وای چه پسرهای خوشگلی تو این پارتین! یهو با حس اینکه یکی یه پارچ آب یخ ریخته روم از خواب پریدم که بله! روزتون چشم بد نبینه نه چشمتون روز بد نبینه. مانی سگ بود یهو خیز برداشتم سمتش همونجوری که فرار میکرد گفت:
- به مولا خودت گفتی بیدارم کن.
ملودی:آخه گوریل من کی گفتم اینجوری بیدارم کنی؟
مامان گفت:
- مانی، ملودی! بسه. بیاید صبحونه. دانشگاهتون دیر میشهها!
با فکر اینکه امروز روز اول دانشگاهمه استرس گرفتم و مانی رو ول کردم به حال خودش تا بعداً، صبحونم رو که خوردم رفتم تا حاضر شم شلوار بگم با مانتو کتیم رو پوشیدم و مقنعم رو سرم کردم رفتم سراغ آرایش یه ذره کرم زدم و ریمل و با یه بالم لب کارم رو تموم کردم. به دختر ۲۰ ساله تو آینه نگاه انداختم شروع کردم به آنالیز خودم چشم ابرو مشکی با لب و بینی متناسب با صورتم دست از آنالیز خودم برداشتم رفتم بیرون از اتاقم که دیدم عه مانیام آمد باز یاد کار صبحش افتادم برای همین گفتم:
- داداشی، عشقم، نفسم، به خاطر کار صبحتم که شده باید من رو به مدت یک سال ببری دانشگاه و بیای دنبالم
مانی: چی؟ عمراً!
ملودی: نمیخوای که کارت رو تلافی کنم؟ هان؟
مانی: نه تو رو خدا! یه بار تلافی کردی بس بود. بریم.
ملودی: دمت گرم داداشی!
آخ جون! چه زود رسیدیدم. بنازم! دانشگاه چه خوشگله!
ملودی: مرسی. یادت نره بیای دنبالمها!
مانی: نه دختر جون برو دیگه خداحافظ.
خم شدم و گونش رو بوس کردم و رفتم سمت دانشگاه.
با یه بسمالله وارد دانشگاه شدم. اوف! عجب دافهایی اینجاست. به من چه؟ مبارک صاحبشون. رفتم داخل کلاس نشستم.