جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بررسی [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,947 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
(سهیل)

انگشتان کشیده‌اش به سرعت روی کیبورد لپ‌تاپ تکان می‌خورد و کدهای سبز را وارد صفحه‌ی وی‌اس‌کد بارگذاری می‌کرد. با باز شدن ناگهانی در او به سرعت هفت تیرش را از کمربندش خارج کرد و به سمت در نشانه رفت. سمیرا با چشمانی وحشت زده و دستانی که به نشان تسلیم بالا رفته بود لب زد:
ـ منم سهیل!
او با نگاه پوکری چشم گرفت و صدایش را بالا برد.
ـ می‌دونی که متنفرم بدون در زدن وارد میشی!
او چنگی به موهای پریشانش زد و چند قدمی نزدیک‌تر شد سهیل متوجه‌ی حرکات مضطرب او گشته بود به آرامی پرسید:
ـ ماموریت شکست خورد!؟
سمیرا با حال زاری از دیوار گرفت تا پس نیوفتد.
ـ فقط این نیست پایین سالن اسرافیل روی مبل نشسته...
سهیل به سرعت از جایش بلند شد و پیراهن سفیدش را از روی زمین برداشت پوشید در حالی که دکمه‌هایش را می‌بست غرید:
ـ اصفهان چیکار می‌کنه!
ـ نمی‌دونم ولی عصبانی خیلی هم عصبانی!
یقه‌ی لباسش را درست کرد و از کنار سمیرا که در مرز ایست قلبی بود گذشت با قدم‌های محکمی به سمت سالن رفت. از دیدن اسرافیل که سیگار برگی دود می‌کرد پا روی پا انداخته بود متعجب شد او با لباس‌هاس رسمی به این ویلا آمده بود انگار به جز دیدن سهیل چندین کار دیگر هم داشت.
ـ سلام پدر.
آن مرد میانسال سرش را بالا گرفت و دود سیگار را در هوا پخش کرد در حالی که از نوک دماغش به سهیل خیره شده بود لبخند کجی زد و گفت:
ـ بشین پسرم.
سهیل درست مقابل او نشست و ژست اسرافیل را که روی مبل لم داده بود به خود گرفت!
ـ لاغر شدی!
ـ دیگه باشگاه نمی‌رم وقت نمی‌کنم.
ایروان پرپشت اسرافیل به بالا پرید او خم شد و کمر سیگار کلفتش را در جا سیگاری بلوری شکاند جعبه‌ی سیگارش را به سمت سهیل انداخت و پرسید:
ـ دوستاتو نمی‌بینم.
سهیل یک نخ از داخل جعبه گرفت روی لب هایش گذاشت در حالی که از گوشه‌ی چشمانش به اسرافیل نگاه می‌کرد پاسخ داد:
ـ فرستادمشون یک جای دور فعلا تنهام.
اسرافیل با نگاه عمیقی سری تکان داد.
ـ حال خواهرتو نمی‌گیری!؟
ـ بدون شک جاش خوبه!
برای اولین بار دلش هری پایین ریخت اسرافیل هیچ وقت برای هیچ و پوچ به دیدنش نمی‌آمد آن مرموز همه‌ی حرف‌هایش را در قالب کنایه بیان می‌کرد و حالا برای خواهرش نگران بود بود هر چند بروز نمی‌داد.
ـ سهیل ازت سوال می‌پرسم به خاطر خواهرتم که شده صادقانه جواب بده، باشه!؟
ـ بگو پدر!؟
اسرافیل دو دستش را حلقه کرد روی زانوانش خم شد.
ـ واقعا من برات مثل یک پدرم!؟
سهیل از میان حاله‌ی دود به چشمان روباه مانند اسرافیل چشم دوخته بود.
ـ من همون قدر شما رو دوست دارم که شما منو دوست دارید پدر! چی باعث شده این سوال رو بپرسید!؟
اسرافیل با همان نگاه برنده‌اش سرش را بالا برد لب زد:
ـ یادته گفتم باید از شر خضر و اطرافیانش خلاص بشیم!؟
وقتی سکوت سهیل را دید از زیر دندان غرید:
ـ تو بهم گفتی کارشون تموم کردی! گفتی داخل یک ویلا همشون به درک واصل شدند! درسته!؟
گیج شده سری تکان داد حتی نمی‌توانست حدس بزند که چرا او باید این سوال را بپرسد.
ـ خب اون ها زنده‌ن!
ـ امکان نداره!
اسرافیل دستی به ریش‌هایش کشید و آه پر سوزی از لب‌های سیاهش بیرون آمد.
ـ سام و سامیار پسرهای اون شیخ عرب یادته!؟
ـ بله.
ـ پدرش چند وقت پیش اومد و ازم پرسید از پسرهاش خبری دارم یا نه!
با اخم‌های درهمی به حرکات دست اسرافیل نگاه می‌کرد که با یک هفت تیر قدیم روی میز بازی می‌کرد مدام او را می‌چرخاند لوله‌اش را به سمتش می‌گرفت.
ـ خب؟
ـ منم بهش گفتم هیچ خبری ندارم ولی اون عکسی بهم نشون داد گفت پسرت باید بدونه چون چند وقت پیش باهاشون جلسه داشته.
ـ چی!؟
اسرافیل از دیدن چهره‌ی متعجب سهیل به ستوه آمده فریاد کشید:
ـ یعنی تو از این موضوع بی‌خبری!؟ می‌دونی جالبی کار کجاست!؟
سهیل خاکستر سیگار را تکاند و به معنای نه شانه‌ بالا انداخت.
ـ جالب اینجاست که گفت سهیل اسم پدر مرحومش الیاس رو روی خودش گذاشته تا از من انتقام بگیره!
با صدای خنده‌ی ببند سهیل چشمان خمار اسرافیل به یکباره درشت و شفاف شد هیچ‌گاه ندیده بود او با صدای بلند بخندد!
در میان خنده‌هایش لب زد:
ـ پدر یکی پیدا شده که از هویت من داره سوء‌استفاده می‌کنه!
حال متوجه شد خنده‌های او عصبی و تیک دار است.
ـ پیداش می‌کنم و می‌کشمش!
اسرافیل بار دیگر هفت تیر را چرخاند این‌بار به سمت سهیل پرتاب کرد.
ـ همین الان بکشش!
سهیل با نیشخند اسلحه را برداشت گفت:
ـ هنوز هم فکر می‌کنید دارم فیلم بازی می‌کنم!؟
با سکوت اسرافیل سر اسلحه را روی سرش گذاشت بی‌تردید ماشه را کشید.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
369
3,983
مدال‌ها
3
هنگامی که ماشه را می‌کشید حتی پلک روی هم نگذاشت انگار بازی اسرافیل را از بر بود! با خارج نشدن تیر تفنگ را روی میز گذاشت. اسرافیل آهی کشید گفت:
- یعنی آنقدر بهم باور داری که نمی‌کشمد! تو لحظه‌ای مکث نکردی، اگه خشابش پر بود چی!؟
سهیل نفس عمیقی گرفت و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشت‌.
- یک پدر هیچ وقت پسرشو نمی‌کشه!
- با اتفاقات اخیر بهتره با هم روراست باشیم! من واقعا خواهرتو به عنوان دختر نداشته‌م دوست دارم سهیل، اگه گاهی اسم اون رو می‌برم تا تو طبق خواسته‌ی من پیش بری بدون فقط می‌خوام تو طرف من باشی تو دوست من باشی داخل سنگر من، می‌فهمی!؟
لبخند گشادی به روی اسرافیل زد!
- متوجه‌م پدر شما می‌ترسید پسرتون ترکتون کنه، اما من هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم تا وقتی که خود شما نخواین!
اسرافیل کلاهش را روی سرش گذاشت و هنگام گذشتن از کنار سهیل دستی به روی شانه‌ی پهن او کشید.
- پیداش کن و زنده برای من بیارش.
به محض خارج شدنش سمیرا از پله‌ها پایین آمد با نگاهی مضطرب روی زانو درست مقابل سهیل نششت و به پسر خیره شد که با عصبانیت و سری افتاده نفس‌های سنگینی می‌کشید.
- واقعا سهیل نقش بازی می‌کردی یا خود تو خضر رو زنده گذاشتی!؟
- یک نفر داره از هویتم سواستفاده می‌کنه!
سمیرا با دهانی باز ناباورانه لب زد:
- چطور ممکنه!؟
سهیل از جایش بلند شد دست در جیب هایش دور سالن قدم می‌زد سمیرا تنها دو چشمی شده بود که حرکاتش را دنبال می‌کرد در آخر سهیل ایستاد و به زن نگاه کرد که روی زانو مثل بچه‌ها نشسته بود، سمیرا گاهی ضعیف تر از یک کودک می‌شد!
- فکر می‌کنم فهمیدم کیه!
- به کی شک داری!؟
سهیل نیشخندی زد و به دیوار تکیه کرد در حالی که سرش کج بود و دستانش در جیب‌هایش، لب زد:
- می‌دونی چرا اسرافیل منو کنار خودش نگه داشته!؟
اجازه نداد سمیرا چیزی بگوید چرا که بلافاصله گفت:
- چون می‌خواد دشمنش جلوی چشمش باشه اما من نتونستم از تکنیک اون استفاده کنم! دشمنمو از خودم دور کردم تا دور از چشمای من هر کاری دوست داره بکنه!
دستی روی لبه‌های مبل کشید، گفت:
- و این بده!
- بهم بگو اون کیه؟ چرا باید جای تو رو بگیره!؟
چرخید روی زمین کنار سمیرا نشست.
- کسی که همه چیز راجب من می‌دونه راجب گذشتم راجب
خلق و خوم و ضعفم! اون خیلی باهوشه... .
سمیرا سرش را روی نشیمن گاه مبل گذاشت‌ خواست با سکوتش سهیل بدون وقفه حرف بزند:
- می‌‌دونی بهترین دوست آدم ممکنه یک روز بدترین دشمن آدم بشه!
زن چون برق گرفته‌ها کمرش صاف شد دستانش در هوا چرخید و در آخر روی شانه‌های سهیل نشست.
- داری راجب ماهان حرف می‌زنی!؟

پایان فصل اول
خلاصه:
فصل جدیدی از زندگی رویا آغاز شده! او متوجه بود چیزی در این میان اشتباه است... ‌. رفتارهای عجیب اردلان و اصرار خانواده‌اش برای رفتن و پنهان شدن نگرانش می‌کرد! اما سهیل را برای خودش تهدیدی نمی‌دید، خصوصا با غیب شدن ناگهانی‌اش! با حضور دوباره‌ی ماهان و اتفاق عجیبی که افتاد ناخواسته دستانش به خون آلوده شد که...


مقدمه:
خواسته‌های قلبی‌مان همیشه اتفاق می‌افتند اما نه در زمانی که می‌خواهیم! دیدن ماهان و لبخند زیبایش به هنگام چکه کردن خون از دستانم دور از تصور بود! من غرق در خون آن مرد بودم و ماهان بی‌آن‌که از من بترسد با خنده نگاهم می‌کرد! نگاه من مانند یک عروسک تهی و خاموش بود اما نگاه او شعله می‌کشید. هیچ باور نمی‌کردم اولین جمله‌اش بعد از دیدن من این باشد که... ـ چقدر زیبا سرخی خون روی سفیدی صورتت برق می‌زنه و تو جذاب‌تر از همیشه شدی!
برای خواندن فصل دوم مالاگاسی به نمایه من در انجمن پیغام دهید @Afeljor این آی دی در شبکه‌های اجتماعی تلگرام پاسخ می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین