجیب اینه که شوهرتون می‌گفت نور زیاد و سر و صدای زیاد روتون تأثیر داره ولی با این حالم صدا بلند کرده ازتون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و سه
آرتا یه چیزهایی سر هم کرده گفته یا واقعاً من رو شناخته... دروغی گفتم:
- کی گفته صداش رو، رو من بلند کرده؟ من خودم به‌خاطر نخوردن قرص‌هام این‌جوری شدم.
- ظاهرت همه چی رو تعیین کرد و بعدش هم دختر جون تو قرص‌هات رو خوردی... معاینه‌ای که انجام دادم فقط به دلیل بودن فشارهای زیاده... وگرنه... .
در باز شد و آرتا اومد تو... دختره دختر مهربونی بود ولی در کل ازش خوشم نیومد... .
دوست داشت سر صحبت باز کنه اون هم با منی که حرف‌هام همیشه سرده... درسته نمی‌خوام سرد باشم ولی نمی‌تونم با یه غریبه از خودم بگم... .
سرم تموم شد... کارهامون تموم شدن رفتیم بیرون... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه... .
در رو باز کرد سرم درد می‌کرد به سمت اشپزخونه رفتم... از یخچال قرص‌هام رو در اوردم دو تا خوردم... با خودم گفتم:
- دو تا فعلاً کافیه اگه دیدم خوب نشدم دو تای دیگه می‌خورم... .
به سمت اتاق رفتم آرتا لباس‌هاش رو عوض کرده بود... نفس عمیقی کشیدم و شنلم رو در اوردم... رفتم بیرون از اتاق... آرتا دست‌هاش رو داشت با حوله خشک می‌کرد... بی‌توجهی کردم بهش... ناهار چی کوفت کنیم؟
ذهنم رفت سمت تلفن ظهر... کی بود... صداش اشنا بود برام ولی کی بود؟ مطب می‌خواست یه کاری رو انجام بده... عسل بود؟ نه اگه عسل بود گوشی خود آرتا رو می‌گرفت نه خونه رو... .
آرتا به سمت اشزخونه رفت و ‌گفت:
- ظهر وقتی اومدم خونه بوی غذا می‌داد خونه... چیزی اماده نکردی؟
حوصله جواب جنگی نداشتم باهاش اروم زیر لب گفتم:
- سطل اشغال رو نگاه کن... .
شنید؟ فکر کنم شنید... به سمت سطل اشغال رفت و نگاه کرد... گفت:
- غذا رو دور ریختی؟
اعصابم خورد بود... ظاهراً ایشون هم دست بردار نبود گفتم:
- اره نمکش زیاد بود.
از اشپزخونه اومد بیرون... و گفت:
- خدا رو شکر بیرون غذا خوردم.
بیرون غذا خورده؟ به من خبر نداده؟ نفسم رو با صدا دادم بیرون زیر لب طوری که نشنوه گفتم:
- لابد با دوست دخترش.
چشم‌هام رو چرخوندم... .
آرتا رفت اتاق... هیچ اشتها نداشتم... حالمم چندان خوب نبود... روی مبل نشستم... و تلویزیون رو روشن کردم... .
گوشیم رو برداشتم و اسم کافه و ساعت قرار و شماره صندلی رو برای مهرسا فرستادم... .
***
عصر تند‌تند خودم رو اماده کردم... آرتا خونه نبود طبق معمول مطب... گوشیم رو برداشتم... سریع رفتم بیرون... حالم زیاد خوب نشده بود... از پله‌ها رفتم پایین... تا رسیدم پایین گیج شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و‌ چهار
سوار یه تاکسی شدم و خودم رو رسوندم به کافه... .
روی یه صندلی نشستم منتظر مهرسا شدم گارسون اومد و گفت:
- چیزی میل دارین؟
- فعلاً منتظر یکی هستم بعداً لطفاً شریف بیارین... .
- چشم.
و بعد رفت... چند دقیقه‌ای منتظری شدم تا بیاد... خوبه ساعت رو بهش گفتم... زیر لب گفتم:
- از ادم‌های وقت نشناس متنفرم... .
اصلاً نمی‌گم بهش که دوست دختر داره... این‌قدر من رو معطل می‌کنه... .
نمی‌دونم چه‌جوری توی اون لحظه سرم رو بلند کردم و به در ورودی نگاه کردم... چشمم افتاد به مهرسا... خدا رو شکر هم من می‌تونستم مهرسا رو پیدا کنم هم مهرسا من رو... اومد کنار میز وایستاد به صندلی اشاره کردم و گفتم:
- بشین حرفم طول می‌کشه.
- من خیلی کار دارم.
نفس عمیقی کشیدم که به اعصابم مسلط بشم و قاطی نکنم اروم گفتم:
- بشین حرف‌هام طول می‌کشه.
- خانم محترم میگم کار دارم زود حرف‌هاتون رو بزنین من باید برم... .
برگشت بره که از جام بلند شدم و با عصبانیت دست مهرسا رو گرفتم و گفتم:
- میگم حرف‌هام طول می‌کشه بشین... بعدش هم حرفم مربوط خودم و خودت نیست حرفم مربوط آرتا هستش لطفاً بچه بازی‌تون رو بردارین واسه هم‌بازی تون نه من... .
دختره دیوونه اومدم به آرتا کمک کنم خوردم به دختر خاله عزیز آرتا... .
وقتی میگم حرف‌هام طول می‌کشه اصراریه دعوا بشه؟ خودت رو دست بالا گرفتی... من هم بلدم مغرور باشم و چیزی بهت نگم... .
حقته الان یه چیز چرت تحویلت بدم... .
دستش رو ول کردم... ببینم این‌قدر کنجکاو میشه که بمونه؟ کنجکاوش کردم... فقط همین یه فرصت رو داشت که بشینه... دیگه شاید ما هیچ‌وقت با هم هم‌کلام بشیم... .
کیفش رو روی میز گذاشت و نشست... .
لبخند پیروزی به صورت نامحسوس روی لبم بود... .
گارسون دوباره اومد و گفت:
- چیز میل ندارین؟
مهرسا گفت:
- نه ممنون... .
گارسون رو به من شد و گفت:
- شما چه‌طور خانم؟
اروم گفتم:
- واسه من فقط یه هات چاکلت لطفاً... .
گارسون شماره صندلی رو همراه سفارش نوشت و گفت:
- چشم.
و بعد رفت... .
مهرسا گفت:
- بله می‌شنوم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و پنج
از کجا شروع کنم؟ از چی ‌بگم؟ چی داشتم واسه گفتن؟
بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
- بهت اعتماد دارم که حقیقت رو بهت میگم... وگرنه من حتی به کارین هم در مورد این‌که می‌خوام بهت بگم حرفی نزدم... درمورد این چیزی که می‌خوام بهت بگم به کسی حرفی نزدم حتی دوست‌هام... .
مکث کردم... مهرسا تعجب کرده بود... با خودش می‌گفت:
- چی میگه که به کارین که خواهرشه نگفته ولی می‌خواد به من بگه که دو روزه باهم فامیل شدیم... .
تو دلم بهش خندیدم... .
ادامه دادم:
- ما یه قرارداد داریم... منظورم از کلمه ما... آرتا و خودمم هستم... یه قرارداد یک ساله... یه قرار داد دو طرفه‌است... .
چشم‌های عسلی مهرسا با تعجب به دهن من خیره شده بود... می‌خواست بدونه درمورد چی حرف می‌زنم... .
ادامه دادم و گفتم:
- ازدواج ما مثل یه ازدواج قراردادی هستش... به مدت یک سال در شناسنامه‌هامون زن و شوهریم و بعد از یک سال طلاق... باهم قرار گذاشتیم که یک سال زن و شوهر باشیم... .
دستش به سمت دهنش رفت و گفت:
- غیر ممکنه... .
جدی گفتم:
- تا حدودی میشه گفت این ازدواج یک ساله ازدواج کاری دو طرفه‌است... هم من با این ازدواج به هدفم می‌رسم و هم آرتا.... .
مکث کردم... آرتا به کدوم هدفش می‌رسید؟ من که رفتم همه چی رو لو دادم... به کدوم هدفش قرار بود برسه؟ هدفی که من زدم نابود کردم؟ همون هدفی که من دستم رو زدم به دومینو و همه دومینوها به دنبال یک دیگه افتادن؟ واقعاً با گفتن این چه چیزی به من می‌رسید و چه چیزی به مهرسا؟ هدفم از گفتن حقیقت به مهرسا چی بود... واقعاً دوست داشتم هدف رو بدونم از انجام این کار... .
مهرسا خندید و گفت:
- این داستان‌ رمان رو از کجا اوردی؟ اگه کتابش تو بازار موجوده بگو برم بخرم بخونمش
تو دلم بهش پوزخندی زدم و به صندلی تکیه دادم... .
با صدایی که توش هم خنده و هم ترس موج می‌زد گفت:
- یه چیزهایی می‌بینی و می‌شنویی از این ملت بی‌کار... داستان جالبی بود... فقط چند روز و شب نشستی تا این داستان معرکه رو بسازی؟
مکث کمی کرد و گفت:
- برو این داستانت رو پیش یکی تعریف کن که باورت کنه نه من... نه منی که با آرتا بزرگ شدم... با هم راه رفتیم باهم خندیدیم... من اگه کسی رو نشناسم آرتا خوب می‌شناسم... .
این بار من گفتم:
- دوست دارم وقتی رفتی خونه به آرتا زنگ بزنی و حقیقت رو بهش بگی... .
گفت:
- آرتا مغرورتر از این حرف‌هاست که ازدواج قرار دادی انجام بده... .
نفسی کشیدم که کنترلم از دستم در نره زیادی رو مخم راه می‌رفت... گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و شش
- مغروره... هنوز هم مغروره من خودم ازش خواستگاری کردم... .
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- غیرممکنه... مگه دیوونه‌ است که هر دختری از اون‌ور اومد و ازش خواستگاری کرد جوابش رو بده... .
داشت دیگه عصبیم می‌کرد... من خیلی بی‌خود کردم همه چی رو خواستم بهش بگم... اروم گفتم:
- هر دختری نبوده... طول کشید تا قبول کنه... .
بهم خیره شد و گفت:
- بعید می‌دونم آرتا همچین سلیقه‌ای و قبول کنه... .
وا مگه من چمه؟ از آرتا کینه به دل داری چرا رو من خالی می‌کنی؟ از صد تایی تو خوشگل‌ترم... .
گفتم:
- این دیگه برمی‌گرده به خودت که باور‌کنی یا نه... .
بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- همچین هم سلیقه آرتا هم بدک نیست‌ها... بالاخره می‌تونم بهش بچه بدم... و مهم هم همینه دیگه... .
خواست حرفی ‌بزنه که گارسون اومد هات چاکلت رو گذاشت روی میز... صندلی رو بردم عقب و بلند شدم... و لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- فعلاً من برم کار دارم... کارم تموم شد شما می‌تونین به کارهاتون برسین فکر کنم کارهای زیادی داشتین... .
کیف کوچک زنونه‌ام رو برداشت و از میز دور شدم به سمت حسابدار رفتم و پول میز رو حساب کردم به میز نگاهی انداختم... مهرسا هنوز روی میز بود و انگار داشت به حرف‌هام فکر می‌کرد که اره باور کنه یا نه... رفتم بیرون... .
هوا تاریک شده بود به زور تاکسی پیدا کردم و به سمت خونه رفتم... .
رسید به خونه سریع از پله‌ها رفتم بالا... به آرتا خبر ندادم که رفتم بیرون... مطمئنم اومده خونه... امیدوارم نگران نشده باشه... .
در رو با کلید باز کردم... هوای خونه تاریک بود... یه روشنایی کمی تو خونه بود... .
پس اومده خونه... به سمت اتاقم رفتم... .
صدای آرتا پشت سرم بلند شد که گفت:
- میشه بپرسم تا ساعت نه و نیم کجا بودی بدون این‌که خبر بدی رفتی؟
برگشتم سمتش... با لحن رسمی گفتم:
- خیر مقدور نیست بپرسین.
بی‌تفاوت بود؟ خون‌سرد بود؟ نمی‌تونستم بدونم... .
گفت:
- کجا بودی این‌وقت شب؟
اعصابم با مهرسا خورد شده بود ایشون هم رو مخم تردمیل بازی می‌کرد... نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- بیرون... .
- طنین درست جواب بده... .
خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- آرتا من خونه بابام حق داشتم تا سه شب بیرون باشم بدون جواب پس دادن میشه بس کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و هفت
- متأسفانه من شوهرتم نه پدر گرامتون... .
- آرتا بس کن... تو مگه چیت مثل شوهرها هست که الان ادعای شوهری می‌کنی؟
- یه جواب دادن ساده این‌قدر پیچوندن می‌خواد؟
دیگه داشتم عصبی می‌شدم... .
خون‌سردیم رو حفظ کردم و گفتم:
- اصرار می‌کنی که بدونی کجا بودم؟ پس بذار بگم... .
می‌ترسیدم از ریکشنش ولی سعی کردم خون‌سرد باشم... ادامه دادم و گفتم:
- با مهرسا یه سری حرف داشتم... .
عصبی شد... سعی کرد عصبی نشه... دقیقاً عین حالت من فقط چند دقیقه قبل... گفت:
- حرف؟
نمی‌دونم چه‌جوری از دهنم در رفت و گفتم:
- آره.. همه چیز رو بهش گفتم... عذاب وجدان داشتم... گفتم که ازدواجمون یه قرار داده... .
- چه‌طور به خودتت جرئت دادی بری همه چیز رو به مهرسا بگی؟ مگه قرار نبود همه چیز بین خودمون بمونه؟ چرا رفتی گفتی طنین؟ چرا؟ چرا بچگونه فکر می‌کنی؟ تنها راهی بود که من رو با گفتن حقیقت به مهرسا حرص بدی؟
صدام اوج گرفت... ناخوداگاه بدون این‌که خودم بخوام... .
- آره تنها راهی بود که واسم گذاشتی...تنها راهی بود که می‌تونستم تو رو باهاش اذیت کنم...تنها راهی بود که می‌تونستم تو رو باهاش حرص بدم... آره من بچه‌ام... من دیوونه‌ام... ولی تو چی؟ پسره‌ی دخترباز... زن داری به‌خاطر من که زنتم نه ... به‌خاطر خانواده‌ات... خانواده‌هامون... چرا وقتی دوست دختر داری بهم نگفتی؟ شاید یه خاکی تو سرم می‌کردم ازدواج نمی‌کردم باهات... اصلاً شاید یه فکری می‌کردم... دوست دخترت زنگ زده خونه‌ام... خونه‌ام نه خونه‌مون... آره من و تو زن و شوهر واقعی نیستیم... چرا باید زنگ بزنه خونه؟ اصلاً این‌ها همشون به جهنم... نمی‌تونم درک کنم نمی‌تونم درکت کنم آرتا... زن داری زن می‌فهمی؟ یعنی نمی‌تونی یک سال تحمل کنی؟ وقتی زن داری چرا دوست دختر داری؟ به درک دوست دختر داری... اصلاً من هم به درک... به من ربطی نداره اصلاً چرا وقتی بهش میگم کی هستی جواب نمی‌ده؟ چرا روم قطع می‌کنه... الان من بودم دقیقاً عین الان سوال پیچم می‌کردی... فقط خدا می‌دونه با چند تای دیگه هستی که از شانس گند تو دیروز زنگ زده بود خونه... و باز هم از شانس گند تو من خونه بودم و من تلفن رو برداشتم... .
- صبر کن طنین... دوست دختر؟ منظورت چیه؟
- منظورم دیروز ساعت دو نیمه... خودت بهتر می‌دونی... .
خندید و گفت:
- نکنه مینا رو میگی... .
با تعجب زیر لب گفتم:
- مینا؟ خواهر مهرسا؟
- دیروز مینا زنگ زد خونه... .
مشغول تعریف شد... نمی‌شنیدم... داشت دروغ می‌گفت... می‌دونستم دروغ میگه... اگه مینا بود... خودش رو معرفی می‌کرد ولی اون شخص خودش رو معرفی نکرد... انتظار باور کردن داستانش رو از من داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

EMMA-

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,125
18,180
مدال‌ها
3
پارت سی و هشت
بعد این‌که داستانش تموم شد دهن باز کردم و گفتم:
- الهی... چه‌قدر هم واقعی... میشه بپرسم کجا دوره فیلم‌نامه نویسی ثبت نام کردی؟ می‌خوام برم دوره‌اش از این داستان‌هایی که میگی فیلم‌نامه بنویسم زیادی واقعی به نظر می‌رسن... فکر کنم مخاطب خوشش بیاد... .
با عصبانیت گفت:
- بس کن طنین... برچسب هر کوفتی بهم می‌زنی برچسب دختر باز رو بهم نزن... من اگه دنبال بازی بودم از اولش دنبال دوست دخترم می‌رفتم... مطمئن باش اگه دوست دختر داشته باشم میرم دنبال اون نه تو... .
گوشیش رو برداشت و شماره مینا رو بهم نشون داد و گفت:
- شماره مینا هستش گوشیت رو در بیار زنگ بزن بهش... .
پوزخندی زدم و گفتم:
- از کجا معلوم پسرخاله و دخترخاله از قبل هماهنگی نکردن؟
با عصبانیت گفت:
- گوشیت؟
گوشیم رو با حرص در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:
- فرمایش؟
- زنگ بزن به مهرسا شماره مینا رو ازش بگیر... .
با مشت زدم به سی*ن*ه‌اش و گفتم:
- بچه گیر اوردی واسه تماشای دلقک بازیت؟
- طنین بس نمی‌کنی این بحث بچگونه‌ات رو؟
- نه بس نمی‌کنم... نمی‌ذارم هر غلطی خواستی بکنی من زنتم و تو هم شوهرمی... خوشم نمیاد شوهرم دوست دختر داشته باشه به زبون ساده بگم خوش ندارم دوست دختر داشته باشی و مرد بودن خودت رو به رخ بکشی... مطمئن باش اون غلطی که تو می‌کنی من هم بکنم... ولی به احترام بودن اسمم روی شناسنامه‌ات مثل تو هر غلطی نمی‌کنم... بالاخره زن و مرد با هم فرقی ندارن... هر غلطی که یه مرد بتونه بکنه یه زن هم می‌تونه بکنه... .
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- زنگ بزن به سحر... .
پوزخندی زدم و گفتم:
- کم‌کم داره ترسناک‌تر میشه... مگه میشه مادر به پسرش در انجام خواسته‌ای کمک نکنه... .
- طنین بس می‌کنی؟
- نه.
- یا بیا الان برات ثابت کنم یا باور کن و این بحث رو تموم کن... .
باور کنم؟ حرف‌هاش حقیقت داشت؟ اگه قطعاً کاری می‌کرد این‌جوری حرف نمی‌زد... از کجا می‌دونست که مینایی که من فکر می‌کردم دوست دخترشه زنگ زده به خونه تا با کل خانواده هماهنگ کنه؟
کوتاه اومدم و گفتم:
- آره راست میگی... .
دستش دور بازوم حلقه شد و گفت:
- کار خوبی نکردی بدون حرف زدن با من و قضاوت کردن من به غلط همه چیز رو برداشتی گذاشتی کف دست مهرسا... .
دستش رو از دستم جدا کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین