- Jun
- 2,341
- 47,002
- مدالها
- 3
با یادآوری شخص موردنظر دکتر من نیز سر تکان دادم.
- بله دکتر.
- برام بیشتر از اون بگو.
کمی فکر کردم.
- خب... یه پسره بود فیزیک هستهای از دانشگاه شهیدبهشتی، پاشده بود اومدهبود اینجا، فقط برای سرکشی. خیلی برام سؤال بود، مگه خود دانشگاه شیراز دکترای فیزیک هستهای نداره که یکی باید از تهران پا میشد میومد؟ اصلاً چرا به ما که شیمی بودیم یکی از بخش فیزیک باید سرکشی میکرد؟ وقتی نمیفهمید چیکار میکنیم چه فایده داشت؟ البته این هم بگم آدم بدی نبود، نشون میداد حالیشه چی میگیم؛ ولی اینکه واقعاً هم از شیمی سرش میشد یا نه؟ نمیدونم!
با یادآوری آن دکتر جوان لبخندی زدم و ادامه دادم:
- اسمش هم فکر کنم دکترنوایی بود.
دکترفروتن همانطور که لبخندی روی لبش چسبیدهبود، متفکرانه سر تکان داد:
- خب؟
- خب همین دیگه... چه چیز اون آقا کنجکاوتون کرده، فکر نکنم فرصت دیدار مجدد پیدا کنیم. یه همکاری داشتیم تموم شد، یا اینکه چیزی هست که میخواید راجع به اون بگید؟
دکترفروتن ماگش را روی میز گذاشت و باز تکیه داد.
- الان شیرازه!
ابرویی بالا انداختم. کار داشت جدی میشد. من هم چای نصفهخوردهام را روی میز گذاشتم. آن دکترجوان برای پیشنهاد کاری جدید آمدهبود؟
- خب؟
- چون تو رو من به پروژه معرفی کردهبودم، اومد پیش من و گفت میخواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه.
شدیداً نیاز به کار جدید داشتم. خوشحال شدم، اما سعی کردم بروز ندهم.
- درمورد؟
دکتر لحظاتی به چهرهام نگاه کرد و گفت:
- ازدواج!
مانند کسی که از نزدیکی قله سقوط کردهباشد. تمام سرخوشیام دود شد. عصبی شدم و با اخم گفتم:
- چی؟
دکترفروتن با همان خونسردی جواب داد:
- گفت میخواد باهات درمورد ازدواج صحبت کنه.
خشمم بیشتر شد. به صندلی تکیه دادم و به زور جلوی زبانم را گرفتم تا حرف نامربوطی نزنم.
- این یعنی چی؟ شما که نظر منو میدونید.
دکترفروتن نفس آه مانندی کشید.
- چرا هنوز به درویشیان فکر میکنی؟
سرم داشت کمکم سوت میکشید. کنارهی چادرم را روی پاهایم آوردم.
- فکر نمیکنم، من با علی زندگی میکنم. اون نمیدونست، شما که میدونستید بهش میگفتید من شوهر دارم، اشتباهی اومده.
- چرا گر گرفتی دختر؟ حرف بدی نزده که، درسته رفتن علی خیلی سخت و دردناک بود، اما قبول کن رفته و تو دیگه شوهری نداری که به کسی بگم، تو هنوز هستی و حق زندگی داری.
عصبی سر تکان دادم.
- من هم دارم زندگی میکنم. مشکلی هم ندارم.
- بله دکتر.
- برام بیشتر از اون بگو.
کمی فکر کردم.
- خب... یه پسره بود فیزیک هستهای از دانشگاه شهیدبهشتی، پاشده بود اومدهبود اینجا، فقط برای سرکشی. خیلی برام سؤال بود، مگه خود دانشگاه شیراز دکترای فیزیک هستهای نداره که یکی باید از تهران پا میشد میومد؟ اصلاً چرا به ما که شیمی بودیم یکی از بخش فیزیک باید سرکشی میکرد؟ وقتی نمیفهمید چیکار میکنیم چه فایده داشت؟ البته این هم بگم آدم بدی نبود، نشون میداد حالیشه چی میگیم؛ ولی اینکه واقعاً هم از شیمی سرش میشد یا نه؟ نمیدونم!
با یادآوری آن دکتر جوان لبخندی زدم و ادامه دادم:
- اسمش هم فکر کنم دکترنوایی بود.
دکترفروتن همانطور که لبخندی روی لبش چسبیدهبود، متفکرانه سر تکان داد:
- خب؟
- خب همین دیگه... چه چیز اون آقا کنجکاوتون کرده، فکر نکنم فرصت دیدار مجدد پیدا کنیم. یه همکاری داشتیم تموم شد، یا اینکه چیزی هست که میخواید راجع به اون بگید؟
دکترفروتن ماگش را روی میز گذاشت و باز تکیه داد.
- الان شیرازه!
ابرویی بالا انداختم. کار داشت جدی میشد. من هم چای نصفهخوردهام را روی میز گذاشتم. آن دکترجوان برای پیشنهاد کاری جدید آمدهبود؟
- خب؟
- چون تو رو من به پروژه معرفی کردهبودم، اومد پیش من و گفت میخواد تو رو ببینه و باهات حرف بزنه.
شدیداً نیاز به کار جدید داشتم. خوشحال شدم، اما سعی کردم بروز ندهم.
- درمورد؟
دکتر لحظاتی به چهرهام نگاه کرد و گفت:
- ازدواج!
مانند کسی که از نزدیکی قله سقوط کردهباشد. تمام سرخوشیام دود شد. عصبی شدم و با اخم گفتم:
- چی؟
دکترفروتن با همان خونسردی جواب داد:
- گفت میخواد باهات درمورد ازدواج صحبت کنه.
خشمم بیشتر شد. به صندلی تکیه دادم و به زور جلوی زبانم را گرفتم تا حرف نامربوطی نزنم.
- این یعنی چی؟ شما که نظر منو میدونید.
دکترفروتن نفس آه مانندی کشید.
- چرا هنوز به درویشیان فکر میکنی؟
سرم داشت کمکم سوت میکشید. کنارهی چادرم را روی پاهایم آوردم.
- فکر نمیکنم، من با علی زندگی میکنم. اون نمیدونست، شما که میدونستید بهش میگفتید من شوهر دارم، اشتباهی اومده.
- چرا گر گرفتی دختر؟ حرف بدی نزده که، درسته رفتن علی خیلی سخت و دردناک بود، اما قبول کن رفته و تو دیگه شوهری نداری که به کسی بگم، تو هنوز هستی و حق زندگی داری.
عصبی سر تکان دادم.
- من هم دارم زندگی میکنم. مشکلی هم ندارم.
آخرین ویرایش: