جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,382 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خندهٔ ملایمی کرد و گفت:
- خب دوست داشته حالا پرتره‌ی من رو بکشه! تو چرا شاکی هستی؟
بیشتر از این‌که، از رعنا دفاع می‌کرد جری شدم. ابرویی با حالت تخسی بالا دادم و گفتم:
- مثل این‌که از نیت رعنا خانم، شما هم بدتون نیومده!
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- برای یه تابلو چه حرف‌هایی بار من و اون دختر کردی.
- حرف حق جواب نداره!
- خب دلش خواسته پرتره من رو بکشه. چرا من رو سرزنش می‌کنی؟
- این‌که چرا خواسته فقط پرتره شما رو بکشه مهمه!
با شیطنت جوابم را داد:
- گفتم که شاید پرتره جذاب پیدا نکرده.
- این همه پسر جذاب تو دنیا هست.
- شاید کسی اطرافش نبود که به نظرش جذاب باشه.
از حرفش سوختم و گر گرفتم. چه خودپسند بود و افتخار می‌کرد از این‌که رعنا به او نظر دارد. بی‌هوا و بدون این‌که فکر کنم درحالی که می‌خواستم روی او را کم کنم گفتم:
- بالاخره تو اون مهمونی پر از آدم بود.
با تمسخر رو به من کرد و گفت:
- مثلاً کی رو می‌کشید؟ تو رو؟
از حرفش آتش گرفتم و در جواب طعنه‌اش گفتم:
- من نه ولی اگه اصرار داشته حتماً یه پرتره آقا رو بکشه می‌تونست پسرعموتون یا پسرهای فامیل خودشون رو بکشه!
سگرمه‌هایش درهم رفت. کمی صورتش از ناراحتی سرخ شد. این تغییر حالتش مرا از حرفی که بدون فکر زدم پشیمان کرد. نگاه تیزی به من کرد و با لحن تندی گفت:
- قرار نیست تو از هر کی خوشت میاد بقیه هم خوششون بیاد.
این حرفم خوب او را چزاند، با این‌حال از حرف نسنجیده‌ام خجالت کشیدم و حرفی نزدم. در درونم شروع به سرزنش خودم کردم. او با همان سگرمه‌های درهم و اوقات تلخی سری به علامت تأسف تکان داد و بعد نگاه به اطراف انداخت سپس با لحن کنایه‌داری گفت:
- آره به نظرم حرف‌تون منطقیه! روبه‌رو تخت جای خوبیه برای نصب تابلو! زحمت‌های این دختر هم هدر نمیره. به قول تو شاید خواسته تو چشم من باشه و این اصلاً ایرادی نداره. تازه همین‌که شهامت داشته احساساتش رو ابراز کرده خیلی هم عالیه.
و از تخت پائین آمد و بالای میز کارش رفت تا تابلو را به آن‌جا بزند.
میخ را به دیوار کوبید و تابلو را به آن آویخت و در حال تنظیم تابلو رو به من گفت:
- تابلو که کج نیست؟
نگاه به تابلو کردم کمی کج بود اما از روی حرصم گفتم:
- نه. عالیه!
پوزخندی زد و گفت:
- امیدوارم.
بعد از روی میز پائین آمد و نگاهی به تابلو کرد و دست به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
- این که کجه!
با بدجنسی گفتم:
- والله من کجی نمی‌بینم. اگه هم هست حتماً مشکل تابلوئه.
با طعنه گفت:
- آهان! یعنی این دختر تابلو رو کج کشیده ولی چشم‌های تو مشکل نداره؟!
دست به سی*ن*ه روی برگرداندم و جوابش را ندادم. کمی عقب رفت و ابرو در هم گره زد و دقیق‌تر نگاه کرد و بعد رفت روی تختش دراز کشید و گفت:
- آره! سلیقه‌تون حرف نداره. هر روز صبح چشمم به این تابلو می‌افته شب‌ها هم این تابلو با نور مهتاب روشن میشه و سبک رئالش رو خیلی پررنگ‌تر نشون میده. اون چراغ رو خاموش کن ببینم.
دندان به دندان ساییدم و چراغ را خاموش کردم. بخشی از تابلو زیر نور مهتاب که به درون اتاق می‌تابید مشخص بود. نگاهش را به تابلو دوخت و گفت:
- عالیه! یادم باشه یه چیزی به رسم قدردانی برای اون بگیرم.
سوختم و هوا رفتم. این‌که چه‌قدر برایش مهم بود که می‌خواست از او تشکر هم بکند. ناراحت و دلخور شدم. سکوت کردم و او را در حالی که به آن تابلو چشم دوخته بود ترک گفتم. در دلم گفتم:
- تو که نمی‌تونی حسام رو داشته باشی. دلیل نمیشه که اون از کسی خوشش نیاد. بالاخره که یک روز این اتفاق می‌افته.
بغض راه گلویم را بست. در دلم پاسخ خودم را دادم و گفتم: آره ولی نه به این زودی! حداقل نه در جلوی چشم من! انتظار داشتم فرسخ‌ها دورتر از من اتفاق بیافتد. شاید در آمریکا با گلوریا یا دختری مثل او.
به زور بغضم را قورت دادم و رفتم بساط شام را در پذیرایی چیدم و مدتی بعد او را صدا کردم، آمد اما هیچ‌کدام میلی به شام خوردن نداشتیم و کز کرده بودیم، نسبت به هم طوری وانمود می‌کردیم که انگار اتفاقی نیافتاده‌ است ولی از هم دلخور بودیم. دست آخر هم هر کسی به اتاقش پناه برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
فردای همان روز در لابی چای گرفتم و کسل و بی‌حوصله در سالن انتظار طبقه پائین نشستم و بخارهای لیوان چای خیره بودم درحالی که موجی از خیال او مرا ربوده بود که حس کردم کسی روبه‌روی صندلی‌ام ایستاد. نگاهم از کفش‌های مردانه‌ی مشکی‌اش به صورتش ختم شد، حمید بود که او هم متقابلاً با یک لیوان چای روبه‌رویم ایستاده بود و با دیدن چهره پکر من گفت:
- بهت گفتم لبخند چهره‌ات رو بیشتر دوست داشتنی می‌کنه ولی تو باز اخم کردی.
با شنیدن صدایش لبخند بی‌جانی در کنج لبم جا خوش کرد و به دروغ گفتم:
- نه چیزی نیست. فکرم پیش مورنینگ امروز صبح یکی از بچه‌ها بود.
- چرا؟
- تو بخش اعصاب بود یه اشتباه تو تشخیصش کرده بود، اساتید کلاً بیچاره رو شستند گذاشتند کنار، چون مریض خیلی باهاش همکاری نکرده بود و خیلی خوب نتونسته بود شرح حالش رو بگیره.
- خب بیماریش چی بود؟
- گویا نوروپاتی بود.
- بیمارش دیابت داشته؟
- بله، داشت.
- خب دیگه! دیابت اکثر اوقات باعث نوروپاتی میشه. اتفاقاً یکی از بیمارهای بستری شده تو این بیمارستان هم از این بیماری داره دوست داشتی بریم ببینیم.
سری تکان دادم و از جای برخاستم و همراه او به بخش مغز و اعصاب رفتیم، کنار تخت مرد میانسالی رسیدیم حمید لبخندی زد و گفت:
- سلام استاد چه‌طورید؟ بهترید؟
آن مرد میان‌سال لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر آقای دکتر.
حمید چراغ قوه در چشمش انداخت و گفت:
- دید سمت راست چشمت بهتر شده؟
- نه آقای دکتر هنوز تار می‌بینم.
حمید رو به من و اینترنی که مسئول تخت او بود، کرد و علائم او را برای ما شرح داد و ما با دقت گوش فرا دادیم در این بین حمید کمی با آن مرد افتاده حال صحبت کرد و فهمیدم این مرد معلم ادبیات است.
حرف‌ها و اطلاعاتی که حمید به ما می‌داد کمی سبب شد از آن گرفتگی درونم رها شوم و دل به درس بسپارم، در این لحظه حسام سر رسید و ما را بر سر بیمار دید که سرخوش صحبت می‌کنیم و می‌خندیم. سعی کردم نسبت به او بی‌اهمیت باشم. هنوز دلخوری دیشب برایم هضم نشده بود بنابراین انگار نه انگار که او را دیدم و با حمید برای تلافی کارش بیشتر گرم گرفتم. او هم سلامی داد و به طرف دیگری برای معاینه بیمارش به کنار تخت رفت و چند تا از اینترن‌ها اطرافش را گرفته بودند و از او سوال می‌کردند.
بیمار نوروپاتی درست همسن پدر مرحومم بود. کتابی را کنار تختش دیدم ناخودآگاه به یاد روزهایی افتادم که برای پدرم کنار تختش کتاب می‌خواندم. ناخن‌هایم را در کف دستم فرو دادم و تلاش کردم تا بغض در گلویم را فرو بخورم. نگاهم هنوز بر روی کتابش میخکوب بود و دلم برای پدرم پر می‌کشید. او نگاهش را به نگاه اندوه‌بار من دوخت و گفت:
- هرچی سعی کردم کتاب رو بخونم نمیشه انگار چشم‌هام سو نداره! دخترم عینکم رو برام آورده ولی دیدم انگار ضعیف‌تر شده.
نگاهم را به او دوختم و زهرخندی به لب نشاندم. او نگران کتاب به دست گرفت و حمید هم معاینه چشم او را به یک متخصص بینایی موکل کرد، او هم تلاش می‌کرد کتاب بخواند اما چشم‌هایش یاری نمی‌کردند.
آهسته گفتم:
- من یه‌کم وقت دارم می‌تونم کمی براتون بخونم.
او با شرمندگی گفت:
- دختر من امروز یه‌کم دیر میاد، من حوصله‌ام سر رفته. این چشم‌ها یاری نمی‌کنه و اِلا بهت زحمت نمی‌دادم.
چشمانم را که نم اشک به خود داشت را، بستم و گفتم:
- اجازه بدید براتون چند صفحه‌ای می‌خونم.
حمید هم به‌خاطر این سخاوتم با لبخندی نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
- خب من برم به بقیه برسم. فعلاً.
لبخندی زدم و گفتم:
- دکتر امینی ممنون.
نگاهم کرد و گفت:
- همین لبخندت برای تشکر کافیه.
از گوشه چشم دیدم حسام صورتش را کمی متمایل به من کرد و ما را نگاه کرد.
حمید رفت و من کنار صندلی پیرمرد نشستم و کتاب را دستم گرفتم و شروع به خواندن کردم و او در سکوت گوش می‌داد، حسام به تخت مجاور من رسید. کم‌کم وقت من هم تمام شد، کتاب را بستم و گفتم:
- استاد من باید برم مراقب خودتون باشید.
- ممنون دخترم! صدات خیلی آرامش‌بخشه.
نفسم را که بی‌شباهت به آه نبود، را بیرون دادم و گفتم:
- ممنون. پدرمم همیشه همین رو می‌گفت. انشاءالله شما هم سلامت باشید. اگه دوست داشتید هروقت، وقت کنم سعی می‌کنم بیام بهتون سر بزنم و براتون چند صفحه‌ای کتاب بخونم.
او لبخند گرمی زد و خوش‌حال از حرفم گفت:
- اگه مزاحمت نمیشم خوشحال میشم.
سری تکان دادم و از او خداحافظی کردم و زیرچشمی حسام را نگاه کردم که همچنان با سگرمه‌های درهم داشت مریض تخت مجاور را چک می‌کرد و به کارهایی که یکی از اینترن‌ها سر تخت انجام می‌داد نظارت می‌کرد، به بخش اطفال رفتم و کارهایم را از سر گرفتم. مدام یاد پدرم می‌افتادم و پنهانی اشک‌هایم سرریز می‌کردند. باز داغ رفتنش برایم تازه شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
شب سر میز شام سکوت سنگینی برقرار بود، طولی نکشید و حسام طاقت نیاورد و گفت:
- چند وقتیه از نیلو خبری نیست. حمید چیزی درباره‌اش نگفته؟
من ساده‌لوح هم که متوجه نیت حسام نشده بودم، گفتم:
- نه! زیاد ازش حرف نمی‌زنه. یکی دوبار حالش رو پرسیدم زیاد تمایل نداشت درباره‌اش حرف بزنم. چرا مگه اتفاقی افتاده؟
حسام خونسرد گفت:
- نه چه اتفاقی؟ البته شاید به زودی بیوفته.
متعجب گفتم:
- چی مثلاً؟
حسام نگاهش را به من دوخت و با حالت کنایه‌داری گفت:
- جدا از این‌که خانواده نیلو و عمو دوست‌های خیلی صمیمی‌اند حمید و نیلو چندساله که با هم تو رابطه‌اند. بالاخره باید تصمیم بگیرند چی‌کار باید بکنند. یه حرف‌هایی بین دوتا خانواده راجع به رسمی کردن رابطه‌شون هست‌. قطعاً عمو دیگه نمی‌ذاره حمید دست‌دست کنه دختر خوبی مثل نیلو از دست بره.
خونسرد گفتم:
- ولی این‌طور که من می‌بینم دکترامینی خیلی راغب نیست. چون هربار از نیلو حرف زدم هی پیچونده.
حسام نگاه خیره‌‌اش را به من دوخت و با لحن کنایه‌داری گفت:
- اتفاقاً قصدشون خیلی هم جدیه. چون این دوتا واقعاً همدیگه رو دوست دارند. این‌ها خیال‌های خام توئه!
از حرفش ماتم برده بود. تصورش از من چه بود؟ لابد فکر کرده دور و بر حمید می‌چرخم تا او را از راه به در کنم؟!
برای این‌که انتقام حرف تلخش را بگیرم با گستاخی گفتم:
- حالا شما به فکر خودتون باشید آقای دکتر! شاید شما زودتر از اون سر سفره عقد نشستید.
این حرف حسام را براق کرد و گفت:
- نیش و کنایه می‌زنی؟
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- نیش و کنایه نبود! بالاخره هر پسری زن می‌گیره و هر دختری هم عروس میشه. رعنا هم که دختر... .
قاشق را روی میز انداخت و با ناراحتی حرفم را برید و گفت:
- بسه فرگل! بسه نمی‌خواد از آب گل‌آلود ماهی بگیری. الان حرف من چه ربطی به رعنا داشت که تو بحث رو می‌پیچونی و میاری سر رعنا؟
- خب چرا ناراحت می‌شید؟! رعنا هم دختر خوبیه که بهش فکر کنید. بالاخره اون هم به شما بی‌میل... .
با ناراحتی نگاهم کرد و با اوقات تلخی گفت:
- آخه تو چرا ان‌قدر بدبین و شکاکی! چرا به دختر مردم ان‌قدر تهمت می‌زنی! تو از کجا می‌دونی اون حسی به من داره؟
از این‌که حرصش را درآورده بودم لذت می‌بردم و همچنان برای انتقام و کم کردن روی او می‌تاختم:
- چرا ناراحت می‌شید؟! نه من مطمئنم دختره از شما بدش نمیاد. ببینید چطوری دور و برتون مثل پروانه می‌گرده و پرتره شما رو کشیده.
ابرویی بالا داد و حق به جانب گفت:
- آهان! پس این‌ها رفتارهای یه دختریه که یکی رو دوست داره؟! خوبه! خوبه! بازم بگو به نظرت در مورد من به دوست‌هاش هم گفته؟
منظورش را نگرفتم و خونسرد جواب دادم:
- آره چرا نگه؟! بالاخره هر دختری یه دوست صمیمی یا هم‌راز داره که حتی عکس کسی رو هم که دوست داره به دوستشم نشون میده. به نظرم از پرتره شما کلی این‌طرف و اون‌طرف رونمایی کرده.
سری تکان داد و آبی برای خودش ریخت و خونسرد گفت:
- آهان! راست میگی! یه چیزهایی رو هم بذار من اضافه کنم. آخه اون روز‌ها من یه دختری رو دیدم که از یه پسری خوشش می‌اومد ولی خب بخت باهاش یار نبود، چون پسری که دوستش داشت به دختر دیگه‌ای علاقه داشت و داره هنوز! ولی باز این دختر دست ‌از سر این پسره برنمی‌داره با این‌که می‌دونه دستش به این آدم نمی‌رسه.
نگاه پرتمسخر معنادارش را به من دوخت. گر گرفتم و خشمگین از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- منظورتون به من و پسرعموتون که نیست؟
حالا او بود که کنترل همه‌چیز را به‌دست داشت و عصبانیت من لذت می‌برد خونسرد و با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
- وقتی رعنا دور و برمن مثل پروانه می‌چرخه یعنی من رو دوست داره، پس تو هم از این قضیه مستثنی نیستی! این اواخر زیاد تو رو دور و اطراف حمید می‌بینم پس حتماً تو هم اون رو دوست داری!
از این‌که از آب گل آلود ماهی می‌گرفت آتش گرفتم و حرفش را بریدم و گفتم:
- آقای دکتر چشم‌تون رو روی حقیقت به‌خاطر لجبازی با من بستید؟ رابطهٔ من با پسرعموی شما کجا و رابطه رعنا با شما کجا؟ چرا الکی تهمت می‌زنید و داستان می‌بافید؟ من به ایشون الکی و به هر بهانه‌ای هدیه دادم؟ برای کسی ناز و غمزه اومدم؟ این چه برداشت مزخرفیه که می‌کنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
و بعد برای کنترل خشمم، شروع به جمع کردن ظرف‌ها از روی میز کردم و با حرص بشقاب و قاشق را به هم می‌کوفتم. ابرو بالا انداخت و گفت:
- اون روز به دوست‌تون زهرا داشتید حمید رو نشون می‌دادید، دور و بر حمید هم زیاد شما رو می‌بینم‌، دخترهای مغرورم یه‌جور ناز و غمزه دارند، همین غرورشون یه‌جور غمزه است دیگه! ولی خب حیف! اگه نیلو این وسط نبود شاید انتخاب حمید شما بودی.
دیگر محال بود خودم را بتوانم کنترل کنم، ظرف‌هایی که جمع کرده بودم را با حرص روی میز کوبیدم و با خشم نگاهش کردم. او اما خونسرد از این عصبانیت من، به من چشم دوخت و درحالی که نگاهش پر از ناراحتی و رنجش بود. با لحن نیش‌داری گفت:
- چرا ناراحت می‌شید خانم دکتر! بالاخره هر پسری زن می‌گیره و هر دختری عروس میشه اگه هنوز هم... .
کمی مکث کرد و بعد با لحن دلگیری ادامه داد:
- اگه هنوز هم بهش احساسی داری می‌تونم برات یه قدمی ... .
حرفش آتشم زد. چطور داشت بی‌خبر از دل من قضاوت می‌کرد. مگر نمی‌دید، احساسم را از چشمانم نمی‌خواند؟ حسادت‌های بی‌موردم را درک نمی‌کرد؟ چطور این حرف را می‌زد. درحالی که از ناراحتی به خودم می‌پیچیدم به میان حرفش دویدم و گفتم:
- من به کسی چشم ندارم، پسرعموتون با هرکی ازدواج می‌کنه خوشبخت بشه و خیلی هم برای اون خوشحال میشم! شما به فکر خودتون باشید آقای دکتر! پس لطفاً احساسات‌تون رو پیش من مخفی نکنید. چون اگه شما به این دختر این‌قدر رو نمی‌دادید اون جرأت نمی‌کرد چپ و راست به هربهونه‌ای بیاد آزمایشگاه و بعد هم یه پرتره از شما بکشه. به نظرم من مزاحم شما هستم. لطفاً با من شفاف باشید و احساس خودتون رو پشت تهمت به من مخفی نکنید اگه واقعاً بهش علاقه دارید... .
حرفم را با خشم برید و با صدایی رسا و لحن آمرانه‌ای گفت:
- بس دیگه!
حرفم چنان او را رنجیده خاطر کرده بود که تا به حال در هیچ لحظه‌ای او را تا این حد عصبانی و در حال انفجار ندیده بودم، طوری که گویا تمام قدرتش را در دستانش جمع کرد و میز چوبی را جوری به عقب هل داد که نزدیک بود واژگون شود، از پشت میز بلند شد و درحالی‌که از چشمانش خون می‌بارید.‌‌ رگ پیشانی و گردنش هم متورم شده و صورتش به سرخی گراییده بود. یک لحظه از آن حجم عصبانیت به خودم لرزیدم اما به قول معروف هرکسی خربزه می‌خورد پای لرزشم می‌نشیند. حسام درحالی که به سختی خود را کنترل می‌کرد با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت:
- بسه دیگه! تموم کن قضیه رعنا رو! دختره یه غلطی کرد به من یه تابلو داد تو این رو کردی برای من پیراهن عثمان و دست بردار نیستی؟! لطفاً حد خودت رو بدون!
این را گفت و به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوفت.
عصبانیت من هم کم از او نبود ظرف‌ها را جمع کردم و زیرلب غر می‌زدم: به من میگه حد خودت رو بدون! من به این پسر کادو دادم؟ من کِی دنبال حمید راه گرفتم و به پَر و بال این پسره پیچیدم؟ خودش رو نمیگه! فکر کرده این‌جا هم آمریکاست. به هر دختری که اومد آویزونش شد نه نگفت، جلو من بغلش کرد هیچی نگفتم.‌ یکی دوتا که نیستند. گلوریا... سلطانی... رعنا... دیگه کی رو بگم. من که نرفتم بغل پسرعموت عکس بگیرم، من که از گردنش آویزون نشدم، پرتره نکشیدم، ناز و غمزه نیومدم؟! تو بهشون رو میدی دیگه! پس چرا هیچ‌کی دور و اطراف پسرعموت نمی‌چرخه! چرا یکی آویزون اون نمیشه؟ چرا همه چشم‌شون تو رو می‌گیره.
اشک در چشمانم بالا آمد و باصدای لرزانی زیر لب گفتم: چرا همه چشمشون تو رو می‌گیره؟! چرا؟ چرا این دنیا کمر همت بسته تا هرکسی رو من دوست دارم از من بگیره؟پدرم رو گرفت، مادرم رو گرفت. تو رو هم این‌جوری می‌گیره. آخه این چه دنیای پلیدیه؟!
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و ظرف‌ها را در ماشین ظرفشویی گذاشتم و به حیاط رفتم در آستانه در آشپزخانه و حیاط ایستادم. دست سرد نسیم پائیزی موهایم را نوازش می‌کرد و سرما اشک‌هایم را روی گونه‌ام سرد سرد می‌کرد. دست‌های سردم را زیر بغل زدم و به این سرنوشت لعنتی فکر کردم. به کنار آمدن با نداشتن حسام! به فراموش کردن او، به این عشق شوم که داشت رفته‌رفته مرا در برابر تقدیر ضعیف‌تر می‌کرد و به رازی که هر روز شهامت گفتن آن در وجودم ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد.
آن شب به اتاقم پناه بردم و به سختی به خواب رفتم.
در اتاق آزمایشگاه خصوصی حسام مشغول کار بودم، که به‌ یک‌باره صدای غرش حسام را از اتاق آزمایش شنیدم که عصبانی مرا صدا می‌زد:
- فرگل... فرگل... .
صدایش هر آن نزدیک‌تر و رعب‌آورتر می‌شد، هراسان و بهت‌زده از جایم برخاستم و شتابان به اتاق آزمایش رفتم. حسام با خشم و چهره‌ای و برافروخته مقابل میکروسکوپش ایستاده بود و لاشه‌ی چند موش سفید تلف شده روی میزش به چشم می‌خورد. آن‌قدر عصبانی بود که هر آن می‌ترسیدم سقف آن‌جا را روی سرم ویران کند.‌ تعدادی برگه در دستش بود و با لحن تشرگونه‌ای به من حمله‌ور شد و گفت: این‌ها چیه؟ تو چی کار کردی؟
از ترس زبانم بند آمده بود. گیج و سردرگم با لکنت گفتم:
- چی... چی... ش... شده؟
درحالی که صورتش از عصبانیت کبود شده بود به طرفم آمد و گفت: مادرم بهم گفته کار تو بوده؟! مگه نه! تلف شدن نمونه‌ها کار تو بوده؟! دکتر امامی هم بهم گفته که یه ماده به موش‌ها تزریق شده. دوربین‌های آزمایشگاه رو هم بررسی کردند که چند ماه پیش تو وارد آزمایشگاه شدی!
از حرف‌هایش شوکه شدم و عرق سردی از سر و رویم جاری گشت. او که مرا تا سر حد مرگ ترسیده دید، به هر آن‌چه حس کرده بود باور کرد و چند گام به سویم برداشت و به تندی گفت: زودباش جواب بده! این‌ها کار تو بوده؟
از چشمانش خون می‌بارید و رگ پیشانی‌اش متورم شده و صورتش سرخ سرخ بود. آن‌قدر شوکه بودم که مغزم قفل کرده بود. سرم جولانگاه افکار مختلف شد، حتی نمی‌دانستم باید چه عکس‌العملی بروز دهم. درونم فروریخت. اشک‌هایم پشت هم سرریز کردند. بالاخره حسام فهمید. بالاخره این راز لعنتی برملا شد، درحالی‌ که راه نفسم بسته بود و با نگاهی خیس از اشک و پشیمانی به چشمان خشمگین او زل زده بودم و تلاش می‌کردم نفس بکشم، به زور گفتم:
- توضیح میدم حسام. توضیح میدم، خواهش می‌کنم بذار توضیح بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
چشمان سبزش به سرخی گرایید. ناباورانه دست‌هایش را مشت کرد و با ناراحتی بی‌حدی به من زل زد و بهت‌زده از این که انکار نکردم، به من زل زد و با صدایی رسا گفت:
- باورم نمیشه! تو این کار رو کردی؟ چرا فرگل؟ چرا؟ اینه دست‌مزد من؟ اینه جواب این همه لطف من؟
مویرگ‌های سرخ چشمانش مانند کلاف در هم‌ پیچیده‌ای نشان از حد خشمش می‌داد. با دو دستم صورتم را پوشانده بودم و التماس می‌کردم بگذارد توضیح دهم و او دیوانه‌وار با فریادهایش به من حمله می‌کرد و می‌گفت:
- چی رو توضیح میدی؟ هان؟ بهم گفتند نمونه‌ها رو از بین بردی.
و حمله برد و همه‌چیز را به هم ریخت و همچنان دیوانه‌وار فریاد می‌زد:
- من مار تو آستینم پرورش می‌دادم.
گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم و التماس می‌کردم او با خشم از اتاق آزمایش بیرون رفت و من گریه‌کنان به دنبالش رفتم که حقیقت را توضیح دهم پشت در اتاق دکتر هاشمی بود، دکتر امامی بود، رعنا و حمید هم بودند. همگی انگار منتظر بودند من و حسام به بیرون بیاییم. من با ضجه التماس می کردم. همگی دور و برم حلقه زده بودند و با انزجار نگاهم می‌کردند.
رعنا با طعنه گفت:
- چی رو می‌خوای توضیح بدی‌؟! دیدی آقای دکتر! من از اولش هم نسبت به این دختر دلم روشن نبود و حس خوبی نداشتم. معلوم بود آدم آب زیرکاهه. تمام زحمت‌های شما و پدرم و بقیه همکاراتون رو به باد داد.
دکتر هاشمی نگاه طلبکارانه‌ای داشت و رو به حمید گفت:
- اصلاً باورم نمیشه ان‌قدر آدم بی‌صفتی باشه!
به صورت هرکدام که نگاه می‌کردم مرا با انزاجار نگاه می‌کردند. آویزان پای حمید شدم خودش را به عقب کشید. با گریه فریاد می‌زدم و التماس می‌کردم توضیح میدم. به خدا توضیح میدم. من فقط مقصر این ماجرا نیستم! مادر حسام این‌ها رو از من خواسته بود. مادرش از من سفته داشت، من رو مدام تهدید به اجرای سفته‌ها می‌کرد.
اما هیچ‌کَس باورش نمی‌شد که مادر حسام پشت این قضایا است. هرچه فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم و توضیح می‌دادم آن‌ها فقط با نفرت و انزجار نگاهم می‌کردند. حسام حتی به صورتم نگاه نمی‌کرد و میان فریادها و تقلاهای من از این‌که به مادرش تهمت می‌زنم انگشت تهدیدش را تکان می‌داد و فریاد می‌زد:
- من رو باش که به تو پناه دادم. همه‌جا کمکت کردم. باورم نمیشه که تمام این مدت مار تو آستینم پرورش می‌دادم.
حسام تهدیدم می‌کرد و هرکسی چیزی می‌گفت و جزایی تعیین می‌کرد هرکس با بدترین توهین‌ها و تحقیرها مرا مورد شماتت قرار می‌داد. دکتر هاشمی، حمید و حتی خنده‌های تمسخربار رعنا که میان تهدیدهای آن‌ها آتشم می‌زد. احساس بی‌کسی و بدبختی داشت متلاشی‌ام می‌کرد. در میان داد و فریاد و تهدیدهای آن‌ها درمانده به روی دیوار کشیده شدم و دو دستم را روی سرم گرفتم درحالی که زار می‌زدم نشستم... .
با صدای گریه‌های خودم از خواب پریدم. تمام بدنم عرق کرده بود و موهایم خیس‌خیس بودند. از روی گردنم تا یقه لباسم شُرشُر عرق می‌ریخت. اشک‌هایم از بغل گوشم رد شدند و لابه‌لای ‌موهایم گم شدند. تندتند نفس می‌کشیدم. ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که حس می‌کردم هر آن درون سی*ن*ه‌ام می‌خواهد منفجر شود. تاریکی اتاق مرا به خود آورد دستی به گردن خیسم کشیدم و درحالی که هنوز در حال و هوای خوابم بودم از جایم بلند شدم. پنجه در لابه‌لای موهایم فرو کردم نم موهایم را روی پوست انگشتان دستم حس کردم. سرفه می‌زدم و گلویم از تشنگی خشک بود و تیر می‌کشید‌، از روی تخت پائین پریدم هوای اتاق به‌شدت خفقان‌آور بود. بلند شدم در تراس را باز کردم هجوم هوای سرد کمی از تنگی نفسم کاست سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد. روی زمین ولو شدم و به فکر فرو رفتم. خدا را شکر که یک کابوس بود. جلوی در تراس زانوی غم بغل کردم و پیشانی‌ام را روی زانوهایم فشار دادم. به خوابم فکر کردم. از شدت سرما می لرزیدم. اما انگار افکار آشفته مرا تسخیر کرده بودند. می‌ترسیدم که عاقبت رنگ واقعیت به خود بگیرد. می‌ترسیدم! از حقیقت! از از دست دادن حسام و از رسوایی! آن شب را تا صبح در حال و هوای خوابم بودم. این‌که اگر رنگ واقعیت به خود بگیرد چه کنم؟!
دم‌دم‌های صبح خواب مرا ربود. اما وقتی چشم از هم گشودم گویا بدنم مثل سنگ به زمین چسبیده بود. با این‌حال با بدنی کرخت که نشان از یک سرماخوردگی می‌داد آماده رفتن به بیمارستان شدم. حسام زودتر از من رفته بود، جلوی آینه ایستادم و به چشمان بی‌حال و سرخم نگریستم. زیر چشمانم حلقه مشکی افتاده بود و سرفه‌های خشک گلو و سی*ن*ه‌ام را می‌خراشید. ماسک را روی صورتم زدم و از خانه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
به بیمارستان که رسیدم یک راست به سرویس بهداشتی رفتم، آب به صورتم پاشیدم رنگ و رخم سفید شده بود و زیر چشمانم به گود نشسته بود، آهی سوزنده از سی*ن*ه‌ام بیرون دادم. نگه داشتن آن راز در سی*ن*ه‌ام مثل بمبی بود که هر لحظه می‌خواست منفجر شود و خانه خرابم کند‌. تنها راهی که به ذهنم می‌رسید که با مادر حسام مقابله کنم خود حسام بود و گفتن حقیقت به او؛ که آن هم باز ترس از قضیه سفته‌هایی که مادرش از من داشت، هراس از به اجرا گذاشتن آن شجاعتم را می‌ربود. آه سوزناکی کشیدم. در هر صورت باید قید او را می‌زدم، چه این راز را به او می‌گفتم چه نمی‌گفتم.
از اتاق بیرون آمدم و به بوفه رفتم یک لیوان چای و مقداری بیسکوئیت گرفتم در حالی که سرفه‌های خشکی می‌کردم، با حالی کرخت و پاهایی سست به طرف مورنینگ رفتم.
وارد مورنینگ شدم هنوز کسی نیامده بود بنابراین اول چای و بیسکوئیتم و بعد قرص سرماخوردگی را خوردم. حالم هی رفته‌رفته بدتر می‌شد. کم‌کم اشک چشم هم به آن حال همایونی اضافه شد. یک لحظه احساس گرما می‌کردم لحظه‌ای بعد از سرما یخ می‌کردم. تب و لرز شدیدی داشتم. کم‌کم مورنینگ پر شد از اینترن‌ها و رزیدنت‌ها و کمی بعد اتند بخش هم آمد.
بعد از مورنینگ به بخش رفتم، اما رزیدنت ارشد با دیدن حالم از من خواست به خانه برای استراحت بروم بنابراین چون نمی‌توانستم وارد بخش اطفال شوم بعد از زدن یک آمپول بیمارستان را ترک کردم و به جای رفتن به خانه و استراحت به آزمایشگاه رفتم چرا که می‌دانستم جولان افکارم به‌خاطر خواب دیشب اجازه نمی‌دهد تا چشم روی هم بگذارم. امروز شیفت آزمایشگاه با من بود. اتفاقاً وقتی وارد آزمایشگاه شدم حمید آن‌جا بود از نگاه کردن به او گریختم و سلامی زیرلب دادم. که صدای سرفه‌ی خشک و خرابم حالم را نزد او برملا کرد. او با صدایش مرا متوقف کرد و گفت:
- خانم دکتر.
برگشتم و او را نگریستم. با دقت مرا نگریست و گفت:
- حالتون خوش نیست؟
سرد پاسخ دادم:
- نه خوبم!
بی‌توجه به حرف من جلو آمد و نگران پشت دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. از او فاصله گرفتم و دست‌پاچه گفتم:
- خوبم آقای دکتر.
- داری تو تب می‌سوزی اون‌وقت بلند شدی اومدی آزمایشگاه؟ زود برو خونه!
با سماجت با صدایی گرفته گفتم:
- خوبم! یه‌کم قرص و دارو خوردم اگه حالم بهتر نشد میرم.
با تحکم گفت:
- میگم برو! برو خونه یه‌کم استراحت کن.
ناچار از آزمایشگاه هم رانده شدم، سر راه از داروخانه چندتا قرص و شربت گرفتم و به خانه رفتم علارغم ذهن آشفته‌ام تمایل شدیدی به خواب داشتم روی تختم ولو شدم و بعد جدال طولانی که در ذهنم برپا بود، کم‌کم چشمانم به روی هم افتاد. چندبار از سرفه‌های شدید چشم گشودم، اما تأثیر داروهای خواب‌آور اجازه نمی‌داد بیدار بمانم گاهی از شدت گرما پتو را کنار می‌زدم، گاهی از شدت لرز آن را به خودم می‌پیچیدم.
خنکای چیزی را روی پیشانی‌ام حس کردم. چشمانم را نیمه باز کردم و چهره محو حسام را دیدم که دستمال خیسی روی پیشانی‌ام گذاشت درحالی‌که گوشه تختم نشسته بود. تکانی به خودم دادم و خجالت‌زده دست و پایم را گم کردم، خواستم حرکتی بکنم که با تن صدای آرامش بخشش مرا به آرامش دعوت کرد دستمال را از روی پیشانی‌ام برداشت. در میان خماری خواب و بیداری مچ دستش را گرفتم و نالیدم:
- من خوبم! نکنید.
آهسته مچ دستش را از دستان بی‌رمقم بیرون کشید و غرولندکنان گفت:
- معلومه چه‌قدر خوبی! با این حال خوبت امروز هم بیمارستان رفتی هم آزمایشگاه. فرگل تو چطور آدمی هستی؟ تا حالا شده برای خودت ارزش قائل بشی؟
دوباره خنکی دستمال را روی پیشانی‌ام حس کردم دست بردم و آن را برداشتم خواستم بلند شوم که غرید و گفت:
- نکن! نگاه کن! داره جون میده‌ها! باز سمج‌سمج می‌خواد بگه حرف من اشتباهه!
از حرفش خنده‌ام گرفت، نیم‌خیز شم در حالی که سرفه می‌کردم باصدایی گرفته و خش‌دار گفتم:
- خودم دستمال رو پیشونی‌ام می‌ذارم. شما زحمت نکشید، برید می‌ترسم مریض بشید.
نگاهی به پنجره کردم غروب بود و اتاق داشت در هاله‌ای از تاریکی فرو می‌رفت و عجیب بود که حسام در این ساعت به خانه آمده بود. او نگاهی به کیسه داروهایم کرد و گفت:
- خود درمانی‌ات اینه؟
دستمال خیس را از روی پیشانی‌ام کشیدم و به ظرف آب انداختم و گفتم:
- خوب میشم.
چندسرفه کردم. نگاهم کرد و گفت:
- هوای بیمارستان آلوده است حتماً از این آنفلونزای جدید گرفتی. فعلاً قرصی چیزی نخور تا برات چیزی بیارم بخوری.
از روی تخت بلند شد و گفت:
- اون دستمال رو بذار رو پیشونیت تبت پائین بیاد.
به پتو پیچیدم و نالیدم گفتم:
- نه سردمه.
سری کلافه تکان داد و رفت، و من دراز کشیدم و از سرما به خودم پتو را بیشتر می‌پیچیدم. دوباره چشمانم را خواب گرفت.
با صدای حسام دوباره چشم گشودم. ای کاش زمان متوقف می‌شد و برای من هیچ‌وقت جلو نمی‌رفت. هرچه جلوتر می‌رفت من قلبم نسبت به حسام و رفتارهای او حریص‌تر می‌شد و دل کندن از او سخت‌تر می‌شد. برق را روشن کرد و روشنایی اتاق را فرا گرفت. تکانی به خودم دادم و نشستم سینی حاوی سوپ گرم و یک لیوان آب و مقداری نان را روی دراور بغل دست گوشه تختم گذاشت و نشست و سپس گفت:
- دهانت رو وا کن ببینم گلوت چرک کرده؟
- یه‌کم حس می‌کنم چرک کرده.
دوباره نگاه به کیسه داروها کرد و گفت:
- فعلاً سوپ رو بخور بعد قرص بخور.
سری تکان دادم. دست برد و پیشانی‌ام را لمس کرد و گفت:
- تبت کمی پایین اومده.
سینی را روی پاهایم گذاشت و گفت:
- همه رو می‌خوری‌ها! نیام ببینم دوتا قاشق خوردی.
لبخند کم رنگی زدم و با شوخی گفتم:
- قابل خوردنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حق به جانب گفت:
- فکر کردی فقط تو بلدی غذا درست کنی؟
از جبهه‌گیری‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- باشه بابا شوخی کردم. دست‌تون درد نکنه شرمنده‌ام کردید.
لبخند کم‌رنگی زد و در حالی که به طرف در می‌رفت گفت:
- هنوز ازت دلخورم فکر نکن بخشیدمت.
خونسرد گفتم:
- منم همین‌طور. ولی بابت این لطف‌ها ممنونم.
در را بست و رفت، چند دقیقه‌ای به فکر فرو رفتم. به زور به‌خاطر بی‌اشتها بودنم چند قاشق سوپ خوردم. انصافاً سوپش را خوشمزه درست کرده بود اما میلم به غذا نمی‌رفت. برای این‌که ناراحت نشود و زحمتش به هدر نرود به زور سعی کردم چند قاشق دیگر هم بخورم.
بعد کمی قرص خوردم. دراز کشیدم و یک دستم را روی پیشانی‌ام حایل کردم و به خوابم فکر کردم. دوباره افکار آشفته طوفانی در ذهنم و دلم به‌ پا کردند. در آن افکار موحش دست و پا می‌زدم که تلفن همراهم زنگ خورد. رشته افکارم پاره شد به همراهم چنگ انداختم و دیدم حمید است که زنگ می‌زند. کمی مکث کردم و بعد جواب دادم. صدای نگرانش از پشت گوشی آمد:
- الو!
با او سلام احوال‌پرسی کردم. حالم را جویا شد. به او گفتم حالم خوب است و بهتر از صبح هستم. کمی بعد خداحافظی کردیم. دوباره خوابیدم. اما این‌بار خواب به چشمانم زود راه نیافت و همه‌چیز در فکر حسام گذشت. دلم با تمام وجود او را کنار خودم می‌خواست. این‌که دستش را بگیرم؛ گاهی سرم روی زانوهایش باشد، گاهی در ذهنم به گونه‌اش با شرم بوسه می‌زدم. در این فکر و خیال‌ها با چشمان بسته گذشت و او با تقه‌ای وارد اتاق شد. خودم را به خواب زدم. آمد سینی را برد و بعد از کمی مکث برق اتاق خاموش شد و درب اتاق را آهسته بست. او که رفت خیالم راحت شد و تکانی به خودم دادم و به زور روی تخت نیم‌خیز شدم و پتو را در مشتم فشردم. باز به خواب صبح فکر کردم. به این‌که چطور همه‌چیز را به او بگویم. چه برخوردی خواهد داشت. باز ترس از خوابم همه شجاعتم را گرفت. نمی‌دانم چه‌قدر در این افکار گذشت، تا بالاخره خواب مرا ربود.
صبح با صدای سرفه‌های خشن خود از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم. ساعت نزدیک به هفت و نیم صبح بود وحشیانه از تخت بیرون پریدم. حالم نسبت به دیروز بهتر بود اما هنوز کرخت بودم. سرفه‌زنان از اتاق بیرون رفتم و صورتم را شستم. تند از کیفم بیسکوئیتی درآوردم و درحالی که با عجله آماده می‌شدم، بیسکویت را تند‌تند جویده نجویده قورت می‌دادم و دو تا قرص خوردم و از اتاقم به بیرون رفتم. صدای هیاهوی باد از بیرون می‌آمد و درب اتاق حسام را که بسته بود، تکان می‌داد‌. با حدس این‌که، در رو به حیاط اتاقش، باز است، آن را باز کردم و حدسم درست بود. در باز بود و باد پرده را هی تکان می‌دهد آن را بستم. حین رفتن به روی دیوار به دنبال آن تابلویی که رعنا کشیده بود چشم چرخاندم اما در کمال ناباوری سرجایش نبود. متعجب سر برگردانم و کل دیوارهای اتاقش را نگاه کردم اما نبود دلم غنج رفت از این‌که آن را ندیدم. رفتم زیر تختش را نگاه کردم و کمدش بالای کتابخانه‌اش، زیر میزش را هم سرک کشیدم. اما نبود! به این فکر کردم که آن را کجا گذاشته؟!
یادم افتاد که دیرم شده با عجله به طرف در خانه رفتم در قفل بود و یادداشتی روی در چسبانده بود:
-"سلام. فکرش رو هم نکن بخوای بری بیمارستان! در رو قفل کردم. کلیدت رو هم با خودم بردم. امروز رو خودم برات مرخصی می‌گیرم استراحت کن! یه سری دارو هم رو پذیرایی هست اون‌ها رو هم بخور تا زودتر سرپا بشی"
دوباره با ناباوری دستگیره در را فشردم و دست بردم داخل کیفم دیدم کلید نیست. کف دستم را با حرص به در کوبیدم و سرفه‌زنان به طرف پذیرایی رفتم و روی مبل ولو شدم. به گوشی‌اش زنگ زدم بعد از چند بوق ممتد طنین صدایش گوشم را نوازش داد:
- بله؟
- سلام آقای دکتر! کلیدم کجاست؟
- یادداشت گذاشتم که کجاست!
- بله ولی نوشتید خونه بمون نگفتید کلید کجاست.
- اگه می‌خواستم می‌گفتم یا اصلاً در رو قفل نمی‌کردم. تو فقط حرف زور می‌فهمی.
- آقای دکتر خواهش می‌کنم! من خوبم، لطفاً کلید... .
حرفم تمام نشده بود که صدای بوق ممتد تلفن را شنیدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. بارها و بارها... اما جوابی نداد. کلافه پفی کردم. چاره‌ای نبود، مجبور بودم به حرفش گردن نهم. چون ریموت در باغ را هم نداشتم که خودم را نجات دهم. قرص‌هایی که روی میز بود را برداشتم و از آن‌ها خوردم و دوباره از سر بیکاری به رخت‌خوابم برگشتم. هی از این غلت به آن غلت غرولندکنان گذشت تا خوابم برد.
آن شب هم حسام ان‌قدر دیر آمد که من خوابیده بودم.
دو سه روزی از این قضایا گذشت و من کاملاً بهبود پیدا کردم. در این بین در بیمارستان هر از گاهی به استاد حکمت‌زاده به همان بیمار نوروپاتی سر می‌زدم و برایش کتاب می‌خواندم. کمی با هم اُخت شده بودیم. او را دوست داشتم. او هم با من احساس راحتی می‌کرد طوری که درباره پسرش و دخترش گفت و این‌که همسرش سا‌ل‌ها پیش فوت کرده بود. تنها زندگی‌ می‌کرد، پسرش دانشجوی دکترای عمران بود که در هلند تحصیلاتش را ادامه می‌داد و تنها دخترش کارمند بانک بود و در تهران با همسرش در طبقه پایین خانه‌اش ساکن بودند. دخترش بعد از تعطیل شدن از سرکار به دیدن پدرش می‌آمد.
آن روز آخرین روزی بود که آن‌جا بستری بود، کتاب را بستم و گفتم:
- استاد امروز آخرین روزی بود که براتون کتاب خوندم. امیدوارم که تن‌تون سالم باشه و به زودی سلامتی‌تون رو پیدا کنید. خیلی دلم براتون تنگ میشه.
- دخترم ممنونم. من هم از این‌که یه دختر پیدا کردم و با یه خانم دکتر با کمالات آشنا شدم خیلی خوشحالم. من ساعت چهار مرخص میشم اگه اشکال نداشته باشه می‌تونم قبل رفتن ببینمت؟
لبخندی زدم و گفت:
- حتماً استاد! قبل از رفتن بهتون سر می‌زنم. فعلاً من برم کارهام تو بخش اطفال زیاده.
نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- موفق باشی دخترم.
درحالی که لبخند پررنگی روی لبم بود از آن‌جا خارج شدم که باز حسام را دیدم، که نگاهش را به من دوخته بود و از پیچ راهرو می‌آمد. هنوز بعد از آن شب خیلی یخ هر دوی ما آب نشده بود. تابلو رعنا را هم کلاً گم و گور کرده بود که آن را، نه در آزمایشگاه دیدم و نه در اتاقش، سلامی دادم با سرجواب داد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
تا عصر اتفاق خاصی نیافتاد فقط زهرا را در بین راه دیدم که کلافه بود اما چیزی بروز نداد.
عصر قبل از رفتن به خانه، ساعت چهار به بخش اعصاب رفتم تا با استاد حکمت‌زاده خداحافظی کنم. حسام هم اتفاقاً در اتاق و مشغول بررسی وضعیت مریض‌هایش بود، دختر استاد حکمت‌زاده هم کنار پدرش منتظر ترخیص دکتر بود. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم. جمع سه نفره ما کمی اتاق را پر سر و صدا کرده بود من و دختر استاد حکمت‌زاده و پدرش حرف می‌زدیم که استاد حکمت‌زاده گفت:
- دخترم، راستش... می‌خوام با اجازه‌ یه چیزی بهتون بگم.
مشتاق گفتم:
- بله! امر بفرمائید.
استاد حکمت‌زاده نگاه به دخترش که لبخند می‌زد کرد و گفت:
- میتراجان زحمتش رو تو بکش بابا!
نگاه به میترا کردم میترا خندید و گفت:
- خانم دکتر باباجان واقعاً عاشق لطف و مهربونی‌ها و شخصیت خوب‌تون شده. من هم با این برخورد کمی که داشتم واقعاً شخصیت شما به دلم نشست. راستش یه چیزی رو می‌خواستیم بهتون بگیم. نمی‌دونم بابا چه‌قدر درباره مهرداد بهتون گفته، داداش تو هلند داره درس می‌خونه دکتراش رو می‌گیره. از اون‌جایی که دختر خوبی مثل شما کم هست و مثل گوهر نایاب؛ مثل این‌که آشنایی ما با شما یک سعادت بود خیلی دوست داریم که اگه قسمت باشه... .
هجوم گرما داشت خفه‌ام می‌کرد. کلی خجالت کشیدم حتی حضور حسام را در آن اتاق از یاد برده بودم. در این لحظه صدای افتادن چیزی آمد که حرف میترا ناتمام ماند نگاه به عقب کردم چراغ قوه حسام از دستش افتاد و حسام را از نیم‌رخ دیدم که خم شد و چراغ قوه‌اش را برداشت درحالی که تا بناگوش سرخ شده‌بود .میترا ادامه داد:
- اگه راضی باشید با برادرم هم آشنا بشید و اگه خدا خواست و سعادت بود شما هم عضوی از خانواده ما بشید.
دهانم باز مانده بود، در این بحبوحه از این خواستگاری نا به هنگام شوکه بودم. می‌خواستم با جوابی صریح آب پاکی به روی دست آن‌ها بریزم اما با رودرباسی نسبت به استاد حکمت‌زاده داشتم خاموش شدم و حرفی نزدم.
در این لحظه حمید هم به جمع ما پیوست تا معاینه آخر را از بیمارش بکند و برگه ترخیص حکمت‌زاده را امضا کند.
میترا با سماجت گفت:
- اگه مایل هستید خانم دکتر شماره‌تون رو من داشته باشم و سه روز دیگه تماس می‌گیرم با خانواده‌تون در میون می‌ذارم که اگه راضی بودید داداش با شما تماس بگیره.
حمید در حالی که برگه ترخیص را امضا می‌کرد و با استاد حکمت‌زاده صحبت می‌کرد گوش‌هایش به حرف‌های ما تیز شد و گفت:
- خیر باشه مشکلی پیش اومده؟
استاد حکمت زاده گفت:
- خیره آقای دکتر از لطف شما ما با این خانم دکتر عزیز آشنا شدیم و اگه قسمت باشه فامیل بشیم.
این‌بار خودکار در دست حمید لرزید و حالتش تغییر کرد، او نیم نگاهی به من کرد و وانمود کرد چیزی نشنیده است از خجالت‌گر گرفته بودم که او رو به استاد حکمت‌زاده گفت:
- خب استاد انشاءالله سالم و سرحال بمونید. داروهاتون رو هم نوشتم این هم برگه ترخیص! خوشحال شدم از دیدن شما.
سپس جمع ما را ترک کرد و رفت. آن دو به من چشم دوختند. تازه اول ماجرا بود در این شرایط من واقعاً نمی‌دانستم چه بگویم. آن هم با آن زندگی پیچیده‌ای که با حسام داشتم. از یک طرف هم نمی‌دانستم چه‌طور جواب رد بدهم. ناچار نیم‌نگاهی به حسام انداختم، که داشت به چند استاجر چیزی توضیح می‌داد و کارش را کمی طول داده بود. مردد و معذب، با لکنت و خجالت گفتم:
- راستش چی بگم!
میترا با سماجت گفت:
- ممنون میشم شماره منزل رو بدید تا با مادرتون صحبت کنیم یا اصلاً شماره خودتون رو بدید، رو پیشنهاد ما فکر کنید من باز با شما تماس می‌گیرم که نظرتون رو بدونم بعد با خانواده شما درمیان می‌ذاریم.
نگاه من و حسام به هم گره خورد، بند دلم باز شد. غیظ آلود نگاه از من گرفت، در آن شرایط مغزم کار نمی‌کرد تا با دروغی دست به سرش کنم خواستم جواب رد بدهم اما چون در چنین شرایط مشابهی نبودم دست و پایم را گم کردم و یک آن فکر کردم ندادن شماره به آن‌ها شاید بی‌ادبی تلقی شود. ناچار با تردید شماره‌ام را دادم. از طرفی از حسام هم می‌ترسیدم که چیزی بپراند و اوضاع بدتر شود، اما او بدون هیچ حرفی با سگرمه‌های در هم گره خورده از اتاق بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. میترا برای کارهای ترخیص رفت و من پیش استاد حکمت زاده بودم. او هم شروع کرد از مهرداد تعریف دادن که مهرداد کی بود؟ چی شد؟ چه‌طور بود؟ بیچاره مدام فکش کار می‌کرد و من در خیالات خودم غرق بودم.
بالاخره آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند من ماندم و سردرگمی از کاری که کرده بودم. قصد بازگشت به خانه را داشتم که میان راه زهرا را دیدم که او هم عزم رفتن کرده بود. در بین مسیری را که با هم می‌رفتیم، همه‌چیز را برایش تعریف کردم‌.‌ او هم هیجان‌زده گوش می‌کرد و سر به سرم گذاشت و بی‌خبر حال زار و نزارم مرا نصیحت می‌کرد که این موقعیت را نادیده نگیرم و خوب درباره‌اش‌ فکر کنم. گفتن این موضوع به او کمی سبکم کرد. از بیمارستان که خارج شدیم مسیرمان از هم جدا شد. با فکری پریشان تا ایستگاه تاکسی به راهم ادامه دادم. گرچه جواب من در حال حاضر به پسر استاد حکمت‌زاده مشخص بود، با این بحرانی که من داشتم دست و پنجه نرم می‌کردم اصلاً فکر ازدواج را باید از ذهنم بیرون می‌کردم. اگر مشکل هم‌خانه بودن با حسام را نادیده بگیریم دل من در گرو کسی دیگری بود. گرچه او برای من یک تمنای محال بود اما تا مادامی که عشق او در دلم من جا خوش کرده بود جایی برای کسی نمی‌گذاشت. با این‌حال این اتفاق دغدغه‌هایم را بیشتر از قبل کرد و نگرانی و استرسم بیشتر شد. ترس از آینده، از این‌که بعد حسام نتوانم به کسی فکر کنم و کسی را کنار خودم بپذیرم داشت فکرم را پریشان کرده بود.
در ایستگاه تاکسی به انتظار تاکسی بودم که صدای بوق پی‌درپی ماشینی مرا متوجه کرد. حمید بود اصرار کرد که سوار شوم. هرچه بنای انکار گذاشتم دلخور شد. ناچار سوار شدم، موسیقی ملایمی گذاشت و حرکت کرد، بعد گفت:
- مسیرتون کجاست؟
معطل نکردم و آدرس پانسیون قبلی‌ام را دادم. سکوت سنگینی حکم‌فرما بود که او من‌من‌کنان گفت:
- خانم دکتر راستی من خوب متوجه نشدم. استاد حکمت‌زاده برای چی شماره‌تون رو گرفت؟
از حرفش کمی جا خوردم و سرفه تصنعی زدم و با شرم گفتم:
- راستش چی بگم.
با سماجت به من خیره شد و گفت:
- گفتند امر خیر انگار؟
رویم را به طرف پنجره کردم و دستم را روی گونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- بله.
با سگرمه‌های در هم گفت:
- جسارتاً برای کی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
این‌ بار با لکنت گفتم:
- امم... آقای دکتر... معلومه برای... برای‌... پسرشون.
ابرویی بالا داد و سری تکان داد و گفت:
- خب! خیر باشه. پسرش چه کاره است؟
او سوال می‌پرسید و من از کنجکاوی او به شدت معذب و عصبی بودم. درحال که تمایلی به ادامه دادن نداشتم خلاصه‌وار گفتم:
- گویا دکترای عمران تو هلند دارن می‌گیرند.
لب به هم فشرد چند بوق پی‌درپی برای ماشین جلویی زد و زیرلب چیزی با ناراحتی گفت. سکوتی حکم‌فرما بود از سوار شدن در ماشینش به‌شدت احساس پشیمانی داشتم. او لب گشود و ادامه داد:
- ولی خانم دکتر خیلی مواظب باشید. زیاد اعتماد نکنید! می‌دونید چی میگم؟! آدم که نمی‌دونه پسرش اون‌جا واقعاً چه‌طور زندگی داره. خیلی باید حواس‌تون رو جمع کنید. خلاصه این‌که خواستم بگم نمیشه با کسی که پدرش رو چند روزه می‌شناسی اعتماد کنی. اگه گفتند تلفنی و تماس تصویری با هم در ارتباط باشید که هم‌دیگر و بشناسید اصلاً قبول نکنید. بگید فقط حضوری! با این‌حال راجع به این قضیه حتماً با کسی مشورت کنید. اصلاً می‌خواید قبل از هر چیزی من براتون تحقیق کنم زود وارد رابطه با این پسر نشید؟ رو کمک من حساب کنید.
از این‌که مرا یک دختر احمق فرض می‌کرد که کشته مرده شوهر است و فکر کرده بود موقعیت پسر حکمت‌زاده مرا کله‌پا کرده دلگیر شدم اما به روی خودم نیاوردم. سری تکان دادم و گفتم:
- بله. درسته.
با این‌حال راستش زیاد از نگرانی حمید سردرنیاوردم. به نظرم حرف‌هایش خیلی بدبینانه و بی‌سر و ته بودند. بالاخره معلوم نشد با عینک بدبینی به ماجرا نگاه می‌کند یا قلباً می‌خواهد مرا راهنمایی کند. درکل اصلاً متوجه کنجکاوی‌اش هم نشدم. چون چه لزومی داشت روی من حساسیت خرج دهد؟!
به خواست من جلوی پانسیونی که آدرسش را به او داده بودم، توقف کرد تشکر و خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم دوباره مجبور بودم یک مسیر را پیاده تا مترو گز کنم وقتی به خانه رسیدم، کلید را که در انداختم و وارد سالن شدم حسام بی‌قرار ایستاده بود، تا مرا دید خودش را به آن راه زد و روی مبل ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. زیرچشمی نگاهش کردم و سلامی دادم. سری تکان داد به طرف بالا رفتم لباس‌هایم را عوض کردم و خواستم به آشپزخانه بروم گفت:
- غذا یه چیزی سفارش می‌دیم. لطفاً تشریف‌تون رو بیارید این‌جا باید با هم صحبت کنیم.
حتم داشتم درباره آن اتفاق بود، برای گریز از او گفتم:
- نه من مواد رو آماده کردم زیاد طول نمی‌کشه نمی‌خواد سفارش بدید.
با تحکم گفت:
- فرگل میگم باهات حرف دارم!
هردو نگاهمان به هم گره خورد. لحن آمرانه‌اش مرا وادار به اطاعت کرد. علارغم غوغایی که در دلم به پا بود، چهرهٔ بی‌تفاوت به خودم گرفتم رفتم روی مبل روبه‌رویش نشستم. تلویزیون را خاموش کرد، رویش را متمایل به من کرد و بعد از مکث طولانی با سگرمه‌های درهم گره خورده گفت:
- راستش ازت خیلی دلخور شدم.
خیره نگاهش کردم و درحالی که وانمود می‌کردم چیزی نمی‌دانم، خونسرد گفتم:
- چرا؟ کاری کردم؟
بدون مقدمه و ناراحت گفت:
- بله. چرا به اون پیرمرد شماره دادی؟ چرا درخواستش رو قبول کردی؟!
- پس چی کار می‌کردم؟
براق شد و گفت:
- تو موقعیت خودت رو فراموش کردی؟ فکر نکردی اگه اون‌ها بفهمند با من زندگی می‌کنی چه برداشتی می‌کنند؟
با همان خونسردی گفتم:
- بی‌ادبی بود شماره رو نمی‌دادم آقای دکتر نمی‌تونستم حرمت ریش سفید اون مرد رو زیر پا بذارم.
گر گرفت و با ناراحتی نفسش را بیرون داد و با لحن نیش‌داری گفت:
- یعنی چی؟! بهشون می‌گفتی نه! من شرایط خوبی ندارم. چه می‌دونم قصد ازدواج ندارم. هزارتا دلیل بود. هرکی پیر بود و هر قصدی داشت تو باید حرمت ریش سفیدش رو نگه داری؟ اصلاً مگه این مرد و خانواده‌اش رو می‌شناسی‌؟! مگه می‌دونی چه‌جور آدم‌هایی هستند؟ چه‌طور زود اعتماد کردی؟
نگاهش کردم و متعجب گفتم:
- یه خواستگاری سنتی رو چرا ان‌قدر بزرگش می‌کنید؟ چرا ان‌قدر با بدبینی بهش نگاه می‌کنید؟ تو خواستگاری سنتی قرار نیست اولش همه زیر و بم هم رو بدونند!
با اوقات تلخی توام با طعنه گفت:
- نه! مثل این‌که خوشحالم هستی! تازه به شماره دادنت هم افتخار می‌کنی و هیچ فکر این نیستی چه دردسری داری درست می‌کنی؟
برای این‌که کمی گوشمالی‌اش بدهم گفتم:
- چه دردسری آقای دکتر؟ من دردسری نمی‌بینم!
گر گرفت و با صدای رسایی گفت:
- نه! نه! مثل این‌که خیلی هم راضی هستی. منم الکی دارم خودم رو به آب و آتیش می‌زنم!
از عصبانیتش، خونسرد خنده‌ای کردم که او را بیشتر از قبل کفری می‌کرد، گفتم:
- ای بابا آقای دکتر چرا همه‌‌چیز رو پیچیده می‌کنید... .
حرفم را برید و گفت:
- زندگی مشترک فقط تأهل نیست، تعهده فرگل! تو باید تو چشم‌هاش نگاه کنی و صادق باشی. تو باید باهاش روراست باشی. واقعاً تو جسارت این رو داری که حقیقت خودت رو بهش بگی؟ این‌که با من هم‌خونه بودی؟ محرمیت خوندیم؟
- فعلاً من تصمیمی‌ نگرفتم آقای دکتر! چرا ان‌قدر شما جلو‌جلو میرید؟
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و از جا برخاست سری تکان داد و گفت:
- اوکی! بحث کردن بی‌فایده است تجربه به من گفته تو فقط دلت می‌خواد لج کنی و بگی حرف خودت درسته. چی بگم! مبارکت باشه. کلی خوشحال میشم اگه این اتفاق همایونی برات بیوفته. حالا که فکر همه‌جاش رو کردی و دوست داری با اون پسر ازدواج کنی، راه برات بازه!
از حرفش دلگیر شدم و از این‌که این‌طور پیشاپیش قضاوت می‌کرد و مرا دستی‌دستی شوهر می‌داد و پیش خودش فکر می‌کرد من از خواستگاری حکمت‌زاده دل توی دلم نیست. برای انتقام از او مصمم بلند شدم. با لحن گزنده و تلخی گفتم:
- ولی انگار شما دارید جای من تصمیم می‌گیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
متقابلاً با اوقات تلخی گفت:
- غیر از اینه؟! اگه نمی‌خواستی یه آب پاک رو دست‌هاش می‌ریختی نه این‌که شماره بدی!
خیره به او زل زدم و با رنجیدگی گفتم:
- من دلم نمی‌خواست اون پیرمرد رو با اون وضعش ناراحت کنم. فقط تو رودرباسی بهشون شماره دادم این ناراحتی شما رو نمی‌تونم درک کنم.
براق شد و یک گام به سمت من آمد و عصبی گفت:
- یه بار میگی به‌خاطر ریش سفیدش حالا هم میگی رودرباسی داشتی! ببین چطور به مردم اعتماد می‌کنی.
زورم گرفت و گفتم:
- چه اعتمادی آقای دکتر؟! چی‌کار کردم مگه؟ از من شماره خواستند من هم شماره دادم. من جوابی به اون‌ها ندادم. کجای این قضیه ایراد داره؟!
ابرویی بالا داد و با ناراحتی غرید:
- ایراد نداره؟! نه! مثل این‌که شما واقعاً کار خودت رو اشتباه نمی‌بینی! حواست نیست که داری چه دردسری برای خودت و من درست می‌کنی!
گر گرفتم و گفتم:
- چه دردسری آقای دکتر! من فقط شماره دادم، جواب مثبت به کسی ندادم. شما هم جای من بودید همین کار رو می‌کردید. مثل این که به گلوریا امید می‌دید که ممکنه رابطه‌تون با هم درست بشه یا از رعنا تابلو قبول می‌کنید و کلی هم تحویلش می‌گیرید یا این‌که به ناز و غمزه‌های دکتر سلطانی روی خوش نشون میدید! دیدید؟! شما هم جای من بودید مطمئن باشید همین‌کار رو می‌کردید!
با عصبانیت به من توپید:
- من امید الکی به کسی ندادم. ماجرای من و گلوریا تو آمریکا تموم شد. ان‌قدر پای این دختر رو نکش وسط! رابطه من و دکتر سلطانی فقط‌فقط یک رابطه همکاریه. ناز و غمزه اون جزیی از رفتارش شده برای من این ناز و غمزه‌ها رو نمیاد بی‌خود به مردم تهمت نزن. مگه عمل روی صورتش و آرایش صورتش برای منه که تو ‌زود این‌طوری مردم رو قضاوت می‌کنی؟! رعنا هم یه بچه است مثل خود تو با همین افکار بچه‌گانه! چرا عینک بدبینی رو از روی صورتت برنمی‌داری؟ لابد انتظار داشتی تابلو رو بکوبم سرش و بگم چرا پرتره من رو کشیدی؟ بیچاره یه غلطی کرده یه پرتره از من کشیده تو دست برندار چپ و راست جلو من جبهه بگیر.
با گستاخی تمام گفتم:
- خود شما الان می‌گید چرا به استاد حکمت‌زاده اعتماد کردم و شماره دادم. حرف‌های شما بدبینی نیست؟ تهمت نیست؟
با عصبانیت فریاد زد:
- فرگل دلت می‌خواد شوهر کنی بی‌خود موضوع رو پیچیده نکن! من گفتم الان موقع فکر کردن به ازدواج نیست چون تو خونه من داری زندگی می‌کنی و محرمیت خوندیم. چرا حرف من رو متوجه نمیشی؟ تو فکر این رو نمی‌کنی اگه یه وقتی... یه وقتی از اون پسره خوشت بیاد بعداً تو چه مخمصه‌ای می‌افتی؟ فکر این رو نمی‌کنی اگه اون‌ها بخوان به طور رسمی بیان خواستگاری چی‌ پیش میاد؟ فکر موقعیت خودمون رو نمی‌کنی؟ فکر این وضعیت رو؟ واقعاً می‌تونی تو چشم‌های اون پسره نگاه کنی و حقیقت خودمون رو بگی؟
- کی گفته من می‌خوام شوهر کنم؟ وقتی اون‌ها از من خواستگاری کردند باید چی‌کار می‌کردم؟ می‌گفتم نه... نه... تو رو خدا من با حسام هم‌خونه شدم شماره نمیدم. اون‌وقت همه باید می‌فهمیدند ما کنار هم زندگی می‌کنیم! شماره رو گرفتم که بعداً با یه بهونه ردشون کنم درست نبود همون لحظه جواب بدم و ناراحتشون کنم.
با اوقات تلخی و لحن کنایه‌آمیزی گفت:
- از اون خنده‌های مستانه‌ات موقع خواستگاری و این جبهه‌گیری الانت کاملاً معلومه که دلت نمی‌خواد شوهر کنی!
دندان به دندان ساییدم و گفتم:
- هرجور دوست دارید در مورد من فکر می‌کنید. یه‌بار بهم می‌گید که عاشق پسرعموتونم حالا هم میگید می‌خوام شوهر کنم! به خدا خیلی بی‌انصافید!
نگاه هر دوی ما به گره خورد. در چشمان هردوی ما ناراحتی و دلگیری موج می‌زد. کلافه پفی کرد و با ناراحتی گفت:
- باشه فرگل! زندگی خودته! از این به بعد هرجور که دوست داری برای زندگیت تصمیم بگیر. من هرجور بخوام کمکت کنم تو آخرش می‌خوای درمورد من این‌طوری فکر کنی و این‌جوری قضاوتم کنی.
رو به سمت اتاقش رفت و در را بست، طبق معمول یک بحث بی‌نتیجه برای چیزی که در حقیقت به دیگری مربوط نبود اما بی‌دلیل دخالت می‌کردیم. شاید از سر دوست داشتن بود. چون هیچ‌ یک تحمل دیدن رقیب را نداشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین