- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
فردای همان روز کاملاً از رفتار حسام پکر بودم، با زهرا روبهرو شدم که او هم بدتر از من پکر بود؛ درحال گرفتن برگههایی از ایستگاه پرستاری بود که به او رسیدم. با دیدن من گفت:
- سلام عروس! کجایی؟ دنبالت خیلی گشتم.
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- باز به روت خندیدم زهرا؟! کارت تموم شد بیا بریم محوطه! تو چته حالا؟به نظرم پکر میای؟!
دفتر را تحویل داد و گفت:
- آره. یه اتفاقهایی افتاده!
باهم به طرف بوفه رفتیم و دو لیوان نسکافه گرفتیم، و هر دو در دنیای غمآلود خودمان فرو رفتیم. سکوتی سنگین بین ما حکمفرما بود که به خودم آمدم و گفتم:
- چی شده کشتیهات غرق شده؟
بیحوصله لیوان نسکافه را به لبش نزدیک کرد و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
- هیچی هفته پیش رفتم خونه فامیلمون یکی از فامیلهای دور هم خونه اونها بودند پسرشون اونجا من رو دیده و از من خوشش اومده. به زور مجبور شدم یه بار باهاش صحبت کنم ولی آخر سر هم کلی بهونه آوردم و ردش کردم.
- خب؟! راستی اون پسره که فروشگاه داشت چی شد؟
- اون رو که با بدبختی رد کردم رفت.
- خب این چه کارهاست؟
- استاد دانشگاه فلسفه است و به شدت خانوادهی آداب و رسومی داره و پسره افکار سنتی داره. خانواده پسره دو سه بار به خودم گفتند که با هم صحبت کنید ولی من سعی کردم به گوش پدرم نرسه و ردش کنم اما هنوز با سماجت اصرار دارند تا دیروز به گوش پدرم رسید. بابام هم زنگ زده کلی بهم توپیده که چرا من این خانواده رو رد کردم. بعد هم لج کرده و باز قضیه پسرعموم رو وسط کشیده. حالا هم گفته که باید حتماً با پسره حرف بزنم و حرفهاشون رو بشنوم و اِلا باید برگردم اهواز و با پسرعموم حرف بزنم.
- خب؟همین؟ راست میگه دیگه! حداقل باهاش حرف بزن شاید اون سری به دلت ننشست ولی این سری مهرش به دلت افتاد.
- ای بابا فرگل حرفها میزنی میگم از پسره خوشم نیومده چه یک جلسه چه هزار جلسه دیگه هم حرف بزنم. بعد هم اینها انقدر سریشاند که هرچی بهشون گفتم من قصد ازدواج ندارم پسره هر دقیقه یکی رو واسطه میکنه. من ازشون خوشم نمیاد فرگل! اصلاً از ازدواج فامیلی بدم میاد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- خب به نظر من کار اشتباه رو تو میکنی. حالا چطور خانوادهای داره؟
- چه میدونم. خانواده با اصل و نسبی تو فامیلهای ما هستند و کلاً پدربزرگش بزرگ خاندانه و رو هرکی دست بذاره کسی رد نمیکنه.
- خب چته؟! وقتی انقدر استخون دارن چرا بهونه میاری.
عصبی و کلافه گفت:
- فرگل معیار منو نداره. افکارشون کاملاً سنتیه. طرز فکرشون به من نمیخوره.
- خب حالا یهبار دیگه باهاش حرف بزن بعد به یه بهونهای ردش کن.
- بابام میدونی چه جبههای گرفته از الان؟ گفته بهانه الکی نیارم و اِلا دیگه من دخترش نیستم.
- باشه بابا خونت رو کثیف نکن. یه چیزی میشه دیگه.
بغضآلود گفت:
- چیکار کنم فرگل! چه بهونهای بیارم که طرف بره. اینها سفت و سخت چسبیدن به من.
از بغضش دلم سوخت دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
- ای بابا مرگ که نیست چاره نداشته باشه. این سری یهجور با پسره حرف بزن که خوشش نیاد حالا.
- فرگل میگم باهاش حرف زدم حتی بهشم گفتم من قصد ازدواج ندارم یا لااقل با فامیل جماعت قصد ازدواج ندارم. گفتم من سرکار میرم گفتم من خونه داری بلد نیستم، آشپزی بلد نیستم، گفت اینها درست میشه.
- خب اینها رو که تو گفتی منم بودم همین رو میگفتم. میگفتی من خونه میخوام هرچی داری رو به اسم من بزن تا ببین چطور پسره در بره. آهان مهریه سنگینم خوب جواب میده.
کلافه گفت:
- فرگل اینها فامیلاند با این حرفها آبرو حیثیت خانوادهام رو میبرم. بعد هم این حرفها اگه به گوش بابام میرسید من رو میکُشت.
جرعهای نسکافه نوشیدم، و گفتم:
- ای بابا راست میگیها. حالا تعریف کن ببینم اون روز چیها گفتی که پسره باز اصرار داره.
او از حرفهای آن روزش صحبت کرد از حرفهایش میشد فهمید خانوادهای کاملاً مثبت و سنتیاند و پسر آنها نیز به خانه نشینی زن اعتقاد داشت و از سویی هم خانواده به شدت مذهبی بودند، خندیدم و گفتم:
- عیب نداره من خودم برات راه حل جور میکنم غمت نباشه کی میخوای پسره رو ببینی؟
- سه روز دیگه.
- سلام عروس! کجایی؟ دنبالت خیلی گشتم.
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- باز به روت خندیدم زهرا؟! کارت تموم شد بیا بریم محوطه! تو چته حالا؟به نظرم پکر میای؟!
دفتر را تحویل داد و گفت:
- آره. یه اتفاقهایی افتاده!
باهم به طرف بوفه رفتیم و دو لیوان نسکافه گرفتیم، و هر دو در دنیای غمآلود خودمان فرو رفتیم. سکوتی سنگین بین ما حکمفرما بود که به خودم آمدم و گفتم:
- چی شده کشتیهات غرق شده؟
بیحوصله لیوان نسکافه را به لبش نزدیک کرد و بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
- هیچی هفته پیش رفتم خونه فامیلمون یکی از فامیلهای دور هم خونه اونها بودند پسرشون اونجا من رو دیده و از من خوشش اومده. به زور مجبور شدم یه بار باهاش صحبت کنم ولی آخر سر هم کلی بهونه آوردم و ردش کردم.
- خب؟! راستی اون پسره که فروشگاه داشت چی شد؟
- اون رو که با بدبختی رد کردم رفت.
- خب این چه کارهاست؟
- استاد دانشگاه فلسفه است و به شدت خانوادهی آداب و رسومی داره و پسره افکار سنتی داره. خانواده پسره دو سه بار به خودم گفتند که با هم صحبت کنید ولی من سعی کردم به گوش پدرم نرسه و ردش کنم اما هنوز با سماجت اصرار دارند تا دیروز به گوش پدرم رسید. بابام هم زنگ زده کلی بهم توپیده که چرا من این خانواده رو رد کردم. بعد هم لج کرده و باز قضیه پسرعموم رو وسط کشیده. حالا هم گفته که باید حتماً با پسره حرف بزنم و حرفهاشون رو بشنوم و اِلا باید برگردم اهواز و با پسرعموم حرف بزنم.
- خب؟همین؟ راست میگه دیگه! حداقل باهاش حرف بزن شاید اون سری به دلت ننشست ولی این سری مهرش به دلت افتاد.
- ای بابا فرگل حرفها میزنی میگم از پسره خوشم نیومده چه یک جلسه چه هزار جلسه دیگه هم حرف بزنم. بعد هم اینها انقدر سریشاند که هرچی بهشون گفتم من قصد ازدواج ندارم پسره هر دقیقه یکی رو واسطه میکنه. من ازشون خوشم نمیاد فرگل! اصلاً از ازدواج فامیلی بدم میاد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- خب به نظر من کار اشتباه رو تو میکنی. حالا چطور خانوادهای داره؟
- چه میدونم. خانواده با اصل و نسبی تو فامیلهای ما هستند و کلاً پدربزرگش بزرگ خاندانه و رو هرکی دست بذاره کسی رد نمیکنه.
- خب چته؟! وقتی انقدر استخون دارن چرا بهونه میاری.
عصبی و کلافه گفت:
- فرگل معیار منو نداره. افکارشون کاملاً سنتیه. طرز فکرشون به من نمیخوره.
- خب حالا یهبار دیگه باهاش حرف بزن بعد به یه بهونهای ردش کن.
- بابام میدونی چه جبههای گرفته از الان؟ گفته بهانه الکی نیارم و اِلا دیگه من دخترش نیستم.
- باشه بابا خونت رو کثیف نکن. یه چیزی میشه دیگه.
بغضآلود گفت:
- چیکار کنم فرگل! چه بهونهای بیارم که طرف بره. اینها سفت و سخت چسبیدن به من.
از بغضش دلم سوخت دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
- ای بابا مرگ که نیست چاره نداشته باشه. این سری یهجور با پسره حرف بزن که خوشش نیاد حالا.
- فرگل میگم باهاش حرف زدم حتی بهشم گفتم من قصد ازدواج ندارم یا لااقل با فامیل جماعت قصد ازدواج ندارم. گفتم من سرکار میرم گفتم من خونه داری بلد نیستم، آشپزی بلد نیستم، گفت اینها درست میشه.
- خب اینها رو که تو گفتی منم بودم همین رو میگفتم. میگفتی من خونه میخوام هرچی داری رو به اسم من بزن تا ببین چطور پسره در بره. آهان مهریه سنگینم خوب جواب میده.
کلافه گفت:
- فرگل اینها فامیلاند با این حرفها آبرو حیثیت خانوادهام رو میبرم. بعد هم این حرفها اگه به گوش بابام میرسید من رو میکُشت.
جرعهای نسکافه نوشیدم، و گفتم:
- ای بابا راست میگیها. حالا تعریف کن ببینم اون روز چیها گفتی که پسره باز اصرار داره.
او از حرفهای آن روزش صحبت کرد از حرفهایش میشد فهمید خانوادهای کاملاً مثبت و سنتیاند و پسر آنها نیز به خانه نشینی زن اعتقاد داشت و از سویی هم خانواده به شدت مذهبی بودند، خندیدم و گفتم:
- عیب نداره من خودم برات راه حل جور میکنم غمت نباشه کی میخوای پسره رو ببینی؟
- سه روز دیگه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: