جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,150 بازدید, 136 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
پنج‌شنبه و جمعه را در عزاداری و میزبانی از کسانی گذراندیم که از خبر رفتن پدر باخبر شده و دقایقی را به منزل ما می‌آمدند. هیچ در حال خودم نبودم. از اینکه مدام میزبان افراد باشم یا جوابگوی تلفن کسانی که هنوز خبر را باور نکرده و زنگ می‌زدند تا مطمئن شوند، هیچ‌ راضی نبودم. دلم یک کنج خالی می‌خواست، تنها و به دور از بقیه تا هر چه توان دارم جیغ بزنم؛ اما حیف که نمی‌شد. بغضی درون گلویم و آتش سوزانی درون سی*ن*ه‌ام گیر افتاده‌بودند که به هیچ وجه با اشک‌هایی که دقایقی چند فرومی‌ریختند، التیام نمی‌یافتند. من تنها فرزند پدر بودم و باید میزبان عزاداران او میشدم.
جمعه عصر بود که به اصرار شهرزاد، همراه او به آپارتمانم برگشتم تا مقداری از لباس و وسایلم را برای ماندن در خانه پدر جمع کنم. فردا تشییع پدر بود و دیگر بعد از آن تا مدتی طولانی می‌خواستم در خانه پیش ایران بمانم.
همین که کلید را در قفلِ در خانه چرخاندم، از دو دور قفل بودن آن تعجب کردم. من همیشه عادت به یک دور قفل کردن داشتم. ابروی بی‌خیالی بالا انداختم و داخل شدم. یادم نمی‌آمد دفعه‌ی قبل کِی کلید را در این قفل انداخته‌ام، حتماً آنقدر درگیر فکر پدر بوده‌ام که نفهمیدم چه کرده‌ام. وارد خانه شدیم. نگاهم را همه‌جای آن چرخاندم و بعد داخل اتاقم شدم. شهرزاد روی مبل در سالن نشست و من سراغ لباس‌های کمدم رفتم. درحال جمع کردن لباس‌هایم در چمدانم بودم که شهرزاد گفت:
- دوسی مدارکتو هم بردار.
بلند جواب دادم:
- فعلاً لازمشون ندارم، کارت ملی هم همیشه توی جیبمه.
- به‌ هر حال شناسنامتو بردار، شاید فردا لازمت بشه.
نگاهم را به طرف کشوی میز کارم که همه‌ی مدارکم را درون آن می‌گذاشتم گرداندم. از خوابیده بودن قاب عکس علی که همیشه روی میز، بالای کشو بود، تعجب کردم. من هیچ‌وقت این عکس را برنمی‌گرداندم. متعجب بلند شدم. به طرف میز رفتم. عکس را صاف گذاشتم. نگاه مشکوکی به همه‌ی وسایل انداختم. هیچ‌چیز تکان نخورده‌بود. کشو را باز کردم. پوشه‌های کوچکی که هر کدام حاوی مدارک خاصی بود، سر جایشان قرارداشت؛ فقط جایشان باهم عوض شده‌بود. دستی به پوشه‌ها برده و هر دو را بیرون آوردم. خواستم در یکی را باز کنم که صدای شهرزاد مرا به خود آورد.
- چی شد پس سارینا؟
به طرفش برگشتم. در آستانه‌ی در اتاق، یک طرفه به در تکیه داده و دستش را به کمرش زده بود.
- چرا ماتت زده؟
- شهرزاد حس می‌کنم یکی اومده توی این خونه؟
شهرزاد ابروهایش را در هم کرد و جلو آمد.
- چیزی دزدیدن؟
نگاهم را به داخل کشو برگرداندم.
- نه، یعنی من چیزی ندارم که بدزدن، پول که توی خونه ندارم، طلاهام هم توی گاوصندوق باباست.
- پس چرا فکر می‌کنی یکی اومده توی این خونه؟
- آخه قفل در مثل همیشه نبود... .
به قاب عکس علی اشاره کردم.
- قاب عکس علی رو خوابونده بودن...
به دو پوشه‌ی کوچک دستم اشاره کردم.
- این مشکیه، مدارک بانکیم داخلشه، همیشه زیر این زرده که شناسنامه و پاسپورتم داخلشه قرارداشت، الان توی کشو روش بود.
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و درحالی‌که دو پوشه را از دستم می‌کشید گفت:
- توهم زدی، برو لباساتو جمع کن، شناسنامه‌تو من برمی‌دارم.
دکمه پوشه زردرنگ را باز کرد. شناسنامه مرا خارج کرد و هر دو پوشه را درون کشو انداخت و محکم آن را بست. من تمام مدت فکورانه به رفتارش خیره شده‌بودم. چیزی ته دلم می‌گفت توهم نزده‌ام، اما وقتی چیزی از خانه کم نشده‌بود، واقعاً چرا فکر می‌کردم کسی وارد شده‌است؟
- دختر! چرا وایسادی میخ من شدی؟ برو وسایلاتو جمع کن، زودتر باید برگردیم خونه.
با اینکه هنوز دلم راضی نشده‌بود، اما خود را به بی‌خیالی زده و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
صبح شنبه رسید. صبحی که دوست نداشتم برسد. قرار بود آخرین دیدار را با پدر انجام داده و او‌ را برای همیشه به خاک بسپاریم. آخرین فرصتم برای دیدن عزیزترینم بود. رضا زودتر از ما به قبرستان رفته‌بود و ما نیز به راه افتادیم. ساعت نه تشییع شروع میشد و من باید آنجا می‌بودم. هم به‌خاطر تنها فرزند پدر بودن، هم اینکه آخرین وداعم را انجام دهم. شاید دردی که روی قلبم سنگینی می‌کرد کمی التیام می‌یافت. به آرامگاه که رسیدیم هنوز زمان زیادی به تشییع مانده‌بود، اما کم‌کم افراد سیاه‌پوشی که برای مراسم آمده‌بودند، دیده‌می‌شدند. وارد محوطه‌ی آرامگاه شدیم. با دیدن قبرخالی دلم ریخت و اشکم سرازیر شد. اینجا بعد از این مأمن جسم پدرم بود؟ پایین قبر روی زمین افتادم و با چنگ زدن خاک «بابایی» را تکرار کردم. ایران دست روی سرم کشید.
- گریه کن دخترم! گریه کن! گریه‌کنِ پدر دخترشه! گریه کن تا آروم بگیری!
نگاه گریانم را به طرف ایران که خود نیز اشک می‌ریخت کردم.
- مامان! دلم داره می‌سوزه!
چشمانش را فشرد. قطرات اشک‌ کل صورتش را پیمود.
- خاک سرده، امروز دلت هم آروم میشه.
بغضش شکست و کنارم نشست. هر دو در آغوش هم گریه می‌کردیم. در میان هق‌زدن‌هایم پرسیدم:
- واقعاً دیدن خاکسپاریش آرومم می‌کنه؟
تا ایران خواست چیزی بگوید، صدای عمه‌فتانه مرا وادار به جمع و جور شدن کرد.
- بیچاره برادرم! بی‌بهره برادرم! بی‌نصیب برادرم!
از کنار خاک‌ها بلند شدم و عمه‌فتانه‌ روی صندلی کوچکی که شکوفه برایش گذاشت، نشست. دستانش را یه اطراف تکان می‌داد و شیون می‌کرد.
- آخ بداقبال برادرم! آخ بخت‌برگشته برادرم! چه موقع رفتن تو بود؟ نه از زندگی بهره بردی، نه از اولاد!
اخم کردم و ایران که کنارم ایستاده‌بود و با دستـمالی اشک‌هایش را پاک می‌کرد، دستم را گرفت. به طرفش برگشتم. با صدای گرفته‌ای گفت:
- به‌خاطر پدرت چیزی نگو، برو بیرون ببین رضا کجاست.
حق با ایران بود. برای اینکه خللی به مراسم پدر وارد نشود، باید از عمه دور می‌شدم. علی‌رغم میلم از آرامگاه بیرون رفتم. اشک‌هایم را پاک کردم و نگاهم را چرخاندم تا رضا را بیابم. مراسم امروز باید به بهترین نحو انجام میشد وگرنه عمه برای من آبرو نمی‌گذاشت. باید به او نشان می‌دادم فرزند خلفی برای پدرم هستم. کمی دورتر از آرامگاه، رضا را درحالی که با تلفن مشغول صحبت بود در حال قدم زدن میان قبرها دیدم. خودم را به او‌ رساندم تا از صحت اجرای مراسم مطمئن شوم.
نزدیک‌تر که رفتم، متوجه کلافگی‌اش شدم. مدام دستانش را درون موهایش فرو می‌کرد و قدم می‌زد. با خود فکر کردم حتماً اتفاقی افتاده، باید جویا می‌شدم.
- رضا طوری شده؟
دستپاچه به طرفم برگشت و تلفنش را قطع کرد.
- تو چرا اومدی بیرون؟
- مادر فولادزره اومد، نمی‌تونستم تحملش کنم، تو بگو طوری شده؟
به وضوح نگاه از من گرفت.
- طوری نیست خودم‌ حلش می‌کنم.
اخم کردم.
- رضا بگو چی شده؟
کمی مردد ماند و بعد گفت:
- نگران نشو سارینا! ولی آقا رو هنوز نیاوردن.
چشمانم گرد شد.
- چی؟ مونده بیمارستان؟
رضا کلافه سر تکان داد:
- نه، دیروز رفتم همه‌ی کارها رو انجام‌ دادم، قرار بود امروز هفت و نیم بیارنش تحویل غسالخونه بدن، ولی تا الان که... .
نگاهی به ساعت گوشی کرد.
- هفت و پنجاه و یک دقیقه‌س هنوز خبری از آمبولانس نیست!
نگران شدم.
- یعنی چی؟
رضا دوباره دست در موهایش کرد.
- نمی‌دونم به بیمارستان زنگ زدم میگن آمبولانس حرکت کرده، اما راننده‌ی آمبولانس جواب نمیده.
ناباور گفتم:
- مگه میشه؟
رضا دوباره گوشی‌اش را مقابلش گرفت.
- تو نگران نباش، شده آمبولانس رو از طریق پلیس پیگیری کنم، پیداش می‌کنم، برو داخل کسی نفهمه.
رضا درحالی که شماره می‌گرفت از من دور شد و من هم به طرف آرامگاه برگشتم. با دیدن عمه از رفتن منصرف شدم، اگر او می‌فهمید چه شده، واویلا بود. دستم را مقابل دهانم گرفتم و نگران نگاه چرخاندم. جمعیت سیاه‌پوشان بیشتر شده‌بود و معلوم نبود آمبولانس کجا مانده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
ویبره‌ی تلفن باعث شد دست در جیب بزرگ مانتویم کرده و گوشی‌ام را بیرون بیاورم. یک شماره‌ی ناشناس بود. حتماً از کسانی بود که برای اطمینان از صحت خبر رفتن پدر، تماس گرفته‌بود. با اینکه حال خوبی نداشتم اما باید پاسخ می‌دادم:
- بفرمایید!
- سلام سارینا!
صدایش کمی آشنا بود اما نمی‌شناختم، برای همین پرسیدم:
- شما؟
- نشناختی؟ سهرابم! سهراب نفیسی!
در آنی خشم وجودم را گرفت.
- بی‌شرف! چطور روت شد به من زنگ بزنی؟
با خنده‌ای که کرد، سوهان روحم شد.
- دختره‌ی بی‌ادب! زنگ زدم تسلیت بگم!
از آرامگاه دور شدم و تا کسی متوجه عصبانیتم نشود و با صدایی که سعی می‌کردم بلند نشود، گفتم:
- غلط کردی!
- خیلی بی‌ادبی! این جای تشکرته؟ من و بابا خیلی سال براتون کار کردیم، یه کم حرمت نگه دار!
صدای خونسردش که هیچ نشان از تأسف و عزاداری نداشت، بیشتر آتشم میزد. با یک دست لبه‌ی چادرم را از کنار صورتم پیش کشیدم و در پناه چادر به او غریدم:
- آخرش هم خوب ذاتتون رو نشون دادید، بی‌بته!
- اُه دختر! تو هنوز باور نکردی همه‌چیز قانونی بوده؟
درحالی‌ که هم از جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشد فاصله گرفته و صورتم را هم در پناه چادر نگه داشته‌بودم، اما باز می‌ترسیدم صدایم بالا برود. با صدایی که کنترل شده‌بودم، گفتم:
- خفه شو عوضی! وقتی کشیدمت دادگاه و معلوم شد کلک زدی بعد ببینم باز هم همین‌طور خُنک می‌مونی؟
تک خنده‌ای کرد.
- آفرین! دادگاه خوبه! حداقل تو یکی می‌فهمی حق با من و باباست.
- پس لطف کن تا روز دادگاه بهم زنگ نزن که صدای نحستو نشنوم!
خواستم قطع کنم، اما با حرفی که زد منصرف شدم.
- حیف جنازه‌ای در کار نیست، وگرنه حضوری می‌اومدم تشییع عموجان!
چشمانم از آگاهی او گرد شد.
- چی گفتی آشغال؟
خونسردی او‌ نشان می‌داد‌ چقدر از عصبی کردن من راضیست.
- اُه دختر! خیلی بی‌ادبی... واقعاً من خیلی باملاحظه‌ام که نه تنها هیچی نمیگم، بلکه می‌خوام کمکت کنم آبروی خودت و پدرت نره.
- زر زیادی نزن! فقط بگو منظورت از اون حرف چی بود؟
- نوچ نوچ نوچ! عجب دختری برای پدرت هستی! حتی نتونستی یه خاکسپاری آبرومند براش بگیری.
از کلافگی دستم را روی سرم گذاشتم. دیگر مطمئن بودم نرسیدن بابا کار خود نامردش بود.
- بی‌شرف! بابا الان کجاست؟
- دیگه دارم از بی‌ادبیت خسته میشم، پس عموجان چی می‌گفت؟ دخترم دکتره، نخبه‌س! از لات‌های ده‌پیاله هم بدتری که!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
او با خونسردی روی اعصابم رژه می‌رفت و من قدم‌به‌قدم از آرامگاه دور می‌شدم تا بقیه متوجه شدت عصبانیتم نشوند. نبود پدر در مراسم، آخرین کنترل‌هایم را هم به باد داده‌بود.
- ببند در گاله رو، فقط زر بزن بگو بابا رو کجا بردی؟
نفس هو مانندی کشید.
- کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم اصلاً بهت کمک نکنم، خیلی بی‌ادبی!
- چی گفتی؟
- آدم مثلاً نخبه! خیلی ساده حرف زدم، اگه یه بار دیگه اونجوری که لایق خودته، دهنتو باز کنی، هیچ جنازه‌ای نخواهی داشت که به عنوان فریدون‌خان ماندگار توی اون مراسم خاکش کنی.
بهت‌زده ماندم. از این بی‌شرف هر کاری بر می‌آمد. قسمتی از چادرم‌ را در مشت فشردم تا بر اعصابم‌ مسلط شوم. برای خاطر پدر باید بر خشمم افسار می‌زدم. با صدایی که به شدت لحن آن را کنترل کرده بودم گفتم:
- سهراب! بگو چی از جون من می‌خوای؟
از اینکه مرا کنترل می‌کرد، کاملاً لذت می‌برد. تک‌خنده‌ای کرد.
- خوبه! زود یاد می‌گیری، نخبه بودنت معلوم شد، اینجوری حرف زدن باعث میشه آبروی خاندان ماندگار پیش بقیه حفظ بشه، آفرین دختر! زود یاد گرفتی با من چطور حرف بزنی.
با حرصی که تمام وجودم را گرفته‌بود، سر تکان دادم:
- باشه، باشه! هر چی تو بگی، فقط بگو چیکار کنم بابا رو پس بدی؟
کمی مکث کرد.
- خب پس رسیدیم سر بحث اصلی... گوش کن... بدون اینکه به کسی بگی، از در دارالرحمه میری بیرون و به طرف بلوار رحمت قدم می‌زنی تا یه پراید نوک‌مدادی سوارت کنه و بیایی پیش من برای یه معامله.
نزدیک بود به التماس بیفتم. عزای پدر روی قلبم سنگینی می‌کرد، مهمان‌های مراسمش سر می‌رسیدند، عمه‌فتانه منتظر گرفتن یک ایراد از من بود، سهراب هم جنازه‌ی پدر را به گرو گرفته بود تا سر چیزی که نمی‌دانستم چیست با من معامله کند. برای حفظ آبروی پدر مجبور بودم درخواستش را قبول کنم با لحن ملتمسی گفتم:
- چی می‌خوای ازم‌ روانی؟
با لحن جدی گفت:
- اولاً بی‌ادب نباش! دوما‌ً وقتی همو دیدیم بهت میگم، یادت باشه کاری نکنی لحظه‌ی آخر فریدون‌خان مضحکه‌ی خاص و عام بشه!
لب‌هایم‌ را به دندان گرفتم.
- با اذیت کردن من چی گیر تو‌ میاد؟
با لحن خشک‌تر ی گفت:
- فقط یادت باشه به کسی چیزی نگی!
تلفن را قطع کرد و من نیز سرم را برگرداندم. جمعیت سیاهپوش بیشتر شده‌بود و رضا دورتر از بقیه در حال صحبت با تلفن بود. چاره‌ای نداشتم. اگر نمی‌رفتم این جمعیت را باید چگونه راضی کرده و مراسم را لغو می‌کردم؟ غم و خشم و دلهره هم‌زمان وجودم را گرفته‌بود. گوشی را درون جیبم انداختم. دو‌ طرف چادرم را در دست نگه داشته و رو به طرف خروجی قدم برداشتم. هر چه بادا باد! باید با سهراب معامله می‌کردم هر چه می‌خواست می‌دادم تا آبروی پدرم را بخرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
مسافتی را از ورودی دارالرحمه دور شده‌بودم که یک پراید نوک‌مدادی کنارم نگه داشت. ایستادم و کمی سرم را خم کردم تا راننده را که یک جوان هیکلی با ریش‌ سیاه انبوه، اما بی‌مو که تی‌شرت سیاهرنگ و تنگی به تن کرده‌بود، را ببینم.
- خانم ماندگار؟
هنوز «بله‌»ی کامل نگفته‌بودم که گفت:
- آقای نفیسی منو فرستادن ببرمت پیشش.
با دلهره‌ی و تردید راست ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم. هیچ از درستی کارم مطمئن نبودم، اما چاره‌ای هم جز انجامش‌ نداشتم. در عقب را باز کرده و با جمع کردن چادرم نشستم. مرد راننده به طرفم چرخید و دستش را دراز کرد.
- گوشی!
مردد نگاهی به مرد که هیچ حسی در صورتش دیده نمی‌شد، کردم و بعد دست در جیبم کرده و همین که گوشی به دستم آمد ویبره‌اش بلندشد. به صفحه‌ی گوشی نگاه انداختم. رضا بود. قبل از اینکه کاری بکنم مرد راننده گفت:
- به نفعته جواب ندی!
نگاهم را از صفحه‌ی گوشی که هنوز زنگ میزد به طرف مرد کشیدم.
- آقا گفتن اگه به یه تماس جواب دادین قرارتون کنسله، خاموشش کنید بدید به من!
کمی لبم را زیر دندان گرفتم، بعد از کمی مکث گوشی را که هنوز روی ویبره بود، خاموش کرده و به دست راننده دادم و او‌ با گذاشتن گوشی روی داشبورد ماشینش حرکت کرد.
از استرس دو طرف چادرم را محکم گرفته و پوست لبم را به دندان می‌کشیدم. لحظه‌ای از کارم پشیمان شده و لحظه‌ی دیگری با فکر به نبودن پدر ناچار می‌شدم. نگاهم را به ساعت ماشین دوختم که هشت و نه دقیقه بود، کمتر از یک ساعت تا شروع مراسم‌ مانده‌بود. می‌توانستم به موقع پدر را برگردانم؟ به اطراف چشم دوختم تا بفهمم او‌ مرا به کجا می‌برد. نگاهم به سه کوزه‌ی درون میدان کوزه‌گری خورد. راننده دور زد. سعی کردم حواسم را به مسیر بدهم تا ببینم مسیر این مرد به کجای شهر می‌رسد. فقط آرزو‌ می‌کردم مرا از شهر خارج نکند. مسیر طولانی چند بلوار را تا پل ولیعصر طی کرد. مثل اینکه قصد خروج از شهر نداشت و در مراکز شهر رانندگی می‌کرد و همین کمی دلم را قرص می‌کرد که نمی‌توانند بلایی سرم بیاورند. همین که بعد از پل درون بلوار دیگری پیچید. طاقتم طاق شد.
- منو کجا می‌بری؟
راننده با خونسردی جواب داد:
- جایی که آقا گفتن!
بعد فرمان را پیچاند و درون خیابانی پیچید. فکر‌ کردم، حتماً به محل قرار نزدیک شده‌ام، اما از سوی دیگر خیابان بیرون رفت و‌ وارد بلوار کریمخان شد. نمی‌دانستم میان این مکان‌های شلوغ شهر بالاخره مرا کجا‌ خواهد برد. از زیرگذر هم رد کرد و بلوار طولانی‌ زند را هم تا میدان امام‌حسین رفت. هر چه بیشتر‌ پیش می‌رفت، استرس وجودم از گذر زمان بیشتر‌ می‌شد و نمی‌دانستم این مرد به امر اربابش سهراب تا کجا‌ می‌خواهد مرا در بلوارهای‌ شهر بگرداند. در ترافیک‌ صبحگاهی میدان امام‌حسین گیر کرده‌بودیم و من از گذر زمانی که به نفعم نبود، حرص می‌خوردم. بالاخره از ترافیک در‌آمدیم و همین که در بلوار آزادی پیچید، تعجب کردم چرا مسیر خانه‌مان را می‌رفت؟ اما چند لحظه بعد روی پل باغ‌صفا ایستاد. نگاهی از پنجره به رودخانه خشک انداختم.
- چرا اینجا‌ وایسادی؟
- آقا توی اون ماشین منتظرته.
کمی سرم‌ را خم کردم و از شیشه روبرو، یک تویوتا پریوس مشکی‌رنگ دیدم. اصلاً توقع نداشتم سهراب در چنین مکان شلوغی، وسط شهر با من قرار بگذارد. نگاهی به ساعت ماشین کردم و با دیدن ساعت هشت و سی و چهار دقیقه با عجله پیاده شدم. زمان زیادی تا شروع‌ مراسم نمانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
با سرعت پیاده شدم. راننده‌ی پراید هم بعد از من پیاده شد. با قدم‌های سریع خود را به ماشین روبه‌رو رساندم. با رسیدن من به ماشین، شیشه‌ی عقب ماشین پایین آمد و باعث ایستادن من شد. کمی سرم را خم کردم و از پنچره‌ی داخل ماشین را نگاه کردم. سهراب آن سوی ماشین نشسته‌بود.
- سلام سارینا چطوری؟
همان قیافه‌ی همیشگی را داشت. موهای پرپشت که به عقب شانه‌زده و ریش انبوهی که به طریقه‌ی اعراب خلیج فارس مرتب شده‌بود، ولی این بار این چهره برایم زیادی کریه و زشت می‌نمود. با همان اخم‌های درهم گفتم:
- بابا کجاست؟
نیشخندی روی لبش بود و با ابرو اشاره‌ای کرد.
- فعلاً سوار شو!
با تحکم بیشتری گفتم:
- سهراب! من وقتی برای تلف کردن ندارم.
بدون آنکه چیزی بگوید رو از من برگرداند و نگاه من روی راننده چرخید. دیدم راننده‌ی پراید گوشی مرا به دست او داد و او‌ هم آن را روی داشبوردش گذاشت. دوباره به طرف سهراب که خونسردانه مقابلش را نگاه می‌کرد، برگشتم و تشر زدم:
- سهراب! با توام، چی از من می‌خوای؟
بدون آنکه به طرف من بچرخد گفت:
- گفتم که، سوار شو!
- همین‌طوری بگو، بابا رو کجا بردی؟
به طرف من چرخید.
- اول معامله!
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون داده و نگاهم را به اطراف چرخاندم. راننده‌ی پراید هم سوار ماشینش شده و حرکت کرد. روی پل مثل هر صبحگاه دیگری ترافیک بود. ناچار در ماشین را باز کرده و سوار شدم. با گفتن «خب؟» خشمگین به طرف سهراب برگشتم. دستی به پشتی صندلی راننده زد.
- راه بیفت!
معترض شدم، اما راننده حرکت کرد.
- هی کجا؟ همین‌جا حرفتو بزن!
لبخند زشتی که از ابتدا روی لبش بود، کمی پهن شد.
- عجله نکن دختر! بذار الان که بعد مدت‌ها دیدمت، یه صبحونه مهمونت کنم.
دستم را محکم به صندلی روبه‌رویم زدم.
- صبحونه نمی‌خوام... سهراب! بفهم وقت ندارم!
به طرف من کامل برگشت و ابروهایش را بالا داد:
- اُه عزیزم! مجبوری وقت پیدا کنی، من بعد کلی وقت اومدم شیراز، دلم می‌خواد برای آخرین بار مهمونم باشی.
چشمانم را از حرص فشردم و باز کردم.
- سهراب! منو اذیت نکن، امروز به اندازه کافی برای من روز گندی هست، تو دیگه دست از بازی دادنم بردار! زود بگو چی از جون من می‌خوای؟
انگشتش را مقابل بینی‌اش گرفت.
- هیس دختره‌ی بی‌ادب!
رو از من گرفت.
- صداتو برای من بالا نبر! یادت که نرفته آبروی خاندان ماندگار الان توی دست منه؟
از خونسردی و بی‌خیالی او غریدم:
- سهراب!
او خونسرد و‌ محکم گفت:
- توصیه‌ی می‌کنم امروز مراقب رفتارت با من باشی، یه دفعه ممکنه بهم بربخوره و از خیر دادن عموجان بگذرم، بعد فکر کردی چطور بی‌جنازه باید مراسم بگیری؟
- همین الان هم برای مراسم دیر شده!
به طرف من برگشت.
- کدومش بدتره؟ دیر شدن یا بهم خوردن؟
یک لحظه از اینکه لج کند ترسیدم. بالاخره تأخیر‌ را می‌شد به طریقی ماستمالی کرد.
- باشه باشه! هر چی تو میگی، الان منو کجا می‌بری؟
چیزی نگفت و من نگاهم را به اطراف چرخاندم. ماشین وارد خیابان ارم شده بود و داخل فرعی خانه‌ی ما پیچید. متعجب شدم.
- اینجا اومدی چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
سهراب جوابی نداد و ماشین مقابل خانه‌مان نگه داشت. سرش را چرخاند و نگاهش را به در بزرگ و سفیدرنگ خانه که دو طرفش دو چنار کهنسال قرارداشت و دیوارهایی که پر بود از بنرهای تسلیت، دوخت.
- می‌دونی سارینا یه زمانی ته آرزوی من زندگی توی این خونه بود، اون موقع‌ها اول جوونیم، لحظه‌شماری می‌کردم برای روزهایی که بابا می‌اومد این‌جا، من هم با اصرار همراهش می‌اومدم. تو بچه‌مدرسه‌ای بودی شاید زیاد یادت نیاد که چقدر هر بار با ذوق جای‌جای خونه رو نگاه می‌کردم. از اون حیاط بزرگ و گل و درختاش تا اون سنگریزه‌هایی که کف حیاط رو پر کرده و راه‌پله‌‌ی سنگی، از نمای سفید خونه تا پنجره‌های بلندش، همه چی رویایی بود، عین توی قصه‌ها!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- ولی حیف که هیچ‌وقت از ایوون جلوتر نرفتیم. من و بابا همیشه تا روی ایوون می‌اومدیم تا بابا با فریدو‌ن‌خان که پدر اصرار داشت بهش بگم عموجان، حرف بزنن و من فقط حسرت بخورم، حسرت همه چی، از زندگی‌ای که بابا می‌گفت همش مال توئه، مال یه دختر مدرسه‌ای بدعنق که هر وقت می‌دیدمش فقط اخمو بود، تا حتی به اون پذیرایی‌هایی که روی میز ایوون چیده شده‌بود، من به همه چیزایی که مال تو بود حسرت می‌خوردم.
سوالی به چرت و‌ پرت‌هایش گوش می‌دادم که ببینم بالاخره به چه می‌خواهد برسد. ناگهان تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد.
- اون موقع واقعاً جوون و‌ جاهل بودم!
نفس عمیقی کشید و به طرف من سر چرخاند.
- الان دیگه سقف آرزوهام به کوتاهی اون موقع نیست، بلند شده، خیلی بلند!
با ضربه‌ی کوتاهی راننده را متوجه حرکت کرد و من کلافه پرسیدم:
- الان منظورت از این پیش کشیدن گذشته‌ها چیه؟
- خاطره بازی! من و تو از خیلی سال پیش هم‌دیگه رو‌ می‌شناسیم، به نظرت امروز که آخرین باری هست که همدیگه رو می‌بینم، بهتر نیست یه مقدار از گذشته‌ها حرف بزنیم؟
- ولی یادم نمیاد توی این همه سال ما با هم صمیمیتی داشتیم که الان بخوای تجدید‌ خاطره کنی.
- درسته، تو یه دختر از دماغ فیل افتاده‌ای بودی که آداب معاشرت حالیت نبود، وگرنه من که همیشه دنبال صمیمیت با تو بودم.
سرم را برگرداندم و درحالی‌که به تأسف از وضعی که روز خاکسپاری پدرم گرفتار شده و به جای گریه و تخلیه‌ی غمی که روی دلم سنگینی می‌کرد مجبور به تحمل اراجیف سهراب شده‌بودم، تکان دادم و زیر لب گفتم:
- توی گور‌ خودت و صمیمیتت!
سهراب بی‌توجه به من گفت:
- ولی من که اندازه‌ی تو گوشت‌تلخ نیستم، می‌خوام امروز ببرمت یه کافه، یه کافه‌ی دنج، تا نشونت بدم سهراب نفیسی چقدر جنتلمنه!
سرم را بالا آورده و با نگاهی که نشان از تنفرم نسبت به او و حرفش بود، نگاهش کردم. ماشین ایستاد و من نگاهم‌ را از او‌ گرفتم و به خیابان کم عرض و خلوتی انداختم که ماشین در آن ایستاده بود.
سهراب با گفتن «بفرمایید» پیاده شد و من نیز با سری پر سؤال پیاده شده و ماشین را دور زدم. به سهراب که دکمه های کتش را می‌بست و نگاهش به آن‌سوی خیابان داده‌بود، رسیدم.
- منو برای چی آوردی اینجا؟
بدون این‌که نگاه بگیرد، گفت:
- هیچ‌ می‌دونستی یه چنین کافه‌ای نزدیک خونه‌تون هست؟ دنج و زیبا!
نگاهم را به محل دید او‌ چرخاندم. یک‌ کافه‌ی کوچک با نمای چوبی و در کوچکی که روی هم بود. نامش با یک تابلوی کوچک کرم‌رنگ بالا و کنار در ورودی، در جهت دید عابران با زنجیر به میله‌ای وصل شده‌بود که چون کمی عقب‌تر از کافه بودیم، می‌توانستم کافه دراژه را که به انگلیسی پیوسته و به رنگ قهوه‌ای تیره نوشته شده بود، بخوانم.
- بفرمایید بانو! برای صبحانه همراه با مذاکره.
او به طرف کافه به راه افتاد و من نیز ناچار به دنبالش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
کافه‌ی کوچکی بود بدون هیچ مشتری. بیشتر دکور کافه از چوب بود و میز و صندلی‌هایش هم همان‌طور. یک کافه‌ی عادی بدون هیچ ویژگی خاصی. سهراب جلوتر از من پشت یک میز در میانه‌ی کافه نشست و با اشاره دست مرا هم دعوت به نشستن در مقابلش کرد. با آتشی که به جانم افتاده‌بود، مقابلش نشستم. نگاهم را طلبکارانه به او دوختم. پشت سرش ستونی قرار داشت که مانع دید من بود. ساعت از نه گذشته بود. دلهره‌ی جمعیتی را داشتم که الان اطراف آرامگاه جمع شده‌بودند و همین‌طور عمه که غرغرهایش حتماً گوش فلک را کر کرده‌بود. بیچاره رضا و ایران که الان هم سیبل طعنه‌های او و کنایه‌های بقیه می‌شدند، هم جهت آبروداری باید بقیه را متقاعد می‌کردند؛ درحالی‌که من اینجا، این مردک فرومایه را تحمل می‌کردم تا پدرم را از او پس بگیرم. اصلاً زمانی که با پدر برمی‌گشتم کسی برای مراسم مانده‌بود؟
نگاهی به راننده که کمی دورتر از ما ایستاده‌بود، انداختم و تا خواستم از سهراب بخواهم حرف بزند، او با اشاره گارسن را صدا زد. گارسن جوان و قدبلندی نزدیک میز رسید و با گفتن «چی میل دارید؟» منتظر سفارش گرفتن ماند. نگاه حرص‌آلودم روی سهراب بود و او با لبخند مغروری گفت:
- یه صبحانه‌ی انگلیسی کامل!
از حرص خونسردی‌اش سرم را زیر انداختم و نگاهم را به انگشتانم دوختم که دوست داشتند گلوی مرد روبه‌رو را چنگ بزنند. گارسن پرسید:
- خانم چی میل دارن؟
بدون آنکه سر بلند کنم گفتم:
- چیزی نمی‌خوام!
اما سهراب گفت:
- برای خانم یه کیک شکلاتی و چای بیارید، البته بدون قند و شکر... .
از اینکه علایقم را می‌دانست، متعجب سر بلند کردم و به او چشم دوختم. فقط یک لحظه نگاهی به من انداخت و لبخندش را بیشتر کرد. رو به گارسن ادامه داد:
- خانم چای رو تلخ دوست دارن!
از نگاهی که به او دوخته‌بودم، نفرت می‌بارید اما او‌ خونسرد بعد از رفتن گارسن رو به من کرد.
- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
دو دستم را روی میز گذاشتم.
- فقط بگو چی ازم می‌خوای، این نمایش مسخره دیگه چیه؟
سهراب پوزخند محوی زد و نگاهش را به اطراف چرخاند. پرش پایم شروع شده‌بود. تحمل این حجم از بی‌خیالی او را نداشتم.

- گفتم که، اومدیم خاطره‌بازی، ولی صبر کن صبحونه بیارن، حرف زدن همراه خوردن لطف دیگه‌ای داره.
او با این کارها می‌خواست استیصال مرا ببیند؟
- سهراب! خواهش می‌کنم، کلی آدم انتظار مراسمو می‌کشن، بگو چی ازم می‌خوای قال قضیه رو بکن!
ابروهایش را درهم کشید و سرش را به طرف من چرخاند.
- اَه دختر! چقدر تو عجولی، خب یه ذره صبر کن دیگه!
خشم تمام وجودم را گرفته‌بود، اما باید خودم را کنترل می‌کردم‌ تا او‌ لج نکند.
- ببین! اگه می‌خوای پیگیر شکایت نشم، باشه قبول! هر چی مال خودت کردی، نوش‌جونت! فقط بذار مراسم بابا انجام بشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
بغضی که از یادآوری درد بزرگم درون گلویم جمع شد را به زور قورت دادم تا مقابل این جانور محکم بمانم. ابروهایش را بالا داد.
- واقعاً فکر کردی من از شکایت تو ترسیدم؟ نه دختر! تو با شکایت هم هیچی دستتو نمی‌گیره، همه‌چیز قانونی قانونیه، فقط تقلای بی‌خود می‌کنی.
صدایم بلند شد.
- پس چی از جونم می‌خوای؟
انگشتش را مقابل بینی‌اش گرفت.
- هیس آروم باش! گارسون اومد.
عقب رفته و خودم‌ را محکم به پشتی صندلی زدم. نگاه خصمانه‌ام را به او دوختم که با لبخندی که از خرسندی‌اش ناشی میشد، به من نگاه می‌کرد. گارسون بعد از چیدن میز رفت. باز کمی خود را جلو کشیدم.
- خب دیگه حرفتو بزن، غذاتو هم آوردن.
سهراب بدون توجه به حال خراب من با آرامش دستمال سفره را روی پاهایش انداخت و کارد و چنگال را برداشت.
- می‌دونی سارینا... من همیشه صبحانه‌ی گرم دوست دارم، درسته که صبحونه‌ی مورد علاقت این نیست، یادمه موقع‌هایی که دبی بودین، صبح‌ها یه لیوان شیرعسل می‌خوردی، اما برای حرف زدن باهم شیرعسل زود ته می‌کشه.
اشاره‌ای به بشقاب کیک مقابلم کرد.
- پس کیک شکلاتی برات سفارش دادم، حالا شروع کن تا غذا به من هم بچسبه.
با نوک چنگال قارچ کوچکی را برداشت و داخل دهانش گذاشت.
- تو که چه بچسبه چه نچسبه غذاتو می‌خوری، پس حرفتو بزن.
سری از افسوس تکان داد.
- خیلی بی‌ادبی!
سرش را زیر انداخت و همان‌طور که چنگال را در تخم‌مرغ فرو می‌کرد تا مقداری از آن را جدا کند، ادامه داد:
- به‌ هر حال برای من مهم نیست، اومدیم حرف بزنیم.
مقداری از سفیده‌ را در دهان گذاشت و بعد از کمی جویدن گفت:
- از همون روزهایی که توی گوشم می‌خوندن پدربزرگم وکیل الیاس‌خان بوده، پدرم وکیل فریدون‌خان و من هم باید وکیل تو باشم، ازت نفرت پیدا کردم. چرا من باید پادویی یه دختر لوس رو می‌کردم؟ اصلاً چرا تو باید وارث زحمت من و پدرهام باشی؟ ما نفیسی‌ها باعث شدیم شما ماندگارها پول روی پول بذارید، اما سهممون چی بود از این ثروت؟ هیچی، فقط حق پادویی!
مشغول برش سوسیس‌ گفت:
- فریدون‌خان بدون اینکه نظر منو بخواد به محض اینکه درسم تموم شد، منو با یه اسم دهن‌پرکن فرستاد دبی.
تکه‌ای از سوسیس را در دهان گذاشت. سرش را بلند کرد و درحالی که می‌جوید نگاهش را به گوشه‌ای در سقف داد و چنگال را کمی در هوا تکان داد:
- نماینده‌ی تام‌الاختیار شرکت ماندگار!
نگاهش را دوباره به طرف من چرخاند، دو دستش را از ساعد روی میز تکیه داد:
- ولی اصلش همون پادوی ماندگارها بود.
انزجار درون صورتش را خوب حس می‌کردم.
- من توی دبی سگ‌دو می‌زدم تا در نهایت همه‌چیز به راحتی آب خوردن برسه به یه دختر که از تجارت هیچی نمی‌فهمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,848
مدال‌ها
3
سهراب پوزخندی زد و دوباره به جان محتویات درون بشقاب چوبی‌اش افتاد.
- عید اون سالی که دانشگاه قبول شده‌بودی و اومده‌بودید دبی یادته؟ عموجان مدام از تو تعریف می‌کرد و پز تو رو می‌داد.
دوباره چنگال را به دهانش گذاشت و بعد از درآوردن آن، با لحظه‌ای مکث چنگالش را رو به من گرفت و گفت:
- اون روزها یه فکری به ذهنم زد. چرا من صاحب این ثروت نشم؟ اون هم از طریق تنها دختر عموجان که مدام نخبه رو به اسمش می‌چسبوندن، اما در واقع هیچی نبود.
لبخندی زد و دوباره مشغول خوردن شد.
- نقشه‌ی خوبی بود، اگه با تو ازدواج می‌کردم، مالک اول و آخر دارایی‌های ماندگار می‌شدم، چون تو که از چیزی سر در نمی‌آوردی، تازه اون سالی که مقدمات جور می‌کردم خودمو عاشق دلخسته‌ی تو نشون بدم، هنوز کلیه هم پیدا نکرده‌بودی، مدام دیالیز می‌شدی، به سرحالی الانت نبودی، یه دختر لاغر مردنی و مریض بودی که به یه فوت بنده، بعد ازدواجم، تو اسماً مالک بودی، اما رسماً من مالک می‌شدم.
از اینکه مدام حواشی را پشت سر هم ردیف می‌کرد، عصبی شده‌بودم، اما نمی‌خواستم چیزی بگویم که به دنده‌ی لج بیفتد. پس فقط سکوت کردم تا حرف‌هایش را بزند و عقده‌هایش را خالی کند.
- درسته که اصلاً قشنگ نبودی، یه صورت زرد و چشمای گودافتاده که دلبری نمی‌کنه، حتی الان هم با اینکه خیلی روبه‌راه‌تر شدی باز هم مالی نیستی.
تحقیرآمیز به چادر سرم اشاره کرد.
- با این سر و وضع جدیدت هم که افتضاح‌تر شدی.
اخم‌های درهمم بیشتر هم را در آغوش گرفتند و دستم را مشت کردم تا به دهانش نزنم. پوزخند تمسخرآمیزی زد.
- هیچ‌وقت آش دهن‌سوزی نبودی، عموجان زیاد بزرگت می‌کرد، اما برای من کیس مناسبی بودی، چون فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت بتونی کلیه پیدا کنی، پس دیر یا زود رفتنی بودی، آخه عموجان همه‌جا رو برای پیدا کردن کلیه برای تو‌ ریخت بهم اما جور نشد، می‌گفتم قشنگ معلومه مردنی هستی، فقط کافیه یه مدت تحملت کنم، بعد که مردی دیگه همه‌ی ثروت فریدون‌خان می‌رسه به داماد عزیزش.
با نوک چنگال چند لوبیا برداشت و همان‌طور که به من نگاه می‌کرد، در دهان گذاشت و من هم‌زمان فکر کردم کاش می‌توانستم چشمانش را از حدقه دربیاورم. بعد از کمی جویدن گفت:
- اصلاً لازم به انتظار برای مرگت هم نبود، همین که داماد فریدون‌خان می‌شدم دیگه همه‌کاره من بودم، تو که مریض بودی و هیچ کاره، می‌مردی هم چه بهتر! فقط کافی بود یه مدت نقش عاشق رو بازی کنم.
از وقاحتی که این مرد داشت به بهت افتادم، شدیداً دوست داشتم با کلماتی که پشت هم در ذهنم ردیف می‌شدند او را مورد عنایت قرار دهم، اما می‌ترسیدم چیزی بگویم و همه‌چیز خراب شود. او همان‌طور که سرگرم خوردن تکه‌های سوسیس و بیکن بشقابش بود گفت:
- تابستون اون سال، شیخ‌حمد به عنوان واسط شورای عالی، یه ضیافت برای تجار خارجی برگزار کرد و خب عموجان هم خودشو رسوند. من می‌خواستم همون موقع بهش خواسته‌مو بگم، مقدماتشو‌ جور کرده‌بودم که ازت خواستگاری کنم، اما توی مهمونی شیخ‌حمد همه‌چی بهم خورد، شیخ‌حمد یه برادر داشت راشد، ساکن اروپا بود، اما اون موقع با خانواده‌اش اومده‌بودن دبی و البته جالبه که بگم زنش ایرانی بود و دخترش هیا پیش شیخ‌حمد خیلی عزیز بود. آخه شیخ با اینکه دختر زیاد دوست داشت و دو تا زن هم داشت، اما بچه‌هاش فقط هشت تا پسر بودن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین