جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آریادخت با نام [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,431 بازدید, 31 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [لعبت مفتون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
negar_1722029942783_w0b5.png
عنوان: لعبت مفتون
نویسنده: فاطمه سیاسر
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
ویراستار: @F.S.Ka
کپیست: @Nella
عضو گپ نظارت (8)S.O.W

خلاصه: نگاه‌ها به لعبتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گریستد.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و لبش را به زهر!
اشک‌های لعبت مانند تیزی روی قلبش خراش می‌اندازد؛ خراشی عمیق و بزرگ!
خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده‌است.
سیاهی مانند شیری جانش را به دندان
می‌گیرد و او را پیش‌غذایش می‌کند.


مقدمه:
گاهی‌ اوقات‌، تاریکی‌ تمام‌ وجودت‌ را‌ در‌ بر می‌گیرد؛ غافل از آن‌که دیگر فرصتی وجود ندارد تا‌ باخبر شوی!
قلبت پُر می‌شود از افسون سیاهی و تا به خود می‌آیی می‌بینی که دیگر نه قلبی وجود دارد نه روحی که بخواهد عاشقی کند و همه‌ی این‌ها تقصیر زمانه‌ای است که نه رام تو می‌شود و نه جان تو را در آغوش می‌گیرد... !
در آن‌جاست که دیگر نمی‌توانی و قطره‌های شور را‌ بر روی صورتت‌ حس‌ می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,924
مدال‌ها
11
1722262300341.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»
چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»



×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
دخترک قصه، گلی که مانند گلی تازه جوانه زده آوای خنده‌هایش در کل حیاط خانه مادربزرگ می‌پیچید.
مادرش با دیدن خنده‌های دخترکش جانی دوباره می‌گرفت و پر انرژی‌تر به شستن میوه‌های درون حوض ادامه می‌داد.
گلی به‌سوی مادربزرگش رفت و کنار او نشست.
سرش را بر روی پای مادربزرگش گذاشت و با چشمان یاقوتی رنگش به عروسک در دستش خیره شد.
مادربزرگش شروع به سخن گفتن کرد، برایش از معنی اسمش گفت:
- دختر کوچولوم، تو مثل اسمت زیبایی! مثل گلی که تازه غنچه کرده... تو گلیِ منی!
مادربزرگش انگشتانش را درون موهای دخترک حرکت می‌داد. دخترک جانی تازه می‌گرفت و نفسش را درون قفسه سی*ن*ه‌اش حبس می‌کرد و با آرامش بیرون می‌داد. عروسکش را درون دستانش گرفت و آرام آن را نوازش می‌کرد؛ همانند مادربزرگش که موهای او را نوازش می‌کرد.
مادربزرگ به صورت لطیف گلی خیره شد، دخترک صورتی گرد و سفیدی داشت.
موهای بلند و خرمایی رنگش مانند آفتابی سوزان می‌درخشید، چشمانش... چشمانش مانند یاقوت زیبا بود لبانش کوچک‌ و سرخ بود. بر روی گونه‌هایش کک و مک‌هایی بسیار زیبا دیده می‌شد. ناگهان‌ چشمان مادربزرگ پر از اشک شد. انگار از آینده دخترک کوچک باخبر بود اما نمی‌توانست کلامی سخن بگوید. مادربزرگ دخترک به گوشه‌ای از دیوار خیره شد، ناگهان دخترک زیبایی مانند گلی کوچکش را دید که سیاهی اطراف آن را گرفته بود. چشمانش را باز و بسته کرد و به گلی کوچک در بغلش خیره شد که چگونه در بغلش به خواب رفته‌بود. زیبایی‌اش تمام مردم را جذب خود کرده‌بود و مادربزرگ از این موضوع بسیار ناراحت بود.
اشک‌های مادربزرگ بر روی صورت دخترک می‌ریخت اما دخترک متوجه اشک‌های مادربزرگش نمی‌شد و به خوابی عمیق فرو رفته‌بود. مادربزرگ شروع کرد به حرف زدن و از آینده دخترک می‌گفت. او از تمام ماجرا باخبر بود و هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد تا برای نوه‌اش انجام دهد. قلبش به‌شدت می‌سوخت و چشمانش مانند رنگ خون قرمز بود. می‌دانست آخرای نفس کشیدنش است. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش با هر سخن متلاشی می‌شد و درون قلبش خنجری تیز فرو می‌رفت. در گوش دخترک التماس می‌کرد تا قوی باشد و کم نیاورد و درون سیاهی فرو نرود اما دیر شده‌بود.
به عروسک در دستان دخترک خیره شد. انگشتان دخترک درون عروسک فرو رفت. دخترک از اتفاقی که برایش درحال افتادن بود بی‌خبر بود. مادربزرگ دخترک را درون بغلش گرفت و اشک ریخت که ناگهان کم‌کم قلب مادربزرگ از کار افتاد و به خاموشی ابدی رفت. بدن مادربزرگ مانند برف زمستان سرد شده‌بود، صورتش رو به کبودی می‌رفت و در آخر چشمانش بسته شد و باز هم دخترکی را دید که تاریکی منتظر او است، تا او را در دام بیندازد، اما افسوس که هیچ کاری از دست مادربزرگ برنمی‌آمد تا بتواند دخترک را نجات دهد، تا نگذارد او درون تاریکی فرو رود. اشک گوشه چشمان مادربزرگ خشک شده‌بود. مادربزرگ نتوانست نجاتش دهد و از او محافظت کند. تنها امیدش به یک نفر بود، تا بتواند از دخترک داستان به خوبی مراقبت کند و او را از تاریکی نجات دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
گلی از خواب بیدار شد، بر روی پیشانی‌اش قطرات عرق دیده می‌شد. شروع کرد نفس‌نفس زدن، صدای نفس‌هایش در اتاق پیچیده بود. سعی کرد از روی تخت بلند شود و به سوی مادربزرگش برود. با بدنی سست شده به حیاط رفت و مادربزرگش را دید که مشغول کاشتن گل سرخ بود. ناگهان خوابی را که دیده‌بود به یادش افتاد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. سرش گیج می‌رفت و اطرافش را تار و تیره می‌دید. اشک از گوشه چشمانش می‌ریخت. با سرعت به‌ طرف‌ مادربزرگش رفت و خودش را درون آغوش او انداخت. مادربزرگ از این کار گلی متعجب شد و دخترک را محکم به خود فشرد. روی موهایش را بوسه باران کرد و به چشمان گلی خیره شد. ناگهان درون چشمان گلی چیزی دید که باعث شد قلبش فشرده شود. چشمان گلی رو به سرخی می‌زد و بدنش به‌شدت داغ بود، انگار درون بدنش آتشفشان درحال جوشش است! مادربزرگ رو به گلی کرد و به او گفت:
- گلی، دخترم چیشده؟! خواب بدی دیدی؟
دخترک می‌خواست اتفاق را برایش تعریف کند اما انگار زبانش یاری سخن به او را نمی‌داد و نمی‌توانست سخن بگوید و برای مادربزرگش خوابی را که دیده‌بود تعریف کند. انگار بر روی لبانش چسبی زده باشند. نفس دخترک به شمار افتاد، او نمی‌دانست چه اتفاقی دارد برایش می‌افتد. وحشت‌زده‌ بود، اما این حالت را فقط خودش می‌توانست حس کند. متوجه نگاه متعجب مادربزرگش بود و سعی کرد خودش را کنترل کند. چشمانش را به‌ هم فشرد و بار‌ دیگر به مادربزرگش خیره شد و به او گفت:
- نه مادربزرگ چیزی نشده، حالم خوبه،
فقط کمی بی‌خواب شدم.
مادربزرگ که انگار حرف گلی را باور کرده باشد سری تکان داد و مشغول انجام دادن کارهایش شد. گلی کنار مادربزرگ نشست و به او خیره شد و با خود سخن می‌گفت که شاید مادربزرگش برای او خطرناک است! سرش را تکان داد تا افکارش را کنار بگذارد. او خبر نداشت که تمام اتفاقات از همان خواب آشفته شروع می‌شود! به اطرافش نگاهی انداخت و چشمش به عروسکش خورد، به‌سوی عروسکش رفت و آن را در بغل خود گرفت و موهای عروسکش را نوازش کرد. به‌سوی حوض رفت و روی آن نشست دستانش را بر روی آب می‌کشید و کودکانه می‌خندید؛ گویا انگار خواب را از یاد خود برده‌بود و با لذت به ماهی‌های درون حوض خیره بود و با ذوق کودکانه انگشتانش را روی آب تکان می‌داد. زلف‌های گلی دور و برش آشفته ریخته‌بود و زیبایی او را چند برابر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
ناگهان صدایی از گوشه حیاط به گوشش رسید. سرش را برگرداند و به نقطه‌ای که از او صدا می‌آمد خیره شد، گربه سیاه رنگی را دید که به او خیره بود و با چشمان خاکستری رنگش سر تا پای گلی را می‌نگرد؛ گلی با وحشت به گربه چشم دوخت او بسیار از گربه می‌ترسید، به طوری که در کودکی‌اش از شدت ترس لکنت گرفته‌بود. گربه کم‌کم به او نزدیک می‌شد. گلی عقب‌عقب می‌رفت ناگهان گربه پرشی کرد و گلی در حوضچه آب افتاد. او نمی‌توانست شنا کند و تنها کارش دست و پا زدن بود. از داخل آب به بالا خیره بود. ناگهان گربه تبدیل به آدمکی عجیب شد آنقدر عجیب بود که گلی چشمانش را زیر آب از تعجب گشود. کم‌کم نفسش تنگ می‌شد آن آدمک با لبخندی زیبا و عجیب به گلی خیره بود. گلی کم‌کم چشمانش را بست و در تاریکی فرو رفت در همان تاریکی حس کرد آن آدمک دستش را گرفته تا بتواند آن را از آب بیرون بکشد؛ موهای گلی در آب به رنگ مشکی تیره، مانند بختش درآمد حسی داشت که تا به حال آن را تجربه نکرده‌بود حسی مانند معلق بودن روی هوا، حسی که انگار عروسکی که می‌خواست را برایش نخریده‌اند و او از شدت گریه لپانش گل انداخته شده‌بود. آن آدمک انگشتانش را نوازش می‌کرد. گویا سعی می کرد او را نجات دهد تا به زندگی‌اش بازگردد. لبخندی بر روی لب‌های گلی آمد اما ناگهان اطرافش در تاریکی فرو رفت. آدمک دستش را ول کرد و او در گودالی عمیق و تاریک افتاد، گودالی که انگار اتفاقات زندگی‌اش را به اون نشان می داد؛ صفحه‌ای سفید جلوی چشمانش ظاهر شد و به او کودکی‌اش را نشان می‌داد عروسکش را دید که به او خیره شده و با صدای نازکش از او خواهش می‌کند تا به زندگی‌اش بازگردد گلی سردرگم و حیران بود نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده‌است؟ نمی‌دانست باید دقیقاً چه کاری انجام دهد؟ پدرش را دید که به او خیره بود. گلی حیران بود پدرش را در کودکی از دست داده‌بود! ناگهان چشمان پدرش به خون نشست و تلاش می‌کرد به سوی دخترک بیاید، صدای جیغ گلی در گودال پیچید پدرش تلاش می‌کرد تا طناب دور دستانش را باز کند و به سوی گلی برود اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود. ناگهان چهره‌ی پدرش از گوشه چشمانش محو شد. چهره‌ی مادرش جلوی چشمانش‌ نقش بست که به او التماس می‌کرد تا خودش را نجات دهد! از او خواهش می‌کرد تا واقعیت‌ها را بفهمد و ناگهان چهره‌ی غمگین مادربزرگش پیش روی چشمانش آمد و از او خواهش می‌کرد تا او را ببخشد صفحه از جلوی چشمانش ناپدید شد و سر گلی گیج رفت و گوشه‌ای از گودال افتاد. جریان خون را روی گوشه صورتش حس می‌کرد و دوباره در تاریکی فرو رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
گلی چشمان یاقوتی رنگش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت؛ با تعجب به صورت در خواب مادربزرگش خیره شد صورتش چنان زیبا بود که چشم‌های انسان از روشنایی صورتش به درد می‌آمد. پوست سفید صورتش چشمان کشیده مشکی‌اش، موهای بلند سفیدش تمام اعضای بدنش را ریزبه‌ریز با جزئیات آنالیز کرد به خود گفت:
- شاید زیباییمو از مادربزرگم به ارث بردم!
ناگهان به لباس مشکی مادربزرگش خیره شد، مادربزرگش هیچ‌گاه عادت نداشت لباس مشکی بپوشد؛ زیرا همیشه معتقد بود لباس سیاه شُگون ندارد؛ مادربزرگ به گلی گفته‌بود که سیاه نشانه عشق است اما گاهی می‌تواند نشانه غم و اندوه باشد، به همین علت همیشه به او می‌گفت از رنگ مشکی دوری کن!
گلی با دستش سرش را که نوار سفیدی بر دور آن پیچیده شده‌بود نوازش کرد، در سرش فردی با صدای بم‌ فریاد بلندی زد و به او می‌گفت:
- گلی خودت‌ رو نجات بده!
گلی سرش را در دستش گرفت و فشرد آنقدر سرش درد می‌کرد که صدای جیغش در کل خانه اِکو شد. مادربزرگش با ترس از خواب پرید و به گلی آشفته نگاه انداخت. دخترک صورت سفیدش رو به کبودی می‌زد، گویا انگار نفس ندارد، سرش را با دستانش فشار می‌داد. مادربزرگش نگران به سوی او رفت و سر گلی را در بغلش فشرد آرام موهای دخترک را نوازش می‌کرد و قربان صدقه نوه کوچکش می‌رفت، مادربزرگش اشک می‌ریخت و گلی جیغ می‌زد؛ گویا انگار این خانواده قرار نیست روز خوش را به خود ببینند، مادربزرگش یاد خاطرات کودکی خودش افتاد یاد مادرش و پدرش افتاد که آنان هم همین نشانه‌ها را داشتند. مادربزرگ ترسیده دخترک را به خود فشار می‌داد تا حدأقل کمی از دردش را تسکین دهد. بر سر دخترک بوسه می‌زد و این اشک‌هایش بود که لباس دخترک را خیس می‌کرد. گلی رو به بی‌هوشی بود و تنها چیزی که آن را اذیت می‌کرد ندای درونش بود انگار هیولایی درون وجودش بود و تمام تنش را از هم می‌پاشید. هیولا بیشتر درون سرش فریاد می‌زد و گلی بیشتر درد می‌کشید! دخترک بیشتر جیغ می‌کشید و مادربزرگش ناراحت از آن‌که هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید، تا دخترکش را نجات دهد. ناگهان مادربزرگ نگاهش به موهای مشکی دخترک افتاد، دستش را درون موهای دخترک کشید و در دستش چند تار مو آمد که مثل زغال پودر شدند؛ موهای طلایی دخترک سیاه شده‌بود و مادر بزرگش حیران از این موضوع ناگهان گلی چشمانش را باز کرد و مادربزرگش با دو گوی خونین رنگ روبه‌رو شد. مادربزرگ بدنش به لرزه در آمد و اشک از چشمانش به سرعت پایین می‌ریخت، آن گلی او نبود! دخترک او دختری شاد و بازیگوش بود گلی روبه‌‌روی آن یک دختر دیگر بود. دختری با موهایی از جنس آتش و چشمان خونین رنگ بود. گلی متعجب از اینکه مادربزرگش از او دوری می‌کند، شروع کرد به اشک ریختن. از چشمان دخترک اشک می‌بارید دخترک کوچک و بی‌آزار بود. او عادت به این رفتارها و دردها نداشت؛ دخترک برایش خیلی زود بود تا با دردها روبه‌رو شود تا با دوری مردمان از خود روبه‌رو شود نمی‌دانست مقصر این رفتارها کیست؟ او، مادرش، پدرش، یا حتی مادربزرگش؟ اما او از همه‌چیز بی‌خبر بود و می‌گفت چرخه روزگار است، غافل از آینده‌ای نه چندان دور... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
دخترک زیر چشمانش گود افتاده‌بود، دور و برش به رنگ سیاهی درآمده‌بود. دیوارهای اتاقش مانند برزخی تنگ و تاریک برایش بود. نفس دخترک تنگ شده‌بود؛ چهره مادربزرگش را تار می‌دید، نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. ناگهان چهره مادربزرگش مانند همان چهره‌ای که آن را بر روی حوض دیده‌بود، سیاه و وحشتناک شد. جیغ دخترک تمام خانه را گرفت مادربزرگ تمام این اتفاقات را در کودکی دیده‌بود. نمی‌دانست دقیقاً چه زمانی این اتفاقات می‌‌خواهند دست از سر خانواده‌اش بردارند. مادربزرگ پیر و ناتوان شده‌بود. دستانش به لرزه افتاده‌بود. کنار چشمانش پینه بسته بود اما زیبایی خود را از دست نداده‌بود، در کودکی مادرش با صدایی خندان به او می‌گفت:
- زیباییت کار دستت میده!
و بلند می‌خندید اما مادرش راست می‌گفت زیباییش کار دستش داده‌بود و این اتفاقات تنها فقط به‌خاطر زیبایی خیره کننده او بود که توانسته‌بود آن موجود را شیفته خود کند اما هیچ‌گاه خودش آزار ندیده‌بود تنها خانواده‌اش جلوی چشمانش در آتش زیبایی او می‌سوختند و مادربزرگ تنها تماشاگر این ماجرا بود. نوه‌اش جیغ می‌کشید و مادربزرگ به گذشته‌اش پرت شده‌بود انگار که نمی‌توانست کاری انجام دهد دست‌ها و پاهایش دیگر توانی نداشتند با هر جیغ گلی قلب مادربزرگ از درد فروپاش و چشمانش از اشک قرمز‌تر می‌شد. گلی کنترلش را از دست داده‌بود؛ مادربزرگ که نزدیکش می‌رود از گوشه دهن گلی خون جاری می‌شود، نمی‌خواست او نزدیکش شود مادربزرگ تنها یک گوشه نشست و به دخترکی که غرق در خون بود خیره شد. اشک گوشه چشمان مادربزرگ را خیس کرد. موهای دخترک مانند آتش بر روی سر گلی می‌سوخت و دخترک از این حس متنفر بود، او موهای زیبای خودش را می‌خواست او کودک بود و تحمل این همه درد را نداشت؛ مادربزرگ انگاری زبانش بند آمده‌بود، این حرکات و اتفاقات برایش تازگی داشت. در کودکی چندین بار تجربه‌اش کرده‌بود و همیشه در گوش مادربزرگ خوانده می‌شد که او باید تنها باشد و خوشحالی هیچ‌وقت نزد او نمی‌آید و مادربزرگ آن را در چندسالی که زندگی کرده‌بود فهمیده بود او همیشه باید تنها باشد. تک‌تک اعضای خانواده‌اش و دوستانش را از دست داده‌بود. تنها برایش دخترکش و نوه‌اش مانده بود، حال نوه‌اش در حال فروپاشی بود و مادربزرگ تنها و غمگین بود. خوشحالی برای او در طول زندگی مانند زهر و هیچ پادزهری وجود نداشت تا بتواند درد او قلب، جسم و ذهن او را تسکین دهد مادربزرگ نمی‌دانست این ماجرا تا کی ادامه دارد در طول زندگی‌اش تنها بود و همیشه درد دیگران را تماشا می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
او از درد دیگران آزار می‌دید، اما این کار مدام جلوی چشمانش اتفاق می‌افتاد، نزدیک‌ترین کَسانش را از دست داده‌بود و او نمی‌خواست دخترکش و نوه‌اش را از دست بدهد ناگهان در ذهن مادربزرگ‌ فکری آمد، او به نوه‌اش که حال اطرافش غرق در خون بود، بی‌هوش بر‌ روی زمین بود، خیره شد. تصمیم گرفت دخترک را در کلبه چوبی که یادگار پدرش بود مخفی کند و خودش از آن دوری کند؛ تا دیگر آسیبی به نوه‌اش نرسد. دخترک را درون آغوشش کشید و آن را‌ در آغوش گرمش مخفی کرد، دخترک درون بغل او مانند نوزادی‌اش آرام خوابیده بود. قطره اشکی از چشمان مادربزرگ‌ بر روی صورت دخترک ریخت‌، صورت دخترک مانند خورشید سوزان درخشید و باعث شد بر روی لبان مادربزرگ‌ لبخندی ظاهر شود تا جنگل راه زیادی بود اما مادربزرگ تمام توانش را جمع کرد و به‌سوی کلبه چوبی حرکت کرد در راه از لا‌به‌لای درختان عظیم‌الجثه صداهای عجیب و مهیبی می‌آمد. مادربزرگ تمام این صداها را در کودکی‌اش گویا شنیده بود. هنگامی که پدرش او را در همان کلبه پنهان کرد و از او خواست در همان کلبه زندگی‌ کند و هنگامی که بزرگ شد به سوی پدر مادرش برود اما حیف که عمر انسان بسیار کوتاه است و مادربزرگ‌ بعد از آن هیچ‌وقت نتوانست پدر و مادرش خندان ببیند، مادربزرگ‌ انگاری در گذشته غرق شده‌بود و تمام اتفاقات برایش مانند وزش باد از جلوی چشمانش گذشت هنگامی که به خودش آمد، روبه‌روی کلبه چوبی بود، اطراف کلبه را گل‌های بسیار زیبا در برگرفته بودند، صدای جیک‌جیک پرندگان در اطراف کلبه می‌پیچید. مادربزرگ به کلبه چوبی بسیار بزرگی وسط جنگل بود خیره شد. به تازگی اطرافش را تارهای عنکبوت به اسارت خود درآورده بودند؛ تارهای عنکبوت مانند گلی خاردار باعث شد تا از بدن مادربزرگ خون جاری شود مادربزرگ نوه‌اش را بر روی زمین سرد گذاشت و پیشانی او را بوسید. تمام بدن مادربزرگ می‌سوخت و از آن خون جاری بود، دستان دخترک کم‌کم گرم می‌شد و این موضوع باعث خوشحالی مادربزرگش شد مادربزرگ تصمیم گرفت برود به سوی در رفت و برای بار آخر به نوه‌اش خیره شد، صورتش را خون در بر گرفته‌بود. درون جنگل رفت و آهسته به قدم‌هایش ادامه می‌داد؛ برایش مهم نبود چه اتفاقاتی در انتظارش است و آسوده به راهش ادامه می‌داد و درخواست مرگ می‌کرد. او عقیده داشت اگر خودش بمیرد دیگر هیچ‌کدام از عزیزانش عذاب نمی‌کشند و دردهایی که مسببشان تنها یک نفر بود را تحمل نمی‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
در راه سایه‌ای سیاه را می‌دید اما واکنشی نشان نمی‌داد. می‌دانست تنها یک نفر است که دارد او را آزار می‌دهد. نفس عمیقش را به بیرون فرستاد که باعث شد، در هوا دودی بلند شود، دستانش از شدت سرما یخ زده‌بود و خون بر روی صورتش خشک شده‌بود، اما همچنان به راهش ادامه می‌داد تا به خانه‌اش برسد ناگهان در جلوی چشمانش پسری ظاهر شد. قد بلند، با صورتی کشیده، چشم و ابرو مشکی‌، موهای کوتاهش را دم اسبی بسته بود که زیباترش می‌کرد. مادربزرگ او را چندین بار در جوانی‌اش دیده‌بود، اما فقط چهره خشمگین او را دیده‌بود.خشمش علتش این بود که مادربزرگ عاشق پسرکی دیگر بود؛ پسرکی که از او جز مهربانی چیزی ندیده‌بود و این باعث شده‌بود آن پسر زیبا خشمگین باشد. پسرک به وضعیت مادربزرگ نگاهی انداخت کل صورتش را مانند لیزری آنالیز کرد و شروع به خندیدن کرد. صدای خنده‌‌‌‌هایش باعث شد سکوت جنگل شکسته شود و پرندگان از شدت ترس به آسمان پرواز کنند. مادربزرگ پیر و ناتوان شده‌بود اما آن پسرک هنوز زیبا بود و زیبایی‌اش بسیار خیره کننده‌بود. درون چشمان پسرک خشمی دیده نمی‌شد و این باعث تعجب مادربزرگ شده‌بود فکر می‌کرد، پسرک به‌خاطر خشم باز هم مثل گذشته او را اذیت کند، اما تنها صدای خنده پسرک بود که کل جنگل را در بر گرفته‌بود! پسرک حرفی نزد و خندید آتش در کنارش شعله‌ور بود و مادر بزرگ هیچ ترسی تا به‌حال از پسرک نداشت و الان از تنها چیزی که ترسیده‌بود صدای خنده پسرک بود. درون مغزش فکرهای ترسناک به وجود آمد، همان باعث شد تا بدنش به شدت بلرزد پسرک که باعث ترس مادربزرگ شده‌بود خندید و از جلوی چشمانش محو شد، مادربزرگ قلبش شروع به تپیدن کرد و سرش گیج رفت اولین‌بار در کودکی‌اش از آن پسر جوان ترسیده بود و دومین بار حالا بود که باعث عذاب او شده بود. پاهایش دیگر توانی برای ادامه نداشتند. گویا به دستان و پاهایش طناب بسته بودند و طناب باعث شده‌بود که نتواند حرکت کند، به درختان و گل‌های سبز خیره بود و بر روی زمین افتاد، نمی‌توانست اتفاقی که برایش افتاده‌بود را هضم کند. در کودکی بارها آن مرد را دیده‌بود اما هیچ‌گاه حال آشفته الان را نداشت اشک‌های خون‌آلودش از چشمانش بر روی زمین می‌ریخت و انگار کسی قلبش را درون دستش فشار می‌داد او فکر می‌کرد با گذاشتن نوه‌اش در آن کلبه چوبی ماجرای زندگی‌اش تمام می‌شود اما او خبر نداشت این اتفاقات شروعی جدید بود... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,036
مدال‌ها
3
***

گلی چشم‌های زیبایش را باز کرد و به اطرافش خیره شد. ترسید و به گوشه‌ای از کلبه رفت. با ترس مادربزرگش را صدا می‌زد و صدای نازکش درون کلبه می‌پیچید که درخواست کمک می‌کرد. او تمام اتفاقاتی که برایش افتاده‌بود را فراموش کرده‌بود چشمانش به عروسکش افتاد؛ که گوشه‌ای از کلبه افتاده‌بود به سمت عروسکش رفت و او را در آغوشش گرفت. ناگهان متوجه شد عروسکش چشم ندارد و دیگر مثل قبل زیبا نیست‌. چشمان گلی پر از اشک شد و عروسکش را به بغلش فشرد و شروع به گریه کردن کرد؛ اشک از چشم‌های گلی بر روی صورت عروسکش می‌ریخت، دستان گلی مانند آتش داغ بود اما گلی متوجه آن نشده‌بود ناگهان بوی سوختگی به مشامش رسید، چشمانش را باز کرد و دید عروسکش در بغلش آتش گرفته‌بود! او را به سمت دیوار پرت کرد و از او دور شد به دستانش خیره شد، که مانند آتش سرخ بودند. عروسکش دیگر نمی‌سوخت گلی ترسیده بود، دستانش را به زمین زد و باز هم آتش شروع شد. گلی نمی‌دانست باید چه‌کاری انجام دهد؟! او مادرش و مادربزرگش را می‌خواست؛ آغوش گرم مادربزرگش را می‌خواست؛ قصه‌های شیرین مادربزرگش را می‌خواست؛ دلش برای صدای خندیدن‌های مادرش تنگ شده‌بود. گلی دیگر مثل تمام هم‌سن و سال‌هایش نبود. او گلی جدید با اتفاقات جدید بود، دیگر صدای خنده‌هایش کل حیاط خانه مادربزرگش را در بر نمی‌گرفت. دیگر دوستی نداشت تا به‌خاطر زیبایی عروسک‌هایشان با هم دعوا کنند؛ دیگر آغوش گرم مادربزرگش را نداشت و دیگر هیچ‌وقت مادرش را نمی‌دید.گلی نمی‌دانست دچار چه سرنوشتی شده‌است و چرا این اتفاقات برایش می‌افتد؟! او تحمل این همه درد و رنج را نداشت. او کودک بود و کودک هیچ‌گاه نمی‌تواند دوری خانواده‌اش را تحمل کند. گلی در همان کلبه باید می‌ماند تا از اتفاقات دوری کند، او از کودکی‌اش پدر نداشت و پدرش هنگامی که او به دنیا آمده‌بود از دنیا رفت اما هیچ‌وقت، هیچ‌کَس او را مقصر ندانستند و می‌گفتند عمرش کوتاه بوده‌است. گلی در کودکی‌اش به علت نبود پدرش ناراحت بود، او مانند تمام دخترک‌های همسن و سالش ناز و نوازش پدرش را تجربه نکرده‌بود و این موضوع باعث شده‌بود در کودکی با حرف‌های هم‌سن و سال‌هایش اذیت شود و آزار ببیند گلی مقصر هیچ‌کدام از اتفاق‌ها نبود، تنها مقصر کسی بود که او را نمی‌شناخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین