جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,119 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
با فشردن دست‌هایم دوباره به خودم آمدم، دوباره به آن صورت و نگاه مهربان چشم دوختم. به کسی که در این مدت بیچارگی و فلاکتم تنها تکیه‌گاه من بی‌کَس بود. از دست دادن او برایم گران بود. از دست دادن او برایم یعنی از دست دادن همه‌چیز!
بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد دوباره اشک شد و به چشمانم نشست دستم را از دستش بیرون آوردم و حلقه دستانم را به دور گردنش آویختم و او را در آغوش گرفتم. گرچه او از حرکت ناگهانی‌ام کمی بهت‌زده شد اما من در آن شرایط بغرنج فقط شانه‌ی کسی را می‌خواستم که به وسعت دریاها گریه کنم. چانه‌ام را به شانه‌اش تکیه دادم اشک‌هایم بی‌اختیار راه گرفتند. پیشانی‌ام را به شانه‌اش چسباندم و به سختی سعی کردم بغضی که داشت گلویم را پاره میکرد فروبخورم. حسام با نگرانی و آشفتگی مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشک‌آلود من خیره شد و گفت:
- نکنه اون پسره چیزی بهت گفته؟
به خودم آمدم و دست‌پاچه درحالی که ریزش اشک‌هایم تحت اختیار خودم نبود گفتم:
- چی؟ نه! نه! اون مقصر نیست.
متعجب گفت:
- پس چی شده؟ چرا مثل مرغ سرکنده شدی؟
اشک‌هایم پیاپی می‌آمدند، حرف‌ها تا گلویم بالا می‌آمدند و گیر می‌کردند. باز هم در من جسارتی برای گفتن رازم نبود، تا می‌آمدم آن راز را فاش کنم انگار که راه گلویم بسته می‌شد و ترس مهر محکمی به دهانم می‌زد. ترس از رفتن او، ترس از اجرای سفته‌ها، ترس از بی‌پناهی!
دست‌پاچه برای توجیه آن اشک‌هایی که سیل‌وار بدون اختیار من از چشمانم پی‌درپی راه می‌گرفتند، با دروغی باور نکردنی و به طرز احمقانه‌ای گفتم: صبح یه مریض ایست قلبی داشتم که جلوی چشم‌هام مُرد. منم یاد بابام... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که بغضم ترکید و مسرانه گفتم:
- مثل بابام مُرد. روی تخت قلبش وایستاد. دلم برای بابام تنگ شده حسام.
هق‌هق‌هایم بی‌امان شروع کردند به بند آوردن نفس‌هایم و بی‌هیچ خجالتی با صدای بلند گریه می‌کردم. برایم مهم نبود دیگر حسام حرف‌هایم را باور کند یا نه فقط می‌خواستم سر درونم را پنهان کنم.
او متأثر بغلم کرد و دست نوازشی به سرم کشید و سکوت تاریک اتاقش را گریه‌های من می‌شکست. زیر لب بدون این‌که صدایم به گوش حسام برسد گفتم:
- حسام... من رو ببخش.
او با نوای آرامش بخشی کمی سعی کرد دلداری‌ام بدهد، تلاش کرد با حرف‌هایش آرامم کند. آغوش گرمش مثل آغوش پدرم بود که وقتی از زندگی کم می‌آوردم بغلم می‌کرد و دلداریم می‌داد. ای زندگی! به هرکسی تکیه‌کردم به آن طمع کردی و از دستم ربودی. حالا..‌. حالا هم حسام را می‌خواهی!
هق‌هق‌هایم سکوت اتاقش را می‌شکست. مرا از خود جدا کرد و دلسوزانه اشک‌هایم را پاک کرد و سعی کرد دلداریم بدهد اما دیگر از شدت هق‌هق نفسم درنمی‌آمد وضعیت بغرنجم او را واداشت تا برایم آب بیاورد. بنابراین از اتاقش بیرون رفت تا یک لیوان آب برای من بیاورد، او که رفت من نیز در اتاق تاریک او دوام نیاوردم و بعد از رفتن او از اتاقش بیرون رفتم. هنوز اثرات هق‌هق‌هایم پا برجا بود، در حالی که سرم پائین بود سعی داشتم با فروخوردن هق‌هق‌هایم بر آنها غلبه کنم از راهروها پیچیدم و از بخش مغز و اعصاب بیرون آمدم که به یک‌باره به جثه سفیدپوشی برخوردم. سرم را که بالا گرفتم‌، نگاهم با نگاه متحیر میثم گره خورد. با دیدن چهره من که زار می‌زد چه گریه شدیدی داشتم برای لحظه‌ای ماتش برده بود. معطل نکردم و او را کنار زدم و دوان‌دوان به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. چه‌قدر بد شد که او مرا در آن حالت دید. الان در ذهنش پیش‌داوری کرده و همه را از چشمان حسام می‌دید. کمی که آثار گریه از چشمان و بینی‌ام محو شد از اتاق بیرون آمدم. از پذیرش مرا پیج کردند نفس‌عمیقی کشیدم. گرچه هنوز سبک نشده بودم اما گریه کمی باعث تسکین اضطرابم شده بود. کمی بعد به بخش رفتم. سوند مریضی که تازه از اتاق عمل آورده بودند را زدم. بعد دوباره به اتاق حسام رفتم تا دیوانه‌بازی را که درآوردم توجیه کنم. حسام را نگران دیدم که به اتاق‌های بخش داخلی به دنبال من سر می‌کشید. او را صدا زدم. سراسیمه به طرفم آمد نگاهم که به آن چشمان سبز متلاطم از نگرانی گره خورد، دلم فروریخت. با دلخوری گفت:
- کجا رفتی؟
دستش را گرفتم و او را به داخل اتاقی که خالی بود و کسی در آن نبود کشیدم و در را بستم در حالی که از نگاه کردن به او فرار می‌کردم گفتم:
- ببخشید حسام من واقعاً امروز یاد بابا و زجرهایی که کشید افتادم و احساساتی شدم یه دفعه کنترلم رو از دست دادم.
دوباره به چشمانش خیره شدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- باعث نگرانیت شدم. جز دردسر و نگرانی واقعاً برات چیزی ندارم.
برای این‌که او را از نگرانی دربیاورم دوباره از گردنش آویزان شدم و بغلش کردم و زیرگوشش زمزمه کردم:
- ممنونم حسام. ممنوم که تو زندگیم هستی. من واقعاً بدون تو زنده نمی‌موندم.
سرم را به عقب کشیدم و نگاه تشکرآمیز و پرمحبتم را به آن نگاه گیرا و مهربان او دوختم.
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش نقش بست. ته‌ ریش‌های مشکی‌اش روی صورت سفیدش جذابیتش را دو چندان می‌کرد. نگاه‌های ما به روی هم بود نفس‌های ما درهم می‌آمیخت. تاب نگاه‌هایش را نداشتم صورتش را آرام‌آرام نزدیک صورتم آورد و از کمرم گرفت. اما شرم‌زده با یک حرکت سریع کف دستم را به سی*ن*ه‌اش چسباندم و صورتم را کمی از صورتش عقب کشیدم. نگاهش هنوز به چشمانم بود و من در باغ سبز چشمانش داشتم هیپنوتیزم می‌شدم، کمی خودش را کنترل کرد و صورتش را عقب کشید. از او فاصله گرفتم و تمام بدنم به یک‌باره در تبی داغ می‌سوخت و عرق شرم از سر و روی و پشتم جاری شد. طوری در آتش خجالت می‌سوختم که داشتم از گرما خفه می‌شدم. لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبش نقش بست و عقب‌عقب رفتم به طرف در و او با دیدن آن همه شرم در من گفت:
- باشه برو! این دفعه قسر در رفتی. ولی دفعه دیگه نمی‌تونی از دستم فرار کنی.
این را گفت و من دستگیره در را فشردم و با نگاهی شرم‌زده او را می‌نگریستم و او چشمکی شیطنت‌بار زد. زود از اتاق بیرون رفتم‌. دست روی گونه‌های پرحرارتم گذاشتم و تا قبل از این‌که کسی مچم را بگیرد دوان‌دوان به طرف پنجره سالن رفتم. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نقش بست. دستی به پیشانی‌ خیسم کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعدازظهر کارم در بیمارستان تمام شد و به خانه رفتم اما خواب در سرم شکسته بود. فکر حسام و مادر او برای لحظه‌ای از جلوی چشمانم محو نمی‌شد. فکرهای پلید دست از سرم برنمی‌داشت. من یا باید حسام را انتخاب می‌کردم و به نمونه‌ها تزریق نمی‌کردم که در غیر این صورت حسام را حتماً از دست می‌‌دادم یا باید مادرحسام را انتخاب می‌کردم و با نقشه‌ای حساب شده خودم را از این مهلکه نجات می‌دادم. من مدت‌هاست که به این حقیقت تلخ فکر کردم اما دلم قبول نمی‌کرد که او را رها کنم و بروم. بعلاوه این‌که حالا حسام از دوست داشتن من مطمئن است و برای ترک کردن او به بهانه خیلی محکمی احتیاج دارم تا او ضربه‌ای از محبت من نخورد. قطعاً رها کردن من نیز تاثیر خوبی روی احساساتش نخواهد گذاشت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. گیج و درمانده بودم. از یک طرف احساساتم و از طرف دیگر خ*یانت به او و قولی که به پدرم داده بودم. هرروز در این منجلاب دست و پا می‌زدم و فرو می‌رفتم. هیچ راهی برای نجات نبود.
صدای زنگ گوشی مرا از آن ماتم بیرون آورد به خودم آمدم و نگاهم به صفحه گوشی‌ام افتاد، شماره ناشناسی از خارج از کشور بود. قطعاً مادر حسام بود. به فکر فرو رفتم و بعد بلند شدم و کمدم را به هم ریختم و به دنبال گوشی پدرم کشو را زیر و رو کردم با دست‌هایی لرزان آن را روشن کردم. گوشی‌ام بعد از لحظه‌ای قطع شد و دوباره شروع به زنگ زدن کرد. گوشی پدرم را روی ضبط صوت گذاشتم و تماس مادر حسام را وصل کردم و روی بلندگو گذاشتم. صدای خشک و عصبی مادر حسام از آن سوی خط شنیده شد:
- فکر می‌کنی داری چه غلطی می‌کنی؟
سکوت طولانی کردم که با تردید گفت:
- الو؟
با صدایی که از ته حلقم به سختی بیرون می‌آمد گفتم:
- می‌شنوم.
خشمگین‌تر از قبل گفت:
- چی کار داری می‌کنی؟ داری چه غلطی می‌کنی؟ تو فکر کردی می‌تونی منو دور بزنی؟ فکر کردی که کارت با من تموم شده دیگه می‌تونی هر غلطی دلت می‌خواد بکنی؟
خونسرد گفتم:
- من نمی‌تونم بیشتر از این کاری بکنم. بهتون گفته بودم. اصلاً برام مهم نیست چی کار می‌کنید.
سکوت طولانیش نشان می‌داد که از حرف‌های من جا خورده است. دوباره گفت:
- این آخرین هشدار من به توئه و این آخرین کاری بود که باید می‌کردی. چون بعد از این تحقیقات حسام برمی‌گرده آمریکا. هنوز دیر نشده. روی کشت دوم، تومور اون نمونه‌ها می‌تونه برگرده همین امروز کار رو تموم کن و اون موادی که برات فرستادم رو تزریق کن و هم خودت و هم بچهٔ من رو از این جهنم خلاص کن.
نفس لرزان و عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیلی واضح بهتون گفتم، من دیگه همکاری نمی‌‌کنم‌. حتی... حتی از اون آزمایشگاه هم استعفا میدم. مطمئناً اگه من این نمونه‌ها رو از بین ببرم شما باز دست از سر من برنمی‌دارید.
صدای فریادش گوشم را آزرد:
- یا امروز کار رو تموم می‌کنی یا فردا پشت میله‌های زندان آب می‌خوری و طوری با رسوایی از بیمارستان میری که جرأت نمی‌کنی تو چشم هیچ کدوم از همکارات نگاه کنی. منتظر اقدام من باش!
قبل از این‌که حرفی بزنم تلفن را قطع کرد. پوزخندی زدم. صدای صوت مادر حسام را که ضبط کرده بودم باز پخش زدم. خیلی واضح شنیده می‌شد‌. زهرخندی روی لبم نقش بست و گفتم:
- بعد از این تو باید فکر کنی چه غلطی قراره بکنی. چندتا از صدای ضبط شده کپی گرفتم و به ایمیلم ارسال کردم تا آن را داشته باشم. هرچند که به مادر حسام اراجیف گفتم تا در صدای ضبط شده خودم را تبرئه کنم اما هنوز می‌ترسیدم و دست و دلم می‌لرزید.
فعلاً تنها راه حلی که به ذهنم می‌رسید آزاد کردن سفته‌ها از چنگال او بود. لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- بچرخ تا بچرخیم.
حالا من مدرکی داشتم که به حسام ثابت می‌کرد، مادرش و من با هم دست در یک کاسه داشتیم. افسوس می‌خوردم که چرا زودتر این فکر به عقلم نرسید. تا شب تصمیمم را از زوایای مختلف بررسی کردم. به تزریق نمونه‌ها فکر کردم. به تهدید مادرش فکر کردم. به نشان دادن صداهای ضبط شده به حسام و به گفتن حقیقت، اما باز طمع کردم و گفتن حقیقت را به حسام فعلاً جایز ندانستم. راه دیگری به ذهنم رسیده بود. می‌خواستم از این صوت برای پس گرفتن سفته‌هایم از مادر حسام استفاده کنم. اما باز هم مادر حسام می‌توانست کاری کند که مجوز پزشکی‌ام باطل شود. آن شب جهنمی هم گذشت و حسام شیفت بود و من تمام شب به او و راهی برای مقابله با مادر او فکر می‌کردم تصمیم گرفتم فکرهایم را با زهرا در میان بگذارم.
در محوطه بیمارستان کنار زهرا نشستم و با دستان لرزانی گوشی‌ام را از جیب روپوشم بیرون آوردم هندزفری را به آن زدم و آن را به طرف زهرا گرفتم و گفتم:
- زهرا این رو گوش کن!
زهرا آن را با تردید از من گرفت و در گوشش گذاشت. سوز سردی می‌وزید و از سرما کمی دندان‌هایم به هم می‌خورد. زهرا با دقت مشغول گوش دادن به مکالمه ضبط شده بود. نگاه‌های معنی‌داری به من کرد. بی‌صبرانه منتظر بودم که تمام شود و نظرش را بگوید. هندزفری را از گوشش خارج کرد و مردد گفت:
- خب؟ می‌خوای چی کار کنی؟
- با این می‌خوام سفته‌ها رو پس بگیرم.
زهرا کلافه گفت:
- این اشتباه تو رو پاک نمی‌کنه فرگل! تو فقط داری برای خودت زمان می‌خری. تو بخوای نخوای هم‌دست مادرشی! تو هم تو جرم اون شریکی، این کار تو رو تبرئه نمی‌کنه. یک لحظه به این فکر کن که مادر حسام بزنه سیم آخر و ماجرا رو به حسام بگه.
- نمیگه زهرا! اون جرأت همچین کاری رو نداره.
- چرا نداره؟ مگه از چی می‌ترسه؟! بالاخره این‌ها مادر و پسر اند. گوشت از استخون جدا نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- نه زهرا گوش کن! حسام اگه بفهمه مادرش نمونه‌ها رو از بین برده دور مادرش رو برای همیشه خط می‌کشه و برنمی‌گرده آمریکا. مادرش بیشتر از هرکس دیگه‌ای از این می‌ترسه. اگه تهدیدش کنم که صوت رو برای حسام می‌فرستم می‌تونم مجبورش کنم که سفته‌ها رو پس بده. وقتی سفته‌ها رو بگیرم لااقل می‌تونم کمی زمان بخرم برای نمونه‌ها و این‌طوری اون راحت نمی‌تونه کاری بکنه هرکار بکنه پای خودش هم گیره. لااقل با سفته تهدید به زندان نمیشم. نمی‌تونه بیاد با مأمور جلو بیمارستان و آبروی من رو ببره.
- بعدش چی فرگل‌؟! به نظرت برای تلافی قدم دیگه‌ای برنمی‌داره؟
سکوت کردم. زهرا شانه‌هایم را گرفت و گفت:
- هنوز هم میگم بهتره تا کار به جاهای باریک نکشیده حقیقت رو به حسام بگی.
با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- فکر می‌کنی شنیدن خ*یانت کسایی که دوستش داره راحته زهرا؟ خرد نمیشه؟ شکسته نمیشه؟ نمیگه دونفر از عزیزترین آدم‌هایی که بهشون اعتماد داشتم چه‌طوری داشتند از پشت به من خنجر می‌زدند. نابود میشه زهرا! جدا از همه‌ی این‌ها من نمی‌خوام احساساتش رو جریحه‌دار کنم.
زهرا با شنیدن حرفم متأثر شد و سکوت کرد، و بعد گفت:
- نمی‌دونم فرگل! سرتاسر این جایی که وایستادی پرتگاهه. تو الان بین بد و بدتر داری انتخاب می‌کنی. اگه فکر می‌کنی می‌تونی مقابل مامان حسام وایستی پس راه درازی رو در پیش داری. شاید گفتن حقیقت ان‌قدرها هم که فکر می‌کنی وحشتناک نباشه. جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. من نظرم رو بهت گفتم اگه واقعاً هنوز جسارت روبه‌رو شدن با عواقب کاری رو که می‌خوای بکنی رو داری! باشه! کاری رو که می‌خوای بکن.
دیگر از سرما چیزی را حس نمی‌کردم با همان چشمان پر شده از اشک گفتم:
- دیگه این روزها خودم مهم نیستم زهرا. حسام و ضربه‌ای که به احساسش وارد میشه مهمه! من باید کاری کنم نمونه‌ها زنده بمونند. باید حسام رو از دست مادرش نجات بدم.
شانه بالا انداخت و گفت:
- چی بگم ولی مواظب باش.
- آدرس ایمیلت رو می‌خوام. صوت رو برای تو می‌فرستم داشته باشی بهتره.
سری تکان داد و با خنده گفت:
- شبیه فیلم‌های هالیوودی شد.
با خنده گفتم:
- جهت اطمینانه تو ایمیل خودم هم دارم.
از زهرا جدا شدم و یک راست به بخش حسام رفتم از این‌که ترس‌هایم را کمی مدیریت کرده بودم احساس بهتری داشتم. این‌که نقطه و کورسوی امیدی در دلم ایجاد شده بود حالم را بهتر می‌کرد. بالاخره راهی بود که می‌دانستم مادر حسام از آن واهمه دارد. اما افسوس می‌خوردم که چرا زودتر از این‌ها به فکر نیفتاده بودم.
از مسئول بخش پرسیدم حسام کجاست و او گفت گویا در اتاق عمل جراحی دارند. نفس عمیقی کشیدم. دوباره به بخش خودم برگشتم. نگاهی به فلاکس چایی کرده بودم که برای او آورده بودم. لبخندی زدم. تصمیم داشتم اولین قدم از سوی آن‌ها برداشته شود و من هم حرکت تاکتیکی‌ام را رو کنم. خیلی دلم می‌خواست بدانم او چه حالی پیدا می‌کند.
بیمارانی را که باید چک می‌کردم را چک کردم و خلاصه پرونده بعضی از آن‌ها را خواندم، بعد از کمی پزشک سرپرست معالج بخش، دکتر هدایتی آمد و شرح تمام بیمارانی که چک کرده بودم را به او گفتم و تشخیص و درمان و کارهایی که برای بیمارم کرده بودم را با انرژی و اعتماد به نفس بالایی گفتم. دکتر تأییدم کرد و این نشان می‌داد که آن فرگل بی‌اعتماد به نفس دارد به یک فرگل شجاع تبدیل می‌شود این‌که امروز ان‌قدر انرژی‌ام زیاد بود که اشتباهی نکردم و مثل قبل‌ها داشتم روی درس‌هایم تمرکز می‌کردم خودش یک حس خوب برایم ایجاد کرده بود.
فلاسک چای را برداشتم و دوباره به بخش حسام رفتم. حسام هنوز از اتاق جراحی بیرون نیامده بود و من بی‌صبرانه منتظر او بودم آن‌طور که معلوم بود عمل سختی در پیش داشته. آرزو کردم نتیجه عملش خوب بوده باشد تا او هم مثل من پر از انرژی خوب باشد.
آن‌قدر دیر آمد که وقت رفتنم شده بود. اما باز منتظرش بودم. تا این‌که چهره خسته‌ی او را از پیچ راهرو دیدم. رفتم و کنار در اتاقی که همیشه در آن مشغول کار بود ایستادم. آن اتاق را با زوری که می‌چربید به زور از بیمارستان دانشگاه گرفته بود و برای خودش کرده بود و الا هیچ‌کدام از رزیدنت‌های بیچاره حتی حمید اتاقی برای خودشان نداشتند.
از دور با دیدن لبخند من که برایش دست تکان دادم، چهره‌ی درهمش کمی شکفت و دستی برایم تکان داد. بی‌صبرانه منتظر نزدیک شدنش بودم. در دلم گفتم:
- تا آخرش میرم حسام. تا آخرش! به‌خاطر تو هرکاری می‌کنم.
حسام نزدیک من شد و من با انرژی زیادی گفتم:
- سلام خدا قوت. عمل چه‌طور بود؟
لبخند بی‌جانی زد و در اتاقش را باز کرد و خیره به چهره من گفت:
- خداروشکر بد نبود. باید بیمار به هوش بیاد تا نتیجه‌ها مشخص بشه.
اشاره کرد داخل بروم. داخل شدم و فلاسک چای را نشانش دادم و گفتم:
- یه چایی الان می‌چسبه.
حسام در را بست و لبخندزنان نزدیکم شد و گفت:
- همین صورت شادت خستگی رو از تنم در کرد. همیشه این‌جوری بمون. به قول یکی لبخند به صورتت خیلی میاد.
چشمکی زد، این حرف حمید بود در این مدت که خبر نامزدی ما پخش شده بود او را ندیده بودم که عکس العملش را ببینم. لبخندی زدم و او پشت میزش رفت و از پنجره اتاقش نیم‌نگاهی به آسمان کرد و گفت:
- انگار آسمون می‌خواد بباره .
در حالی که چای در فنجانش ریختم و گفتم:
- خدا کنه بباره. چقدر برف رو دوست دارم.
نگاهی به من کرد بخاری از فنجان و چای درونش بلند شد فنجان را به دستش دادم و روی صندلی مقابلش نشستم و چای خودم را خوردم و گفتم:
- بیمارت مشکلش چی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- کرانیوفارنژیوما!
فنجان را از لبم دور کردم و گفتم:
- چی هست؟ توموره؟
جرعه‌ای چای نوشید و چشم به من دوخت و گفت:
- تومور خوش‌خیمه که یه چیزی شبیه کیست‌های سفت تو ناحیه سلاتوریسکا ایجاد می‌کنه بیشتر هیپوفیزیه. جراحیش از طریق بینی بود.
متعجب گفتم:
- اوه! معلومه خیلی سخت بوده.
- همه جراحی‌های مغز سخته. به نظرم کنترل و جراحی از طریق دستگاه‌های آندوسکوپیک واقعاً سخته.
- علائمش رو بگو من هم یاد بگیرم. چندتا رزیدنت عمل رو انجام دادن؟ استادت انجام داد یا خودت؟
- عمل به عهده من بود، استادم نظارت می‌کرد.
چایش را تمام کرد بلند شد و اتاق را خاموش کرد و پرده‌ها را کشید و گفت:
- بابت چای ممنونم.
نمایشگرها را روشن کرد و اشاره کرد به کنارش بروم بعد شروع به توضیح مغز سر بیمار و عکس‌ها و علائم آن کرد.
توضیحاتش که تمام شد، گفتم:
- ممنون. چه‌قدر خوبه که یکی مثل تو رو دارم که ان‌قدر خوب همه چی رو توضیح میده.
لبخندی زد و گفت:
- بدن انسان یک جهان عجیبی داره. وارد هر بخش که میشی قدرت خالقش رو خیلی خوب حس می‌کنی. تو حتی یک شکاف کوچک تو خلقتش نمی‌بینی. یه همچین دم و دستگاه‌های دقیق و بی‌عیب و نقصی تو یه کالبد جمع شدند. واقعاً خدا خالق قدرتمندی و فوق العادیه.
لبخندی زدم و گفتم:
- آره راست میگی. خدا درون هر ذره‌ای که ساخته یک جهان متفاوت خلق کرده. این همه نشونه برای بودنش باشه و باز آدم‌هایی باشند خدا رو باز با دلیل‌های بی‌منطق رد می‌کنند.
سری تکان داد و دستگاه‌ها را خاموش کرد و بعد نگاه به ساعت مچی‌ام کردم و گفتم:
- من باید برم دیگه.
پرده‌ها را کشید و نیم نگاهی به پنجره کرد و گفت:
- باشه. فرگل!
نگاهش کردم و گفتم:
- بله.
عمیقاً نگاهم کرد و بعد گفت:
- خوشحال شدم امروز دیدمت. دیدن هر روزت حالم رو خیلی خوب می‌کنه. هرروز بیا. دوست دارم حداقل روزی یه بار تو بیمارستان ببینمت.
خندیدم و به طرفش رفتم و گفتم:
- تو خونه کم از دیدن من فیض می‌بری این‌جا هم می‌خوای ابراز وجود کنم؟!
نزدیکم شد و دست بر روی شانه‌ام گذاشت و با آن چشمان زیبایش که از خستگی خمار نشان می‌داد به من خیره شد و گفت:
- تو همیشه کنار من بمون.
درد وجدانم چین بر پیشانی‌ام انداخت اما زود به خودم غلبه کردم و با لبخندی گفتم:
- ولی یه وقت‌هایی هست رو اعصابت هم راه میرم.
از کمرم گرفت و مرا به خودش نزدیک کرد و پیشانی به پیشانی‌ام چسباند، خواست چیزی بگوید که تقه‌ای به در خورد. هراسان از او فاصله گرفتم تمام تن و بدنم می‌لرزید، حسام صدا صاف کرد و گفت:
- بله؟
در اتاق باز شد و چشمم به جمال دکتر سلطانی روشن شد، او هم با دیدن من در آن وضعیت کمی ضدحال خورد. نیم نگاه طلبکارانه‌ای به حسام کردم و دکتر سلطانی با آن صدای نازک و تو دماغی که داشت گفت:
- دکتر وقت دارید؟
حسام نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- بله مشکلی پیش اومده؟
- راستش یه کاری داشتم.
حسام سری تکان داد و گفت:
- باشه میام.
دکتر سلطانی نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ببخشید مزاحم‌تون شدم.
و در را بست و رفت. نیم نگاهی به حسام کردم و با لحنی خصمانه گفتم:
- من نمی‌دونم یه رزیدنت قلب چه کار با تو داره!
حسام نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- فرگل بی‌خود الکی همه چی رو بهم ربط نده! باز شروع کردی؟
یاد برخورد و حرفش با میثم افتادم. با اوقات تلخی و لحن نیش‌داری گفتم:
- از این به بعد دکتر سلطانی هم باهات کار داشت بگو به خودم زنگ بزنه.
خنده‌ای کرد و سری تکان داد و گفت:
- اگه بگم این با اون فرق می‌کنه ناراحت نمیشی؟
- دقیقاً الان دارم منفجر میشم. چه‌طور برای جنابعالی همیشه شرایط فرق داره اما به من که می‌رسه غدغنه.
به طرفم آمد خواست دستم را بگیرد که لجوجانه دستم را پشتم پنهان کردم و یک گام عقب رفتم و گفتم:
- برو! برو فکر نکن می‌تونی منو خر کنی. این قضیه باید حل بشه.
حسام خنده‌ای کرد و به من خیره شد و گفت:
- حسودجان! من تو رو با هیچ دختری عوض نمی‌کنم. چرا بی‌خودی اوقاتت رو تلخ می‌کنی. ببین! یه لحظه بیا جلو یه چیزی نشونت بدم.
با حالت لجوجانه‌ای گفتم:
- نه نمیام. از همین‌جا بگو.
- از همین‌جا که نمیشه. باید بیای نزدیک‌تر.
‌- نمی‌خوام. از همین‌جا نشونم بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- نمیشه بیا نزدیک تا نشونت بدم.
با تردید یک گام جلو رفتم. اشاره کرد نزدیک‌تر شوم. بعد دستش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت از حرکت ناگهانی‌اش شوکه شده و خواستم از آغوشش بیرون بیایم که سرم را به سی*ن*ه‌اش چسباند و آرام گفت:
- گوش کن. ببین!
جز صدای قلبش چیزی به گوش نمی‌رسید. با تمسخر سعی کردم از او جدا شوم که نگذاشت و گفت:
- شنیدی؟! این قلب برای غیر تو هیچ‌وقت نمی‌زنه. این صدای نامنظمی که شنیدی فقط برای تو ان‌قدر می‌زنه.
از حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- یه‌جور میگی انگار که قلب بقیه صدای زنگ تلفن میده برای همه این‌طوری می‌زنه. مسخره!
آن نگاه گرمش را به من دوخت و گفت:
- نه دیگه خوب گوش ندادی وقتی تو کنارمی این قلب یه‌جور دیگه تو سی*ن*ه من می‌زنه. یه جوری که برای هیچ‌کی نزده. دوباره گوش کن.
سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. چه‌قدر شنیدن صدای قلب او حس خوبی به من می‌داد و حتی آغوشش چه‌قدر برای من گرم و دلنشین بود.
چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت بعد به خودم آمدم و برای حفظ موضعم گفتم:
- من باز خام حرف‌های تو شدم. حسام تو دست برنمی‌داری از دست انداختن من؟
بال و پر زدم و از آغوشش فاصله گرفتم در حالی که گونه‌هایم می‌سوختند گفتم:
- از هر فرصتی سوء استفاده کن برای منحرف کردن ذهن من و توجیه کارای خودت!
حسام با آرامش و نگاهی گرمی پاسخم را داد. سری تکان دادم و به طرف در اتاقش رفتم و هنگام خارج شدن از اتاقش گفتم:
- این دفعه ازش گذشتم ولی دفعه بعدی در کار نیست آقای دکتر.
از اتاقش خارج شدم در حالی‌که نگاه هردوی ما به هم بود. در را که بستم و دست روی گونه‌های صورتی و داغم گذاشتم و از آن‌جا بیرون رفتم. تمام ذهنم از او پر شده بود، برف آرام‌آرام شروع با باریدن کرد. تمام برخوردهای من و حسام جلوی چشمانم متصور می‌شد از همان ابتدا در بیمارستان که جای استادم او آمده بود و حرف‌های بین من و میثم را شنیده بود تا آن ماجرای آزمایشگاه و هم خانه شدن همسفر شدن و.‌.. تمام این‌ها لبخندی روی لبم می‌نشاند.
شب شام در کانونی گرم صرف شد حسام برای ادامه کارهایش به اتاقش رفت و من با دیدن برف نتوانستم اشتیاقم را کنترل کنم شال و کلاه کردم و به باغی که رخت سفید به تن کرده بود رفتم برف‌های درشت از آسمان می‌بارید. شیطنت‌کنان گوله برفی برداشتم و به طرف اتاق حسام رفتم. نور اتاقش در تاریکی به بیرون می‌تابید پرده در شیشه‌ای کنار بود و حسام روی میزش مشغول مطالعه بود گلوله برف را با قدرت به روی در زدم و در شیشه‌ای از اصابت برف لرزید. حسام نگاهش متوجه من شد شیطنت‌بار و هیجان‌زده دست تکان دادم. لبخندی زد و از پشت میز بلند شد فرصت را غنیمت شمرده و گلوله برف دیگری درست کردم و در پشتم پنهان کردم همین که حسام در را باز کرد گلوله را به طرفش خواستم پرت کنم که کنار رفت و گلوله به داخل اتاق رفت گفت:
- نکن فرگل اتاقم رو خیس می‌کنی. بچه‌ای مگه؟!.
کلی برف رو زمین جمع کردم و به هوا پاشیدم و گفتم:
- نگاه کن چه‌قدر خوبه. چه‌قدر قشنگه.
از هیجان‌زدگی من خنده‌اش گرفت خم شد و مقداری برف برداشت گلوله کرد به طرفم انداخت خودم را جمع کردم و برف به بازویم خورد. از شدت اصابت آن دستم را نوازش کردم و گفتم:
- اوخ.
بعد معطل نکردم و گلوله برفی به طرفش پرتاب کردم خنده‌کنان در تراس را کشید و برف به شیشه خورد.
گفتم:
- ترسو. بیا بیرون.
خندید و در را باز کرد و گفت:
- بیام بیرون حریف من نمیشی‌ها.
گلوله برفی به طرفش پرتاب کردم و به سی*ن*ه‌اش خورد و گفت:
- آخ!
بعد از اتاقش بیرون آمد و به طرفم دوید، جیغی کشیدم و دویدم او هم به دنبالم و به من رسید و مرا روی زمین خواباند و تمام برف‌های دورم را جمع کرد و روی من ریخت و در حالی که من جیغ می‌زدم و دست و پا می‌زدم و می‌خندیدم او هم صدای خنده‌هایش با من می‌آمیخت...زیر لایه‌ای برف مدفون شدم. با جیغ و داد گفتم:
- حسام. تو رو خدا حسام یخ کردم نکن. آی برف رفت تو دهانم. حسام نکن!
حسام خندید و مرا از روی زمین بلند کرد برف‌ها را از روی من کنار زد و گفت:
- گفتم که حریف من نمیشی‌.
مقداری برف برداشتم و به او حمله بردم و به زور سعی داشتم آن را داخل لباسش بیاندازم و او خنده‌کنان دست‌های مرا نگه داشته بود و مرا مهار می‌کرد دست آخر هم هردو روی زمین به روی هم افتادیم و برف‌ها را روی صورتش مالیدم. آن‌قدر خندیدیم که از خنده دل درد گرفته بودم. هردو نقش زمین بودیم و کنار هم روی آن برف‌ها دراز کشیده بودیم برف از آسمان طوسی مایل به ارغوانی به روی زمین می‌نشست حسام نیم‌خیز شد و مرا هم بلند کرد و گفت:
- بلند شو دختر سرما می‌خوری.
کمکم کرد بلند شوم هنوز از آن تقلایی که زده بودیم نفس‌نفس می‌زدم. حسام بلند شد و خودش را تکاند و کمکم کرد بلند شوم. ایستادم و به او که خود را از برف می‌تکاند خیره شدم. روی پنجه‌ی پاهایم بلند شدم و به او که حواسش پی تکاندن سرشانه‌هایش بود نزدیک شدم و بوسه‌ای تند و سریع توام با شرم به صورتش نواختم. حسام یک لحظه متعجب نگاهم کرد و من نگاه مشتاقم را به او دوختم لبخند گرمی زد و من این بار روی پنجه پا بلند شدم و دو دستم را دور گردنش حلقه زدم و صورتم را در گردنش پنهان کردم. فشار دست‌هایش را روی پشتم حس کردم و صورتش را که میان موهایم پنهان شد. زیر لب زمزمه کردم:
"آغوش تو دل‌چسب‌ترین حلقه‌ی دنیاست
زین حلقه مکن رحم به من، تنگ‌ترش کن"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
صدای گوشی حسام ما را از هم جدا کرد. نگاه مشتاق هردوی ما بهم بود، نگاهش را به گوشی دوخت و جواب داد:
- بله... باشه ... الان میام.
سری تکان داد و گفت:
- من باید برم بیمارستان.
- چی شده؟
- استادم زنگ زده گفته بیماری که صبح عمل کردیم به‌هوش اومده برم وضعیتش رو چک کنم. من میرم اگه حالش خوب بود که زود برمی‌گردم و اگر نبود تا صبح اون‌جا می‌مونم. نمی‌ترسی که؟!
سری به علامت نفی تکان دادم او با عجله وارد اتاقش شد و من هم به خانه رفتم دست و بالم یخ‌زده بودند و قرمز شده بودند. حسام پالتویش را پوشید و با خداحافظی کوتاهی رفت.
او که رفت من گوشی‌ام را بیرون آوردم و با تردید به پیامی که عصر از آقای افراسیابی آمده بود چشم دوختم."فردا مأمور به بیمارستان میاد. سفته‌ها رو طبق خواسته پرفسور امین‌زاده به اجرا گذاشتم."
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اضطرابم غلبه کنم به طبقه بالا رفتم و زیر لب گفتم:
- ببینم با این چی کار می‌کنی!
گوشی پدرم را آوردم و صوت مادر حسام را پخش کردم. نفس عمیقی کشیدم دست بردم و شماره آقای افراسیابی را گرفتم. بعد از خوردن چند بوق ممتد صدای آقای افراسیابی در گوشی پیچید:
- بله خانم دکتر. منتظر تماس‌تون بودم.
سعی کردم بر هیجانات درونی و ترسم غلبه کنم و با اعتماد به چیزی که در دست دارم تیر آخر را بزنم. گفتم:
- سلام، خوب دست به کار شدید و از دختر بیچاره‌ای مثل من باج می‌گیرید. عیبی نداره! زمونه خیلی‌خوب با من تا نکرد ولی یه جاهایی هم گرگم کرد. پوستم رو کلفت کرد. یه جایی کمکم کرد حقم رو بگیرم.
- خانم دکتر بهتره کاری رو که پرفسور امین‌زاده خواستند انجام بدید. هنوزم دیر نشده. من صبح می‌تونم حلش کنم. بهتر آبروریزی جلو همکارهاتونه.
- باشه. من دیگه آب از سرم گذشته! شما این صوت رو گوش کنید نتیجه‌اش رو به پرفسور بگید.
گوشی پدرم را روی حالت پخش گذاشتم و او در سکوت گوش داد صوت که تمام شد گفتم:
- تا فردا صبح بهتون وقت میدم و اِلا صوت رو برای دکتر امینی می‌فرستم می‌ذارم بفهمه مادرش چه جونوریه. من سقوط می‌کنم ولی اون رو هم با خودم پائین می‌کشم. پسرش اگه بدونه. اگه بفهمه مادرش چی داره می‌کنه، نه تنها تحقیقاتش رو با قدرت ادامه میده، بلکه دیگه پرفسور امین‌زاده باید آرزوی دیدن پسرش رو هم به دل نگه داره. چرا که همچین پسری عمراً خ*یانت مادرش رو هضم کنه و مادرش رو ببخشه.
- خانم دکتر. اشتباه نکنید. این در افتادن با ایشون به ضرر شماست.
- دیگه مهم نیست. دیگه هیچی مهم نیست‌. ابطال مجوزم، زندان، جریمه! هیچی مهم نیست. فقط پرفسور بدونند اگه من سقوط کنم ایشونم سقوط می‌کنند. نه تنها پسرشون به آمریکا برنمی‌گرده هر اقدام دیگه‌ای هم بکنه من با شدت جلو میرم تا سقوطش رو با خودم ببینم. این رو بهشون بگید بی‌صبرانه منتظر فردا و اقدام شما هستم.
این را گفتم و منتظر پاسخ او نشدم و تماس را قطع کردم و به فکر فرو رفتم اضطراب و دلواپسی‌ام شروع شد. آن‌قدر فکرم درگیر بود که خوابم نبرد. حسام ساعت سه نیمه‌شب بود که به خانه برگشت اما من هنوز بیدار بودم. دم‌دم‌های صبح چشمانم گرم شدند.
***
زهرا با چهره مضطرب به بخش آمد و گفت:
- فرگل؟
نگاهم به رنگ پریده او افتاد. به طرفش رفتم پشت در اتاق پر شده بود از پلیس‌هایی که به دنبال من آمده بودند.
حسام با سگرمه‌های درهم ایستاده بود و با آقای افراسیابی حرف می‌زد میثم بهت‌زده همه را کنار زد و گفت:
- فرگل چی شده؟ پلیس چرا اومده. مریضی مرده؟ تشخیص اشتباه داشتی؟
زن پلیسی با دیدن من و اشاره‌ی بقیه مصمم جلو آمد و مچ دستم را گرفت. حسام با سگرمه‌ها درهم با رنجیدگی زیادی نگاهم کرد. رعنا هم بود که داشت یک لبخند تمسخرآمیز می‌زد. سعی کردم دستم را از دست ان زن بکشم اما او مسر مرا کشان‌کشان می‌برد. همه گویا نمایش مهیجی را تماشا می‌کردند و در راهرو به صف حیرت‌زده و انگشت به دهان نگاهم می‌کردند. هق‌هق‌هایم درآمده بود و همه کارکنان بیمارستان در طول راهروها پچ‌پچ کنان ایستاده بودند. راهرو هی داشت باریک‌تر و تاریک‌تر می‌شد دیگر از آن زن پلیس هم خبری نبود و من همچنان روی دست‌هایم دست‌بند بود. فریاد گوشت‌خراشی زدم:
- حسام... .
با وحشت چشم باز کردم. دوباره تمام سر و صورتم خیس از عرق و اشک بود، نفس‌هایم از شدت استرس خوابم بندآمده بود و قلبم تندتند می‌زد.
دستی به موها و گردنم خیسم کشیدم. آفتاب طلوع کرده بود از شدت استرس دل‌درد داشتم. یک لحظه از تماس دیشب تا سر حد مرگ احساس پشیمانی کردم و خواستم به افراسیابی زنگ بزنم و بنای غلط کردن بگذارم اما خودم را کنترل کردم. پیه همه‌چیز را برتنم مالیدم دل‌پیچه شدیدی توام با حالت تهوع رنگم را زرد کرده بود. آفتاب زمستانی داشت طلوع می‌کرد و برف یک دست همه‌جا را پوشانده بود. بلند شدم آبی به صورتم زدم و با همان رنگ و روی زرد و پریده لباس پوشیدم تا زودتر به بیمارستان بروم. هر دقیقه که می‌گذشت بیشتر از کاری که کردم حالت استیصال می‌گرفتم. تا جایی که چندبار خواستم شماره افراسیابی را بگیرم اما به زور خودم را کنترل کردم از پله‌ها سرازیر شدم که حسام از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن رنگ و روی من میخکوب شد و گفت:
- فرگل، چته؟ حالت خوبه؟!
پله‌ها را دوتا یکی بالا آمد. دیدن او جسارتم را از من می‌گرفت، سری تکان دادم و لب‌های خشکم را باز کردم و گفتم:
- چیزی نیست خوبم.
او دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و نگران گفت:
- سرماخوردی؟! چرا رنگت ان‌قدر پریده. حتماً دیشب بهت سرما زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دستش را از پیشانیم جدا کردم و به آن باغ سبز چشمانش که نگرانی در آن موج می‌زد چشم دوختم و گفتم:
- خوبم حسام. فقط یه‌کم حالت تهوع دارم.‌ خوب میشم.
او همچنان نگران نگاهم کرد و من به طرف میز صبحانه‌ای که او چیده بود، رفتم و تکه نانی برداشتم و با عجله گفتم:
- من میرم.
متحیر گفت:
- کجا؟ با این حال کجا میری؟!
و قبل از این‌که حرکتی بکند گفتم:
- بیرون یه‌کم هوا بخورم حالم خوب میشه.
با لحنی نگران گفت:
- صبر کن صبحونه‌ام رو بخورم باهم میریم، می‌رسونمت.
- گفتم که چیزی نیست من زودتر میرم.
در را گشودم و قبل از این‌که حرکتی بکند بیرون رفتم. نفس‌هایم مانند بخار از دهنم خارج می شد. تند‌تند در میان برف می‌رفتم و او را که در آستانه در صدایم می‌زد را نادیده گرفتم. از کوچه پس کوچه‌ها رفتم قبل از این‌که حسام پیدایم کند. قدم در رد ماشین‌ها و جای پای آدم‌ها گذاشتم مقداری از برف‌های آب شده وارد کفشم شدند و نوک پاهایم از سرما گِزگِز می‌کرد. در آن برف پیاده‌روی کار احمقانه‌ای بود تاکسی گرفتم و تا بیمارستان با آن افکار دردناک و آشفته دست و پنجه نرم کردم.
در بیمارستان هم مورنینگ را بی‌خیال شدم و تنهایی جایی که می‌توانستم از بقیه فرار کنم و بیرون را دید بزنم و زودتر متوجه حضور ماشین پلیس شوم، بام بیمارستان بود. بنابراین معطل نکردم و بی‌صبرانه راه را به سمت بام بیمارستان پیدا کردم و از پنجره‌‌ای از در خرپشته بیمارستان وارد پشت بام بیمارستان شدم. گوشی‌ام بی‌وقفه زنگ می‌خورد که حسام بود. رد تماس دادم و پیام دادم:
- مورنینگم. بعداً با هم صحبت می‌کنیم.
سوز سرد برف می‌آمد.‌ دست‌هایم را در جیب پالتو کردم و تکیه به دیوار دادم و از کناری به انتهای حیاط چشم دوختم. فقط در این بین ماشین حمید را دیدم که داخل حیاط شد. بی‌صبرانه منتظر اقدام افراسیابی بودم. سرما تمام بدنم را کرخت کرده بود. زمان گویا متوقف شده بود و لحظات با استرس سپری می‌شد. حسام دوباره زنگ زد نگاه به ساعتم کردم قریب به یک ساعت در انتظار گذشت. ناچار جواب دادم:
- الو... .
صدای نگران حسام درگوشم پیچید:
- فرگل کجایی؟ به من میگی مورنینگم الان یکی از اساتید گفت مورنینگ نبودی. کجا رفتی؟
سکوت طولانی کردم و او گفت:
- الو... الو... .
کلافه جواب دادم:
- من خوبم. نگران من نشو!
- چرا مورنینگ نرفتی؟ الان کجایی؟
به طرف لبه بام رفتم سرکی کشیدم و گفتم:
- حالم خوب نبود قبل از شروع مورنینگ رفتم آبی به صورتم بزنم بعدش هم دیگه اون‌جا نرفتم. تو بخش داخلی‌ام. حسام من خوبم! ان‌قدر نگران نباش.
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- باشه.کارت تمام شد بیا اتاقم.
- باشه! فعلاً!
قطع کردم. نمی‌دانستم تا کی باید منتظر شوم. این‌طور نمی‌شد. چندتا مریض هم بود که کشیدن بخیه‌ی آن‌ها برعهده من بود. نفس‌هایم به شکل بخار از بینی‌ام خارج شدند، دست‌های یخ‌زده‌ام را تکان دادم و شماره آقای افراسیابی را گرفتم. بعد از چند بوق صدایش در گوشم پیچید:
- بله خانم دکتر.
- سلام هرچند سر صبح مایل به شنیدن صدای من نیستید... .
به میان حرفم دوید:
- خانم دکتر تا یه ساعت دیگه پرفسور خودشون با شما تماس می‌گیرند.
از این‌که نقشه‌ام گرفته بود شادی و شعفی بر من مستولی شد، اما خودم را نباختم و گفتم:
- باشه منتظر تماسشون هستم، در غیر این صورت امروز کار رو یک‌سره می‌کنم و باید منتظر عواقبش باشند.
گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. لبخندی مسرت‌بخشی روی لبم نقش بست. پس تیری که زده بودم به خطا نرفته بود و خوب ته دل امین‌زاده را خالی کرده بودم.
لرز تمام وجودم را گرفته بود. هنوز کمی حالت تهوع داشتم و دل درد ناشی از استرسم به قوت خویش باقی بود.
رو به طرف پنجره میان بام و راهرو بیمارستان رفتم و آن را باز کردم و چون گربه‌ای موذی زیرکانه از آن به داخل خرپشته پریدم و بعد پنجره را بستم در حالی که از خوشحالی سرمست بودم. گوشی را در جیب پالتوی خود گذاشتم. اول به طرف بخش داخلی رفتم و دزدانه سرکی کشیدم تا موقعیت رزیدنت بخش را ردیابی کنم همین‌که او را مشغول دیدم به طرف تخت بیمارانم رفتم و بخیه دو نفر را که را کشیدم و بعد تا قبل از این‌که حسام با تماس‌هایش مرا دیوانه کند، به طرف بخش اعصاب رفتم.
در پیچ راهرو همین‌که پیچیدم با حمید سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. نگاه هر دوی ما به هم گره خورد یک گام به عقب رفتم و دست‌پاچه و با لبخندی گفتم:
- سلام آقای دکتر.
برعکس من، خیره و سرد و با سگرمه‌های درهم نگاهم می‌کرد و بعد از چند ثانیه طولانی لب گشود و با لحن کنایه‌داری گفت:
- بَه‌بَه! سلام، خانم دکتر! کم پیدایید. هم شما هم نامزدتون! چه بی‌خبر؟
ذهنم درگیر پردازش حرفش بود که کنایه می‌زد یا جدی حرفش را می‌زد.‌ همچنان مات و مبهم نگاهش کردم و او طلبکارانه نگاهم کرد و گفت:
- خب انشاءالله شیرینی عروسی رو که پنهون نمی‌کنید؟ برای عروسی که دعوتیم؟!
دلگیری را از چشمانش می‌خواندم. لب گشودم که جوابش را بدهم که صدای حسام را از پشت سر حمید شنیدم هردوی ما سرچرخاندیم و حسام در چندقدمی ما ایستاده بود، او نگاهش را به حمید دوخت و گفت:
- چیه حمید؟! شیرینی عروسی رو بهت میدم. نگران نباش‌!
حمید تماماً رو به حسام برگشت و به او چشم دوخت و گفت:
- بَه‌بَه... بَه‌بَه... هردم از این باغ بری می‌رسد! آقا داماد هم تشریف آوردند. خب پسرعموی عزیز، ما خبرها رو باید از غریبه‌ها می‌شنیدیم؟!
و بعد رو به من کرد و با کنایه گفت:
- ولی خانم دکتر چه جیگری داشتید! یعنی تا الان اگه لو نمی‌رفت نمی‌خواستید حرفش رو بزنید. نمی‌خواستید بگید که آره... ما هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حسام حرفش را برید و گفت:
- حمید چرا ان‌قدر ناراحتی؟ مثلاً قبلش می‌دونستی می‌خواستی چی کار کنی؟
حمید با تمسخر شانه بالا انداخت و راه رفتن را در پیش گرفت و گفت:
- کسی چه می‌دونه؟ شاید قبلش براتون یه جشن می‌گرفتم که مثل پیرمرد و پیرزن‌ها عقد نمی‌کردید.
حرفش شوکه‌ام کرد نگاهم را به او دوختم. حسام یک تای ابرویش را با تمسخر بالا انداخت و گفت:
- باشه برای عروسی ببینم چه‌قدر عرضه خرج میدی.
حمید خندید و با طعنه گفت:
- البته اگه برای اون خبرش رو از این و اون نشنویم.
حسام به طرف من آمد و از بازویم گرفت و گفت:
- نه خودم برات کارت میارم.
حمید یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به دست حسام که به دور بازوی من حلقه شده بود، کرد و بعد با نگاهی پر از ناراحتی حرف آخر حسام را بی‌پاسخ گذاشت و رفت. هنوز در بهت رفتارهای او خشک بودم. بعد به خودم آمدم و به حسام که با سگرمه‌های درهم به دور شدن حمید خیره شده بود گفتم:
- حسام چرا این‌جوری جوابش رو میدی؟ خب حق داره ناراحت شده! تو دوست‌شی و پسرعمو و همکارشی.
حسام نگاه طلبکارانه‌ای به من انداخت و گفت:
- اونه از اول صبح هی کنایه می‌زنه. حالا تو رو گیر آورده داره به تو می‌بنده. ولش کن بابا! از سر صبح که اومده انگار از دنده چپ بلند شده.
- خب عوض این‌که از دلش دربیاری مته به خشخاش می‌ذاری. تو هم خودت رو بذار جای اون! خبرها رو از بقیه شنیده ناراحت شده!
نگاه دقیقی به من انداخت و با حالت تأسف گفت:
- تو چقدر ساده‌ای دختر!
معترض گفتم:
- حسام! تو به این فکر کن اون با نیلو همچین کاری کرده بود تو چی کار می‌کردی؟
حسام با سگرمه‌های درهم روی از من گرفت و درحالی که گویا قصد داشت از این قضیه طفره برود گفت:
- ولش کن حالا تو هم اول صبحی! کجا بودی؟
- بیمارستان.
دست روی پیشانی‌ام گذاشت. دستش را آهسته از روی پیشانی‌ام پس زدم و گفتم:
- حالم خوبه. نگاه کن. رنگ و روم برگشته. سر صبح یه حالت تهوع ساده بود.
چشم غره‌ای رفت. صدای گام‌های کسی را از پشت سر شنیدم لب گزیدم با اکراه برگشتم ببینم چه کسی است. یکی از کارکنان بخش بود که از کنار من گذشت.
به زور خنده‌ام را کنترل کردم. او که رفت حسام گفت:
- این قضیه بس نبود. یه شایعه دیگه بنداز دهان مردم.
سرخ شدم و معترض گفتم:
- جز تو هیچ‌کی ذهنش ان‌قدر منحرف نیست.
شانه بالا انداخت و گفت:
- تو زیادی خنگی والله بقیه مثل تو فکر نمی‌کنند.
سری تکان دادم و او هم روی رفتن کرد و دستی برایم تکان داد. من هم که از گرما گر گرفته بودم دستی برایش تکان دادم و در پیچ راهرو گم شدم. ذهنم درگیر دلخوری حمید بود. باید هرطور بود از دلش درمی آوردم. به روپوشم چنگ انداختم ان‌قدر گرمم بود که خنک نمی‌شدم.
گوشی‌ام زنگ خورد. شماره ناشناس را که دیدم. کمی مکث کردم و بعد به طرف بام بیمارستان رفتم. پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و تماس را باز کردم و گفتم:
- یه لحظه نگه دارید.
از پنجره مثل گربه‌ای چابک به پشت بام پریدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- الو... .
صدای خشمگین و لرزان پرفسور امین‌زاده در گوشم پیچید:
- تو نیم‌وجب بچه داری من رو تهدید می‌کنی؟!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- ظاهراً که این‌طوره.
- تو... تو... چی فکر کردی؟ فکر کردی من فقط دستم به اون سفته‌ها بنده؟ من کاری می‌کنم تو به خاک سیاه بنشینی. تو می‌خوای من رو دور بزنی.
خونسرد گفتم:
- دیگه بالاتر از سیاهی برای من رنگی نیست. پسرتون اگه بدونه پشتش چه کارهایی کردیم از هردوی ما انتقام می‌گیره. از من یک جور! از شما که مادرشی هم یک‌جور! من پیه همه چی رو به تنم مالیدم. می‌خواید شما هم با این قضیه یه‌کم کنار بیاید‌‌. نهایتش اینه که حسام دور مادری مثل شما رو خط... .
حرفم را بریدو فریاد زد:
- خفه شو! تو کی هستی که ان‌قدر راحت داری من رو تهدید می‌کنی؟! من همین الان هم می‌تونم کاری کنم که تو پشت میله‌های زندان آب خنک بخوری.
بدون واهمه گفتم:
- ای بابا! زندان، ابطال مجوز، جریمه! بسه دیگه! اون سفته‌ها رو برگردونید صوت رو هم از من بگیرید دور منم برای آزمایشگاه خط بکشید در غیر این صورت باید یه فکری به حال خودتون و پسرتون بکنید. چون قضیه اگه لو بره آبروی پسرتون هم پیش همکارهاش هم میره. شما جای این‌که من رو تهدید کنی به این فکر کن! به اعتبار پسرتون! تصور کنید لو بره شما پشت این خ*یانت‌ها بودید. اولین کسی که پیش همکارهاش سرشکسته میشه پسر شماست. خب بالاخره حسام که تو این تحقیقات تنها نبوده زحمت بقیه هم هست. بعد به این فکر کن که دکتر امینی چهره واقعی شما رو ببینه. انواع ناراحتی روحی و فکری می‌گیره تازه دیگه به آمریکا هم برنمی‌گرده. تحقیقاتش رو جدی تو ایران پیش می‌بره و بهتون هم میگه دیگه مادری نداره. حالا فکر کنید صوت رو پاک کردم و سفته‌ها را دادید. چی میشه‌؟! هیچی! هیچی نمیشه! فقط پسرتون کارش تو ایران تمام میشه برمی‌گرده پیش مادرش، به همین خوبی تموم میشه. راستی می‌خواید صوت رو بذارم گوش کنید. یه‌کم هم شما فیض ببرید. بذار براتون ایمیلش می‌کنم. مامورا هم که نیومدن حیف باشه چون اون‌ها هم قرار بود همین‌ها رو بشنوند.خود دکتر امینی اولین کسیه که باید این چَه‌چَه کردن‌هاتون رو گوش بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- دختره چشم‌سفید! نشونت میدم. جوری که به دست و پاهام می‌افتی.
- این که به دست و پاتون بیافتم رو ممکن نیست ببینید. سفته‌ها رو پس بدید و اِلا تا فردا باید با پسرتون روبه‌رو بشید.
صدای بوق ممتدی در گوشم پیچید. خندیدم. این من بودم؟! همان فرگل ترسو؟ حالا مثل یک گرگ منتظر فرصت حمله بود. صوت را بی‌معطلی برای پرفسور امین‌زاده ایمیل کردم و زیر لب گفتم:
- این هم گوش بده تا شاید سکته کنی چشمت فردا رو نبینه.
خنده‌ای کردم و بی‌معطلی دوباره از پنجره به داخل خزیدم. کاملاً سرحال شده بودم دیگه از حالت تهوع و دل درد صبح خبری نبود. با انرژی به سرکارم برگشتم. اواسط کار زهرا را دیدم و همه ماجرا را به گفتم. سری تکان داد و گفت:
- گره‌ای که با دست میشه باز کرد رو با دندون باز نمی‌کنند فرگل! این قضیه رو بالاخره باید به حسام بگی. تو داری با حسام وارد یک رابطه جدی میشی. تا کی می‌خوای مادرش رو تهدید کنی؟ حسام بالاخره این راز رو باید بفهمه.
- میگم زهرا! کم‌کم! بذار یه‌کم این تنش‌ها بخوابه و من این زن رو سرجاش بنشونم. همه‌چی رو میگم.
شب روی تختم مچاله شده بودم و کلمات کتاب مدام جلوی چشمم رژه می‌رفتند. اصلاً در حال و هوای خودم نبودم. مغزم داشت از فشار افکار مختلف داغون می‌شد، بلند شدم و در تراس را باز کردم هوای سرد وارد اتاقم شد. به باغ سرمازده و برفی خیره شدم کمی بعد پنجره را بستم و از اتاق خارج شدم از پله‌ها سرازیر شدم سالن در خاموشی بود و نور اتاق حسام مثل همیشه از زیر در کمی از کف سالن نزدیکی در اتاقش را روشن کرده بود. رفتم کمی آب بخورم، اما پشیمان شدم و کمی قهوه دم کردم و بعد تقه‌ای به در اتاق حسام زدم و در را باز کردم. حسام نگاهی به من کرد و لبخندی به صورتم پاشید و عینک مطالعه‌اش را بالای سرش گذاشت و مشتاقانه گفت:
- بیا تو دیگه چرا جلو در وایستادی؟
لبخندی زدم و با سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد شدم و گفتم:
- من هوس قهوه کردم ولی تو اگه خوابت نمی‌بره نخور.
کش و قوسی به بدنش داد و صندلی کنار میزش را به کنار خود کشید و اشاره کرد کنارش بنشینم.
کنارش نشستم و دست زیر چانه به صفحه لپتابش چشم دوختم. برنامه‌هایش را که بست عکس صفحه نمایش لپ‌تاب باعث شد کمی جا بخورم. عکسی بود که من کنار حسام خواب بودم و حسام آن را در خانه پیرزن روستایی گرفته بود. متعجب به او چشم دوختم و گفتم:
- حسام این رو چرا گذاشتی رو صفحه؟
تازه حواسش به مسیر نگاه من افتاد و در حالی که فنجان قهوه‌اش را برمی‌داشت گفت:
- چون این عکس رو دوست دارم. چون اولین شبی بود که پیش من خوابیدی و از موضعت پائین اومدی.
نگاهم را به آن دو تیله‌سبز و شیطنت‌بارش دوختم و گفتم:
- حسام تو رو خدا پاکش کن. تو با این عکس آبروی من رو بردی!
جرعه‌ای قهوه نوشید و با اوقات تلخی گفت:
- فرگل اصلاً از این اخلاقت خوشم نمیاد. من این عکس رو دوست دارم ان‌قدر گیر نده پاکش کنم.
- این همه عکس خوشگل تو ترکیه با هم انداختیم، چرا این آخه‌؟! تو رو خدا عوضش کن من این‌جا خیلی داغونم!
- اتفاقاً این‌جا تو خواب از همه عکس‌هات قشنگ‌تر افتادی. حرفش هم نزن خیلی هم خوشگله هیچ‌کدوم از عکس‌هات به پای این نمی‌رسه.
- خواهش می‌کنم این عکسم خیلی زشته‌.
- نخیر خیلی هم خوشگله. بحث رو هم تموم کن.
ناچار برای این‌که اوقات‌مان تلخ نشود عقب‌نشینی کردم و فنجانم را برداشتم و جرعه‌ای قهوه نوشیدم او همچنان مشتاقانه نگاهم می‌کرد. گفتم:
- ای بابا. این‌جوری نگاهم نکن هول می‌کنم قهوه می‌پره تو گلوم.
خندید و فنجانش را کنار گذاشت و گفت:
- کم پیش میاد تو رو خوش‌رو ببینم سر همین دارم نگاهت می‌کنم.
زورم گرفت و نگاهش کردم و گفتم:
- آخ! بمیرم! عامل ترشرویی من گیرهای بی‌خود توئه دیگه! من خود به خود که ترش نمی‌کنم.
- والله تا یه‌کم رنگ و روت باز میشه فردا معلوم نیست چی پیش میاد جنی میشی. یه خورده تعادل نداری.
- الان کی داره تعادل من رو به هم می‌زنه؟
خنده‌ای کرد و دست زیر سرش قرار داد و آرنجش را روی میز تکیه داد و نگاهم کرد. قهوه‌ام را تمام کردم و خواستم بروم گفت:
- فرگل.
نگاهم را به او دوختم تا حرفش را بزند، گفت:
- بهتر نیست زودتر عقد کنیم؟
- پس الان چی هستیم حسام؟
- این که دائم نیست. دو سه ماه دیگه هم تموم میشه.
- حسام تو می‌خوای یه جشن نامزدی بگیری. قبول! ولی هنوز خیلی کارها داریم بکنیم. تو هنوز مسئله مادرت رو حل نکردی.
کلافه دست از زیر سرش برداشت و گفت:
- ای بابا توهم! مادرم چی‌کار به تو داره؟! اصلاً شاید وقتی بهش بگم انتخابم تویی خوشحال هم بشه.
پوزخندی تمسخرآمیزی زدم و در دلم گفتم:" آره از خوشحالی برات می‌رقصه."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
نگاهش کردم و گفتم:
- انتخاب اول و آخر مادرت گلوریاست.
- تو یه بار برخورد با مامان من داشتی و مدام داری آیه یأس می‌خونی. مادر من این‌جوری که تو ازش تو ذهنت ساختی نیست.
یک تای ابرو بالا انداختم و در دلم دوباره جوابش را دادم:" آره، آره! مادر تو خود فرشته‌اس. من مادرتو بیشتر از تو شناختم ساده"
ایستادم و فنجان قهوه را برداشتم و گفتم:
- فعلاً دست نگهدار حسام. بذار سال بابای من دربیاد شما هم فارغ‌التحصیل بشی من هم طرحم تموم بشه بعد برای این یه فکری می‌کنیم.
دست دور کمرم حلقه زد و مرا به طرف خودش کشید و روی پاهایش نشاند و زیر گوشم زمزمه کرد:
- دلم می‌خواد عقد و عروسی یکی بشه.
حسام از دل بیچاره‌ی من خبر نداشت و هی اصرار به رسمی کردن داشت. نمی‌دانست من با مادرش وارد چه جنگی شدم. نمی‌دانست راز من چیست. دلیل بهانه‌های من چیست و الا من بیشتر از او راغب به بودن در کنارش برای همیشه بودم اما شرایط من شرایط بغرنجی بود.
نگاهش هنوز رو به من بود، آهسته گفتم:
- اگه مادرت هنوزم بخواد تو با گلوریا... .
حرفم را برید دست برد و دسته‌ای از موهایم را در دست گرفت و نوازشگرانه گفت:
- تنها کسی که برای زندگی من، تصمیم می‌گیره خودمم!
- حالا فرض کن مادرت قبول نکرد.
- راضیش می‌کنم.
شانه بالا دادم و گفتم:
- حالا اگه راضی نشد.
- فوقش تو و گلوریا رو با هم می‌گیرم.
چپ‌چپ به او نگاه کردم و دستش را از دور کمرم جدا کردم و گفت:
- برو بابا با این تصمیم‌های مسخره‌ات!
از او فاصله گرفتم و او هم می‌خندید و سعی داشت مرا اسیر کند، دستش را پس زدم و عقب رفتم و بلند شدم و گفتم:
- برو! همون گلوریا رو بگیر. بی‌خود برای من نقشه نکش.
از پشت میز کنار رفتم که او هم به طرف من آمد و با همان شیطنت همیشگی گفت:
- خب تو نقد میشی اون نسیه! قبول کن دیگه فرگل، تو اخلاقت خوب نیست یه وقت‌هایی هم میرم پیش اون اعصابم از دست تو سرجاش بیاد.
- نه برو همون رو بگیر! من هم اعصابم راحت باشه. فکر کردی من درمونده‌ام که تو بیای من رو بگیری؟ من هم میرم با یکی دیگه ازدواج می‌کنم. دوری و دوستی!
خنده‌ای کرد و گفت:
- محاله بذارم شوهر کنی! هرکی بیاد طرفت خودم یه کاری می‌کنم که اسمت رو هم نیاره! تو مال خودمی!
چندگام به عقب رفتم و گفتم:
- آهان! نخیر آقا حسام عهد جاهلیت نیست که دختر رو قولنامه کنند. من خودم عاقل و بالغم! آدم باید برای بعضی تصمیم‌هاش تاوانم بده. یا گلوریا رو می‌گیری بی‌خیال من میشی یا من رو می‌گیری بی‌خیال همه میشی! ان‌قدم جلو نیا! بسه دیگه! شب بخیر من میرم بخوابم.
چندگام به جلو آمد و گفت:
- برای شب بخیر خیلی زوده! بعدم باید یاد بگیری الکی‌الکی نیای اتاق من حواسم رو پرت کنی. اومدنت با خودت بود ولی رفتنت نه!
عقب رفتم و گفتم:
- لوس نشو حسام! باز مسخره‌بازی رو شروع کردی! شب بخیر.
روی برگرداندم که بروم به یک‌باره حس کردم بدنم از روی زمین جدا شد و چشمان از فرط حیرت گشاد شد و جیغ کوتاهی کشیدم و در حالی که بدنم در آغوش حسام تاب می‌خورد حیرت‌زده و با چشمانی از حدقه‌ بیرون زده به صورت حسام خیره شدم که شیطنت‌بار می‌خندید.
دو دستم را از ترسم روی شانه‌اش گذاشتم و ملتمس گفتم:
- تو رو به خدا بذارم زمین! چی‌کار می‌کنی؟! آخر شبی شوخیت گل کرده؟!
خندید و با لحن جدی گفت:
- نه من خیلی جدی گفتم.
تقلا زدم که از بغلش پائین بیایم، پاهایم را در هوا تکان دادم اما او محکم مرا گرفته بود. با لحنی جدی گفتم:
- حسام تو رو خدا می‌خوام برم بخوابم.
حسام همچنان با لحن شیطنت‌باری گفت:
- نه! نمی‌ذارم.
دوبار تقلا زدم و او محکم‌تر از قبل مرا گرفت و به طرف تختش رفت و گفت:
- همین‌جا بخواب.
- اِه! حسام دیگه داری شورش رو درمیاری. می‌خوام برم اتاقم.
- تا تو باشی سر به سر من نذاری بگی به غیر من شوهر می‌کنی.
همین‌که مرا روی تخت گذاشت از روی تخت پائین پریدم و با اوقات تلخی گفتم:
- حرکتت اصلاً کار درستی نبود.
خندید و دست پشت کمرش حلقه زد و گفت: دیگه حرف از این نزن که بخوای قید من رو بزنی!
- برو بابا! من میرم بخوابم. شب بخیر.
خندید و گفت:
- شب بخیر! ولی تو همسر خوبی نمیشی.
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
- مادر بد تموم شد، همسر بد شروع شد؟!
خندید و گفت:
- باور کن نه مادر خوبی میشی نه همسرخوب! جز من هیچ‌کی نگهت نمی‌داره، طلاقت میده!
- باشه بابا. تو راست میگی. شب بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین