جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Negin jamali با نام [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,496 بازدید, 35 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [عدل و ستیز] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
بغض محبوبه دوباره سر باز کرد؛ گویی کسی بادکنک نازک دلش را ترکانده و او را به گریه انداخته بود. ادامه داد:
- زهره‌ی من، عصای دست من، اینی نیست که این‌جا دراز کشیده! ناامیدم کردی، بد ناامیدم کردی!
زهره با اخم به مشت‌های قرمز شده‌اش خیره شد. اگر دستش به آن وکیل آبزیرکاه می‌رسید، زنده‌اش نمی‌گذاشت. پوزخندی زد و گفت:
- اونی که اومده پُرِت کرده، از غلط‌هایی که خودش کرده برات گفته؟ اصلاً روش شده بگه؟
- آره، روش شده. روش شده که هرچی بهش دادی آورده گذاشته جلوم.
زهره تازه متوجه‌ی کارت بانکی روی زمین شد. پوزخندش رنگ باخت؛ خشم نگاهش فرو نشست و مردمک‌هایش دو‌دو زد. سکوت کرد. باید باورش می‌شد که آن زن، رشوه‌ای که گرفته بازگردانده است؟ این یعنی که پشیمان بود؟ از انجام این کارها چه هدفی داشت؟ لبانش را با زبان تر کرد و گفت:
- من، فقط خواستم کار درست رو انجام بدم.
بهانه‌ی خوبی نبود. حقیقت مانند روز آشکار جلوه می‌کرد؛ او به خاطر کینه و نفرتش از نادری که شوهرش را به قتل رسانده بود، می‌خواست او را بالای چوبه‌ی دار ببیند و آتش دلش را فرو بنشاند، نقطه‌ی سیاه رنگ وسط قلبش را پاک کند؛ حتی با وجود این‌که بهتر از هر کسی می‌دانست این کار از روی عمد نبوده است. محبوبه گفت:
- کار درست رو انجام دادی! تموم شد! زنش سی*ن*ه‌ی قبرستون خوابید، بچه‌هاش بی‌مادر شدن، اگه تو بخوای بی‌پدر و یتیم هم میشن. کار درست اینه! اینه که دختر معلولش رو بفرستن بهزیستی؛ پسرهاش هم میرن سر چهارراه گل می‌فروشن و کفش مردم رو واکس می‌زنن! کار درست اینه؛ همینی که زهره خانم درست و غلطش رو تشخیص داده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
لبان زهره شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت پلک‌هایش جوشید و رو به مادرش پرسید:
- تو هم فکر می‌کنی من زنگ زدم به طلبکار نادر، آره؟! اینم پسرت گذاشته تو دهنت!
قطره اشک کوچکی از گوشه‌ی چشمش بیرون پرید و هم‌زمان بغض‌آلود گفت:
- حق نداری من رو سرزنشم کنی مامان!
محبوبه بی‌توجه به حرفش، از اتاق بیرون رفت و تنهایش گذاشت. این یعنی نمی‌خواست با او حتی یک کلمه نیز حرف بزند. به این معنی که مادرش با او قهر بود؛ قهر نه، ناامید بود و تأسف می‌خورد. زهره اشک روی گونه‌اش پاک کرد و بلند شد. از صندوق گوشه‌ی اتاق، جعبه‌ی چوبی و کنده‌کاری شده‌ی کوچکی که به شکل مستطیل بود، بیرون آورد.
روی زانوهایش گذاشت و درب آن را برداشت. مواجه شدن با عکس‌های دونفره و سه نفره‌ی خانوادگی‌شان اذیتش می‌کردند. آن‌ها را کنار زد و دو عدد النگوی زیرشان را در چنگ گرفت. آن‌ها را همراه با کارت بانکی روی زمین، داخل کیفش فرو کرد و از جا بلند شد. هم اتاق، هم خانه و هم حیاط را در کمتر از یک دقیقه ترک کرد. داخل ماشین شماره‌ی وکیل را گرفت. پس از چند لحظه صدای او را با لحنی متعجب شنید:
- الو؟
به چشم‌های پریا که انگار جلوی چشمش بود، با لحنی مغموم لبخند زد و در یک لحظه به احساسات ضدونقیضی که مطمئن بود بعداً دچارشان می‌شود، توجهی نکرد. تصمیمش را گرفته بود:
- برای برقرار بودن عدالتی که تو ازش دم می‌زنی، باید چی‌کار کنم؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
چهارزانو روبه‌روی پریایی که تکیه زده به دیوار نشسته بود، نشست و به چشم‌های آبی رنگ و کشیده‌ی او خیره شد. غم عجیبی را در عمق آن تیله‌های درخشان می‌دید، غمی که انگار از لحاظ فیزیکی ابرازشدنی نبود. موهای حنایی و بلندش را لمس کرد و زمزمه‌وار گفت:
- از من ناراحتی؟
جواب پریا مثل همیشه چیزی جز سکوت نبود. بغض کوچکی همچون سنگ در گلوی زهره پرتاب کردند، اما به سختی لبخندش را حفظ کرد و پرسید:
- چیکار کنم من رو از ته دلت ببخشی؟
پریا در آستانه‌ی لیز خوردن و روی قالی افتادن بود، اما زهره مانع شد. دستش را پشت کمرش گذاشت و او را آرام در آغوشش فشرد؛ همان‌طوری که چند وقت پیش، پروانه او را در آغوش می‌کشید. شقیقه‌ی پریا را بوسید و افزود:
- اگه من از اشتباه بابات بگذرم، تو هم از اشتباهی که من کردم می‌گذری؟
پلکی زد که خیس شدن مژه‌هایش را حس کرد. خیره‌ی بالا آمدن نگاه پریا، حرفش را به پایان رساند:
- بهت قول میدم چند وقت دیگه بابات بیاد پیشت. دیگه هم کسی با کسی دعوا نمی‌کنه؛ پس غصه‌ی هیچی رو نخور، باشه؟
پریا پلک روی هم گذاشت؛ گویه که خفته باشد، اما بیدار بود. زهره سری برای خود تکان داد.
- دعا کن خدا گذشته‌ام رو بیامرزه؛ چون کاری که من کردم حق شماها نبود، نه حق تو و داداش‌هات، نه حق مادر خدابیامرزت!
سر پریا را روی بالشت گذاشت و گفت:
- تو هم من رو ببخش تا برابر بشیم پریا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
سرش را که چرخاند، متوجه‌ی حضور پسرک نُه ساله‌ی نادر که نامش پوریا بود، شد. ساکت به چهارچوب در تکیه زده بود و نگاهش می‌کرد. زهره دستش را به طرف او دراز کرد و لب زد:
- اون‌جا واینستا، بیا بشین.
پوریا که به طرفش آمد، لبخند زد. دلش با خودش صاف شده بود؛ شاید بابت این‌که به آرام بودن این بچه‌ها بعد از برگشتن نادر فکر می‌کرد. دیگر آن تیرگی را در چشم‌های خود حس نمی‌کرد. لباس‌های سیاهش را به حرمت پروانه همچنان به تن داشت. از همه مهم‌تر، نقطه‌ی عمیق و سیاه‌رنگ قلبش بود که گویی اکنون دیگر وجود نداشت.
***
داخل ماشین، روزنه‌های ظریف نور خورشید روی صورتش می‌نشستند و سرما و گرمای هوا، متعادل و نرمال بود. خیلی چیزها به حالت عادی خود بازگشته بودند؛ از جمله مدرسه رفتن پوریا، درس خواندن زینب، لبخندهای مامان محبوبه و امیری که پس از مدت‌ها انگار به فکر کار و زندگی خودش افتاده بود. نادر همان‌طور که ساک لباس‌هایش را در دست داشت، از تاریکی زندان به روشناییِ اندکِ بعد از ظهر پاییزی انتقال یافت.
قبل از هر چیز نگاهی به پشت‌سر انداخت. قصاصی که در پیش‌رو داشت، حالا با آزاد شدن از زندان اجرا نشده بود. در مخیله‌اش نمی‌گنجید که چرا زهره سپه‌وند با پای خودش آمده و رضایت داده است. با این وجود، رو برگرداند و جلو رفت؛ اما ناگهان با زهره مواجه شد که کمربند پریا را باز کرد و پیاده شد. با تعجب همان‌جا ایستاد و به دخترش نگریست. زهره پریا را بغل کرد و به سوی پدر مات و مبهوتش برد، سپس بدون این‌که اخم‌هایش را باز کند گفت:
- سلام.
نادر زیرلب جواب داد:
- سلام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
زهره نفس عمیقی کشید، لبانش را برهم فشرد و با همان اخم که پیشانی‌اش را چین انداخته بود، به پریا که سرش روی شانه کج شده نگاه کرد. بعد از کمی مکث، پریا را به طرف پدرش گرفت. نادر ساک را روی زمین رها کرد و دخترش را در آغوش گرفت. زهره از وارسی شدن چهره‌ی دخترک توسط پدرش، به آشفتگی و ترس او پی برده بود. یعنی فکر می‌کرد زهره آن‌قدر خوی وحشی‌گری دارد که به یک دختر بچه آسیب برساند؟ لبه‌ی روسری‌اش را با دست مرتب کرد و زمزمه‌وار گفت:
- بچه‌هات خونه منتظرتن.
نادر خواست چیزی بپرسد که زهره با لحنی تند اضافه کرد:
- چیه؟! به من نمی‌خوره آدم گذشتن باشم؟ خب آره، درست فکر می‌کنی؛ ولی برای هر چیزی استثناء هم وجود داره.
نادر سکوت کرد و زهره ادامه داد:
- من وکیلت رو خریدم، شاهدت رو هم همین‌طور! این عدالتِ قضیه رو نابود می‌کرد.
نادر از شنیدن حقیقت تعجب نکرد و خشمگین هم نشد، در ازای آن پرسید:
- چرا رضایت دادی؟ به خاطر مُردن پروانه؟
زهره تلخ‌خندی زد. آرام شدن روح پروانه نیز شاید یکی از هزاران دلیل او برای گذشت کردن از قصاص نادر بود. با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- تو پدر بچه‌ام رو کشتی، ولی نهایتاً سزای عملت این بود که بهم دیه بدی، قصاص ناحق بود و با عقل کسی جور درنمی‌اومد. بخشیدم، چون وکیلت می‌گفت این‌طوری عدالت برقرار میشه. بخشیدم، چون با مُردن تو فقط بچه‌هات یتیم و آواره میشن و پدر بچه‌ی من هم دیگه برنمی‌گرده. بخشیدم، چون نمی‌خواستم یکی مثل مادرم از کاری که کردم ناامید بشه. دلم برات نسوخت، حتی یه ذره؛ فقط از خشم و کینه‌ی خودم ترسیدم. از همه مهم‌تر، این بود که زنت من رو به خدا قسم داد تا ازت بگذرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Feb
2,978
2,340
مدال‌ها
2
صدایش تحلیل رفت.
- بخشیدمت، چون حقت اعدام نبود. به قول وکیلت، حق باید به حق‌دار می‌رسید یا نه؟
نادر در حین صحبت کردن زهره، موهای پریا را نوازش می‌کرد. زهره به طرف ماشین رفت، اما پیش از سوار شدن، سرش را کمی کج کرد و گفت:
- درست نیست بچه‌هات رو زیاد منتظر بذاری. شما دو تا می‌رسونم خونه، خودم هم میرم دنبال زینب.
نادر ساک آبی رنگش را به دست گرفت. ده دقیقه بعد، زهره در سکوت رانندگی می‌کرد و منتظر باز شدن ترافیک بود. چیزی یادش آمد. از داخل کیف کارت بانکی‌اش را درآورد و به طرف نادر گرفت. غبار گرفتن نگاه نادر را حس کرد و سری که از شرمندگی جلوی بچه‌اش، پایین افتاد؛ برای همین گفت:
- پول دیه‌ی خودته، همون که قرار بود به خانواده‌ات بدم. فکر نکن دارم صدقه میدم بهت؛ فقط فرض کن قصاصت کردم، پس این پول رو بگیر و هر چی بدهی‌ داری صاف کن.
حلقه‌ی دستانش را روی فرمان محکم‌تر کرد و افزود:
- اون مردِ، عباس رو هم به سزای عملش برسون، واسه این‌که...
نفس خش‌داری کشید و زیرلب ادامه داد:
- واسه این‌که نمی‌خوام دوباره اتفاقی برای بچه‌هات بیوفته!
نادر کارت را گرفت. زهره احساس آرام بودن می‌کرد. کمی گذشت و صدای زنگ موبایل بلند شد. زهره تماس را جواب داد، اما همین جواب دادن نگاه او را از آینه به صورت پریا و لبخند بچگانه‌اش دوخت. در یک دقیقه‌ای که گذشت، تماس خیلی زودتر قطع شده بود، شاید همان ثانیه‌های اول! اما زهره نمی‌خواست که باور کند و بپذیرد. چشم به دست‌های یخ زده‌اش دوخت و مبهوت پلک زد.
مریم ساعی، از وکالتش استعفا داده بود!
(- به همون دلیلی که باعث شد تو از خشم و کینه‌ات بگذری و قاتل شوهرت رو ببخشی، من هم از رشوه‌ای که بهم دادی گذشتم. من یه وکیل بودم، قسم خوردم به قانون وفادار باشم و نبودم. استعفام از کارم و پس دادن دفتر وکالتم به صاحبش، مناسب‌ترین مجازاتیه که واسه خودم در نظر گرفتم.)
و زهره بار دیگر سخن خود را در دل تکرار کرد:
(- بخشیدمت، چون زنت من رو به خدا قسم داد تا ازت بگذرم!)

۱۴۰۲/۰۱/۰۶
*پایان*
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین