- Aug
- 369
- 3,983
- مدالها
- 3
(سهیل)
انگشتان کشیدهاش به سرعت روی کیبورد لپتاپ تکان میخورد و کدهای سبز را وارد صفحهی ویاسکد بارگذاری میکرد. با باز شدن ناگهانی در او به سرعت هفت تیرش را از کمربندش خارج کرد و به سمت در نشانه رفت. سمیرا با چشمانی وحشت زده و دستانی که به نشان تسلیم بالا رفته بود لب زد:
ـ منم سهیل!
او با نگاه پوکری چشم گرفت و صدایش را بالا برد.
ـ میدونی که متنفرم بدون در زدن وارد میشی!
او چنگی به موهای پریشانش زد و چند قدمی نزدیکتر شد سهیل متوجهی حرکات مضطرب او گشته بود به آرامی پرسید:
ـ ماموریت شکست خورد!؟
سمیرا با حال زاری از دیوار گرفت تا پس نیوفتد.
ـ فقط این نیست پایین سالن اسرافیل روی مبل نشسته...
سهیل به سرعت از جایش بلند شد و پیراهن سفیدش را از روی زمین برداشت پوشید در حالی که دکمههایش را میبست غرید:
ـ اصفهان چیکار میکنه!
ـ نمیدونم ولی عصبانی خیلی هم عصبانی!
یقهی لباسش را درست کرد و از کنار سمیرا که در مرز ایست قلبی بود گذشت با قدمهای محکمی به سمت سالن رفت. از دیدن اسرافیل که سیگار برگی دود میکرد پا روی پا انداخته بود متعجب شد او با لباسهاس رسمی به این ویلا آمده بود انگار به جز دیدن سهیل چندین کار دیگر هم داشت.
ـ سلام پدر.
آن مرد میانسال سرش را بالا گرفت و دود سیگار را در هوا پخش کرد در حالی که از نوک دماغش به سهیل خیره شده بود لبخند کجی زد و گفت:
ـ بشین پسرم.
سهیل درست مقابل او نشست و ژست اسرافیل را که روی مبل لم داده بود به خود گرفت!
ـ لاغر شدی!
ـ دیگه باشگاه نمیرم وقت نمیکنم.
ایروان پرپشت اسرافیل به بالا پرید او خم شد و کمر سیگار کلفتش را در جا سیگاری بلوری شکاند جعبهی سیگارش را به سمت سهیل انداخت و پرسید:
ـ دوستاتو نمیبینم.
سهیل یک نخ از داخل جعبه گرفت روی لب هایش گذاشت در حالی که از گوشهی چشمانش به اسرافیل نگاه میکرد پاسخ داد:
ـ فرستادمشون یک جای دور فعلا تنهام.
اسرافیل با نگاه عمیقی سری تکان داد.
ـ حال خواهرتو نمیگیری!؟
ـ بدون شک جاش خوبه!
برای اولین بار دلش هری پایین ریخت اسرافیل هیچ وقت برای هیچ و پوچ به دیدنش نمیآمد آن مرموز همهی حرفهایش را در قالب کنایه بیان میکرد و حالا برای خواهرش نگران بود بود هر چند بروز نمیداد.
ـ سهیل ازت سوال میپرسم به خاطر خواهرتم که شده صادقانه جواب بده، باشه!؟
ـ بگو پدر!؟
اسرافیل دو دستش را حلقه کرد روی زانوانش خم شد.
ـ واقعا من برات مثل یک پدرم!؟
سهیل از میان حالهی دود به چشمان روباه مانند اسرافیل چشم دوخته بود.
ـ من همون قدر شما رو دوست دارم که شما منو دوست دارید پدر! چی باعث شده این سوال رو بپرسید!؟
اسرافیل با همان نگاه برندهاش سرش را بالا برد لب زد:
ـ یادته گفتم باید از شر خضر و اطرافیانش خلاص بشیم!؟
وقتی سکوت سهیل را دید از زیر دندان غرید:
ـ تو بهم گفتی کارشون تموم کردی! گفتی داخل یک ویلا همشون به درک واصل شدند! درسته!؟
گیج شده سری تکان داد حتی نمیتوانست حدس بزند که چرا او باید این سوال را بپرسد.
ـ خب اون ها زندهن!
ـ امکان نداره!
اسرافیل دستی به ریشهایش کشید و آه پر سوزی از لبهای سیاهش بیرون آمد.
ـ سام و سامیار پسرهای اون شیخ عرب یادته!؟
ـ بله.
ـ پدرش چند وقت پیش اومد و ازم پرسید از پسرهاش خبری دارم یا نه!
با اخمهای درهمی به حرکات دست اسرافیل نگاه میکرد که با یک هفت تیر قدیم روی میز بازی میکرد مدام او را میچرخاند لولهاش را به سمتش میگرفت.
ـ خب؟
ـ منم بهش گفتم هیچ خبری ندارم ولی اون عکسی بهم نشون داد گفت پسرت باید بدونه چون چند وقت پیش باهاشون جلسه داشته.
ـ چی!؟
اسرافیل از دیدن چهرهی متعجب سهیل به ستوه آمده فریاد کشید:
ـ یعنی تو از این موضوع بیخبری!؟ میدونی جالبی کار کجاست!؟
سهیل خاکستر سیگار را تکاند و به معنای نه شانه بالا انداخت.
ـ جالب اینجاست که گفت سهیل اسم پدر مرحومش الیاس رو روی خودش گذاشته تا از من انتقام بگیره!
با صدای خندهی ببند سهیل چشمان خمار اسرافیل به یکباره درشت و شفاف شد هیچگاه ندیده بود او با صدای بلند بخندد!
در میان خندههایش لب زد:
ـ پدر یکی پیدا شده که از هویت من داره سوءاستفاده میکنه!
حال متوجه شد خندههای او عصبی و تیک دار است.
ـ پیداش میکنم و میکشمش!
اسرافیل بار دیگر هفت تیر را چرخاند اینبار به سمت سهیل پرتاب کرد.
ـ همین الان بکشش!
سهیل با نیشخند اسلحه را برداشت گفت:
ـ هنوز هم فکر میکنید دارم فیلم بازی میکنم!؟
با سکوت اسرافیل سر اسلحه را روی سرش گذاشت بیتردید ماشه را کشید.
انگشتان کشیدهاش به سرعت روی کیبورد لپتاپ تکان میخورد و کدهای سبز را وارد صفحهی ویاسکد بارگذاری میکرد. با باز شدن ناگهانی در او به سرعت هفت تیرش را از کمربندش خارج کرد و به سمت در نشانه رفت. سمیرا با چشمانی وحشت زده و دستانی که به نشان تسلیم بالا رفته بود لب زد:
ـ منم سهیل!
او با نگاه پوکری چشم گرفت و صدایش را بالا برد.
ـ میدونی که متنفرم بدون در زدن وارد میشی!
او چنگی به موهای پریشانش زد و چند قدمی نزدیکتر شد سهیل متوجهی حرکات مضطرب او گشته بود به آرامی پرسید:
ـ ماموریت شکست خورد!؟
سمیرا با حال زاری از دیوار گرفت تا پس نیوفتد.
ـ فقط این نیست پایین سالن اسرافیل روی مبل نشسته...
سهیل به سرعت از جایش بلند شد و پیراهن سفیدش را از روی زمین برداشت پوشید در حالی که دکمههایش را میبست غرید:
ـ اصفهان چیکار میکنه!
ـ نمیدونم ولی عصبانی خیلی هم عصبانی!
یقهی لباسش را درست کرد و از کنار سمیرا که در مرز ایست قلبی بود گذشت با قدمهای محکمی به سمت سالن رفت. از دیدن اسرافیل که سیگار برگی دود میکرد پا روی پا انداخته بود متعجب شد او با لباسهاس رسمی به این ویلا آمده بود انگار به جز دیدن سهیل چندین کار دیگر هم داشت.
ـ سلام پدر.
آن مرد میانسال سرش را بالا گرفت و دود سیگار را در هوا پخش کرد در حالی که از نوک دماغش به سهیل خیره شده بود لبخند کجی زد و گفت:
ـ بشین پسرم.
سهیل درست مقابل او نشست و ژست اسرافیل را که روی مبل لم داده بود به خود گرفت!
ـ لاغر شدی!
ـ دیگه باشگاه نمیرم وقت نمیکنم.
ایروان پرپشت اسرافیل به بالا پرید او خم شد و کمر سیگار کلفتش را در جا سیگاری بلوری شکاند جعبهی سیگارش را به سمت سهیل انداخت و پرسید:
ـ دوستاتو نمیبینم.
سهیل یک نخ از داخل جعبه گرفت روی لب هایش گذاشت در حالی که از گوشهی چشمانش به اسرافیل نگاه میکرد پاسخ داد:
ـ فرستادمشون یک جای دور فعلا تنهام.
اسرافیل با نگاه عمیقی سری تکان داد.
ـ حال خواهرتو نمیگیری!؟
ـ بدون شک جاش خوبه!
برای اولین بار دلش هری پایین ریخت اسرافیل هیچ وقت برای هیچ و پوچ به دیدنش نمیآمد آن مرموز همهی حرفهایش را در قالب کنایه بیان میکرد و حالا برای خواهرش نگران بود بود هر چند بروز نمیداد.
ـ سهیل ازت سوال میپرسم به خاطر خواهرتم که شده صادقانه جواب بده، باشه!؟
ـ بگو پدر!؟
اسرافیل دو دستش را حلقه کرد روی زانوانش خم شد.
ـ واقعا من برات مثل یک پدرم!؟
سهیل از میان حالهی دود به چشمان روباه مانند اسرافیل چشم دوخته بود.
ـ من همون قدر شما رو دوست دارم که شما منو دوست دارید پدر! چی باعث شده این سوال رو بپرسید!؟
اسرافیل با همان نگاه برندهاش سرش را بالا برد لب زد:
ـ یادته گفتم باید از شر خضر و اطرافیانش خلاص بشیم!؟
وقتی سکوت سهیل را دید از زیر دندان غرید:
ـ تو بهم گفتی کارشون تموم کردی! گفتی داخل یک ویلا همشون به درک واصل شدند! درسته!؟
گیج شده سری تکان داد حتی نمیتوانست حدس بزند که چرا او باید این سوال را بپرسد.
ـ خب اون ها زندهن!
ـ امکان نداره!
اسرافیل دستی به ریشهایش کشید و آه پر سوزی از لبهای سیاهش بیرون آمد.
ـ سام و سامیار پسرهای اون شیخ عرب یادته!؟
ـ بله.
ـ پدرش چند وقت پیش اومد و ازم پرسید از پسرهاش خبری دارم یا نه!
با اخمهای درهمی به حرکات دست اسرافیل نگاه میکرد که با یک هفت تیر قدیم روی میز بازی میکرد مدام او را میچرخاند لولهاش را به سمتش میگرفت.
ـ خب؟
ـ منم بهش گفتم هیچ خبری ندارم ولی اون عکسی بهم نشون داد گفت پسرت باید بدونه چون چند وقت پیش باهاشون جلسه داشته.
ـ چی!؟
اسرافیل از دیدن چهرهی متعجب سهیل به ستوه آمده فریاد کشید:
ـ یعنی تو از این موضوع بیخبری!؟ میدونی جالبی کار کجاست!؟
سهیل خاکستر سیگار را تکاند و به معنای نه شانه بالا انداخت.
ـ جالب اینجاست که گفت سهیل اسم پدر مرحومش الیاس رو روی خودش گذاشته تا از من انتقام بگیره!
با صدای خندهی ببند سهیل چشمان خمار اسرافیل به یکباره درشت و شفاف شد هیچگاه ندیده بود او با صدای بلند بخندد!
در میان خندههایش لب زد:
ـ پدر یکی پیدا شده که از هویت من داره سوءاستفاده میکنه!
حال متوجه شد خندههای او عصبی و تیک دار است.
ـ پیداش میکنم و میکشمش!
اسرافیل بار دیگر هفت تیر را چرخاند اینبار به سمت سهیل پرتاب کرد.
ـ همین الان بکشش!
سهیل با نیشخند اسلحه را برداشت گفت:
ـ هنوز هم فکر میکنید دارم فیلم بازی میکنم!؟
با سکوت اسرافیل سر اسلحه را روی سرش گذاشت بیتردید ماشه را کشید.