- Jun
- 1,900
- 34,848
- مدالها
- 3
پنجشنبه و جمعه را در عزاداری و میزبانی از کسانی گذراندیم که از خبر رفتن پدر باخبر شده و دقایقی را به منزل ما میآمدند. هیچ در حال خودم نبودم. از اینکه مدام میزبان افراد باشم یا جوابگوی تلفن کسانی که هنوز خبر را باور نکرده و زنگ میزدند تا مطمئن شوند، هیچ راضی نبودم. دلم یک کنج خالی میخواست، تنها و به دور از بقیه تا هر چه توان دارم جیغ بزنم؛ اما حیف که نمیشد. بغضی درون گلویم و آتش سوزانی درون سی*ن*هام گیر افتادهبودند که به هیچ وجه با اشکهایی که دقایقی چند فرومیریختند، التیام نمییافتند. من تنها فرزند پدر بودم و باید میزبان عزاداران او میشدم.
جمعه عصر بود که به اصرار شهرزاد، همراه او به آپارتمانم برگشتم تا مقداری از لباس و وسایلم را برای ماندن در خانه پدر جمع کنم. فردا تشییع پدر بود و دیگر بعد از آن تا مدتی طولانی میخواستم در خانه پیش ایران بمانم.
همین که کلید را در قفلِ در خانه چرخاندم، از دو دور قفل بودن آن تعجب کردم. من همیشه عادت به یک دور قفل کردن داشتم. ابروی بیخیالی بالا انداختم و داخل شدم. یادم نمیآمد دفعهی قبل کِی کلید را در این قفل انداختهام، حتماً آنقدر درگیر فکر پدر بودهام که نفهمیدم چه کردهام. وارد خانه شدیم. نگاهم را همهجای آن چرخاندم و بعد داخل اتاقم شدم. شهرزاد روی مبل در سالن نشست و من سراغ لباسهای کمدم رفتم. درحال جمع کردن لباسهایم در چمدانم بودم که شهرزاد گفت:
- دوسی مدارکتو هم بردار.
بلند جواب دادم:
- فعلاً لازمشون ندارم، کارت ملی هم همیشه توی جیبمه.
- به هر حال شناسنامتو بردار، شاید فردا لازمت بشه.
نگاهم را به طرف کشوی میز کارم که همهی مدارکم را درون آن میگذاشتم گرداندم. از خوابیده بودن قاب عکس علی که همیشه روی میز، بالای کشو بود، تعجب کردم. من هیچوقت این عکس را برنمیگرداندم. متعجب بلند شدم. به طرف میز رفتم. عکس را صاف گذاشتم. نگاه مشکوکی به همهی وسایل انداختم. هیچچیز تکان نخوردهبود. کشو را باز کردم. پوشههای کوچکی که هر کدام حاوی مدارک خاصی بود، سر جایشان قرارداشت؛ فقط جایشان باهم عوض شدهبود. دستی به پوشهها برده و هر دو را بیرون آوردم. خواستم در یکی را باز کنم که صدای شهرزاد مرا به خود آورد.
- چی شد پس سارینا؟
به طرفش برگشتم. در آستانهی در اتاق، یک طرفه به در تکیه داده و دستش را به کمرش زده بود.
- چرا ماتت زده؟
- شهرزاد حس میکنم یکی اومده توی این خونه؟
شهرزاد ابروهایش را در هم کرد و جلو آمد.
- چیزی دزدیدن؟
نگاهم را به داخل کشو برگرداندم.
- نه، یعنی من چیزی ندارم که بدزدن، پول که توی خونه ندارم، طلاهام هم توی گاوصندوق باباست.
- پس چرا فکر میکنی یکی اومده توی این خونه؟
- آخه قفل در مثل همیشه نبود... .
به قاب عکس علی اشاره کردم.
- قاب عکس علی رو خوابونده بودن...
به دو پوشهی کوچک دستم اشاره کردم.
- این مشکیه، مدارک بانکیم داخلشه، همیشه زیر این زرده که شناسنامه و پاسپورتم داخلشه قرارداشت، الان توی کشو روش بود.
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و درحالیکه دو پوشه را از دستم میکشید گفت:
- توهم زدی، برو لباساتو جمع کن، شناسنامهتو من برمیدارم.
دکمه پوشه زردرنگ را باز کرد. شناسنامه مرا خارج کرد و هر دو پوشه را درون کشو انداخت و محکم آن را بست. من تمام مدت فکورانه به رفتارش خیره شدهبودم. چیزی ته دلم میگفت توهم نزدهام، اما وقتی چیزی از خانه کم نشدهبود، واقعاً چرا فکر میکردم کسی وارد شدهاست؟
- دختر! چرا وایسادی میخ من شدی؟ برو وسایلاتو جمع کن، زودتر باید برگردیم خونه.
با اینکه هنوز دلم راضی نشدهبود، اما خود را به بیخیالی زده و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
جمعه عصر بود که به اصرار شهرزاد، همراه او به آپارتمانم برگشتم تا مقداری از لباس و وسایلم را برای ماندن در خانه پدر جمع کنم. فردا تشییع پدر بود و دیگر بعد از آن تا مدتی طولانی میخواستم در خانه پیش ایران بمانم.
همین که کلید را در قفلِ در خانه چرخاندم، از دو دور قفل بودن آن تعجب کردم. من همیشه عادت به یک دور قفل کردن داشتم. ابروی بیخیالی بالا انداختم و داخل شدم. یادم نمیآمد دفعهی قبل کِی کلید را در این قفل انداختهام، حتماً آنقدر درگیر فکر پدر بودهام که نفهمیدم چه کردهام. وارد خانه شدیم. نگاهم را همهجای آن چرخاندم و بعد داخل اتاقم شدم. شهرزاد روی مبل در سالن نشست و من سراغ لباسهای کمدم رفتم. درحال جمع کردن لباسهایم در چمدانم بودم که شهرزاد گفت:
- دوسی مدارکتو هم بردار.
بلند جواب دادم:
- فعلاً لازمشون ندارم، کارت ملی هم همیشه توی جیبمه.
- به هر حال شناسنامتو بردار، شاید فردا لازمت بشه.
نگاهم را به طرف کشوی میز کارم که همهی مدارکم را درون آن میگذاشتم گرداندم. از خوابیده بودن قاب عکس علی که همیشه روی میز، بالای کشو بود، تعجب کردم. من هیچوقت این عکس را برنمیگرداندم. متعجب بلند شدم. به طرف میز رفتم. عکس را صاف گذاشتم. نگاه مشکوکی به همهی وسایل انداختم. هیچچیز تکان نخوردهبود. کشو را باز کردم. پوشههای کوچکی که هر کدام حاوی مدارک خاصی بود، سر جایشان قرارداشت؛ فقط جایشان باهم عوض شدهبود. دستی به پوشهها برده و هر دو را بیرون آوردم. خواستم در یکی را باز کنم که صدای شهرزاد مرا به خود آورد.
- چی شد پس سارینا؟
به طرفش برگشتم. در آستانهی در اتاق، یک طرفه به در تکیه داده و دستش را به کمرش زده بود.
- چرا ماتت زده؟
- شهرزاد حس میکنم یکی اومده توی این خونه؟
شهرزاد ابروهایش را در هم کرد و جلو آمد.
- چیزی دزدیدن؟
نگاهم را به داخل کشو برگرداندم.
- نه، یعنی من چیزی ندارم که بدزدن، پول که توی خونه ندارم، طلاهام هم توی گاوصندوق باباست.
- پس چرا فکر میکنی یکی اومده توی این خونه؟
- آخه قفل در مثل همیشه نبود... .
به قاب عکس علی اشاره کردم.
- قاب عکس علی رو خوابونده بودن...
به دو پوشهی کوچک دستم اشاره کردم.
- این مشکیه، مدارک بانکیم داخلشه، همیشه زیر این زرده که شناسنامه و پاسپورتم داخلشه قرارداشت، الان توی کشو روش بود.
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و درحالیکه دو پوشه را از دستم میکشید گفت:
- توهم زدی، برو لباساتو جمع کن، شناسنامهتو من برمیدارم.
دکمه پوشه زردرنگ را باز کرد. شناسنامه مرا خارج کرد و هر دو پوشه را درون کشو انداخت و محکم آن را بست. من تمام مدت فکورانه به رفتارش خیره شدهبودم. چیزی ته دلم میگفت توهم نزدهام، اما وقتی چیزی از خانه کم نشدهبود، واقعاً چرا فکر میکردم کسی وارد شدهاست؟
- دختر! چرا وایسادی میخ من شدی؟ برو وسایلاتو جمع کن، زودتر باید برگردیم خونه.
با اینکه هنوز دلم راضی نشدهبود، اما خود را به بیخیالی زده و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
آخرین ویرایش: