جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,382 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
فردای همان روز کاملاً از رفتار حسام پکر بودم، با زهرا روبه‌رو شدم که او هم بدتر از من پکر بود؛ درحال گرفتن برگه‌هایی از ایستگاه پرستاری بود که به او رسیدم. با دیدن من گفت:
- سلام عروس! کجایی؟ دنبالت خیلی گشتم.
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- باز به روت خندیدم زهرا؟! کارت تموم شد بیا بریم محوطه! تو چته حالا؟به نظرم پکر میای؟!
دفتر را تحویل داد و گفت:
- آره. یه اتفاق‌هایی افتاده!
باهم به طرف بوفه رفتیم و دو لیوان نسکافه گرفتیم، و هر دو در دنیای غم‌آلود خودمان فرو رفتیم. سکوتی سنگین بین ما حکم‌فرما بود که به خودم آمدم و گفتم:
- چی شده کشتی‌هات غرق شده؟
بی‌حوصله لیوان نسکافه را به لبش نزدیک کرد و بدون این‌که به من نگاه کند گفت:
- هیچی هفته پیش رفتم خونه فامیل‌مون یکی از فامیل‌های دور هم خونه اون‌ها بودند پسرشون اون‌جا من رو دیده و از من خوشش اومده. به زور مجبور شدم یه بار باهاش صحبت کنم ولی آخر سر هم کلی بهونه آوردم و ردش کردم.
- خب؟! راستی اون پسره که فروشگاه داشت چی شد؟
- اون رو که با بدبختی رد کردم رفت.
- خب این چه کاره‌است؟
- استاد دانشگاه فلسفه است و به شدت خانواده‌ی آداب و رسومی‌ داره و پسره افکار سنتی داره. خانواده پسره دو سه بار به خودم گفتند که با هم صحبت کنید ولی من سعی کردم به گوش پدرم نرسه و ردش کنم اما هنوز با سماجت اصرار دارند تا دیروز به گوش پدرم رسید. بابام هم زنگ زده کلی بهم توپیده که چرا من این خانواده رو رد کردم. بعد هم لج کرده و باز قضیه پسرعموم رو وسط کشیده. حالا هم گفته که باید حتماً با پسره حرف بزنم و حرف‌هاشون رو بشنوم و اِلا باید برگردم اهواز و با پسرعموم حرف بزنم.
- خب؟همین؟ راست میگه دیگه! حداقل باهاش حرف بزن شاید اون سری به دلت ننشست ولی این سری مهرش به دلت افتاد‌.
- ای بابا فرگل حرف‌ها می‌زنی میگم از پسره خوشم نیومده چه یک جلسه چه هزار جلسه دیگه هم حرف بزنم. بعد هم این‌ها ان‌قدر سریش‌اند که هرچی بهشون گفتم من قصد ازدواج ندارم پسره هر دقیقه یکی رو واسطه می‌کنه. من ازشون خوشم نمیاد فرگل! اصلاً از ازدواج فامیلی بدم میاد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- خب به نظر من کار اشتباه رو تو می‌کنی. حالا چطور خانواده‌ای داره؟
- چه می‌دونم. خانواده با اصل و نسبی تو فامیل‌های ما هستند و کلاً پدربزرگش بزرگ خاندانه و رو هرکی دست بذاره کسی رد نمی‌کنه.
- خب چته؟! وقتی ان‌قدر استخون دارن چرا بهونه میاری.
عصبی و کلافه گفت:
- فرگل معیار منو نداره. افکارشون کاملاً سنتیه. طرز فکرشون به من نمی‌خوره.
- خب حالا یه‌بار دیگه باهاش حرف بزن بعد به یه بهونه‌ای ردش کن.
- بابام می‌دونی چه جبهه‌ای گرفته از الان؟ گفته بهانه الکی نیارم و اِلا دیگه من دخترش نیستم.
- باشه بابا خونت رو کثیف نکن. یه چیزی میشه دیگه.
بغض‌آلود گفت:
- چی‌کار کنم فرگل! چه بهونه‌ای بیارم که طرف بره. این‌ها سفت و سخت چسبیدن به من.
از بغضش دلم سوخت دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
- ای بابا مرگ که نیست چاره نداشته باشه. این سری یه‌جور با پسره حرف بزن که خوشش نیاد حالا.
- فرگل میگم باهاش حرف زدم حتی بهشم گفتم من قصد ازدواج ندارم یا لااقل با فامیل جماعت قصد ازدواج ندارم. گفتم من سرکار میرم گفتم من خونه داری بلد نیستم، آشپزی بلد نیستم، گفت این‌ها درست میشه.
- خب این‌ها رو که تو گفتی منم بودم همین رو می‌گفتم. می‌گفتی من خونه می‌خوام هرچی داری رو به اسم من بزن تا ببین چطور پسره در بره. آهان مهریه سنگینم خوب جواب میده.
کلافه گفت:
- فرگل این‌ها فامیل‌اند با این حرف‌ها آبرو حیثیت خانواده‌ام رو می‌برم. بعد هم این حرف‌ها اگه به گوش بابام می‌رسید من رو می‌کُشت.
جرعه‌ای نسکافه نوشیدم، و گفتم:
- ای بابا راست میگی‌ها. حالا تعریف کن ببینم اون روز چی‌ها گفتی که پسره باز اصرار داره.
او از حرف‌های آن روزش صحبت کرد از حرف‌هایش می‌شد فهمید خانواده‌ای کاملاً مثبت و سنتی‌اند و پسر آن‌ها نیز به خانه نشینی زن اعتقاد داشت و از سویی هم خانواده به شدت مذهبی بودند، خندیدم و گفتم:
- عیب نداره من خودم برات راه حل جور می‌کنم غمت نباشه کی می‌خوای پسره رو ببینی؟
- سه روز دیگه‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- خب منتظر من باش میام خونه‌تون.
هر دو دوباره به طرف بیمارستان رفتیم که از دور در راهرو، حسام را دیدم که از روبه‌روی ما می‌آید. اصلاً نگاهم نمی‌کرد گویا هنوز از دیشب ناراحت بود. من هم خودم را بی‌تفاوتی زدم و درحالی که با زهرا مشغول صحبت بودم از راهرو می‌گذشتیم اما هرچه به هم نزدیک‌تر می‌شدیم قلبم دیوانه‌وار می‌تپید، که به یک‌باره صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم:
- دکتر صفاجو!
من و زهرا متعجب به پشت سر نگریستیم و نگاهم به میثم خیره گشت، متعجب و شوکه از دیدن میثم گفتم:
- دکترعبداللهی‌! این‌جا چی کار می‌کنید؟
دکتر عبداللهی با گام‌های بلند و لبخند کش‌داری به طرف ما آمد و من هنوز از دیدن او در بهت بودم همین که به ما رسید نگاهش را در این لحظه به طرف حسام دوخت که او هم نزدیک ما شده بود و گفت:
- سلام آقای دکتر خوب هستید؟
صدای حسام را از پشت سر شنیدم که کنار ما توقف کرد، زیرچشمی او را پاییدم و حسام پاسخ داد:
- سلام، این‌جا چی کار می‌کنید آقای دکتر؟
میثم لبخندی زد و گفت:
- با یکی از اینترن‌های همکلاسی بیمارستان‌مون رو عوض کردیم. اون مشکل داشت براش بیمارستان امام حسین بهتر بود من هم منتقل شدم این‌جا.
حسام درحالی که از توجیه او قانع نشده بود به من زل زد، متعجب به میثم نگریستم. حسام پوزخندی زد و با لحن نیش‌داری نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:
- هر دم از این باغ بری می‌رسد/تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد.
میثم نگاه متعجب خود را به من دوخت و حسام نگاه پر رنجشش را به من انداخت. من هم خودم را به آن راه زدم و داشتم با نوک کفشم با موزائیک‌های بیمارستان بازی می‌کردم، او بدون هیچ حرف دیگری از ما جدا شد زهرا هم با زنگ خوردن گوشی‌اش نگاه پر سوالش را از من گرفت و از من خداحافظی کرد و رفت. حالا من مانده بودم با میثم!
ناچار هردو با هم مسافتی را همراه شدیم و رو به او گفتم:
- چه‌طور موافقت کردند؟ معمولا محل کارورزی رو تحت هیچ شرایطی نمیشه عوض کرد.
لبخندی زد و گفت:
- دکتر حسینی، مشکل داشت و از اون‌جایی که دایی‌اش سهام‌دار بیمارستان ما بود تونست جای کارورزی‌اش رو با من عوض کنه. بالا و پائین زیاد داشتیم ولی خب قبول کردند. بگذریم، اوضاع این‌جا چه‌طوره؟
- بد نیست. خودت که استاجری این‌جا بودی! میگذره در هرصورت.
میثم لبخندی زد و عینک خود را روی صورتش جابه‌جا کرد و گفت:
- کدوم بخش هستید خانم دکتر؟
- من تو بخش اطفالم!
_ پس چرا تو بخش اعصاب پرسه می‌زنید؟
- دوستم هر از گاهی تو بخش اعصاب کار داره برای دیدنش میام این‌جا!
میثم با سماجت شروع به حرف زدن کرد و من ناچار مجبور به گوش دادن به حرف‌هایش بودم از آن بیمارستانی که بود می‌گفت، دست آخر برای این‌که از دستش فرار کنم به ساعت مچی‌ام نگاهی کردم و گفتم:
- آقای دکتر من باید برم. من بخش اطفالم کاری داشتید در خدمتم! از دیدن‌ شما خوشحال شدم.
لبخندی زد و با نگاه مشتاقش به من زل زد و گفت:
- من هم همین‌طور.
دوبار ذهنم درگیر حسام شد. این وسط فقط میثم را کم داشتیم که آن هم اضافه شد. عصر هم به آزمایشگاه رفتم آخر ساعت کاری‌ام بود که گوشی‌ام زنگ خورد، دست بردم گوشی‌ام را برداشتم زهرا بود پاسخ دادم.
- سلام، امشب کشیک که نیستی؟
- نه! فعلاً آزمایشگاهم.
- شام بذارم میای خونه من؟
کمی مکث کردم و با تعجب گفتم:
- خونه تو؟
- آره بیا دیگه!
- والله چی بگم.
- ببین فکر من رو مشغول کردی، گفتی یه فکری با هم برای این خواستگاره می‌کنیم. بیا دیگه! بیا ببینم چه کار کنیم.
آهی کشیدم و کمی مکث کردم و گفتم:
- باشه میام.
بعد از خداحافظی، کمی گوشی را در دستم نگه داشتم و مانده بودم چه‌طور به حسام این را زنگ بزنم و بگویم دست آخر هم با یک پیامک سر و تهش را درآوردم و نوشتم: من شب میرم خونه زهرا! منتظر من نباشید.
عصر از آزمایشگاه بیرون زدم، طبق معمول تلافی ذهن درگیرم را از پاهایم درآوردم، و مسیری را پیاده رفتم و بالاخره جلوی در خانه‌ی زهرا متوقف شدم، زنگ واحد ۵ را زدم و صدای زهرا در گوشم پیچید:کیه؟
- منم! فرگلم!
در باز شد سوار بر آسانسور به طبقه سه رفتم و وقتی از آن‌جا بیرون آمدم زهرا جلوی در با چادرسفید گل‌گلی منتظرم بود. با دیدنش لبخند پررنگی روی لب‌های هردوی ما نقش بست و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. با هم اتاقی زهرا نیز آشنا شدم، که اهل خرم‌آباد و دختر خونگرم و دوست داشتنی بود.
مدتی با هم گفتیم و خندیدم و شام سه نفره در میان خنده و شادی ما صرف شد، و کمی فکرم از حسام جدا شد، گرچه هر بار با نگاه کردن به گوشی‌ام و این‌که جوابی به پیامم نداده بود دلم می‌گرفت. بعد از شام با هم در مورد خواستگار زهرا صحبت کردیم که گفتم:
- والله از من می‌شنوی دست بذار رو نقطه ضعف طرف، تا خودش پشیمون شه بره رد کارش.
زهرا: چه‌طور آخه؟
‌- این سری یه آرایش غلیظ کن. چه می‌دونم جوری رفتار کن که فکر کنه مذهبی نیستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- ای وای نه! به گوش بابام برسه من این‌طوری می‌چرخم باید رختم رو از تهران جمع کنم و برگردم اهواز.
مریم: به نظر من هم راست میگه. وقتی می‌دونی نقطه ضعفش مذهبی هست رو همون دست بذار!
زهرا: این‌ها زیر و بم خانوادهٔ ما رو می‌شناسند، می‌دونند ما خانواده مذهبی و مومنی هستیم. بعد هم بابای من تو فامیل به حاج‌حسین معروفه! فردا بگم من دین و عقیده‌ام از بابام جداست آبروی خانواده‌ام میره!
- یعنی ان‌قدر دهن‌لقه که همه‌جا رو پر کنه؟ فوق فوقش به خانواده میگه دختره به درد من نمی‌خوره.
- نمی‌دونم، بالاخره فامیل‌اند و یک کلاغ چهل‌کلاغ میشه! می‌ترسم شر بیوفته.
دوباره فکرهایمان را روی هم ریختیم و نقشهٔ دیگری کشیدیم و قرار شد آن را عملی کنیم.
تا آخر شب کمی در بگو بخند گذشت. شب برای خواب آماده شدیم. زهرا برای مسواک زدن رفت در اتاق زهرا کز کرده بودم و فکرم دوباره سوی او پرواز کرد. تمام این مدت چشم به راه یک تماس و یا حتی یک پیامک از حسام بودم همه‌اش انتظار داشتم حسام مثل آن شبی که ذرت مکزیکی درست کرده بود، بهانه‌ای جور کند و باز سعی کند مرا به خانه برگرداند اما دریغ! حتی جواب پیام آخرم را هم نداد. گویا دلخوری دیشب دوباره تبدیل به یک قهر شده بود. با دلخوری زیرلب گفتم:
- مهم نیست.
بلند شدم و سرجایم در تاریکی نشستم. حرف آخر حسام در گوشم زنگ می‌زد : " باشه فرگل! زندگی خودته! از این به بعد هرجور که دوست داری برای زندگیت تصمیم بگیر. من هرجور بخوام کمکت کنم تو آخرش می‌خوای درمورد من این‌طوری فکر کنی و این‌طوری من رو قضاوت کنی "
نکند حسام مرا کنار زده و دیگر برایش مهم نیستم؟ نکند یک روز اگر تصمیم بگیرم بروم دیگر اصراری نکند؟ اَه! لعنت به این خواستگاری بی‌موقع! همه‌چیز را به هم ریخت! آخر من نمی‌دانم کجای شماره‌ دادن به دختر حکمت‌زاده اشتباه بود که دیشب آن الم‌شنگه را به راه انداخته بود؟ رفتار حسام از سر دوست داشتن بود؟ حسادت بود؟ همان‌طور که من از قضیه گلوریا و رعنا حسادت می‌کردم او هم همین‌قدر احساس حسادت داشت؟ اگر واقعاً حسام مرا دوست داشته باشد من باید چه‌کار می‌کردم؟ شاید هم او از سر ترحم به من پناه داده بود و از سر مسئولیت از حرف‌های پدرم داشت با من مدارا می‌کرد. اگر حس او فراتر از حس ترحم به من باشد چه؟ چطور به او بگویم که این احساس را در درونت بکش و به من فکر نکن. چطور به او بگویم من دوستت ندارم درحالی که از عشق او هر روز و هر روز زجر می‌کشیدم. اگر می‌فهمید من نمونه‌های قبلی را از بین بردم، اگر می‌فهمید من به‌خاطر نجات پدرم و ترس از سفته‌ها با مادرش دست به یکی کردم. این‌که حتی هنوز هم دارم همه کارهایم را بدون هیچ خجالتی انجام می‌دهم این عشق مبدل به نفرتش نمی‌شد؟
یاد خواب آن شب افتادم تن و بدنم لرزید کز کردم و بیشتر در خودم فرو رفتم، تمام رفتارهای حسام و نگاه‌هایش و آن حسی که در چشمانش می‌دیدم همه و همه بر حر‌ف‌های قلبم صحه می‌گذاشت. هر طور که فکر می‌کردم و احساسم می‌گفت انگار که هردوی ما درگیر یک حس دوست داشتن دوطرفه بودیم. این حس دوست داشتن و عشق دو طرفه اگرچه شیرین بود اما برای من به شدت وحشتناک و مهلک بود. به این فکر می‌کردم اگر حسام به من ابراز علاقه کند چه کار کنم؟ اگر او هم از احساس من خبردار می‌شد تصمیمش برای ازدواج قطعی می‌شد و آن وقت همه‌چیز پیچیده‌تر می‌شد. مادرش می‌فهمید و هرکاری می‌کرد تا مرا نابود کند و حسام قطعاً حقیقت را آن‌طور که مادرش بلغور می‌کرد می‌فهمید! آن‌وقت با نفرت مرا برای همیشه ترک می‌کرد. بدتر از همه این‌که احساسات حسام از چهره واقعی من و مادرش جریحه‌دار می‌شد. این‌ که دو نفر از کسانی که به آن‌ها عشق می‌ورزید چه آدم‌های وقیح و دروغ‌گویی هستند را هرگز نمی‌توانست هضم کند. اگر بروم و حقیقت کارهایمان را به او بگویم هم، با سفته‌های مادرش چه کار کنم؟! آن وقت دیگر زندان رفتن و پوسیدنم در آن‌جا حتمی است. دیگر حسام دل برایم نمی‌سوزاند که مرا از آن‌جا نجات دهد و تا آخر عمر باید آن‌جا بپوسم. مستأصل دست به صورتم کشیدم و بغض‌آلود گفتم: خدایا چی‌کار کنم؟ چطور به حسام بگم من کی هستم؟! اگه بهم ابراز علاقه کنه چی‌کار کنم؟ من هم دوستش دارم. من هم دلم می‌خواد حسام توی زندگیم بمونه ولی با این رازی که رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه چطور به سمتش برم. بالاخره ماه پشت ابر نمی‌مونه. ابراز علاقه حسام برای من یک کابوسه. من نمی‌تونم حسام رو داشته باشم. حسام یه تمنای محاله. نباید حسام از احساسات من باخبر بشه... نباید... نباید بفهمه که من دوستش دارم. اگه بفهمه دیگه نمیشه این راز وحشتناک رو پنهون کرد. باید وانمود کنم دوستش ندارم. باید باور کنه بهش علاقه ندارم و بعد از شکست تو تحقیقاتش برای همیشه از ایران بره. نباید بفهمه که من دوستش دارم این به نفع هردوی ماست.
در این افکار دردناک که وجودم را می‌خراشید غوطه‌ور بودم، طوری که حتی متوجه ورود زهرا نشدم. صدای او به افکار موحشم پایان داد و مرا از مخمصه ذهنم رهایی داد زهرا در حال کِرِم زدن به دست‌هایش نگاهی به من انداخت و گفت:
- چته فرگل! چه‌قدر تو فکری! سر شام هم حس می‌کردم انگار خیلی تو هم رفتی؟
خواستم بگویم چیزی نیست. نتوانستم... ان‌قدر همه‌چیز در دلم پر شده بود که اگر خالی نمی‌شدم می‌ترکیدم. حرفی نزدم. نگاهم تبدیل به اشک شد به طرفم آمد و شانه‌ام را فشرد و گفت:
- چی شده به من بگو.
در پاسخش فقط قطرات اشکم از پی هم جاری شدند، او مرا در آغوش خودش فشرد، در آغوشش زار زار گریستم و گفتم:
- دارم می‌ترکم زهرا! همه چیز برام سنگین شده.
- خب چی شده؟ بگو شاید بتونم کاری بکنم.
- نمی‌تونی زهرا. نمی‌تونی!
و زار زار گریستم. او مرا دلداری می‌داد و خواهش کرد که برای او بگویم چه شده. حرفی نزدم و فقط گفتم:
- دلتنگ پدرم شدم.
- خب خوابگاه تنها می‌مونی این‌جوری افسرده میشی. بیا یه مدت کنار ما باش! کمی حال و هوات عوض بشه بعد که اوضاعت رو به راه شد برو دوباره خوابگاه زندگی کن‌.
سکوت طولانی کردم به زهرا گفته بودم که خوابگاهم را عوض کرده‌ام و او از شرایط قبل از مرگ پدرم و اتفاقاتی که بعد از آن برایم افتاد خبر داشت و فکر می‌کرد که هنوزم درگیر اندوه مرگ پدرم هستم. سکوتی بین ما با هق‌هق‌های من می‌شکست او ادامه داد:
- ببین تنهایی داغ پدرت رو کم‌رنگ نمی‌کنه. بیا اصلاً با ما زندگی کن. ببین امشب چه‌قدر با دور هم بودن به هرسه‌مون خوش گذشت. کنار ما که باشی کم‌کم حالت بهتر میشه و غم از دست دادن پدرت کم‌کم برات کم‌رنگ‌تر میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
اشک‌هایم را پاک کردم و سکوت کردم و فقط به حرف‌های زهرا فکر می‌کردم. راست می‌گفت! دوری از حسام شاید بتواند کمکی به من بکند که احساساتم را کنترل کنم. شاید بتوانم راهی پیدا کنم که او برای همیشه از زندگی‌ام کنار برود. شاید بتوانم با کارهای نیمه‌وقت اشتباهاتم را جبران کنم اما تا زمانی که با حسام هستم او اجازه هیچ کاری به من نمی‌دهد. شاید با دور شدن من حسام هم کمی به خودش بیاید و اگر تازه درگیر من شده باشد فکر مرا از سر بیرون کند. اصلاً چه می‌شود من هم مثل میثم بیمارستانم را عوض کنم این‌طوری جز آزمایشگاه، که آن هم باز راه حل دارد می‌توانم کمتر او را ببینم.
اما با یاد فلاکت و بی‌پولی‌ام هر آن چه در سر می‌پروراندم پودر شد، بغض‌آلود گفتم:
- نمیشه زهرا! من ان‌قدری پول ندارم که اجاره بدم تازه ودیعه اصلاً ندارم.
- ای بابا کی از تو پول خواست حالا! بعد هم تو اندازهٔ پولی که به خوابگاه میدی سهمت رو بده!
- مگه میشه! غیر تو ک.س دیگه‌ای هم این‌جا هست. شاید راضی نباشه!
- مریم از خدا می‌خواد تو بیایی. شب‌هایی که من کشیکم اون همیشه میگه من از تنهایی می‌ترسم باید یه هم‌خونه دیگه داشته باشیم. نگران اون نباش. من خونه رو حل می‌کنم تو فقط بیا این‌جا پیش ما! اصلاً اجاره تو رو من میدم.
- نمیشه زهرا. نمی‌تونم قبول کنم. من جز هزینه خوابگاه بیشتر از اون درآمد ندارم. خودت هم می‌دونی بیمارستان تو ماه به ما چه‌قدر پول میده و جدا از اون هنوز به تو نگار بابت وکیل عبدی بدهکارم و تا من طرحم تمام نشه وضعم همینه.
- فدای سرت! من از تو پول خواستم فرگل؟ این حرف‌ها چیه که می‌زنی. خوابگاه رو تحویل بده و بیا پیش من نگران بعدش هم نباش!
حرف‌های زهرا بیشتر وسوسه‌ام می‌کرد. بین عقل و احساسم جدال سختی درگرفت. نه دلم می‌خواست از حسام جدا شوم و نه وجدانم اجازه می‌داد با او بمانم و نه غرورم می‌گذاشت باز زیر دِین کسی فرو روم.
زهرا کمی دلداری‌ام داد و سعی کرد مرا قانع کند که با آن‌ها زندگی کنم و من در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌دادم و از بین حرف‌هایش حتی به فکر راه‌حلی برای خودم و حسام و این عشق ممنوعه بودم.
شب او خوابیده بود اما خواب به چشمان من راه نمی‌یافت. از این غلت به آن غلت شدم و دست آخر هم سرجایم نشستم و زانوی غم بغل کردم. فراموش کردن حسام دیگر به این سادگی نبود. از دست دادنش بیشتر قلبم را به درد می‌آورد. اگر به من ابراز علاقه می‌کرد با این همه عشقی که نسبت به او دارم چه‌طور وانمود کنم دوستش ندارم؟! از غصه می‌مردم. زهرا راست می‌گفت! باید بروم. باید تا قبل از این‌که حسام لب باز کند و حرفی از دوست داشتنش بزند بروم. باید هرچه زودتر زندگیم را از حسام جدا کنم. هزینه اجاره زهرا را چه‌طور جور می‌کردم؟ بالاخره نمی‌شد مفت و مجانی پیش کسی زندگی کرد. کسی هم که نبود از او قرض بگیرم. چه‌طور باید زندگی می‌کردم. تا الان هم با حمایت‌های حسام سرپا بودم. دوباره به مادر حسام فکر کردم و بغض‌آلود پیشانی‌ام را به زانوهایم فشردم و به این فکر کردم اگر مادرحسام می‌دانست من کنار پسرش زندگی می‌کردم چه عکس‌العملی نشان می‌داد؟ اگر حسام می‌فهمید که دست من با مادرش در یک کاسه بوده و تمام این مدت اطلاعات و گزارش‌های او، حتی آن ضد اینترفرونی را که به آن نمونه‌ها زده‌ام چه رفتاری با من می‌کرد. پل‌های پشت سر من خراب شده بودند. راه من فقط رو به جلو بود. فراموش کردن حسام و دور شدن از او تنها راه نجات من است. عشق من به حسام بی‌سرانجام بود. اگر واقعاً دور شدن من برای حسام بهتر است چرا این کار را نکنم. شاید حسام ان‌قدری هنوز درگیر من نشده باشد. شاید شاید اصلاً همهٔ این‌ها این نباشد، اصلاً ممکن است حس او فقط یک حس ترحم بوده نه بیشتر از آن بهتر است تا او هم به درد من مبتلا نشده یا بیشتر از آن درگیر نشده او را ترک کنم و بعد به این فکر می‌کردم اگر آن خواب واقعیت پیدا می‌کرد و او مرا با این خفت و خواری به بیرون می‌انداخت چه؟ آن‌وقت چه کار می‌کردم. اگر روزی مادرش می‌آمد و متوجه حضور من در آن‌جا می‌شد چه؟ حرف زهرا منطقی بود من باید می‌رفتم. قبل از این‌که خوابم به واقعیت مبدل شود.
آن‌قدر فکر کردم و کردم و در نهایت نزدیکی‌های صبح وقتی زهرا برای نماز صبح بلند شد خوابم برد. صبح با هزار و یک جان کندن از خواب بیدارشدم و به بیمارستان رفتیم. در این مدت زهرا شروع به شستشوی مغزی من کرد که با آن‌ها زندگی کنم. کم‌کم قانع شدم و به این نتیجه رسیدم که راهم را باید از حسام جدا کنم. این راه آخرش به بن‌بست می‌رسید. خدا را شکر امروز حسام در بیمارستان نبود و به آزمایشگاه تحقیقاتی‌اش رفته بود. چرا که اگر بود و می‌دیدمش شاید هرچه رشته بودم پنبه می‌شد و دوباره از تصمیمم سست می‌شدم و به آغوش او پناه می‌بردم.
با این‌حال باز هم یک انتظار تلخ کُشنده داشتم. دوست داشتم حسام به یک بهانه به من زنگ می‌زد. به بهانه‌ی آزمایشگاه، یا حتی مثل آن روزی که ذرت مکزیکی درست کرده بود و بهانه‌ای تراشیده بود که مرا به خانه بکشاند، باز هم کاری کند. بهانه‌ای بتراشد حداقل پیامی بدهد و مرا که غرور و وجدان‌درد لعنتی‌ام اجازه نمی‌داد به خانه برگردم، از دلتنگی نجات دهد. اما خبری نشد. هر لحظه منتظر تماس حسام بودم اما اصلاً زنگ نزد.
دو روز دیگر هم پیش زهرا ماندم. در این بین در بیمارستان هم حسام را ندیدم. چندبار تا دم در اتاقش رفتم که فقط یک نظر او را ببینم و کمی دلم آرام شود اما هربار یا در اتاقش را بسته بود یا در اتاقش نبود بدبختانه من که دروغ‌گوی ماهری بودم بهانه‌ای به ذهنم نمی‌رسید که به وسیله‌ی آن او را ببینم. هر بهانه‌ای هم می‌تراشیدم که جرأت کنم به اتاقش بروم باز غرورم جلوی دست و پایم را زنجیر می‌کرد که ممکن است رفتارم احساسات درونم را به او لو بدهد و اوضاع را وخیم‌تر کنم. جالب این‌که او هم تلاشی برای دیدن من نمی‌کرد و حتی سراغی هم در این مدت از من نگرفته بود، و همین کمی دل‌چرکینم می‌کرد. درحالی که با احساسات درونی خودم در جدال بودم همواره به این می‌اندیشیدم که آیا با دور شدن از او و ندیدنش می‌توانم احساساتم را خاموش کنم؟! حال و روزم در عرض سه روز از بی‌توجهی و ندیدن او مثل مرغ سرکنده و بال و پر ریخته‌ای شده بود. تا جایی که حتی در خلوتم اشک می‌ریختم. برای احساسی که مثل یک حماقت محض و یک غده سرطانی در وجودم پخش شده بود و به عقلم اجازه نمی‌داد که کمی منطقی‌ فکر کنم و هر آن مرا از تصمیمی که گرفته بودم به صرافت می‌انداخت. به این‌که یک دوری کوچک چه‌طور مرا آشفته کرده؛ چه برسد به این‌که حسام برای همیشه به آمریکا برود و من بمانم و یک احساس رنج‌آور که هردم شعله‌هایش مرا می‌سوزاند. با این‌حال با فکر این که درمورد احساس او اشتباه کردم و او حس ترحم به من دارد، حداقل برای درمان خودم و کنترل احساساتم منطقی‌ترین راه جدایی از اوست، تصمیم خود را برای رفتن از زندگی او قطعی کردم. البته دلخوری از این‌که او در این مدت هم سراغی از من نگرفته بود هم بی‌تأثیر نبود یا بهتر بگویم بیشترین تأثیر را در انتخاب من در جدایی از او را داشت. بنابراین موضوع را سربسته با او درمیان گذاشتم، اما از آن‌جا که جسارت رو در رو حرف زدن و حتی تماس تلفنی را نداشتم و با چند پیامک بلند تصمیم خود را راجع به رفتن از خانه‌ی او سربسته مطرح کردم و منتظر جواب شدم. اما خبری نشد و همین دل‌چرکین‌ترم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
عصر روز پنجشنبه در بین راه بازگشت به خانه، با زهرا راجع به نقشه‌ای که داشتیم بیشتر برنامه‌ریزی کردیم. قرار شد من مقداری مانتوهای کوتاه نگار را قرض بگیرم و من و مریم با عوض کردن سبک پوشش و ظاهرسازی، خواستگار زهرا را غافلگیر کنیم. بنابراین ماشین نگار را با دوتا از مانتوهای کوتاه او قرض گرفتم و به خانه زهرا رفتیم.
عصر روز جمعه من و مریم مشغول آرایش شدیم و آن‌قدر که با آرایش غلیظ و شبیه دختران از خود باخته را شده بودیم. قرار بود زهرا زودتر از ما با همان استایل همیشگی‌خودش به سر قرار برود و بعد من و مریم با صحنه‌سازی، وانمود کنیم که او را اتفاقی در کافه دیده‌ایم و با آن تیپ و شخصیت خواستگاری زهرا را در کنترل خود بگیریم. زهرا با خنده به من گفت:
- فرگل اصلاً باورم نمیشه این تویی! باور کن اگه دکترهای بیمارستان تو رو این‌طوری ببینند همه تو راهروها تلوتلو می‌خورند. وای مریم رو نگاه کن! چه‌قدر عوض شده خدا من رو ببخشه شما رو به چه کارهایی وادار کردم. امیدوارم که طرف بره پشتش رو نگاه نکنه. اگه بابام بفهمه من همچین دوست‌هایی دارم بیچاره‌ام می‌کنه فرگل!
مریم: نگران نباش! به گوش بابات هم برسه نهایت می‌خواد بگه دور ما رو خط بکشی دیگه. پسره بفهمه یه دوست‌های خرابی مثل ما داری می‌ترسه و میره.
در حالی که رژ قرمز خیلی جیغی را به لبم می‌زدم در تأیید صحبت‌های مریم گفتم:
- تو فقط سعی کن روی ما تعصب به خرج بدی و سفت و سخت بگی من با دوست‌هام در رفت و آمدم. مطمئنم پسره از همون کافه یک‌راست میره به خانواده میگه دنبال یه دختر دیگه باشید.
مریم رو به من گفت:
- فرگل من با این شکل و قیافه خیلی احساس خجالت می‌کنم. ببین من رو! آشنا و فامیل من رو نبینند حالا آبروم بره. همکارهام! وای خدا اون روز رو نیاره!
نگاه دقیقی به او کردم و گفتم:
- تو حالا اندازه من آرایش نکردی من حالا دوست خفن زهرام! فقط موندم سیگار رو جلوش چه‌طور روشن کنم.
زهرا: دختر به‌خاطر من حالا سیگار نکشی ها! خودت رو هم معتاد کنی.
هرسه خندیدیم و گفتم:
- آره والله ببین برای یه خواستگار معتادم کردید رفت. قول بدید ترکم بدید.
مانتو لیمویی را با شلوار تنگ لی کوتاه پوشیدم و شال زرد رنگی را عاریه به سر انداختم و نگاه دقیقی به آینه کردم و گفتم:
- پدر خدابیامرزم تنش تو گور لرزید. قشنگ شبیه دخترهایی شدم که هرشب میرند پارتی.
خلاصه هر سه با کلی خنده سوار ماشین نگار شدیم. با شیطنت خندیدم و گفتم:
- حالا که یه روز ما داریم نقش بازی می‌کنیم بیاید یه‌ذره هم حال کنیم.
صدای ضبط را زیاد کردم و هرسه با جیغ و دست گاز را گرفتیم. پشت چراغ قرمز چند تا پسر مزاحم شروع به بوق زدن کردند و اشاره دادند. مریم از خجالت به زیر صندلی رفت و گفت:
- فرگل تو رو خدا این لاابالی‌ها رو دنبال خودمون ننداز.
با شیطنت توام با خنده به آن دو گفتم:
- بابا بذار یه‌کم طبیعی‌تر بشه!
چراغ که سبز شد، آن‌ها سپر به سپر ما حرکت می‌کردند و دائم اشاره می‌دادند نگه داریم. زهرا استرس گرفته بود و من می‌خندیدم. خلاصه به محل قرار که یک کافه بود رسیدیم. اول زهرا را جلوتر پیاده کردیم و او زودتر از ما رفت. مریم کمی روسری‌اش را جلو کشید با استرس گفت:
- فرگل این‌ها دارند میان.
از آینه ماشین به آن پسرهایی که با سماجت ما را تعقیب می‌کردند، نگریستم و با خنده به مریم گفتم:
- به نظرت خوب نیست یه‌کم اتفاقات اون‌جا طبیعی‌تر بشه؟
مریم کلافه گفت:
- تو رو خدا فرگل این‌ها رو قاطی ماجرا نکن اوضاع به اندازه کافی کشمشی هست.
در این لحظه پسری که گردنش پر از خا‌کوبی بود و لباس مشکی جذبی پوشیده بود و دست‌بند طلایی به دست داشت نزدیک ماشین شد و ضربه‌‌ای به شیشه زد. شیشه را پائین دادم و او گفت:
- سلام.خوبی خانم خوشگله. همراه نمی‌خواید؟
مریم رویش را به آن طرف کرد و من هم جدی رو به او گفتم:
- نه ما این کافه کار داریم مزاحم نشید و اِلا دوست پسرهامون میان کِنِف‌تون می‌کنند.
دوباره شیشه را بالا دادم. چند بار به روی شیشه زد اهمیت ندادم اما سمج‌سمج منتظر بود. منتظر هشدار زهرا بودیم.
مریم: این هنوز این‌جاست چه‌طور پیاده شیم فرگل؟! ما رو نگیرند به زور بندازند تو ماشین خودشون و ببرند ما رو بدبخت کنند.
خندیدم و گفتم:
- نه بابا تو هم!
بالاخره زهرا به گوشی مریم پیام داد و ما پیاده شدیم، درحالی که با کفش پاشنه‌‌بلند راحت نبودم و به زور راه می‌رفتم به سمت کافه روانه شدیم.
که آن یکی پسر هم از ماشینش پیاده شد و به دوستش پیوست گفت:
- خانم‌ها افتخار همراهی می‌دید؟!.
نگاهش کردم و گفتم:
- آقا یه خواهشی ازتون بکنم؟! من دوست پسر دارم دوست پسرم هم خیلی غیرتیه. شما رو این‌جا ببینه تک و پوزتون رو می‌زنه به هم! لطفاً برید.
مریم که مات لحن حرف زدن من بود، به زور خودش را کنترل کرد و من دست مریم را گرفتم و کشیدم، به داخل کافه رفتیم و با چشم، دنبال زهرا می‌گشتم که مریم مضطرب گفت:
- دختر این‌ها که باز اومدند.
همان دو تا پسری که ما را تعقیب می‌کردند به دنبال ما، وارد کافه شدند گفتم:
- نگاهشون نکن!
مریم: تو رو خدا به گوش داداشم برسه میاد بیچاره‌ام می‌کنه.
گوشه شال زردم که باز شده بود را روی شانه انداختم و گفتم:
- ترسو نباش ان‌قدر!
در این لحظه زهرا را روبه‌روی پسری با چهره موقر و قد بلند که پیراهن سفیدی پوشیده بود، دیدم و گفتم:
- بریم نقشه رو عملی کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
هر دو لبخند شیطنت‌باری زدیم و به طرف زهرا رفتیم. زهرا وانمود کرد که ما را ندیده و من با سلام بلند بالایی که دادم هر دوی آنان را شوکه کردم.
زهرا که وانمود می‌کرد شگفت‌زده شده از جای بلند شد و مرا در آغوش فشرد و خوش‌آمد گویی گرمی‌ کرد، به نزد زهرا جای گرفتیم. بیچاره خواستگار او با دیدن ما خشک شده بود و نگاه مبهمش را به زهرا دوخت. زهرا هم نامردی نکرد مدام از دیدن ما ابراز خرسندی می‌کرد. سپس ما را به هم معرفی کرد. نگاهی به وجه آرام و نورانی خواستگار زهرا انداختم و آهسته زیر گوش زهرا زمزمه کردم:
- بدک نیست‌ها! بیچاره پسر سالم و خوب کمه! از این لات‌ و لا‌اوبالی‌ها می‌خوای پس؟
و با چشم اشاره به آن دو پسری سریشی کردم که پشت سر ما به داخل کافه آمده بودند. سپس نگاهم را به پسر بیچاره دوختم که از دیدن، ما یکه‌ای خورده بود. چهره‌ای ساده و کاملاً نورانی داشت و مشخص بود که پسر معتقد و مذهبی است‌. آن پسرهای لا‌ابالی هم رفتند میز روبه‌روی ما نشستند و قبله‌ی خود را رو به ما تنظیم کردند. زهرا آهسته گفت:
- این‌ها رو چرا آوردی؟
نگاهم را دوباره به آن پسرها دوختم که پوزخندی به هم زدند. قطعاً داشتند به دوست پسر غیرتی ما فکر می‌کردند. گفتم:
- بی‌خیال! بذار طبیعی‌تر بشه.
دستم را به طرف خواستگار زهرا دراز کردم و گفتم:
- از دیدن‌تون خوشحالم!
خواستگار بیچاره نمی‌دانست باید چه‌کار کند، رنگ می‌داد و رنگ پس می‌گرفت و عکس‌العملی نشان نداد، من هم دستم را پس کشیدم. مریم نیشخند ریزی زد و با لحن لوس و پر عشوه‌ای گفت:
- وای امیدوارم که مزاحم نشده باشیم، با فرگل می‌خواستیم بریم دربند ولی نشد! آخه می‌دونی قرار داشتیم زهراجون! شما هم که ماشاءالله انگار زیر سرت بلند شده و قرار داری! می‌خوای ما بریم میز دیگه تو راحت باشی؟
زهرا: نه جانم چه مزاحمتی. ایشون علی آقا هستند برای امر خیر اومدند.
مریم: ای جان! مبارک باشه. خواستگاری سنتی مگه هنوز هم هست؟ چه جالب!
علی آقا روی صندلی جابه‌جا شد و از حالت چهره‌ی درهم رفته‌اش معلوم بود که شدیداً احساس ناراحتی می‌کند.
زهرا رو به او گفت:
- مریم جون و فرگل جون دوتا ازدوست‌های صمیمی من‌اند که با هم خیلی رفت و آمد داریم. به خونه من میان و میرند. منم وقت داشته باشم میرم بهشون سر می‌زنم.
او هم سرش را پائین انداخت و گفت:
- بله دیروز که با هم صحبت کردیم گفتید که دوتا دوست صمیمی دارید و خیلی به اون‌ها وابسته هستید ولی خب... چی بگم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اِه چه جالب! در مورد ما هم به شما گفته! اتفاقاً خوب شد زهرا تو رو دیدم. فردا شب قرار پارتی گذاشتند بچه‌ها تو باغ فرحزاد تو ویلای یکی از دوستان همه جمع شدیم تو هم بیا!
لبخند تصنعی زد و گفت:
زهرا: راستش... آخه... چی بگم!
علی هم زیر چشمی نگاهی به زهرا کرد و حرفی نزد.
مریم با لحن لوسی به گارسون گفت:
- آقا لطفاً ۴ تا قهوه و ترامیسو بیارید.
علی کمی این پا آن پا کرد و گفت:
- جسارتاً همه دوست‌های شما پوشش‌شون همین‌طوریه .
مریم: وا؟ آقا؟ مشکلیه؟ با پوشش ما چی‌ کار دارید؟.
بیچاره سری تکان داد و به فنجان قهوه‌اش که پیش خدمت مقابلش قرار می‌داد خیره شد. با خنده تصنعی گفتم:
- ما سه نفر افکارهامون شبیه هم هست! زیاد سنتی فکر نمی‌کنیم. از نظر من آدم تا جوونه باید خوشی کنه. پیر که بشی دیگه دست و پا نداری که بخوای جایی بری یا خوشی کنی.
زهرا با خنده تصنعی گفت:
- آره موافقم!
و به علی خیره شد.
او دست‌پاچه نگاه به اطرافش کرد و در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد حرفی نزد.
- شما به نظر میاد خیلی از حضور ما راحت نیستید می‌خواید بریم سر میز دیگه‌ای؟
بدون این‌که نگاه من کند همان‌طور که سر به زیر داشت، قهوه‌ای که مقابلش بود را برداشت و جرعه‌ای سرکشید حتی حاضر نشد با من همکلام شود. مریم و زهرا ریز به بی‌محلی او خندیدند.
نیشخندی زدم و برای این‌که بیشتر روی اعصابش راه بروم از کیفم سیگار را بیرون آوردم، بیچاره با دیدن سیگار نگاه معنی داری به من کرد که خودم خجالت کشیدم و گفتم:
- ببخشید، فکر کنم شما اصلاً اهل سیگارم نیستید؟
مریم به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد و همه‌اش با نوک انگشتانش بازی می‌کرد. زهرا چشم غره‌ای به من رفت و گفت:
- فرگل‌جان! عزیزم قرار شد سیگار رو ترک کنی.
علی که به سختی جمع سه نفره ما را تحمل می‌کرد جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش را نوشید و دوباره سر به زیر انداخت که گفتم:
- چه تفاهمی! زهرا هم از سیگار بدش میاد هی به من میگه نکش ولی خب چی کار کنم. نمیشه دیگه! این دوست من زهرا خیلی گُله! زن زندگیه! تو همه چی زرنگه. فقط یه‌کم مذهبیه که اون هم یه‌کم با ما بچرخه درست میشه!
نگاهم به آن دو تا پسر اوباش افتاد که قبله‌ی خود را رو به ما تنظیم کرده بودند و سیگار دود می‌کردند و به ما پوزخند می‌زدند. چهره‌ی آن‌ها به زور زیر غبار نازکی از دود سیگار مشخص بود. نیشخند‌هایشان مرا هم به خنده واداشت، به زور خنده‌ام را کنترل کردم. زهرا تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- ای بابا فرگل کم‌کم داری من رو شبیه خودت می‌کنی!
علی حرفی نزد. حتی حاضر نمی‌شد با من هم‌کلام شود کمی احساس حقارت به من دست داد جرعه‌ای از قهوه‌ام نوشیدم و به مریم و زهرا نگریستم. جو به شدت سنگین شده بود که مریم اشاره کرد که بهتر است که میدان را خالی کنیم. به نظر من هم کافی بود البته، اگر نقشه‌ی ما می‌گرفت.
زیر گوش زهرا گفتم:
- ما بریم مثل این‌که کافیه زیادی روی اعصابش راه رفتیم.
زهرا اول با چشم غره مخالفت کرد اما ما کار خودمان را کردیم و از سر میز بلند شدیم و خداحافظی کردیم.
او هم از خدا خواسته به پای ما که عزم رفتن کرده بودیم بلند شد برای این‌که کمی با زهرا مزاح کنم دستم را با طرف خواستگارش دراز کردم. با متانت سری تکان داد و بدون این‌که به من دست دهد و نگاهم کند گفت:
- خداحافظ.
آن دوتا پسری که سر میز بودند هم به دنبال ما بلند شدند و پشت ما راه گرفتند. با مریم سوار ماشین شدیم. آن‌ها هم به دنبال ما آمدند. دست‌بردار نبودند که نبودند. مریم مضطرب گفت:
- چی‌کار کنیم فرگل؟ این‌ها باز دُم ما شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
آهسته گفتم:
- از کوچه پس کوچه‌ها می‌پیچم تا ما رو گُم کنند.
- پس زهرا چی؟
- بهش اطلاع بده یه‌کم تو کافه منتظر باشه، دوباره برمی‌گردیم.
سریع گاز دادم به کوچه پایین کافه رفتم. آن‌ها هم به دنبال ما از هر خیابانی که می‌پیچیدم می‌آمدند تا بالاخره توانستم در یک لحظه طلایی قبل از این‌که چراغ قرمز شود، سبقت بگیرم و آن‌ها پشت چراغ قرمز جا ماندند. دوباره به کافه برگشتیم تا زهرا بیاید. بحث درباره خواستگار زهرا گرم گرفت. هر دو حس می‌کردیم نقشه‌ به خوبی پیش نرفته است و بی‌صبرانه منتظر آمدن زهرا بودیم کمی بعد زهرا به ما ملحق شد در حالی صورتش پر از خنده بود گفت:
- وای بچه‌ها یه عمر دعاتون کنم کمه!
کنجکاو گفتیم:
- چی شد؟
زهرا گفت:
- بعد از رفتن شما، کلی در مورد شما حرف زدیم و من خیلی متعصبانه از شما دفاع کردم و گفتم که دوست‌هام به خونه‌ام رفت و آمد دارند و خلاصه کلی خودم رو چسبوندم به شماها! دست‌آخر هم گفت مثل این‌که ما تو این قضیه به نتیجه نمی‌رسیم. به نظرم که تموم شد. دیگه شاید زنگ نزنه.
با خنده گفتم:
- حالا خودت رو برای جنگ بعدی آماده کن. چون به گوش پدرت می‌رسه چه دوست‌هایی داری.‌
با خنده گفت:
- ازش خواستم بین خودمون بمونه.
مریم ضبط را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد و گفت:
- به افتخار خودمون.
هرسه خوشحال دست زدیم. سر به سر هم گذاشتیم و وقایع قبل را یادآوری می‌کردیم و می‌خندیدیم.
هوا رو به تاریکی می‌رفت و برای این‌که جشن بگیریم با هم کمی در تاریکی با ماشین در خیابان‌ها جولان دادیم و ماجرای امروز را مرور کردیم. با این‌که کنار هم بودن ما به دلم خوش آمده بود اما باز ذهنم و فکرم از حسام جدا نمی‌شد. احساس خلاء و دلتنگی همچنان آزارم می‌داد و قلبم دیوانه‌وار او را می‌خواند. انگار با وجود این خوشی‌های کوچک دوستانه او چون مسئله‌ای حل نشده در گوشه‌ی قلبم جا خوش کرده بود و دغدغه‌ی هرروزم شده بود. در این مدت مدام گوشی‌ام را چک می‌کردم اما دریغ! تماس و پیامی از حسام نبود. انگار او هم به این نتیجه رسیده بود که من باید از زندگیش بروم.
ساعت ۸ شب بود که به خانه رسیدیم زهرا کلید را در در چرخاند و وارد شدیم که گوشی‌ام زنگ خورد. قلبم به تب و تاب افتاد، حتم داشتم حسام است. دلم غنج رفت. مریم با شوخی گفت:
- کیه؟ شیطون نکنه از اون پسرهاییه که افتادند دنبال‌تون؟
در حالی که در کیفم دنبال گوشی می‌گشتم گفتم:
- نه‌بابا! شاید نگاره.
آن‌ها منتظرم بودند و من گوشی‌ام را پیدا کردم و همان‌طور که انتظار داشتم حسام بود. کیفم را به زهرا دادم. از خوشحالی داشتم روی سبیل شاه نقاره می‌زدم، گفتم:
- دکتر امینیه. شما برید من میام!
آن‌ها داخل شدند و من بدون این‌که داخل خانه شوم از پله‌ها پائین رفتم. حدس می‌زدم زنگ زده تا منت‌کشی کند. صدا صاف کردم و گوشی را وصل کردم، قبل از این‌که دهان باز کنم، صدای حسام را شنیدم:
- چه خبر خانم؟! خوش می‌گذره؟ احیاناً از پارتی می‌اومدی؟
جا خوردم. صدایم کمی لرزید و گفتم:
- تو کجایی؟
- مثل این‌که خیلی خوش می‌گذره بهت! احیاناً از جلسه خواستگاری حکمت‌زاده یا عقدکنونی چیزی برمی‌گردی؟
با استرس خودم را باختم و گفتم:
- کی‌ گفته؟ کجایی؟ کجا من رو دیدی؟
- بیا پائین باید با هم حرف بزنیم!
با ترس و لرز پله‌ها را با عجله پائین رفتم و در آپارتمان را باز کردم ماشینش را روبه‌روی خانه زهرا دیدم با ترس پشت گوشی گفتم:
- تو رو خدا برو الان تو رو می‌بینند، آبرومون میره فکر می‌کنند سر و سِرّی با هم داریم که تو خونه‌ی زهرا رو بلدی!
با ناراحتی و تحکم گفت:
- همین الان بیا این‌جا!
با عجله از ترسم روسری را جلو کشیدم سری به اطراف چرخاندم و به بالا نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی مرا از پشت شیشه پنجره خانه‌ی زهرا، نگاه نمی‌کند. سپس ملتمس پشت گوشی گفتم:
- حسام تو روخدا! اگه زهرا ببینه روز جمعه اومدی این‌جا زشت میشه! برو کوچه پشتی میام به خدا!
گوشی را قطع کردم و در را آهسته بستم و به در تکیه دادم. آب دهانم را به سختی قورت دادم قلبم چنان به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت که هر آن گویا می‌خواست به بیرون پرتاب شود. از لای شکاف در دیدم که ماشینش را حرکت داد و به کوچه پائینی رفت. مانده بودم با آن سر و وضع چه‌طور مقابلش ظاهر شوم و توجیهم مقابلش چه باشد که بد برداشت نکند. کمی بعد محتاطانه به اطراف نگاه کردم و به طرف کوچه پائینی رفتم. انتهای کوچه با ماشینش چراغ داد او را دیدم و با عجله به طرف ماشینش رفتم. کوچه خلوت بود و نور چراغ برق‌ها هر از گاهی هر ده ثانیه یک‌بار روشن و خاموش می‌شدند. به ماشینش که رسیدم مانند یک پلنگ زخمی از ماشین پیاده شد و نگاه به سر و وضعم انداخت و یک دستش را در جیبش گذاشت و با تمسخر روی از من برگرداند. دوباره با خجالت روسری را به خودم نزدیک کردم و با دست‌پاچگی گفتم:
- به خدا موضوع اونی نیست که فکر می‌کنی!
با غیظ مرا نگاه کرد و دوباره از ترسم تند روسری را جلوتر کشیدم که با طعنه در حالی که به من خیره شده بود گفت:
حسام: چی شد؟ حالا ما نامحرم شدیم؟
سکوت کردم عصبی به من خیره شد و گفت:
- سوار شو بریم.
سیخ وایستادم و درحالی که با سماجت قصد توجیه او را داشتم گفتم:
- قضیه این نیست که می‌بینی. به خدا براتون بعداً میگم. آقای دکتر خواهش می‌کنم برید بعداً حرف می‌زنیم.
کلافه در حالی که سعی می‌کرد نگاهم نکند با لحنی آمرانه گفت:
- سوارشو فرگل! نمی‌خوام هیچی بشنوم.
هرچه اصرار می‌کردم حرف خودش را می‌زد براق شدم و گفتم:
- اصلاً من چرا دارم به تو توضیح میدم؟ می‌خوای باور کن می‌خوای نکن.
روی رفتن گرفتم که بروم با خشم به طرفم آمد از هولم خواستم خودم را به عقب بکشم که پاشنه بلند کفشم لغزید و پایم پیچ خورد و آخ بلندی کشیدم. او از فرصت استفاده کرد و مچ دستم را گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در حالی که تقلا می‌کردم دستم را از دستش دربیارم گفتم:
- تو رو خدا ولم کن. الان یکی می‌بینه بد فکر می‌کنه دردسر میشه.
بی‌هیچ حرفی با همان حال عصبانی نگاهم کرد و در ماشینش را باز کرد و عصبی اشاره کرد داخل شوم و با تحکم گفت:
- بشین حرف زیادی نزن!
دستم را از مچ دستش کشیدم و گفتم:
- باشه. فقط بذارید من اول حرف بزنم بعد شما هرچی خواستید بگید.
آهسته درحالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند گفت:
- زنگ بزن بگو داری میری خونه. برمی‌گردیم خونه همه‌چی رو اون‌جا راجع به این ریخت و قیافه‌ات و رفتارت توضیح میدی.
با لحنی ملتمس گفتم:
- آقای دکتر خواهش می‌کنم! به خدا جلو بچه‌ها زشت میشه، آبروم میره. الان از این‌که یک دفعه غیب شدم چه فکری می‌کنند؟! فردا میام. اصلاً صبح زود میام. نه اصلاً قبل از رفتن‌تون به بیمارستان خودم رو می‌رسونم خونه! این‌جوری نکنید.
اشاره کرد سوار شوم. ناچار سوار شدم اما در را نبستم. خودش هم سوار ماشین شد و با ناراحتی به من توپید و گفت:
- در رو ببند میریم خونه!
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. زهرا بود. با استرس جواب دادم و گفتم:
- الو.
زهرا نگران گفت:
- کجا رفتی فرگل؟!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و از ترس به حسام خیره شدم و هم‌زمان به زهرا پاسخ دادم:
- هیچی! این‌جام! چیزه... ده دقیقه دیگه میام یه تماس مهم دارم درباره آزمایشگاهه، الان میام. تموم بشه میام.
- باشه عزیزم راحت باش‌. دیر کردی نگرانت شدم.
حسام سری به علامت تأسف تکان داد و گفت:
- تو چشم‌های من‌ هم همین‌طوری نگاه می‌کنی و دروغ میگی؟!
لرزیدم، به خودم مسلط شدم و بعد در جوابش گفتم:
- کارهای تو من رو وادار می‌کنه به دوستم دروغ بگم! اون وقت من رو سرزنش می‌کنی؟
ابرویی بالا داد و اشاره به سر و وضعم کرد و طلبکارانه گفت:
- آهان؟ بدهکارم شدیم؟ این ریخت و قیافه‌ات برای کیه؟ اون هم به خاطر منه؟
خم شد و در ماشین را بست و قفل کرد و ماشینش را حرکت داد و با تحکم گفت:
- میریم خونه تا جلو دوست‌هات دروغت دربیاد.
ملتمس به آستینش چنگ انداختم و گفتم:
- حسام تو رو خدا ان‌قدر اذیتم نکن!
روی برگرداند که چیزی بگوید نگاهش با نگاه ملتمس من تلاقی کرد. انگار باز هم چیزی در آن دریای سبز در تلاطم بود. چیزی که هی ته دلم را خالی می‌کرد و عقلم را به واقعی بودن آن باور می‌داد.
کلافه چشم بست و روی از من گرفت و گفت:
- خب پس چی؟! از کجا میای؟ کجا رفته بودی؟ با کی قرارداشتی؟
من‌من‌کنان گفتم:
- به خاطر حل کردن یه موضوعی این سر و وضع را درست کردم.
خم شد و از داشبوردش برگه‌ای بیرون کشید و با حرص به طرفم پرت کرد و گفت:
- برای این؟
برگه را کنجکاو برداشتم آخرین ابلاغیه دادگاه آقای عبدی بود که برای آخرین دادگاهش پرینت گرفته بودم و او از آن بی‌اطلاع بود.
هاج و واج و من‌من‌کنان گفتم:
- نه! نیست.
- بگو! دیگه چی‌ها از من قایم کردی؟
لرزیدم و قلبم به تپش افتاد. رویش را تماماً به من کرد و ناراحت گفت:
- بگو فرگل! لابد برای پسر حکمت‌زاده این ریختی کردی خودت رو! بگو باهاش قرار خواستگاری و صحبت و این حرف‌ها رو داشتی. بگو خجالت نکش شایدم نه! نکنه برای گول زدن آقای عبدی این کارها رو کردی.
چشمانم از فرط تعجب گشاد شدند. این چه برداشت‌هایی بود که می‌کرد؟! رنجیده گفتم:
- چرا تهمت می‌زنید! من برای آقای عبدی چرا باید این قیافه رو درست کنم؟! چرا باید برای پسر حکمت‌زاده خودم رو این ریختی کنم چرا چرت و پرت می‌گید؟!
ابرویی با حالت تمسخر بالا داد و با لحن تندی گفت:
- هان؟ پس چی؟ پس چه مرگته؟ پس اون پیامی که به من دادی برای چی بود؟
سکوت کردم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که عصبی و کلافه گفت:
- میریم خونه. تو دروغ میگی.
ماشین را حرکت داد و من ملتمس گفتم:
- حسام به ارواح خاک پدرم موضوع چیز دیگه‌ایه.
حرفی نزد. ملتمس گفتم:
- تو رو خدا برگرد! بچه‌ها...
حرفم را برید و با تحکم و صدایی رسا گفت:
- حرف اضافه نزن فرگل! فقط حقیقت رو بگو.
از فریادش هری دلم فرو ریخت. دست‌پاچه و با صدای لرزانی گفتم:
- باشه. به خدا میگم. برگردیم.
او حرفی نزد و در سکوت رانندگی می‌کرد و من ناچار لب گشودم و قضیه خواستگار زهرا را برایش گفتم و او هر از گاهی سری به علامت تأسف تکان می‌داد. حرف‌هایم که تمام شد ماشین توقف کرد. چشم چرخاندم تا در تاریکی بفهمم کجا هستیم.
به سختی طول کشید تا مکان را تشخیص دهم. در خلوتگاه حسام بودیم. جایی که برای آرامشش می‌آمد. حسام کمربندش را باز کرد و تکیه به صندلی داد و گفت:
- چرا... .
مکث طولانی کرد و درحالی که با غرورش در جدال بود به سختی گفت:
- چرا می‌خوای بری؟! بابت دعوای اون روز دلخور شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
نفسم را بیرون دادم و در سکوتم به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم، قدری او را در انتظار جواب منتظر گذاشتم و بعد لب گشودم و علارغم میل باطنیم گفتم:
- نه! چون بالاخره باید کم‌کم آماده‌ی رفتن از زندگیت بشم.
به چهره‌اش خیره شدم، رنگ نگاهش تغییر کرد نفسش را با ناراحتی بیرون داد و صورت از من گرفت و گفت:
- چرا؟!
من‌من‌کنان گفتم:
- فکر می‌کنم وقتش رسیده که شما رو از بار سنگینی که روی دوش‌تونه آزاد کنم.
باز آن نگاه پر تلاطم را به من دوخت. نگاه از او دزدیدم نمی‌خواستم چیزی ببینم یا حس کنم. نمی‌خواستم به آن‌چه دیدم باور کنم.
آهسته گفت:
- من نمی‌خوام بری.
دست‌هایم شروع به لرزیدن کردند، حرفش را نشنیده گرفتم و گفتم:
- حسام! برگردیم. دیر شد، بچه‌ها شک می‌کنند. حالا که موضوع رو فهمیدی.
- هنوز حرف‌هامون تموم نشده.
کابوس آزمایشگاه جلوی چشمانم نقش بست. از ترسم، از این‌که نکند آن‌چه را نمی‌خواهم به زبان بیاورد نگاهش نکردم و گفتم:
- برگردیم! خواهش می‌کنم.
کف دست‌هایش را آرام به فرمان کوفت و بعد تکیه به صندلی داد و گفت:
- دختر حکمت‌زاده زنگ نزد؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- نه، فعلاً زنگ نزده.
شانه‌ بالا انداختم که آهی کشید و گفت:
_ فکرهات رو راجع به اون‌ها کردی؟
آهسته زیر لب گفتم:
- من همون روز فکرم رو کرده بودم.
_خب؟
نگاهش کردم و درحالی که سعی می‌کردم خونسرد رفتار کنم گفتم:
- من به ازدواج فکر نمی‌کنم.
سری تکان داد و گفت:
- دلیلت فقط همینه؟!
سکوت کردم هزاران حرف نگفته پشت لب‌هایم خاموش شدند، حرف‌هایی که هر روز و هر روز وجودم را به آتش می‌کشید و من هرگز جسارت ابراز آن را نداشتم. حرف‌هایی که قابل گفتن نبود. دلیلش او بود و دلی که گیر او شده بود چه‌طور می‌توانستم به کَس دیگری فکر کنم. دیگر حتی محال بود بتوانم خاطرات او را برای همیشه از زندگیم محو کنم. محال بود دیگر با کسی بتوانم ازدواج کنم. چرا که هر اتفاقی که بیافتد خاطره او را برایم زنده می‌کرد. این‌که دلت تا ابد پیش کسی دیگری باشد و جسمت رو به غیر او بفروشی برایم ممکن نبود. از آن روز حسی که در قلبم نسبت به او داشتم، را باور کردم دیگر برای همیشه دور ازدواج را خط کشیدم. این دل لبریز او بود، اگر ... اگر این اتفاق می‌افتد من می‌مُردم. همان روز اول می‌مردم از دلتنگی برای او!
حسام با چهره‌ای درهم به فکر فرو رفت و بعد از مدتی سکوت سنگین میانمان را شکست با لحن کنایه‌داری گفت:
- البته ازدواج برای تو هنوز زوده. تو هنوز برای تشکیل زندگی خیلی بچه‌ای.
اشاره به سر و وضعم کرد و گفت:
- نمونه‌اش همین نقشه بچه‌گانه‌ای که کشیدی!
خجالت‌زده گفتم:
- بهت گفتم که دلیلش چی بوده. هی آدم رو خجالت میدی!
لبخندی زد، سری تکان داد و نگاه مشتاقش را به من دوخت. شرمگین رو از او برگرداندم و من‌من‌کنان گفتم:
- برگردیم حسام. به خدا زهرا از بس زنگ زده گوشیم از تماس‌هاش پر شده.
خونسرد تکیه به صندلی داد و گفت:
- برنمی‌گردیم!
شوک‌زده نگاهش کردم چشمانش را روی هم فشار داد و من معترض گفتم:
- حسام تو رو خدا شوخی بسه! برگرد!
اهمیتی نداد تکانش دادم اما اصلاً عکس‌العملی نشان نداد دوباره ملتمس گفتم:
- حسام تو رو خدا. دیگه دروغ به ذهنم نمی‌رسه به این بیچاره‌ها بگم که نگران من نشند.
سر برگرداند و با بدجنسی گفت:
- بذار یه‌کم تنبیه بشی تا یاد بگیری دروغ نگی.
عاجزانه گفتم:
- اذیت نکن. الان فکر می‌کنند من واقعاً کلکی تو کارمه.
بی‌تفاوت گفت:
- مگه نیست؟ نه حرف تو نه حرف من! همین‌جا می‌خوابیم.
بهت‌زده و معترض گفتم:
- آخه تو ماشین جای خوابیدنه؟! فردا هم کشیک بیمارستان دارم تو رو خدا اذیت نکن.
چشمانش را بست و خودش را به خواب زد نیشگون ریزی از بازویش گرفتم اما انگار نه انگار! گوشی‌ام زنگ خورد ناچار برداشتم و صدای دلواپس زهرا درگوشم پیچید:
- کجایی تو دختر؟! کلی بهت زنگ زدم!
با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
- زهراجان روم سیاه! دکتر امینی زنگ زده بود برای گزارشات آزمایشگاه که تو خوابگاه بودند هرچی بهش گفتم که گزارشات الان دم دستم نیست... .
مکثی کردم و نگاهم را به حسام که چشمانش را بسته بود اما به دروغ‌های من گوش می‌داد، دوختم و با لحن نیش‌داری ادامه دادم:
- این آدم ان‌قدر لجبازه که حرف آدمیزاد نمی‌فهمه پاشو کرد تو یه کفش که میام دنبالت برو برام بیار! دیگه اومد دنبالم برگشتیم خوابگاه برگه‌ها رو بهش دادم.
حسام با چشمان بسته لبخندی زد در این حین، صورتم به گوشی خورده بود و بلندگوی آن فعال شده بود، صدای زهرا در ماشین پیچید که متعجب گفت:
- با اون سر و وضع رفتی؟؟
بی‌آن‌که آن را غیرفعال کنم گفتم:
- آره دیگه چی‌کار کنم!
صدای زهرا دوباره در ماشین پیچید که با شیطنت گفت:
- ای جان! الان میگه چه جیگریه این دختره! نشون نمی‌داده‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
سرخ شدم دست‌پاچه خواستم آن را از حالت بلندگو خارج کنم با خجالت به زهرا توپیدم و گفتم:
- زهرا!
ان‌قدر هول کرده بودم و دست‌پاچه شده بودم که گوشی از دستم افتاد و همان‌طور که روی بلندگو بود، زهرا خندید و گفت:
- بهت پیشنهاد ازدواج نداد؟ کلک چه‌طوری نگاهت کرد؟
نگاه به حسام کردم که به سختی خنده‌اش را کنترل می‌کرد و دو انگشتش را روی چشمانش فشار می‌داد، من هم رنگ می‌دادم و رنگ پس می‌گرفتم‌. مثل فنر خم شدم و گوشی را برداشتم و دست‌پاچه چند بار رو دکمه بلندگو آن زدم تا گرفت؛ زهرا گفت:
- الووو... الو... .
- الو... جانم... زهرا دیگه تو می‌خوای چیزی نگو! خلاصه امشب توفیق نشد پیش شما باشم خوابگاه می‌مونم فردا که جمعه است پس فردا وسایلم و ماشین نگار رو بیار بیمارستان دستت درد نکنه.
- باشه عزیزم شبت به‌خیر.
گوشی را که خاموش کردم، حسام هنوز داشت می‌خندید دستم را مشت کردم و از حرصم مشتی به بازویش زدم و گفتم:
- نخند تو رو خدا!
بیشتر خنده‌اش گرفت و به چشمانم خیره شد. از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم عرق شرم بر روی پیشانی‌ام نشست چشم از او گرفتم و گفتم:
- برگرد حسام! محض رضای خدا! من رو دروغ‌گو کردی حداقل برگرد من این قیافه رو بشورم.
تکانی به خودش داد و کمی خودش را جابه‌جا کرد و دکمه‌ای را زد کمی صندلی‌اش به عقب رفت و تخت شد و با خنده گفت:
- نخیر! من سر حرفم هستم امشب رو این‌جا می‌خوابی با همین وضع! این هم جریمه‌ات تا پسرهای مردم رو از راه به در نکنی.
عرق شرم بر روی پیشانی‌ و پشتم روان شدند و تمام بدنم به یک‌باره گُر گرفت زیر لب غرولندکنان زیرلب گفتم:
- آخه زهرا، تو حرف نزنی که نمیگن لالی. آخه این چه حرفی بود زدی!
حسام سرمست کمی از سقف را باز کرد هوای تازه کمی از گرمای وجودم کاست، گفت:
- صندلی‌ات رو یه‌کم تخت می‌کنم بخواب.
معترض گفتم:
- حسام!
صندلی‌ام شروع به حرکت کرد اما من سیخ نشستم و با خشم او را نگاه کردم. بی‌تفاوت نگاهم کرد و بعد چشم بست و تکیه به صندلی‌اش داد و خودش را به خواب زد.
هرچه غر زدم، صدایش کردم، التماس کردم، مثل مُرده بی‌حرکت بود. آخر سر خسته شدم و ناچار مجبور شدم تن بدهم به آن‌چه که او می‌خواست. گرچه افکار متعدد باعث شد دیر به خواب روم.
نزدیکی صبح تکانی خوردم و چشم باز کردم و سویشرت حسام را روی خودم دیدم. تکانی خوردم تا موقعیت خودم را بفهمم آفتاب داشت طلوع می‌کرد و حسام در ماشین نبود، بخاری ماشین هم هوا را نفس‌گیر کرده بود. هراسان اطراف را نگاه کردم و حسام را آن طرف‌تر بیرون دیدم، که به تماشای طلوع آفتاب ایستاده بود.
از آینه ماشین نگاه به خودم کردم. پوستم زیر آن همه آرایش سنگین دیروز به شدت احساس خستگی می‌کرد و کمی از ریمل به زیر چشمم ریخته بود. زیر چشمم را با دستمال کاغذی پاک کردم و در را باز کردم هوا به شدت سرد بود به خودم لرزیدم سویشرت حسام را برداشتم و تنم کردم گرچه به تنم زار می‌زد. آهسته و خمیازه‌کشان به طرفش رفتم هوای خنک صبحگاهی رخوتی دل‌انگیز ایجاد می‌کرد. حسام با شنیدن صدای قدم‌های من برگشت و عمیقاً نگاهم کرد. سویشرت را به خودم نزدیک کردم و لبخندی زدم. نگاهم به چهره خسته‌اش افتاد گویا که دیشب را اصلاً نخوابیده بود. متعجب گفتم:
- سلام، صبح بخیر! دیشب نخوابیدید؟
نگاه از من گرفت و به خورشید صورتی رنگی که داشت در میان مه قهوه‌ای رنگ شهر تهران بالا می‌آمد کرد و گفت:
- نتونستم بخوابم.
نگاه طلبکارانه‌ای به او کردم و گفتم:
- نه خودتون خوابیدید نه به من رحم کردید.
حرفی نزد. به آسمان صورتی چشم دوختم که رنگ صورتی آن در پرده‌ی ناهماهنگی از مه قهوه‌ای رنگ شهر تهران ترکیب شده بود. کم‌کم هوا روشن می‌شد. باد خنک و سردی می‌وزید حسام گفت:
- فکر تو هیچ از سرم خالی نشد برای همین نتونستم بخوابم.
از حرفش ماتم برد و دست و دلم لرزید. حالت نگاهش کاملاً عوض شده بود. قلبم تندتند چون طبل پر صدایی می‌کوفت، ندایی در درونم به فریاد درآمد که حسام می‌خواهد اعتراف کند. بر خلاف هر آدم عاشقی که این لحظه برایش ناب‌ترین لحظه و زیباترین بود برای من یک کابوس بود که چرا با اعتراف حسام من یا باید از فرگل وقیح پرده برمی‌داشتم و یا باید او را ترک می‌کردم.
نگاهش را به من دوخت. همان نگاه پرتلاطم را، و تماماً رویش را به طرف من برگرداند و گفت:
- یه چیزهایی توی دلم هست که دیگه نمی‌تونم باهاش کنار بیام .
طوری وانمود کردم که چیزی از منظورش درک نکردم، و با بی‌میلی گفتم:
- بهتره بریم.
رویش را برگرداند و بی‌توجه به خواسته من گفت:
- تاصبح بهش فکر کردم به چیزی که نه می‌تونم بگم و نه می‌تونم تو دلم بیشتر از این نگه دارم.
حرفی نزدم. صدای باد سکوت بین ما را می‌شکست و موهای حسام را به بازی گرفته بود، آن‌ها را می‌شوراند و روی پیشانی آشفته می‌کرد. او با لحن محزونی گفت:
- باز حرف از رفتن زدی! دلیلت چیه؟
سکوت کردم. دوباره یاد خواب آن شبم افتادم و بدتر از همه چهره مادر حسام جلوی چشمم متصور گشت و لرز تمام وجودم را فرا گرفت. آهسته گفتم:
- دلیلم واضح بود‌.
رو به سمت من برگشت و به تلخی گفت:
- هر بار بهونه رفتن می‌کنی و هربار دلیل واقعیت رو پنهان می‌کنی.
سکوت کردم و او در انتظار جواب به من خیره شد. انتظارش را برای شنیدن جواب طولانی کردم به سختی لب‌های خشکم را تکان دادم و آهسته گفتم:
- راه ما جداست. بالاخره که شما برمی‌گردید آمریکا بالاخره که من باید رو پای خودم وایستم. تا ابد که نمی‌تونم آویزون شما باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین