جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,415 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
با عصبانیت رویش را از من برگرداند و به طرف روستا رفت. دوان‌دوان به طرفش رفتم و گفتم:
- کجا میری؟
با خشم به من نگاه کرد و گفت:
- میرم ببینم از اهالی روستا کسی هست ماشین داشته باشه به ما قرض بده.
پوزخندی زدم و با تمسخر و گستاخی زیرلب گفتم:
-آره دو دستی تقدیمت می‌کنند.
بدون این‌که به حرفم توجه کند گفت:
- تو هم بمون اون‌جا خوراک گرگ‌ها شو.
از ترس به دنبالش رفتم. سکوتی بین ما بود که هر از گاهی پارس سگ‌ها آن را می‌شکست خیابان اصلی روستا را بالا می‌رفتیم اطراف پر از باغ‌هایی بودند ‌با حصاری از درختان از جاده باریک روستا جدا می‌شدند نسیم سرد زمستانی لابه‌لای درختان می‌چرخید و صدای برخورد شاخسارهای درختان با صدای پارس سگ‌ها در هم می‌آمیخت. از ترسم به دنبال حسام چون کودکی که می‌ترسد مادرش را گم کند نزدیک شدم و با وحشت به اطراف نگاه می‌کردم. به یک‌باره صدای پارس سگی در نزدیکی‌مان حس کردم، وحشت‌زده به بازوی حسام چسبیدم و با صدایی که از ترس می‌لرزید گفتم:
- حسام تو روخدا بیا برگردیم. تو رو خدا یه دفعه این‌ها حمله می‌کنند گازمون می‌گیرند. بیا جون مادرت برگرد.
به بازوی حسام چسبیده بودم و مثل بید می‌لرزیدم و نمی‌گذاشتم قدم به جلو بردارد. خونسرد نگاهم کرد و گفت:
- الان تازه یادت افتاده چی کار کردی؟ کجا برگردیم؟ هرجا بریم این‌ها هستن دیگه. زیاد عکس‌العمل نشون نده حالا این‌ها رو هم بندازی جون‌مون.
با ترس گفتم:
- چی کار کنم؟
- هیچی عادی راه برو حساس بشی این‌ها هم بهت حساس می‌شن.
سگ سفیدی از لابه‌لای درختان پیدا شد و به ما زل زد و زوزه‌ می‌کشید. با وحشت گفتم:
- حسام تو رو خدا من می‌ترسم. این گرگه به خدا.
حسام با تمسخر گفت:
- سگه! گرگ کجا بود؟ ببین چه حماقت‌هایی می‌کنی ای کاش ادب بشی لااقل! ان‌قدر هم نچسب به من!
بی‌توجه به حرفش بیشتر به او از شدت ترس چسبیدم و خودم را پشت او پنهان کردم و گفتم:
- حسام تو رو خدا بیا بریم لب جاده بالاخره یکی دلش برامون می‌سوزه! یا اصلاً نه برگردیم حیاط خونه بهداشت.
او کلافه سری تکان داد و به من که مثل بید می‌‌لرزیدم و دو دستی به بازو و پهلویش چسبیده بودم نگاه کرد. کمی بعد گویا دلش به حال رقت‌بارم سوخته باشد، دستش را دور شانه من حلقه زد و با لحن دلجویانه‌ای گفت:
- برگردیم حیاط اون‌جا که از سرما بمیریم؟
ناچارهم گام با حسام در حالی که به او چسبیده بودم طول آن جاده تاریک و مخوف را بالا می‌رفتیم تا انتهای جاده من صدبار قالب تهی کردم همه‌اش یا منتظر حمله سگ و گرگ بودم یا منتظر موجودات متافیزیکی از پشت درخت‌ها بیایند و من و حسام را تکه‌تکه کنند. وضعیت جاده بی‌شباهت به فیلم‌های ترسناک هالیودی نبود. کورسوی نوری آن دور دست‌ها دیده شد. حسام گفت:
- یه خونه اول روستا هست. تند‌تند بیا!
قدم‌هایمان سریع‌تر از قبل شد هر چه نزدیک‌‌تر می‌شدیم خانه روستایی که چراغی در بالکنش روشن بود در آن سرمای مه‌آلود واضح‌تر دیده می‌شد. به آن‌جا که رسیدیم یک خانه روستایی بود که طبقه پائینش آخور و طبقه بالایش محل زندگی آدم‌ها بود و حیاطش با چند باغچه از نهال‌های درختان میوه تزیین شده بود. چراغ بالکن روشن اما خانه در خاموشی فرو رفته بود. نگاه به ساعتم کردم نزدیک یازده شب بود و قطعاً اهالی خانه در خواب شیرین بودند. حسام صدا زد:
- صاحب‌خونه! کسی هست؟
از ترس از کنار حسام تکان نمی‌خوردم و بازویش را تنگ در دستانم گرفته بودم. کمی بعد پیرزنی با چهره‌ی خواب گرفته که چادر به سر داشت، وارد بالکن خانه شد و گفت:
- چی شده؟ شما کی هستین؟
حسام گفت:
- ما از مرکز بهداشت میایم حاج خانم‌! برای درمان یه سری مریض رفته بودیم روستای بالایی دیر رسیدیم سرویس‌مون رفته بود این‌جا کسی رو نمی‌شناسی وسیله داشته باشه؟
- اگه هم کسی باشه الان خوابه کسی نمیاد این وقت شب، دوتا غریبه رو برسونه تهران.
سکوت کردیم. حسام لب فشرد و گفت:
- حاج‌خانم جایی رو سراغ دارید که ما بتونیم شب رو اون‌جا بمونیم؟
پیرزن نگاه به هر دوی ما کرد و گفت:
- زن و شوهرید؟
نگاه من و حسام به هم گره خورد. دستانم از بازوی حسام شل شدند، کمی عقب رفتم و سرخ شدم حسام بعد از کمی مکث گفت:
- آره همسرمه.
- اگه واقعاً زن وشوهرید که بیاید داخل، شب رو این‌جا باشید.
او به طرف در رفت و تعارف کرد داخل بیاییم. رفت و چراغ‌های خانه‌اش را روشن کرد. نگاه به حسام کردم و گفتم:
- حسام چی میگی؟
او گفت:
- خب حالا صداش رو درنیار مگه ندیدی چی گفت؟! اگه زن و شوهر نباشیم تو کوچه بغل سگ‌های ولگرد باید بخوابی.
و خودش زودتر به طرف پله‌های سنگی رفت، و من هاج و واج به رفتن او نگاه کردم. در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت:
- می‌خوای پیش اون سگی که کنار در وایستاده بخوابی؟
هری دلم ریخت و بدون این‌که مجال نگاه کردن به اطراف را داشته باشم، مثل تیر جسته از چله‌ی کمان، گریختم و پله‌ها را یکی درمیان بالا رفتم و به او چسبیدم و گفتم:
- کو؟ کجاست؟
او از شدت خنده روی پا خم شد. از این‌که مرا دست انداخته بود، زورم گرفت و مشتی حواله بازویش کردم و گفتم:
- اصلاً خنده‌دار نیست.
او درحالی که می‌خندید گفت:
- یادم باشه نقطه ضعف دیگه‌ای هم غیر ممدقلی داری.
با غیظ او را نگاه کردم. حسام تقه‌ای به در زد و پیرزن که مشخص بود زن زبر و زرنگ و پرچانه‌ای به نظر می‌رسد به جلو در آمد و گفت:
- بیاید داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
وارد خانه‌ای شدیم. یک هال بزرگ بود که دورتا دور آن را پشتی‌های دست‌دوز گذاشته بودند و یک دیوار رنگ و رو رفته با یک در فسفری رنگ بدون شیشه آن هال را به دو قسمت تقسیم کرده بود. گویا پیرزن بیچاره تا قبل از ورود ما مهیای خواب بوده و لحاف و تشکش را گوشه هال جمع کرده بود هر دو مودبانه رفتیم کناری با فاصله از هم نشستیم. حسام تشکر کرد و گفت:
- ممنون حاج خانم.
زن نگاه مشکوکی به ما انداخت و گفت:
- شام خوردید؟
حسام من‌من‌کنان گفت:
- راستش نه! کنار جاده هر کار کردیم ماشین گیرمون نیومد. ممنون که بهمون کمک کردید. راضی به زحمت زیاد نیستیم.
پیرزن نگاه دقیقی به من کرد و رو به حسام گفت:
- خواهش می‌کنم.
و به آشپزخانه رفت و حسام خودش را به من نزدیک کرد، متعجب به او نگاه کردم و او گفت:
- مگه نمی‌بینی؟هی مشکوک نگاه می‌کنه! می‌خوای تو کوچه باغ‌ها بخوابی؟
حرفی نزدم و رویم را برگرداندم. هر چه فاصله‌ام با او کمتر می‌شد صدای قلبم بیشتر می‌شد و حس می‌کردم هردم صدای آن به گوش حسام می‌رسد. روپوشم را از تنم بیرون آوردم و تا کردم و داخل کیفم گذاشتم. کمی بعد زن با سینی از شام ساده‌ای به کنار ما آمد حسام تشکر کرد. اشتهایم کور شده بود و چیزی نمی‌توانستم بخورم زن که نامش تاج الملوک بود گفت:
- خانومت چرا نمی‌خوره؟
حسام در حالی که لقمه‌اش را گاز می‌زد گفت:
- چه می‌دونم! حتماً رژیم داره.
- چی داره؟
نگاهی غیظ‌آلودی به حسام انداختم و تکه‌ای نان برداشتم و گفتم:
- ممنون حاج خانوم. لطف کردید.
زن سری تکان داد و گفت:
- خواهش می‌کنم. خیلی ساکتی فکر کردم با منم مثل شوهرت قهری.
طعنه او کمی به من برخورد حسام خندید و گفت:
- آره حاج خانم این ان‌قدر زبون داره این‌جوری‌ این دختر رو نبین.
پیرزن خندید و گفت:
- دوتا تون دکترید؟
- بله.
پیرزن که گویا از کنجکاویش لذت می‌برد گفت:
- خانومت باهات قهره؟
نگاه حسام در نگاه من تابید شد و گفت:
- نه! قهر نیستیم. فعلاً سگ‌های تو کوچه زبونش رو کَندند و بردند.
پیرزن خنده‌کنان گفت:
- معلومه خیلی دلت ازش پُره.
با لبخند کج تمسخرباری گفتم:
- آره اگه تیر و تفنگ دستش بدی حیا نمی‌کنه من رو می‌کشه.
پیرزن خطاب به حسام گفت:
- دست بزن داری؟ مگه دکترها هم دست بزن دارند؟
خنده‌ای کردم و حسام در حالی که لقمه را قورت می‌داد گفت:
- والله حاج خانوم می‌خوای جای کتک‌های این خانوم رو نشون‌تون بدم. من جرأت دارم این رو بزنم؟
پیرزن خندید و گفت:
- آره از پنجره دیدم یه مشت بهت زد.
هر دو خندیدند. نفسم را با تمسخر بیرون دادم و هاج و واج به آن‌ها نگریستم، حسام نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی کار کنیم حاج خانوم! دیگه دور و زمونه عوض شده زن‌ها مردها رو می‌زنند.
پیرزن از شوخ طبعی حسام خندید و گفت:
- خب برو سرش زن بگیر تا دیگه از این کارها نکنه.
حسام که مرا در حد انفجار می‌دید نیشخندی زد و گفت:
- حاج خانم اگه دختر خوب سراغ داری منم بدم نمیاد!
نگاهی شیطنت‌باری به من کرد با نگاهی خصم‌آمیز گفتم:
- حاج خانوم دختر مردم رو بدبخت نکنید. با اخلاق این کسی نمی‌تونه بسازه.
پیرزن خطاب به من گفت:
- دخترم تو خوب نمی‌تونی شوهرت رو تو دستت نگه داری. مردها زن جنگجو نمی‌خوان. خانوم می‌خوان که همدلش باشه.
حسام دستی در هوا تکان داد و گفت:
- آفرین! حاج خانوم این فقط یاد گرفته با من لج کنه. هرچی بگی این دختر سرخوده.
از گستاخی حسام و فضولی پیرزن تحملم طاق شده بود. به سختی داشتم خودم را کنترل می‌کردم، دندان به دندان ساییدم و حسام از حرص خوردن من لذت می‌برد اما دیدم کِش‌دار کردن آن اوضاع را بدتر می‌کند بعد هم من و حسام که زن و شوهر واقعی نبودیم که حرص بخورم.
پیرزن شروع کرد به درس زندگی دادن و من سکوت کرده بودم چون بحث بی‌فایده بود از یک گوش در و از گوش دیگر دروازه کرده بودم. حسام هم نعنا داغش را زیاد می‌کرد. بعد از شام خستگی را بهانه کردم و گفتم:
- من امروز خیلی خسته شدم اگه لطف کنید به من یه بالش و پتو بدین که من بخوابم.
پیرزن که از حسام خیلی خوشش آمده بود و کاملاً نظرات و عقیده‌هایشان با هم می‌خواند گفت:
- بذارید الان رختخواب‌تون رو می‌اندازم.
و او به همان اتاقی رفت که از هال جدا می‌شد. به طرفش رفتم تا کمکش کنم تشک حسام را انداختم و بعد بدون این‌که فکر کنم گفتم:
- برای خودم و شما رو هال می‌اندازم.
پیرزن با تعجب گفت:
- مگه پیش شوهرت نمی‌خوابی؟
زبانم بند آمده بود. اصلاً نمی‌دانستم چه بگویم تازه اول ماجرا بود، این یکی را چه‌طور حل کنم؟ حسام هم به طرف ما آمد وقتی نگاه گنگ مرا دید گفت:
- چی شده؟
پیرزن که تغییر حالت مرا دیده بود براق شد و گفت:
- شما تا این حد با هم دعوا دارید که جاهاتون رو هم از هم جدا می‌اندازید یا این‌که واقعاً زن و شوهر نیستید و من پیرزن رو ساده فرض کردید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
متعجب گفتم:
- چه فرقی می‌کنه حاج خانوم، حالا اگه غریبه بودیم باید تو کوچه خیابون می‌خوابیدیم؟
پیرزن: یک ساعته بغل هم چسبیدید و ادای زن و شوهرها رو برای من درمیارید! شما اگه کلکی تو کارتونه باید همین امشب از خونه من برید بیرون! این‌جا یه روستاست! فردا اسم خونه من بد در میره. اگه زن و شوهر نیستید بگید تکلیفم رو بدونم.
من و حسام هم‌زمان مصمم گفتیم:
- به‌خدا زن و شوهریم!
- از کجا معلوم؟ تو که هی میری عقب و باهاش خوب نیستی؟ فردا آبروی من پیرزن رو ببرید تو روستا که به دوتا غریبه پناه داده و خونه‌اش شده... .
حرفش را بریدم و گفتم:
- حاج خانوم به خدا دارم میگم ما زن و شوهریم.
حسام هم تأیید کرد زن که صدق حرف‌های مرا دید و گفت:
- حالا چرا جات رو از شوهرت جدا می‌کنی؟
کلافه سری تکان دادم و گفتم:
- خب ما... .
نگاهم به حسام گره خورد و حرفم را خوردم و دوباره گفتم:
- هیچی! هیچی!
و تشک خودم را برداشتم و کنار حسام انداختم، حسام دست به سی*ن*ه معترض‌تر از من گفت:
- راستش حاج خانوم ما هنوز نامزدیم.
- عقد کردید یا نه؟
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
- بله عقد کردیم.
او دست به کمر طلبکارانه گفت:
- راستش من کسی کنارم بخوابه خوابم نمی‌بره نوه‌هام هم بیان همه باید برند تو اون اتاق بخوابند. هرجا دوست دارید بخوابید ولی از این اتاق اون‌طرف‌تر نیاید چون خوابم سبکه یکی پتو رو بزنه اون‌طرف من از خواب میپرم بدخواب میشم.
سکوتی بین ما حکم فرما شد، از لحن حرف زدن تاج‌الملوک معلوم بود که داشت کاسه‌ی داغ‌تر از آش می‌شد تا کدروت بین ما را از بین ببرد، اگر کمی لج می‌کردم کار به جای باریکی نمی‌رسید بهتر بود با حسام کنار بیایم تا با تاج‌الملوک سر و کله بزنم. حسام با اشاره چشم مرا دعوت به آرامش کرد. پیرزن جایش را به بیرون برد، و من و حسام ماندیم.
حسام داخل آمد و در را کمی بست و پشت به در آهسته به من با لحن نیش‌داری گفت:
- چه‌‌طور دو ساعت پیش از ترس به من چسبیده بودی، موقع خواب شدم هیولا؟
نتوانستم جوابش را بدهم. درست می‌گفت این همان حسامی بود که تو این مدت در خانه‌اش بی‌هیچ ترسی زندگی می‌کردم بدون این‌که به حریم من کوچک‌ترین تعرضی بکند. سرخ شدم و گفتم:
- چرا این مسئله رو ان‌قدر بزرگ می‌کنی؟
- نمی‌دونم تو بزرگش کردی.
- من؟ من کی بزرگ کردم؟! شما دو نفر از اول شب جلو من جبهه گرفتید!
به طرف جایش رفت و درحالی که در آن دراز می‌کشید و پتو را روی خود انداخت و با لحن کنایه‌داری گفت:
- والله برا من که مهم نیست تو پیش من بخوابی یا اون طرف در! راحت نیستی برو اون طرف‌تر بنداز! دوست نداری برو کوچه بخواب!
برای این‌که با او لج کنم به او گفتم:
- من هم جام خوبه تو ناراحتی برو تو کوچه بخواب!
چراغ را خاموش کردم و سرجایم دراز کشیدم و پشت به او خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم، اما چه خوابیدنی! ده دقیقه بعد که خشمم فروکش کرد تازه خوابم نمی‌برد. مگر می‌شد کنار کسی بخوابی که حس عجیبی به او داری! از این غلت به آن غلت زدم و بعد آهسته از زیر پتو او را نگریستم که پشت به من خوابیده بود. نه رویم می‌شد جایم را بردارم و از او جدا کنم و به گوشه‌ای بندازم و نه می‌توانستم بدون توجه به او و بی‌خیال از او بخوابم. خری که توی گل گیر کرده بود من بودم. دوباره از زیر پتو جثه او را نگریستم. جز با حرکات آرام تنفسش بدنش هیچ تکانی نمی‌خورد، دوباره غلتی زدم از آن سمت به این سمت که صدایش لرزه بر اندامم انداخت آهسته و معترض گفت:
- میشه ان‌قدر غلت نخوری؟
میخکوب زمین شدم برای لحظه‌ای سر از پتو درآوردم و آهسته گفتم:
- مشکل خودته! ناراحتی برو اون‌طرف بخواب.
در حالی که پشتش به من بود جواب داد:
- حالا تو خواب لگد نزنی بهمون از خواب بپریم.
از حرفش در حد انفجار رسیدم بلند شدم و نشستم و به او خیره شدم و گفتم:
- اتفاقاً من بدخوابم و تو خواب راه میرم. گفتم که برو اون‌طرف‌تر بخواب.
- تو بدخوابی من باید جام رو جابه‌جا کنم؟
همان‌طور نشسته نگاهش کردم. او همچنان بی‌حرکت و بی‌خیال خوابیده بود سرش را روی بازوی راستش گذاشته بود و پاهایش را کمی به شکم خم کرده بود. به او زل زدم. حسی در ته دلم می‌جوشید که عمق دلتنگی و دوست داشتنم را فریاد می‌زد. از هر زمان بیشتر احساس می‌کردم که دوستش دارم که دوباره گفت:
- ان‌قدر بهم نگاه نکن خوابم نمی‌بره.
خجالت‌زده و گفتم:
- عاشق این اعتماد به نفستم.
غلتی زد و چشم در چشم من با خنده گفت:
- تو ماشینم زیرچشمی هی نگاهم می‌کنی فکر کردی نفهمیدم.
با تمسخر و لجوجانه گفتم:
- خودشیفته.
چشمانش را بست و گفت:
- آروم! الان پیرزنه بیدار میشه مگه ندیدی گفت خوابم سبکه.
برگشتم به در نیمه باز نگاه کردم. کم‌کم صدای خروپف پیرزن درآمد. با پوزخندی گفتم:
- عجب خوابش سبکه! خروپفش خونه رو می‌لرزونه.
به حسام خیره شدم که دستش را زیر سرش گذاشته بود و چشمانش را فروبسته گرچه خود را به خواب زده بود اما به وضوح معلوم بود که خواب روی چشمانش پرده نیانداخته است. سکوتی بین ما سایه افکنده و هر از گاهی صدای پارس سگی در همان حوالی با صدای خروپف‌های گاه و بی‌گاه آن پیرزن درمی‌آمیخت. قرص کامل ماه امشب مهمان اتاق کوچک و قدیمی آن پیرزن شده بود و در قاب پنجره چوبی آن اتاق کوچک به زیبایی می‌درخشید و نور ضعیف آن کمی از اتاق را روشن کرده بود. چهره‌ی حسام زیر نور ضعیف ماه نورانی‌تر می‌نمود و من به مهتاب زندگی خودم چشم دوخته بودم. کسی که مهرش در دلم نفوذ کرده و حضورش زندگی تاریک مرا روشن می‌کرد. کسی که در لحاظات سخت زندگیم و از پشت ابرهای تیره مشکلاتم به یک‌باره ظهور می‌کرد و مرا از ورطه ظلمات ناامیدی و شکست نجات می‌داد. چه‌قدر از این‌که امشب کنار هم هستیم خوشحال بودم. با این‌حال من و او ما نمی‌شدیم و امشب هم تنها شبی بود که من نزدیک او بودم و عمر این نزدیکی هم با تیغ کشیدن خورشید در آن آسمان تار خیلی زود سر می‌آمد. با این فکرها غم عالم به چشمانم ریخت و ناخواسته آه سوزناکی کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حسام هم به دنبال من نفس عمیقی که بی‌شباهت به آه نبود کشید و چشم از هم گشود و به نقطه نامعلومی خیره شد.
من زانوی غم بغل کرده بودم و در خودم فرو رفته بودم. او کنارم بود و من ان‌قدر دور از او! انگار که بین ما پرتگاهی بود که اگر دستش را می‌گرفتم باید درون آن پرتگاه سرنگون می‌شدم. قلبم از این افکار به درد آمد. سنگینی نگاه حسام را روی خودم حس کردم. نگاهم سوی نگاهش که پر از دلگیری و دلخوری بود تابیده شد. درد در نگاهم پدیدار بود و می‌دانستم او این درد را از درون چشمانم می‌خواند. همان‌طور که همیشه درونم را راحت می‌دانست.
نگاه از او دزدیدم و پتویم را به دست گرفتم تا به زیر پتو بروم و آهسته آن بغض گلوگیری که داشت نفسم را می‌برید را بی‌صدا با چند قطره اشک بیرون بریزم. اما سوال بی‌مقدمه‌اش مرا متوقف کرد:
- می‌دونم تو هم من رو دوست داری ولی دلیل این لجبازیت رو نمی‌دونم.
تکان سختی خوردم و دلم لرزید و حالم منقلب شد. تکانی به خود داد و نشست و گفت:
- چرا این کار رو می‌کنی؟ چرا با خودت و من ان‌قدر بد می‌کنی فرگل!
بغض سمجی گلویم را در چنگ گرفت، حرفی نزدم نمی‌خواستم لرزش صدایم و بغض گلویم گواه حرف او باشد. حتی دیگه نمی‌توانستم انکار و لجبازی کنم و مثل همیشه حرف خودم را بزنم و سرپوش روی احساساتم بگذارم. مثل سنگ به زمین چسبیده بودم و تنها هنرم فرو خوردن آن بغض سمج لعنتی بود که جلوی او نترکد تا صحه بر حرف‌هایش بگذارد. او از جایش بلند شد و با نوای غم‌باری ادامه داد:
- با این لجبازی خودت و من رو داری آزار میدی. چرا سعی داری احساست رو به من انکار کنی.
تند و تیز نگاهش کردم که بگویم من به تو هیچ حسی ندارم و او را از خودم دور کنم که نگاهم با آن نگاه متلاطم و زیبا گره خورد. چه‌قدر دلم برای این نگاه‌ها تنگ شده بود. آخرش نتوانستم، مسحور آن نگاه و تسلیم بغض لعنتی شدم. دلم لرزید و اشک‌هایم همچون چشمه‌ای که می‌جوشید چشمانم را پر کردند و با چانه‌ای که می‌لرزید گفتم:
- حسام! خواهش می‌کنم... .
دلگیر نگاهم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنی چی؟ من نمی‌دونم تو از چی می‌ترسی که طرف من نمیای؟ چرا از این غرورت دست برنمی‌داری؟
تندتند با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و عاجزانه به حسام گفتم:
- خواهش می‌کنم حسام شروع نکن! نمی‌خوام دوباره مثل اون روز دلت رو بشکنم. فقط این رو بدون که من مناسب تو نیستم.
دستم را گرفت و فشرد و با آرامش گفت:
- فرگل تو هرچه‌قدر هم بخوای انکارش کنی هم خودت و هم من می‌دونیم عشق ما دو طرفه‌است. تو نمی‌تونی خودت رو گول بزنی! با این حرکاتت که یه چیز دیگه میگه نمی‌تونی من رو قانع کنی که دوستم نداری. دست از لجبازی بردار. تو این مدت خیلی به این فکر کردم، به این که چرا داری حست رو پس می‌زنی. تمام حرکاتت نشون میده که من رو دوست داری. هرچه‌قدر با زبون بهم بگی دوستم نداری باورت نمی‌کنم. هرچه‌قدرم دروغگوی ماهری باشی باز هم من خوب تو رو شناختم. ان‌قدر به من سعی نکن دروغ بگی.
سعی کردم دستم را از دستش بکشم دستم را فشرد و گفت:
- بیشتر از این نه من‌ رو زجر بده نه خودت رو! تو هم من رو دوست داری. تو هم دلت به دل من بند شده.
اشک‌هایم پشت سر هم چون جوی روانی روی گونه‌هایم جاری شدند، آهسته و با بغضی در گلو گفتم:
- حسام. تو لیاقتت بالاتر از منه! بهترین دخترها با بهترین موقعیت‌ها بهت نه نمیگن. چرا باید به من فکر کنی؟ من یه دختر بی‌پناه و بیچاره‌ام که تو این مدت جز زحمت و دردسر برات هیچی نداشتم درحالی‌که تو اگه لب تر کنی بهترین موقعیت‌ها آرزوی با تو بودن رو دارند. به خودت بد نکن حسام، من لایق تو نیستم. من رو فراموش کن.
رقت‌بار می‌لرزیدم و گریه می‌کردم. این‌که نمی‌توانستم اعتراف کنم که چه‌قدر او را دوست دارم وجودم را سرتا سر درد کرده بود. دیگر حرفی نزدم بهانه‌ای نیاوردم می‌ترسیدم این‌بار دوباره دروغ‌هایم را باور کند و رهایم کند. گریه‌های من که به سختی سعی می‌کردم مهارش کنم تا صدایش آن پیرزن را بیدار نکند و رسوایی به بار نیاورد، سکوت بین ما را می‌شکست و حسام نگاه پردردش را به من دوخته بود. دستم را کشید و مرا به آغوش خودش درآورد. پیشانی‌ام را به روی شانه‌اش فشردم و سعی کردم صدای گریه‌ام بیرون نرود. چه‌قدر دلم برای این آغوش تنگ بود.
آهسته در جوابم گفت:
- چه حرف‌های بی‌منطقی می‌زنی. من دنبال موقعیت و پول نیستم. من دنبال کسی‌ام که باهاش آرامش بگیرم. دنبال کسی‌ام که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه. تو تنها کسی که قفل دل من رو باز کردی فرگل، خواهش می‌کنم با این فکرهای مسخره بین خودمون دیوار نساز. این حرف‌های مسخره رو بهانه جدایی ما نکن.
درد وجدانم بیشتر شد و بغض‌های پی‌درپی داشت خفه‌ام می‌کرد. اما آغوش او آن شب ان‌قدر برای من دلچسب بود که نتوانستم لب باز کنم و بگویم، من به تو چه خ*یانت‌هایی که نکردم. به من فکر نکن. نمی‌خواستم او را از دست بدهم. ای کاش زمان در آن حالت برای من متوقف می‌شد.
چانه‌اش را روی شانه‌ام فشرد و گفت:
- من خیلی دوستت دارم! ان‌قدر بهم نگو فراموشت کنم. نمی‌تونم! هیچ وقت نمی‌تونم فراموشت کنم.
دست‌های سرد و بی‌رمقم را تکان دادم و به دور بدنش حلقه کردم و فشار کمی به پشتش دادم. تمام تلاش من برای ابراز احساساتم در این حد بود و بیشتر از آن نمی‌توانستم جلوتر بروم. نمی‌توانستم به او بگویم که بیشتر از جانم او را می‌خواهم. نمی‌توانستم بگویم که تو تنها امید زندگی بعد از پدرم هستی. پس چه‌طور می‌توانستم با دوست داشتنم به تو صدمه بزنم؟ دست‌های ما هرگز به هم نمی‌رسد و این جدایی تلخ عاقبت ما را از زندگی بیزار خواهد کرد.
آن شب گذشت و او سعی کرد قانعم کند که دست از لجبازی بردارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
صبح با صدای فلش گوشی از خواب پریدم. چشم که بازکردم دیدم در خواب غلت خوردم و نزدیک حسام خوابیدم طوری که سر من نزدیک به سر حسام بود و او داشت از این لحظه عکس می‌گرفت. با تحیر و بهت‌زده از جایم بلند شدم و نشستم. با صدایی خش‌دار گفتم:
- چی کار می‌کنی حسام؟
- دارم از این لحظه تاریخی عکس می‌گیرم!
لب به هم گزیدم و سرخ شدم و گفتم:
- من که گفتم بد خوابم تو خواب راه میرم.
موهایم را جمع کردم و گیر زدم و جدی و با چهره عبوس گفتم:
- تو رو خدا پاکش کن!
حسام با خنده گفت:
- اصلاً فکرشم نکن. دیشب یه شب دوست داشتن... .
دست‌پاچه و شتاب‌زده دهانش را گرفتم و هراسان گفتم:
- هیس! الان فکر می‌کنه ما چی‌کار کردیم! دیشب من تو حال خودم نبودم یه چیزهایی گفتم همه رو فراموش کن.
دستم را از مقابل دهانش کنار زد و با حالتی تخس توام با شیطنت گفت:
- نچ!
دست بردم تا گوشی را از او بگیرم او خنده‌زنان خم شد و گوشی را در آغوشش پنهان کرد. هرچه میان بازوانش به دنبال گوشی گشتم دستم به آن نرسید. گفتم:
- حسام اذیت نکن. اون گوشی رو بده. دست از این مسخره بازیت بردار.
- میگم فکرشم نکن. اگه بدونی چه‌قدر مظلوم رو به من خوابیده بودی. اصلاً دلم نمی‌اومد بیدارت کنم اگه نمی‌ترسیدم چهارتا قرص خواب‌آور دیشب بهت می‌دادم که امروز به این راحتی‌ها بیدار نشی.
ملتمس گفتم:
- حسام خواهش می‌کنم. بسه. زشته به خدا، عکس رو پاک کن.
ابرویی به علامت نفی تکان داد، با لحنی خصمانه گفتم:
- باشه. اشکال نداره. بالاخره دستم به گوشیت می‌رسه دیگه هر بلایی سرش اومد پای خودت.
خنده شیطنت‌باری زد و گفت:
- بیا نگاهش کن چه‌قدر قشنگ شده. این لحظه رو چه‌قدر خوب شد ثبت کردم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و رویم را از او به حالت قهر برگرداندم و او درحال نگاه کردن به عکس‌ها بود فرصت را غنیمت شمردم و به او حمله کردم در پی جدال ما گوشی از دستش به زمین خورد و او خنده‌زنان گوشی را با پایش به آن سمت هل داد و دو دست مرا اسیر کرد و من روی سی*ن*ه‌اش تقلا می‌زدم تا خودم را نجات دهم و به طرف گوشی خیز بردارم و او می‌خندید و محکم اسیرم کرده بود. در این لحظه تقه‌ای به در خورد هراسان از حسام فاصله گرفتم حسام هم دست‌پاچه اول خم شد و گوشی‌اش را برداشت و بعد در حالی که نفس‌نفس می‌زد با خنده گفت:
- تاجی‌خانم بیا تو تا این من رو نکشته نجاتم بده.
پیرزن در حالی سینی حاوی صبحانه را داخل می‌آورد خنده‌زنان گفت:
- خدا به دادت برسه! عجب زنی داری! داری ازش کتک می‌خوری؟!
لب فشردم و گفتم:
- تاجی خانم این‌جوری مظلوم نمایی‌اش رو نبین.
بعد بلند شدم و شروع به جمع کردن رختخواب‌ها کردم. ساعت هفت صبح بود و صدای مرغ و خروس‌ها از بیرون شنیده می‌شد. بیرون رفتم و دست و صورتم را شستم و به اتاق آمدم حسام باز داشت عکس‌ها را نگاه می‌کرد. گفتم:
- خیلی کارت زشته حسام. معلوم نیست با چه ریختی از من عکس انداختی و داری گرو کشی می‌کنی.
خندید و صفحه گوشی را به طرف من گرفت. در عکس من رو به سمت او و سرم نزدیک سر او به پهلو خواب و به پتو پیچیده بودم، دو دستم هم نیمه مشت نزدیک صورتم بود و مقداری از موهایم روی صورتم پریشان بود. از دیدن ریخت و قیافه‌ام حرص خوردم و گفتم:
- حسام خیلی بی‌مزه‌ای اون رو پاک کن یکی دیگه درست با هم می‌گیریم.
با خنده شیطنت‌باری گفت:
- انگار بچه گول می‌زنه! نچ!
هر چه التماسش کردم فایده نداشت گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و رفت صورتش را شست نگاه به سینی صبحانه کردم که شیر گرم و سرشیر تازه و مربا برایمان به همراه دو استکان کمر باریک چای آورده بود و تاج‌الملوک خانم در حیاط مشغول دانه پاشیدن برای مرغ‌ها بود. لحظه‌ای بعد حسام شاد و شنگول‌تر از قبل آمد و پای سینی نشست و با اشتها و بَه‌بَه چَه‌چَه شروع به خوردن کرد. به همراه او شروع به خوردن کردم. حسام بعد از خوردن از جیبش مقداری پول بیرون آورد و زیر پارچه‌ ترمه‌ای که روی سینی انداخته بود گذاشت و گفت:
- بنده خدا زحمت ما افتاد گردنش هر چند با پول جبران نمیشه.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
- برای تو که بد نشد.
- نه خیلی خوب شد، باید یه پولی هم بدم به اونی که تو رو علاف کرد.
به یک‌باره به یاد آن دختر و مادر پیرش افتادم و دست‌پاچه یادم افتاد که قرار بود از بیمارستان برای او آمبولانس بفرستم تا بیمار را به بیمارستان انتقال دهند. گفتم:
- حسام دیروز اون مریض دیابتی رو که دیدم، تشخیصم نفروپاتی کلیه بود به ولی باز باید یه دکتر معاینه‌اش کنه. قول دادم امروز با آمبولانس بفرستمش بیمارستان! میشه تو کمک کنی این پیرزن بیچاره رو آمبولانس بیمارستان ببره؟
حسام سری تکان داد و گوشی‌اش را برداشت و زنگ زد به مسئول بخش و درخواست آمبولانس کرد و او داشت حسام را در مورد دیشب و من سوال پیچ می‌کرد، که حسام او را پیچاند و گفت در ون منتظر ما نباشند و ما زودتر به خانه بهداشت می‌رسیم. گوشی را قطع کرد و خطاب به من گفت:
- ببین کار خیر چه‌قدر نتیجه داره.
با تمسخر گفتم:
- خیلی کبکت خروس می‌خونه دیشب رو خیلی جدی گرفتی فکر کنم.
نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- من خیلی وقته اعترافت رو ازت گرفتم.
با تمسخر گفتم:
- من حرف آخرم رو بهت گفتم. یادم نمیاد چیزی جز این بهت اعتراف کرده باشم.
با خنده گفت:
- ان‌قدر از این‌که من رو دوست داری مطمئنم که به حرف‌های دیشبت بها نمیدم. غیر اون هم چیزهای دیگه‌ای دیدم که دروغ‌هات رو باور نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- برو بابا چیزی دستت نیست هی داری دامن می‌زنی ببینی چی گیرت میاد.
- تو به ذهنت خطور نمی‌کنه که من چی‌ها دیدم. خواهشاً این دروغگویی‌ات رو هم ترک کن. عادت خیلی زشتیه که داری!
درونم از حرف آخرش فرو ریخت. سعی کردم خودم را نبازم و گفتم:
- بس کن حسام دیشب رو هم فراموش کن.
- مگر این که خوابش رو ببینی.
این را گفت و بلند شد و ادامه داد:
- بلند شو کم‌کم بریم تا برسیم هم بچه‌ها اومدند هم درمانگاه باز شده.
بلند شدم هردو از تاج‌الملوک خداحافظی کردیم حسام اما اشاره به پولی که در سینی گذاشته بود هم نکرد و لفظی از لطفی که کرده بود قدردانی زیادی کرد.
در راه من جلوتر از او گام برمی‌داشتم و با خودم و احساسم در جدل بودم و به خودم که داشتم وا می‌دادم می‌توپیدم:
- فرگل. چی کار می‌کنی؟ باز برگشتی سر خونه اول! تو شل بگیری همه چی بدتر میشه یه‌جور رفتار کن دیشب رو یه سوتفاهم ببینه. چی‌کار کنم آخه؟ منم دست خودم نیست. دلم نمی‌خواد ولش کنم. منم دوستش دارم. شاید با همین دوست داشتن زیاد من رو ببخشه. شاید چشمش رو روی این قضایا ببنده شاید اگه اعتراف کنم به‌خاطر علاقه‌ای که بین ما هست از تقصیر گناهم بگذره. مستأصل در جدال با این افکار نیم‌نگاهی به پشت‌سرم کردم، او آهسته‌آهسته برای خودش سوت می‌زد و از پشت من گام بر می‌داشت. تا مادامی که به خانه بهداشت برسیم هرچه صدایم زد به او توجه نکردم.
به خانه بهداشت که رسیدیم مدتی بعد آمبولانس و همکاران رسیدن و هرکدام از بچه‌ها جویای حال من و حسام شدند و حسام گفت:
- دیشب ماشین گیر نیاوردیم و مجبوراً تو خانه پیرزنی موندیم.
مدتی بعد همان زن جوان دیروزی به درمانگاه آمد و او به همراه آمبولانس به خانه همسایه‌ی پیر و بیمارش رفتند.
نزدیک ظهر خلوت بود و مریضی نبود، ناهار را که آوردند. دستیار داروساز آقای رضایی به داخل ساختمان آمد و گفت:
- این‌جا کسی زن و شوهر داریم؟
همه با تردید به او نگاه کردند و صدای خنده بقیه در فضا طنین‌انداز شد، متلک‌ها شروع شد.
یکی از بچه‌های تیم گفت:
- آره تا تو بری دست و صورت بشوری ما بله رو گرفتیم.
همه خندیدیم. یکی دیگه گفت:
- دیر اومدی عروس و دوماد رفتن گل بچینند.
در این بین آقای رضایی سعی داشت چیزی را بگوید که آقای دکتر یعقوبی با ترشرویی گفت:
- آقای دکتر چند روزه بین بچه‌هایی و نمی‌دونی کدوم بچه‌ها متأهلند؟
او که صدایش میان متلک‌ها گم می‌شد، گفت:
- آقای دکتر یعقوبی بیا برو جواب این پیرزنه رو بده من هرچی گفتم این‌جا زن و شوهر دکتر نداریم باور نکرد.
به یک‌باره رنگ از رخ من و حسام پرید. دکتر یعقوبی که بلند شد نگاه معنی‌داری به ما انداخت اما من و حسام از شوک به زمین میخکوب شده بودیم. بعد هر دو هول از جا برخاستیم و به طرف حیاط دویدیم. تمام نگاه‌ها به روی ما میخکوب شد. من که از هولم کفش‌هایم را کامل به پا نکرده بودم در بین راه به دنبال حسام می‌دویدم. هر دو با هم و دوشادوش هم نفس‌زنان به نزدیک آقای یعقوبی دویدیم که حسام گفت:
- آقای دکتر یه مشکلی هست شما برید ما خودمون حلش می‌کنیم.
دکتر یعقوبی ایستاد و تند و تیز گفت:
- شماها چی کار کردید؟
من و حسام سرخ و سفید شدیم. یعقوبی نگاه عاقل اندر سفیه به ما کرد و به طرف پیرزن رفت. از دور تاج‌الملوک را دیدم که داشت با خدمه درمانگاه حرف می‌زد. ته دلم خالی شد. بالاخره خدمه و کارکنان مرکز بهداشت در این مدت از رفتارهای ما می‌دانستند که ما رابطه‌ای با هم نداریم. پیرزن تا ما را دید دست به کمرش زد و طلبکارانه ما را نگاه کرد. با رنگ‌ و رویی پریده بازوی حسام را چنگ زدم و حسام به من نگریست، مستأصل و وحشت‌زده گفتم:
- چی کار کنیم؟ الان آبرومون میره! پیرزنه الان جار می‌زنه ما دیشب تو یه اتاق خوابیدیم.
حسام با حالتی که سعی می‌کرد مرا آرام کند سری تکان داد و گفت:
- ما دروغ نگفتیم فرگل. لازم باشه من مدرک نشونش میدم. ما محرمیت خوندیم یادت رفته؟
جلوی حسام ایستادم و با صدای لرزانی گفتم:
- حسام! تو رو خدا‌! بچه‌های بیمارستان درباره همخونه بودن ما نمی‌دونند! می‌خوای همه بفهمند؟ عموت! پسرعموت! همه می‌فهمند ما همخونه بودیم! دوست‌های من! آبرومون میره.
حسام عصبی مرا از خود راند و گفت:
- بفهمند! مگه خلاف شرع کردیم؟
مرا کنار زد و به طرف آن‌ها رفت تاج‌الملوک را دیدم که چادری گل‌گلی به سر، داشت و با وزش ملایم نسیم چادرش تکان می‌خورد داشت با دکتر یعقوبی و حسین آقا بحث می‌کرد که حسام به آن‌ها پیوست. من پاهایم یارای رفتن نداشت. به عقب که نگریستم دیدم بچه‌ها از هر سو از سر کنجکاوی از آستانه در خانه بهداشت به ما نگاه می‌کنند. آبروریزی شد که حد نداشت. تند‌تند به طرف حسام رفتم. حسام گفت:
- سلام تاجی خانم چی شده؟
پیرزن با غیظ گفت:
- بَه‌بَه... بهَ‌بَه... زن و شوهر قلابی! شما دیشب به من چی گفتید؟
حسام مصمم گفت:
- گفتم ما نامزدیم. دروغ هم نگفتم.
پیرزن نگاهی به دکتر یعقوبی کرد و گفت:
- آقای دکتر راست میگن؟ والله این‌جا که کسی خبر نداره که شما نامزدید!
دکتر یعقوبی من‌من‌کنان گفت:
- راستش مسائل شخصی کسی به ما مربوط نیست.
تاج‌الملوک با عصبانیت داد زد و گفت:
- یعنی چی مربوط نیست؟ این دو تا دیشب تو خونه من، شب رو تو یه اتاق سر کردند.
من که داشتم رنگ می‌دادم و رنگ پس می‌گرفتم گفتم:
- تاجی خانم این حرف‌ها چیه؟! به نظرتون من اگه با ایشون محرم نبودم همراه ایشون نصف شبی تو کوچه‌های روستا چی کار می‌کردم؟!.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
او با همان غیظ گفت:
- این رو من نمی‌دونم! پس چرا این‌جا همه دارند میگن شما همکارید و خبر از نامزدی شما ندارند؟!
حسام عصبی گفت:
- اولاً این‌که به شما چه مربوط! به دیگران چه! شاید ما نامزد کردیم نمی‌خوایم کسی بفهمه. ثانیاً این‌که اگه باور نمی‌کنید من بهتون مدرک نشون میدم.
همه متحیر به ما نگاه می‌کردند. من از شدت استرس و خجالت دیگر حال خودم نبودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم اصلاً نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمان بقیه نگاه کنم. دکتر یعقوبی گفت:
- حاج خانم درست نبود این‌طوری آبرو این بنده خداها رو ببری!
حسام با اوقات تلخی روی از او گرفت و دست مرا در میان جمعیت گرفت و کشید. خجالت‌زده و با چشمانی که گشاد شده بود در حالی که به دنبال حسام کشیده می‌شدم آهسته طوری که حسام بشنود گفتم:
- حسام چی کار می‌کنی؟
سگرمه‌های او در هم بود به داخل درمانگاه رفتیم، رو به من گفت:
- فرگل باید همه چی رو بگیم. چاره‌ای نیست و اِلا دکتر یعقوبی به حراست گزارش میده.
درمانده و مستأصل گفتم:
- چی کار کنیم ای کاش دیشب به خونه این پیرزن فضول نمی‌رفتیم.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- دیگه پای آبرومون در میونه. نمیشه مخفیش کرد!
چشمانم را کلافه بستم و دستی به سر و رویم کشیدم که حسام از پنجره نگاهی کرد و گفت:
- بالاخره رفت.
با عصبانیت گفتم:
- دقیقاً برای چی اومد بود؟ اومده بود مچ ما رو بگیره؟
حسام کلافه گفت:
- چه می‌دونم برای چی اومده این‌جا.
دکتر یعقوبی وارد درمانگاه شد و درحالی که سعی می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند در را بست و به ما اشاره کرد به اتاقی برویم.
او رفت و پشت سر او حسام رفت و من هم از پنجره درمانگاه نگاهی به حیاط انداختم که تمام بچه‌های گروه هر از گاهی بهت‌زده به درمانگاه نگاه می‌کردند و حرف می‌زدند و می‌خندیدند. آبروی ما با خاک یکسان شد. به دنبال آن‌ها به اتاق رفتم و در را بستم. دکتر یعقوبی کلافه و ناراحت گفت:
- تعریف کنید ببینم موضوع چیه؟
حسام گفت:
- ما چند ماهه که محرمیت خوندیم و قصدمون هم ازدواجه ولی به خواست همسرم دکترصفاجو قرار نبود کسی بفهمه چون اگه احیاناً مناسب هم نبودیم و به هم خورد... .
نیم نگاهی به من کرد و حرفش را خورد. من هم سکوت کردم دکتر یعقوبی گفت:
- پس چرا طوری رفتار می‌کردید که انگار هفت پشت غریبه‌اید؟ اصلاً با هم حرف نمی‌زدید پیش هم که نمی‌رفتید و سرد برخورد می‌کردید. تو بیمارستان هم حرفی از متأهل بودن شما به گوشم نخورده، من که هیچ دلیلی برای نامزد بودن شما نمی‌بینم.
نفسی بیرون دادم و گفتم:
- به‌خاطر یه سری مسائل خصوصی نمی‌خواستیم کسی بدونه. ولی به خدا آقای دکتر ما اردیبهشت امسال محرمیت خوندیم حتی برگه محرمیت رو می‌تونم براتون بیارم.
حسام تأیید کرد ‌صدق حرف‌های ما باعث شد که دکتر یعقوبی کمی نرم شود و با این‌حال با لحن خشکی گفت:
- راستش من مجبورم گزارش کار رو برای حراست رد کنم شما باید مدرکی که حرف‌هاتون رو تأیید کنه بیارید.
حسام سری تکان داد و گفت:
- امروز به محض این‌که خونه رفتم عکسش رو می‌فرستم و صبح فردا براتون برگه‌اش رو میارم.
و نگاهی به من کرد که استرس وجودم را فرا گرفته بود. دکتر یعقوبی که انگار چیزی یادش آمده بود دست در جیب رو پوشش کرد و مقداری پول از آن درآورد و گفت:
- راستی... اون پیرزن این رو داد و گفت که این پول رو به شما برگردونم.
حسام نفسی عمیقی کشید و گفت:
- اگه می‌دونستم یه همچین شری درست می‌کنه بهش این پول رو نمی‌دادم.
هر دو از اتاق بیرون آمدیم حسام لبخندی زد و دستم را گرفت و فشرد و گفت:
- بی‌خیال! ان‌قدر حرص نخور. اتفاقیه که افتاده.
درحالی که داشتم از غصه آب می‌شدم گفتم:
- بیا یه کاری کنیم. تو فکر بعدش رو نمی‌کنی؟ بچه‌های بیمارستان دوست و همکار هیچ! فردا جواب عمو و مادرت رو چه‌طور میدی؟ فردا در مورد من چه فکری می‌کنند؟! در مورد خودت چی؟
حسام خونسرد روبه‌ر‌وی من ایستاد و گفت:
- چی کار کردیم مگه؟ همه حقیقت و نیت‌مون رو بهشون می‌گیم.
زهرخندی زدم و با تلخی گفتم:
- چی رو میگی؟ میگی یه دختر بدبخت و فلک‌زده دیدم و دلم به حالش سوخت و رفتیم محرمیت خوندیم تا بی‌سرپناه نمونه؟
دستم را از دستش کشیدم و قبل از این‌که حرکتی بکند با دلخوری از درمانگاه بیرون آمدم او در حالی که صدایم می‌زد به دنبالم آمد در حالی که نمی‌توانستم مانع ریزش اشک‌هایم شوم. تازه داشت دلم گرم می‌شد، انگار دوباره همه‌چیز خراب شد و حسام زودتر از آن‌چه که فکر می‌کردم حقیقت من را می‌فهمید. همین‌که این مسئله به گوش مادرش برسد باید منتظر انواع تهدیدها و دردسرها از طرف او باشم.
در این لحظه حسام تند به من رسید و بازویم را در چنگ گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند بدون این‌که به او نگاه کنم با گریه گفتم:
- ولم کن حسام.
به من خیره شد و عصبی گفت:
- این کارها چیه؟ همه دارند نگاه می‌کنند! الان فکر می‌کنن که داریم دروغ میگیم. بیا بریم یه جای خلوت با هم حرف بزنیم.
و مرا به دنبال خود به بیرون از درمانگاه کشاند و گفت:
- همین‌جا صبرکن فرگل تا کیفت رو بیارم بریم خونه با هم صحبت کنیم.
و قبل از این‌که بنای ناسازگاری را بذارم به داخل درمانگاه دوید. من اما به دیوار حیاط درمانگاه تکیه کردم، و به این فکر کردم که این خبر به گوش مادر حسام برسد چه کنم؟! هنوز حسام نمی‌داند من پشت او چه کردم. ماه هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌ماند مثل الان که قضیه رابطه من و حسام رو شد بالاخره مادر حسام همه حقیقت را آن‌طور که خودش می‌خواهد سناریو می‌کند و به او می‌گوید و آن‌وقت است که دیگر کاری از دستم برنخواهد آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
او در حالی که شویشرت گپ مشکی خود را روی لباس خاکستری‌اش می‌پوشید، به طرفم آمد و کلافه و نگران گفت:
- چه‌قدر آخه گریه می‌کنی؟ چرا ان‌قدر برا مسئله بی‌ارزش غصه می‌خوری فرگل!
دستم را گرفت و گفت:
- همین‌جا وایستا تا من ماشین بگیرم.
نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا خودرویی برای ما متوقف شد. بین راه در سکوت گذشت. سرم به‌شدت درد می‌کرد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟! نمی‌دانستم چه‌طور حقیقت را به او بگویم. به او که صبح ان‌قدر شاد و با نشاط بود و حالا چه‌طور باید به ذوقش می‌زدم و می‌گفتم من چنین آدم بی‌انصاف و بی‌وجدانی هستم. سرم را به بازوی حسام تکیه دادم حسام دست در پشتم انداخت. نگاهم با نگاه پر از اطمینان و با محبتش گره خورد و چندثانیه که گذشت تمام تصمیم‌هایم برای گفتن حقیقت محو و نابود شد. طمع وجودم را گرفت و هرکار کردم عقلم بر احساسم فائق نیامد.
به ویلای حسام که رسیدیم کلید را در در چرخاند و اشاره کرد داخل شوم. با قدم‌های کشیده و بی‌رمق به داخل ویلا رفتیم. حسام نفس عمیقی کشید و بدون نگرانی گفت:
- عجب گیر و گرفتاری پیش اومد. همه این‌ها تقصیر تو بود فرگل.
متعجب و معترض گفتم:
- من؟ حالا کاسه کوزه‌ها سر من شکست؟
با خنده و شیطنت گفت:
- آره دیگه اگه تو دیروز عصر نمی‌رفتی ثواب کنی الان کباب نمی‌شدیم.
با همان لحن گفتم:
- چه‌طور صبح از ثواب کردنم خوشحال بودی حالا الان دیگه بد شد برات؟
خندید و کلید را در ویلا چرخاند و گفت:
- بیا تو حالا‌. اصلاً خونه بدون تو برام قفس بود.
وارد خانه حسام شدم. حس عجیبی در وجودم رسوخ کرد نگاهم به پله‌ها افتاد. دلم چه‌قدر برای این‌جا و تب و تاب عاشقی‌ام برای حسام تنگ شده بود.
حسام به اتاقش رفت و گفت:
- چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟ از دیروز با همون لباس‌ها بودی.
- لباس زنونه هم مگه داری؟
- من رو دست کم گرفتی؟
با شوخی گفتم:
- چه زود تا نبودم جام رو پر نگه داشتی. کی اومده هم‌خونه‌ات شده؟
خندید و گفت:
- گفتم که من رو دست کم نگیر!
مدتی بعد از اتاقش بیرون آمد، خودش لباسش را عوض کرده بود و تیشرت آبی رنگی را به تن کرده بود و پیراهن سفید مردانه‌ای را برایم آورد و گفت:
- این رو بپوش. دوش هم خواستی برو بگیر.
خندیدم و گفتم:
- این رو؟ گفتی تو رو دست کم نگیرم! ناامیدم کردی!
لبخندی زد و دست در جیب شلوارش کرد و گفت:
- به یه خانم فقط یه پیراهن مردانه میاد. البته بدون شلوار!
سرخ شدم و با غیظ او را نگاه کردم و گفتم:
- بیا بگیرش. نخواستیم.
خنده بلندی کرد و گفت:
- من نظرم رو گفتم تو چرا ان‌قدر منفی‌نگری؟ برو... برو عوض کن بدجور بوی اون‌جا رو گرفتی.
به طبقه بالا رفتم و لباس را به بینی‌ام نزدیک کردم. عطر حسام را استشمام کردم و دلم به تپش افتاد. لباسم را عوض کردم و آن را پوشیدم. با این‌که لباس به تنم زار می‌زد اما به قول حسام واقعاً به من می‌آمد. راست می‌گفت لباس مردانه فقط در این صورت به تن یک زن برازنده بود. شبیه معشوقه‌ها شده بودم. پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم:
- آهان! پس بگو! دکتر هوای لیدی آمریکایی رو کرده.
با حالتی منزجر کننده بق کردم دوباره موهایم را به گیر بستم و ناراحت از یاد گلوریا کمی دست‌دست کردم و از اتاق بیرون رفتم. به طرف پله‌ها سرازیر شدم. حسام داشت با تلفن سفارش غذا می‌داد روی اولین پله ایستادم و او را نگاه کردم که متوجه من شد، تماسش را قطع کرد و مقابل پله‌ها ایستاد و با لبخند محسوسی به من خیره شد. به پائین پله‌ها رفتم و سعی کردم بر اضطرابم غلبه کنم. حسام لبخندی زد و گفت:
- دیدی بهت میگم من رو دست کم نگیر. این لباس بیشتر از هر لباس دیگه بهت میاد.
سری تکان دادم و با لحنی که از آن بوی حسادت می‌داد گفتم:
- ممنون ولی امیدوارم یاد کسی نیافتاده باشی!
با تمسخر خندید و گفت:
- یاد کی بیافتم با این استایل؟
- نمی‌دونم! شاید لیدی اون‌طرف آب.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- معشوقه‌ها‌‌ی ایرانی به پای اون نمی‌رسند.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس همچین بیراه نگفتم.
با خنده اشاره به شلوارم کرد و گفت:
- البته اون شلوار پارچه‌ای مشکی نمی‌پوشید. بنابراین نگران نباش تو من رو یاد اون نمی‌اندازی.
این را گفت و رفت. لبم را از حرص فشردم و کف دستم را محکم به نرده کوبیدم و بعد صدای آخم بالا رفت و به خودم پیچیدم. او برگشت و با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی شد لیدی ایرانی؟
خودم را راست کردم و گفتم:
- واقعاً گلوریا این‌طوری پیش تو لباس می‌پوشید؟
روی مبل نشست و خودش را به نشنیدن زد و گفت:
- سفارش کوبیده دادم.
دلم فرو ریخت. از این‌که این‌طور می‌پیچاند به جاده خاکی معلوم بود که گلوریا با او زندگی هم کرده!
رنجیده گفتم:
- تو با گلوریا تو یه خونه بودی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
نگاه خونسردش را به من دوخت و با لحن جدی و محکمی گفت:
- بین من و گلوریا هیچی نشده فرگل. این بحث رو تموم کن و در موردش اصلاً حرف نزن!
از لحن جدی او ناچار عقب‌نشینی و سکوت کردم و با چهره‌ای پر از دلخوری رفتم و روی مبل نشستم. در حالی که هی از کنجکاوی و ناراحتی داشتم خودخوری می‌کردم. کمی بعد با لحن دلگیری گفتم:
- حالا رسوایی درست شده رو چه‌طور درست کنیم؟
خونسرد پا روی پا انداخت و تلویزیون را روشن کرد و گفت:
- کدوم رسوایی؟ ما نه خلاف شرع کردیم و نه کار غیرقانونی. همه چی قانوناً و شرعاً و عرفاً درسته این همه نگرانی تو برای چیه من نمی‌دونم واقعاً؟!
معترض گفتم:
- تو اصلاً این موضوع رو جدی نگرفتی. چرا نمی‌خوای متوجه بشی عشق تنها محور زندگی نیست. من و تو اصلاً برای هم ساخته نشدیم. من مناسب تو نیستم! مادر تو هیچ‌وقت با ازدواج ما موافقت نمی‌کنه. الان همه بفهمن این خبر به گوش مادرت و عموت برسه ما باید چی کار کنیم؟ درمورد من چه فکری می‌کنند؟
کلافه تلویزیون را خاموش کرد و چشم به من دوخت و گفت:
- تو این رو از ذهنت بیرون کن که بخوای به‌خاطر حرف دیگران عقب‌نشینی کنیم و از خودمون منصرف بشیم. من به هیچ‌وجه و هیچ دلیلی از تو منصرف نمیشم. چرا دائم این حرف رو می‌زنی فرگل؟! بعد هم اون‌ها مگه چی کار می‌خوان بکنن؟! من میگم انتخابم تویی و کسی حق حرف زدن نداره. بی‌خود همه چی رو پیچیده نکن.
حرفش را بریدم و گفتم:
- من و تو به درد هم نمی‌خوریم. فاصله طبقاتی من و تو زمین تا آسمونه ما هیچ تناسبی با هم نداریم.
از سر مبل بلند شد و به طرف من آمد و مصمم گفت:
- بهونه‌هات مسخره‌ است. وقتی من تو رو دوست دارم و تو هم من رو این حر‌ف‌ها مضحکه. من مگه می‌خوام تجارت کنم که تو داری فاصله طبقاتی رو بهونه می‌کنی؟ تو داری گیجم می‌کنی فرگل! داری دیوونه‌ام می‌کنی. تو زبون یه چیز دیگه میگی تو دلت یه حرف دیگه است.
حرفش را بریدم و سی*ن*ه به سی*ن*ه او ایستادم و بدون این‌که نگاه به چشمانش کنم گفتم:
- حسام ما دوتا دنیای متفاوتیم. برای احساساتی که یک لحظه جلو چشمت رو گرفته ان‌قدر تقلا نزن. حسام! خواهش... می‌کنم... خواهش می‌کنم تمومش کن. بیا یه فکری کنیم و این بدبختی رو یه جور حلش کنیم.
با لجاجت نگاهم کرد و گفت:
- ببین فرگل من به هیچ دلیلی ازت منصرف نمیشم مگه این‌که تو من رو دوست نداشته باشی. بی‌خود تقلا نزن و الکی این و اون رو وسط نکش! تکلیف من رو مشخص کن تو واقعاً به من احساسی داری یا نه؟
حرفش خشکم کرد. یاد آن روزی افتادم که تو خاک‌ریز به او گفتم دوستش ندارم. نمی‌خواستم دوباره مثل آن روز با دروغ‌هایم احساساتش را جریحه‌دار کنم. سکوت کردم. عصبی گفت:
- جوابم رو بده سکوت نکن.
بغض‌آلود بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- بخدا بین من و تو نمیشه. نمی‌خوام تو رو مثل بقیه کسایی که دوستشون داشتم از دست بدم.
درمانده اشک‌هایم پشت هم راه گرفتند. نتوانستم... نتوانستم باز هم به او بگویم. حتی شجاعت دوباره دروغ گفتن این‌که دوستش ندارم هم را نداشتم. حسام جلو آمد و گفت:
- چرا من رو از دست بدی؟ چرا می‌ترسی؟! هیچکی نمی‌تونه تو رو از من بگیره. از هیچ‌کَس نترس تا وقتی من کنارتم. به من اطمینان داشته باش.
در دلم می‌نالیدم:
- چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌فهمی که حرف‌هایی هست که نمیشه زد. چرا ان‌قدر من رو تو فشار می‌ذاری. چرا این دروغ رو باور نمی‌کنی من دوستت ندارم. آخه من جز با این دروغ‌ها راهی برای محافظت از تو و خودم ندارم.
دوباره آن چشمهٔ اشک لعنتی‌ام به خروش آمده بود و من تند‌تند مجبور بودم با کف دست ریزش آن‌ها را مهار کنم. بینی‌ام را بالا کشیدم و نگاه خیسم را از او دزدیدم. او با لحن آرامی گفت:
- به من اعتماد کن! نه مادرم نه هیچ‌کَس دیگه نمی‌تونه من رو از دست تو بگیره.
درحالی که بینی‌ام را بالا می‌کشیدم و بغض نیمه‌شکسته شده را فرو می‌خوردم گفتم:
- من به ‌هرکی تکیه کردم دنیا اون رو ازم گرفت. نمی‌خوام دوباره این اتفاق بیوفته. نمی‌خوام یه روز به یه جایی برسیم که بفهمیم راه ما به خاطر حرف‌های دیگران باید از هم جدا بشه. بهتره چشم‌هامون رو روی حقیقت نبندیم. تو از یه خانواده استخوان‌داری‌. موقعیت خوبی داری. از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز! من و تو هم کفو هم نیستیم.
حسام مصمم و با لحنی آمرانه پاسخ داد:
- این حرف‌های مزخرف رو تموم کن. ازدواج بده بستان نیست که داری مدام موقعیت من رو با خودت مقایسه می‌کنی. هرکی هم ناراضی باشه و ما رو با هم نخواد من جلوش وایستادم به شرطی که تو جا نزنی. من درمورد تو تصمیمم جدیه و کسی نمی‌تونه من رو از تو منصرف کنه. مگه این‌که تو من رو دوست نداشته باشی.
در همین لحظه زنگ در را زدند و من و حسام از هم فاصله گرفتیم حسام رفت تا غذاها را تحویل بگیرد و من سر مبل هق‌هق‌کنان نشستم. مدتی بعد حسام با یک لیوان آب به سمت من آمد و گفت:
- بگیر بخور.
به زور آب را به خوردم داد. سعی کردم آرام باشم. به سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را آب زدم. من گیر افتاده بودم. بین وجدان و احساسم، نه می‌توانستم دل بکنم نه می‌توانستم حقیقت را به او بگویم.
شب صدای زنگ در خانه پیاپی زده شد، حسام با نگاهی به آیفون تصویری چهره درهم کرد و گفت:
- عموئه!
هری دلم فرو ریخت. هر دو به هم نگریستیم با عجله از پله‌ها بالا رفتم. حسام در را باز کرد و صدای پرفسور امینی آمد که داخل خانه شد. گوشه‌ای در طبقه بالا پنهان شدم و با استرس و اضطراب شروع به خوردن ناخن‌هایم کردم. احوال‌پرسی گرمی کردند. مدتی در سکوت سنگین و نفس‌گیری گذشت و بعد عمویش به او گفت:
- حسام چه خبر؟ امروز نرفتی طرح جهادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حسام که به قضیه شک داشت گفت:
- چه‌طور ؟ دکتر یعقوبی خبرها رو رسونده؟
عمویش با لحن سرد و سنگینی گفت:
- حقیقت داره حسام؟
حسام با مکث کوتاهی گفت:
- قضیه با گفتن نه و آره توجیه نمیشه.
- خب قضیه چیه؟ تو بیمارستان مثل توپ ترکیده که تو و دکتر صفاجو با هم عقد کردید! درسته؟
حسام مصمم و محکم گفت:
- آره! من و فرگل محرمیت خوندیم.
سکوتی سنگینی حکم‌فرما شد او از شوک خبر همچنان به حسام خیره شده بود. کمی بعد عموی حسام لب گشود و معترض با لحن عصبی گفت:
- باز چی کار کردی حسام؟! اگه عقد کردی چرا ان‌قدر بی‌خبر! چرا چیزی به ما نگفتی؟ ان‌قدر عجله داشتی که حتی با کسی هم مشورت نکنی؟ بالاخره درسته خودت عاقلی ولی این چیزها که یه تصمیم الکی نیست خودت ببری و بدوزی.
حسام: درسته عمو! حق با شماست. قضیه یه خرده پیچیده است و نمیشه خیلی واردش شد ولی این دختر رو خیلی‌وقته که بهش علاقمند شدم. خودش موافق این موضوع نبود که این‌طوری محرمیت بخونیم ولی خب یه سری مسائل پیش اومد.
عموی حسام عصبی گفت:
- چه مسائلی؟ باز برای کی دلسوزی کردی؟! چی کار کردی حسام؟ با دختر مردم چی‌کار کردی؟ حیثیت و آبرومون رو که نبردی؟
از حرف‌های عمویش خشکم زده بود از خجالت مُردم و انگشتانم را گاز گرفتم و دست و بالم شروع به لرزیدن کرد. حسام خونسرد خندید و گفت:
- عموجان این حرف‌ها چیه؟! این فکرها چیه؟! همچین اتفاقی تا الان برای ما نیافتاده ما فقط یه محرمیت بین خودمون خوندیم که همدیگه رو بهتر بشناسیم.
با صدایی که از خشم بلند شده بود با تحکم گفت:
- مگه تو بزرگ نداری که سر خود هرکار میاد می‌کنی؟!
حسام کلافه گفت:
- عموجان به خدا قضیه این نیست! فقط قبل از این علاقه‌ها یه سری مسائل پیش اومد که مجبور شدیم محرمیت بخونیم. بعداً به هم علاقه پیدا کردیم.
- چه قضیه‌ای؟ اصلاً قضیه اون پیرزن چیه!
- ای بابا! دیروز دکترصفاجو برای معاینه یه مریض که نتونست بیاد درمانگاه به خونه‌اش رفت تا برسه دیر شد. گوشی‌اش هم جا گذاشته بود تو درمانگاه هرچی موقع رفتن تماس گرفتیم نتونستیم گیرش بیاریم. دست‌آخر هم چون بچه‌ها دیرشون می‌شد، من گفتم که می‌مونم تا دکتر بیاد بقیه برند، نهایتاً ماشین می‌گیریم و برمی‌گردیم تهران. ایشون وقتی اومدن شب بود هرچی تو جاده تلاش کردیم ماشین گیر نیومد، نمی‌شد که تو اون برهوت تو کوچه خیابون بمونیم تازه اون‌وقت شب هم معلوم نبود چه آدم‌هایی گیر ما بیافتند. داخل روستا رفتیم اولین خونه، خونه‌ی یه پیرزنی بود گفتیم کسی از اهالی روستا ماشین داره به ما بده برگردیم گفت نه اگه زن و شوهرید بیاید داخل! خب ما هم صوری هم که باشه همچین چیزی بودیم. رفتیم داخل شب سر رختخواب انداختن پیرزنه گیر داد اگه زن و شوهر نیستید از خونه من برید بیرون.
سکوتی حکم‌فرما شد و او دوباره ادامه داد:
- دیگه شب مجبور شدیم تو یه اتاق اون هم برای اولین‌بار باشیم و هیچ اتفاقی هم بین ما نیفتاد خیال‌تون راحت.
عموی حسام براق شد و آمرانه گفت:
- حسام! لا اله الا الله!
حسام: می‌خوام سوءتفاهم تو ذهنتون نیاد عموجان. شما اولش گارد گرفتین من هم دارم حقیقت رو میگم. بعد هم صبحش من موقع رفتن یه مقدار پول گذاشتم اون‌جا اومدم پیرزنه هم می‌خواسته پول رو برگردونه میاد از بچه‌ها می‌پرسه زن و شوهر دکتر کجا هستند و بقیه ماجرا.
عمویش از سر نصیحت شروع کرد و گفت:
- حسام چرا ان‌قدر عجولانه رفتار کردی؟ چه‌قدر آخه دردسر درست می‌کنی؟ چرا با دلسوزی‌هات هم خودت رو تو دردسر می‌اندازی هم مردم رو؟! چرا یه مقدار با ما مشورت نکردی؟ بالاخره هر دختری حرمتی داره! از زیر بته عمل نیومده! تو رسم رسومات ایران رو فراموش کردی؟! فکر کردی این‌جا آمریکاست که خودت ببری و بدوزی و بعد بگی من این دختر رو می‌خوام تموم؟!
حسام: عمو باور کن شرایط ایجاب می‌کرد که زودتر عقد کنیم.
- یعنی چی حسام؟ یعنی چی؟ این حرف‌ها یعنی چی؟ چه شرایطی؟!
حسام من‌من‌کنان گفت:
- والله عمو یه بار به خونه دختره دزد زد اگه نمی‌رسیدم دختر بیچاره با چاقو سلاخی شده بود. صلاح ندونستم تنها باشه. خودتون خبر دارید دیگه، پدرش فوت شد، بعد از اون هم صاحبخونه با یه قولنامه جعلی که داستانش مفصله پول ودیعه دختره رو بالا کشید. دشمنی صاحب‌خونه هم باهاش زیاد بود سر همین ترجیح دادم که بیاد خونه من زندگی کنه.
عموی حسام متحیر گفت:
- پس این دختر مادر نداره؟ قوم و خویش... .
حسام به میان حرفش آمد و گفت:
- مادرش چندسال پیش به رحمت خدا رفته. قوم و خویشش هم سر ازدواج مادر و پدرش باهاشون قطع رابطه کردند.
پرفسور امینی به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- دختره پیش تو زندگی می‌کرد؟ برای همین صیغه کردید؟
حسام : می‌دونید چه‌قدر طول کشید تا راضیش کردم. مگه قبول می‌کرد بیاد این‌جا زندگی کنه. درسته این چیزها درست نیست. خودش هم این رو خیلی گفت اما مقصر من بودم، نمی‌تونستم اون‌طوری رهاش کنم. پدرش قبل مرگ خیلی نگرانش بود.
عموی حسام عصبی و سرزنش‌بار گفت:
- حسام... حسام... چه کارهایی که نمی‌کنی! چرا با من که عموتم و بزرگت مشورت نکردی؟ الان به مادرت چی می‌خوای بگی؟
لرزی بر تنم افتاد. حسام گفت:
- فعلاً چیزی نگید.خودم قضیه رو حل می‌کنم. شما دخالت نکنید.
- حسام مادرت به این راحتی از این قضیه نمی‌گذره. اون هنوزم امید داره که تو با اون دختر آمریکایی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین