جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,083 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
1677212063.jpg
نام رمان: فصلِ وصلِ ماه
نویسنده: منیره خواجه پور
ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)

خلاصه:

«او» پسرعمویم بود، قرار بود خطبه عقدمان را فرشته ها در آسمانها بخوانند و صدای کِل کشیدن زنها برود تا هفت آسمان آن ورتر! اما نگذاشت! پرویز شمس نگذاشت! یک روز خبر دستگیری او را برایمان آوردند و از آن روز آقابزرگ او را، نوه خودش را، هم خون خودش را از خودش و زندگی همه مان طرد کرد و به همان سادگی گفت:« یه خرابکار ضد شاهنشاه به هیچ وجه تو عمارت من جایی نداره!»

کاش فصل پنجمی در راه بود ... کاش نامش فصلِ وصلِ ماه بود*

* شاعر: مرحوم افشین یداللهی
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مقدمه

وفاداری به یک مرد چه شکلی است؟! وفاداری به مردی که می‌دانی و خوب می‌دانی که سهم هم نیستید دیگر. زمین هم که به آسمان بیاید باز مال هم نمی‌شوید؛ خب، مال هم نیستید دیگر. در عاشقی هم که گله و شکایت جایی ندارد. این را که می‌دانی؟! اصلاً عشق اگر که عشق باشد قبل از زمینِ خدا، وصل است به آسمانِ هفتم. وصل است به خودِ خدا؛ خودِ خودِ خدا. وقتی نشد، یعنی نمی‌شود... یعنی خدا این‌طور خواسته. اما مگر می‌شود؟! مگر می‌شود فراموش کرد آن شب مهتابی را که ماه چهارده در آسمان خودنمایی می‌کرد، تو کنارِ او و هردو کنار آن حوضِ کاشیِ فیروزه‌ای نشسته بودید؛ او نگاهت کرد، نگاهش کردی. چشمان هردوتان پر شد از سَحَر، پرشد از سفیدی، پر شد از روشنی، پر شد از نور و نور و نور...! با چشم‌های‌تان آرام، طوری که خدا بشنود اما هیچکس دیگر نه، به هم گفتید چقدر هم را دوست دارید. چشم‌هایش سیاهِ سیاه بود؛ تماما سیاه، به رنگ آسمان شب! نگاه از چشمانت گرفت. خیره شد به یکی از آن ماهی گلی‌های توی حوض و با صدایِ متین اما بمِ مردانه‌اش گفت: « سیمین!» سرت را بالا گرفتی، گفتی جانم؛ با زبانت نه، با چشمانت گفتی جانم! او چشم دوخت به آن همه سادگی و پاکی و عشقی که در چشم‌هایت ریخته بودی و ادامه داد: « اسمِ تو... اسم تو بعد از اسم مادر، برای من مقدس ترین اسمه؛ سیمین.»


سیمین
از وقتی یادم می‌آید عاشق پادشاه فصل‌ها بودم؛ پاییز. هوای ملس پاییزی و حیاط خانه که پر از برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی شده، هم شوق را به قلبم می‌آورد هم حسرت را؛ البته تمام این حس‌ها با چاشنی کمی بغض.
آهنگ الهه ناز بنان را زیر لب زمزمه می‌کنم، صدای من و خش‌خش برگ‌هایی که زیر پاهایم له شده ، هم آوا می‌شوند انگار:
_ باز ای الهه ناز،
با دل من بساز،
کین غم جان‌گداز،
برود زِ برم،
گر دل من نیاسود،
از گناه تو بود...!
مش صفر که آن طرف حیاط مشغول آبیاری و رسیدگی به گل و گیاهان است دستش را بلند می‌کند و با صدای بلندی که به گوش من، در این طرف حیاط برسد می‌گوید:
- عصر بخیر خانم!
در جوابش لبخندی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. از وقتی به یاد دارم مش صفر و خانومش، ملوک خانم، سرایداری و باغبانی این عمارت را بر عهده داشته‌اند و همیشه برکت این عمارت بوده‌اند. خدا ملوک خانم را رحمت کند؛ با یادِ ملوک، ناخودآگاه پرت می‌شوم به سمتِ روزهایِ دور:

از پنجره‌ی اتاقم به حیاط زل زده بودم. دلم می‌خواست «او» مثل همیشه یک سنگ به پنجره‌ی اتاقم بزند و من هم طبق روال همیشگی، سرخوشانه پله‌هایِ عمارت را دوتا یکی کنم تا به او برسم. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم اگر آقاجان می‌توانست فکرم را بخواند لابد می‌گفت: زهی خیال باطل سیمین خانم؛ زهی خیال باطل!
کسی در اتاقم را زد، من جوابی ندادم. بعد از چندبار پیاپی در زدن، صدای ملوک خانم آمد:
- سیمین خانم آقا بزرگ و مهمون‌ها منتظر شما هستن!
می‌خواستم بگویم مهمان‌ها بروند به جهنم؛ اما نگفتم. راستش ترسیدم آقابزرگ هم پشت در باشد و صدایم را بشنود. بغض کردم و زانوهایم را بغل گرفتم. انگار همه چیز واقعیت داشت و آن پایین در سرسرا همه منتظر من، نوه‌ی پرویز شمس؛ نشسته‌ بودند. لابد خودشان هم بریده و دوخته‌اند و فقط منتظرند من بروم پایین تا تنم کنند و لابد بعد هم آقابزرگ نظر من را بخواهد، من سکوت کنم و او بگوید:«سکوت دخترمان یعنی رضایش به این وصلت.» بعد هم لبخند بزند و به ملوک بگوید: «به مهمان ها شیرینی تعارف کن تا دهانشان را شیرین کنند.» حتما بعدش هم زن‌ها کل می‌کشند، نکند؛ نکند میان کل کشیدن زن‌ها بغضم بشکند!
با صدای ملوک به خودم آمدم:
- سیمین خانم! آقا گفتن اگه شما نیای پایین... چطور بگم... یعنی به روح پدرتون قسم خوردن که اگه نیای پایین، تلافیش رو سر مادر بی‌چاره‌‌ات در میاره!
بغضم شکست و هق‌هقم تمام اتاق و شاید راهرو را، پر کرد؛ میان همان هق‌هق در حالی که صدایم می‌لرزید،گفتم:
- میام ملوک؛ به آقابزرگ بگو میام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مهرداد

سهند همان‌طور که پله‌های عمارت را به سرعت، دوتا یکی می‌کند، می‌گوید:
- مهرداد زود در رو باز کن؛ زود!
همان‌طور که کلید را داخل قفل در می‌چرخانم می‌گویم:
- سهند! منِ بدبخت نباید یک لحظه از دست تو آسایش داشته باشم؟ چیه باز؟! همین الان باهم بودیم که، برو خونتون دیگه خب.
سهند بدون این‌که جوابم را بدهد به محض این‌که در را باز می‌کنم خودش را داخل خانه می‌اندازد. می‌خندد و میان خنده، چند نفس عمیق می‌کشد و می‌گوید:
- خدایا شکرت!
سری به نشانه تاسف تکان می‌دهم و می‌گویم:
- سهند! باز چه غلطی کردی؟!
سهند، همان‌طور که آشپزخانه و پذیرایی را سرک می‌کشد، می‌گوید:
- جون مهرداد، هیچی!
انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار، جلوی رویش می‌گیرم و می‌گویم:
- جون خودت!
- خیلی خب بابا. مهتا و زن عمو کجان؟ نیستن خونه؟!
روی کاناپه کنار سهند می‌نشینم و می‌گویم:
- سهند من هزار بار به تو نگفتم اول یه یاالله بگو بعد بیا داخل خونه‌ی ما؟
می‌خندد و می‌گوید :
- ای بابا مهرداااد! مهتا که زنمه، زن عمو مهتاج هم که می‌شه مادرزنم!
- سهند! مهتا هنوز زن تو نیست و مامانِ منم، فعلا، زن عموته و بس. تو و مهتا نامزدین و هنوز عقد نکردین. پس نامحرمین و ...!
سهند می‌پرد وسط حرفم و درحالی که یک دستش را روی چشمش گذاشته، می‌گوید:
- چشم برادر! چشم! من از این به بعد رعایت می‌کنم؛ انشاءالله!
انشاللهِ آخرش را می‌کشد، می‌خندم. تا سهند می‌خواهد چیزی بگوید صدای زنگ خانه می‌آید؛ می‌گویم:
- وایستا ببینم کیه!
در را باز می‌کنم. عمه سیمین است؛ همراه با لبخندِ گرمِ همیشگی‌اش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
- سلام عمه سیمین؛ بفرمایین داخل!
عمه اخمی تصنعی‌ می‌کند و آرام می‌پرسد:
- سهند اینجاست؟!
- اینجاست عمه!
- بابات اینا نیستند؟
- نه من و سهند الان رسیدیم؛ کسی خونه نیست!
سهند، عمه سیمین را که می‌بیند از جایش بلند می‌شود و سلام می‌کند. عمه با سر، جواب سلام سهند را می‌دهد و می‌گوید :
- باز چی‌کار کردی سهند؟!
سهند به من نگاه می‌کند تا چیزی بگویم؛ رو به عمه می‌گویم :
- عمه منم از وقتی رسیدیم دارم همین رو ازش می‌پرسم. بیرون بودیم وقتی رسیدیم سهند رفت که بره خونه‌ی خودشون، من داشتم در رو باز می‌کردم که دیدم سهند بدو بدو داره میاد پایین!
عمه سیمین در حالی که می‌نشیند، می‌گوید :
- سهند چی‌کار کردی؟ راستشو بگو!
سهند می‌گوید :
- هیچی عمه! جون مهتا این دفعه من از چیزی خبر ندارم!
عمه که انگار، ناخودآگاه، کمی صدایش بالا می‌رود می‌گوید :
- سهند، جون اون دخترو الکی قسم نخور! اگه تو از چیزی خبر نداری پس چرا مهرداد می‌گه اونجوری بدو بدو اومدی پایین؟!
سهند که طبق معمولِ همیشه خونسرد است، خیاری از داخل ظرف روی میز برمی‌دارد و می‌گوید :
- داشتم می‌رفتم بالا، دیدم مامان سارا تو پله ها نشسته و عصبانیه، بهم گفت امشب بابات آتیشه، یا برو خونه‌ی عمو مسعود یا عمه سیمین!
من و عمه در سکوت، به سهند زل زده‌ایم ، انگار که می‌خواهیم صحت حرف‌های سهند را از عمق چشم‌هایش بخوانیم. سهند این بار مستاصل می‌گوید:
- عمه، من به مهتا قول دادم...!
عمه سیمین که استیصال و کلافگی را در چشم های سهند می‌بیند، سعی می‌کند لبخندی بزند و می‌گوید:
- پس لابد سوء تفاهمی پیش اومده! چشمات می‌گن که دروغ نمی‌گی!
روی کاناپه‌ای روبروی سهند می‌نشیند و ادامه می‌دهد:
- عصر یه دختری اومده بود دم در عمارت، به مش صفر گفته بود با سهند شمس کار دارم. چون تو نبودی من و بابات رفتیم دم در و هرچی ازش پرسیدیم باهات چیکار داره چیزی نگفت. گفت فقط به خود آقااا سهند موضوع رو می‌گم!
سهند با تعجب می‌گوید :
- والا نمی‌دونم چی بگم!
عمه سیمین، نگاهش را بین من و سهند می‌چرخاند و می‌گوید :
- خودش رو ترمه فرخی معرفی کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند می‌خواهد چیزی بگوید که در همان لحظه موبایلش زنگ می‌خورد، سریع می‌گویم:
- سهند هر کی هست بزار رو اسپیکر!
عمه چشم غره‌ای به من می‌رود. دست خودم نیست؛ می‌ترسم سهند باز مثل قبل‌ها شیطنت کند. اما نه؛ او بعد از نامزدی‌اش با مهتا، به مهتا قول داده است...!
سهند گوشی‌اش را به طرف من می‌گیرد و می‌گوید:
- مامان ساراست؛ ولی بازم چشم!
تماس را وصل می‌کند و روی اسپیکر می‌گذارد. زن عمو سارا با عصبانیت می‌گوید:
- کجا رفتی گور به گور شده؟!
- مامان مگه خودت نگفتی نیام خونه؟!
- فعلاً کیان سر بابات رو گرم کرده. برو به جون این بچه دعا کن، وگرنه بابات صد دفعه کشته بودت!
- مامان! یه لحظه امون بده منم حرف بزنم. بعدم گوشیم رو اسپیکره ها!
زن عمو، بی توجه به حرف سهند می‌گوید:
- پدرسوخته! تو در و همسایه برامون آبرو نزاشتی که؛ حالا نمی‌شد به قول خودت به اون خواهر‌های دوستات آدرس خونه رو نمی‌دادی دیگه؟ ترمه فرخی موردِ جدیده؟!
سهند پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- مامان! من این خانم ترمه فرخی رو نمی‌شناسم! بعدم خواهرهای دوستام کی هستن دیگه؟! لازمه باز هم بگم که گوشیم رو اسپیکره و عمه سیمین و مهرداد دارن صدات رو می‌شنون؟!
- اولاً عمه سیمین و مهرداد غریبه نیستن، دوماً ذلیل مرده حالا که می‌گی خواهرهای دوستات رو نمی‌شناسی بزار برات بگم!
سهند، معترضانه می‌گوید:
- مااااماااان!
زن عمو سارا، بی توجه به اعتراض سهند، می‌گوید:
- چندماه پیش که به ما گفتی با دوستات میری دربند و فرداش یه نفر عکس‌های دونفره‌ات رو با اون دختره رو برای بابات فرستاد، تو به ما نگفتی اون دختره که کلی با هم عکس دوتایی انداختین خواهر دوستته؟!
سهند می‌خواهد چیزی بگوید، اما زن عمو تماس را قطع می‌کند. کلافه دستی در موهایش می‌کشد و رو به من و عمه سیمین می‌گوید:
- می‌دونم شاید کسی حرفم رو باور نکنه! اما من ترمه فرخی رو نمی‌شناسم! من... .
می‌ایستد. پشتش را به ما می‌کند و ادامه می‌دهد:
- من مهتا رو دوست دارم؛ پس حواسم هست که اشتباه نکنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

به سمت بالکن می‌روم ، مهرداد هم پشت سرم می‌آید. او روی صندلی می‌نشیند و من از آن بالا به حیاط عمارت خیره می‌شوم. سیگارم را آتش می‌کنم؛ مهرداد بی هیچ حرفی از جایش بلند می‌شود و سیگار را از لای انگشتانم بیرون می‌کشد. نگاهش می‌کنم و لبخند تلخی می‌زنم. نمی‌دانم مهرداد و عمه سیمین حرفم را باور کرده‌اند یا نه؛ اما ترسم از این است که مهتا ماجرا را بفهمد. خدا می‌داند چقدر حالم با بودنش خوب است؛ دوستش دارم و نمی‌خواهم از دستش بدهم. مهتا دختر حساسی ست و اگر چیزی از این ماجرا و ترمه فرخی بفهمد، به هم می‌ریزد. ترمه فرخی؛ هرچه در ذهنم به دنبال رد پایی از این اسم می‌گردم به چیزی نمی‌رسم.
از آن بالا می‌بینم که ماشین عمو وارد حیاط عمارت می‌شود، به سمت مهرداد برمی‌گردم و می‌گویم:
- عمو این‌ها اومدن!
مهرداد سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید، می‌گویم:
- مهرداد نکنه مهتا چیزی بفهمه!
- نمی‌زارم بفهمه! چون می‌دونم تو کاری نکردی! شاید اون خانم باهات کاری داشته واقعا، شاید مربوط به شرکته!
- اگه مربوط به شرکت بود به خودم زنگ می‌زد، بعد هم نشنیدی؟! طرف اصرار داشته فقط با من حرف بزنه، اگه مربوط به شرکت بود، می‌تونست با عمو یا بابام حرف بزنه... حس خوبی نسبت به این ماجرا ندارم، مهرداد!
شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم :
- بیا بریم الان عمو اینا می‌رسن بالا!
به پذیرایی می‌رویم، با عمه سیمین از شرکت و پروژه جدیدمان حرف می‌زنم. چند دقیقه‌‌ای می‌گذرد و با صدای چرخیدن کلید در قفل، درِ خانه باز می‌شود.
- سلام سلام! سلام بر عموی نازنینم، زن عموی نازنین ترم و دخترعموی فوق نازنینم!
همه می‌خندند. عمو و زن عمومهتاج و مهتا جواب سلامم را می‌دهند و هرکدام روی کاناپه‌ای می‌نشینند .
مهتا کنار من می‌نشیند. چند دقیقه‌ای طی می‌شود و به احوالپرسی و صحبت‌های معمول می‌گذرد، مهتا آرام رو به من می‌گوید :
- سهند از لباست بوی سیگار میاد؟! مگه تو نگفته بودی دیگه سیگار نمی‌کشی!
لبم را گاز می‌گیرم و آرام‌تر از او می‌گویم :
- مهتا چه حرفا میزنی ها! من کِی سیگار می‌کشیدم آخه! این بوی سیگار، مال مهرداد. یکم قبل از اومدن شما رفت بالکن، اما تا یه نخ آتیش کرد من از دسش گرفتم انداختم پایین!
مهتا اخم می‌کند و می‌گوید :
- دفعه‌ی آخرت باشه ها سهند!
- در چه مورد عزیزم؟!
- هم سیگار کشیدن، هم دروغ گفتن به من!
تا می‌خواهم اساسی قول بدهم که دفعه آخرم است، صدای زنگ خانه می‌آید. مهرداد همان‌طور که به سمت در می‌رود رو به من، با خنده می‌گوید:
- سهند، فکر کنم عمو باشه ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سریع به سمت مهرداد که رفته تا در را باز کند می‌روم، جلویش می‌ایستم و راهش را سد می‌کنم. مهرداد هاج و واج نگاهم می‌کند و می‌گوید :
- یهو چِت می‌شه دیوونه؟!
- نمی‌دونم مهرداد. یهو مثل دخترا استرس گرفتم، نمی‌شه در رو باز نکنی؟!
مهرداد می‌خندد و می‌گوید:
- سهند گفته باشما، ما دختر به پسرِ استرسی نمی‌دیم!
سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهم و می‌گویم:
- مسخره بازی درنیار مهرداد! اوضاع خیلی خیته؛ بابام با این طرز در زدنش قطعاً تا نیاد تو و منو نکشه ول نمی‌کنه!
مهرداد به سمت در می‌رود و با خنده می‌گوید:
- چه بهتر؛ این‌طوری برای همیشه از دستت راحت می‌شیم.
مهرداد، در حالی که میخندد، من را کنار می‌زند و در را باز می‌کند؛ چشمم که به بابا می‌افتد، سریع، به سمت مهتا می‌روم که با لبخند نگاهم می‌کند. می‌ترسم بابا چیزی بروز بدهد، می‌دانم چیزی نمی‌گوید اما همین که عصبانیتش را هم نشان دهد ممکن است مهتا شک کند!
بابا همین که می‌نشیند رو به مهرداد می‌گوید:
- یه ساعته دارم در میزنم؛ چرا باز نمی‌کردین؟
مهرداد لبخندی می‌زند و همین که می‌خواهد چیزی بگوید، من سریع می‌گویم:
- باباجون من به مهرداد گفتم درو باز نکنه!
بابا ابرویی بالا می‌اندازد و با نگاهی که هزار "تو غلط کردی" در آن به چشم می‌خورد، می‌گوید:
- اون‌وقت چرا؟!
با گوشی‌ام مشغولم و دنبال چیزی می‌گردم، نیم نگاهی به بابا که انگار کارد بزنی خونش در نمی‌آید، می‌اندازم و می‌گویم :
- الان میگم باباجون!
بابا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- با این باباجون، باباجون گفتنت قشنگ معلومه می‌خوای منو خر کنی!
بابا «قشنگـ» را کش دار می‌گوید؛ عمه سیمین معترضانه می‌گوید:
- اِع داداش...!
آهنگ تولدت مبارک را پلی می‌کنم؛ در مقابل نگاه متعجب همه، به سمت بابا که میان یک حسی، بین تعجب و عصبانیت مانده می‌روم. در آغوشش می‌گیرم و می‌گویم:
- هَپی مَپی باباجون! تولدت مبارک! می‌خواستم سوپرایزت کنم؛ حیف که زود از راه رسیدی!
همان‌طور که در آغوشش گرفته ام، بابا می‌گوید:
- حالا هرچی دلت می‌خواد مسخره بازی دربیار! بالاخره که می‌ریم خونه!
بعد هم با عصبانیت من را از آغوشش بیرون می‌اندازد و می‌گوید:
- برو اون‌طرف پدرسوخته! تولد من بیست و چهار اردیبهشته؛ امروز بیست مهره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

ساعت از یک نیمه شب گذشته. خوابم نمی‌برد؛ مثل تمام شب‌های این سال‌ها. اصلا انگار این بغض لعنتی تمام شب‌های این بیست و چندسال، بختکِ جانم شده و رهایم نمی‌کند. روی پله های حیاط عمارت نشسته‌ام و در دل شب، زل زده‌ام به حیاطِ عمارت بزرگِ شمس و تمام دار و درخت‌هایش؛ دار و درخت‌هایی که با هرکدام قصه‌ای دارم من!
یعنی ممکن است دیگر «او» را نبینم ؟! اصلا چه شکلی شده است؟! لابد یک مردِ جاافتاده است، دوران میانسالی عمرش را می‌گذراند و موهایش جوگندمی است. اما؛ اما قرار ما این بود که موهای جفت‌مان، کنارِ هم، جوگندمی شود. هنوز هم همان عطر همیشگی را به خودش می‌زند؟! هنوز هم لباس چارخانه می‌پوشد؟! هنوز هم؛ هنوز هم عاشق است؟!
اصلا چه شد که او را گم کردم! بی اختیار صورتم از انزجار جمع می‌شود! نه؛ انزجار از آقابزرگ به هیچ وجه. انزجار از وصلتی اجباری یا شاید هم از خودم؛ از سیمین شمس. از ترس‌ها و ضعف‌هایم. من او را گم کردم چون آقابزرگ این را خواست؛ من او را گم کردم چون پرویزِ شمس بزرگ راضی به این وصلت نبود، من او را گم کردم چون آقابزرگ خوب نقطه ضعفم را می‌دانست، من او را گم کردم؛ درست در شبی بهاری، مملو از عطرِ بهارنارنج‌ها!
خدارحمت کند مادرم را. پدرم را وقتی فقط ده سال داشتم از دست دادیم و بعد از آن آقابزرگ، پدربزرگ پدریم؛ شد ولی و تعیینِ تکلیف کننده من! وقتی چهارده سالم بود مادرم ازدواج کرد و آقابزرگ هرگونه ارتباط من با مادرم را ممنوع کرد. ملاقات‌های من و مادرم همیشه پنهانی، پر از ترس و لرز و دور از چشم و نظر آقابزرگ بود.
حالا من، سیمین شمس؛ که در آستانه پنجاه سالگی به سر می‌برم دلم خوش است به برادرزاده هایم، خنده ها و قهر و آشتی‌هایشان! دلم گرم لحظه‌هایِ گرمِ بودنشان است. امشب ماجرای سهند و همان خانم مجهول، ترمه فرخی، ختم به خیر شد؛ البته فعلا! سهند به جان مهتا، که جان و جانانش است قسم خورد که ترمه فرخی را نمی‌شناسد. من هم از داداش سعید، پدر سهند؛ خواستم فعلا کاری به کارش نداشته باشد تا بفهمیم قضیه از چه قرار است و این خانم کیست.
سرم را بالا می‌گیرم و نگاهم را می‌دوزم به ماه؛ ماهی که عجیب در شب چارده می‌درخشد و زیباست!
ماه انگار دستش را به سمت من دراز می‌کند؛ می‌آید، دستم را می‌گیرد و مرا می‌برد به ناکجا‌آباد؛ به خاطرات روزهای دور، به همان شب کذایی، شبی که مملو بود از عطرِ بهارنارنج‌ها !
***
- بعله!
گفتم بله و صدایم پر شد از بغض و پشیمانی و حسرت! صدای کِل کشیدن زن‌ها بلند شد؛ صدایی که برایم حکم ناقوس مرگ را داشت! هر آن ممکن بود فرو ریزم از کل کشیدن‌ها و کف زدن‌هایشان و تبریک گفتن‌هایشان...! مثل بقیه دخترها سر سفره عقد بله را با اجازه بزرگترها همراه نکردم؛ اصلا کدام اجازه ای؟! آقابزرگ حتی از من نظر نخواست! چشم‌هایم پر از اشک شد، سی*ن*ه‌ام پر از بغض و نفسم پر از آه؛ اما باز هم پرویز شمسِ بزرگ نفهمید راضی نیستم به این وصلت، فهمید اما خودش را به نفهمیدن زد! پرویزِ شمسِ بزرگ مرا از «او» جدا کرد، حلقه تعهدمان را پرت کرد توی صورت او و گفت:« یه خرابکار جاش تو این عمارت و زندگی نوه من نیست!»
«او» پسرعمویم بود، قرار بود خطبه عقدمان را، فرشته‌ها در آسمان‌ها بخوانند و صدای کِل کشیدن زن‌ها برود تا هفت آسمان آن ورتر، اما نگذاشت؛ پرویز شمس نگذاشت! یک روز خبر دستگیری «او» را برایمان آوردند و از آن روز، آقابزرگ «او» را، نوه خودش را، هم خون خودش را، از خودش و زندگی همه‌مان طرد کرد و به همان سادگی گفت:« یه خرابکار ضد شاهنشاه، به هیچ وجه، تو عمارت من جایی نداره!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

از صبح زود این مهرداد دیوانه بالای سرم یک ضرب سر و صدا راه انداخته که بیدارم کند. سر و صداهایش یک طرف، لگدی که همین الان زد هم طرف دیگر!
مهرداد: سهند پاشو دیگه! ساعت یازده شد؛ خاک بر سر اون شرکتی که تو رئیسشی!
ناله کنان، می‌گویم:
- خدا مرگت نده مهرداد! مثلا پزشک این مملکتی؛ آخه این چَک و لگد چیه اول صبحی؟!
مهرداد می‌خندد و می‌گوید:
- حقته! تا پنج مین دیگه پایین نباشی دومین لگد رو هم می‌زنم.
تهدیدش جدی است انگار؛ به سختی از بالشت و رختخواب دل می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. دستم را روی کمرم می‌گذارم و می‌گویم:
- مهرداد جدیداً بدجور جفتک پرونی می‌کنی ها!
چیزی نمی‌گوید؛ با مویابلش مشغول است.
- مهرداد می‌دونستی؟!
سرش را از روی گوشی بالا می‌آورد، نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- چی رو؟
- این‌که تو گیر دادن حتی از بابام هم بدتری! اصلاً تو بگو چه‌جوری دلت اومد پسرعموی نازنینت رو سرِ صبحی با چَک و لگد بیدار کنی و بعد هم روونش کنی سرکار؟!
باز می‌خندد و می‌گوید:
- من هی می‌گم دیوونه‌ای و حافظه‌ات درست کار نمی‌کنه؛ تو هی قبول نمی‌کنی. خودت دیشب ازم نپرسیدی فردا شیفتم یا نه؟ گفتم نه؛ بعدش گفتی اگه کار ندارم بریم خیریه؟
- آخ راس میگی ها؛ هوش و حواس نمی‌زارین که واسه آدم!
مهرداد سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- والا دیوونه‌ای! خوش به حالت... .
سریع می‌پرم وسط حرفش و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شوم، می‌گویم:
- خوش به حالم که عقل ندارم و راحتم؟!
می‌خندد و می‌گوید:
- سهند یازده و ربع تو ماشین باشیا؛ منتظرم!
***
به ساعتم نگاه می‌کنم؛ یازده و پانزده دقیقه! شانس آوردم. همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌آیم برای مهرداد که داخل ماشینش منتظر من نشسته دست تکان می‌دهم. سر راه با مش صفر احوالپرسی می‌کنم. مهرداد با صدای بلندی که به گوشم برسد، می‌گوید:
- سهند؛ ماشینو می‌برم بیرون تا بیای!
دستش را برای مش صفر هم بالا می‌برد و می‌گوید:
- خدانگهدار مش صفر، خسته نباشی!
احوالپرسی‌ام با مش صفر تمام می‌شود و از عمارت خارج می‌شوم. ماشین مهرداد سمت راست کمی جلوتر از در عمارت است، همین که به سمت ماشین قدم برمی‌دارم کسی صدایم می‌زند:
- آقای سهند شمس؟!
بی‌اختیار اخم می‌کنم و سرم را به سمت صدا برمی‌گردانم؛ دختر بیست و چهار_ پنج ساله‌ای با استرس و دلهره‌ای انکار نشدنی، منتظر، نگاهم می‌کند. می‌گویم:
- خودم هستم! با بنده کاری داشتین؟!
بند کیفش را با استرس در دستش حرکت می‌دهد و با صدایی که از دلهره و اضطراب می‌لرزد، می‌گوید:
- ترمه فرخی هستم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین