جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,119 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
از اتاقش بیرون رفتم. دستی به موهایم کشیدم و آن را عقب راندم، تند در تاریکی پله‌ها را پیمودم و به اتاقم رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. هنوز هم احساس گرما می‌کردم. در تراس را باز کردم تا سوز سرد کمی از آتش درونم بکاهد. که به یک‌باره صدای جیغ گوش‌خراش دو گربه‌ای که با هم در جدال بودند، مرا از جا پراند. تند در را بستم و به تختم پریدم‌. کمی این غلت و آن غلت شدم تا خوابم برد.
فردای آن روز خبری از پروفسور امین‌زاده نبود، ساعت دو بعد ازظهر بود که شیفتم را تحویل دادم و از بیمارستان به طرف ایستگاه تاکسی می‌رفتم که صدای موتوری را که از پشتم می‌آمد را حس کردم فارغ از هرچیزی در دنیای خودم بودم، تغییر مسیر دادم تا از کنارم بگذرد که به یک‌باره احساس کردم کسی کیفم از روی شانه‌ام وحشیانه کشید و از دستم رها شد تا به خودم بیایم، موتور سوار کیفم را زد. جیغ‌زنان به دنبال آن‌ها دویدم اما آن‌ها سواره بودند و من پیاده! تند و چابک سر پیچ خیابان از جلوی دیدم ناپدید شدند. این بدترین اتفاقی بود که می‌توانست در این عصر زمستانی برایم بیافتد. از شوک این اتفاق هم ترسیده بودم و هم از مالی که باخته بودم، گریه‌ام گرفت. هم گوشی پدرم و هم گوشی‌ خودم درون کیفم بود. جدا از آن کیف پول و کلید و کلی کارت اعتباری بانکی‌ام و مهر پزشکی‌ام در کیفم بود. مستأصل و درمانده روی زمین نشستم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. اشک‌هایم را که خوشه‌خوشه از روی صورتم چکه می‌کردند را با آستین مانتویم پاک کردم و راه برگشت به بیمارستان را گریه‌کنان پیمودم. دوباره وارد بیمارستان شدم و درحالی که سعی می‌کردم بر احساساتم غلبه کنم وارد آساسانسور شدم و در بخش مغز و اعصاب پیاده شدم. بینی‌ام را بالا کشیدم‌‌. بیشتر از همه به خاطر گوشی‌ام و موبایل به جامانده از پدرم گریه می‌کردم. تمام صوت‌هایی که از امین‌زاده برای گروکشی گرفته بودم در آن بود. کسانی که از راهرو می‌گذشتند با تعجب نگاهی به چهره پکر و از گریه سرخ شده‌ام می‌کردند.
به طرف در اتاق حسام رفتم اما نبود، از مسئول بخش پرسیدم:
- که کجا رفته؟
او هم با کنجکاوی کمی نگاهم کرد و بعد به خودش غلبه کرد و گفت:
- فکر کنم برای معاینه مریضش رفته.
رفتم به در اتاقش تکیه دادم و شروع به خودخوری کردم و به این فکر کردم که چه چیزهایی در کیفم بود که از دست دادم. مهر نظام پزشکی‌ام، کارت دانشجویی، کتابم، از همه بدتر گوشی پدرم پر از عکس‌های پدرم بود که آن‌ها را هم از دست داده بودم. همان‌طور داشتم خودخوری می‌کردم و ناخن می‌جویدم که کسی دستم را محکم گرفت و با لحن حاکی از انزجار و عصبی گفت:
- نکن! این عادت بدت رو ترک کن .
نگاهم به حسام افتاد که مشمئز کننده نگاهم می‌کرد. چهره‌‌ی از گریه سرخ شده مرا که دید، متعجب گفت:
- گریه کردی؟ باز چی شده؟
در اتاقش را باز کرد داخل اتاق شدم و دوباره بغضم ترکید حسام در را بست و با عجله کنارم آمد و گفت:
- چی‌ شده؟
هق‌هق‌کنان گفتم:
- کیفم رو زدن.
او اول کمی مات نگاهم کرد و بعد با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:
- همین؟!
با ناراحتی بغض‌آلود گفتم:
- یعنی ‌چی همین؟! تمام دار و ندارم تو کیفم بود. موبایلم، مهرم، کارت‌های بانکیم، کلیدهام!
- فدای سرت! یه جور عزا گرفتی انگار محموله بانکی رو زدند. کارت بانکی‌هات رو فردا بسوزون. گوشی هم دوباره می‌خریم. مهرم دوباره بساز. این‌ها که غصه خوردن نداره!
زورم گرفت و گفتم:
- ممنون از دلداریت!
خنده‌ای کرد و گفت:
- چی کار کنم فرگل؟! بشینم باهات عزا بگیرم؟ مرگ نیست که چاره نداشته باشه.
- چی میگی حسام؟ تمام دارو ندار من اون‌ها بود. می‌فهمی! دار و ندارم!
- ای بابا! همچین میگه دار و ندارم انگار شمش طلا جابه‌جا می‌کرده باهاش! چهار تا لوازم آرایش و عابر بانک و گوشی بود دیگه! دار و ندار تو منم فرگل، که هنوز هم این‌جام. همه رو برات حل می‌کنم چرا بی‌خودی آخه حرص می‌خوری.
حرفی نزدم همچنان اشک از چشمانم می‌آمد و او گفت:
- نگاه کن! نگاه کن تو رو خدا!
مقداری آب برایم ریخت و به دستم داد و گفت:
- فرگل خودخوری شده عادتت؟! همه این‌ها درست میشه. تو خدا رو شکر کن! امروز که از این‌جا دراومدی این موتورها با تو تصادف نکردند بیوفتی گوشه‌ی بیمارستان! ببین سلامتی از همه این‌ها مهم‌تره، خدای نکرده دست و پات می‌شکست یا یه چیزیت می‌شد ارزشش رو داشت؟
جرعه‌ای آب نوشیدم و حرفی نزدم. روپوشش را درآورد و پالتویش را پوشید کمی آرام شده بودم که گفت:
- بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟ مگه تا چهار این‌جا نیستی؟
- مرخصی می‌گیرم بریم.
- نه حسام کلید و یه‌کم پول به من بده خودم میرم.
- صد دفعه گفتم این "نه" رو از دهانت بنداز.
در اتاق را باز کرد و اشاره کرد بیرون روم. از اتاق خارج شدم در حالی که در اتاقش را قفل می‌کرد گفت:
- برو به صورتت آب بزن من تو ماشین منتظرتم.
همچون برده‌ای فرمان‌بر به حرفش گوش دادم و بعد از آب زدن به صورتم از آن‌جا خارج شدم. تنها دلخوشی‌ام این بود که آن صوت هنوز در صندوق ایمیلم هست.
سوار ماشین شدیم و پکر سرم را تکیه به شیشه دادم حسام حرکت کرد و موسیقی ملایمی گذاشت و من در تمام طول راه برای چیزهایی که از دست دادم در دلم عزا گرفته بودم و تک‌تک آن‌ها را می‌شمردم و برایشان تأسف می‌خوردم.
کمی بعد حسام از توقف ایستاد و گفت:
- پیاده شو‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
گیج و سردرگم به همه‌ی اطراف نگریستم. جای شلوغی بودیم و حسام در مکانی مثل بازار پارک کرده بود. من که انتظار داشتم در حیاط ویلا باشیم گیج او را نگریستم.
خندید و گفت:
- پیاده شو دیگه! چرا این‌جوری نگاه می‌کنی فضا که نرفتیم.
پیاده شدم و همه‌جا را دقیق از نظر گذراندم. بازار مملو از جمعیت بود متعجب به حسام گفتم:
- این‌جا چرا اومدیم؟!
به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت:
- می‌خوام دار و ندارت رو بهت برگردونم.
خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم و بنای ناسازگاری و امتناع کردن بگذارم که محکم مچم را گرفت و نگاهی تیزی به من کرد که ناچار به سکوت شدم.
اول از همه برایم گوشی خرید. هرچه اصرار کردم از گوشی خودم برایم بخرد که ارزان‌تر است، اخمی به من کرد و دست آخر آخرین مدل گوشی را برایم خرید. طوری که فروشنده گوشی گفت:
- خانم خیلی از زن‌ها با هزار و یک التماس شوهرشون رو میارند این گوشی رو بخره شوهر شما داره بهترین رو می‌خره قبول نمی‌کنی؟!
بعد از خرید گوشی حسام به پاساژ دیگری رفت و کیفی برداشت و رو به من گرفت. طبق معمول امتناع کردم اما وقتی عصبانیتش را که دیدم کم‌کم راه آمدم و او تا سفارش مهر و ساخت کلید در خانه هم چشم پوشی نکرد.
شب هم شام را در رستورانی صرف کردیم و من باز زیر دین حسام فرو رفتم.
سوار ماشین که شدیم با کلی خجالت و لحن تشکرآمیزی گفتم:
- حسام ممنونم! واقعاً اگه بعد پدرم تو رو خدا برای من نمی‌فرستاد باید تو این دنیا از غصه می‌مُردم.
حسام نگاهی به من انداخت و گفت:
- دست بردار فرگل! این‌ها که چیزی نیستند که براشون تشکر می‌کنی...این‌ها همون چیزهایی‌ هستند که خودت هم داشتی حالا یه مقدار به روزتر شدند. تو فقط کم غصه بخور!
دستش را گرفتم و به گرمی فشردم و در چشمانش زل زدم و گفتم:
- ممنون حسام. نمی‌دونم چه‌طوری ازت تشکر کنم.
لبخندی زد و دستم را فشرد و حرکت کرد و من در طول راه اول با گوشی جدید کلنجار رفتم و سعی کردم آپشن‌های آن و طرز استفاده از آن را یاد بگیرم. گاهی چیزهای جدیدی می‌دیدم که ذوق زده‌ام می‌کرد و حسام از ذوق زدگی‌ام می‌خندید.
خلاصه آخر شب بود که به خانه رسیدیم. حسام طبق معمول به اتاق کارش برای کار کردن رفت و من هم به اتاقم پناه بردم. سیم‌کارتم را که درون گوشی انداختم پیامی از شماره ناشناسی دریافت کردم. تمام شماره‌هایم حذف شده بودند بنابراین آن را باز کردم که نوشته بود:
- گریه کردنت گوشه خیابون یه چشمه کوچک بود. منتظر بلاهای بزرگتری باش!
دستانم شروع به لرزیدن کردند. با همان دستان سردم ایمیلم را وارد گوشی تلفنم کردم اما اخطار می‌داد چنین ایمیلی وجود ندارد و از دسترس خارج شده است. چندین‌بار صحت آن را چک کردم اما هرکاری کردم نتوانستم وارد آن شوم. نفسم بندآمده بود وقتی پیغام خطای آن را در اینترنت جستجو کردم متوجه شدم که ایمیلم هک شده است. باورم نمی‌شد او تا کجاها پیش رفته است. گوشی در دستان سرد و لرزانم می‌رقصید. قطره اشکی از سر یأس و ترس از چشمانم جاری شدند. خم شدم و زانوهایم را در آغوش گرفتم. تمام این بلا و بدبختی‌ها از دست این آدم آب می‌خورد. آن وقت من هنوز رویای با حسام بودن را دارم. اما من هنوز برگ برنده‌ام را داشتم و او به خیالش هم نمی‌رفت من یک نسخه از آن صوت را به ایمیل زهرا فرستاده‌ام.
فوری به زهرا زنگ زدم و از او خواستم صوت را به ایمیل جدیدم بفرستد و بعد از او خواهش کردم صوت را ذخیره داشته باشد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالا بچرخ تا بچرخیم.
بی‌معطلی صوت را از ایمیل زهرا دانلود کردم و دوباره به ایمیل پرفسور امین‌زاده فرستادم و برایش یک متن نوشتم:" مهم نیست چه‌قدر تلاش می‌کنید که تصویر اشتباهات رو پاک یا فراموش کنید، اما بعضی زخم‌ها رو نمیشه از قلب دیگران پاک کرد. زخمی که به قلب پسرتون می‌زنید عمیق هست. تلاش برای از بین بردن این صوت بی‌فایده است چون این صوت را حتی با کشتن من هم نمی‌تونید پاک کنید. هرتصمیم اشتباهی که می‌گیرید بیشتر فرصت‌ها رو ازدست می‌دید. امیدوارم به خاطر پسرتون این ریسک رو تکرار نکنید. آخرین فرصت تحویل سفته‌ها یازده صبح فرداست."
در دلم به حالش خندیدم و گفتم:
- دست بالای دست زیاده پرفسور!
از اتاقم بیرون رفتم در سالن تاریک در اتاق حسام را باز دیدم که مشغول کار بود. نگاهم روی نیم‌رخ او ثابت بود و حرفش در گوشم تکرار می‌شد: "دار و ندار تو منم که همه چی رو برات حل می‌کنم"
راست می‌گفت او همه‌ی دار و ندار من بود، همه‌ی زندگیم بود. حالا فقط یک همخونه و یک عشق نبود، او همه‌ی کَسم بود. بدون او دنیای من خالی از زندگی بود. من مرده‌ای بیش نبودم، تنها تکیه‌گاه من در این دنیای بی‌رحم او بود. اگر می‌رفت... اگر مرا رها می‌کرد زندگی برایم تمام شده بود. حالا برایم حکم نفس را داشت. کسی که در این دنیای تاریک برایش می‌جنگیدم. در این جنگ یا مادرش پیروز می‌شد یا من موفق می‌شدم. اگر او پیروز می‌شد باید همه‌چیز را تمام می‌کردم. تا او را نجات دهم. این‌که نفهمد مادرش که بود و چه زخمی به او زد این‌که نداند از پشت به او خنجر زدم و احساساتش از این بی‌اعتمادی‌ها ضربه نخورد. اگر من می‌بردم هرگز اجازه نمی‌دادم کسی دلش را بشکند.
چند گام از پله‌ها پائین آمدم، متوجه نگاهم شد و با دو انگشت چشمانش را فشرد و به صندلی تکیه داد و گفت:
- نخوابیدی؟
به طرف اتاقش رفتم در آستانه در ایستادم و با لبخندی گفتم:
- خسته نیستی؟
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- چرا خیلی! ولی باید امشب تمومش کنم فردا ببرم آزمایشگاه روی ترکیباتش کار کنم.
وارد اتاقش شدم و گوشه تختش نشستم و او را نگریستم و گفتم:
- چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟ قهوه یا چیزی که خستگی از تنت دربیاره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در حالی که حواسش به تبلتش بود گفت:
- نه.
گوشه تختش نشستم و گفتم:
- من هم خوابم نمی‌بره یه‌کم این‌جا می‌نشینم اگه مزاحم کارت نمیشم.
- نه بشین.
او درگیر کار بود و من کتاب به دست به او نگاه می‌کردم. به فردایی که باید همه چیز را می‌گفتم. به عکس‌العملش در قبال گوش دادن به آن صوت، به این‌که دو نفر از کسانی که واقعاً دوستش داشت با او چه کردند. چه نقشه‌ها که نکشیدند. چه خنجرها که نزدند. تمام این مدت فکر می‌کردم و نگاهش می‌کردم. چه باید می‌کردم. راه دیگری نداشتم. باید یه جایی جلوی مادرش را می‌گرفتم. آن هم درست از همان‌جایی که زحمت‌هایش داشت به ثمر می‌نشست.
نمی‌دانم چه‌قدر گذشت اما وقتی به خودم آمدم دیدم حسام به عادت معهود سرش را روی دو دستش روی میز گذاشته و در مقابل خواب و خستگی ناتوان شده است.
بلند شدم میزش را جمع و جور کردم و برق را خاموش کردم و پتو را برداشتم و رویش انداختم. صندلی را آهسته کنار صندلی‌اش گذاشتم و در کنارش نشستم نور مهتاب بی‌رمقی، کمی از اتاقش را روشن کرده بود و به جثه خمیده روی میز او چشم دوختم و به آینده مبهمم فکر می‌کردم. به این‌که دست‌آخر اگر زور مادرش می‌چربید و مرا وادار به همکاری با خودش می‌کرد باید چه می‌کردم؟! بی‌تردید آن‌جا دیگر آخر راه بود. وجود من دیگر باید از زندگی با حسام محو می‌شد. دیگر من لیاقت بودن در کنار حسام را نداشتم. چه‌طور می‌توانستم باز با او باشم و از پشت خنجر بزنم؟ چه‌طور می‌توانستم به چشمانش نگاه کنم و دروغ بگویم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.
تمام این مدت نگاهش می‌کردم. قریب به دو ساعت در خواب بود و من در فکر فردا و اتفاقات آن ذهنم آشفته بود. در همین لحظه تکانی به خود داد. سریع تکیه به صندلی دادم و خودم را به خواب زدم زیرچشمی او را پاییدم سر از میز بلند کرد و با دیدن من کمی شوکه شد، دستی به صورتش کشید و گردنش را کمی مالش داد سرش را نزدیک من کرد و آهسته گفت:
- فرگل.
در آن لحظه نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ خودم را به خواب بزنم یا بیدار شوم که آن هم از صدایم می‌فهمید که خواب نبودم.
دست‌آخر گفتم ولش کن نهایت پتو را رویم می‌اندازد و می‌رود روی تختش می‌خوابد و بعد من از اتاقش بیرون می‌روم.
چندبار صدایم کرد و من خودم را بخواب زدم، بعد بلند شد و میز را آهسته عقب کشید فکر این که می‌خواهد چه کار کند کنجکاوم کرد. کمی بعد به طرفم آمد و آهسته مرا در آغوش گرفت تکان سختی خوردم به هوای این‌که بیدار شدم صدایم کرد. اما از خجالت باز خودم را به خواب زدم چون در هر صورت اگر صدایم در می‌آمد معلوم بود که خواب نبودم. مرا در آغوش گرفت بدنم روی دست‌هایش تاب می‌خورد. در آن شرایط هم، خنده‌ام گرفته بود به سختی لب به هم فشردم. مرا روی تخت خودش خواباند پشت به او غلتی زدم و جمع شدم. پتو را روی من کشید و خودش هم رو به من خوابید. چشمانم را باز کردم و به مهتاب روبه‌رو خیره شدم. کمی طول کشید تا مطمئن شدم خوابیده است. رو به او برگشتم. مقداری از موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بود با انگشتان دستم آن را با احتیاط کنار زدم و در تاریکی به صورت آرامِ غرق در خوابش نگریستم. زیر لب گفتم:
- خیلی دوستت دارم حسام. من رو ببخش. برای حقایقی که فردا برات رو میشه از این‌که دلت ممکنه از من و مادرت بشکنه. من رو ببخش! ولی همه این‌ها برای خودته بالاخره که باید با چهره واقعی من و مادرت روبه‌رو بشی.
تمام شب به او نگاه کردم تا بالاخره خواب به چهره خسته‌ام راه یافت.
با صدای فرگل فرگل کردنش از خواب بیدار شدم. برخلاف این‌که خواب برایم شیرین بود اما امروز شاید آخرین روزی بود که این‌طور با محبت نگاهم می‌کرد و یا صدایم می‌کرد.
چشم گشودم و لبخندی روی چهره خسته و خواب گرفته‌ام نقش بست و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
گوشه تخت نشسته بود درحالی داشت ساعت مچی‌اش را می‌بست نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت:
- سلام. صبح تو هم به‌خیر!
گوشه یقه‌اش کمی نامرتب بود با همان حال خوابیده دست دراز کردم و آن را مرتب کردم. سپس از آرنجش گرفتم و نیم‌خیز شدم موهای آشفته‌ام را کنار زدم و با صدای خش‌داری خودم را به آن راه زدم و با حقه‌بازی گفتم:
- اِه؟ من این‌جا چی کار می‌کنم؟!
حسام نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- جدیداً خیلی داری شب‌ها اتاقم میای! حواست باشه!
خندیدم و کنارش گوشه تخت نشستم و گفتم:
- عیبی نداره. شاید یه روز این اتاق رو برای خودم کردم. منظره این‌جا شب و روزش عالیه. تو رو می‌فرستم تو اتاق خودم.
- تو قلعه رو از داخل فتح کردی.
خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آره راست میگی. اصل کار صاحب این خونه است. اتاق کیلویی چند؟! بذار یه‌کم به صدای ناقوس این خونه گوش بدم.
و بعد بغلش کردم و سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و چشمانم را بستم و به صدای قلبش گوش دادم. موهایم را نوازش کرد، سر از سی*ن*ه‌اش برداشتم و گفتم:
- خداروشکر سرجاشه. هرچی پیش بیاد این برای منه به کسی حق نداری بدی.
خندید و حرفی نزد دستی به موهایش زدم و آن‌ها را بهم ریختم معترض گفت:
- نکن! اِه!
از جایم بلند شدم و گفتم:
- بذار یه‌کم چهره‌ات رو خراب کنم. پسر خوشگل برای مردمه! از این به بعد زیاد خوشتیپ نگرد.
موهایش را مرتب کرد و با تمسخر گفت:
- خواب چی دیدی؟! این حجم از خوش‌رویی‌ات من رو می‌ترسونه چون آرامش قبل طوفانه.
خنده‌ی طولانی کردم و گفتم:
- آره برات یه سورپرایز دارم.
بلند شد و دست به کمرش زد و جلوی آینه اتاقش رفت و موهایش را دوباره مرتب کرد و گفت:
- خدا به‌داد برسه. اون روزهایی که سورپرایز نبود این بود حال‌مون وای به حال امروز که سورپرایز داریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
موهایم را جمع کردم و با خنده از اتاقش خارج شدم به طبقه بالا رفتم دست بردم به گوشی تا ایمیلم را چک کنم اما پشیمان شدم نمی‌خواستم سر صبح اعصابم خراب شود شانه به موهایم زدم و با گیر آن‌ها را بند کردم آرایش ملیحی کردم و آماده شدم و دست آخر هم مقنعه پالتو و کیفم را برداشتم و به پائین رفتم.
حسام پشت میز صبحانه منتظر من بود پشت میز نشستم مقداری صبحانه خوردیم و بعد هر دو با هم به بیمارستان رفتیم در بین راه طاقت نیاوردم و دوباره ایمیلم را چک کردم چیزی دریافت نکرده بودم. دوباره پیام ارسالی‌ام نگاه کردم و مطمئن شدم که ارسال شده. اگر کاری نمی‌کرد و تصمیمی نمی‌گرفت امروز دست من و او برای حسام رو می‌شد. نگاهی به چهره حسام کردم که در سکوت رانندگی می‌کرد.
نفس‌عمیقی کشیم و سرم را به شیشه تکیه دادم و به روبه‌رو خیره شدم. به بیمارستان که رسیدیم با حمید روبه‌رو شدیم سلام کردیم و جواب سرد و بی‌تفاوتی تحویل گرفتیم. نگاه متعجبم را به حسام دوختم. حسام سری به علامت نفی تکان داد. بعد هم هردو از هم خداحافظی کردیم و به بخش خودمان رفتیم. روال کار خودم را انجام دادم.کم‌کم هم باید با بخش داخلی خداحافظی می‌کردم. در این بین از میثم هم بعد از آن روز خبری نبود. این دوبار آخر هم مورنینگ را پیچاندم و نفهمیدم کجاست و حالش چه‌طور است. دکتر سلطانی هم خدا را شکر فارغ‌التحصیل شد و از این‌جا رفت. از رعنا خانم هم خدا را شکر خبری نبود. فکر کنم خبر من و حسام به گوشش رسیده و پوزش زمین مالیده شده بود. با این افکار انرژی‌بخش سعی کردم خودم را دل‌داری بدهم و کمتر به آن ساعت همایونی امروز فکر کنم.
ساعت نه و نیم زهرا را پیدا کردم و او را به گوشه‌ای کشاندم و تمام ماجراها را برایش گفتم. شانه‌ام را فشرد و گفت:
- این‌که حقیقت داره رو میشه خوشحالم. بقیه‌اش تصمیم با حسامه.
سری به علامت تأسف تکان دادم و گفتم:
- زندان و ابطال مجوزم رو نمیگی؟
- تو روال تحقیقات رو برای مادرش فاش کردی. هرکاری بکنه دست کم پای مادرش و آبرو خودش هم گیره. نهایتش اینه که رابطه‌تون یه مدت به هم می‌خوره ولی اون ولت نمی‌کنه.
- اشتباه نکن زهرا هر چه‌قدر عشقت بزرگ باشه نفرتت عمیق‌تر و وحشتناک‌تر میشه. من یا امروز به هدفم می‌رسم یا برای همیشه راهم جدا میشه.
- نگران نباش همه‌چیز درست میشه.
لحظات پر تب و تاب می‌گذشت و استرسم هرچه بیشتر می‌شد حالم دگرگون‌تر و دل‌درد و حالت تهوع بر من مستولی می‌شد.
ساعت نزدیک یازده بود. کنار پنجره به حیاط خیره شده بودم پرده از دستان سردم لغزید. زیرلب گفتم:
- بقیه‌اش دیگه با حسامه من باید هرطور شده دست این زن رو کوتاه کنم.
قدم‌های سست و لرزان و پر از تردیدم را برداشتم انگار که روی فضا راه می‌رفتم. رو به سمت بخش اعصاب رفتم. پله‌ها را طی کردم و فقط صدای قدم‌های خودم را می‌شنیدم همان‌طور می‌رفتم گویا که یک اعدامی با پای خودش قرار است پای چوبه‌ی دار برود. دیگر به بعدش نمی‌خواستم فکر کنم، نمی‌خواستم این فکرها جسارتم را بگیرد. طولی نکشید که به در اتاق حسام رسیدم. دستم جلو نمی‌رفت که در بزنم. گلویم خشک و حالت تهوع‌ام شدیدتر شده بود. چند نفس عمیق کشیدم و بیرون دادم خواستم در بزنم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاه به گوشی‌ام کردم. شماره ناشناسی بر روی گوشی‌ام افتاد کمی دل‌دل کردم از کنار در کنار رفتم و آن را جواب دادم صدای آقای افراسیابی در گوشم پیچید:
- خانم دکتر کجا هستید؟
شجاعتم را در خودم جمع کردم و محکم گفتم:
- جلوی در اتاق دکتر امینی!
- به بعدش فکر کردید؟
- برای من چه فرقی داره یا مادر می‌خواد من رو بندازه زندان یا پسر! بالاتر از سیاهی برای من رنگی نیست.
کمی مکث کرد و گفت:
- من الان بیمارستانم لطف کنید بیاید حیاط بیمارستان سفته‌ها رو تحویل بگیرید.
موجی از شادی درقلبم فرود آمد، بدون معطلی گفتم:
- باشه میام.
گوشی را که قطع کردم خنده‌ای از سر پیروزی زدم و چون پرنده‌ای بال گشودم و با عجله از بخش بیرون رفتم. پله‌ها را دو تا یکی طی کردم. تا ورودی لابی یک نفس دویدم بعد که نفس کم آوردم، روی پاهایم خم شدم. کمی نفس تازه کردم کمی به حال و روزم غلبه کردم و بعد با قدم‌های محکم و صورتی جدی به طرف حیاط پیش رفتم. آقای افراسیابی را کنار پارکینگ یافتم با گام‌های آهسته و محکم به طرفش رفتم. با دیدن من دست در جیب کتش فرو برد و نگاهش را به من دوخت. سرسنگین سلامی به او دادم جوابم را داد و گفت:
- پرفسور از من خواستند مطمئن بشم که صوت‌ها رو از بین می‌برید، بعد سفته‌ها رو تحویل بدم.
ابرویی بالا دادم و گفت:
- اوه! پرفسور خیلی توقع‌شون زیاده. قرار بود من صوت رو فقط نشون دکتر امینی ندم و سفته‌ها تحویل داده بشه.
- از کجا معلوم دوباره علیه ایشون استفاده نکنید؟
- تا مادامی که ایشون دست از تهدید من برندارند وضع همینه.
- پس این‌طوری به نتیجه نمی‌رسیم یا باید همه صوت‌ها از بین بره و سفته رو تحویل بگیرید یا باید سفته‌ها رو اجرا بذارم و شما هم مدارکت رو تو داداگاه ارائه کنید در هر صورت برگ برنده دست شما نیست.
سکوت کردم. کمی بعد گفت:
- فقط ایمیل‌هایی که صوت رو دارند باید آدرسش رو به من بدید و این برگه رو هم امضا کنید.
برگه را از او گرفتم متن آن درباره این بود که صوت‌ها جعلی و ساختگی هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
سکوت کردم و مدتی بعد گفتم:
- من دیگه آزمایشگاه نمیرم. لطفاً دست از سر من بردارید. به اندازه خرجی که برای پدرم کردید و خیانتی که به من کردید، هم براتون کار کردم. مقصر مرگ پدرم شما هستید. خون پدر من به گردن شماست. من دیگه حاضر نیستم با شما همکاری کنم.
آقای افراسیابی کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و گوشی‌ام را جلویش بالا بردم و صوت را جلوی چشمانش حذف کردم. با زهرا تماس گرفتم و موضوع را گفتم اول کمی مخالفت کرد و سرزنشم کرد دست‌آخر ایمیل او را گرفتم و به آقای افراسیابی دادم. برگه را با اجبار امضا کردم و سفته‌ها را از او تحویل گرفتم. همان سفته‌هایی که به خاطر جلوگیری از، ازدست دادن پدرم امضا کردم حالا داشتم برای نگه داشتن حسام آن ها را پس می‌گرفتم‌. گفتم:
- لطفاً این حرف‌ها رو به پرفسور بزنید. بگید دست از سر من برداره. بگید پسرش قصد داره به آمریکا برگرده. بگید تمومش کنه. همه چی رو تموم کنه!
از او روی برگرداندم و رفتم. نفس راحتی کشیدم. بالاخره سایه شوم او از سرم کم شد. بالاخره راحت شدم. حالا تنها مشکلم گفتن حقیقت به حسام است و بس!
سفته‌ها در گوشه‌ای از حیاط آتش زدم بوی کاغذ سوخته مشامم را پر کرده بود کاغذهای سوخته را درون سطل زباله انداختم و به بیمارستان برگشتم. طبق معمول زهرا پیدایم کرد شروع کرد به سوال کردن. تمام اتفاقات را برایش شرح دادم. سری تکان داد و گفت:
- امیدوارم همین‌جا تموم شده باشه.
شانه بالا دادم و گفتم:
- باید تموم بشه.
- فرگل می‌دونی که تو دیگه هیچی دستت نداری. اون نامه رو هم امضا کردی که صوت جعلیه دیگه اون صوتم نجاتت نمیده. بدتر از همه اینه که مادرش از اتفاقات بین تو و حسام خبردار بشه. حقیقت رو قبل این‌که مادرش دست پیش بگیره و بگه تو پیش‌قدم شو و بگو از تو بشنوه بهتر از اینه که از مادرش بشنوه.
- باشه زهرا میگم. سر فرصتش میگم. بذار فعلاً همه چی ختم بخیر بشه. فعلاً من باید مطمئن بشم مادرش عقب کشیده. بعد برم سر مشکل بعدی!
مدتی بعد از او جدا شدم. احساس می‌کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
در بین راه با حمید روبه‌رو شدم داشت می‌رفت که صدایش زدم:
- دکتر امینی.
برگشت و نگاهی به من کرد، گفتم:
- وقت دارید.
سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
- نه. چند تا مریض دارم.
- پنج دقیقه. خواهش می‌کنم.
اصرار من عاقبت او را وادار به عقب نشینی کرد رفتم و از بوفه دوتا نسکافه گرفتم. هردو به نرده‌های طبقه بالا تکیه دادیم. نسکافه را به دستش دادم و گفتم:
- نسکافه آشتی‌کنون. بفرمایید.
به اکراه قبول کرد و نگاهش را به من دوخت، گفتم:
- راستش نمی‌دونم پدرتون چه‌قدر درباره رابطه من و حسام گفته... .
حرفم را برید و سعی کرد حالت بی‌تفاوتی به خود بگیرد، گفت:
- چیزی نگفته. یعنی این مسائل به شما خودتون مربوطه. نمی‌خواد ما رو توجیه کنید.
با سماجت نگاهش کردم و گفتم:
- ولی دوست دارم بدونید.
- اگه نخوام؟
مصمم نگاهش کردم و گفتم:
- اولش هیچ قصدی بین من و حسام نبود. اصلاً تو مخیله‌ی هیچ‌کدوم از ما نمی‌گنجید. خودتون که می‌دیدید ما با هم چه رفتاری داشتیم. صاحبخونه من پول ودیعه رو بالا کشید پسرش هم به قصد دزدی وارد خونه‌ام شد و حسام ناخواسته وارد این ماجراها شد و کم‌کم با دیدن وضعیت من نتونست کنار بکشه. من خودم واقعاً نمی‌تونستم کمکش رو قبول کنم. شما فکر کن دختری که تمام عمرش سعی کرده روی پاهاش وایسته یکی ازش بخواد بهش تکیه کنه. قبولش واقعاً سخت بود. از یه طرف با این هزینه‌های بالا بود و من واقعاً نمی‌تونستم یه پانسیون خوب اجاره کنم. همه خوابگاه‌های داغون پائین شهری تنها چیزی بود که بودجه من بهش می‌رسید اون هم باز تو خورد و خوراکم تو مضیقه بودم. خب همه‌ی درآمد من همین کارهای نیمه‌وقت بیمارستان و طرح بود. حسام پیشنهاد داد که همخونه بشیم چون راضی به پانسیون رفتن نمی‌شد و اون محیط رو قبول نداشت، گفت خونه باید بگیرم که خرج‌های آزمایشگاه کفاف نمیده. پسرعموتون رو هم خوب می‌شناسید. باید همه‌چیز بهترین و دقیق‌ترین باشه. طبیعیه پس به خانه پایین شهر گرفتن هم رضایت نمی‌داد. برای همین محرمیت خوندیم اما باور کنید همه رابطه ما یک همخونه شدن بود تا من بعد از تموم شدن طرحم از اون خونه برم. در این بین هم خیلی تلاش کردم که باز راهم رو جدا کنم ولی نشد. ما واقعاً قرار نبود چیزی درباره این بگیم چون اصلاً چیزی بین ما نبود. همه چی تو برخوردهای بین من و حسام اتفاق افتاد. من پابندش شدم. من درگیر شدم. این وابستگی واقعاً سخت بود و حتی هنوزم محاله ولی اتفاق افتاد.
- اما مهم اتفاقیه که افتاده.
خیره نگاهش کردم و در ادامه گفتم:
- بله. شاید اگر همخونه هم نمی‌شدیم باز هم من اگه حسام رو خوب می‌شناختم این اتفاق می‌افتاد.
از من نگاه گرفت و به طبقات پائین چشم دوخت و بعد با سردی گفت:
حمید: امیدوارم خوشبخت بشید.
- امیدوارم از حسام به دل نگیرید، حسام فقط به خاطر دل رحمی‌هاش درگیر من شد.
سری تکان داد و حرفی نزد و بعد بابت نسکافه تشکر کرد و نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و خداحافظی کرد و رفت.
کمی رفتار حمید برایم مبهم بود. گرچه دلخوری‌اش قابل هضم بود اما عصبانیتش تا این حد را نمی‌توانستم درک کنم. اگر به وجود نیلو و عشقی که بین آن‌ها بود ایمان نداشتم ماجرای بین ما را یک مثلث عشقی فرض می‌کردم. اما خدا رو شکر از این خبرها نبود. نفس عمیقی کشیدم و به طرف بخش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در بیمارستان داشتم نتیجه آزمایش یک بیمار را بررسی می‌کردم، هنوز نیم‌ساعت تا زمان شروع مورنینگ وقت بود نزدیک به یک‌هفته از اتفاقات آن روز گذشته بود. خبری از امین‌زاده نبود. کم‌کم ذهنم آرامش خود را پیدا کرده بود و من در پی پیدا کردن یک مقدمه بودم که همه‌چیز را به حسام بگویم. طوری که هم مرا ببخشد هم مادرش را... اما راه به جایی نمی‌بردم. دیروز که آزمایشگاه بودم دو تا از نمونه‌های حسام مرده بودند، او در این مدت به شدت درگیر آزمایشگاه و نتیجه تحقیقاتش بود و شب‌ها دیرتر به خانه می‌آمد. قرار بود اگر نتیجه آزمایشات موفق شود و آزمایشات روی حیوانات آزمایشگاهی دیگری نتیجه دهد، نتیجه موثر تحقیقات به صورت یک کنفرانس برگزار شود و تحقیقات از آزمایشگاه‌های خودش و دانشگاه در یک شرکت دانش‌بنیان ادامه داده شود. این‌طوری شرکت‌های داروسازی کمی از هزینه‌ها را برعهده می‌گرفتند و در صورت نتیجه روی بیماران انسانی داروی آن تولید می‌شد و این یک موفقیت فوق‌العاده نه تنها برای حسام و همکارانش بلکه برای کشور ایران نیز رقم می‌خورد. از این‌که امین‌زاده عقب‌نشینی کرده بود بسیار خوشحال بودم و فکرش را هم نمی‌کردم به این سادگی پا پس بکشد.گرچه درد هردوی ما مشترک بود. هردوی ما از دست دادن حسام می‌ترسیدیم و من نقطه ضعف او را پیدا کرده بودم ولی او هنوز نمی‌دانست کابوس زندگی من هم همین بود. طمع داشتن حسام و ترس از دست دادن او باعث شده بود که در گفتن حقیقت تردید و تعلل کنم برای همین هنوز درگیر پیدا کردن راه دیگری جز گفتن حقیقت به او بودم.
نگاه به ساعت مچی‌ام کردم برگه‌های گزارش تشخیص را برداشتم و به طرف اتاق مورنینگ رفتم. هنوز کسی نبود رفتم روی صندلی پشت میز نشستم، هنوز جای گیر نشده بودم که سر و کله میثم پیدایش شد. ریختش به نظر خیلی نامرتب می‌آمد، سر و صورتش اصلاح نشده و موهای نامرتبش کاملاً مرا متعجب کرد. بعد از گفتن خبر نامزدی من و حسام دیگر او را ندیده بودم. حال روزش به آدم‌های عزادار می‌خورد، طوری که اول فکر کردم کسی را از دست داده شوکه شدم. مرا که دید کمی مکث کرد و بعد با تردید داخل شد و در مورنینگ را بست. بلند شدم و با خوش‌رویی به او سلام دادم و خواستم حالش را بپرسم که خیره به چشمانم زل زد و مردد گفت:
- باهاتون حرف دارم. میشه باهم خصوصی صحبت کنیم.
مات نگاهش کردم، از روی رودربایسی با تردید گفتم:
- آره، چرا که نه! خوبید؟ چیزی شده؟
حرفم را برید و گفت:
- خانم دکتر راستش حرف‌هایی ته حلقم گیر کرده که نمی‌تونم نادیده‌اش بگیرم ولی امیدوارم برداشت سوء نکنید.
کمی از حرفش گیج شدم و گفتم:
- نه! بفرمائید.
به در تکیه داد و نگاه من کرد و نفس لرزانش را بیرون داد و گفت:
- راستش در ارتباط با دکتر امینیه.
خیره نگاهش کردم. تماماً رو به او شدم و به آن چهره آشفته که نشان نمی‌داد، زیاد خوب و در تعادل باشد، چشم دوختم.
با لکنت و من‌من‌کنان ادامه داد:
- ببینید من می‌دونم که هیچ‌وقت انتخاب شما نبودم. بهم هم گفته بودید که هیچ احساسی به من ندارید ولی من هر چه‌قدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم به خودم بیام. یعنی این حس به همین سادگی از ذهنم بیرون نرفت. من از ترم دو پزشکی فکرم درگیر شما شد و تا الان حتی با وجود این‌که شما جواب رد به من دادید نتونستم یک لحظه از فکر کردن به شما دست بردارم... .
حرفش را بریدم و جدی گفتم:
- آقای دکتر! اگه می‌خواید درباره موضوعات تکراری صحبت کنیم بهتون بگم من دیگه امیدوارم پرونده این موضوع رو ببندید و فکرش رو هم نکنید که... .
حرفم را برید و با سماجت ادامه داد:
- می‌دونم! می‌دونم! انتخاب شما ایشونه! ولی... از شما بعید بود که دست روی یه همچین آدمی بذارید.
براق شدم و از سرجایم بلند شدم و با لحن تندی گفتم:
- در شأن و شخصیت شما نیست که بخواید دیگران رو به‌خاطر احساس خودتون زیر سوال ببرید.
و او با صدای بلند و عصبی گفت:
- اول به حرفم گوش کنید بعد شروع کنید از نامزد شریف‌تون دفاع کنید.
متقابلاً با همان لحن گفتم:
- تماماً چرندیات! لزومی نمی‌بینم وقتم رو هدر و فکرم رو مسموم حرف‌های شما کنم.
بلند شدم و به طرفش رفتم و نگاهی از سر عناد و خشم رو به او کردم اما همچنان با نگاه مظلومی پر از ناراحتی به من چشم دوخت و گفت:
- باشه! ولی دکتر امینی اون فرشته‌ای نیست که شما تو ذهن‌تون ساختید‌. من از دوره استاجری ایشون رو شناختم و حرف‌هایی راجع به ایشون شنیدم و دیدم که چندتا دختر پزشک و پرستار از سر و کول ایشون بالا می‌رفتند و دست آخر هم دورشون انداخته.
حرفش را بریدم و با صدای بلندی که از خشم می‌لرزید گفتم:
- اصلاً در حد شما نیست که بخواید اسم ایشون رو به زبون بیارید چه برسه به این‌که ایشون رو قضاوت کنید. لطفاً برید کنار دلم نمی‌خواد یک کلمه از اراجیف شما رو بشنوم. لطفاً حدتون رو رعایت کنید.
- باشه! باشه! چشماتون رو روی حقیقت ببندید. ولی کاش پرونده یکی از مریض‌ها رو تو بخش اعصاب بستری بود رو هم پیگیری کنید، که اوایل امسال ایشون دکترشون بود. اسمش لعیا بهادری بود! تمام بخش درباره رابطه این دوتا که فراتر از پزشکی بوده هم می‌دونند. شما خودتون رو به خواب زدید و فکر می‌کنید این آقا مثل فرشته است که از آسمون پائین افتاده! لعیا حتی به خونه این آقا هم رفته. یکی از بچه‌ها که تو محدوده خیابون فرشته زندگی می‌کنه و خونه دکتر امینی رو هم بلده، دیده از قضا لعیاخانوم از خونه آقای دکتر بیرون اومده. اگه دوست داری برو از اون بپرس.
کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم:
- خیلی وقیحی آقای دکتر! تا این حد فکر نمی‌کردم رقت بار باشید. برید کنار!
از کنار در کنار رفت و آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- به خدا من سنگ خودم رو به سی*ن*ه نمی‌زنم. حتی شنیدم تا همین بهار امسال ایشون هنوز با لعیا در ارتباط بودند. لعیا هرچی بگید از شما سرتره. دکتر امینی اخلاقاً این‌طوریه! با هرکی یه مدت سر می‌کنه بعد کنارش می‌زنه. به خدا دروغ نمیگم. حاضرم بهتون ثابت کنم حرف‌هام دروغ نیست. حتی اردیبهشت امسال وقتی مثل توپ این قضیه تو بیمارستان ترکیده بود حراست بیمارستان پیگیر شد. ولی آقا ان‌قدر پارتی‌اش کلفت بود توپ نتونست تکونش بده. چون برادرزاده پرفسور امینیه و ایشون از پشت‌شون دراومدند و ماجرا جمع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
با دو دستم گوشم را گرفتم و درحالی که صدایم از خشم و ناراحتی می‌لرزید گفتم:
- ذره‌ای برام حرف‌هاتون مهم نیست. برید کنار تا جیغ نزدم.
چین بر پیشانی‌اش انداخت و کنار رفت و در را باز کرد و اشاره کرد بیرون بروم، معطل نکردم در حین بیرون رفتن صدایش را شنیدم که گفت:
- یه روز با چشم‌های اشک‌بار می‌بینم‌تون که مثل بقیه دخترها دور انداخته شدید.
نگاه تیزی به او کردم، او اما ناراحت به خود می‌پیچید. از راهرو که آن طرف‌تر بچه‌ها داشتند می‌آمدند و ترجیح دادم جوابی به او ندهم. حال امروزم را بدجور خراب کرده بود. تند‌تند از راهرو گذشتم و حتی سلام همکلاسی‌هایم را نگرفتم. گیج بودم‌. اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم. حرف‌های بی‌سر و تهش خدشه‌ای به احساسم درمورد حسام وارد نکرده بود اما کاملاً از قضاوت‌های بی‌جای او اعصابم خرد و خاکشیر شده بود. دست‌آخر به سرویس بهداشتی رفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و با صورت خیس به آینه نگریستم و چند نفس عمیق کشیدم. خنکی آب روی پوستم کمی از آتش عصبانیتم را فرو نشاند. به سنگ روشویی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم که میثم چه‌قدر وقیح است و دارد برای خودش داستان می‌بافد تا ذهن مرا مسموم کند. چه خزعبلاتی را اول صبحی شنیدم. حرف‌هایی که ذره‌ای واقعیت نداشت کاش دروغی واقعی‌تر می‌گفت که باورش مشکل نباشد.
کمی که حالم بهتر شد به طرف مورنینگ رفتم اما هنوز دلم نمی‌خواست روی این پسره‌ی بی‌چشم و رو را ببینم. از شیشه دایره‌ای شکل در اتاق دیدم یکی دانشجوها دارد توضیحات خود را می‌دهد و کلاس شروع شده دستگیره در را فشردم و با معذرت‌خواهی کوتاهی وارد شدم. میثم رفته بود و در بین بچه‌ها نبود. دلم آرام گرفت چون دیدنش بدتر اعصابم را به هم می‌ریخت.
تمرکزم را روی صحبت بچه‌ها و اساتید گذاشتم و بعد از مورنینگ با یکی از اینترن‌ها و یکی از اساتید بخش داخلی به اتاق ویزیت رفتیم و معاینات بالینی را شروع کردیم.
بعد از معاینات خسته کمی گردنم را مالش دادم و در ایستگاه پرستاری بخش نشستم، تا کمی مطالعه کنم اما حرف‌های صبح میثم دست از سرم برنمی‌داشت. هرچه سعی کردم تمرکز کنم نشد. تکیه به صندلی دادم و دستی به گیجگاهم کشیدم و کتاب را با ناراحتی بستم. تصمیم گرفتم سری به حسام بزنم، بنابراین بدون این‌که منتظر آسانسور شوم تا طبقه سوم از پله‌ها بالا رفتم. در بین راه زهرا را دیدم که کاملاً عبوس شده بود به قیافه درهمش خندیدم و دستی تکان دادم تا مرا دید کمی چهره‌اش باز شد و دستی برایم تکان داد و کیسه‌ی سرمی که در دستش بود را جابه‌جا کرد. دست در جیب روپوشم کردم و سلانه‌سلانه به طرفش گام برداشتم و گفتم:
- باز کدوم بیچاره‌ای پا پیش گذاشته زهرا! باز کی خواستگاری کرده؟ بابا بیا برو دیگه.
چهره‌ی عصبیش به زور شکفت و گفت:
- نه بابا خواستگار کجا بود! برای آسانسور با یکی بحثم شد. پسره احمق انگار از پشت کوه اومده. مجبورم چهار طبقه رو از پله‌ها بالا برم.
- چرا؟ چی شده؟
- سرم یکی از مریض‌ها رو باید طبقه چهارم عوض کنم، برای آسانسور وایستادم. ظرفیت آسانسورم خب دیدی با یه تخت مریض و پنج شش‌تا آدم پر میشه، پنج دقیقه منتظر آسانسور بودم یه پسره که از دماغ فیل افتاده، اومد کنارم وایستاد. تا در آسانسور باز شد، دیدم فقط یکی جا داره تا خواستم برم پسره زود زرنگ بازی درآورد و پرید تو آسانسور و گفت من عجله دارم. وای فرگل ان‌قدر زورم گرفت گفتم آقا یعنی چی؟ من هم عجله دارم! پرو پرو گفت من بیشتر از شما عجله دارم با آسانسور بعدی برید. وای سوختم فرگل! آسانسور جلو چشمم بالا رفت.
خندیدم و گفتم:
- عیب نداره خونت رو کثیف نکن. این که چیزی نیست. صبح من بدتر از این رو کشیدم.
در حال که با هم از پله‌ها بالا می‌رفتیم قضیه را گفتم. کمی مکث کرد و بعد با تردید نگاهم کرد اما چیزی نگفت. از نگاهش کمی شک کردم و گفتم:
_ زهرا چیزی شده؟
زهرا کمی دست‌پاچه گفت:
- نه! چی می‌خواستی بشه.
جلوی راهش را گرفتم و در چشمانش نگاه کردم و جدی گفتم:
- زهرا تو همچین خبری شنیدی؟
کمی اول انکار کرد اما من از من‌من کردنش ته دلم خالی شد و مصمم‌تر از او خواستم حرف بزند که گفت:
- خیلی‌خب! من در حد همین شایعات شنیدم. بی‌خیال! این‌ها چرت و پرت میگن. بیمارستان رو که دیدی! پر خاله‌زنکه! یکی به یکی چپ نگاه می‌کنه میگن این رو می‌خواد.
کلافه گفتم:
- زهرا چی شنیدی!
- میگم هیچی ذهنت رو خراب نکن.
عصبی گفتم:
- زهرا بگو! باید بدونم!
او که نگاه جدی و مصممم را دید گفت:
- والله می‌گفتند دختره خیلی خوشگله! دکتر امینی هم زیاد دور و بر پدرش مثل پروانه می‌گشت. هزینه‌های بیمارستان دختره رو دکتر امینی داده یکی از استاجرهای پزشکی هم گفته دیده دختره به خونه‌اش رفت و آمد داشته طوری که به گوش حراست بیمارستان که رسید، پیگیر شد و هم این‌که دکتر امینی رو کشوندند پائین! بعد هم موضوع حل شد ولی خب معلوم نیست قضیه چی بوده چون کسی جرأت نداشت از دکترامینی مستقیم بپرسه!
عرق سردی از پشتم روان شد و دست و پایم یخ کرد. آب دهانم را به سختی فروخوردم و گفتم:
- چرا زودتر بهم نگفتی؟!
دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- فرگل! آدم به کسی که ان‌قدر دوستش داره شک می‌کنه؟! بعد هم هرچی بوده برای گذشته‌است. برای موقعی بود که پدر خدابیامرزت تو بیمارستان بستری بوده و بین شما هیچ احساس و قضیه‌ای نبوده! هرکی بالاخره تو گذشته یه مسئله‌ای داشته نباید به پای امروزش بذاری. این‌ها تموم شده و پشت دیوار گذشته مونده تو فکر آینده باش بعد هم اگه موضوع بدی بود تو فکر کردی الان حسام این‌جا کار می‌کرد؟ نمی‌ذاشتند! تعلیقش می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حرف‌های زهرا باعث شد کمی عقب‌نشینی کنم. سکوت کردم در طبقه سوم از هم جدا شدیم در حالی که مه تردید تمام ذهنم را پوشانده بود. گرچه من حسام را می‌شناختم، آدم مغروری بود و به راحتی جلوی هیچ دختری واپس نمی‌داد. درواقع محال بود زود کسی بتواند دلش را نرم کند. چیزی که حمید هم به آن اعتراف کرده بود اما کم‌کم چیزی مثل خوره به جانم افتاد. یاد آن شبی افتادم که عموی حسام از رابطه‌ی بین من و حسام خبردار شده بود و حرف‌های دو پهلویی که درباره دلسوزی‌های بی‌جای او می‌زد. بی‌گمان آن حرف‌ها به این قضایا برمی‌گشت. در نهایت زهر میثم فکرم را داشت مسموم می‌کرد. به طرف اتاق حسام رفتم طبق معمول او نبود و برای معاینه رفته بود. ناخواسته قدم‌هایم به طرف سکوی ایستگاه پرستاری بخش کشیده شد و نگاهی به مسئول بخش خانم فدایی کردم و گفتم:
- سلام.
سلام گرمی کرد و گفت:
- دنبال دکتر امینی اومدید؟ رفتند برای معاینه برای یه ساعت دیگه احتمالاً بیاد.
- بله. تماس گرفتم گفتند.
نگاهش کردم و بعد گفتم:
- خیلی وقته رفتند؟
- نه یه ربع پیش رفتند.
نگاهش را به کامپیوتر دوخت و مشغول ثبت چیزی شد. طاقت نیاوردم و هرکاری کردم خودم را کنترل کنم نتوانستم ،گفتم:
- خانم فدایی مریضی به اسم بهادری داشتید.
مکثی طولانی کرد و فکر کرد، که دست‌پاچه ادامه دادم:
- نه الان! اوایل امسال یا نمی‌دونم... شاید فروردین یا اردیبهشت امسال بوده.
مکثی کرد و گفت:
- اسمش آشناست، والله روزانه این‌جا مریض زیاد بستری میشه من تو ذهنم نمی‌مونه.
- یه مریضی که آقای دکتر امینی معالجه کردند. لعیا بهادری! یه زن جوون بوده.
ابرویی بالا انداخت و گنگ گفت:
می‌خوای تو سیستم بگردم؟
مشتاق گفتم:
- ممنون میشم!
گشت و گفت:
- چنین مریضی نیست عزیزم!
با این‌که خبر خوبی به من داده بود اما با توجه به حرف‌های زهرا باور نکردم با اصرار درحالی که می‌خواستم حتماً مطمئن شوم چنین شخصی وجود دارد و این ماجراها شایعه است یا نه از او خواستم مطمئن شود. اما چیزی پیدا نکرد، همان لحظه دوتا از پرستارها وارد ایستگاه پرستاری شدند، از یکی از آن‌ها پرسید، آن‌ها هم لبخند مرموزی زدند که ته دل مرا خالی و خالی‌تر می‌کردند. یکی از آن‌ها گویا وظیفه‌ی رسیدگی به تختش به عهده‌ی او بود، خوب او را به خاطر داشت و به خانم فدایی چشمکی زد و گفت:
- اون دختر شاه‌پریون رو میگه که من هم برای داداشم زیرنظر داشتم. خودش مریض نبود جانم، پدرش مریض بود.
آن یکی پرستار که گویا چیزی به خاطر آورده بود، گفت:
- آهان! همون که گوشواره طلای خودش رو آورده بود که بدیم به دکتر امینی.
خانم فدایی کف دستش را به پیشانی‌اش زد و گفت:
- آهان یادم اومد.
خانم فدایی نگاه معنی‌داری به من کرد و لبخند مرموزی زد و گفت:
- یه چیزهایی داره یادم میاد. باباش پارکینسون داشت! آره یادم اومد، مجید بهادری بود.
گیج و منگ نگاهش کردم و باتردید گفتم:
- حالا دخترش اسمش لعیا بود، بقیه رو نمی‌دونم.
- آره همون دختر خوشگله! یادم اومد، کلی خواستگار پیدا کرد این‌جا از بس خوشگل بود.
هری دلم ریخت، از لبخندهای مرموز و نگاه‌های مشکوک پرستارها می‌توان حدس زد که واقعاً قضیه‌ای بین لعیا و حسام بوده و همین باعث شد خودم را ببازم و شک و تردید مثل موریانه به درونم نفوذ کند. من‌من‌کنان گفتم:
- دنبال یه پرونده پارکینسون‌ام! بچه‌ها اسم این خانوم رو دادند. حالا چه‌طور می‌تونم پرونده کامل پزشکیش را گیر بیارم؟
نگاه مشکوک و پرتمسخرش را به من دوخت و بعد گفت:
- پرونده مریض رو از همسرتون بگیرید. ایشون اگه اجازه دادند چشم بهتون میدیم.
سکوت کردم و بعد با اکراه گفتم:
- ممنون.
از کنار سکو فاصله گرفتم. وجودم در شعله‌های ناراحتی و شک می‌سوخت. این دختر چه‌قدر زیبا بود که حسام زود خودش را باخته بود؟ آن‌وقت من احمق فکر می‌کردم تنها عشق حسام هستم. ماشاءالله دور و بر حسام پر از دخترهای ترگل ورگل است که نمی‌داند به چه کسی نگاه کند. تو را به خدا شانس را ببین! پس چرا تا قبل از این‌که من دلم بند او بشود هیچ‌ک.س را دور و برش نمی‌دیدم. شاید من کور بودم. اصلاً یعنی چی؟ هیچ‌جوره در کتَم نمی‌رود که چرا حرف از هر دختری می‌شود نام حسام باید بدرخشد.
کلافه پشت در اتاق وایستادم و شروع به ناخن جویدن کردم، حرف‌های صبح میثم به این فضای مه‌آلود ذهنم چنگ می‌زد و در دلم طوفانی به پا می‌کرد. همه از این موضوع خبر داشتند و من احمق مثل کبک سرم را زیر برف کرده بودم. البته مشکلات من آن موقع مجال فکر کردن به چیزی را نمی‌داد پس طبیعی بود که در دایره‌ی مشکلاتم داشتم با موضوعات مادر حسام و پدرم دست و پنجه نرم می‌کردم، این چیزها در زندگیم کم‌رنگ‌تر می‌شد.
اما ای کاش می‌دانستم موضوع چیست تا ان‌قدر افکارم را مه تردید نمی‌گرفت. گرچه می‌دانم حسام چیز پنهانی ندارد و هرگز دروغ نمی‌گوید. بنابراین ترجیح دادم از خودش بپرسم.
طولی نکشید که دوقلوهای افسانه‌ای از دور پیدایشان شد، حسام و حمید دوشادوش هم می‌آمدند و می‌خندیدند. رابطه این دو دوباره به حالت قبل برگشته بود و این خیلی خوب بود. نزدیک که شدند احوال‌پرسی گرمی کردیم. حسام کلید را در در چرخاند و گفت:
- بیاید تو.
وارد اتاقش شدیم، حسام به جلوی میزش رفت و با خنده رو به حمید گفت:
- امروز انگار بهراد اومده بود برای مصاحبه استخدام!
حمید متعجب گفت:
- آره. رئیس بیمارستان به بابا گفته بود دنبال متخصص بیهوشیه منم بهش گفتم بهراد بیاد این‌جا پیش خودمون کار کنه.
حسام خندید و گفت:
- دیگه بیمارستان کلاً از فامیلای ما پر شد.
حمید: غمت نباشه. کم‌کم داریم فتحش می‌کنیم اسمش رو هم درست می‌کنیم می‌ذاریم بیمارستان امینی .
حسام با خنده گفت:
- مثل این‌که نیومده با یکی دعوا هم گرفته بود. تازه دیر هم رسیده بود!
- ای بابا این پسرخاله تو کِی سروقت رسیده؟! اون موقع‌ها که با هم همکلاسی بودیم همیشه وسط‌های کلاس می‌اومد. موندم چه‌طور فارغ‌التحصیل شد. انصافاً هوش شما خانوادگی عالیه! پسره کلاً سرکلاس‌های پزشکی عمومی یا فکر عیش و نوش با دخترها بود یا خواب بود یا هم دیر می‌اومد، اصلاً روی هوا بود. راندها رو هم همیشه می‌پیچوند همیشه هم یه گله دختر اطرافش پرسه می‌زدند و قاه‌قاه می‌خندیدند. جالبش اینه که همیشه هم استریت بود و جز رتبه برترها بورسیه تخصص شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حسام خندید و و گفت:
- تخصصش رو به زور باباش شرکت کرد و الا به دکتر عمومی بودن راضی بود.
من در سکوت به حرف‌های آن دو گوش می‌دادم. حمید به من نیم‌نگاهی کرد و گفت:
- خب دیگه من برم .
خداحافظی با ما کرد و رفت. حسام نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت:
- چه‌طوری خانم؟!
نگاهش کردم و روی صندلی مجاور میزش ولو شدم و گفتم:
- بد نیستم.
حسام پشت میزش نشست و از کشوی میزش چند برگه و پرونده بیرون کشید و گفت:
- روی مود نیستی انگار؟!
به چهره‌اش خیره شدم و فکر کردم که چه‌طور درباره لعیا از او توضیح بخواهم. اما نتوانستم کمی من‌من کردم و گفتم:
- کی اومده؟ پسرخاله‌ات؟
سر از برگه‌ها برداشت و گفت:
- آره متخصص بیهوشیه. این‌جا قرار کار کنه.
بلند شدم و گفتم:
- میشه ازت یه چیزی بخوام.
با حالت شوخ طبعانه‌ای گفت:
- تو جون بخواه، کیه که بده؟!
- نه جونت برای خودت! دسترسی به پرونده پزشکی یکی از مریض‌هات رو از تو سایت می‌خوام.
- مریض من؟
- آره دنبال یه بیمار پارکینسونم.
- خب سوالی داری از خودم بپرس.
- نه می‌خوام خودم بررسی کنم.
- این اواخر این‌جا پارکینسون بستری نداشتم.
- از پرونده‌های قبل می‌خوام.
کمی فکر کرد و من گفتم:
- پرونده بهادری رو می‌خوام. امسال بهار مثل این‌که بستری شده بود.
دستش به جاقلمدانی‌اش خورد و مداد و خودکارها روی میز ریختند. نگاه خیره‌اش را به من دوخت و گفت:
- کی گفته من مریضی به اسم بهادری داشتم؟
از دست‌پاچگی‌اش دلم لرزید و به قهقرای تردید سقوط کردم. اما با این حال حفظ ظاهر کردم. چهره‌ای متعجب به خود گرفتم و گفتم:
- جستجو کردم که خلاصه پرونده‌اش تو سایت بود ولی دسترسی کامل بهش نداشتم. بیمار دکتر حسینی بوده رزیدنتش هم تو بودی.
خونسرد جاقلمدانی واژگون شده را راست کرد و به صورت من خیره شد. کمی مکث کرد گویا سعی داشت از چهره‌ام نیتم را بخواند سپس گفت:
- دسترسی ندارم. دست من نیست. پرونده زیر دست پزشک معالجشه، دیگه خبر ندارم.
همین که حسام انکار کرد. آخرین امیدم برای دروغ بودن این شایعات به ناامیدی مطلق مبدل گشت. با این‌حال سعی کردم نشان ندهم چیزی می‌دانم بنابراین گفتم:
- باشه. اشکال نداره. ببینم می‌تونم از همکلاسی‌هایی که تو بیمارستان‌های دیگه کارورزی دارند بپرسم کسی این‌جوری هست یا نه؟
سگرمه‌هایش درهم رفت و گفت:
- گفتم از خودم بپرس.
- آزمایشات و عکس‌های سی تی اسکن و ام.آر.آی ش رو می‌خوام بررسی کنم.
نگاه خیره‌اش را به من دوخت و گفت:
- امیدوارم دلیلت همین باشه.
به طرف در رفتم و به سردی گفتم:
- مگه چیزی غیر این می‌تونه باشه؟
هردو به هم خیره شدیم او به قصد فهمیدن نیت من و من به جهت فهمیدن حقیقت! با این حال حفظ ظاهر کردم و گفتم:
- خب من میرم خونه حسام. شام چی دوست داری بذارم؟
تکیه به صندلی داد و سگرمه‌هایش همچنان درهم بود و مضطرب برگه‌های جلویش را کنار زد و گفت:
- نمی‌دونم یه چیزی بذار انتخاب با خودته.
سری تکان دادم. همین دست‌پاچه شدن حسام برای میدان دادن به این شک و تردیدهای موذیانه و ریختن زهر میثم به جانم کافی بود. تمام طول راه به حرف‌های میثم و عموی حسام فکر کردم. بعد حرف‌های زهرا و بقیه پرستارهای بخش اعصاب و نگاه‌های معنادارشان یک لحظه از جلوی چشمم کنار نرفت. این‌که حسام از هرکسی خوشش می‌آمد یک مدت با او زندگی می‌کرد و بعد رهایش می‌کرد ذهنم را مسموم می‌کرد. حرف‌های میثم بیشتر از پیش وجودم را می‌خراشید. خصوصاً این‌که من کماکان از قضیه گلوریا خبر داشتم و همین دلیل تردیدی برای هم‌خانه شدن لعیا با حسام نمی‌گذاشت و صحه بر حرف‌های آخر میثم می‌گذاشت. دلم رضا نمی‌داد یعنی چه که دختره به خانه حسام می‌رفت؟
شب شام در کانونی سرد و سنگین صرف شد و دست آخر هم به اتاقم برای فکر کردن بیشتر رفتم. سرم جولانگاه افکار مسموم حاصل از حرف‌های میثم شده بود.گویا او تیر مسمومش به هدف خورده بود. هرچه خواستم با نصیحت‌های زهرا اثرش را کم کنم نتوانستم. تنها چیزی که مثل خوره به جانم افتاده بود دانستن حقیقت بود.
صبح روز بعد کلافه تصمیم گرفتم این قضیه را هرطور شده حل کنم. بنابراین در پی یافتن آدرس لعیا برآمدم که دستم به هیچ‌جا بند نشد تنها راهش یافتنش دسترسی به اطلاعات پرونده پدرش بود که حسام دسترسی دیدن آن را به من نمی‌داد. به دنبال دکتر حسینی بودم اما تا آخر هفته به بیمارستان نمی‌آمد و من هم تحمل صبر کردن بیش از این را نداشتم. دست آخر به طرف بخش اعصاب رفتم که شاید بتوانم از حمید اطلاعاتی بیرون بکشم.
در بخش اعصاب در بین اتاق بیماران به دنبال حمید بودم که چشمم به دکتر جدیدی خورد که بالای سر بیماری که تازه عمل کرده بودند ایستاده بود. پوستی سفید با موهای روشن و چشمانی سبز داشت بدنش را کاملاً با ورزش روی فرم برده بود و با این حال باز کمی پر به نظر می‌رسید. سرکی به داخل اتاق کشیدم و بعد از دکتر جدید سوال کردم:
- سلام. دکتر امینی این‌جا نیومدند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
برگشت و نگاهی به من کرد و با لحن شوخی گفت:
- این دوقلوهای امینی تو این بیمارستان چه‌قدر خاطرخواه دارند. از صبحی که من اومدم این‌جا همه‌اش دارم آدرس این دوتا رو میدم.
از لحن شوخش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- راهنمایی‌تون خیلی جامع بود. ممنون.
دست از چک کردن بیماری که بیهوش بود برداشت و خیره نگاهم کرد و گفت:
- دنبال پت هستی یا مت؟
متعجب گفتم:
- جانم؟
دکتر جدید نزدیک من شد و خودکارش را در جیب روپوشش گذاشت و با همان چشمان سبزی که به زیتونی می‌زد گفت:
- میگم دنبال پت امینی میگردی یا مت امینی؟
قبل ازاین‌که لب باز کنم، صدای حسام را از پشت سر شنیدم که گفت:
- آی... آی... دکتر‌... فاصله رو حفظ کن! من روی این یه مورد خط قرمز دارم.
هردو متعجب چشم به حسام دوختیم که او تند به طرف ما آمد و آن دکتر جدید خنده‌زنان ابرویی بالا داد و با اشاره دست به حسام خطاب به من گفت:
- پت اومد.
حسام به طرف دکتر جدید رفت و به شوخی او را از نزدیک من به عقب کشید و گفت:
- شما همیشه با ایشون در این فاصله باش.
او هم نیشخندی زد و رو به من حق‌به جانب گفت:
- می‌بینی؟ کاملاً فتوکپی کارتون پت و مت رفتار می‌کنه.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- بله خیلی شبیهه.
حسام چشم غره‌ای به من رفت و گفت:
- ایشون بهراد همتی پسرخاله من هستند.
نگاهم روی هردوی آن‌ها لغزید. البته که کمی شباهت داشتند و حسام گویا بیشتر به طایفه مادری‌اش از لحاظ ظاهری ارث برده بود تا پدری! خندیدم و گفتم:
- خوش‌وقتم. ببخشید نشناختم.
بهراد رو به حسام کرد و گفت:خب این خط قرمز کیه؟
حسام لبخندی به من زد و گفت:
- نامزدم.
او سگرمه درهم فرو برد و نگاهی دقیق به من کرد و با لحن طنز‌آلودی گفت:
- بد به نظر نمیاد. حالا خاله‌جان خبر داره تو این‌جا تشکیل خانواده دادی؟
حسام نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت:
- تو به این‌چیزها کارت نباشه.
- پس خاله نمی‌دونه. اگه بفهمه گیس به سرت نمی‌ذاره.
حسام رو به من کرد و گفت:
- فرگل کار داری؟
منظورش را فهمیدم ماندن را جایز ندانستم که او با خنده به حسام گفت:
- گمونم دنبال مت می‌گشت با پت کاری نداشت.
حسام خطاب به من گفت:
- حمید اتاق بغلی معاینه داره.
سری تکان دادم و با خداحافظی کوتاهی عزم رفتن کردم که او دور از چشم حسام به شوخی چشمکی به من زد. به نظر می‌‌آمد سر و گوشش بدجور می‌جنبد. خنده‌ای کردم و رفتم.
نیمه‌ی راه گوشیم زنگ خورد و مسئول بخش داخلی از من خواست برگردم ناچار از تصمیمم صرف نظر کردم و به بخش برگشتم.
تا زمانی که شیفتم تمام شود کارم طول کشید. در نهایت هم خسته گوشه‌ای از سلف بیمارستان بق کردم و درحال بازی با غذایم به فکر فرو رفتم.
طولی نکشید که زهرا را دیدم دستی برایش تکان دادم. با چهره‌ای خسته مرا دید و با ظرف غذایش به کنارم آمد و گفت:
- خوبی؟
بی‌حوصله گفتم:
- نه، امروز بخش خیلی شلوغ بود عین کارگر افغانی فقط کار کردم.
- عیب نداره. من امروز اتاق عمل بودم. سرویس شدم یعنی دلم می‌خواد این متخصص بیهوشی رو خفه کنم.
من که تو حال خودم بودم متوجه نشدم منظورش بهراد است، گفتم:
- چرا؟
- بابا اون پسری که اون روز آسانسور رو دزدید متخصص بیهوشیه. امروز عمل داشتیم مردتیکه بالای سر مریض نمی‌اومد. صد بار برای این عمل رفتم تو بخش و پیداش کردم و گفتم لعنتی بیا! دوتا عمل داریم. اصلاً خیلی بی‌خیاله! میگه الان میام فلان چیز رو تزریق کنید الان میام. میگم مگه مریض رو دیدی؟ فردا من به کارشناس بیهوشی بگم با این دز تزریق کنه مریض یه چیزیش بشه، یقه من رو می‌گیرند بیا بالا سر مریض می‌خوایم عملش کنیم. چهار تا اینترن دوره‌اش کردن جو گیر شده، پسره‌ی هیز خاک بر سر!
ظرف غذا را از خودم دور کردم و گفتم:
- ولش کن‌‌‌ این با این اخلاقش زودتر از اونی که فکر کنی به بیرون پرتش می‌کنند .
- خدا کنه. ازش نفرت دارم فرگل! هربار تو بیمارستان دیدمش دور و بر دخترها پرسه می‌زنه.
خندیدم و گفتم:
- عجب آدمیه.
نگاهی به من کرد و گفت:
- تو چته؟
- من؟ تو نمی‌دونی؟!
کلافه پفی کرد و گفت:
- والله تو یه نفر من رو با این نامزدت کُشتی! باز چه مرگته!
- زهرا تو رو خدا من آدرس لعیا رو می‌خوام.
زهرا با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- ای وای فرگل حالم رو به هم زدی! بسه دیگه! گفتم فراموشش کن اگه می‌دونستم ان‌قدر اذیت می‌کنی بهت نمی‌گفتم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین