جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,487 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
لبخندی زد و گفت:نظرتون چیه فردا بریم خرید البته همراه رابینسون.
ابرومو دادم بابا و گفتم:بهتر نیست اول نظر ژنرال رو بپرسید؟!
_حتما!
بعد رو کرد به رابینسون و گفت:هی رابینسون نظرت چیه فردا بریم خرید همراه خانوما.
رابینسون رو به سارا کردو گفت:من موافقم شما چطور بانوی جوان؟!
_من موافقم چی بهتر از این.
غذامون رو که خوردیم از هم جدا شدیم وارد اتاق شدم روبه سارا گفتم:یه سوال ما جز اینا هیچی نداریم چیکار کنیم الا؟!
_چی نداریم؟!
_لباس منظورم بود
_اها خودشون یه فکری میکنن دیگه اینارو ولش کن عسل... کنار گوشم زمزمه کرد:خیلی نامحسوس برسی کن ببین اینجا دوربین داره یا نه تا من لباسارو بگردم.
گوشه به گوشه اتاق رو بازرسی کردیم که یهو سارا گفت:من مرده زنت رو یکی میکنم رابینسون!
با ترس برگشتم سمتش و گفتم:چیشده؟!
یه شیئ خیلی ریز نشونم داد و گفت:شنود!
چشمام گرد شد مچ دستم رو گرفت و با عصبانیت منو دنبالش خودش می‌کشید به دفتر رابینسون رسیدیم بدون در زدن درو باز کرد رابینسون با بهت درحالی که با یه شلوار راحتی راه راه یه رکابی داشت مسواک میزد به طرف در برگشت سارا مثل یه ماده ببر زخمی غرید:این چیه رابینسون؟!
رابینسون که انگار دلیل عصبانیت سارا رو فهمیده بود با لحن دلجویانه ای گفت:اوه عزیزم.... ببین شما تازه وارد هستید باید به ما حق بدید نتونیم بهتون اعتماد کنیم.
سارا با عصبانیت شنود رو پرت کرد رویه زمین و گفت:من یه لحظه هم دیگه تویه اون اتاق نمیمونم.
رابینسون که انگار به خودش اومده بود با نیشخند گفت:پس به سلامت ما جای اضافه نداریم
سارا خیلی ریلکس دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
(دانای کل)
_سرهنگ این خانوم داره چیکار میکنه؟!داره گند میزنه به ماموریت!
سرهنگ دستی به ريشش کشیدو گفت‌:نه جوون اتفاقا داره اعتمادشون رو جلب میکنه.
مرد ابروهایش را درهم کشیدو گفت‌:یعنی چی قربان اگر بگه برو چی؟!
_ببین پسر جان این خانوم به کمک حس زنانش فهمیده این آقا ازش خوشش میاد درحالت عادی باید از این قضیه سواستفاده می‌کرد مثل اشتباهی که یکی از مامورین خودمون کرد و کل باند رو لو داد حالا تو فرض کن که این خانوم طوری وانمود که که انگار بود و نبودش تویه اون پادگان براش فرقی نداری به نظرت رابینسون که کلا آدم احمقیه باور نمیکنه؟!
_چرا... اما به نظرم اون یکی دیگه از خانوم زیاد خوب رفتار نکرده.
_اون یک روانشناس روان شناس ها واقع بین ترین آدم ها هستن طبیعیه نتونه خوب نقش بازی کنه ولی بعضی وقتا خوب نقش بازی نکردن هم باعث رد گم کنیه بعضی وقتا ها هرچی آشکار تر باشی پنهان تری.
(عسل)
انگار رابینسون تازه به عمق ماجرا پی برده بود و شکه داشت با سارایی نگاه می‌کرد که جدی جدی داشت درخواست بلیت برای بازگشت به ایران میداد کاکس با لباس شخصی بیرون اومده بود و گویا فهمیده بود ماجرا از چه قراره گوشی رو از دست شارلوت چنگ زدو گفت:اوه خدای من شارلوت بجای اینکه این آتیش رو خاموش کنی داری هیزم می‌ریزی روش؟!
شارلوت با خنده گفت:قربان به نظرتون کسی جرات داره الا به حرف این خانومای عصبی گوش نده؟!
کاکس به طرف من برگشت و گفت:شما چرا جلوش رو نمی‌گیرید.
خوب خوب فکر کنم نوبت من بود دستام رو تویه هم گره زدم کمی به عقب خم شدم ابرومو دادم بالا و گفتم:حق کاملا با ساراس من اصلا دوست ندارم کسی همش منو زیر نظر داشته باشه.
کاکس با کلافگی دستی تویه موهاش کشید و گفت:خیل و خوب خانوما بهتره الا آروم باشید و برید اتاق شارلوت تا فردا براتون یه اتاق باب میل خودتون درست کنیم.
نیشخندی زدمو گفتم:از کجا معلوم شارلوت رو هم زیر نظر نداشته باشید؟!
شارلوت مبهوت گفت:نه...من یکی از قدیمی ترین اعضای این پادگانم امکان نداره کسی منو زیر نظر داشته باشه!
سارا نیشخندی زدو گفت:جدی؟! تنها چیزی که غیر ممکنه خود غیر ممکنه.
انگار حرفای سارا داشت رویه شارلوت اثر میذاشت اما خودش شارلوت اینو نمی‌خواست برای همین با ناباوری گفت:امکان نداره
سارا:خیل و خوب میگردیم.
وارد اتاقش شدیم شروع کردیم به گشتن هنوز چند ثانیه از گشتن نگذشته بود که اولین شنود رو پیدا کردیم سارا رو به شارلوت ناباور گفت:یه پیچ گوشتی یا یه چاقو بده.
سریع یدونه چاقو سپرد به دستش سارا رفت رویه صندلی کانال کولر رو باز کرد با نیشخند به دوربینی که داخل کانال کولر جاساز شده بود اشاره کردو گفت:الا چی میگی خانوم شارلوت.
شارلوت با غم عجیبی به کاکس گفت:باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه من.... من فکر میکردم نیرویه مورد اعتماد شمام.
کاکس با لحن دلجویانه ای گفت:شارلوت قانون اینجاست فقط تویه اتاق منو رابینسون دوربین شنود نیست ورگنه همه جا هم دوربین وجود داره هم شنود...سارا بشکنی زدو گفت:همینه منو عسل یا تویه اتاق یکی از شماها اقامت...
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
_اون یک روانشناس روان شناس ها واقع بین ترین آدم ها هستن طبیعیه نتونه خوب نقش بازی کنه ولی بعضی وقتا خوب نقش بازی نکردن هم باعث رد گم کنیه بعضی وقتا ها هرچی آشکار تر باشی پنهان تری.
(عسل)
انگار رابینسون تازه به عمق ماجرا پی برده بود و شکه داشت با سارایی نگاه می‌کرد که جدی جدی داشت درخواست بلیت برای بازگشت به ایران میداد کاکس با لباس شخصی بیرون اومده بود و گویا فهمیده بود ماجرا از چه قراره گوشی رو از دست شارلوت چنگ زدو گفت:اوه خدای من شارلوت بجای اینکه این آتیش رو خاموش کنی داری هیزم می‌ریزی روش؟!
شارلوت با خنده گفت:قربان به نظرتون کسی جرات داره الا به حرف این خانومای عصبی گوش نده؟!
کاکس به طرف من برگشت و گفت:شما چرا جلوش رو نمی‌گیرید.
خوب خوب فکر کنم نوبت من بود دستام رو تویه هم گره زدم کمی به عقب خم شدم ابرومو دادم بالا و گفتم:حق کاملا با ساراس من اصلا دوست ندارم کسی همش منو زیر نظر داشته باشه.
کاکس با کلافگی دستی تویه موهاش کشید و گفت:خیل و خوب خانوما بهتره الا آروم باشید و برید اتاق شارلوت تا فردا براتون یه اتاق باب میل خودتون درست کنیم.
نیشخندی زدمو گفتم:از کجا معلوم شارلوت رو هم زیر نظر نداشته باشید؟!
شارلوت مبهوت گفت:نه...من یکی از قدیمی ترین اعضای این پادگانم امکان نداره کسی منو زیر نظر داشته باشه!
سارا نیشخندی زدو گفت:جدی؟! تنها چیزی که غیر ممکنه خود غیر ممکنه.
انگار حرفای سارا داشت رویه شارلوت اثر میذاشت اما خودش شارلوت اینو نمی‌خواست برای همین با ناباوری گفت:امکان نداره
سارا:خیل و خوب میگردیم.
وارد اتاقش شدیم شروع کردیم به گشتن هنوز چند ثانیه از گشتن نگذشته بود که اولین شنود رو پیدا کردیم سارا رو به شارلوت ناباور گفت:یه پیچ گوشتی یا یه چاقو بده.
سریع یدونه چاقو سپرد به دستش سارا رفت رویه صندلی کانال کولر رو باز کرد با نیشخند به دوربینی که داخل کانال کولر جاساز شده بود اشاره کردو گفت:الا چی میگی خانوم شارلوت.
شارلوت با غم عجیبی به کاکس گفت:باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه من.... من فکر میکردم نیرویه مورد اعتماد شمام.
کاکس با لحن دلجویانه ای گفت:شارلوت قانون اینجاست فقط تویه اتاق منو رابینسون دوربین شنود نیست ورگنه همه جا هم دوربین وجود داره هم شنود...سارا بشکنی زدو گفت:همینه منو عسل یا تویه اتاق یکی از شماها اقامت...
میکنیم کاکس چشماش رو تویه حدقه گردوند و گفت:خیل و خوب خانوما اتاق من دربست در اختیار شما هست.
سارا دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاق کاکس واقعا اتاق مجهز و فوق العاده زیبایی بود خودمو رویه تخت پرت کردم چشمام رو بستم پتو رو کشیدم رویه سرم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون های دست سارا از خواب پریدم با خنده گفت:به خرس گریزلی گفتی زکی پاشو میخایم بریم بیرون.
خواب آلود با صدای دورگه گفتم:لباس نداریم که!
_لباس آوردن برامون من کت صورتیه رو میپوشم تو سبزه رو بپوش.
از جام بلند شدم دست و صورتم رو شستم یه پیراهن مردونه سفید رویه کت بود پوشیدمش بردمش داخل شلوار کت رو روش پوشیدم موهام رو شونه کردم و آزادانه ریختم دورم سارا فوق‌العاده خانوم شده بود یه کیف دستی کوچیک سپرد دستم باهم رفتیم بیرون کاکس و رابینسون هم فوق‌العاده خوشتیپ شده بودن با لبخند باهم احوال پرسی کردیم و از پادگان خارج شدیم ماشین کاکس یه ماشین عجیب غریب بود که اسمش رو نمیدونستم صندلی عقب سوار شدیم کیف رو باز کردم که ببینم چی داخلشه با دیدن وسایل خودم گل و گلم شکفت و عطر محبوبم رو درآوردم چند پیش به خودم زدم عاشق بوش بودم.

(مهراب)
خسته تر از همیشه بودم نابینا بودنم کم کم داشت باعث می‌شد بقیه فکر کنن کالام باورم نمیشد بار دیگه داشتم عشق رو لمس میکردم و..... این بارهم پدرم مانع شد با کلافگی به مکس گفتم:یه بستنی برام بگیر.
دستم رو گرفت و به سمتی که نمیدونستم کجاش کشوندم هه حتی می‌ترسید یک ثانیه رهام کنه رویه نیم کت نشستم بستنیم رو به دستم سپرد داشتم از سردیش و شیرینیش لذت می‌بردم که ناخودآگاه یه عطر آشنا تویه بینیم پیچید یه عطر خیلی آشنا بستنی از دستم افتاد با بهت گفتم:مکس مکس کی الا از اینجا رد شد؟!
مکس با تعجب گفت:دوتا خانوم و یه آقا.
_برو دنبالشون برو توروخدا برو.
مکس انگار از حالت من ترسیده بود گفت:باشه باشه آقا ازشون عکس میگیرم میگم براتون پیداشون کنن
صدای فلش دوربین هم منو از خاطرات بیرون نیاورد هنوزم دلم میخاست باهاش حرف بزنم و لبخندش رو حس کنم بویه عطرش آنقدر خوب بود که هنوز تویه بینیم بود مکس با تعجب گفت:میتونم بپرسم اینا کی بودن قربان؟! آخه شماکه جایی رو نمیبینین چجوری شناختینشون شاید اشتباه گرفتین!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه مکس من... من مطمئنم خودش بود بویه عطرش هنوزم که هنوزه یادمه برام پیداش کن اگر بتونی پیداش کنی ده برابر حقوقی که پدرم بهت میده بهت میدم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
میکنیم کاکس چشماش رو تویه حدقه گردوند و گفت:خیل و خوب خانوما اتاق من دربست در اختیار شما هست.
سارا دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاق کاکس واقعا اتاق مجهز و فوق العاده زیبایی بود خودمو رویه تخت پرت کردم چشمام رو بستم پتو رو کشیدم رویه سرم و انقدر خسته بودم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد.
با تکون های دست سارا از خواب پریدم با خنده گفت:به خرس گریزلی گفتی زکی پاشو میخایم بریم بیرون.
خواب آلود با صدای دورگه گفتم:لباس نداریم که!
_لباس آوردن برامون من کت صورتیه رو میپوشم تو سبزه رو بپوش.
از جام بلند شدم دست و صورتم رو شستم یه پیراهن مردونه سفید رویه کت بود پوشیدمش بردمش داخل شلوار کت رو روش پوشیدم موهام رو شونه کردم و آزادانه ریختم دورم سارا فوق‌العاده خانوم شده بود یه کیف دستی کوچیک سپرد دستم باهم رفتیم بیرون کاکس و رابینسون هم فوق‌العاده خوشتیپ شده بودن با لبخند باهم احوال پرسی کردیم و از پادگان خارج شدیم ماشین کاکس یه ماشین عجیب غریب بود که اسمش رو نمیدونستم صندلی عقب سوار شدیم کیف رو باز کردم که ببینم چی داخلشه با دیدن وسایل خودم گل و گلم شکفت و عطر محبوبم رو درآوردم چند پیش به خودم زدم عاشق بوش بودم.

(مهراب)
خسته تر از همیشه بودم نابینا بودنم کم کم داشت باعث می‌شد بقیه فکر کنن کالام باورم نمیشد بار دیگه داشتم عشق رو لمس میکردم و..... این بارهم پدرم مانع شد با کلافگی به مکس گفتم:یه بستنی برام بگیر.
دستم رو گرفت و به سمتی که نمیدونستم کجاش کشوندم هه حتی می‌ترسید یک ثانیه رهام کنه رویه نیم کت نشستم بستنیم رو به دستم سپرد داشتم از سردیش و شیرینیش لذت می‌بردم که ناخودآگاه یه عطر آشنا تویه بینیم پیچید یه عطر خیلی آشنا بستنی از دستم افتاد با بهت گفتم:مکس مکس کی الا از اینجا رد شد؟!
مکس با تعجب گفت:دوتا خانوم و یه آقا.
_برو دنبالشون برو توروخدا برو.
مکس انگار از حالت من ترسیده بود گفت:باشه باشه آقا ازشون عکس میگیرم میگم براتون پیداشون کنن
صدای فلش دوربین هم منو از خاطرات بیرون نیاورد هنوزم دلم میخاست باهاش حرف بزنم و لبخندش رو حس کنم بویه عطرش آنقدر خوب بود که هنوز تویه بینیم بود مکس با تعجب گفت:میتونم بپرسم اینا کی بودن قربان؟! آخه شماکه جایی رو نمیبینین چجوری شناختینشون شاید اشتباه گرفتین!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه مکس من... من مطمئنم خودش بود بویه عطرش هنوزم که هنوزه یادمه برام پیداش کن اگر بتونی پیداش کنی ده برابر حقوقی که پدرم بهت میده بهت میدم
بدون دیدن هم می‌شد برق چشماش رو حس کرد نفس عمیقی کشید و گفت:از زیر سنگم که شده پیداشون میکنم.

(عسل)
کاکس بستنی توت فرنگی خوشکلمو به دستم سپرد و با خنده به صورت ذوق زدم خیره شد بستنیش طعم فوق‌العاده ای داشت نیشخندی زدم چقدر امروز از کلمه فوق‌العاده استفاده کرده بودن تویه افکارم غرق بودم که یه پیام برای گوشیم اومد از داخل کیفم درش آوردن صفحشو روشن کردم با دیدن پیام چشمام چهارتا شد (پدرت یه خائن احمق) با بهت بستنیم رو رویه میز گذاشتم که رابینسون گفت:چیزی شده؟!
تمام سعیم رو کردم که خودم رو خونسرد نشون بدم و گفتم:هیچی نشده.
موبایلم رو برداشتم و نوشتم(شما؟!) هیچ پاسخی دریافت نکردم سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و با بستنیم درگیر شدم دیگه طعم خوبش رو حس نمیکردم ذهنم درگیر شده بود.
سارا رو به همگی گفت:خوب عزیزان ما اومدیم خرید نیومدیم بستنی بخوریم که بهتره بریم.
کاکس سرش رو تکون داد بستنیارو حساب کرد همگی بلند شدیم سارا با من هم قدم شدو گفت:چی شدی تو؟!
برگشتم سمتش و گفتم:سارا یکی یه پیام عجیب غریب بهم داده براش نوشتم شما چیزی نگفت
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:پیام عجیب غریب چی گفته؟!
_نوشته پدرت یه خائن احمق!
چشماش گرد شدو گفت:خیل و خوب الا خودتو کنترل کن خرید کنیم شک نکنن شب باهم صحبت میکنیم.
_باشه
سعی کردم یه لبخند عمیق رویه لبام بنشونم کاکس به فروشگاه بزرگ روبه رومون اشاره کردو گفت:بریم اینجارو ببینیم؟!
هممون سرمون رو به نشونه موافقت تکون دادیم و وارد فروشگاه شدیم لباسای زیبایی اونجا بود ولی یه نیم تنه شدیدا توجهم رو جلب خودش کرد مشکی بود چندتا حلقه داشت و یه زنجیر خیلی قشنگ از داخلش رد شده بود به طرفش رفتم داشتم دوروبرش رو نگاه میکردم که کاکس گفت:از این خوشت اومده؟!
_اره خیلی قشنگه
با لبخند فروشنده رو صدا زدو گفت:این لباس رو میخام سایز این خانوم.
فروشنده با ذوق سرش رو تکون داد سایزم رو آورد با لبخند از دستش گرفتم و از کاکس تشکر کردم کاکس انگار از من بیشتر ذوق خرید داشت مچ دستم رو گرفت منو به سمت شلوار ها کشید یه شلوار چرم شیک رو انتخاب کردو گفت:این با این لباس محشر میشه.
با لبخند سرم رو تکون دادم و گفتم:خوش سلیقه هم هستید جناب کاکس.

با خستگی خودم رو رویه تخت انداختم سارا داشت با دقت متن رو برسی می‌کرد با کلافگی گفت:برادرای عزیز اگر صدای منو میشنوین گیر بیارین ببینین کیه این یارو.
با تعجب گفتم:با کی حرف میزنی؟!
_گیجی؟!
_اها اره یادم اومد.
چشم غره ای بهم رفت که یهو گفتم:سارا مگه ما الا تو اتاق کاکس نیستیم؟!
_چرا!
_خوب پس چرا دنبال مختصات نمیگردیم؟!
_شاید تله باشه بعدم وقتی ما تو اتاقم مختصات گم بشه ضايع.
(یک ماه بعد) (مهراب)
_پیداش کردی؟! واق.. واقعا پيداش کردی؟!
مکس:سخت بود قربان خیلی سخت قضیه امنیتی بود اون خانوما و همراهانشون نظامی بودند ولی پیداشون کردم اسم یکی از اون خانوم عسل و دیگری ساراس.
گرمی یک مایع رو بعد از سالها رویه گونه هام حس میکردم من داشتم گریه میکردم پیداش کرده بودم دخترک مهربون قصه هام رو پیدا کرده بودم با ذوق گفتم:من... من باید ببینمش مکس باید ببینمش.
مکس:باشه قربان هرطور شده میکشونمشون سرقرار هرطور شده شما اصلا نگران‌ نباشید.
نفس عمیقی کشیدم چشمام رو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد با کلافگی لمس کردم صدایی که تویه گوشم پیچید شديدا شوکم کرد(مادر تو یه احمق خائن) با عصبانیت فریاد زدم:تو کی هستی؟!
صدای قطع تماس منو تا حد جنون برد و برگردوند هيچکس حق نداشت درمورد مادر من بد حرف بزنه هيچکس با عصبانيت فریاد زدم:مکس،مکس.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
بدون دیدن هم می‌شد برق چشماش رو حس کرد نفس عمیقی کشید و گفت:از زیر سنگم که شده پیداشون میکنم.

(عسل)
کاکس بستنی توت فرنگی خوشکلمو به دستم سپرد و با خنده به صورت ذوق زدم خیره شد بستنیش طعم فوق‌العاده ای داشت نیشخندی زدم چقدر امروز از کلمه فوق‌العاده استفاده کرده بودن تویه افکارم غرق بودم که یه پیام برای گوشیم اومد از داخل کیفم درش آوردن صفحشو روشن کردم با دیدن پیام چشمام چهارتا شد (پدرت یه خائن احمق) با بهت بستنیم رو رویه میز گذاشتم که رابینسون گفت:چیزی شده؟!
تمام سعیم رو کردم که خودم رو خونسرد نشون بدم و گفتم:هیچی نشده.
موبایلم رو برداشتم و نوشتم(شما؟!) هیچ پاسخی دریافت نکردم سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و با بستنیم درگیر شدم دیگه طعم خوبش رو حس نمیکردم ذهنم درگیر شده بود.
سارا رو به همگی گفت:خوب عزیزان ما اومدیم خرید نیومدیم بستنی بخوریم که بهتره بریم.
کاکس سرش رو تکون داد بستنیارو حساب کرد همگی بلند شدیم سارا با من هم قدم شدو گفت:چی شدی تو؟!
برگشتم سمتش و گفتم:سارا یکی یه پیام عجیب غریب بهم داده براش نوشتم شما چیزی نگفت
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:پیام عجیب غریب چی گفته؟!
_نوشته پدرت یه خائن احمق!
چشماش گرد شدو گفت:خیل و خوب الا خودتو کنترل کن خرید کنیم شک نکنن شب باهم صحبت میکنیم.
_باشه
سعی کردم یه لبخند عمیق رویه لبام بنشونم کاکس به فروشگاه بزرگ روبه رومون اشاره کردو گفت:بریم اینجارو ببینیم؟!
هممون سرمون رو به نشونه موافقت تکون دادیم و وارد فروشگاه شدیم لباسای زیبایی اونجا بود ولی یه نیم تنه شدیدا توجهم رو جلب خودش کرد مشکی بود چندتا حلقه داشت و یه زنجیر خیلی قشنگ از داخلش رد شده بود به طرفش رفتم داشتم دوروبرش رو نگاه میکردم که کاکس گفت:از این خوشت اومده؟!
_اره خیلی قشنگه
با لبخند فروشنده رو صدا زدو گفت:این لباس رو میخام سایز این خانوم.
فروشنده با ذوق سرش رو تکون داد سایزم رو آورد با لبخند از دستش گرفتم و از کاکس تشکر کردم کاکس انگار از من بیشتر ذوق خرید داشت مچ دستم رو گرفت منو به سمت شلوار ها کشید یه شلوار چرم شیک رو انتخاب کردو گفت:این با این لباس محشر میشه.
با لبخند سرم رو تکون دادم و گفتم:خوش سلیقه هم هستید جناب کاکس.

با خستگی خودم رو رویه تخت انداختم سارا داشت با دقت متن رو برسی می‌کرد با کلافگی گفت:برادرای عزیز اگر صدای منو میشنوین گیر بیارین ببینین کیه این یارو.
با تعجب گفتم:با کی حرف میزنی؟!
_گیجی؟!
_اها اره یادم اومد.
چشم غره ای بهم رفت که یهو گفتم:سارا مگه ما الا تو اتاق کاکس نیستیم؟!
_چرا!
_خوب پس چرا دنبال مختصات نمیگردیم؟!
_شاید تله باشه بعدم وقتی ما تو اتاقم مختصات گم بشه ضايع.
(یک ماه بعد) (مهراب)
_پیداش کردی؟! واق.. واقعا پيداش کردی؟!
مکس:سخت بود قربان خیلی سخت قضیه امنیتی بود اون خانوما و همراهانشون نظامی بودند ولی پیداشون کردم اسم یکی از اون خانوم عسل و دیگری ساراس.
گرمی یک مایع رو بعد از سالها رویه گونه هام حس میکردم من داشتم گریه میکردم پیداش کرده بودم دخترک مهربون قصه هام رو پیدا کرده بودم با ذوق گفتم:من... من باید ببینمش مکس باید ببینمش.
مکس:باشه قربان هرطور شده میکشونمشون سرقرار هرطور شده شما اصلا نگران‌ نباشید.
نفس عمیقی کشیدم چشمام رو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد با کلافگی لمس کردم صدایی که تویه گوشم پیچید شديدا شوکم کرد(مادر تو یه احمق خائن) با عصبانیت فریاد زدم:تو کی هستی؟!
صدای قطع تماس منو تا حد جنون برد و برگردوند هيچکس حق نداشت درمورد مادر من بد حرف بزنه هيچکس با عصبانيت فریاد زدم:مکس،مکس.
صدای دویدن مکس به گوش میرسید با سرعت خودش رو بهم رسوند و گفت:چیشده؟!
_یه احمق زنگ زد بهم چرت و پرت گفت ببین کیه
گوشیم رو از رویه میز برداشت و گفت:شماره ناشناس چی گفت.
_حتی دلم نمیخاد بهش فکر کنم
_از ایران هست قربان تماس.
پوفی کشیدم و به مکس گفتم:کارارو درست کن میخام فردا عسل رو ببینم
_چشم

(عسل)
خسته تر و کلافه تر از همیشه بودم با برخورد سنگ به شیشه به طرف پنجره برگشتم یه شال کلفت انداختم رویه دوشم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم با صدای پیس پیس به سمت چپم برگشتم یکی تویه تاريکی غرق شده بود بلافاصله‌ یه موشک کاغذی وارد اتاق شد سارا با تعجب موشک رو برداشت و گفت:این چیه
بازش کرد روش نوشته بود(اگر میخای مهراب رو ببینی ساعت شش عصر بیا به این ادرس) با بهت بهم نگاه کردیم گفتم:سار.. سارا مهراب!
_نباید با عجله تصمیم بگیریم شاید تله باشه.
_اگه خود مهراب باشه چی!
_نمیدونم عسل نمیدونم فقط نباید خودمونو به خطر بندازیم.
پاشو بریم تو حیاط ببینیم ردی نشونی چیزی هست یا نه با دو رفتیم داخل حیاط هیچکس نبود حتی مگس هم پر نمیزد با یاداوری خاطرات مهراب بغضم گرفت بايد هرطور شده پیداش میکردم نمیخاستم هیچ جوره فرست اینکه یبار دیگه بتونم ببینمش از دست بدم سارا دستم رو گرفت کشید تویه اتاق و گفت:خیل و خوب دختر چرا اینجوری شدی تو خودتو کنترل کن فردا میریم ببینیم چیشده باشه؟!
_سارا.... اون بعد داییم عزیز ترین شخص زندگیم بود من...من بهش وابسته شده‌ بودم.
بازومو گرفت منو کشید تویه بغلش با بغض گفتم:سارا چرا هرکی برام عزیز میشه یه بلایی سرش میاد.
نفس عمیقی کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح زود از شدت استرس بیدار شدم پریشون بودم انقدر که سر میز صبحانه کاکس چندین بار ازم پرسید که ایا حالم خوبه یا نه منم هربار تمام سعیم رو میکردم که قیافم به کسی که میگه اوکیم بخوره ولی نمیخورد ناهارم با بازی کردن با غذام گذشت ساعت چهار شد سارا به کاکس گفت میخایم بریم بیرون کلی جون کندیم تا راضی شد بریم نفهمیدم چی پوشیدم یا حتی چجوری رسیدیم سرقرار رویه نیم کت نشسته بودیم که صدای پا شنیدم با دیدنش قلبم از کار ایستاد با بهت زمزمه کردم:مهرا... مهراب.
ريزش اشک چشمانش باعث گریه منم شد ناخودآگاه خودم رو با بغض پرت کردم تویه بغلش و بلند گفتم:کجا بودی مهراب کجا بودی؟!
دستاش جوری دورم قفل شد که حس کردم استخونام داره خورد میشه
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
صدای دویدن مکس به گوش میرسید با سرعت خودش رو بهم رسوند و گفت:چیشده؟!
_یه احمق زنگ زد بهم چرت و پرت گفت ببین کیه
گوشیم رو از رویه میز برداشت و گفت:شماره ناشناس چی گفت.
_حتی دلم نمیخاد بهش فکر کنم
_از ایران هست قربان تماس.
پوفی کشیدم و به مکس گفتم:کارارو درست کن میخام فردا عسل رو ببینم
_چشم

(عسل)
خسته تر و کلافه تر از همیشه بودم با برخورد سنگ به شیشه به طرف پنجره برگشتم یه شال کلفت انداختم رویه دوشم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم با صدای پیس پیس به سمت چپم برگشتم یکی تویه تاريکی غرق شده بود بلافاصله‌ یه موشک کاغذی وارد اتاق شد سارا با تعجب موشک رو برداشت و گفت:این چیه
بازش کرد روش نوشته بود(اگر میخای مهراب رو ببینی ساعت شش عصر بیا به این ادرس) با بهت بهم نگاه کردیم گفتم:سار.. سارا مهراب!
_نباید با عجله تصمیم بگیریم شاید تله باشه.
_اگه خود مهراب باشه چی!
_نمیدونم عسل نمیدونم فقط نباید خودمونو به خطر بندازیم.
پاشو بریم تو حیاط ببینیم ردی نشونی چیزی هست یا نه با دو رفتیم داخل حیاط هیچکس نبود حتی مگس هم پر نمیزد با یاداوری خاطرات مهراب بغضم گرفت بايد هرطور شده پیداش میکردم نمیخاستم هیچ جوره فرست اینکه یبار دیگه بتونم ببینمش از دست بدم سارا دستم رو گرفت کشید تویه اتاق و گفت:خیل و خوب دختر چرا اینجوری شدی تو خودتو کنترل کن فردا میریم ببینیم چیشده باشه؟!
_سارا.... اون بعد داییم عزیز ترین شخص زندگیم بود من...من بهش وابسته شده‌ بودم.
بازومو گرفت منو کشید تویه بغلش با بغض گفتم:سارا چرا هرکی برام عزیز میشه یه بلایی سرش میاد.
نفس عمیقی کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح زود از شدت استرس بیدار شدم پریشون بودم انقدر که سر میز صبحانه کاکس چندین بار ازم پرسید که ایا حالم خوبه یا نه منم هربار تمام سعیم رو میکردم که قیافم به کسی که میگه اوکیم بخوره ولی نمیخورد ناهارم با بازی کردن با غذام گذشت ساعت چهار شد سارا به کاکس گفت میخایم بریم بیرون کلی جون کندیم تا راضی شد بریم نفهمیدم چی پوشیدم یا حتی چجوری رسیدیم سرقرار رویه نیم کت نشسته بودیم که صدای پا شنیدم با دیدنش قلبم از کار ایستاد با بهت زمزمه کردم:مهرا... مهراب.
ريزش اشک چشمانش باعث گریه منم شد ناخودآگاه خودم رو با بغض پرت کردم تویه بغلش و بلند گفتم:کجا بودی مهراب کجا بودی؟!
دستاش جوری دورم قفل شد که حس کردم استخونام داره خورد میشه
سارا با بغض گفت:بسه دیگه کجا بودی تو مهراب معلوم هست.
انگار اونم بغضش گرفت اب دهنش رو بزور قورت داد و گفت:بشینیم میگم براتون.
همگی نشستیم سارا گفت:خوب؟!
_اونروز وقتی همگی خواب بودیم پدرم منو دزدید
با چشمای گرد گفتیم:نمیشد بگه خودمون تحویلت بدیم؟!
با من من گفت:خوب.... خوب... راستش پدر من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:میدونیم اصلا بخاطر همین ما اینجاییم.
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:یعنی چی؟!
لبم رو با زبونم تر کردم و شروع کردم به توضیح دادن هر لحظه ابروهاش بیشتر تویه هم کشیده میشد حرفم که تموم شد با عصبانیت دستای مشت شده گفت:باید برگردیم ایران همه باهم!
_نمیشه اصلا نمیشه ما ما صدام رو کمی پایین اوردم و گفتم:ما داریم با پلیس همکاری میکنیم.
برگشتم سمتم دستام رو گرفت و گفت:ببین عسل بابای من ادم خوبي نبست یوقت یه بلایی سرت میاره همین الا استعفا بده برگردیم ایران.
_نمیشه الا نصف راه رو رفتیم باید یه فکر دیگه بکنیم.
کمی سکوت کرد و یهو گفت:منم میام اونجا
منو سارا و همراهش هرسه باهم گفتیم:چطوری؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:یه فکری..دارم.
(دانای کل)
موبایل را به میز کوبید و فریاد زد:لعنت بهت کیارش لعنت!
فریاد بلندی کشیدو گفت:کیارش رو بیارید سریع.
صدای شتاب زده چندین پارا میشنید در با شتاب باز شد کیارش داخل اتاق پریدو گفت:چیشده قربان؟
با عصبانیت فریاد کشید:لعنت بهت کیارش لعنت بهت هزار دفعه گفتم اون دختره رو نفرست ده هزار بار گفتم اون دختره رو نفرست.
رنگ از رخش پریدو گفت:لومون داده؟!
منوچهر فریاد زد:کاش لومون میداد کاش لومون میداد مهراب دیدتش الا زنگ زده میگه یا منم یجوری راه میدین تویه اون پادگان یا اون دخترارو از پادگان میارین بیرون.
چشمانش گرد شدو گفت:یعنی چی؟!
_یعنی همین کیارش یه فکری بکن یجوری این پسره ی بی فکر رو جا بده تویه اون پادگان.
کیارش:نمیشه یه حرفی میزنی اخه.
_ببین کیارش مهراب لج کنه خود خداهم حریفش نیست باید یجوری راهش رو به اون پادگان باز کنی.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
سارا با بغض گفت:بسه دیگه کجا بودی تو مهراب معلوم هست.
انگار اونم بغضش گرفت اب دهنش رو بزور قورت داد و گفت:بشینیم میگم براتون.
همگی نشستیم سارا گفت:خوب؟!
_اونروز وقتی همگی خواب بودیم پدرم منو دزدید
با چشمای گرد گفتیم:نمیشد بگه خودمون تحویلت بدیم؟!
با من من گفت:خوب.... خوب... راستش پدر من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:میدونیم اصلا بخاطر همین ما اینجاییم.
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:یعنی چی؟!
لبم رو با زبونم تر کردم و شروع کردم به توضیح دادن هر لحظه ابروهاش بیشتر تویه هم کشیده میشد حرفم که تموم شد با عصبانیت دستای مشت شده گفت:باید برگردیم ایران همه باهم!
_نمیشه اصلا نمیشه ما ما صدام رو کمی پایین اوردم و گفتم:ما داریم با پلیس همکاری میکنیم.
برگشتم سمتم دستام رو گرفت و گفت:ببین عسل بابای من ادم خوبي نبست یوقت یه بلایی سرت میاره همین الا استعفا بده برگردیم ایران.
_نمیشه الا نصف راه رو رفتیم باید یه فکر دیگه بکنیم.
کمی سکوت کرد و یهو گفت:منم میام اونجا
منو سارا و همراهش هرسه باهم گفتیم:چطوری؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:یه فکری..دارم.
(دانای کل)
موبایل را به میز کوبید و فریاد زد:لعنت بهت کیارش لعنت!
فریاد بلندی کشیدو گفت:کیارش رو بیارید سریع.
صدای شتاب زده چندین پارا میشنید در با شتاب باز شد کیارش داخل اتاق پریدو گفت:چیشده قربان؟
با عصبانیت فریاد کشید:لعنت بهت کیارش لعنت بهت هزار دفعه گفتم اون دختره رو نفرست ده هزار بار گفتم اون دختره رو نفرست.
رنگ از رخش پریدو گفت:لومون داده؟!
منوچهر فریاد زد:کاش لومون میداد کاش لومون میداد مهراب دیدتش الا زنگ زده میگه یا منم یجوری راه میدین تویه اون پادگان یا اون دخترارو از پادگان میارین بیرون.
چشمانش گرد شدو گفت:یعنی چی؟!
_یعنی همین کیارش یه فکری بکن یجوری این پسره ی بی فکر رو جا بده تویه اون پادگان.
کیارش:نمیشه یه حرفی میزنی اخه.
_ببین کیارش مهراب لج کنه خود خداهم حریفش نیست باید یجوری راهش رو به اون پادگان باز کنی.
کیارش با عصبانیت دستش را داخل موهایش فرو کردو گفت:خیل و خوب ببینم چیکار میتونم بکنم.
_چیکار میکنم بکنم نداریم هرطور شده تا فردا راهش رو به اون پادگان باز کن.
با کلافگی اتاق را ترک کرد.
(عسل)
هنوز چند ساعت از دیدن مهراب نگذشته بود ولی دلم براش تنگ شده بود کاکس و رابینسون با لبخند به طرفمون اومدن کاکس گفت:یه مهمان جدید داریم
با تعجب گفتیم:میهمان؟!
کاکس:بله یکی از جوان ترین ژنرال های ایران.
با تعجب بهم خیره شدیم که کاکس گفت:خانوما بهتر نیست بریم فرودگاه دنبال ایشون.
سرمون رو تکون دادیم و گفتیم:خوب پس اجازه بدید بریم حاضر شیم.
وارد اتاق شدیم خواستم چیزی بگم که سارا دستش رو گذاشت رویه دماغش و به بازوش اشاره کرد یه نقطه مشکی خیلی ریز به بازوش چسبیده بود با لبخند خبیث گفتم:یعنی کیه این سرداره؟!
_نمیدونم والا.
لباسامون رو پوشیدیم از اتاق زدیم بیرون کاکس و رابینسون تیپ فوق‌العاده زیبایی زده بودند کت شلوار سورمه ای با پیراهن سفید رابیسنون چند دکمه اول لباسش رو باز گذاشته بود و گردنبند نقرش به طرز زیبایی خود نمایی میکرد.
باهم سوار ماشین شدیم رابینسون زد رویه شونه راننده و گفت:سریع تر برو دیرمون شده.
راننده هم بلافاصله سرعت گرفت وارد فرودگاه شدیم رابینسون داشت از موبایل عکس ژنرال رو چک می‌کرد با دیدن مهراب که داشت ساک به دست همراه با مکس میومد شوکه بهم خیره شدیم به سختی سعی کردم حالتم صورتم رو عادی بگیرم مکس و مهراب جلو اومدن مهراب با زبان انگلیسی خیلی قوی شروع کرد به معرفی کردن خودش.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
کیارش با عصبانیت دستش را داخل موهایش فرو کردو گفت:خیل و خوب ببینم چیکار میتونم بکنم.
_چیکار میکنم بکنم نداریم هرطور شده تا فردا راهش رو به اون پادگان باز کن.
با کلافگی اتاق را ترک کرد.
(عسل)
هنوز چند ساعت از دیدن مهراب نگذشته بود ولی دلم براش تنگ شده بود کاکس و رابینسون با لبخند به طرفمون اومدن کاکس گفت:یه مهمان جدید داریم
با تعجب گفتیم:میهمان؟!
کاکس:بله یکی از جوان ترین ژنرال های ایران.
با تعجب بهم خیره شدیم که کاکس گفت:خانوما بهتر نیست بریم فرودگاه دنبال ایشون.
سرمون رو تکون دادیم و گفتیم:خوب پس اجازه بدید بریم حاضر شیم.
وارد اتاق شدیم خواستم چیزی بگم که سارا دستش رو گذاشت رویه دماغش و به بازوش اشاره کرد یه نقطه مشکی خیلی ریز به بازوش چسبیده بود با لبخند خبیث گفتم:یعنی کیه این سرداره؟!
_نمیدونم والا.
لباسامون رو پوشیدیم از اتاق زدیم بیرون کاکس و رابینسون تیپ فوق‌العاده زیبایی زده بودند کت شلوار سورمه ای با پیراهن سفید رابیسنون چند دکمه اول لباسش رو باز گذاشته بود و گردنبند نقرش به طرز زیبایی خود نمایی میکرد.
باهم سوار ماشین شدیم رابینسون زد رویه شونه راننده و گفت:سریع تر برو دیرمون شده.
راننده هم بلافاصله سرعت گرفت وارد فرودگاه شدیم رابینسون داشت از موبایل عکس ژنرال رو چک می‌کرد با دیدن مهراب که داشت ساک به دست همراه با مکس میومد شوکه بهم خیره شدیم به سختی سعی کردم حالتم صورتم رو عادی بگیرم مکس و مهراب جلو اومدن مهراب با زبان انگلیسی خیلی قوی شروع کرد به معرفی کردن خودش.
بعد روبه ما کرد و با یه لبخند مرموز سلام کرد رابینسون با ذوق وافری با مهراب احوال پرسی کردو همگیمون به به سمت ماشین هدایت کرد اینبار تنگ جا تر نشستیم راننده با همون سرعت قبلی به طرف پادگان برگشت رابینسون با خنده گفت:این خانوما اتاق کاکس رو تصاحب کردن اتاق بقلیش هم برای شما.
تشکر کردن مکس دست مهراب رو گرفت و بردش داخل اتاق منو سارا هم پریدیم داخل اتاقمون زیادی زود اومده بود به پادگان و من واقعا شوکه بودم چطور ممکن بود انقدر زود وارد این بازی بشه!
انگار فکرم رو بلند گفته بودم چون سارا گفت:طبیعیه اون پسر لوس باباشه از پدرش خواسته و اونم اونو در نهایت امنیت وارد بازی کردتش.
_ولی مهراب رابطه خوبی با پدرش نداره.
سارا ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:چطور؟!
_نمیدونم ولی چندبار باری که ازش درمورد خانوادش پرسیدم عصبی میشد ظاهرأ رابطه خوبی با پدرش نداره.
سارا نفس عمیقی کشیدو گفت:نمیدونم چی بگم به هرحال پدره دیگه بچش یچیز ازش خواسته اونم انجام داده.
چند ضربه به پنجره اتاق خورد به طرفش برگشتیم پنجره رو باز کردم مکس بود که اشاره میکرد بریم تو حیاط.
با بدبختی از همون پنجره پریدیم داخل حیاط مهراب رویه زمین نشسته بود داشت پیس پیس میکرد رفتم سمتش و گفتم:گربه که نیستم اومدم دیگه.
خنده ای ارومی کردو گفت:ازبس خودم هیجا رو ندیدم فکر میکنم دیگرانم نمیبنن.
لبخندی زدم کنارش نشستم سارا داشت بزور به مکس حالی میکرد چند سالشه با خنده گفتم:مکس مگه انگلیسی بلد نیست؟!
_زبانش انگلیسیش ضعیف این المانی عربی رو فوله.
خنده ای کردم و گفتم:چندسال پیش سارا رو بزور فرستادم کلاس زبان اگر نمیفرت الا کلاهمون پس معرکه بود نفس عمیقی کشیدو گفت:میخام یچیزی بهت بگم میدونم زوده ولی دیگه نمیخام اینبارم شکست بخورم.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
بعد روبه ما کرد و با یه لبخند مرموز سلام کرد رابینسون با ذوق وافری با مهراب احوال پرسی کردو همگیمون به به سمت ماشین هدایت کرد اینبار تنگ جا تر نشستیم راننده با همون سرعت قبلی به طرف پادگان برگشت رابینسون با خنده گفت:این خانوما اتاق کاکس رو تصاحب کردن اتاق بقلیش هم برای شما.
تشکر کردن مکس دست مهراب رو گرفت و بردش داخل اتاق منو سارا هم پریدیم داخل اتاقمون زیادی زود اومده بود به پادگان و من واقعا شوکه بودم چطور ممکن بود انقدر زود وارد این بازی بشه!
انگار فکرم رو بلند گفته بودم چون سارا گفت:طبیعیه اون پسر لوس باباشه از پدرش خواسته و اونم اونو در نهایت امنیت وارد بازی کردتش.
_ولی مهراب رابطه خوبی با پدرش نداره.
سارا ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:چطور؟!
_نمیدونم ولی چندبار باری که ازش درمورد خانوادش پرسیدم عصبی میشد ظاهرأ رابطه خوبی با پدرش نداره.
سارا نفس عمیقی کشیدو گفت:نمیدونم چی بگم به هرحال پدره دیگه بچش یچیز ازش خواسته اونم انجام داده.
چند ضربه به پنجره اتاق خورد به طرفش برگشتیم پنجره رو باز کردم مکس بود که اشاره میکرد بریم تو حیاط.
با بدبختی از همون پنجره پریدیم داخل حیاط مهراب رویه زمین نشسته بود داشت پیس پیس میکرد رفتم سمتش و گفتم:گربه که نیستم اومدم دیگه.
خنده ای ارومی کردو گفت:ازبس خودم هیجا رو ندیدم فکر میکنم دیگرانم نمیبنن.
لبخندی زدم کنارش نشستم سارا داشت بزور به مکس حالی میکرد چند سالشه با خنده گفتم:مکس مگه انگلیسی بلد نیست؟!
_زبانش انگلیسیش ضعیف این المانی عربی رو فوله.
خنده ای کردم و گفتم:چندسال پیش سارا رو بزور فرستادم کلاس زبان اگر نمیفرت الا کلاهمون پس معرکه بود نفس عمیقی کشیدو گفت:میخام یچیزی بهت بگم میدونم زوده ولی دیگه نمیخام اینبارم شکست بخورم.
منتظر بهش خیره شدم لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خوب نمیدونم چجوری چجوری بهت بگم ول.. ولی من من ازت خوشم اومد میخام باهام ازدواج کنی
چشمام گرد شدو گفتم:چی؟!
_میدونم کورم ولی خوب...
رابینسون:به به مبارکه.
چی؟! اون داشت فارسی حرف میزد با بهت گفتم:ما من... یعنی.
خودش رو کشید جلو و گفت:بله من فارسی بلدم مادرم ایرانی بود....خوب جواب شما چیه خانوم جوان؟!
_من خوب اخه من میخام بیشتر باهاتون اشنا بشم ولی خوب طبق شناختی که ازت دارم جوابم بله هست.
صدای چی متعجب سارا هر سه مون رو به طرفش برگردوند با شوک گفت:عسل حالیته داری چیکار میکنی.
برگشتم سمتش با خنده مصنوعی دستم رو گرفت کشید به سمت اتاق و ازشون عذرخواهی کرد پرتم کرد تو اتاق و گفت:داری چیکار میکنی احمق؟!
_کار خاصی نمیکنم دارم ازدواج میکنم
_ازدواج با کی؟!
_با کسی که حس میکنم دوسش دارم.
_عسل تو هنوز حتی چیزی از خانوادش هم نمیدونی.
_خوب میفهمم همین الا که نمیخام باهاش ازدواج کنم چمیدونم برم حامله بشم که میخایم باهم اشنا بشیم به همیت سادگی چرا گارد گرفتی؟
_میشه ازت یه خواهی کنم؟!
_اره حتما
_تو عزیز ترین کسی هستی که من تویه این دنیا دارم ازت خواهش میکنم مواظب خودت باش تورو هیچ جوره نمیخام از دست بدم.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
منتظر بهش خیره شدم لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خوب نمیدونم چجوری چجوری بهت بگم ول.. ولی من من ازت خوشم اومد میخام باهام ازدواج کنی
چشمام گرد شدو گفتم:چی؟!
_میدونم کورم ولی خوب...
رابینسون:به به مبارکه.
چی؟! اون داشت فارسی حرف میزد با بهت گفتم:ما من... یعنی.
خودش رو کشید جلو و گفت:بله من فارسی بلدم مادرم ایرانی بود....خوب جواب شما چیه خانوم جوان؟!
_من خوب اخه من میخام بیشتر باهاتون اشنا بشم ولی خوب طبق شناختی که ازت دارم جوابم بله هست.
صدای چی متعجب سارا هر سه مون رو به طرفش برگردوند با شوک گفت:عسل حالیته داری چیکار میکنی.
برگشتم سمتش با خنده مصنوعی دستم رو گرفت کشید به سمت اتاق و ازشون عذرخواهی کرد پرتم کرد تو اتاق و گفت:داری چیکار میکنی احمق؟!
_کار خاصی نمیکنم دارم ازدواج میکنم
_ازدواج با کی؟!
_با کسی که حس میکنم دوسش دارم.
_عسل تو هنوز حتی چیزی از خانوادش هم نمیدونی.
_خوب میفهمم همین الا که نمیخام باهاش ازدواج کنم چمیدونم برم حامله بشم که میخایم باهم اشنا بشیم به همیت سادگی چرا گارد گرفتی؟
_میشه ازت یه خواهی کنم؟!
_اره حتما
_تو عزیز ترین کسی هستی که من تویه این دنیا دارم ازت خواهش میکنم مواظب خودت باش تورو هیچ جوره نمیخام از دست بدم.
محکم بغلش کردم و گفتم:چرا انقدر خوبی.
(دانای کل)
صذای زنگ موبایلش اورا به خود اورد باز هم خاطرات گذشته مغزش را به درد آورده بود پسرکش بود تنها یادگاری که از عشق نامردش داشت.
موبایلش را برداشت و ایکون پاسخ را لمس کرد صدای دلنشین پسرکش درگوشش پیچید با ذوق حالش پرسید.
پسرکش برای اولین بار گفت:بابا
از ذوق حس کرد قلبش نمیزد با ذوق گفت:جان بابا
_میخام ازدواج کنم.
حس شیرینی در قلبش پیچید عزیزش قرار بود سرو سامان بگیرد با ذوق گفت:با کی بابا بگو خودم برات میرم خاستگاری.
_با اون پرستاری که فکر کردی منو دزدیده.
حس شیرینش پرید گرمای ذوق صدا کردن پدر از زبان پسرک تبدیل به سرمای سخت و سوزناک شد امکان ندارد بگزارد همچین اتفاقی بیوفتد محال است دختر ان نامرد و نارفیق بشود عروسش خودش رو کنترل کردو خوشحال نشان داد صبر کرد تا پسرش خداحافظي کند ولی خدا میداند که جانش درآمد با عصبانیت باز کیارش بیچاره را صدا زند کیارش حراسان خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:باز چیشده منوچهر؟!
_مهراب... مهراب میخاد ازدواج کنه
کیارش لبخند عمیقی زدو گفت:خوب این کجاش بده؟ خیلیم خوبه.
_د منم همینو گفتم منم خوشحال شدم ولی اگر بدونی عروس کیه سکته میکنی.
_مگه عروس کیه؟!
_عروس عسل دختر اون نامرد ناکس دختر اون دزد ناموس احمق.
ابروهایش بالا پرید و گفت:نه نه الا حداقل نه ماموريت به کلی منهل بیشه منوچهر هرطور شده باید جلوشو بگیریم.
منوچهر با کلافگی گفت:منو نمیشناسی یا مهراب رو؟!
بهزاد جوانکی که تمام وجودش از درد مرگ برادر لبریز بود گفت:من یه نقشه عالی دارم قربان.
هردو به سمتش برگشتند و منتظر به او خیره شدند با لبخندی عمیق گفت:اقا زاده احتمالا بخاطر چشماش باید اعتماد به نفس ضعیفی داشته باشه تنها راهش برگشتن ریحانه خانوم به بازی و حذف عسل و اون دوستش از بازیه همین.
منوچهر:دقیق توضیح بده متوجه بشم چی میگی
_خیلی سادس کافیه شما یه صحنه سازی بکنید که عسل داره مهراب رو برای اینکه کوره مسخره میکنه و تو همین شرایط روحی بدش ریحانه عشق سابقش رو بهش نزدیک کنید البته الا نه.
_چرا الا نه؟!
_طبیعیه اولین نفری که بهش شک میکنه شمایین بزارین باهم ازدواج کنن و بعد جداشون کنید اینجوری از اون دختر هم انتقام گرفتید.
این پسر خود شیطان بود اما به راستی که گفته بودند اگر خاستی برای انتقام قبر بکنی دوتا بکن اولیش برای خودت!
همگی از نقشه ای که بهزاد کشیده بود خوشحال و راضی بودند منوچهر به خود تاب نیاورد و با مهراب تماس گرفت.
_الو سلام مهراب خوبی بابا جان؟!
_ممنون خوبم تو خوبی کاری داشتی زنگ زدی؟!
_خواستم بگم عروس خانومو اماده کن ما میایم برای مراسم عروسی و عقد
_چی؟!بابا حالت خوبه؟!
_اره پسرم به نظرم این ازدواج هرچه زودتر شکل بگیره بهتره.
میگویند ادم عاشق کور است و مهراب انقدر غرق در طعم شیرین عشق بود که نفهمید چه بر سرش امده.

(عسل)
همه چیز مثل برق و باد گذشت اونقدر سریع که من حتی نتونستم خوب به تصمیمم فکر کنم فقط به خودم اومدم و دیدم لباس سفید عروسی تنمه سارا شدیدا چشماش غمگین بود ولی میخندید حس میکردم یچیزی شده ولی به من نمیگه یه لباس فوق‌العاده ساده با نگین های کوچیک نقره ای یه سرویس ظریف طلا و یه تاج ظریف نقره زیبام کرده بود هیچوقت از قیافم تا این حد راضی نبودم قد کوتاه اندام لاغر به نظرم مسخره ترین شکل ممکن بود با دیدن مهراب که کنارم داشتن ارایشش میکردن لبخندی زدم و به طرفش رفتم دستم رو رویه ته ریشش گرفتم دستم رو گرفت چسبوند به صورتش و گفت:میدونی بزرگ ترین ارزوم چیه؟!
_چیه؟!
_دوست دارم لبخندت رو ببینم صورتت رو ببینم چشمات رو ببینم.
نفس عمیقی کشیدم خواستم چیزی بگم که گفت:قول میدم خوشبختت کنم تو همه ی زندگیت رو داری به پای من میریزی منم قول میدم همه ی زندگیم رو به پای تو بریزم.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:چیزی جز این ازت انتظار ندارم.
سارا به طرفم اومد و گفت:بابا خروسای عاشق فعلا از زمزمه های عاشقانتون دست بکشید راننده اومده دنبالتون عزیزانم.
دست مهراب رو گرفتم فیلم بردار وارد شد و گفت‌:آقا داماد دستش گل..
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
محکم بغلش کردم و گفتم:چرا انقدر خوبی.
(دانای کل)
صذای زنگ موبایلش اورا به خود اورد باز هم خاطرات گذشته مغزش را به درد آورده بود پسرکش بود تنها یادگاری که از عشق نامردش داشت.
موبایلش را برداشت و ایکون پاسخ را لمس کرد صدای دلنشین پسرکش درگوشش پیچید با ذوق حالش پرسید.
پسرکش برای اولین بار گفت:بابا
از ذوق حس کرد قلبش نمیزد با ذوق گفت:جان بابا
_میخام ازدواج کنم.
حس شیرینی در قلبش پیچید عزیزش قرار بود سرو سامان بگیرد با ذوق گفت:با کی بابا بگو خودم برات میرم خاستگاری.
_با اون پرستاری که فکر کردی منو دزدیده.
حس شیرینش پرید گرمای ذوق صدا کردن پدر از زبان پسرک تبدیل به سرمای سخت و سوزناک شد امکان ندارد بگزارد همچین اتفاقی بیوفتد محال است دختر ان نامرد و نارفیق بشود عروسش خودش رو کنترل کردو خوشحال نشان داد صبر کرد تا پسرش خداحافظي کند ولی خدا میداند که جانش درآمد با عصبانیت باز کیارش بیچاره را صدا زند کیارش حراسان خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:باز چیشده منوچهر؟!
_مهراب... مهراب میخاد ازدواج کنه
کیارش لبخند عمیقی زدو گفت:خوب این کجاش بده؟ خیلیم خوبه.
_د منم همینو گفتم منم خوشحال شدم ولی اگر بدونی عروس کیه سکته میکنی.
_مگه عروس کیه؟!
_عروس عسل دختر اون نامرد ناکس دختر اون دزد ناموس احمق.
ابروهایش بالا پرید و گفت:نه نه الا حداقل نه ماموريت به کلی منهل بیشه منوچهر هرطور شده باید جلوشو بگیریم.
منوچهر با کلافگی گفت:منو نمیشناسی یا مهراب رو؟!
بهزاد جوانکی که تمام وجودش از درد مرگ برادر لبریز بود گفت:من یه نقشه عالی دارم قربان.
هردو به سمتش برگشتند و منتظر به او خیره شدند با لبخندی عمیق گفت:اقا زاده احتمالا بخاطر چشماش باید اعتماد به نفس ضعیفی داشته باشه تنها راهش برگشتن ریحانه خانوم به بازی و حذف عسل و اون دوستش از بازیه همین.
منوچهر:دقیق توضیح بده متوجه بشم چی میگی
_خیلی سادس کافیه شما یه صحنه سازی بکنید که عسل داره مهراب رو برای اینکه کوره مسخره میکنه و تو همین شرایط روحی بدش ریحانه عشق سابقش رو بهش نزدیک کنید البته الا نه.
_چرا الا نه؟!
_طبیعیه اولین نفری که بهش شک میکنه شمایین بزارین باهم ازدواج کنن و بعد جداشون کنید اینجوری از اون دختر هم انتقام گرفتید.
این پسر خود شیطان بود اما به راستی که گفته بودند اگر خاستی برای انتقام قبر بکنی دوتا بکن اولیش برای خودت!
همگی از نقشه ای که بهزاد کشیده بود خوشحال و راضی بودند منوچهر به خود تاب نیاورد و با مهراب تماس گرفت.
_الو سلام مهراب خوبی بابا جان؟!
_ممنون خوبم تو خوبی کاری داشتی زنگ زدی؟!
_خواستم بگم عروس خانومو اماده کن ما میایم برای مراسم عروسی و عقد
_چی؟!بابا حالت خوبه؟!
_اره پسرم به نظرم این ازدواج هرچه زودتر شکل بگیره بهتره.
میگویند ادم عاشق کور است و مهراب انقدر غرق در طعم شیرین عشق بود که نفهمید چه بر سرش امده.

(عسل)
همه چیز مثل برق و باد گذشت اونقدر سریع که من حتی نتونستم خوب به تصمیمم فکر کنم فقط به خودم اومدم و دیدم لباس سفید عروسی تنمه سارا شدیدا چشماش غمگین بود ولی میخندید حس میکردم یچیزی شده ولی به من نمیگه یه لباس فوق‌العاده ساده با نگین های کوچیک نقره ای یه سرویس ظریف طلا و یه تاج ظریف نقره زیبام کرده بود هیچوقت از قیافم تا این حد راضی نبودم قد کوتاه اندام لاغر به نظرم مسخره ترین شکل ممکن بود با دیدن مهراب که کنارم داشتن ارایشش میکردن لبخندی زدم و به طرفش رفتم دستم رو رویه ته ریشش گرفتم دستم رو گرفت چسبوند به صورتش و گفت:میدونی بزرگ ترین ارزوم چیه؟!
_چیه؟!
_دوست دارم لبخندت رو ببینم صورتت رو ببینم چشمات رو ببینم.
نفس عمیقی کشیدم خواستم چیزی بگم که گفت:قول میدم خوشبختت کنم تو همه ی زندگیت رو داری به پای من میریزی منم قول میدم همه ی زندگیم رو به پای تو بریزم.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:چیزی جز این ازت انتظار ندارم.
سارا به طرفم اومد و گفت:بابا خروسای عاشق فعلا از زمزمه های عاشقانتون دست بکشید راننده اومده دنبالتون عزیزانم.
دست مهراب رو گرفتم فیلم بردار وارد شد و گفت‌:آقا داماد دستش گل..
_دسته گل رو بدید به عروس خانوم خیلی نرم و با احساس یهویی نبرین جلو بعد عروس خانوم که خواستم بگیرن گلو بکشین عقب عروس خانوم دستتون رو بزارید جلویه دهنتون خیلی اروم و متین بخندید.
کاری که گفت رو با بدبختی انجام دادیم که باز گفت:اقا داماد شما وقتی میخان عروس خانوم دسته گل رو بگیرن دستشون رو بگیرید و بکشید تویه بغلتون شقیقشون رو ببوسید.
از خجالت صورتم سرخ شد مهراب درحالی که داشت شقیقم رو می‌بوسید با ارامش خاصی گفت:قول میدم خوشبختت کنم.
شیرینی حرفش به حدی زیاد بود که ناخواسته تو خودم جمع شدم و لبخند زدم فیلمبردار با ذوق گفت:براوو براوو عالیه خیلی عالیه.
با بدبختی هرچه تمام لحاظات فیلم برداری از لحظه خروجمون از ارایشگاه تموم شد و بعد غرغر های فیلم بردار بابت سوار شدنمون شروع شد.
هردو صندلی عقب نشسته بودیم دستم رو تویه دستش گرفت یه فلش داد به راننده و ازش خواست اولین آهنگ رو پلی کنهبا لبخند بهش خیره شدم که یهو با شنیدن متن آهنگ چشمام گرد شد.
ای ننه ای ننه مو دیگه زن نمیخام
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
با بهت گفتم:مهراب؟! این چیه!
خنده ای از ته دل کردو گفت:این منم در اینده.
خواستم چیزی بگم که ماشین از حرکت ایستاد هردو پیاده شدیم با دیدن منوچهر ناخوداگاه لرزی کردم به طرفمون اومد با ذوق مهراب رو دراغوش کشید و براش آرزوی خوشبختی کرد نوبت منکه شد بالبخندی که نمیدونستم معنیش چیه گفت:فکر نمیکردم انقدر بی فکر باشین که بخاین تویه ماموريت جلویه چشم رابینسون و کاکس عروس بشید ولی خوب با یسری دروغ کارو راست و ریس کردم.
مهراب با یه لبخند عصبی گفت:بابا حواست باشه چجوری داری با خانمم حرف میزنی.
منوچهر دوباره با همون لبخند و ارامش عجیب گفت:حواسم هست پسرم خانم تو الا عروس گل منم هست.
همه ی مهمون ها غریبه بودن منم که کسیو نداشتم تک فرزند بودم همه کسو کارم مرده بودن تنها کسی که دلم بهش گرم بود سارا بود که اونم کنار کیارش ایستاده بود داشت گپ میزد چشمش به من خورد با دیدنمون با ذوق به طرفمون اومد و گفت:وای چرا ایستادید برین بشینین دیگه بعدم بازومو گرفت و دنبال خودش میکشید.
به جایگاه رسیدیم یه صدف بزرگ سفید رنگ که صندلی های داخلش شبیه مروارید بودن با لبخند نشستیم منوچهر اومد جلو و گفت:کلی جون کندم تا اخرش تونستم یه عاقد پیدا کنم مثل گشتن دنبال سوزن تویه انبار کاه بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین