- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
با عصبانیت رویش را از من برگرداند و به طرف روستا رفت. دواندوان به طرفش رفتم و گفتم:
- کجا میری؟
با خشم به من نگاه کرد و گفت:
- میرم ببینم از اهالی روستا کسی هست ماشین داشته باشه به ما قرض بده.
پوزخندی زدم و با تمسخر و گستاخی زیرلب گفتم:
-آره دو دستی تقدیمت میکنند.
بدون اینکه به حرفم توجه کند گفت:
- تو هم بمون اونجا خوراک گرگها شو.
از ترس به دنبالش رفتم. سکوتی بین ما بود که هر از گاهی پارس سگها آن را میشکست خیابان اصلی روستا را بالا میرفتیم اطراف پر از باغهایی بودند با حصاری از درختان از جاده باریک روستا جدا میشدند نسیم سرد زمستانی لابهلای درختان میچرخید و صدای برخورد شاخسارهای درختان با صدای پارس سگها در هم میآمیخت. از ترسم به دنبال حسام چون کودکی که میترسد مادرش را گم کند نزدیک شدم و با وحشت به اطراف نگاه میکردم. به یکباره صدای پارس سگی در نزدیکیمان حس کردم، وحشتزده به بازوی حسام چسبیدم و با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:
- حسام تو روخدا بیا برگردیم. تو رو خدا یه دفعه اینها حمله میکنند گازمون میگیرند. بیا جون مادرت برگرد.
به بازوی حسام چسبیده بودم و مثل بید میلرزیدم و نمیگذاشتم قدم به جلو بردارد. خونسرد نگاهم کرد و گفت:
- الان تازه یادت افتاده چی کار کردی؟ کجا برگردیم؟ هرجا بریم اینها هستن دیگه. زیاد عکسالعمل نشون نده حالا اینها رو هم بندازی جونمون.
با ترس گفتم:
- چی کار کنم؟
- هیچی عادی راه برو حساس بشی اینها هم بهت حساس میشن.
سگ سفیدی از لابهلای درختان پیدا شد و به ما زل زد و زوزه میکشید. با وحشت گفتم:
- حسام تو رو خدا من میترسم. این گرگه به خدا.
حسام با تمسخر گفت:
- سگه! گرگ کجا بود؟ ببین چه حماقتهایی میکنی ای کاش ادب بشی لااقل! انقدر هم نچسب به من!
بیتوجه به حرفش بیشتر به او از شدت ترس چسبیدم و خودم را پشت او پنهان کردم و گفتم:
- حسام تو رو خدا بیا بریم لب جاده بالاخره یکی دلش برامون میسوزه! یا اصلاً نه برگردیم حیاط خونه بهداشت.
او کلافه سری تکان داد و به من که مثل بید میلرزیدم و دو دستی به بازو و پهلویش چسبیده بودم نگاه کرد. کمی بعد گویا دلش به حال رقتبارم سوخته باشد، دستش را دور شانه من حلقه زد و با لحن دلجویانهای گفت:
- برگردیم حیاط اونجا که از سرما بمیریم؟
ناچارهم گام با حسام در حالی که به او چسبیده بودم طول آن جاده تاریک و مخوف را بالا میرفتیم تا انتهای جاده من صدبار قالب تهی کردم همهاش یا منتظر حمله سگ و گرگ بودم یا منتظر موجودات متافیزیکی از پشت درختها بیایند و من و حسام را تکهتکه کنند. وضعیت جاده بیشباهت به فیلمهای ترسناک هالیودی نبود. کورسوی نوری آن دور دستها دیده شد. حسام گفت:
- یه خونه اول روستا هست. تندتند بیا!
قدمهایمان سریعتر از قبل شد هر چه نزدیکتر میشدیم خانه روستایی که چراغی در بالکنش روشن بود در آن سرمای مهآلود واضحتر دیده میشد. به آنجا که رسیدیم یک خانه روستایی بود که طبقه پائینش آخور و طبقه بالایش محل زندگی آدمها بود و حیاطش با چند باغچه از نهالهای درختان میوه تزیین شده بود. چراغ بالکن روشن اما خانه در خاموشی فرو رفته بود. نگاه به ساعتم کردم نزدیک یازده شب بود و قطعاً اهالی خانه در خواب شیرین بودند. حسام صدا زد:
- صاحبخونه! کسی هست؟
از ترس از کنار حسام تکان نمیخوردم و بازویش را تنگ در دستانم گرفته بودم. کمی بعد پیرزنی با چهرهی خواب گرفته که چادر به سر داشت، وارد بالکن خانه شد و گفت:
- چی شده؟ شما کی هستین؟
حسام گفت:
- ما از مرکز بهداشت میایم حاج خانم! برای درمان یه سری مریض رفته بودیم روستای بالایی دیر رسیدیم سرویسمون رفته بود اینجا کسی رو نمیشناسی وسیله داشته باشه؟
- اگه هم کسی باشه الان خوابه کسی نمیاد این وقت شب، دوتا غریبه رو برسونه تهران.
سکوت کردیم. حسام لب فشرد و گفت:
- حاجخانم جایی رو سراغ دارید که ما بتونیم شب رو اونجا بمونیم؟
پیرزن نگاه به هر دوی ما کرد و گفت:
- زن و شوهرید؟
نگاه من و حسام به هم گره خورد. دستانم از بازوی حسام شل شدند، کمی عقب رفتم و سرخ شدم حسام بعد از کمی مکث گفت:
- آره همسرمه.
- اگه واقعاً زن وشوهرید که بیاید داخل، شب رو اینجا باشید.
او به طرف در رفت و تعارف کرد داخل بیاییم. رفت و چراغهای خانهاش را روشن کرد. نگاه به حسام کردم و گفتم:
- حسام چی میگی؟
او گفت:
- خب حالا صداش رو درنیار مگه ندیدی چی گفت؟! اگه زن و شوهر نباشیم تو کوچه بغل سگهای ولگرد باید بخوابی.
و خودش زودتر به طرف پلههای سنگی رفت، و من هاج و واج به رفتن او نگاه کردم. در حالی که از پلهها بالا میرفت گفت:
- میخوای پیش اون سگی که کنار در وایستاده بخوابی؟
هری دلم ریخت و بدون اینکه مجال نگاه کردن به اطراف را داشته باشم، مثل تیر جسته از چلهی کمان، گریختم و پلهها را یکی درمیان بالا رفتم و به او چسبیدم و گفتم:
- کو؟ کجاست؟
او از شدت خنده روی پا خم شد. از اینکه مرا دست انداخته بود، زورم گرفت و مشتی حواله بازویش کردم و گفتم:
- اصلاً خندهدار نیست.
او درحالی که میخندید گفت:
- یادم باشه نقطه ضعف دیگهای هم غیر ممدقلی داری.
با غیظ او را نگاه کردم. حسام تقهای به در زد و پیرزن که مشخص بود زن زبر و زرنگ و پرچانهای به نظر میرسد به جلو در آمد و گفت:
- بیاید داخل.
- کجا میری؟
با خشم به من نگاه کرد و گفت:
- میرم ببینم از اهالی روستا کسی هست ماشین داشته باشه به ما قرض بده.
پوزخندی زدم و با تمسخر و گستاخی زیرلب گفتم:
-آره دو دستی تقدیمت میکنند.
بدون اینکه به حرفم توجه کند گفت:
- تو هم بمون اونجا خوراک گرگها شو.
از ترس به دنبالش رفتم. سکوتی بین ما بود که هر از گاهی پارس سگها آن را میشکست خیابان اصلی روستا را بالا میرفتیم اطراف پر از باغهایی بودند با حصاری از درختان از جاده باریک روستا جدا میشدند نسیم سرد زمستانی لابهلای درختان میچرخید و صدای برخورد شاخسارهای درختان با صدای پارس سگها در هم میآمیخت. از ترسم به دنبال حسام چون کودکی که میترسد مادرش را گم کند نزدیک شدم و با وحشت به اطراف نگاه میکردم. به یکباره صدای پارس سگی در نزدیکیمان حس کردم، وحشتزده به بازوی حسام چسبیدم و با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:
- حسام تو روخدا بیا برگردیم. تو رو خدا یه دفعه اینها حمله میکنند گازمون میگیرند. بیا جون مادرت برگرد.
به بازوی حسام چسبیده بودم و مثل بید میلرزیدم و نمیگذاشتم قدم به جلو بردارد. خونسرد نگاهم کرد و گفت:
- الان تازه یادت افتاده چی کار کردی؟ کجا برگردیم؟ هرجا بریم اینها هستن دیگه. زیاد عکسالعمل نشون نده حالا اینها رو هم بندازی جونمون.
با ترس گفتم:
- چی کار کنم؟
- هیچی عادی راه برو حساس بشی اینها هم بهت حساس میشن.
سگ سفیدی از لابهلای درختان پیدا شد و به ما زل زد و زوزه میکشید. با وحشت گفتم:
- حسام تو رو خدا من میترسم. این گرگه به خدا.
حسام با تمسخر گفت:
- سگه! گرگ کجا بود؟ ببین چه حماقتهایی میکنی ای کاش ادب بشی لااقل! انقدر هم نچسب به من!
بیتوجه به حرفش بیشتر به او از شدت ترس چسبیدم و خودم را پشت او پنهان کردم و گفتم:
- حسام تو رو خدا بیا بریم لب جاده بالاخره یکی دلش برامون میسوزه! یا اصلاً نه برگردیم حیاط خونه بهداشت.
او کلافه سری تکان داد و به من که مثل بید میلرزیدم و دو دستی به بازو و پهلویش چسبیده بودم نگاه کرد. کمی بعد گویا دلش به حال رقتبارم سوخته باشد، دستش را دور شانه من حلقه زد و با لحن دلجویانهای گفت:
- برگردیم حیاط اونجا که از سرما بمیریم؟
ناچارهم گام با حسام در حالی که به او چسبیده بودم طول آن جاده تاریک و مخوف را بالا میرفتیم تا انتهای جاده من صدبار قالب تهی کردم همهاش یا منتظر حمله سگ و گرگ بودم یا منتظر موجودات متافیزیکی از پشت درختها بیایند و من و حسام را تکهتکه کنند. وضعیت جاده بیشباهت به فیلمهای ترسناک هالیودی نبود. کورسوی نوری آن دور دستها دیده شد. حسام گفت:
- یه خونه اول روستا هست. تندتند بیا!
قدمهایمان سریعتر از قبل شد هر چه نزدیکتر میشدیم خانه روستایی که چراغی در بالکنش روشن بود در آن سرمای مهآلود واضحتر دیده میشد. به آنجا که رسیدیم یک خانه روستایی بود که طبقه پائینش آخور و طبقه بالایش محل زندگی آدمها بود و حیاطش با چند باغچه از نهالهای درختان میوه تزیین شده بود. چراغ بالکن روشن اما خانه در خاموشی فرو رفته بود. نگاه به ساعتم کردم نزدیک یازده شب بود و قطعاً اهالی خانه در خواب شیرین بودند. حسام صدا زد:
- صاحبخونه! کسی هست؟
از ترس از کنار حسام تکان نمیخوردم و بازویش را تنگ در دستانم گرفته بودم. کمی بعد پیرزنی با چهرهی خواب گرفته که چادر به سر داشت، وارد بالکن خانه شد و گفت:
- چی شده؟ شما کی هستین؟
حسام گفت:
- ما از مرکز بهداشت میایم حاج خانم! برای درمان یه سری مریض رفته بودیم روستای بالایی دیر رسیدیم سرویسمون رفته بود اینجا کسی رو نمیشناسی وسیله داشته باشه؟
- اگه هم کسی باشه الان خوابه کسی نمیاد این وقت شب، دوتا غریبه رو برسونه تهران.
سکوت کردیم. حسام لب فشرد و گفت:
- حاجخانم جایی رو سراغ دارید که ما بتونیم شب رو اونجا بمونیم؟
پیرزن نگاه به هر دوی ما کرد و گفت:
- زن و شوهرید؟
نگاه من و حسام به هم گره خورد. دستانم از بازوی حسام شل شدند، کمی عقب رفتم و سرخ شدم حسام بعد از کمی مکث گفت:
- آره همسرمه.
- اگه واقعاً زن وشوهرید که بیاید داخل، شب رو اینجا باشید.
او به طرف در رفت و تعارف کرد داخل بیاییم. رفت و چراغهای خانهاش را روشن کرد. نگاه به حسام کردم و گفتم:
- حسام چی میگی؟
او گفت:
- خب حالا صداش رو درنیار مگه ندیدی چی گفت؟! اگه زن و شوهر نباشیم تو کوچه بغل سگهای ولگرد باید بخوابی.
و خودش زودتر به طرف پلههای سنگی رفت، و من هاج و واج به رفتن او نگاه کردم. در حالی که از پلهها بالا میرفت گفت:
- میخوای پیش اون سگی که کنار در وایستاده بخوابی؟
هری دلم ریخت و بدون اینکه مجال نگاه کردن به اطراف را داشته باشم، مثل تیر جسته از چلهی کمان، گریختم و پلهها را یکی درمیان بالا رفتم و به او چسبیدم و گفتم:
- کو؟ کجاست؟
او از شدت خنده روی پا خم شد. از اینکه مرا دست انداخته بود، زورم گرفت و مشتی حواله بازویش کردم و گفتم:
- اصلاً خندهدار نیست.
او درحالی که میخندید گفت:
- یادم باشه نقطه ضعف دیگهای هم غیر ممدقلی داری.
با غیظ او را نگاه کردم. حسام تقهای به در زد و پیرزن که مشخص بود زن زبر و زرنگ و پرچانهای به نظر میرسد به جلو در آمد و گفت:
- بیاید داخل.
آخرین ویرایش توسط مدیر: