- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
از اتاقش بیرون رفتم. دستی به موهایم کشیدم و آن را عقب راندم، تند در تاریکی پلهها را پیمودم و به اتاقم رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. هنوز هم احساس گرما میکردم. در تراس را باز کردم تا سوز سرد کمی از آتش درونم بکاهد. که به یکباره صدای جیغ گوشخراش دو گربهای که با هم در جدال بودند، مرا از جا پراند. تند در را بستم و به تختم پریدم. کمی این غلت و آن غلت شدم تا خوابم برد.
فردای آن روز خبری از پروفسور امینزاده نبود، ساعت دو بعد ازظهر بود که شیفتم را تحویل دادم و از بیمارستان به طرف ایستگاه تاکسی میرفتم که صدای موتوری را که از پشتم میآمد را حس کردم فارغ از هرچیزی در دنیای خودم بودم، تغییر مسیر دادم تا از کنارم بگذرد که به یکباره احساس کردم کسی کیفم از روی شانهام وحشیانه کشید و از دستم رها شد تا به خودم بیایم، موتور سوار کیفم را زد. جیغزنان به دنبال آنها دویدم اما آنها سواره بودند و من پیاده! تند و چابک سر پیچ خیابان از جلوی دیدم ناپدید شدند. این بدترین اتفاقی بود که میتوانست در این عصر زمستانی برایم بیافتد. از شوک این اتفاق هم ترسیده بودم و هم از مالی که باخته بودم، گریهام گرفت. هم گوشی پدرم و هم گوشی خودم درون کیفم بود. جدا از آن کیف پول و کلید و کلی کارت اعتباری بانکیام و مهر پزشکیام در کیفم بود. مستأصل و درمانده روی زمین نشستم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. اشکهایم را که خوشهخوشه از روی صورتم چکه میکردند را با آستین مانتویم پاک کردم و راه برگشت به بیمارستان را گریهکنان پیمودم. دوباره وارد بیمارستان شدم و درحالی که سعی میکردم بر احساساتم غلبه کنم وارد آساسانسور شدم و در بخش مغز و اعصاب پیاده شدم. بینیام را بالا کشیدم. بیشتر از همه به خاطر گوشیام و موبایل به جامانده از پدرم گریه میکردم. تمام صوتهایی که از امینزاده برای گروکشی گرفته بودم در آن بود. کسانی که از راهرو میگذشتند با تعجب نگاهی به چهره پکر و از گریه سرخ شدهام میکردند.
به طرف در اتاق حسام رفتم اما نبود، از مسئول بخش پرسیدم:
- که کجا رفته؟
او هم با کنجکاوی کمی نگاهم کرد و بعد به خودش غلبه کرد و گفت:
- فکر کنم برای معاینه مریضش رفته.
رفتم به در اتاقش تکیه دادم و شروع به خودخوری کردم و به این فکر کردم که چه چیزهایی در کیفم بود که از دست دادم. مهر نظام پزشکیام، کارت دانشجویی، کتابم، از همه بدتر گوشی پدرم پر از عکسهای پدرم بود که آنها را هم از دست داده بودم. همانطور داشتم خودخوری میکردم و ناخن میجویدم که کسی دستم را محکم گرفت و با لحن حاکی از انزجار و عصبی گفت:
- نکن! این عادت بدت رو ترک کن .
نگاهم به حسام افتاد که مشمئز کننده نگاهم میکرد. چهرهی از گریه سرخ شده مرا که دید، متعجب گفت:
- گریه کردی؟ باز چی شده؟
در اتاقش را باز کرد داخل اتاق شدم و دوباره بغضم ترکید حسام در را بست و با عجله کنارم آمد و گفت:
- چی شده؟
هقهقکنان گفتم:
- کیفم رو زدن.
او اول کمی مات نگاهم کرد و بعد با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:
- همین؟!
با ناراحتی بغضآلود گفتم:
- یعنی چی همین؟! تمام دار و ندارم تو کیفم بود. موبایلم، مهرم، کارتهای بانکیم، کلیدهام!
- فدای سرت! یه جور عزا گرفتی انگار محموله بانکی رو زدند. کارت بانکیهات رو فردا بسوزون. گوشی هم دوباره میخریم. مهرم دوباره بساز. اینها که غصه خوردن نداره!
زورم گرفت و گفتم:
- ممنون از دلداریت!
خندهای کرد و گفت:
- چی کار کنم فرگل؟! بشینم باهات عزا بگیرم؟ مرگ نیست که چاره نداشته باشه.
- چی میگی حسام؟ تمام دارو ندار من اونها بود. میفهمی! دار و ندارم!
- ای بابا! همچین میگه دار و ندارم انگار شمش طلا جابهجا میکرده باهاش! چهار تا لوازم آرایش و عابر بانک و گوشی بود دیگه! دار و ندار تو منم فرگل، که هنوز هم اینجام. همه رو برات حل میکنم چرا بیخودی آخه حرص میخوری.
حرفی نزدم همچنان اشک از چشمانم میآمد و او گفت:
- نگاه کن! نگاه کن تو رو خدا!
مقداری آب برایم ریخت و به دستم داد و گفت:
- فرگل خودخوری شده عادتت؟! همه اینها درست میشه. تو خدا رو شکر کن! امروز که از اینجا دراومدی این موتورها با تو تصادف نکردند بیوفتی گوشهی بیمارستان! ببین سلامتی از همه اینها مهمتره، خدای نکرده دست و پات میشکست یا یه چیزیت میشد ارزشش رو داشت؟
جرعهای آب نوشیدم و حرفی نزدم. روپوشش را درآورد و پالتویش را پوشید کمی آرام شده بودم که گفت:
- بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟ مگه تا چهار اینجا نیستی؟
- مرخصی میگیرم بریم.
- نه حسام کلید و یهکم پول به من بده خودم میرم.
- صد دفعه گفتم این "نه" رو از دهانت بنداز.
در اتاق را باز کرد و اشاره کرد بیرون روم. از اتاق خارج شدم در حالی که در اتاقش را قفل میکرد گفت:
- برو به صورتت آب بزن من تو ماشین منتظرتم.
همچون بردهای فرمانبر به حرفش گوش دادم و بعد از آب زدن به صورتم از آنجا خارج شدم. تنها دلخوشیام این بود که آن صوت هنوز در صندوق ایمیلم هست.
سوار ماشین شدیم و پکر سرم را تکیه به شیشه دادم حسام حرکت کرد و موسیقی ملایمی گذاشت و من در تمام طول راه برای چیزهایی که از دست دادم در دلم عزا گرفته بودم و تکتک آنها را میشمردم و برایشان تأسف میخوردم.
کمی بعد حسام از توقف ایستاد و گفت:
- پیاده شو.
فردای آن روز خبری از پروفسور امینزاده نبود، ساعت دو بعد ازظهر بود که شیفتم را تحویل دادم و از بیمارستان به طرف ایستگاه تاکسی میرفتم که صدای موتوری را که از پشتم میآمد را حس کردم فارغ از هرچیزی در دنیای خودم بودم، تغییر مسیر دادم تا از کنارم بگذرد که به یکباره احساس کردم کسی کیفم از روی شانهام وحشیانه کشید و از دستم رها شد تا به خودم بیایم، موتور سوار کیفم را زد. جیغزنان به دنبال آنها دویدم اما آنها سواره بودند و من پیاده! تند و چابک سر پیچ خیابان از جلوی دیدم ناپدید شدند. این بدترین اتفاقی بود که میتوانست در این عصر زمستانی برایم بیافتد. از شوک این اتفاق هم ترسیده بودم و هم از مالی که باخته بودم، گریهام گرفت. هم گوشی پدرم و هم گوشی خودم درون کیفم بود. جدا از آن کیف پول و کلید و کلی کارت اعتباری بانکیام و مهر پزشکیام در کیفم بود. مستأصل و درمانده روی زمین نشستم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. اشکهایم را که خوشهخوشه از روی صورتم چکه میکردند را با آستین مانتویم پاک کردم و راه برگشت به بیمارستان را گریهکنان پیمودم. دوباره وارد بیمارستان شدم و درحالی که سعی میکردم بر احساساتم غلبه کنم وارد آساسانسور شدم و در بخش مغز و اعصاب پیاده شدم. بینیام را بالا کشیدم. بیشتر از همه به خاطر گوشیام و موبایل به جامانده از پدرم گریه میکردم. تمام صوتهایی که از امینزاده برای گروکشی گرفته بودم در آن بود. کسانی که از راهرو میگذشتند با تعجب نگاهی به چهره پکر و از گریه سرخ شدهام میکردند.
به طرف در اتاق حسام رفتم اما نبود، از مسئول بخش پرسیدم:
- که کجا رفته؟
او هم با کنجکاوی کمی نگاهم کرد و بعد به خودش غلبه کرد و گفت:
- فکر کنم برای معاینه مریضش رفته.
رفتم به در اتاقش تکیه دادم و شروع به خودخوری کردم و به این فکر کردم که چه چیزهایی در کیفم بود که از دست دادم. مهر نظام پزشکیام، کارت دانشجویی، کتابم، از همه بدتر گوشی پدرم پر از عکسهای پدرم بود که آنها را هم از دست داده بودم. همانطور داشتم خودخوری میکردم و ناخن میجویدم که کسی دستم را محکم گرفت و با لحن حاکی از انزجار و عصبی گفت:
- نکن! این عادت بدت رو ترک کن .
نگاهم به حسام افتاد که مشمئز کننده نگاهم میکرد. چهرهی از گریه سرخ شده مرا که دید، متعجب گفت:
- گریه کردی؟ باز چی شده؟
در اتاقش را باز کرد داخل اتاق شدم و دوباره بغضم ترکید حسام در را بست و با عجله کنارم آمد و گفت:
- چی شده؟
هقهقکنان گفتم:
- کیفم رو زدن.
او اول کمی مات نگاهم کرد و بعد با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:
- همین؟!
با ناراحتی بغضآلود گفتم:
- یعنی چی همین؟! تمام دار و ندارم تو کیفم بود. موبایلم، مهرم، کارتهای بانکیم، کلیدهام!
- فدای سرت! یه جور عزا گرفتی انگار محموله بانکی رو زدند. کارت بانکیهات رو فردا بسوزون. گوشی هم دوباره میخریم. مهرم دوباره بساز. اینها که غصه خوردن نداره!
زورم گرفت و گفتم:
- ممنون از دلداریت!
خندهای کرد و گفت:
- چی کار کنم فرگل؟! بشینم باهات عزا بگیرم؟ مرگ نیست که چاره نداشته باشه.
- چی میگی حسام؟ تمام دارو ندار من اونها بود. میفهمی! دار و ندارم!
- ای بابا! همچین میگه دار و ندارم انگار شمش طلا جابهجا میکرده باهاش! چهار تا لوازم آرایش و عابر بانک و گوشی بود دیگه! دار و ندار تو منم فرگل، که هنوز هم اینجام. همه رو برات حل میکنم چرا بیخودی آخه حرص میخوری.
حرفی نزدم همچنان اشک از چشمانم میآمد و او گفت:
- نگاه کن! نگاه کن تو رو خدا!
مقداری آب برایم ریخت و به دستم داد و گفت:
- فرگل خودخوری شده عادتت؟! همه اینها درست میشه. تو خدا رو شکر کن! امروز که از اینجا دراومدی این موتورها با تو تصادف نکردند بیوفتی گوشهی بیمارستان! ببین سلامتی از همه اینها مهمتره، خدای نکرده دست و پات میشکست یا یه چیزیت میشد ارزشش رو داشت؟
جرعهای آب نوشیدم و حرفی نزدم. روپوشش را درآورد و پالتویش را پوشید کمی آرام شده بودم که گفت:
- بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟ مگه تا چهار اینجا نیستی؟
- مرخصی میگیرم بریم.
- نه حسام کلید و یهکم پول به من بده خودم میرم.
- صد دفعه گفتم این "نه" رو از دهانت بنداز.
در اتاق را باز کرد و اشاره کرد بیرون روم. از اتاق خارج شدم در حالی که در اتاقش را قفل میکرد گفت:
- برو به صورتت آب بزن من تو ماشین منتظرتم.
همچون بردهای فرمانبر به حرفش گوش دادم و بعد از آب زدن به صورتم از آنجا خارج شدم. تنها دلخوشیام این بود که آن صوت هنوز در صندوق ایمیلم هست.
سوار ماشین شدیم و پکر سرم را تکیه به شیشه دادم حسام حرکت کرد و موسیقی ملایمی گذاشت و من در تمام طول راه برای چیزهایی که از دست دادم در دلم عزا گرفته بودم و تکتک آنها را میشمردم و برایشان تأسف میخوردم.
کمی بعد حسام از توقف ایستاد و گفت:
- پیاده شو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: