هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
فایل شده[ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
بیقرار به من نزدیک شد و با آشفته حالی گفت:
- هرچند که میدونم دلیلت این نیست! ولی... اگه نرم! اگه بمونم؛ اگه برنگردم آمریکا چی؟!
دست و بالم شروع به لرزیدن کرد. حسام نباید حرفی از احساساتش میزد. اگر میگفت دیگر پایان راه را رقم زده بود و جدایی ما حتمی میشد، گفتم:
- فرقی نمیکنه آقای دکتر من بالاخره باید رختم رو جمع کنم و برم. از اول توافق ما این بود.
باد موهایش را روی چهرهاش پریشان کرد هنوز همان موج بیقراری در چشمانش در تلاطم بود. گفت:
- بود... آره... بود... الان برای تو هیچی فرق نکرده؟
انگار امروز بود. روزی که باید سنگها را وا میکندیم. روز تلخی که هر روز هرثانیه درباره آن با خود در جدل بودم. روزی که آرزو داشتم هیچوقت نرسد که من جلوی او بایستم و احساساتم را زیرپایم له کنم. اینکه قلبم را بکنم و دور بیاندازم.
او به من خیره شد، هی بغض گلویم را میگرفت و هی آن را به سختی قورت میدادم. عزم رفتن کردم نمیخواستم کار به آنجاها بکشد، پشت به او آهسته با لحن ضعیفی گفتم:
- بریم. دیر شده.
- فرار نکن! میخوام واضح دربارهاش حرف بزنیم.
با سردی گفتم:
- فرار نمیکنم. چیزی برای ادامه دادن نمیبینم.
حرفم چهرهاش را تغییر داد و گیج و مات گفت:
- هیچی؟! هیچ لحظهای؟ هیچ خاطرهای تو این مدت دلت رو نلرزوند؟
دوباره پشت به او کردم آن بغضی که داشت خفهام میکرد و اشک به چشمانم را مینشاند را به زحمت فرو دادم و سعی کردم کنترل احساساتم را بدست بگیرم. این وضع نمیدانم چهقدر طول کشید اما دیگر به بنبست رسیده بودم. بالاخره این روزی بود که در خیالهایم پیشبینیاش را کرده بودم. همینکه آن بغض لعنتی مهار شد، برگشتم چند گام به سوی او رفتم گویا هر گام که برمیداشتم قلبم و روحم را زیرپا له میکردم و از درد آن به خودم میپیچیدم چهقدر آن لحظه سخت و دردناک بود تمام وجودت در شعله آتش احساسات بسوزد اما وانمود کنی که هیچ اتفاقی نیافتاده و خم به ابرو نیاوری! وانمود کنی خاکستر نشدی. وانمود کنی سوزش این درد را حس نمیکنی.
با وجود بغضی که دوباره گلوگیرم کرده بود و گلو و فکم را فشار میداد تمام تلاشم را کردم تا لحن سرد و بیتفاوتی به صدایم و نگاهم دهم و به چهرهاش خیره شدم و گفتم:
- نه! هیچ خاطرهای تحت تاثیرم قرار نداد! چون از اول بین خودم و شما یه دیوار گذاشته بودم که حدم رو بدونم. هر بار که این دیوار میریخت آجر به آجر سر هم میکردم تا فاصله رو حفظ کنم. مگه غیر این بود؟ شما فقط به من یه حس ترحم داشتید.
برق اشک در چشمانش درخشید. خدا میدانست که دیدن این حال او مثل این بود که انگار هزار بار مرا به آسمان ببرند و محکم هر بار به زمین بزنند. هم از حال خودم درد میکشیدم هم از جریحهدار کردن احساسات او، آن بغض را به سختی قورت داد و گفت:
- حس من به تو حس ترحم نیست. هیچوقت نبود! تا قبل از اینکه به زندگی من پا بذاری یه حس مسئولیت داشتم و بعد از اینکه وجودت زندگیم رو رنگ داد، دلم دیگه مال خودم نشد. خیلی سعی کردم. خیلی تلاش کردم سر حرفم بمونم. راست میگی قرار نبود هیچ اتفاقی بین ما بیفته. ولی بعضی چیزها کنترلش از دست من در رفت. من درمورد تو اشتباه نکردم میدونم که تو هم این حس رو داری. اینکه تو انکارش میکنی و ازش دوری میکنی رو... .
حرفش را بریدم و با تلخی گفتم:
-من حسی به شما جز از سر قدردانی ندارم. دنیای ما از هم جداست. ما تو دو جهان موازی زندگی میکنیم. شما کجا و من کجا؟! دنیای شما کجاست و دنیای من کجا! من از اول این رو به خودم فهموندم. شما آرزوی هر دختری هستید که بهتون نه نمیگه. من لایق عشق پاک شما نیستم. لطفاً... لطفاً فراموشش کنید. من امروز همهٔ وسایلم رو جمع میکنم و میرم. کاری که باید مدتها پیش میکردم. همخونه شدن ما اشتباه محض بود. بابت بلایی که سرتون ناخواسته آوردم معذرت میخوام. من رو ببخشید... منت شما همیشه روی سر من زیاد بوده و زحمت من همیشه دردسر شما شد. از اینکه نمیتونم جبرانش کنم احساس رو سیاهی دارم ولی از عهده من برنمیاد. شایستگی شما خیلی بالاتر از منه.
دستی به صورتش کشید. آهی سوزناک کشید و روی از من برگرداند و چشم به زمین دوخت و سعی کرد که بغضش را فرو بخورد. در دلم به حالش ناله زدم: خدا مرا بکشد... خدا مرا بکشد که اینجور دل او را شکستم! سری با بغض تکان داد زیر لب ناباورانه گفت:
- باورم نمیشه. باورم نمیشه که درباره احساسات تو اشتباه کرده باشم. تو داری انکارش میکنی. تو دروغگوی ماهری هستی. تو دروغ میگی!
اوج بیرحمیام را در زبانم و نگاهم جمع کرده بودم و گفتم:
- من دروغ نمیگم حسام... من به تو... به تو... .
هی بغض لعنتی سمجی گلویم را سفت و سخت در چنگ خود میگرفت. گفتن این جمله به او شدیداً سخت بود و این بغض داشت هی کار مرا سختتر میکرد به سختی آن را فرو خوردم. آنقدر که گویی تکه سنگی درشت و تیزی را قورت دادم ادامه دادم:
- هیچ حسی جز از سر قدردانی ندارم.
رویم را از او برگرداند و رفتم. حتی نمیدانستم کجا؟ با آن ریخت و قیافه به هم ریخته از او دور شدم. خیلی دور... تا جایی که دیگر نه خودش بود و نه ماشینش. بغضی که هی گلویم را به درد و سی*ن*هام را به تنگ آورده بود ترکید و اشکهایم سیل وار جاری شدند. آنقدر که به هقهق مبدل گشتند: ای روزگار بیانصاف... ای سرنوشت شوم... دیگر چه کسی را میخواهی از دستم بگیری؟! ببین... تمام شد! تنها شدم... دیگر کسی را ندارم که به او تکیه کنم... آخرین امیدم را هم، از من ربودی.
با حالی در هم شکسته پیش میرفتم، گریههایم بلندتر شد ماشینهایی که قیافهام را میدیدند، میایستادند و بوق میزدند... اما... من انقدر در حال خودم درد میکشیدم که توجهی به هیچچیز در اطرافم نداشتم. رهگذرهایی که به قیافه درهم ریختهام میخندیدند و منی که هر از گاهی به روی پا خم میشدم و میگریستم. به آن حال جهنمی که داشت مرا خاکستر میکرد. همهچیز تمام شده بود. حالا بدون حسام در این دنیا دلم را به چه چیز خوش کنم؟
دستهایم را حایل صورتم کردم از شدت هقهق نفسم بند آمده بود. روی نیمکتی در پیادهرویی ولو شدم. آن لحظه به کسی احتیاج داشتم که بیاید مرا از آن وضع نجات دهد. بیاید و مرا جمع کند. بیاید و شانهاش تکیهگاه پیشانیام و مرهم دردم شود. دیگر مهم نبود کسی از رازی که این همه مدت چون گنجی نفرین شده مخفی میکردم خبردار شود. دیگر برایم مهم نبود که مرا وقیح بخوانند. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. حالا که دیگر حسام را از دست دادم دیگر چیزی برایم مهم نبود.
دست بردم و گوشیام را درآوردم به سختی از میان پرده اشکم شماره زهرا را گرفتم بعد از خوردن چند بوق ممتد صدای زهرا با گریههای من آمیخت. بیچاره هول کرده بود، آدرس را به سختی از من گرفت. دستم را روی تکیهگاه نیمکت دراز کردم و چشم روی آن گذاشتم و به حرفهای چند لحظه قبلم با او فکر کردم. حرفهایی که چون تازیانههای دردناکی که علاوه بر احساسات او، احساسات مرا هم زخمی کرده بود. اما چاره چه بود؟! مقابله کردن با مادرش در حد توان من نبود. من دو راه بیشتر نداشتم یا باید احساساتم را انکار و رازم رو پنهان کنم یا باید حقیقت را میگفتم و پرده از چهرهی وقیح خودم و مادرش برمیداشتم. باز هم بزدلیهایم کار خودش را کرد.
دستی روی شانهام قرار گرفت سر بلند کردم. زهرا را دیدم که با ماشین نگار خودش را رسانده بود، با دیدن ریختم، هم ترسیده و هم بهتزده بود. اما چیزی نگفت دست دور گردنش حلقه زدم و مثل کودکی که مادرش را پیدا کرده باشد به آغوشش پناه بردم و بریده بریده و هقهقکنان نالیدم:
- زهرا... تمام شد... همه چی... تمام... شد.
یک هفته مانند یک مردهٔ متحرک زندگی کردم، حسام را از همان روز دیگر ندیدم. قطعاً از حرفهای من را باور کرده بود.
فردای همان روز جُل و پلاسم را جمع کردم و به پیش زهرا رفتم. ناچار همهچیز را برای او گفتم. همهی اتفاقات را و حتی رازم و ارتباطم با مادر حسام را برای او فاش کردم او بدون اینکه سرزنشم کند فقط سعی میکرد دلداریم دهد. چهقدر وجود او برای من در آن شرایط نعمت بود و اِلّا از غصه دق میکردم و میمردم.
در این یک هفته چهقدر خودم را سرزنش کردم، چهقدر اسیر وجدان درد بودم. درونم پر از درد و ناراحتی و دلشوره برای حسام بود، مدام افکار منفی در سرم میتاختند. حالا چه میکرد؟ حرفم را باور کرده بود؟! مدام چهرهی او هنگام شنیدن آخرین حرفهایم جلوی چشمانم مجسم میشد و درونم پر از درد میشد. از کاری که با او کردم. از جدایی که عاقبت گریز ناپذیر بود و من با بیرحمی او را شکستم. در این مدت زهرا سعی داشت خبری از او و حالش برایم بیاورد اما هیچک.س از او خبر نداشت او نه به آزمایشگاه و نه به بیمارستان میرفت همه از رفتن ناگهانی او گیج و حیران و نگرانش بودند. از سویی نتیجه آزمایشات روی موشهای دیگر تا حدی نتایجی مثبت داشت و همه به دنبال حسام میگشتند تا دربارهی تحقیقات با او صحبت کنند وضعیتی که آرزو داشتم موقتی باشد و اِلّا باز باید دوباره در کابوس خواستههای مادر حسام دست و پا بزنم.
حال خودم هم اینروزها طوری بود که انگار برگشته بودم به روزهایی که پدرم را از دست داده بودم. همانقدر احساس تنهایی میکردم همانقدر از زندگی کردن بیزار بودم، همانقدر حس میکردم که وجودم با تار مویی با مرگ فاصله ندارد. از سویی غصهی حسام آبم میکرد و از سوی دیگر درد عشقی نافرجام که درونم چون تاول دردناکی منفجر شده بود و داشت ذرهذره مرا میسوزاند. هر روز به این فکر میکردم که حقیقت را چهطور به حسام بگویم؟! چهطور ثابت کنم مادرش پشت این ماجراهاست. تنها کسی که در این دنیا داشت بالاخره مادرش بود و به راحتی حرفم را باور نمیکرد که مادری که رویش قسم میخورد یکی از خودش وقیحتر را مأمور کند تا هدفهای او را نابود کند. با این حال گاهی از ترس اینکه حسام باور کرده و برای انتقام از من چشم فرو نبسته هم فکر میکردم هر روز خودم را در مقابل او تجسم میکردم که بالاخره رازم را فاش کردم و او چه عکسالعملی نشان داده است. اینکه او و همکارانش علیه من شکایت کنند و سفتههایی که مادرش برای زهرچشم گرفتن از من به اجرا گذاشته و سالهایی که در زندان سپری کردم. سرزنشها و توهینهای همه و هزار و یک فکر تیره و تاریک که هرکدام به نوبه خود لرز و وحشت شدیدی به وجودم میانداختند و به کابوسهای شبانه مبدل گشته بودند. هزارانبار دست برده بودم و روی شمارهاش انگشتم متوقف شده بود و جرأت زنگ زدن در وجودم به تحلیل رفته بود.
زهرا با دیدن حالم مدام سرزنشم میکرد و میخواست که همه حقیقت را به او بگویم و خودم را خلاص کنم اما نمیشد. هنوز مدرک کافی برای حسام نداشتم که مادرش مرا در این منجلاب گرفتار کرده. بدون مدرک کدام فرزندی خ*یانت مادرش را قبول میکرد؟ آن هم حسامی که با وجود دلخوریهایی که از مادرش داشت باز او را میپرستید و از جان بیشتر دوستش داشت. علاوه بر این مسائل ترس از کابوسهایم و افکارم منفیام آنقدر بزرگ بود که جسارت گفتن حقیقت را از من میگرفت. اما با نصیحتهای زهرا که سعی میکرد شهامت از دست رفته به من را بازگرداند نامهای دوباره برای او نوشتم و همهچیز را برایش توضیح دادم.
در این بین استاد حکمتزاده چندبار تماس گرفت اما حوصله جواب دادن به آنها را نداشتم اما بالاخره مجبور بودم آنها را هم از بلاتکلیفی بیرون بیاورم ناچار به میترا زنگ زدم و محترمانه درخواست آنها را رد کردم.
در این بین در بیمارستان هم حال و روز خوبی نداشتم. نبودن حسام و دلواپسی من از حالش از سویی، و حال و روز خراب خودم از سوی دیگر برای همه مشخص و واضح بود و این از دید حمید و میثم هم دور نمانده بود. آنها هم به طریقی سعی داشت به من نزدیک شوند که علت حال وخیمم را بفهمند اما من از آنها هم فرار میکردم.
دو سه بار به طرف خانه حسام رفتم. شاید که در خانه خودش را حبس کرده باشد. اما در طول روز کسی خانه نبود. حتی از همان روزی که وسایلم را جمع کردم و رفتم سرکی به اتاقش کشیدم به همان شکل بود و این معلوم بود که حسام اصلاً به خانه برنگشته بود.
هر روز بلافاصله از بیمارستان تاکسی میگرفتم و به آخرین جایی که با حسام بودیم میرفتم. اما جز غروب دلگیر و سکوت مرگبار آن و غصههایی که دلم را از یادآوری آن روز، آب میکرد چیزی نصیبم نمیشد.
شب هم با حال و روزی نزار به خانه زهرا برگشتم. در این مدت به آنها زحمت زیاد دادم. حال و روز گرفته من حال آنها را بد کرده بود و انرژی منفی من نشاط را از آنها گرفته بود. تصمیم داشتم به خوابگاهی ارزان قیمتی که در جایی پیدا کرده بودم بروم. لذا علارغم مخالفتهای زهرا و مریم مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
فردا صبح تمام وسایلم را به خوابگاه بردم و گوشه اتاق بق کردم دوباره شروع به ناخن جویدن کردم و به حسام فکر میکردم. آنقدر که داشتم دیوانه میشدم.
فردای همان روز عصر خسته و گرفته حال به آزمایشگاه رفتم، اینبار تصمیمم را گرفته بودم که گزارشات مربوط به موفقیت آزمایش نمونهها را برای مادرش نفرستم. با دستان بیرمقم در آزمایشگاه را باز کردم. از درون اتاق آزمایش صدای گفتگو میآمد. برای لحظهای در سالن آزمایشگاه مکث کردم، حسی مرا به سمت در شیشهای اتاق آزمایش میخواند. کنجکاو گام برداشتم و پشت در شیشهای ایستادم و پشت شیشهها قامت دکتر امامی را دیدم که کنار محفظه موشها روبهروی حسام ایستاده بود و حرف میزد. از دیدن حسام قلبم چون پرندهی اسیری در حصار قفسهی سی*ن*هام بیقرار شد، هنوز مات تماشای او بودم که سنگینی نگاهم را از ورای در حس کرد، از تلاقی نگاهم با نگاهش منجمد شدم و در درونم غوغایی به پا شد تا آنجا که صدای تپشهای قلبم را به وضوح میشنیدم. درست میدیدم؟ او بود؟ خودش است یا من اشتباه میدیدم؟!
او با همان روپوش سفید و طبق عادت معهودش دست در جیب روپوشش ایستاده بود. چنان شعفی در قلبم پر شد که اگر خودم را کنترل نمیکردم به طرفش بال میگشودم. حسام نگاه رنجیده و دلگیر خود را از من گرفت. رویش را از من برگرداند، اما چشمان نمدارم هنوز به قامت او قفل بود، از اینکه حالش خوب به نظر میرسید از ته قلب خدا را شکر میکردم.
او بیتوجه به من، خطاب به دکتر امامی چیزی گفت، تکانی به خودم دادم که لرزشی خفیف سرتا پایم را فرا گرفته بود و قلبم داشت از قفسه سی*ن*هام بیرون میپرید.
به سختی از جایم کنده شدم و به طرف اتاقم رفتم. با حالی منقلب وارد اتاقم شدم تمام بدنم ازهیجان دیدن او و خوشحالی از اینکه حالش خوب است میلرزید. پشت در تکیه به آن دادم چشمانم را دوباره حلقه اشک پوشاند نمیدانم این اشکها از سر دلتنگی بودند یا از شوق دیدن دوباره او؟! نگاه به میز کارم انداختم. هنوز بدنم میلرزید و هیجان وافری داشتم نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:
- خدایا شکر. داشتم دق میکردم. خدا رو شکر که اومدی.
با استرس به برگههایی که رو میزم بود چنگ انداختم کامپیوترم را روشن کردم و ذهنم انقدر آشفته بود که دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. تمام ذهنم تسخیر او بود و سوالاتی که مدام در سرم جولان میدادند.
هرکاری میکردم که روی کارم تمرکز کنم نمیشد. دلم به قدری تنگ و بیقرار او شده بود که دلم مرا وسوسه میکرد تا به بهانهای به اتاق آزمایش پر بکشم و دوباره آن چهرهٔ دلنشین را ببینم. دلم برای آن چشمان سبز متلاطم تنگ شده بود. گاهی چند قطره اشک برای فرونشاندن شعلههای دلتنگی و شوق دیدنش از چشمانم میلغزید. او درست در نزدیکم بود و دنیا دنیا با من فاصله داشت. هرکاری کردم خودم را کنترل کنم نتوانستم. هرچه به خودم نهیب زدم اما انگار جای عقل را احساسم یکجا گرفته بود و کنترلم تمام اعضا و جوارحم را در دست داشت.
اصلاً حال و حوصله کار کردن نداشتم. صندلیام را رو به شیشه بین اتاق خودم و او چرخاندم و با خیره به عکس خودم که روی شیشه منعکس شده بود به فکر فرو رفتم، این من بودم؟ دختری که نگار همیشه میگفت درونم از سنگ است. کسی که واقعاً هیچکَس تحت تأثیرم قرار نمیداد. کسی که حتی ازدواج و فکر آن را از ذهنش خطور نمیداد چه برسد به مسئله عشق و عاشقی! حالا آدمی شده بودم که انقدر دلتنگی به درونم فشار میآورد که چیزی جز دیدن او آرامم نمیکرد. چهرهٔ خودم را روی آن شیشه دیدم لاغر و تکیدهتر شده بود حلقههای مشکی و گودی زیر چشمان عسلی رنگم دیده میشد آهی سوزناک از سی*ن*ه بیرون دادم. اگر بین من و مادرش این قضایا نبود نه او درد میکشید نه من.
کمی بعد صدای در اتاقش را شنیدم که داخل اتاقش شد تماماً گوش شدم در حالی که به همان شیشه خیره بودم تا صدای حرکاتش را بشنوم چیزی را روی میزش گذاشت و صدای گامهای او نزدیک و نزدیکتر میشد. از روی صندلیام آهسته بلند شدم و با قدمهایی لرزان و دلی تنگ به طرف شیشهای که بین ما فاصله انداخته بود نزدیکتر شدم. نمیدانم کجای اتاق ایستاده بود. حالا فاصلهی ما فقط به اندازه یک شیشه بود. دیگر صدایی از او نمیآمد. دلتنگی در درونم شعله میکشید آنقدر که درمانده پیشانیام را به شیشه تکیه دادم و چشمانم را بستم. سعی کردم حضورش را نزدیکم احساس کنم. سعی کردم او را در اتاقش در خیالم ببینم شاید این دلتنگی چند روزه از وجودم رخت ببندد. بین من و او از نظر فیزیکی به اندازه همان شیشه مانع بود اما از لحاظ معنوی یک دیوار قطور سنگین و بلند، که شکستنی نبود. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید. نفسهای لرزان خود را کنترل میکردم تا صدایش تا اتاق حسام نرود. همانطور درهمان حال بودم که به یکباره صدای زنگ گوشی موبایلی از فاصله نزدیک مرا از جا پراند. گیج و وحشت زده چند گام از شیشه فاصله گرفتم. ابتدا گیج بودم و تصور کردم که موبایل خودم است. اما بعد متوجه شدم دقیقاً از پشت شیشه به گوش میرسد. صدای تلفن همراه او قطع شد و من در بهت، به شیشه خیره شده بودم، کمی بعد صدای حسام را دورتر حس کردم که به مخاطب پشت گوشیاش بیمقدمه گفت:
- سلام، من آزمایشگاهم.
و دیگر هیچ صدایی شنیده نمیشد. با تردید به کنار میزم رفتم. فکرم درگیر شد. حسی در درونم به جنب و جوش افتاده بود اینکه حسام هم همزمان با من پشت شیشه ایستاده بود و بین ما فاصلهای جز همان شیشه نبود. نیم نگاهی به شیشه انداختم و در افکارم غرق شدم. لحظهای شک کردم. نکند شیشه ما بین اتاق ما از سمت او رفلکس نباشد؟ کمی بعد خودم را دلداری دادم که اینطور نیست. روی صندلی ام ولو شدم و در خود فرو رفتم. دستی به پیشانیام کشیدم دیگر زمان آن رسیده بود که رازم را به او بگویم. همانطور که زهرا مدام مرا به سمتش هل میداد. بالاخره آن لحظه تلخ رسیده بود و بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست. اگر به او نمیگفتم مادرش متوجه موفقیت نمونهها میشد و دیگر مقابله کردن با او سختتر میشد. با تردید دست به گوشیام بردم و به او پیامی برایش نوشتم:
- یهکم ازت وقت میخوام باید یه چیز مهمی رو بهت بگم.
چندین بار آن را خواندم و بعد با تردید آن را ارسال کردم. هنوز هم از کاری که میخواستم بکنم تردید داشتم. هنوز هم جسارت آن را در خود نمیدیدم. اصلاً نمیدانستم کار درستی میکنم یا نه! اصلاً میتوانم آن نامه را به او بدهم یا شهامت روبهرو شدن با خشم حسام و مادرش و حتی اتفاقاتی که بعد از آن میافتد را دارم؟
در انتظار پاسخ مضطرب به گوشی ام خیره شدم. اما خبری نشد. تا شب صبر کردم. همه داشتند از آزمایشگاه میرفتند و من منتظر فرصتی بودم. دست آخر دیدم از اتاقش بیرون نمیآید به پائین کنار خیابان رفتم و کنار ماشینش منتظر شدم. هوا رو به سردتر شدن میرفت و سوز سردی لابهلای شاخههای درختان میپیچید. صدای رقص آخرین برگهای خشکیده روی درختان سکوت مطلق شب را میشکست. نیم ساعت بعد از دور جثه حسام را دیدم که سر در گریبان فرو رفته به طرف ماشینش میآمد. لحظات پر از التهاب میگذشت سر بلند کرد و مرا در انتظار خود دید اما با دیدن من هیچ عکسالعملی نشان نداد و به طرف ماشینش رفت سوار ماشینش میشد گویی که من در آنجا حضور ندارم. با نوای ضعیفی گفتم:
- باید یه چیزی رو بهتون بگم.
در دلم آشوبی شد و جدالی بین عقل و احساسم در گرفت، از یک سو وجدانم میتاخت تا جسارت از دست رفتهام را به من برگرداند و از سوی دیگر احساسم ترس را به وجودم مستولی میکرد در هر صورت عزمم را جزم کرده بودم که هر طور شده حقیقت را به او بگویم. دیگر بعدش تصمیم با او بود.
بدون اینکه نگاهم کند سوئیچ را چرخاند و با سردی گفت:
- نمیخوام چیزی بشنوم.
ماشین را روشن کرد تمام جسارتم را در خودم جمع کردم و مصمم در ماشینش را باز کردم و با جدیت و سماجت به او خیره شدم و گفتم:
- باید بشنوید.
نگاههایمان درهم گره خورد، گویا زمان متوقف شد. همان نگاه کافی بود که شهامتی که با تلاشی بسیار در این مدت به خودم داده بودم نیست و نابود شود و دوباره همان کابوسها بر من مسلط شوند.
دست برد و دستگیره در ماشین را فشرد و در را کشید و با سردی و تحکم گفت:
- گفتم هیچی دلم نمیخواد بشنوم.
ماشین را حرکت داد و در آن واحد از مقابل چشمان بهتزده من رفت و از نظر ناپدید شد. بغض موذیی که از دم عصر در گلویم باد کرده بود ترکید و اشکهایم بیامان از روی گونههایم سرخوردند و کمکم گریه آرام و بیصدا تبدیل به هقهقهای که در گلویم خفه میکردم شدند. با قدمهایی بیجان از آزمایشگاه او تا خوابگاه پیاده رفتم و به او فکر کردم.
دست آخر با حالی درب و داغونتر از قبل و روحی آزرده روی تخت ولو شدم و با خوردن یک قرص مسکن سعی کردم بر سردرد ناشی از افکار پریشانم غالب شوم و به خواب رفتم.
تمام شب از کابوسهایی که خواب را بر من حرام کردند گذشت. صبح خسته از خواب بلند شدم پتو را کنار زدم و به این فکر میکردم که هرطور شده امروز باید با حسام صحبت کنم و حقیقت را بگویم. او باید دلیل این همه فرار مرا میدانست. حتی اگر قرار بود مرا پس بزند، این حق او بود که حقیقت را بفهمد. نامهای را که همان روزهای اول برایش نوشته بودم را در کیفم گذاشتم و به بیمارستان رفتم. هنوز سرم درد میکرد. زهرا را دیدم. دستم را گرفت و با اطمینان و خوشبینی سعی کرد که قانعم کند نترسم و واقعیت را به او بگویم حرفهای او تا حدی تراس مرا کم کرد.
چندبار نامه را در دستم فشردم و به بخش مغز و اعصاب رفتم که به او بدهم اما نشد هر بار او را در راهرو دیدم و جسارتم را در خودم جمع کردم که نامه را به او بدهم اما ترسیدم باز مثل قبل مرا سنگ روی یخ کند. او هم در بیمارستان مرا نادیده میگرفت، انگار که مرا نمیبیند. دست آخر هم دیدم راه به جایی نمیرود ناچار نامه را به یکی از خدمهها دادم و گفتم آن را تحویل او بدهد.
لحظات پر از استرس و التهاب گذشتند، هر ثانیه منتظر حسام بودم. هر لحظه صدای هر قدمی که از پشت در میشنیدم دلم فرو میریخت، اما تا آخر ساعت اداری خبری نشد به دنبال خدمه رفتم که گفت در اتاقش نبوده و نامه را روی میزش گذاشته است. با عجله به بخش مغز و اعصاب رفتم از بخش سراغ حسام را گرفتم و دواندوان به طرف اتاقش رفتم. با رنگ و رویی پریده و پر از استرس مقابل اتاقش ایستادم، در باز بود و خدمهای را دیدم که سطل زباله او را در دست داشت و آن را در کیسه مشکی خالی میکرد، نشانی از حسام در اتاقش نبود، پرسیدم:
- دکتر رفته؟
برگشت و کمی نگاهم کرد و گفت:
- فکر کنم. فقط به من گفتند بیام یه دستی به اتاقشون بکشم. بعد کُتشون رو برداشتند و با عجله رفتند.
هری دلم فرو ریخت. قطعاً نامه را خوانده بود. با دست و پایی لرزان از اتاق او فاصله گرفتم و به طرف بخش خودم رفتم افکار موحشی شروع کردند به جولان دادن: "نکند برای شکایت از من رفته است؟! نکند با پلیس به بیمارستان بیاید. نکند با داد و قال آبروی مرا ببرد. نکند به کمیته اخلاقی پزشکی رجوع کرده تا از دست من شکایت کند.
آنقدر این ترس بر من مستولی شد که دیگر از ترس اتفاقات پیشرو همهی تمرکزم را از من ربود. با دست و دلی لرزان از مریضها غافل و به گوشهای پناه بردم تا با آشوب درونم مسلط شوم. آنقدر که تا ساعت کاریم تمام شد با عجله بدون بیرون آوردن روپوشم از بیمارستان خارج شدم. نباید بیآبروییم در بیمارستان اتفاق میافتاد.
تا شب دوباره سرگردان، آواره کوچه خیابان شدم، گاهی از نامهای که نوشتم پشیمان میشدم گاهی درست میدانستم. گاهی خودم را سرزنش و لعن کردم، گاهی خودم را مستحق تنبیه میدیدم. آنقدر راه رفتم تا دست آخر خود را مقابل در خانه او دیدم. نگاهم به در خانه او افتاد، مردد ایستادم. جرأت زنگ زدن نداشتم، نمیدانستم با من چه برخوردی میکند. دقایقی طولانی به خانهاش زل زدم و در افکار آزاردهندهام بیهوده دست و پا زدم و دست آخر بدون اینکه زنگ در خانهاش را بزنم برای ساعتی روی پلههای در خانهاش سر بر زانو گذاشتم و نشستم. کمی بعد با شانههای آویزان و قدمهای کشیده به خوابگاه برگشتم و بدون خوردن غذایی روی تختم مچاله شدم. تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت و هر لحظه منتظر عکسالعملی از سوی حسام بودم. تا خود صبح فقط به گوشیام نگاه میکردم.
آفتاب که به داخل اتاق تیغ کشید بیرمق باید منتظر استرسهای امروز میشدم. یک روز دیگر شروع شده بود و استرس و اضطراب دیشب هنوز ادامه داشت. نمیخواستم در بیمارستان رسوا شوم. نمیتوانستم به چشمان حسام نگاه کنم. بهتر بود که درخوابگاه منتظر هرچه قرار بود پیش بیاید بشوم. در این افکار و توجیهات بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
باصدای زنگ موبایلم هراسان از خواب بیدار شدم. دیگر همهچیز تمام شده بود. بالاخره انتظار سرآمد با چشمانی که هنوز از خواب تار بودند با وحشت به صفحه گوشیام خیره شدم و شماره حمید را دیدم. آب به دهانم خشک شد. پس حمید هم از محتوای نامه خبر پیدا کرده بود؟! آنقدر در پاسخ دادن دست دست کردم که تلفن قطع شد. ته دلم خالی شده بود. کمی طول کشید که دوباره حمید زنگ زد. پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- یکبار جستی ملخک دوبار جستی آخر تو مشتی.
آن را با دستانی لرزان گشودم و نزدیک گوشم بردم در حالی که از شدت استرس حالت تهوع شدیدی داشتم، و دل درد شدید داشت مرا میکشت. صدای حمید در گوشم پیچید:
- الو... الو... .
اثری از خشم و ناراحتی در آن نبود یا شاید هم متن نامه را به گوشش نرسیده بود. دوباره گفت:
- الو خانم دکتر... الو صدا میاد... الو... .
صدای بوق ممتد گوشی در گوشم پیچید و بعد چند ثانیه دوباره زنگ خورد بازهم با استرس آن را باز کردم و حمید گفت:
- الو خانم دکتر... صدا میاد... .
باتردید لب گشودم و باصدای خش دار گفتم:
- بله.
- خوبید خانم دکتر؟ کجایید؟
هری دلم فرو ریخت. با وحشت گفتم:
- برای چی؟
با لحن متعجبی گفت:
- باهاتون کارداشتم. اتفاقی افتاده؟ امروز تو بیمارستان نبودید.
ته دلم خالی شد و چانهام لرزید و گفتم:
- خوابگاهم. حالم خوش نبود.
- چرا خدا سلامتی بده مریض شدید؟
متعجب گفتم:
- چرا دنبالم میگردید؟ چی شده؟
متقابلاً با تعجب گفت:
- چیزی نشده، راستش اعضا تحقیقات یه جشن کوچولو گرفتند قراره عصری همه دور هم جمع بشیم تماس گرفتم که بگم بیاید.
لحظهای طول کشید تا مغزم حرف او را در خود حلاجی کند. با تردید گفتم:
- ممنون من کمی کسالت دارم. فکر نکنم بتونم بیام.
- خدا نکنه. باشه حالا من آدرس رو براتون میفرستم اگه خواستید بیاید خوشحال میشیم. ولی حتماً اگه خواستید بیاید بهم زنگ بزنید بیام سراغتون.
سکوتی کردم و بعد از مدتی گفتم:
- باشه. ممنون.
خداحافظی کردم، از دل درد و دل پیچه حاصل از استرس کمی به خودم پیچیدم. دستآخر هم درگیر ناخن جویدن شدم و گوشهای مچاله شدم و آنقدر فکر و خیال کردم که عاقبت کاسه صبرم لبریز شد. به آدرسی که برایم ارسال شده بود، نگاه کردم. تصمیم گرفتم بروم و آنجا رو در رو حسام را ببینم. گویا شب در یک باغ رستوران در دربند از ساعت هفت عصر جلسه بود.
تا ساعت شش دو دل بودم که بروم، بعد از آن به خودم دل و جرأت دادم که این استرس را تمام کنم، دست آخر هم آماده شدم و به صورت بیروح و زرد رنگم کمی رنگ و لعاب زدم و استرس ناشی از این ده روز را زیر لایهای کمرنگ از آرایش مدفون ساختم و رفتم. به حمید هم زنگ نزدم و ترجیح دادم تنها بروم تا کمی بر حال آشفتهام غلبه کنم. در تمام طول راه به این فکر میکردم که حسام نامه را خوانده یا نه! به عکسالعمل او در باغ فکر میکردم. وقتی وارد شدم گوشیام زنگ خورد حمید بود جواب دادم:
- بله!
- تشریف نیاوردید؟
- چرا اومدم.
- بهم زنگ میزدید دنبالتون میاومدم.
منمنکنان گفتم:
- دیگه گفتم مزاحم شما نشم. خودم اومدم. کجائید؟
- شما کجائید؟
- من تو باغم ولی هرچی نگاه میکنم کسی رو نمیبینم آشنا باشه.
- بیاید انتهای باغ الان میام پیداتون میکنم.
سلانهسلانه به طرف انتهای باغ میرفتم بوی کباب و قلیان در هم آمیخته شده بود و درختان رنگارنگ پائیزی چون جعبهی مداد رنگی باغ را نقاشی کرده بودند. صدای جویباری که از کف زمین میگذشت کمی به آرامش دعوتم کرد در این لحظه حمید را دیدم که آراسته از دور میآمد و دستی تکان داد. به طرفش رفتم احوالپرسی گرمی کرد دوشادوش هم به طرف تخت فرش شدهای رفتیم. نگاهم در بدو ورود با حسام تلاقی کرد و دوباره همان التهاب و لرزش مرا در برگرفت. به گوشهای به دور از او نشستم و با دکتر هاشمی احوالپرسی کردم. گویا همه منتظر دکتر امامی بودند. زیرچشمی نگاهی به حسام انداختم اما اثری از خشم و هر حالتی که از او تصور میکردم ندیدم. عجیب بود. شاید نامه را نخوانده. در حالی که با دستهٔ کیفم بازی میکردم به این فکر میکردم که آیا نامه را خوانده یا نه که با صدای دکتر هاشمی به خودم آمدم و تکانی به خودم دادم:
- دکتر صفاجو خیلی ساکتید؟حالتون خوب نیست. احساس میکنم رنگتون پریده؟
نگاه همه سوی من گشت، دستپاچه گفتم:
- نه! نه! خوبم شاید یهکم سردم شده.
دستم را فشرد و گفت:
- وای مثل یه تیکه یخ شده!
حمید کتش را از تن بیرون آورد و با نگرانی گفت:
- هنوز کسالتتون برطرف نشده؟ این کت من رو بگیرید بندازید روی دوشتون.
نگاهم با نگاه اخمو و ناراحت حسام تلاقی کرد، سریع از او نگاه برگرفتم. دکتر هاشمی کت حمید را به رویم انداخت نمیدانستم باید چه کار کنم. حس میکردم دارم زیر نگاه سنگین حسام آب میشوم. طبق معمول از پیشداوریهای حسام میترسیدم. نه رویم میشد کت حمید را پس بدهم و نه میتوانستم آن را نگه دارم. بدون هیچ حرکتی سر به زیر فقط یک تشکر خالی کردم و بعد از پنج دقیقه کت او را پس دادم و گفتم:
- خوبم. مشکلی نیست.
در همین لحظه دکتر امامی هم با رعنا آمد. دیدن رعنا بیشتر حالم را گرفت. او اما از خوشحالی و دیدن حسام روی پا بند نبود. حسام بیتفاوت با او احوالپرسی کرد و همین به طبع رعنا برخورد حداقل این یک مورد حالم را جا آورد. دختره نچسب هرجا حسام بود میآمد تا اظهار وجود کند. او هم با چهرهای نچندان پکر میان دکترهاشمی و پدرش نشست و سر درگریبان فرو برد. آن دورهمی کمکم از جمع صمیمانه، حالت رسمی به خود گرفت و بحث درباره آزمایشگاه بین آنها بالا گرفت. حرف از مثبت بودن نتایج بود و رعنا با سوالهای مسخره و مکررش مدام اظهار وجود میکرد. دکتر هاشمی با خوشرویی به او پاسخ داد:
- رعناجان اگه آزمایش رو نمونههامون جواب بده دوباره همون فرمول رو روی چندتا نمونه دیگه از موشها کشت میکنیم اگه بازم مثبت بود بعدش روی خرگوش و بعدهم روی میمون تازه بعدش روی نمونههای انسانی آزمایش میشه.
رعنا با شوق گفت:
- اگه روی نمونههای انسانی جواب بده دیگه تحقیقات تموم میشه؟
دکتر هاشمی با تبسمی کوتاه گفت:
- بله! اونوقت ما نتایج رو به صورت تحقیقات موثر منتشر میکنیم
رعنا با ذوقی کودکانه گفت:
- گاهی از اینکه هنر خوندم پشیمانم بابا خیلی نصیحتم کرد که پزشکی بخونم.
اصلاً حال و حوصلهی او را نداشتم و بیشتر جلسه را در خودم فرو رفتهبودم و هراز گاهی دزدانه نگاهی به حسام میکردم و باز در خودم فرو میرفتم. کمکم بحثها به بیراهه کشید و رعنا هم در آن بحثها فعال بود و میخندید اما حسام گویا اصلاً حال و حوصله نداشت و بدتر از من در خودش رفته بود. نسیم سردی شروع به وزیدن کرد. دکتر هاشمی که حواسش به من بود با نگرانی گفت:
- هوا سرد شد! حالت خوبه!
لبخندی تصنعی زدم و با سر تأیید کردم. دوباره زیرچشمی به حسام نگریستم و به این فکر میکردم که نامه را خوانده یا نه و این موضوعی بود که مثل خوره مرا داشت میخورد.
حسام نزدیک شام به بهانه دست شستن رفت و من نیز فرصت را غنیمت شمردم و به بهانه دست شستن از پی او روان شدم همین که از آنها دور شدیم به سرعت قدم برداشتم و نزدیکش شدم و باصدای لرزانی گفتم:
- حسام.
در حالی که پشتش به من بود متوقف شد، منمنکنان و با استرس گفتم:
- نامهای که بهت دادم رو خوندی؟
برگشت و با سگرمههای درهم با لحنی طعنهآمیز گفت:
- بهت گفتم چیزی نمیخوام بشنوم رفتی نامه نوشتی؟ چی رو میخوای توجیه کنی؟ همه حرفات رو اون روز بهم گفتی!
انگار حسام حرفهای آن روزم را باور کرده بود و به این باور رسیده بود که من حسی به او ندارم و تصور کرده بود نامهای که برای او نوشتم برای توجیه حرفهای آن روزم و راحت کردن وجدان خودم بوده است. با این پیشداوری که کرده بود همهچیز را بهم ریخت... همهچیز را!
نگاه درماندهام به او دوخته شد برای من که جسارت رو در رو حرف زدن نبود و نامهام را که نمیخواند تا همینجا هم کلی شهامت به خرج داده بودم تا او را آگاه کنم اما او نخواست.
با این حال برای من ترسو این بود، که نمیدانستم باید خوشحال باشم که حسام چهره وقیح مرا ندیده یا ناراحت؟! در دلم نالیدم:
- ای فرگل بیچاره! چرا دامن به این بدبختی میزنی؟ مگه تو همین رو نمیخواستی؟ مگه نمیخواستی حسام به این باور برسد که تو دوستش نداری و بعد از شکست در تحقیقاتش برگردد آمریکا بدون اینکه از چهرهٔ وقیح تو چیزی بداند؟ پس چه مرگت است که دوباره عشق را به نفرت ترجیح دادی و آن نامه را دادی؟ بهتر که نخواند از اول هم قرار بود که او چیزی از عشق تو و خ*یانت تو و مادرش نداند و برود.
پرده اشک چشمانم پوشاند سری تکان دادم و سر به زیرانداختم تا چشمان به اشک نشستهام را از دید آن چهره عبوس پنهان نمایم. او رویش را از من برگرداند که برود. قطرات اشک از روی گونههایم سرخوردند سریع با کف دست آنها را پاک کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
- حق باتوئه. فقط همینطور که رو از من برگردوندی برو. هیچوقت به عقب برنگرد.
این را گفتم و پشت به او رفتم کمی در باغ ماندم تا آثار گریه از صورتم محو شود، و دوباره به تخت برگشتم، حسام متفکر زودتر از من آمده بود. شام را آوردند و من حتی لقمهای هم نتوانستم بخورم. در میان جمع حال من و حسام همه را متعجب کرده بود حمید با تردید نگاه من کرد و با نگرانی گفت:
- خانم دکتر. حالتون خوبه؟
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- خوبم. یهکم سردرد دارم .
حمید مشکوک نگاهی به حسام انداخت که داشت با غذایش بازی میکرد. رعنا به شوخی گفت:
- آقای دکتر شما که باید خیلی از اتفاقات آزمایشگاه خوشحال باشید. باور کنید بابا از اون شب روی پا بند نیست.
حسام نیم نگاهی به رعنا کرد و بشقاب غذایش را کنار گذاشت و بیحوصله گفت:
- من ناراحت نیستم.
دلم میخواست هرچه زودتر آن جمع کسالتبار را ترک کنم. بنابراین نگاه به ساعت مچیام کردم و گفتم:
- من زودتر باید برم خوابگاه با اجازهتون. ممنون از شام امشب! به امید موفقیتهای بیشتر.
بلند شدم حمید شتابزده گفت:
- کجا خانم دکتر خودم شما رو میرسونم. عجله برای چیه؟
بلند شدم و گفتم:
- ممنون آقای دکتر مزاحم شما نمیشم. سرم یهکمی درد میکنه فردا هم کشیک شب با منه میرم یهکم استراحت کنم، باعث زحمت شما هم نمیشم، با اجازه!
حمید با اصرار میخواست مرا برساند و من نگاه کلافه حسام را میدیدم که در درونش خون خودش را میخورد اما تلاش میکرد عکسالعملی بروز ندهد هرچه حمید اصرار کرد نپذیرفتم و گفتم آژانس خبر کردم و در راه است از همه خداحافظی کردم و بدون اینکه حتی نگاه حسام کنم از جمع جدا شدم و به خوابگاه رفتم.
دوباره گوشهٔ تخت مچاله شدم سر صداهای خنده از سوئیت قطع نمیشد و تنها اتاق من بود که در خاموشی فرو رفته بود و من در دریای پر آشوب افکارم سرگردان بودم. به اینکه خوب شد حسام نامه را نخوانده یا نه؟ به اینکه باز هم تلاش کنم و حقیقت را به او بگویم یا نه؟ به اینکه همهچیز تمام شده و حسام مرا دور انداخته و در دلم با خودم حرف میزدم.
- حسام به عقب هیچوقت برنگرد. احساسات من اگه برای تو روشن بشه هر دو نابود میشیم. بین من و تو یه پرتگاهه. یه پرتگاهی که نمیتونم درستش کنم. بذار تو این قضیه من عذاب بکشم و تو فراموش کنی کسی به اسم فرگل هست.
کمکم اشکهای بیصدایم به مبدل به هقهقها و صدای گریههایی بلند شد. با دو دستم صورتم را پوشاندم. اینکه فکر کند دوستش ندارم برایم به مراتب راحتتر از این بود که از من متنفر باشد. نمیدانم با چه جرأتی آن نامه را نوشتم؟! خوب شد که نخواند! اگر میخواند دیگر چه امیدی برای ادامه زندگی داشتم؟! آن شب هم گذشت و من باید با این حال خو میگرفتم.
دیروز بالاخره بخش اطفال را هم تمام کردم و به بخش داخلی منتقل شدم، بخش داخلی نسبت به سایر بخشها شلوغتر بود و حجم کار بیشتر بود. میثم نیز داخلی را تمام کرد و به بخش قلب رفت. مورنینگ که تمام شد نفس راحتی که بیشباهت به آه نبود را کشیدم. اینترنها و رزیدنتها پراکنده شدند و اتند بخش خودکارش را در جیب روپوشش گذاشت و از پیچ راهروها گذشت. کش و قوسی به بدنم دادم و به بخش خودم رفتم. سراغ مریض جدیدی که تازه به بخش منتقل شده بود را گرفتم و با هزار زور و سختی تلاش کردم تا شرح بیماری را از او بپرسم. آنقدر در دادن شرح حالش سفت و سخت بود که کلافهام میکرد اما تلاش میکردم با رویی خوش و شوخی به هدفم برسم. پس از آن هم بعد تعویض سوند یکی از مریضها مشغول نوشتن گزارش و سیر بیماری مریضهایم شدم. اواخر پائیز بود و هوا رو به سردی و یخبندان میرفت. بعد از اتمام کارم از ایستگاه پرستاری بیرون رفتم و از راهرو بیمارستان عبور کردم. خمیازهکشان دست بردم و مقنعهام را مرتب کردم و سلانهسلانه به طرف بوفه رفتم و یک لیوان چای گرفتم. نگاهی به ساعت ته راهرو کردم. همینطور که میگذشتم نگاهم به آگهی اردوهای جهادی افتاد. مکث کردم و آن را خواندم. بعدازظهر پس از تحویل شیفت هم به خوابگاه بازگشتم و به استراحت پرداختم.
فردای همان روز از دفتر بسیج بیمارستان خارج میشدم که میان راه میثم را دیدم و کمی با هم صحبت کردیم
- از بسیج بیرون میاید خانم دکتر؟
- برای اردوهای جهادی ثبت نام کردم.
میثم خندید و گفت:
- خانم دکتر اونجا خیلی شلوغ میشه. حوصله دارید واقعاً؟!
- من با این قضیه مشکلی ندارم.
شانه بالا داد و گفت:
- چی بگم! من همین اینجا رو هم بتونم تموم کنم خیلی هنر کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد پدرم افتادم و مصمم گفتم:
- من کمک کردن به مردم رو دوست دارم.
از او که دست از نگاه کردن به من برنمیداشت، نگاه برگرفتم و گفتم:
- من دیگه برم.
پشت به او کردم که با صدایش متوقفم کرد:
- فرگل.
لب به هم فشردم و بعد حفظ ظاهر کردم و سرچرخاندم و گفتم:
- بله آقای دکتر.
به طرفم آمد و خواست چیزی بگوید. منمن کرد. همانطور نگاهش کردم و بعد با تردید سر پائین انداخت و گفت:
- اوکی... هیچی!
روی برگرداندم و از خدا خواسته گفتم:
- باشه. پس من رفتم.
از اینکه باز بحث عشق و عاشقی را پیش نکشیده بود، پشت به او نفس راحتی کشیدم. دوباره یاد حسام افتادم. یک هفته از آخرین دیدار ما گذشته بود. در بیمارستان طوری وانمود میکرد که انگار مرا ندیدهاست. شده بود همان حسام قبل از آشناییمان، همانقدر سرد... همانقدر غیرقابل نفوذ... همانقدر مغرور... .
من هم همان فرگل قبل میخواستم بشوم، اما نمیشد... درد دیدن او هربار مرا در هم میشکست. هربار نم اشک از حسرتش در چشمانم مینشاند. اما تنها دلخوشی من همین آزمایشگاه و بیمارستان و دیدن او بود. اینکه حالش خوب است یا لااقل وانمود میکند خوب است برایم کافی بود. زهرا تلاش کرد دوباره مرا به جلو هدایت کند که واقعیت را دوباره به او بگویم. اما من دیگر نمیخواستم بیشتر از این او را از دست بدهم و بیشتر از این او را از خودم متنفر کنم. همین سردی و ناراحتی این روزهایش از من، قلبم را در هم میشکست.
به بخش رفتم. پیامی به گوشیام آمد آن را نگاه کردم صندوق ایمیلم را چک کردم، ایمیل از مادر حسام بود. با تردید آن را گشودم عکسهایی از سفتهها و قرارداد کاری که بسته بودیم را برایم ارسال کرده بود و زیرش نوشته بود: "سعی نکن منو گول بزنی! داروی تزریق رو با آقای افراسیابی دادم به نمونهها هرچه سریعتر تزریق کن و خون نمونهها رو برای من بفرست. هشدار بهت میدم زیاد سعی نکنی زرنگبازی در بیاری و اِلا باید منتظر سورپرایزم باشی!"
رنگ از رخم پرید. دستهایم آشکارا شروع به لرزیدن کردند. گوشیام را محکم رو میز پرت کردم و دندان به دندان ساییدم. پیشانیام را فشردم. در تمام این مدت از روند آزمایشگاه وموفقیتهای کنونی خبری به او نداده بودم اما گویا حسام مادرش را در جریان اتفاقات اخیر قرار داده بود. دیگر هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسید.
نفسعمیقی کشیدم. دوباره سرم تیر کشید. هرچه گذشت سردردم بیشتر شد. مجبور شدم یک مسکن بخورم بنابراین برای گرفتن آب معدنی به طرف بوفه رفتم. در طبقه پائین دکتر سلطانی را دیدم که در اطراف پرسه میزد با دیدن او اندوهی بزرگ بر دلم نشست. گرچه دکتر سلطانی از چشم من مناسب حسام نبود، اما... مهم این بود که من نیز مرهم دردهای او نمیتوانستم باشم. بعد از گرفتن آب و خوردن قرص برای کنترل بیماری یکی از مریضها به اتاق رفتم و پس از معاینه به طرف راهرو رفتم و کنار نرده های طبقه بالا ایستادم و به طبقه پائین و مردمی که در سالن انتظار پائین رفت و آمد میکردند خیره شدم که سنگینی نگاه حسام را که یک لیوان چای در دستش گرفته و به دیوار تکیه داده بود در بین جمعیت مرا متوجه کرد. گوشهای ایستاده بود و از دور به من خیره شده بود. برخلاف همیشه که دستپاچه میشدم نگاه از او برگرفتم و از نردهها دور شدم. آهی کشیدم و گفتم:
- فراموشی برای هر دوی ما بهتر است.
دوباره به مادر حسام فکر کردم. دردی از سرم تیر میکشید. نمیدانستم باید چه کار کنم راه به جایی نمیبردم. نمیدانستم چهطور با او مقابله کنم. ذهنم بیشتر از قبل درگیر این ماجرا شد.
سه روز دیگر هم گذاشت و جمعاً قریب به یک ماه دیگر از جدایی من و حسام میگذشت. تاریخ اعزام به روستاهای مجاور ورامین برای ما تعیین شد و ساعت حرکت هرروز از هشت صبح از بیمارستان بود و شش عصر به تهران باز میگشتیم.
ون سفید رنگی برای انتقال ما آماده شده بود، سوار ماشین شدم جمعاً و دو نفر از رزیدنتها و دو اینترن که من و یک پسر سال آخری بودیم و یک دکتر داروساز و دستیارش و یک پزشک عمومی و دو متخصص میشدیم و مسئولیت گروه جهاد پزشکی یکی از روستاها را برعهده داشتیم. به غیر از ما گروههای دیگری هم بودند که مسئول رسیدگی به روستاهای قرچک و دیگر روستاها بودند و زودتر از ما حرکت کردند. گروه ما هنوز منتظر یکی از رزیدنتها بود که در آمدنش تأخیر داشت و به اصطلاح ما را کاشته بود. مسئول ما دکتر یعقوبی متخصص قلب و عروق بود که جلو ون نشسته بود، همه از انتظار خسته شده بودیم، یکی پرسید:
- بهتر نیست حرکت کنیم بعد آدرس رو به آقای دکتر بدیم خودش اونجا بیاد؟ دکتر یعقوبی گفت:
- داره میاد نزدیکه.
کمی بعد سرم را به شیشه ماشین چسباندم تنها صندلی کنار من خالی بود و بقیه عقب نشسته بودند. سمت چپ ماشین بودم و به آن سو بیمارستان در سایه روشن شاخسارهای درختانی که در روشنایی صبحگاه جلوه دیگری داشتند خیره شده بودم و فکرم درگیر آزمایشگاه و مادر حسام بود. دیروز آقای افراسیابی بستهای حاوی مواد تزریقی به نمونهها را به دستم رساند. فکر و ذکرم درگیر بود. اصلاً حال و روز خوبی نداشتم. نمیدانستم باید چه کار کنم. در حال و هوای خودم بودم که صدای سلام و نفسنفس زدن کسی آمد نگاهم سوی او گشت. دوباره نگاه هردوی ما درهم تابید و باز قلبم دیوانهوار به حصار قفسهی سی*ن*هام مشت میکوفت. همه پاسخ سلام حسام را دادند متلکپرانی و مزهپرانیها شروع شد، حسام از جمع معذرتخواهی کرد و بر روی صندلی خالی کنار من نشست. من اما کمی در بهت بودم خودم را جمع و جور کردم. ماشین حرکت کرد. دوباره با حال و روزی دگرگون هر آنچه را در این مدت از دوری او رشته کرده بودم با دیدنش پنبه شد. سعی کردم بر خودم غلبه کنم و بیتوجه سر به شیشه ماشین تکیه دادم و کیفم را زیر سرم گذاشتم و کمی مقنعهام را جلو کشیدم و چشم فرو بستم. اما چه خوابیدنی؟ مگر میشد؟ او کنار من باشد و من را خواب ببرد. دلتنگی عجیبی به من دست داده بود. برای روزهایی که باهم در یک خانه بودیم. برای روزهایی که کنارم بود و حامی سرسختم. برای گیر دادنهایش، برای طعنهزدنهایش، چهقدر دلم تنگ شده بود. ما آدمها قدر خیلی از چیزهایی را که داریم نمیدانیم همینکه او را از دست میدهیم تازه به عمق علاقهمان پی میبریم. به اینکه چه گوهر نابی را داشتیم و قدرش را ندانستیم. حسام هم دقیقاً برای من حکم همان گوهر داشت تا زمانی که کنارش بودم متوجه عمق علاقهام به او نبودم نمیدانستم چهقدر دوستش دارم. نمیدانستم انقدر به او وابسته شدم و حالا هر روز گویا با دوری این علاقه بیشتر و بیشتر میشد و کمتر نمیشد.
زیر چشمی او را پاییدم، صدای گفتگو شوخی بچهها سکوت را میشکست. او در سکوت خویش به جاده چشم دوخته بود. ناگهان سربرگرداند و متوجه نگاه من شد. تکانی به خود دادم. زود نگاهم را دزدیدم و درحالی که در دلم خودم را به باد سرزنش گرفته بودم چشم از شیشه ماشین به نقط] نامعلومی دوختم. چندینبار در طول مسیر مچ همدیگر را حین دید زدن از هم گرفتیم. بالاخره ماشین با تکانهای شدیدی ایستاد. به مرکز بهداشت که در اول روستا در ابتدای جاده بود رسیدیم. همگی از ماشین پیاده شدیم. بدنم در ماشین خشک شده بود و درد میکرد کش و قوسی به خودم دادم پرچم سبز رنگی روی مرکز بهداشت زده بود و طرح جهادی را عنوان کرده بود. همگی وارد مرکز بهداشت شدیم. خدمه مرکز بهداشت از اهالی همان روستا بود و دو کارشناس بهداشت هم با تجهیزات اندک آنجا مشغول به کار بودند. هر یک پشت میز خود مستقر شدیم هرکسی شروع به درست کردن قسمتی شد دیری نپایید که ساعت نه صبح مرکز بهداشت مملوء از جمعیت پیر و جوان شد و کار ما آغاز شد. اول من معاینه میکردم و تشخیص را میدادم بعد پزشک معالج سرپرست آن را بررسی میکرد و تجویز دارو میکرد و من آنها را در دفترچه بیمه مینوشتم و مهر میزدم. قطره برخی کودکان را من میریختم فشارخون گرفتنها با من بود و خلاصه لذتی که این کار برایم داشت در مقایسه با کار بیمارستان قابل مقایسه نبود. در آنجا بیشتر احساس مفید بودن داشتم تا در بیمارستان.
هر از گاهی وقفه بین کارهایم ته سالن را نگاه میکردم و گوش میسپاردم تا آهنگ صدای حسام را بشنوم که حین معاینه از مریض صحبت میکرد. صدایش قلبم را تکان میداد و در پی آن آهی از دلم پر میکشید.
تا ساعت دو بیوقفه مریض معاینه میکردیم. بعد معاینات برای نماز و غذا خوردن شیفتی شدیم. ابتدا دو نفر برای غذا خوردن رفتند سپس نوبت به من و حسام و دکتر داروساز رسید. به اتاقی که خدمه برای استراحت ما گذاشته بودند رفتم که با حسام مواجه شدم. دکتر هدایتی دکتر داروساز غذایش را تمام کرد و از ما جدا شد اما حسام هم مثل من تعلل کرده بود. گویا منتظر من بود که آخر از همه دست از کار کشیده بودم. او دست در پشت کمر در هم گره زده از پنجره اتاق به بیرون مینگریست. موکتی که برای صرف غذا و نماز انداخته بودند بوی نامطبوع جوراب داشت. بیهیچ حرفی ظرف غذایم را با مخلفاتش برداشتم و گوشهای نشستم. حسام همچنان از پنجره به بیرون نگاه میکرد. سکوتی سنگین بین ما حکم فرما بود تا پیشقدم شد و سکوتش را شکست و گفت:
- اون روز توی نامه چی نوشته بودی؟
سوال بیمقدمهاش باعث شد غذا در گلویم بپرد به دنبالش سرفههای پی در پی و به زور چند جرعه آب سرکشیدم تا کمی آرام شوم استرس گرفتم اما بر خودم غلبه کردم و در حالی که به سختی سرفه میکردم بریده بریده گفتم:
- خیلی برات مهم بوده همون روز اون رو میخوندی.
برگشت و چشم به من دوخت و گفت:
- حالا مهم شده.
بیتفاوت به او قاشق را پر غذا کردم و گفتم:
- میخواستی نامه رو دور نندازی.
قاشق را در دهانم تپاندم و به دنبالش جرعه ای آب نوشیدم.
عمیقاً نگاهم کرد و گفت:
- اگه درباره احساساتت حرف زدی... .
حرفش را بریدم و گفتم:
- روز آخر بهت گفتم به عقب برنگرد.
- کنجکاوم!
- قبلاً نبودی الان هم نباش.
این را گفتم و ظرف غذای نیمهخورده را در کیسه مشکی آشغال انداختم و بیتوجه به او بطری آبم را سرکشیدم و او را ترک کردم. اندوه بزرگی در دلم نشست. راهی به غیر از راندن او از خودم نداشتم. من در بنبستی گیر کرده بودم که در هرصورت او را از دست میدادم چه او مرا دوست داشت و چه نه. اگر الان او را از خودم نمی راندم، روزی عشق او تبدیل به نفرت میشد. بنابراین چه خوب که با همان خاطره دوست داشتن من به آمریکا برمیگشت تا با نفرت از من. بعد به حرفهای آخرش فکر کردم. شانس آورده بودم که حسام متن آن نامه را نخوانده بود و تصورش از آن نامه این بوده که من دلیل توجیه کنندهای برای عدم علاقهام به او در نامه نوشتهام. اگر درباره نامه کنجکاو میشد چه کار باید میکردم؟ اصلاً این چه حماقتی بود که من کردم و برایش نامه نوشتم؟! اصلاً به عواقب بعدش فکر نکرده بودم. اینکه حسام احساساتش از من و مادرش جریحهدار شود خیلی برای او دردناک خواهد بود. خشمش، ناراحتیاش، اینکه بخواهد انتقام از من بگیرد و دیگر تنها دست مایه زندگی و تنها دلخوشیم یعنی مدرک پزشکیام را فاقد اعتبار کند چه میکردم؟ میرفت و با نفرت ترکم میکرد را چه میکردم؟
سر بلند کردم و نفس عمیقی که بیشباهت به آه نبود کشیدم و زیرلب خدا را شکر کردم که آن حماقتی که از سر احساساتم خرج کردم و درون نامه نوشتم، چهقدر خوب شد که حسام ندید و نخواند و اِلا پشت میلههای زندان آب میخوردم. اگر حسام میگذشت مادرش برای انتقام از من هم که شده نمیگذشت و سفتههایی که از من داشت را حتماً به اجرا میگذاشت. از این افکار موحش لرزی برتنم مستولی شد، برای فرار از این افکار آزار دهنده به سر پستم رفتم، و دوباره درمان را آغاز کردم و آن روز بیهیچ اتفاق دیگری گذشت. ساعت هفت ون برای انتقال ما آمد و خسته از پُر کاری امروز به خانه بازگشتیم.
چند روز به همین منوال گذشت و رفتهرفته از تعداد افراد کمتر میشد و نسبت به روزهای اول مریض کمتری داشتیم رابطه من و حسام هم در حد همان نگاههای گاه و بیگاه و برخوردهای تصادفی بود و اتفاق دیگری بین ما نیافتاد. حوالی ساعت پنج و نیم عصر بود که زن جوان روستایی به طرف من آمد و گفت:
- خانم دکتر من یه همسایه پیر دارم مریضه از دست و پا افتاده افتاده، حالش هم خوب نیست. روستای ما هم تا مرکز بهداشت این روستا فاصلهاش خیلی زیاده امکانش هست بیاید همسایه رو ببینید؟ خدا خیرتون بده! کسی نیست به دادش برسه. منم نتونستم اون رو بیارم وضعیت پیرزن بیچاره هم طوری نیست که بشه تا اینجا آوردش.
کمی مکث کردم و آمپول را به دستش تزریق کردم و پنبه را روی سرسرنگ گذاشتم و آن را بیرون کشیدم و گفتم:
- فاصله روستاتون تا اینجا چهقدره؟
- نزدیک چهل و پنج دقیقه پیاده میشه رفت.
سری تکان دادم و گفتم:
- باید پزشک سرپرست ببینه من حق تجویز ندارم. فقط میتونم یه معاینه کنم.
به طرف آقای دکتر یعقوبی رفتم که داشت مریض معاینه میکرد. قضیه آن زن را گفتم. نگاه به ساعت کرد و گفت:
- نه دیر وقته بمونه فردا یکی بیاره اون رو مرکز بهداشت من نمیتونم شیفت رو ترک کنم.
به آن زن گفتم:
- همسایهتون رو کسی نمیتونه بیاره؟
- بچههاش همه توی ورامین زندگی میکنند هر از گاهی دخترش میاد بهش سر میزنه اون هم شوهرش انقدر بدعُنقه که پیشش زیاد نمیمونه. من دلم میسوزه به کارهاش رسیدگی میکنم شوهر من هم اینجا نیست که با ماشین پیرزن بیچاره رو اینجا بیاره. تو رو خدا بیاید یه نگاهی بهش بکنید.
دلم برایش سوخت نتوانستم مقاومت کنم دوباره به یکی از پزشکهای متخصص رو انداختم که او هم با کج خلقی شلوغی امروز و دیر وقت بودن را بهانه کرد.
با اکراه جواب رد به او دادم اما او با سماجت به دنبال من آمد و خواهش میکرد حتی شده برای معاینهی او هم که شده سری به او بزنم. گیج و سردرگم به اطراف نگاه کردم. یادم به وصیت آخر پدرم افتاد، که از من قول گرفته بود پزشکی باشم تا به هرکس که احتیاج به کمک داشت، کمک کنم. با تردید گفتم:
- اگه حالش اورژانسیه که با مسئول گروه صحبت میکنم که با آمبولانس بیمارستان اطلاع بده بیاد اون خانوم رو ببره بیمارستان .
با دکتر یعقوبی صحبت کردم، او هم درحالی که از شلوغی امروز حسابی کلافه و بیحوصله بود، به طرف آن زن رفت و با پرسیدن چند سوال ساده وقتی فهمید حال آن زن خیلی اورژانسی نیست معاینهی او را موکول به فردا کرد و او را به سردی از خود راند. دلم برایش سوخت. قطعاً اگر رابطهی بین من و حسام شکرآب نبود اگر به او میگفتم دریغ نمیکرد. ناچار به آن زن جوان گفتم:
- برو داخل اون اتاق روبهرویی یه دکتر هست. اون میتونه کمکت کنه.
زن مستأصل سری تکان داد و بعد از مدت طولانی برگشت و با حالی نگران گفت:
- خیلی سرش شلوغه و خیلی معاینههاش رو طول میده. خانم دکتر داره شب میشه. نمیشه خودتون بیاید؟
شروع کرد به متقاعد کردن من کرد و با اصرار و التماس از من میخواست که خودم بیایم. هرچه سعی میکردم او را متقاعد کنم من یک اینترنم و کار خاصی از دستم برنمیآید باور نمیکرد. با این حال غرورم هم اجازه نمیداد بروم و از حسام خواهش کنم که به دیدن مریض آن زن برود.
به طرف دکتر یعقوبی، رفتم و گفتم:
- آقای دکتر من این مریض رو تو خونه ببینم اشکال داره؟
دکتر یعقوبی کلافه از آن بحث تکراری گفت:
- این زن دست بردار نیست؟ نه خانم دکتر هرکی میاد اینجا عجز و چز میکنه که مریض نیست! خیلی نگران حالش هست یه ماشین بگیره پیرزنه رو بیاره اینجا یا تا فردا صبر کنه!
- خب آقای دکتر حتماً مریضش خوب نیست نمیتونه تا اینجا بیاره!
- پس چهطوری خودش تا اینجا اومده؟ همونطوری مریضش رو میآورد.
- گفت پیاده تا اینجا اومده ماشین گیرش نیومده!
- الان آخر ساعت کاریه خانم دکتر و امروز همهی ما نزدیک هزار تا مریض ویزیت کردیم. هیچکدوم از بچهها رو با این حجم کار و خستگی نمیتونم اونجا بفرستم، تازه یه ساعت دیگه ماشین میاد و همه میخوان برن خونه. کسی بخواد اون مسیر رو بره و بیاد شب شده!
- پس اجازه بدید من برم سعی میکنم خودم رو برسونم.
او با ترشرویی غرید:
- نه خانم دکتر! لطفاً اصرار نکنید.
نفسم را بیرون راندم و به طرف آن زن رفتم و حرفهای دکتر یعقوبی را به او انتقال دادم. خواهشهای مکرر آن زن که از طرف همه پزشکهای مرکز بهداشت رانده شده بود، وجدانم به درد آورده بود و نتوانستم دیگر دست رد به سی*ن*هاش بزنم. درنهایت پنهانی از دید دکتر یعقوبی به خیال اینکه زودتر برمیگردم از بیمارستان با آن زن جوان خارج شدم. گرچه بیخردی کرده بودم اما بالاخره آن پیرزن هم مریض و صداقت آن زن جوان هم مبنای تصمیم نابخردانه من بود.
رو به آن زن جوان گفتم:
- من باید زود برگردمها چون سرویس ما ساعت هفت راه میافته.
- نه خیالتون راحت! خودم هرجور شده میرسونمتون.
- مشکلش چیه؟
- گفتند دیابت و فشارخون داره. چند وقتیه که حالش خیلی بده. دچار آلزایمرم هست.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه باید ببینمش.
از کنار جادههای پر پیچ و خم و در نهایت از کوچهباغها و باغها گذر کردیم با اینکه مسافت را چهل و پنج دقیقه تخمین زده بودیم یک ساعت و ربع طول کشید تا به خانه کاهگلی محقری رسیدیم. تعدادی بچههای کوچک در حیاطی سرسبز مشغول بازی بودند. وارد خانه شدیم بوی نم در خانه روستایی پیچیده بود و خانه تا حدی بوی گرد و غبار میداد. چند فرش مندرس و پشتیهای زوار در رفتهای در طول اتاقی حول و حوش بیست در دوازده متر بود و گنجهای قدیمی در انتهای اتاق بود که بالای آن یک طاقچه کاهگل بود که یک تلویزیون خیلی قدیمی سیاه و سفید روی آن قرار داشت. پیرزنی در انتهای اتاق در رختخواب خوابیده بود. کیسه داروهایش بالای سرش بود و یک لیوان آب هم کنارش قرار داشت. به طرفش رفتم. با صدای زن جوان از خواب بیدار شد. به کمک او نشست گوشی را درآوردم و معاینهاش کردم. قوزکهای پایش ورم کرده بودند و ساق پایش گرفته بود و به خوبی نمیتوانست آنها را حرکت دهد. پرسیدم:
- مادر جان جایی از بدنت زخم شده؟ خارش هم داری؟
پیرزن به زبان ترکی چیزهایی گفت، زن جوان رو به من گفت:
- میگه زیاد میره دستشویی. سر صبح حالت تهوع داره و سرش گیج میره.
داروهایش را نگاه کردم و به آن زن جوان گفتم:
- دست و پاش زخم نشده؟
کمی بدنش را بازرسی کردیم و چند زخم روی بازو و پشت ساق پایش مشاهده کردیم. تجربههای بخش داخلی به دادم رسید. احتمال میدادم نفروپاتی کلیوی داشته باشد، چون فشار خونش بالا بود. گفتم:
- فردا صبح باید حتماً ببریش داخل شهر آزمایش بده.
- خانم دکتر نمیتونم ببرمش. شوهرم اینجا نیست رفته اهواز برای کار کردن بقیه پسرهاش هم اهمیتی بهش نمیدن دخترش هم که از خودش اختیاری نداره.
- خب پس میخوای بذاری کلیههاش از کار بیوفته؟ باید چندتا آزمایش بده و اِلا کلیهاش از بین میره.
زن جوان مستأصل نگاه به من کرد. گفتم:
- ببین من کاری از دستم برنمیاد بهت هم گفتم. تنها چیزی که راجع بهش مطمئنم اینه که این پیرزن رو حتماً باید یه دکتر متخصص داخلی از بیمارستان دوباره معاینهاش کنه. بقیه دیگه با من نیست باید آزمایش بده مشخص بشه تشخیصم درسته. یه سری آزمایشهایی رو باید بگیره. من زیاد نمیتونم بگم تشخیصم درسته. فردا با دکتر یعقوبی حرف میزنم که هرچه زودتر انتقالش بده بیمارستان تا دکتر محمدی اون رو معالجه کنه.
قیافه ناامید آن زن دلم را به درد آورد و گفتم:
- باشه فردا صبح سعی میکنم یه آمبولانس خبر کنم بیاد این خانم رو انتقال بده بیمارستان ولی به همین زودی کارش تمام نمیشه. باید بالا سرش باشی.
برق خوشحالی در چشمانش درخشید با عجله وسایلم را جمع کردم درون کیفم و گفتم:
- فردا صبح ساعت هشت بیا بهداشت! حالا بدو که جا موندم.
هر دو با عجله از خانه که خارج شدیم نزدیک غروب آفتاب بود وحشت از دیر رسیدن به خانه بهداشت وجودم را در برگرفت با عجله دست به جیبهایم بردم که گوشیام را پیدا کنم دیدم نیست. کل کیفم را به هم ریختم و باز هم گوشیام را ندیدم. به احتمال زیاد گوشیام در درمانگاه جا مانده بود. مستأصل به دختر گفتم:
- از کجا باید برم؟
استرس من کمی ته دل او را خالی کرد. اما سعی کرد دلداریم دهد و گفت:
- خانم دکتر نهایت اگه نرسیدید یه شب مهمون من هستید.
هر دو دواندوان از کوچهها گذشتیم و به سر جاده رسیدیم ماشینهای سنگین بوق زنان میگذشتند قریب به یک ساعت معطل ماشین بودیم اما دریغ که ماشینها با سرعت نور میتاختند. هوا تاریک و تاریکتر شد و امید من برای رسیدن به درمانگاه به یأس مبدل میشد. دلم مثل سیر و سرکه جوش میخورد، قریب به نیم ساعت هر سواری که میآمد و با سرعت میگذشت التماس میکردیم تا بالاخره کسی دلش سوخت زن و مردی سوار یک پراید برای ما نگه داشتند با عجله و خوشحال گفتم:
- خانم شرمنده من پزشکم میتونید منو دو سه کیلومتر اون طرفتر پیاده کنید جلو خانه بهداشت.
زن گفت:
- آره عزیزم بیا حتماً مریض اورژانسی داری.
با آن زن جوان خداحافظی کردم و با لحنی تشکر آمیز از زن و همسرش سوار ماشین شدم. فقط دعا دعا میکردم که سرویس به خاطر من منتظر مانده باشد. زن همچنان صحبت میکرد:
- دولت باید یه فکری برا این روستاییها بکنه دیگه یه آمبولانسی یه ماشین شخصی برای شما خانم دکترها بذاره! الان یه مریض اورژانسی باشه.
او مداوم گله میکرد و من میترسیدم که در آن روستای غریب تنها مانده باشم. شب با بیرحمی چتر تاریکش را بر فراز آسمان روستا گشوده بود. ماشین که از توقف باز ایستاد کرایه را خواستم بدهم که قبول نکردند با عجله از آنها خداحافظی کردم و دواندوان وارد حیاط خانه بهداشت شدم. تاریکی همهجا را فرا گرفته بود هیچ ماشینی نبود و در خانه بهداشت بسته بود. هری دلم فرو ریخت صدای پارس سگها از دور به گوش میرسید. با عجله به طرف در خانه بهداشت رفتم و محکم به روی آن کوبیدم و در را تکان دادم و گفتم:
- تو رو خدا کسی نیست. حسین آقا؟ کسی نیست؟ تو روخدا!
خدمه خانه بهداشت را دائم صدا میزدم. ترس بهشدت بر من مستولی شده بود سرگردان و لرزان به این طرف و آن طرف میرفتم تاریکی هر لحظه بر وحشتم میافزود. بغضآلود و از فرط استیصال روی پلهها نشستم. نگاه به ساعت مچیام کردم ساعت قریب به هفت و نیم بود. تنهایی، غربت و آن تاریکی بر وحشتم افزود و ترس بدنم را به لرز انداخته بود. چشمانم به یکباره پر از اشک شدند زیر لب مستاصل گفتم:
- خدایا چیکار کنم؟ خودت رحم کن!
درحالیکه روی پلههای سرد حیاط خانه بهداشت از وحشت میلرزیدم و اشک میریختم صدای آشنایی نام مرا به نام خواند. برای لحظهای نزدیک بود از خوشحالی قالب تهی کنم. زود از جا برخاستم. جثهی کسی در تاریکی در قاب چشمان خیسم نشست. انگار کسی جلوی در حیاط بهداشت ایستاده بود، با خوشحالی کیفم را برداشتم و بدون اینکه بدانم چه کسی است دواندوان به طرفش رفتم. در میان تاریکی چهره حسام را تشخیص دادم و دلم فرو ریخت. درست بود! خودش بود! همان منجی همیشگیام! کسی که مثل یک فرشته در لحظات تاریک و سخت زندگیم ظاهر میشد و دنیا را برایم روشن میکرد.
تند اشکهایم را از روی صورت خیسم زدودم و زیر لب لرزان نامش را صدا زدم. نگاه تیزی به من کرد و با خشم به من توپید و گفت:
- تو واقعاً کاری جز دردسر درست کردن هم بلدی؟
سکوت کردم و خجالتزده سر به زیر انداختم و حرفی نزدم او با لحنی تندی ادامه داد:
- کجا رفتی؟ چرا وقتی دکتر یعقوبی بهت گفته نرو باز کار خودت رو کردی؟ فرگل تو کی میخوای درست بشی و دست از این دردسر درست کردن برداری؟
بینیام را بالا کشیدم و حرفی نزدم و او همچنان به غر زدنش ادامه میداد:
- چرا وقتی دکتر یعقوبی بهت گفته نرو سرخود سرت رو انداختی پائین و رفتی؟ چند بار بهت گفتم به هرکسی اومد اعتماد نکن. شد قضیه ترکیه؟ تمومی نداره این حماقتهای تو؟
سکوت کردم. حق با او بود. دیگر کمتر از قبل اضطراب داشتم. بودن حسام برایم مایه آرامش بود. دستپاچه گفتم:
- تو چرا موندی؟
از سوال بیمنطق من از کوره در رفت و گفت:
- فکر کردی برای چی موندم؟ گوشیت رو که جواب نمیدی؟ معلوم نیست با کی و چه وقت از اینجا رفتی؟ دیر که اومدی؟ حالا سوال هم میپرسی که من چرا اینجام؟ واقعاً که فرگل! واقعاً که! هرچند از تو بیشتر از این انتظار نمیره. بقیه رو که کلی علاف کرده بودی رو به زور راضی کردم برن. من وایستادم کل این دهات رو دنبال تو سر به هوا گشتم. دکتر یعقوبی چنان گزارشی برات رد کنه که تو خاطرههات بمونه. بلکه شاید ادب بشی.
بدون این که از تهدیدهایش بترسم، اطراف را نگاه کردم. تنها جوابش سکوت من بود. دیگر از آن همه تاریکی و صدای پارس سگها نمیترسیدم و اهمیت ندادم که فردا قرار است چه پیش بیاید مهم این بود که او کنارم است.
در این لحظه گوشی حسام زنگ خورد و گویا دکتر یعقوبی بود، حسام از پیدا کردن من خبر داد و گفت:
- ماشین میگیریم برمیگردیم تهران و خداحافظی کرد.
دوباره غرولندکنان گفت:
- خدا کنه ماشین گیر بیاد و الا من میدونم و تو فرگل!
دسته کیفم را در دستم فشردم و گفتم:
- بریم نزدیک جاده حتماً ماشین گیرمون میاد.
قبل از اینکه حرکتی بکند مثل جت از خانه بهداشت خارج شدم و به طرف جاده رفتم. او هم بیشتر از قبل جری شد و به دنبالم غرولندکنان آمد. کنار جاده ایستادیم. اما جز ماشینهای سنگینی که سکوت جاده را میشکستند و سواریهایی که بیامان بدون لحظهای تأمل میتاختند چیزی عایدمان نشد. ساعت نزدیک به ده شب بود و امید ما برای خروج از آنجا به یأس مبدل گشت. غرولندهای حسام بیشتر از قبل شد:
- واقعاً من نمیدونم باید چی به تو بگم؟ تو چرا انقدر سرخود رفتار میکنی؟ چرا فقط به فکر خودتی؟ الان باید چی کار کنیم؟ ماشین گیر نمیاد که این وقت شب! تازه گیر هم بیاد معلوم نیست گیر چه آدمهایی بیافتیم. بگیرن ببرن یه جا سر به نیستمون کنند چی؟ چه جوری از این خراب شده بریم بیرون؟