- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
با فشردن دستهایم دوباره به خودم آمدم، دوباره به آن صورت و نگاه مهربان چشم دوختم. به کسی که در این مدت بیچارگی و فلاکتم تنها تکیهگاه من بیکَس بود. از دست دادن او برایم گران بود. از دست دادن او برایم یعنی از دست دادن همهچیز!
بغضی که داشت خفهام میکرد دوباره اشک شد و به چشمانم نشست دستم را از دستش بیرون آوردم و حلقه دستانم را به دور گردنش آویختم و او را در آغوش گرفتم. گرچه او از حرکت ناگهانیام کمی بهتزده شد اما من در آن شرایط بغرنج فقط شانهی کسی را میخواستم که به وسعت دریاها گریه کنم. چانهام را به شانهاش تکیه دادم اشکهایم بیاختیار راه گرفتند. پیشانیام را به شانهاش چسباندم و به سختی سعی کردم بغضی که داشت گلویم را پاره میکرد فروبخورم. حسام با نگرانی و آشفتگی مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشکآلود من خیره شد و گفت:
- نکنه اون پسره چیزی بهت گفته؟
به خودم آمدم و دستپاچه درحالی که ریزش اشکهایم تحت اختیار خودم نبود گفتم:
- چی؟ نه! نه! اون مقصر نیست.
متعجب گفت:
- پس چی شده؟ چرا مثل مرغ سرکنده شدی؟
اشکهایم پیاپی میآمدند، حرفها تا گلویم بالا میآمدند و گیر میکردند. باز هم در من جسارتی برای گفتن رازم نبود، تا میآمدم آن راز را فاش کنم انگار که راه گلویم بسته میشد و ترس مهر محکمی به دهانم میزد. ترس از رفتن او، ترس از اجرای سفتهها، ترس از بیپناهی!
دستپاچه برای توجیه آن اشکهایی که سیلوار بدون اختیار من از چشمانم پیدرپی راه میگرفتند، با دروغی باور نکردنی و به طرز احمقانهای گفتم: صبح یه مریض ایست قلبی داشتم که جلوی چشمهام مُرد. منم یاد بابام... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که بغضم ترکید و مسرانه گفتم:
- مثل بابام مُرد. روی تخت قلبش وایستاد. دلم برای بابام تنگ شده حسام.
هقهقهایم بیامان شروع کردند به بند آوردن نفسهایم و بیهیچ خجالتی با صدای بلند گریه میکردم. برایم مهم نبود دیگر حسام حرفهایم را باور کند یا نه فقط میخواستم سر درونم را پنهان کنم.
او متأثر بغلم کرد و دست نوازشی به سرم کشید و سکوت تاریک اتاقش را گریههای من میشکست. زیر لب بدون اینکه صدایم به گوش حسام برسد گفتم:
- حسام... من رو ببخش.
او با نوای آرامش بخشی کمی سعی کرد دلداریام بدهد، تلاش کرد با حرفهایش آرامم کند. آغوش گرمش مثل آغوش پدرم بود که وقتی از زندگی کم میآوردم بغلم میکرد و دلداریم میداد. ای زندگی! به هرکسی تکیهکردم به آن طمع کردی و از دستم ربودی. حالا... حالا هم حسام را میخواهی!
هقهقهایم سکوت اتاقش را میشکست. مرا از خود جدا کرد و دلسوزانه اشکهایم را پاک کرد و سعی کرد دلداریم بدهد اما دیگر از شدت هقهق نفسم درنمیآمد وضعیت بغرنجم او را واداشت تا برایم آب بیاورد. بنابراین از اتاقش بیرون رفت تا یک لیوان آب برای من بیاورد، او که رفت من نیز در اتاق تاریک او دوام نیاوردم و بعد از رفتن او از اتاقش بیرون رفتم. هنوز اثرات هقهقهایم پا برجا بود، در حالی که سرم پائین بود سعی داشتم با فروخوردن هقهقهایم بر آنها غلبه کنم از راهروها پیچیدم و از بخش مغز و اعصاب بیرون آمدم که به یکباره به جثه سفیدپوشی برخوردم. سرم را که بالا گرفتم، نگاهم با نگاه متحیر میثم گره خورد. با دیدن چهره من که زار میزد چه گریه شدیدی داشتم برای لحظهای ماتش برده بود. معطل نکردم و او را کنار زدم و دواندوان به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. چهقدر بد شد که او مرا در آن حالت دید. الان در ذهنش پیشداوری کرده و همه را از چشمان حسام میدید. کمی که آثار گریه از چشمان و بینیام محو شد از اتاق بیرون آمدم. از پذیرش مرا پیج کردند نفسعمیقی کشیدم. گرچه هنوز سبک نشده بودم اما گریه کمی باعث تسکین اضطرابم شده بود. کمی بعد به بخش رفتم. سوند مریضی که تازه از اتاق عمل آورده بودند را زدم. بعد دوباره به اتاق حسام رفتم تا دیوانهبازی را که درآوردم توجیه کنم. حسام را نگران دیدم که به اتاقهای بخش داخلی به دنبال من سر میکشید. او را صدا زدم. سراسیمه به طرفم آمد نگاهم که به آن چشمان سبز متلاطم از نگرانی گره خورد، دلم فروریخت. با دلخوری گفت:
- کجا رفتی؟
دستش را گرفتم و او را به داخل اتاقی که خالی بود و کسی در آن نبود کشیدم و در را بستم در حالی که از نگاه کردن به او فرار میکردم گفتم:
- ببخشید حسام من واقعاً امروز یاد بابا و زجرهایی که کشید افتادم و احساساتی شدم یه دفعه کنترلم رو از دست دادم.
دوباره به چشمانش خیره شدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- باعث نگرانیت شدم. جز دردسر و نگرانی واقعاً برات چیزی ندارم.
برای اینکه او را از نگرانی دربیاورم دوباره از گردنش آویزان شدم و بغلش کردم و زیرگوشش زمزمه کردم:
- ممنونم حسام. ممنوم که تو زندگیم هستی. من واقعاً بدون تو زنده نمیموندم.
سرم را به عقب کشیدم و نگاه تشکرآمیز و پرمحبتم را به آن نگاه گیرا و مهربان او دوختم.
لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش بست. ته ریشهای مشکیاش روی صورت سفیدش جذابیتش را دو چندان میکرد. نگاههای ما به روی هم بود نفسهای ما درهم میآمیخت. تاب نگاههایش را نداشتم صورتش را آرامآرام نزدیک صورتم آورد و از کمرم گرفت. اما شرمزده با یک حرکت سریع کف دستم را به سی*ن*هاش چسباندم و صورتم را کمی از صورتش عقب کشیدم. نگاهش هنوز به چشمانم بود و من در باغ سبز چشمانش داشتم هیپنوتیزم میشدم، کمی خودش را کنترل کرد و صورتش را عقب کشید. از او فاصله گرفتم و تمام بدنم به یکباره در تبی داغ میسوخت و عرق شرم از سر و روی و پشتم جاری شد. طوری در آتش خجالت میسوختم که داشتم از گرما خفه میشدم. لبخند شیطنتآمیزی روی لبش نقش بست و عقبعقب رفتم به طرف در و او با دیدن آن همه شرم در من گفت:
- باشه برو! این دفعه قسر در رفتی. ولی دفعه دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی.
این را گفت و من دستگیره در را فشردم و با نگاهی شرمزده او را مینگریستم و او چشمکی شیطنتبار زد. زود از اتاق بیرون رفتم. دست روی گونههای پرحرارتم گذاشتم و تا قبل از اینکه کسی مچم را بگیرد دواندوان به طرف پنجره سالن رفتم. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نقش بست. دستی به پیشانی خیسم کشیدم.
بغضی که داشت خفهام میکرد دوباره اشک شد و به چشمانم نشست دستم را از دستش بیرون آوردم و حلقه دستانم را به دور گردنش آویختم و او را در آغوش گرفتم. گرچه او از حرکت ناگهانیام کمی بهتزده شد اما من در آن شرایط بغرنج فقط شانهی کسی را میخواستم که به وسعت دریاها گریه کنم. چانهام را به شانهاش تکیه دادم اشکهایم بیاختیار راه گرفتند. پیشانیام را به شانهاش چسباندم و به سختی سعی کردم بغضی که داشت گلویم را پاره میکرد فروبخورم. حسام با نگرانی و آشفتگی مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشکآلود من خیره شد و گفت:
- نکنه اون پسره چیزی بهت گفته؟
به خودم آمدم و دستپاچه درحالی که ریزش اشکهایم تحت اختیار خودم نبود گفتم:
- چی؟ نه! نه! اون مقصر نیست.
متعجب گفت:
- پس چی شده؟ چرا مثل مرغ سرکنده شدی؟
اشکهایم پیاپی میآمدند، حرفها تا گلویم بالا میآمدند و گیر میکردند. باز هم در من جسارتی برای گفتن رازم نبود، تا میآمدم آن راز را فاش کنم انگار که راه گلویم بسته میشد و ترس مهر محکمی به دهانم میزد. ترس از رفتن او، ترس از اجرای سفتهها، ترس از بیپناهی!
دستپاچه برای توجیه آن اشکهایی که سیلوار بدون اختیار من از چشمانم پیدرپی راه میگرفتند، با دروغی باور نکردنی و به طرز احمقانهای گفتم: صبح یه مریض ایست قلبی داشتم که جلوی چشمهام مُرد. منم یاد بابام... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که بغضم ترکید و مسرانه گفتم:
- مثل بابام مُرد. روی تخت قلبش وایستاد. دلم برای بابام تنگ شده حسام.
هقهقهایم بیامان شروع کردند به بند آوردن نفسهایم و بیهیچ خجالتی با صدای بلند گریه میکردم. برایم مهم نبود دیگر حسام حرفهایم را باور کند یا نه فقط میخواستم سر درونم را پنهان کنم.
او متأثر بغلم کرد و دست نوازشی به سرم کشید و سکوت تاریک اتاقش را گریههای من میشکست. زیر لب بدون اینکه صدایم به گوش حسام برسد گفتم:
- حسام... من رو ببخش.
او با نوای آرامش بخشی کمی سعی کرد دلداریام بدهد، تلاش کرد با حرفهایش آرامم کند. آغوش گرمش مثل آغوش پدرم بود که وقتی از زندگی کم میآوردم بغلم میکرد و دلداریم میداد. ای زندگی! به هرکسی تکیهکردم به آن طمع کردی و از دستم ربودی. حالا... حالا هم حسام را میخواهی!
هقهقهایم سکوت اتاقش را میشکست. مرا از خود جدا کرد و دلسوزانه اشکهایم را پاک کرد و سعی کرد دلداریم بدهد اما دیگر از شدت هقهق نفسم درنمیآمد وضعیت بغرنجم او را واداشت تا برایم آب بیاورد. بنابراین از اتاقش بیرون رفت تا یک لیوان آب برای من بیاورد، او که رفت من نیز در اتاق تاریک او دوام نیاوردم و بعد از رفتن او از اتاقش بیرون رفتم. هنوز اثرات هقهقهایم پا برجا بود، در حالی که سرم پائین بود سعی داشتم با فروخوردن هقهقهایم بر آنها غلبه کنم از راهروها پیچیدم و از بخش مغز و اعصاب بیرون آمدم که به یکباره به جثه سفیدپوشی برخوردم. سرم را که بالا گرفتم، نگاهم با نگاه متحیر میثم گره خورد. با دیدن چهره من که زار میزد چه گریه شدیدی داشتم برای لحظهای ماتش برده بود. معطل نکردم و او را کنار زدم و دواندوان به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. چهقدر بد شد که او مرا در آن حالت دید. الان در ذهنش پیشداوری کرده و همه را از چشمان حسام میدید. کمی که آثار گریه از چشمان و بینیام محو شد از اتاق بیرون آمدم. از پذیرش مرا پیج کردند نفسعمیقی کشیدم. گرچه هنوز سبک نشده بودم اما گریه کمی باعث تسکین اضطرابم شده بود. کمی بعد به بخش رفتم. سوند مریضی که تازه از اتاق عمل آورده بودند را زدم. بعد دوباره به اتاق حسام رفتم تا دیوانهبازی را که درآوردم توجیه کنم. حسام را نگران دیدم که به اتاقهای بخش داخلی به دنبال من سر میکشید. او را صدا زدم. سراسیمه به طرفم آمد نگاهم که به آن چشمان سبز متلاطم از نگرانی گره خورد، دلم فروریخت. با دلخوری گفت:
- کجا رفتی؟
دستش را گرفتم و او را به داخل اتاقی که خالی بود و کسی در آن نبود کشیدم و در را بستم در حالی که از نگاه کردن به او فرار میکردم گفتم:
- ببخشید حسام من واقعاً امروز یاد بابا و زجرهایی که کشید افتادم و احساساتی شدم یه دفعه کنترلم رو از دست دادم.
دوباره به چشمانش خیره شدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- باعث نگرانیت شدم. جز دردسر و نگرانی واقعاً برات چیزی ندارم.
برای اینکه او را از نگرانی دربیاورم دوباره از گردنش آویزان شدم و بغلش کردم و زیرگوشش زمزمه کردم:
- ممنونم حسام. ممنوم که تو زندگیم هستی. من واقعاً بدون تو زنده نمیموندم.
سرم را به عقب کشیدم و نگاه تشکرآمیز و پرمحبتم را به آن نگاه گیرا و مهربان او دوختم.
لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش بست. ته ریشهای مشکیاش روی صورت سفیدش جذابیتش را دو چندان میکرد. نگاههای ما به روی هم بود نفسهای ما درهم میآمیخت. تاب نگاههایش را نداشتم صورتش را آرامآرام نزدیک صورتم آورد و از کمرم گرفت. اما شرمزده با یک حرکت سریع کف دستم را به سی*ن*هاش چسباندم و صورتم را کمی از صورتش عقب کشیدم. نگاهش هنوز به چشمانم بود و من در باغ سبز چشمانش داشتم هیپنوتیزم میشدم، کمی خودش را کنترل کرد و صورتش را عقب کشید. از او فاصله گرفتم و تمام بدنم به یکباره در تبی داغ میسوخت و عرق شرم از سر و روی و پشتم جاری شد. طوری در آتش خجالت میسوختم که داشتم از گرما خفه میشدم. لبخند شیطنتآمیزی روی لبش نقش بست و عقبعقب رفتم به طرف در و او با دیدن آن همه شرم در من گفت:
- باشه برو! این دفعه قسر در رفتی. ولی دفعه دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی.
این را گفت و من دستگیره در را فشردم و با نگاهی شرمزده او را مینگریستم و او چشمکی شیطنتبار زد. زود از اتاق بیرون رفتم. دست روی گونههای پرحرارتم گذاشتم و تا قبل از اینکه کسی مچم را بگیرد دواندوان به طرف پنجره سالن رفتم. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نقش بست. دستی به پیشانی خیسم کشیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: