جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,997 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- من خوبم! از فردا که وقتم خالی شد تمرینامو شروع می‌کنم. دیگه شما که می‌دونید!
فرید:
- می‌خوای یه وقت برات بگیرم پیش پسر دائیم
چند جلسه برو ماساژ.
- نه لازم نیست. الانم بهتره بریم تو مریض شدین تب کردین بمیرین من پاشویتون نمی‌کنم!

***

ساعت ۹:۱۱.شب بود بعد از رفتن بچه‌ها حوالی ساعت ۸:۴۰ من و آرمانم آماده شدیم تا بخوابیم. ساعت ۱۲ باید حرکت می‌کردیم تا به سرباز برسیم.
شوفاژ اتاق خواب و روشن کردم. تیشرت کالباسی یقه اسکیمو از تنم کشیدم بیرون. شلوارک راحتی مشکیم و پام کشیدم و رفتم زیر پتو!
آرمان بلانسبت الاغ در و وا کرد اومد تو.
نه تقی نه توقی! لای پلکمو باز کردم.
اومد و جلوم ایستاد:
- جداً می‌خوای اینجا بکپی؟
چشمامو بستم و پشتمو کردم بهش:
- می‌خوام بخوابم!
- پاشو تشک بردار بریم تنگ در آپارتمان بخواب.
برگشتم سمتش. تای ابرومو انداختم بالا:
- که چی بشه اونوقت؟
- اون دخترا تنهان. درشونم شکسته. تو این واحد هم کسی جز ما نیست. امنیت در و پنجره هم که صفره. می‌خوای همینجوری با خیال راحت بگیری تو تختت بکپی تا یه بلایی سرشون بیاد؟
بی حوصله گفتم:
- می‌گی چیکار کنم نصف شبی؟
برو گمـــشو می‌خوام خیر سرم دو دقیقه بخوابم.
و پلکامو بستم.
پتومو از لای پام کشید بیرون!
- عوضی مثلا پلیسیما ضمنا یادآوری کنم تو بودی
درشونو خاکشیر کردی الان وظیفته مراقب باشی!
عصبی پتورو از دستش کشیدم:
- زیادی نگرانی خودت برو جلو درشون کشیک بده!
- تو وجدان داری؟
پوفی کردم:
- ببین؛ من یه عمر رو تخت خوابیدم نکنه انتظار داری یه شبه برم رو زمین سفت و سخت بگیرم بخوابم؟
- یـــه شب. فقط امشب فردا درشونو هم میاریم.
بابا اونا دخترن!
رفت سمت کمد و تشکارو کشید بیرون.
اگه واقعا دزدی چیزی میومد چی؟
اگه فقط بخاطر اینکه زدم درشونو پوکوندم یکی بیاد تو اذیتشون کنه یا بدزدتشون اون وقت چی می‌شد؟
موضوع عذاب وجدان یا یه همچین چیزی نبود.
من هیچ‌وقت از نابود شدن یه متظاهر ناراحت نمی‌شم. عمرا!
ولی خب حوصله دردسر و اصلا ندارم
حق با آرمان بود. اصلا امشب می‌تونم بخوابم؟

***
مجبور شدم یه لباس پوشیده بکشم تنم و امشب

از تن خبری نبود. چون قرار بود در آپارتمان رو باز بزاریم تا در آپارتمان دخترا رو هم
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
ببینیم. فوقش در آپارتمان من با اون دخترا دومتر و نیم فاصله داشت یعنی دقیقا رو به رومون. آرمان تشکارو تو درگاه در پهن کرده بود و پتو و بالش رو هم رو تشکا انداخته بود.
در حالی که پتو رو روی تشکا صاف می‌کرد:
- بفرما خیلی هم راحته.
عصبی نگاهی بهش انداختم. لبخند دندون نمایی زد گفتم:
- آلارم بزار واسه ساعت ۱۲:۰۰فراموش نکنی چک کن درست باشه؛ یه وقت ساعت دوازده ظهر بیدارم نکنی!
موبایلشو برداشت و بعد از کوک کردن ساعت گذاشت کنار بالشش. چراغارو بستم و اومدم رو تشک دراز کشیدم آرمانم اومد کنارم.

***

رخشــا#

- مهسا رختات کو؟
مهسا از تو آشپزخونه داد زد:
- رو صندلی میز توالت اتاقمه؛ جورابمم کنارشه اونم بردار.
رفتم تو اتاق مهسا. اینجا سیل اومده بود؟
تاپ صورتی و شلوار کرمشو با جوراباش
از رو صندلی برداشتم و بو کشیدم.
رفتم تو آشپزخونه. مهسا داشت واسه شام خورشت قیمه می‌پخت.
رفتم کنارش و به لباس اشاره کردم:
- اینا که تمیزه واسه چی می‌خوای بشوری؟
- دیروز یه ذره کرم پودر ریخت رو شلوار رنگ کرمه معلوم نیست لباسمم بو غذا گرفته.
رفتم سمت ماشین لباسشویی و لباسارو گذاشتم داخلش. بعد از تنظیم کردن ماشین نشستم پشت میز آشپزخونه. خورشت و ریخت تو یه کاسه و گذاشت رو میز.
مهسا:
- یاشار نگفت کی میاد؟
- فعلا اونجا می‌مونه گفت به محض اینکه یک ماه ترم اول تموم شد بر می‌گرده تهران.
ظاهرا هر ما رفت و آمد داره. نگاهی به در انداختم:
- هوای خونه خیلی سرد شده؛ یه دونه شوفاژ دیگه کفاف نمی‌ده.
مهسا نگاهی به در انداخت.
با شور خاصی گفت:
- هنوز باورم نشده سام نیکنام و دوستش همسایمون شدن. تو خوابم نمی‌دیدم.
یه ذره از خورشت و ریختم رو برنجم.
- چشمای یکیشون خیلی ترسناک و نافذ بود
والا ترسیدم. برعکسش اون یکی چشای خندونی داشت.
مهسا خندید و گفت:
- مدل چشماش همین طوریه. اتفاقا برعکس خیلی مهربونه.در ضمن اونقدرام که می‌گن کم سن نیستا.
بیوگرافیش و دیدم ۲۷ ساله‌س؛ و آرمان اون کرکر خندس هرچی باهاش حرف بزنی سیر نمی‌شی!
- می‌دونی قبلاً اون و دیدم اما نمی‌دونستم سرگرد مشهورس!
مهسا نشست جلوم و از خورشت و برنج واسه خودش کشید:
- سام؟! منظورت چیه؟ کجا؟
- تو اداره آگاهی!
لبخندی زد.
مهسا:
- آها همون قضیه تصادف. کــاش منم باهاتون می‌اومدم! وای شنیدم جذبه داره اونم چه جذبه ای...
نگاهی دوباره به در انداختم:
- آره اصلا طرز نگاه کردن و صحبتش نشون می‌داد! همچین کوبید رو اون میز بدبخت که یه آن فکر کردم از وسط نصف می‌شه.
دیگه حرفی میونمون رد و بدل نشد. اون زودتر تموم کرد و بشقابشو از رو میز برداشت.
منم بشقابمو برداشتم و گذاشتم تو سینک ظرفشویی. صدای مهسا کنار گوشم بلند شد:
- ای وای رخشا من فراموش کردم بگم نون نداریم.
- وا! همین دیروز رفتیم گرفتیم چطور تو چندساعت ته کشید؟!
مهسا:
- بعد از ظهر نشستم نون پنیرسبزی خوردم.
دستکش ظرف‌شویی رو کشیدم دستم و شروع کردم به شستن ظرفا:

- من چیکار کنم با اون شکم فاقد سیرمونیت؟ عیب نداره فردا صبح بریم بگیریم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
مهسا:
- فردا جمعه‌س.
سوپرمارکت‌ها کلا تعطیلن نونوایی نزدیک هم نیست!
با تعجب گفتم:
- راست می‌گیا. صبر کن برم ببینم تعطیله یا نه؟
دستکشارو در آوردم و پریدم تو اتاقم.
مهسا متعجب گفت:
- این وقت شب کجا میری؟! ساعت دوازده نیمه شبه. مگه فراموش کردی هوا تاریکه!
در حالی که پالتوی کالباسی و شال نیلیمو از رو چوب لباسی ته اتاق برمی‌داشتم:
- سوپری سرهمین کوچه. اگه نرم که واسه فردا صبح باید از گرسنگی بمیریم.
دوییدم سمت در شکسته.
مهسا:
- نـــرو می‌ترسی پس میفتی من میرم.
در شکسته رو هل دادم اونور.
مهسا:
- رخشا گفتم نرو!
صدای اون پسرا از پشت در هر لحظه بلند‌تر می‌شد. وای بهتره برم نباید باهاشون چشم تو چشم شم. مخصوصا با این وضع!
مهسا داشت دنبال کاپشنش می‌گشت.
- مهسا قربون دستت ظرفارم بشور.
و دوییدم تو آسانسور.
دکمه لابی رو فشردم. تازه متوجه وضع لباسام شدم. خوبه عجله کردم وگرنه اگه با این وضع من و می‌دیدن یه بلایی سر خودم می‌اوردم.
یه بار که سر و ریختم و با وضع افتضاح دیدن.
خب مگه‌ چیه؟ فوقش بدون شال و با یه بلوز شلوار دیدنم.
منم تن لختشون رو دیدم. پس بی حسابیم؟
آره دیگه. پالتو رو تنم کردم و شالمم انداختم رو سرم و تو آئینه آسانسور تنظیم کردم.
در آسانسور باز شد و محوطه تاریک پارکینگ جلوم سبز شد.
تنم گر گرفت. نفسام به شمار افتاده بود.
اشکالی نداره. چیزی که نیست همش چند قدم راهه! آب دهنم و قورت دادم. کف دستام عرق کرده بودن!
قدم از قدم برداشتم. می‌خواستم ترسمو مهار کنم. ولی مشکل من دقیقا همین بود.
هرچقدر سعی کردم نفسامو کنترل کنم
اما هر لحظه راه تنفسم بیشتر مختل می‌شد.
قدمامو تند کردم! می‌خوام فقط زمان بگذره.
بلاخره با صد بدبختی از پارکینگ رد شدم و رسیدم تو کوچه.
یه لحظه کنترلمو از دست دادم و پام پیچ خورد. جیغ خفیفی کشیدم.
آخ... الان چه وقت پیچ خورن پام بود؟! با کمک دیوار بلند شدم.
دیگه چیزی نمونده بود برسم به سوپری.
خودمو با صد بدبختی رسوندم به پنجره سوپری.
هرچقدر دید می‌زدم فروشنده‌‌ای نمی‌دیدم.
با پشت دست بی حال کوبیدم به پنجره:
- آهای کسی... اینجا نیست؟
پس این فروشنده کجاست؟
یهو یه چیزی به سرعت نور اومد بالا.
جیغم ناخود آگاه بلند شد. دستمو گذاشتم رو قفسه سینم. قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید.
الانه بیفتم. خدایا همین یه بارو به خیر بگذرون من نوکرتممم.
فروشنده با نگرانی نگام کرد:

- خانوم رنگتون پریده؛ خوبین؟
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
سعی کردم نفس عمیق بکشم ولی نمی‌تونستم:
- خوبم؛ سـ...سه تا نون تافتون بسته بندی می‌خوام.
- خانم زنگ بزنم اورژانس؟!
پاهام داشتن شل می‌شدن. سرم گیج رفت؛ قلبم داشت پاره می‌شد. ایخدا غلط کردمممم!
نون و گرفت سمتم، دست کردم تو جیب پالتو.
وااااای نهه. کیف پولو فراموش کردم! درد پام شدت گرفته بود.
- رخشاا
سرمو برگردوندم. مهسا داشت با سرعت می‌‌اومد اینجا.
خدا شکرت؛ فکر نمی‌کردم تا این حد تاریک باشه!
دستامو گرفت و نگاهی بهم انداخت:
مهسا:
- وای دختر دستات یخ کرده. یاشار منو می‌کشه؛ مگه نگفتم نرووو این چه کاریه آخه؟
یه لحظه از زانو افتادم زمین. حس می‌کردم الانه دلم منفجر شه.
مهسا جیغ خفیفی کشید:
- رخـــشا
پولو داد فروشنده و نونا رو گرفت و دستشو انداخت زیر بازوم و کشیدم بالا.
- ببین چه بلایی سر خودت آوردی!
لنگون چسبیدم بهش. عرق سرد رو پیشونیم داشت سرازیر می‌شد.
منو با کمک دستاش نگه داشت و سعی کرد دنبال خودش بکشه. با کمک بازوی مهسا به سمت پارکینگ آپارتمان حرکت کردم.
مهسا‌ یه لحظه برگشت و به صورتم نگاه کرد؛ نمی‌دونم چی دید که چشماش چهار تا شد.
- آخ دختره احمق ببین چه غلطی کردی با خودت؟؟ آخه چرا حرف گوش نمی‌دی قربونت برم؟! صورتت قرمزه خدا
هرچه زودتر باید خودمونو برسونیم به نور.
راه تنفسم تنگ شده بود واسه همین سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم. عین ماهی‌ای شده بودم که داشت واسه خاطر یه چیکه آب بال بال می‌زد.
رسیدیم به پارکینگ. با دیدن پارکینگ باز رعشه به تنم افتاد.
همین که مهسا خواست حرفی بزنه، سایه دوتا مرد هیکلی که داشتن از آسانسور بیرون میومدن دیدم. برق از سرم پرید.
مهسا با ترس بهشون خیره شد. دیگه رسما جون تو تنم نبود الانه بمیرم. خداااا یه این بار رو نجاتم بده.اشکام که از داغی صورتمو می‌سوزوندن سرازیر شدن!
یکی از مردا ایستاد و باعث شد اون یکی هم بایسته.
یهو دویید این سمت، جیغ منو مهسا بلند شد. مهسا منو بغل کرد و جیغ کشید.

داشتم با گریه صحنه رو به رومو می‌دیدم؛
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
که از پشت یک لایه اشک؛ قیافشو تشخیص دادم. همون پسره‌س!
داد زد:
- این وقت شب اینجا چیکار می‌کنید؟
قیافه عصبانیش یهو رنگ تعجب گرفت؛ با اینکه صورتشو محو می‌دیدم اما هیچوقت اون چشمارو یادم نرفته بود.
اومد سمتم و با لحنی عصبی رو به مهسا گفت:
- این چرا می‌لرزه؟! چرا تو تاریکی وایسادید؟
دوستش به من نگاهی انداخت و با ترس گفت:
- مهسا دخترخالت چشه؟
مرد یهو دستمو گرفت و تن بی جونمو از تو بغل مهسا بیرون آورد و دنبال خودش کشید تو نور ته سالن پارکینگ که تنها چراغ اینجا بود.
از حرکتش جا خوردم.
با دیدن صورتم به وضوح تونستم تعجب و نگرانی رو از تو چشماش تشخیص بدم. بی اراده افتادم زمین.
دیگه واقعا تحمل این جا واسم سخت بود!
بازومو محکم گرفت و داد زد:
- می‌گـم تو چتـه؟!
صدای مهسا که اومد کنارم با گریه به گوشم خورد:
- بیمار نیکتوفوبیا‌ ایه. الان حالش بده باید ببریمش یه جایی تو نور وگرنه از ترس پس میفته.

چنان دادی زد سر مهسا که سه متر پروندم:
- از تاریکی می‌ترسه بعد آوردیش اینجــا؟!
دیگه هیچ صدایی نمی‌شنیدم. یه لحظه حس کردم وزنم رو تنم سنگینی نمی‌کنه. حس کردم میون زمین و آسمونم!
قیافه پسره که منو رو دستش بلند کرده بود و به شدت می‌دوید هر لحظه محوتر می‌شد.
گرمی حصار بازوهای محکمش که دور کمر و پاهام حلقه شده بود باعث می‌شد تن سردم گر بگیره.
از سقف متوجه شدم تو آسانسورم.
قیافه عصبی و کلافش خیلی با اون قیافه سرد و بی تفاوت اداره فرق می‌کرد.
یه صداهای کم جونی می‌شنیدم!
چشمام بسته شد. این لبای داغ اون بود که چسبید به گوشم؟! نفس گرم و سوزداری به لاله گوشم خورد:
- نخواب؛ نباید بخوابی!
- محمد آرمانم، آب دستته بزار بیا اینجا یه...
و دیگه خاموشی.
***

- آره نترس، یه ذره دیگه بهوش میاد. نه بابا چه مشکلی؟
لای پلکامو باز کردم، نور به شدت زد تو چشمام. دور و برمو نگاه کردم.
مهسا دوئید طرفمو با استرس گفت:
- رخشا خوبی؟! آقا محمد، بهوش اومد!
کمرم داشت می‌ترکید به زور با دستم اشاره کردم خوبم.
یه پسری نشسته بود کنار تختم و با تلفن صحبت می‌کرد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- بفرما، بهوش اومد از منم سالم‌تره!

- ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- من دربست نوکرتم؛ دو ساعتی شده بنزودیازپین تزریق کردم. اثراتش تا چند لحظه دیگه از بین می‌ره.
- ...
- نه اصلا اتفاقا خواستم یه جوری خودمو سرگرم کنم
- ...
- باشه قربونت می‌گم بهشون؛ تو برو به کارت برس که سرهنگتون بدونه تو ساعت کاری حواستونو پرت کردم بد به حالم می‌شه!
- ...
- قربانت خداحافظ.
سعی کردم خودمو بکشم بالاتر. پسره اومد کنارم و گفت:
- به خودت فشار نیار اگه اثرات داروت از بین بره بدن درد می‌گیری.
نگاهی به اطراف انداختم. رو یه تخت سرتاسر سفید دو خوابه دراز کشیده بودم.
اینجا آپارتمان ما نبود. تمام ماهیچه‌هام انگار کش اومده بودن؛ بزور تونستم چیزی بگم:
- آ... آب!
مهسا:
- باشه قربونت برم تو بخواب به خودت فشار نیار.
و به سرعت رفت. با کمک دستام تونستم بشینم.
حس می‌کردم تمام دل و رودم ریختن بیرون.
به دور و بر نگاهی انداختم. تو یه اتاق بزرگ بودم؛ دکوراسیون به صورت سیاه سفید و زرشکی همه جارو احاطه کرده بودن.
یه tv شاید 43 اینچی ته اتاق قرار داشت.
رو دیوارا پر بود از پرتره‌های بزرگ که روش نقش در هم برهم سیاه سفید بود. سمت چپم رو دیوار کنار پنجره بدون حفاظ یه پرتره دیگه بود. کمی متفاوت‌تر از قاب‌های دیگه. و البته بزرگتر و تقریبا کل دیوار و گرفته بود.
نقش یه کلبه چوبی خرابه و درختای توسکا و راژ شایدم چنار شکسته دور و برش. آسمون بارونی و ماه کامل به رنگ سرخ آتشی!
تصویرش عجیب ترسناک و دلهره آور بود برام.
یه در چوبی ام دی اف با نقش و نگار و کنده کاری جلوی تخت رو به روم دیدم که حدس زدم دستشوئیه.
یه زنجیر گردنبند نقره‌ای با پلاک حلقوی شکل با یه خطی که به صورت کج از وسطش گذشته بود
و کنارش یه حلقه انگشتر که وسطش یه اژدها کنده کاری شده بود وکمربند عجیبی هم که نمی‌دونستم دقیقا چیه کنار دستم رو عسلی افتاده بود.
عجب اتاق شیکی. برگشتم و نگاهی به پسره انداختم.
این کیه اینجا نشسته؟ دکتره؟ نه بابا دکتر به این جوونی!؟
انگار فکرمو خوند.
لبخندی زد و با آرامش بیشتری که انگار خواست منم به آرامش دعوت کنه گفت:
- من محمدم؛ یکی از رفقای سام و آرمان. تماس گرفتن گفتن حالت بده به اورژانس نمی‌رسی
منم که نیمه‌شب از بیمارستان مرخص شدم گفتن بیام اینجا؛ الان حالت خوبه!
به چشماش دقیق شدم.
نه! این از اون نگاه‌های کثیف نبود پس بی پروا پرسیدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- من اینجا چه می‌کنم؟ اینجا کجاست؟
از اول حدس زده بودم ولی خواستم مطمئن شم خب!
تکیه به صندلی داد و گفت:
- تو الان تو آپارتمان سامی.
نگاهی به یه برگه کوچک و یه دارو مثل کپسول انداخت و ادامه داد:
- خیلیم خوش شانسی؛ چون اون معمولاً از هر مسئله‌ای که بهش مربوط نباشه به آسونی می‌گذره. و البته تبریکم می‌گم چون اولین مونثی هستی که تونسته هفت خان رستم و بگذرونه و پا بزاره اینجا!
و بلند خندید. الان مثلاً داره باهام شوخی می‌کنه؟؟!
مهسا بلاخره از آشپزخونه بیرون زد و با یه لیوان آب تو سینی اومد طرفم.
لیوان آب و برداشتم و به آرومی ازش خوردم.
از مهسا تشکر کردم. پسره از جاش بلند شد.
- مهسا خانم دیگه وقت رفتنه یادتون نره هر دوازده ساعت یک بار داروشو بدین، بهتره این مدت کلاً تو نور و روشنایی بگذرونه. اگرم خواست جایی بره به هیچ وجه اجازه ندید اون الان حتی از دیدن تجمع هم حالش خراب می‌شه.
و رفت سمت در اتاق. مهسا شرمنده گفت:
- ببخشید شمارو هم تو زحمت انداختیم
پسره گفت:
- نه! این وظیفه منه و البته که خواسته رفیقم!
انگار چیزی و یادش اومد که برگشت سمتمون.
به مهسا نگاهی انداخت و گفت:
- سام و آرمان متاسفانه به خاطر کار ضروری که براشون پیش اومد نتونستن بمونن و به محض اینکه شما رو آوردن رفتن.
نگاهی به ساعت انداخت و در ادامه گفت:
- اینم از قول سام بگم که گفت شب نمیان و بهتره شما اینجا بمونید و محض اطمینان درارو هم قفل کنید و هرکسی هم که در زد باز نکنید...بهتره تا وضعیت دوستتون بهتر نشده از مکانی که بهش استرس وارد می‌کنه دوری کنه! خب با اجازه.
مهسا رفت تا بدرقش کنه. پس اینجا خونه اونه. همون سرگرد مرموز و عجیب. پتو رو روی پاهام مرتب کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
چشمم به قاب عکسی برعکس روی عسلی افتاد. بازم حس کنجکاویم بدجور قلقلکم داد.
آروم از پایه برداشتمش و به زمینه عکس دقیق شدم.
یه عکس از یه پسر جوون و به طرز عجیبی جذاب و یه مرد مسن بود که اتفاقا باهاش مو نمی‌زد. مرده نشسته بود و پسره هم پشتش در حالی که با خنده دستاشو دور گردن مرده انداخته به دوربین نگاه می‌کرد.
انقدر شباهت واقعا خیلی دیگه اغراقه.
عین یه سیب از وسط دو نصف شده می‌موندن.
تو همون نگاه اول متوجه شدم اون پسر جوون و خندون سرگرده.
ولی واقعا با الان خیلی فرق کرده بود.
اون خنده دلنشین حالا جاشو به یه اخم غلیظ داده بود. حتما دلیل محکمی پشت این اخلاق جدی و سردشه؟!
نمی تونستم باور کنم اون پسر توی قاب عکس با چشمایی براق و درخشان همون سرگرده؛ نگاه سرگرد عمیق و کدر بود. ولی اینجا، به نظر می رسید این عکس مربوط به چندین سال پیشه.
چون قیافه سرگرد تو عکس خیلی شاداب و جوون تر از الان بود. شاید اون موقع نوزده یا بیست ساله بوده. از شباهت زیادشون حدس زدم مرده پدرشه!
به صورت سرگرد دقیق شدم. چه خنده بهش میاد. قیافش خیلی جذاب بود طوری که بی اراده هی چشات می‌رفت سمتش. از طرز فکر خودم خندم گرفت.
یه صحنه به طور ناگهان جلو چشام اومد:
«- نخواب؛ نباید بخوابی!»
از خجالت پاهامو محکم کوبیدم رو تخت! خاک برسر ندید بدیدت کنم رخشا. پسره اومده بدبخت کمکت کنه چه فکرایی. سرمو به شدت تکون دادم.
دوباره تو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم بالا.

تختش بوشو می‌داد؛ همون بویی که تو اداره پلیس وقتی از کنارم رد شد رفت تو اتاق به مشامم خورد. آره همین بوئه. عجب بویی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
عطرشم مثل خودش بود؛ تلخ و سرد!
از صدای بسته شدن در متوجه شدم مهسا اومد داخل. نشست رو صندلی‌ای که تا قبل محمد نشسته بود و با لبخند گفت:
- هممونو نصف جون کردیا!
خندیدم.
بزار یه ذره اذیتش کنم:
- مهسا من چطور اومدم اینجا؟
خواستم ببینم چی می‌گه از فکر شیطانیم خندم گرفت.
مهسا با تعجب گفت:
- یادت نیست مگه؟
- نه!
آره جون عمت.
مهسا یه ذره مکث کرد و گفت:
- هیچی دیگه... یه فرغون از همون جا برداشتیم انداختیمت تو آوردیم بالا.
جـــان؟؟!
مصلحتی ابرو توهم کشیدم و گفتم:
- دستت درد نکنه دیگه انداختینم تو فرغون؟
قهقهه زد و گفت:
- شوخی کردم بابا؛ سرگرد آوردت اینجا. کلی هم بخاطرت سرزنشم کرد ولی به دل نمی‌گیرم! خدایی خوشم اومدااا این حس انسان دوستانش...
با مکث کوتاهی کاملا جدی گفتم:
- جدا از شوخی من از این دوتا پسرا می‌ترسم. مخصوصا که الان تو خونشونیم. خو آخه چرا نگفتی ببرنم تو خونه خودمون؟ اگه بلائی سرمون بیاد؟
مهسا خندید و گفت:
- باز تو کارآگاه بازیت گل کرد؟ اون پسرا پلیس اداره آگاهین. مثلاً قراره بجز کمک بهمون چه کاری کنن؟ ضمنا اگر هم می‌خواستن کاری کنن خودت می‌دونی که فرصت براشون به اندازه کافی پیش اومد. مسخره نیست؟ مردم وقتی کسی اذیتشون کنه به پلیسا گزارش می‌دن. حالا اون پلیسا می‌خوان چی کار کنن؟
منطقی بود این حرف!
اما کلا من آدمی نبودم که زودی اعتماد کنم.
مهسا در حالی که پتو رو می‌کشید روم با خنده گفت:
- عجب خونه مرتبی! بخدا حال کردمااا تو کابینتاش همه چیز داره! ماشاالله یه پا خانومن این پسرا. نظرت چیه آخر هفته بریم خواستگاری؟
به حرفش خندیدم:
- آره ببین دکوراسیون اتاق چقدر ماهرانه چیده شده؟! دوس دارم خونه خودمو اینطوری بچینم!
مهسا گفت:
- دیگه نبینم تنهایی جایی بری! می‌دونی اون وسط حال من از تو بدتر بود؟ یه دختر خاله که بیشتر ندارم! حالام همینجا بگیر بخواب و استراحت کن من برم واست آب قندی چیزی بیارم اخه رنگ پوستت نیست که سبزه‌س الان سفید شده آدم می‌ترسه.
رفت از اتاق بیرون! داشتم فکر می‌کردم الان داداشم داره چیکار میکنه؟!
دلم واسش تنگ شده بود با اینکه فقط یه روز گذشته بود از اینکه رفته بود تبریز! تو همین افکارم غرق بودم که ناگهانی خواب چشامو احاطه کرد!

***

آرمــان#

کمربندمو بستم و کلافه نگاهی به پاترول انداختم. چرا اینقدر طولش می‌ده خو برو ببینم کجا می‌خوای بری. رو کردم به سام و گفتم:
- قضیه مشکوکه خب آخه یه ساعت و نیمه همون جا تو ماشین نشسته.
سام کلاهشو رو سرش محکم کرد و گفت:
- می‌خوای برم به راننده‌ش بگم یه کم زودتر حرکت کنه آخه ما می‌خوایم تعقیبش کنیم؟ همینه که هست بزار ببینم می‌خواد چیکار کنه!
بلاخره سربازه افتخار داد پاترول و یه تکونی بده خشک نشه اونجا. آروم با فاصله ازش راه افتادیم دنبالش.
فن غلط انداز کردن ماشین و سام خوب بلد بود. بعد از ربع ساعت پیچید تو خیابون فرعی که از شهر خارج می‌شد.
صدای سام که با احتیاط داشت رانندگی می‌کرد بلند شد:
- عینک اسکنر از تو کیف بردار!
اسکنر و از تو کوله‌م کشیدم بیرون و گذاشتم رو چشام.
سام:
- چیزی میبینی؟
- اگه منظورت کوه و کمن و بیابونه آره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
کمی سرمو چرخوندم تا اطراف خیابون و ببینم. اما چیزی نبود.
ده مین شده بود که از شهر خارج شده بودیم. عینک و گرفتم بالا و با دقت نگاهی انداختم.
اون چی بود؟؟!
- سام یه محفظه آهنی اون جلوئه!
اسکنرو گرفت و نگاهی انداخت،
با مکث گفت:
- همون گاراژ آهنی. درسته داره میپیچه سمتش!
سرعت و کم کرد و پشت یه تپه ماشین و نگه داشت و مشغول به دست کشیدن دست کش های چرمی ضخیم مشکی رنگش شد.
دوربین و از تو کیف کشیدم بیرون؛ خودشه! سربازه از ماشین پیاده شد و رفت سمت ورودی گاراژ.
سام اسلحه شو از تو کمربندش کشید بیرون و خشاباشو چک کرد.
دوربین و انداختم داخل کیف و از ماشین پیاده شدیم.
از پشت تپه ها دویدیم سمت گاراژ. سام در حالی که اسلحه شو دودستی مجاور گوشش نگه داشته بود و در گاراژ و نگاه میکرد گفت:
- ساعت چنده؟
ساعت مچیم و چک کردم.
- 1:11
آروم سمت ورودی گاراژ قدم برداشت و از لای در بسته نگاهی به داخل انداخت. اشاره کرد چراغ (UV) بدم!
گرفتم طرفش. چراغ و انداخت رو دستگیره آهنی در.
اسکنرو انداخت رو چشاش. علامت داد اون تو دو نفر دارن کارایی انجام میدن.
دوربینNVD(مادون قرمز)رو گرفتم طرفش. با دوربین از لای در زنگ زده چند تا عکس گرفت.
صدای قدم هاشون داشت نزدیک میشد سریع پشت تپه قایم شدیم.
از بالا نگاهی انداختم تا ببینیم چیکار میکنن! یه مرد هیکلی با سربازه از در خارج شدن.
صدای آشنای سرباز به گوشم خورد:
- هفته بعد بهترشو بیار!
- فعلا همین قدر دم دستم بود. کارو راه میندازه!
و باهم سوار پاترول شدن. نشستیم تو ماشین؛ با تعجب گفتم:
- بهترشو بیار؟؟! منظورش چی بود؟
و سام به دوربین نگاهی انداخت.
- بده منم ببینم.
داد بهم و گفت:
- مطمئن نیستم.
نگاهی انداختم. همون مرده که هیکل درشتی داشت یه پاکت گرفته بود طرف سربازه. نگاهی به سام انداختم:
- این پاکته چیه؟؟!
سام عینک اسکن رو انداخت تو کیف و گفت:
- اگه حدسم درست باشه مواد مخدره!
باز به دوربین نگاهی انداختم‌:
- منظورت اینه یا داره مواد و از مرده میخره واسه فروش یا خودش داره استفاده میکنه؟؟؟!
- درسته!
با تعجب گفتم:
- پس چرا تعقیبشون نمیکنی شاید دارن مخفیانه جایی میرن؟!
سام:
- اگه بیشتر از این تعقیبشون کنیم متوجه میشن!
 
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
و موبایلشو از تو کیف کشید بیرون.
- پ ولشون کردی به همین راحتی؟؟! از تو بعیده!
نگاهی بهم انداخت:
- موقعی که داشتم میومدم سمت گاراژ یه ردیاب کف ماشینشون کار گذاشتم!
نفس عمیقی کشیدم و خندیدم:
- پ درست حدس زدم. پسر تو الحق معرکه ای! این هوشت شاهکار خودمه ها؛ مامانت هیچ کارس!
- باز تو شیرین بازیت گل کرد؟؟
و گوشیشو خاموش کرد. ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم سمت شهر.
سام:
- موقعیتشون رو پیدا کردم حالا بهتره بریم اداره و چک کنیم اونجاست یا نه چون بعد از پیاده کردن مرده رفت سمت اداره.
منم که GPSرو کف ماشین کار گذاشتم؛ پس طبیعتاً می‌تونه ماشین و همونجا بزاره و خودش جایی بره!
- اوکی بزن بریم.

***


از ماشین پیاده شدیم. سام رفت و از صندوق یه تبر دستی برداشت و با یه حرکت پلاکای عقب و جلوی ماشین و انداخت!
- اا واسه چی پلاکارو داغون کردی؟؟!
تبر و انداخت تو صندوق و دزدگیر ماشین و زد:
و در حالی که به سمت آسانسور قدم برمیداشتیم گفت:
- اینطوری بهتره!
سام کلید انداخت و بعد از چند ضربه به در بازش کرد! رفتیم تو.
رفت سمت آشپزخونه و منم با چند ضربه ای به در اتاق خوابش گفتم:
- خانوما، اجازه دارم بیام تو؟؟؟!
سام ازاونجا داد زد:
- رفتن خونه!
در اتاق و باز کردم. اونجا نبودن رفتم آشپزخونه!
سام در حالی که بطری آب و سر میکشید کاغذی گرفت طرفم.
کاغذ و برداشتم:
"- بابت اینکه تا دقایقی پیش بهتون زحمت دادیم متأسفیم و البته ممنونیم که کمک کردین.
صبح براتون صبحانه میاریم پس لطفاً میز نچینید!"
خندیدم و دستی کشیدم پشت گردنم:
- این دست خط کدومشونه؟؟!
کتمو در آوردم و کلاهو انداختم رو مبل. و کاغذو گذاشتم رو اپن. قهقهه ای زدم و گفتم:
- این مثل یه جور پیشنهاد دیدار تازه کردنه؟؟؟
سام رفت سمت در ورودی آپارتمان و تا ته بازش کرد و تشکشو پهن کرد:
- بستگی داره تو چطور فکر کنی. حالام بیا بگیر بخواب که فردا ظهر باید بریم اداره و به سرهنگ گزارش کار بدیم.
خندیدم و رفتم سمت سام که تا ته رفته بود زیر پتوش.
ناگهانی پتوشو از سرش کشید پایین و با تعجب بوش کرد. اینم نصف شبی خل شده، بعد دوباره گرفت خوابید.
خندیدم و بعد از پهن کردن تشکم خودمو انداختم روش.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین