- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
خندهٔ ملایمی کرد و گفت:
- خب دوست داشته حالا پرترهی من رو بکشه! تو چرا شاکی هستی؟
بیشتر از اینکه، از رعنا دفاع میکرد جری شدم. ابرویی با حالت تخسی بالا دادم و گفتم:
- مثل اینکه از نیت رعنا خانم، شما هم بدتون نیومده!
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- برای یه تابلو چه حرفهایی بار من و اون دختر کردی.
- حرف حق جواب نداره!
- خب دلش خواسته پرتره من رو بکشه. چرا من رو سرزنش میکنی؟
- اینکه چرا خواسته فقط پرتره شما رو بکشه مهمه!
با شیطنت جوابم را داد:
- گفتم که شاید پرتره جذاب پیدا نکرده.
- این همه پسر جذاب تو دنیا هست.
- شاید کسی اطرافش نبود که به نظرش جذاب باشه.
از حرفش سوختم و گر گرفتم. چه خودپسند بود و افتخار میکرد از اینکه رعنا به او نظر دارد. بیهوا و بدون اینکه فکر کنم درحالی که میخواستم روی او را کم کنم گفتم:
- بالاخره تو اون مهمونی پر از آدم بود.
با تمسخر رو به من کرد و گفت:
- مثلاً کی رو میکشید؟ تو رو؟
از حرفش آتش گرفتم و در جواب طعنهاش گفتم:
- من نه ولی اگه اصرار داشته حتماً یه پرتره آقا رو بکشه میتونست پسرعموتون یا پسرهای فامیل خودشون رو بکشه!
سگرمههایش درهم رفت. کمی صورتش از ناراحتی سرخ شد. این تغییر حالتش مرا از حرفی که بدون فکر زدم پشیمان کرد. نگاه تیزی به من کرد و با لحن تندی گفت:
- قرار نیست تو از هر کی خوشت میاد بقیه هم خوششون بیاد.
این حرفم خوب او را چزاند، با اینحال از حرف نسنجیدهام خجالت کشیدم و حرفی نزدم. در درونم شروع به سرزنش خودم کردم. او با همان سگرمههای درهم و اوقات تلخی سری به علامت تأسف تکان داد و بعد نگاه به اطراف انداخت سپس با لحن کنایهداری گفت:
- آره به نظرم حرفتون منطقیه! روبهرو تخت جای خوبیه برای نصب تابلو! زحمتهای این دختر هم هدر نمیره. به قول تو شاید خواسته تو چشم من باشه و این اصلاً ایرادی نداره. تازه همینکه شهامت داشته احساساتش رو ابراز کرده خیلی هم عالیه.
و از تخت پائین آمد و بالای میز کارش رفت تا تابلو را به آنجا بزند.
میخ را به دیوار کوبید و تابلو را به آن آویخت و در حال تنظیم تابلو رو به من گفت:
- تابلو که کج نیست؟
نگاه به تابلو کردم کمی کج بود اما از روی حرصم گفتم:
- نه. عالیه!
پوزخندی زد و گفت:
- امیدوارم.
بعد از روی میز پائین آمد و نگاهی به تابلو کرد و دست به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
- این که کجه!
با بدجنسی گفتم:
- والله من کجی نمیبینم. اگه هم هست حتماً مشکل تابلوئه.
با طعنه گفت:
- آهان! یعنی این دختر تابلو رو کج کشیده ولی چشمهای تو مشکل نداره؟!
دست به سی*ن*ه روی برگرداندم و جوابش را ندادم. کمی عقب رفت و ابرو در هم گره زد و دقیقتر نگاه کرد و بعد رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- آره! سلیقهتون حرف نداره. هر روز صبح چشمم به این تابلو میافته شبها هم این تابلو با نور مهتاب روشن میشه و سبک رئالش رو خیلی پررنگتر نشون میده. اون چراغ رو خاموش کن ببینم.
دندان به دندان ساییدم و چراغ را خاموش کردم. بخشی از تابلو زیر نور مهتاب که به درون اتاق میتابید مشخص بود. نگاهش را به تابلو دوخت و گفت:
- عالیه! یادم باشه یه چیزی به رسم قدردانی برای اون بگیرم.
سوختم و هوا رفتم. اینکه چهقدر برایش مهم بود که میخواست از او تشکر هم بکند. ناراحت و دلخور شدم. سکوت کردم و او را در حالی که به آن تابلو چشم دوخته بود ترک گفتم. در دلم گفتم:
- تو که نمیتونی حسام رو داشته باشی. دلیل نمیشه که اون از کسی خوشش نیاد. بالاخره که یک روز این اتفاق میافته.
بغض راه گلویم را بست. در دلم پاسخ خودم را دادم و گفتم: آره ولی نه به این زودی! حداقل نه در جلوی چشم من! انتظار داشتم فرسخها دورتر از من اتفاق بیافتد. شاید در آمریکا با گلوریا یا دختری مثل او.
به زور بغضم را قورت دادم و رفتم بساط شام را در پذیرایی چیدم و مدتی بعد او را صدا کردم، آمد اما هیچکدام میلی به شام خوردن نداشتیم و کز کرده بودیم، نسبت به هم طوری وانمود میکردیم که انگار اتفاقی نیافتاده است ولی از هم دلخور بودیم. دست آخر هم هر کسی به اتاقش پناه برد.
- خب دوست داشته حالا پرترهی من رو بکشه! تو چرا شاکی هستی؟
بیشتر از اینکه، از رعنا دفاع میکرد جری شدم. ابرویی با حالت تخسی بالا دادم و گفتم:
- مثل اینکه از نیت رعنا خانم، شما هم بدتون نیومده!
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- برای یه تابلو چه حرفهایی بار من و اون دختر کردی.
- حرف حق جواب نداره!
- خب دلش خواسته پرتره من رو بکشه. چرا من رو سرزنش میکنی؟
- اینکه چرا خواسته فقط پرتره شما رو بکشه مهمه!
با شیطنت جوابم را داد:
- گفتم که شاید پرتره جذاب پیدا نکرده.
- این همه پسر جذاب تو دنیا هست.
- شاید کسی اطرافش نبود که به نظرش جذاب باشه.
از حرفش سوختم و گر گرفتم. چه خودپسند بود و افتخار میکرد از اینکه رعنا به او نظر دارد. بیهوا و بدون اینکه فکر کنم درحالی که میخواستم روی او را کم کنم گفتم:
- بالاخره تو اون مهمونی پر از آدم بود.
با تمسخر رو به من کرد و گفت:
- مثلاً کی رو میکشید؟ تو رو؟
از حرفش آتش گرفتم و در جواب طعنهاش گفتم:
- من نه ولی اگه اصرار داشته حتماً یه پرتره آقا رو بکشه میتونست پسرعموتون یا پسرهای فامیل خودشون رو بکشه!
سگرمههایش درهم رفت. کمی صورتش از ناراحتی سرخ شد. این تغییر حالتش مرا از حرفی که بدون فکر زدم پشیمان کرد. نگاه تیزی به من کرد و با لحن تندی گفت:
- قرار نیست تو از هر کی خوشت میاد بقیه هم خوششون بیاد.
این حرفم خوب او را چزاند، با اینحال از حرف نسنجیدهام خجالت کشیدم و حرفی نزدم. در درونم شروع به سرزنش خودم کردم. او با همان سگرمههای درهم و اوقات تلخی سری به علامت تأسف تکان داد و بعد نگاه به اطراف انداخت سپس با لحن کنایهداری گفت:
- آره به نظرم حرفتون منطقیه! روبهرو تخت جای خوبیه برای نصب تابلو! زحمتهای این دختر هم هدر نمیره. به قول تو شاید خواسته تو چشم من باشه و این اصلاً ایرادی نداره. تازه همینکه شهامت داشته احساساتش رو ابراز کرده خیلی هم عالیه.
و از تخت پائین آمد و بالای میز کارش رفت تا تابلو را به آنجا بزند.
میخ را به دیوار کوبید و تابلو را به آن آویخت و در حال تنظیم تابلو رو به من گفت:
- تابلو که کج نیست؟
نگاه به تابلو کردم کمی کج بود اما از روی حرصم گفتم:
- نه. عالیه!
پوزخندی زد و گفت:
- امیدوارم.
بعد از روی میز پائین آمد و نگاهی به تابلو کرد و دست به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
- این که کجه!
با بدجنسی گفتم:
- والله من کجی نمیبینم. اگه هم هست حتماً مشکل تابلوئه.
با طعنه گفت:
- آهان! یعنی این دختر تابلو رو کج کشیده ولی چشمهای تو مشکل نداره؟!
دست به سی*ن*ه روی برگرداندم و جوابش را ندادم. کمی عقب رفت و ابرو در هم گره زد و دقیقتر نگاه کرد و بعد رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- آره! سلیقهتون حرف نداره. هر روز صبح چشمم به این تابلو میافته شبها هم این تابلو با نور مهتاب روشن میشه و سبک رئالش رو خیلی پررنگتر نشون میده. اون چراغ رو خاموش کن ببینم.
دندان به دندان ساییدم و چراغ را خاموش کردم. بخشی از تابلو زیر نور مهتاب که به درون اتاق میتابید مشخص بود. نگاهش را به تابلو دوخت و گفت:
- عالیه! یادم باشه یه چیزی به رسم قدردانی برای اون بگیرم.
سوختم و هوا رفتم. اینکه چهقدر برایش مهم بود که میخواست از او تشکر هم بکند. ناراحت و دلخور شدم. سکوت کردم و او را در حالی که به آن تابلو چشم دوخته بود ترک گفتم. در دلم گفتم:
- تو که نمیتونی حسام رو داشته باشی. دلیل نمیشه که اون از کسی خوشش نیاد. بالاخره که یک روز این اتفاق میافته.
بغض راه گلویم را بست. در دلم پاسخ خودم را دادم و گفتم: آره ولی نه به این زودی! حداقل نه در جلوی چشم من! انتظار داشتم فرسخها دورتر از من اتفاق بیافتد. شاید در آمریکا با گلوریا یا دختری مثل او.
به زور بغضم را قورت دادم و رفتم بساط شام را در پذیرایی چیدم و مدتی بعد او را صدا کردم، آمد اما هیچکدام میلی به شام خوردن نداشتیم و کز کرده بودیم، نسبت به هم طوری وانمود میکردیم که انگار اتفاقی نیافتاده است ولی از هم دلخور بودیم. دست آخر هم هر کسی به اتاقش پناه برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: