مقدمه
وفاداری به یک مرد چه شکلی است؟! وفاداری به مردی که میدانی و خوب میدانی که سهم هم نیستید دیگر. زمین هم که به آسمان بیاید باز مال هم نمیشوید؛ خب، مال هم نیستید دیگر. در عاشقی هم که گله و شکایت جایی ندارد. این را که میدانی؟! اصلاً عشق اگر که عشق باشد قبل از زمینِ خدا، وصل است به آسمانِ هفتم. وصل است به خودِ خدا؛ خودِ خودِ خدا. وقتی نشد، یعنی نمیشود... یعنی خدا اینطور خواسته. اما مگر میشود؟! مگر میشود فراموش کرد آن شب مهتابی را که ماه چهارده در آسمان خودنمایی میکرد، تو کنارِ او و هردو کنار آن حوضِ کاشیِ فیروزهای نشسته بودید؛ او نگاهت کرد، نگاهش کردی. چشمان هردوتان پر شد از سَحَر، پرشد از سفیدی، پر شد از روشنی، پر شد از نور و نور و نور...! با چشمهایتان آرام، طوری که خدا بشنود اما هیچکس دیگر نه، به هم گفتید چقدر هم را دوست دارید. چشمهایش سیاهِ سیاه بود؛ تماما سیاه، به رنگ آسمان شب! نگاه از چشمانت گرفت. خیره شد به یکی از آن ماهی گلیهای توی حوض و با صدایِ متین اما بمِ مردانهاش گفت: « سیمین!» سرت را بالا گرفتی، گفتی جانم؛ با زبانت نه، با چشمانت گفتی جانم! او چشم دوخت به آن همه سادگی و پاکی و عشقی که در چشمهایت ریخته بودی و ادامه داد: « اسمِ تو... اسم تو بعد از اسم مادر، برای من مقدس ترین اسمه؛ سیمین.»
سیمین
از وقتی یادم میآید عاشق پادشاه فصلها بودم؛ پاییز. هوای ملس پاییزی و حیاط خانه که پر از برگهای زرد و سرخ و نارنجی شده، هم شوق را به قلبم میآورد هم حسرت را؛ البته تمام این حسها با چاشنی کمی بغض.
آهنگ الهه ناز بنان را زیر لب زمزمه میکنم، صدای من و خشخش برگهایی که زیر پاهایم له شده ، هم آوا میشوند انگار:
_ باز ای الهه ناز،
با دل من بساز،
کین غم جانگداز،
برود زِ برم،
گر دل من نیاسود،
از گناه تو بود...!
مش صفر که آن طرف حیاط مشغول آبیاری و رسیدگی به گل و گیاهان است دستش را بلند میکند و با صدای بلندی که به گوش من، در این طرف حیاط برسد میگوید:
- عصر بخیر خانم!
در جوابش لبخندی میزنم و سرم را تکان میدهم. از وقتی به یاد دارم مش صفر و خانومش، ملوک خانم، سرایداری و باغبانی این عمارت را بر عهده داشتهاند و همیشه برکت این عمارت بودهاند. خدا ملوک خانم را رحمت کند؛ با یادِ ملوک، ناخودآگاه پرت میشوم به سمتِ روزهایِ دور:
از پنجرهی اتاقم به حیاط زل زده بودم. دلم میخواست «او» مثل همیشه یک سنگ به پنجرهی اتاقم بزند و من هم طبق روال همیشگی، سرخوشانه پلههایِ عمارت را دوتا یکی کنم تا به او برسم. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم اگر آقاجان میتوانست فکرم را بخواند لابد میگفت: زهی خیال باطل سیمین خانم؛ زهی خیال باطل!
کسی در اتاقم را زد، من جوابی ندادم. بعد از چندبار پیاپی در زدن، صدای ملوک خانم آمد:
- سیمین خانم آقا بزرگ و مهمونها منتظر شما هستن!
میخواستم بگویم مهمانها بروند به جهنم؛ اما نگفتم. راستش ترسیدم آقابزرگ هم پشت در باشد و صدایم را بشنود. بغض کردم و زانوهایم را بغل گرفتم. انگار همه چیز واقعیت داشت و آن پایین در سرسرا همه منتظر من، نوهی پرویز شمس؛ نشسته بودند. لابد خودشان هم بریده و دوختهاند و فقط منتظرند من بروم پایین تا تنم کنند و لابد بعد هم آقابزرگ نظر من را بخواهد، من سکوت کنم و او بگوید:«سکوت دخترمان یعنی رضایش به این وصلت.» بعد هم لبخند بزند و به ملوک بگوید: «به مهمان ها شیرینی تعارف کن تا دهانشان را شیرین کنند.» حتما بعدش هم زنها کل میکشند، نکند؛ نکند میان کل کشیدن زنها بغضم بشکند!
با صدای ملوک به خودم آمدم:
- سیمین خانم! آقا گفتن اگه شما نیای پایین... چطور بگم... یعنی به روح پدرتون قسم خوردن که اگه نیای پایین، تلافیش رو سر مادر بیچارهات در میاره!
بغضم شکست و هقهقم تمام اتاق و شاید راهرو را، پر کرد؛ میان همان هقهق در حالی که صدایم میلرزید،گفتم:
- میام ملوک؛ به آقابزرگ بگو میام!