جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,004 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
رو به او گفتم:
- اگه اجازه بدی دارم میرم پتو و بالشم رو بیارم.
- خیر خانم! مجازاتت روی یه بالش و یه تخت و یه پتو هست.
عصبی و معترض گفتم:
- حسام!
با لجاجت گفت:
- پس حقیقت رو بهم بگو... یالله... همین الان!
کلافه پفی کردم و کمی مکث کردم و بعد با اکراه به طرف پایین پله‌ها سرازیر شدم و او ابرویی به علامت پیروزمندانه‌ای بالا داد و من هم سر به زیر داخل اتاقش شدم.
در را بست و برق را خاموش کرد و به طرف تختش رفت. من اما هنوز مردد سرجایم خشک شده بودم. راستش برایم خیلی سخت بود روی یه بالش و زیر یک پتو با او باشم؛ خب بالاخره آن دو باری که کنار هم روی یک تخت بودیم از هم فاصله داشتیم. قطعاً با یک بالش فاصله ما کمتر خواهد شد.
رو به من کرد و گفت:
- چرا اون‌جا خشک شدی؟
پفی کردم و به طرف تختش رفتم خودش دراز کشیده بود و پتو را کنار زد و گفت:
- بیا.
- من بالش نمی‌ذارم تو راحت باش حسام.
اخمی کرد و گفت:
- اَه! پس حقیقت رو بگو همین الان.
با حرص سری تکان دادم و دندان به هم فشردم و روی تختش رفتم سرم را روی بالش او گذاشتم و او پتو را رویم انداخت، آن همه نزدیکی مرا معذب کرده بود. آن‌قدر نزدیک بودیم که صدای نفس‌هایمان درهم می‌آمیخت. نگاهم با خجالت به سوی او گشت، در حالی که پتو را از خجالت تا گردن بالا آورده بودم. لبخندی زد و گفت:
- خوبه‌.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیالت راحت شد!
- آره.
سکوت کردم چشم فرو بستم و سعی کردم بخوابم اما چه خوابی؟ با نوازش موهایم، چشم باز کردم و متعجب او را نگاه کردم که مشتاقانه نگاهم می‌کرد. بعد دستش را کنار برد و رویم انداخت. آهسته گفت:
- اگه تو اون بازی نوبت تو می‌شد چی می‌خواستی از من بپرسی؟ خواهشاً برنگرد سر اون سوال مسخره‌ات.
خندیدم و گفت:
- خب کنجکاوم دیگه! بگو تابلو رو چی کار کردی؟
- یعنی تو غیر از رعنا و گلوریا دغدغه دیگه‌ای هم داری؟ با این‌که هرکدوم ماجراشون تموم شده باز تو دست‌بردار نیستی.
- اِی بابا، خودت میگی سوال بپرس بعد خودت هم غر می‌زنی.
- خب نگفتم این سوال رو بپرس.
- اصلاً نخواستیم.
عمیقاً به چشمانم زل زد و گفت:
- همون روز که سر نصب تابلو باهم بحث کردیم تو که از اتاق رفتی تابلو رو من برداشتم.
- خب کجا گذاشتی؟
- تو انباریه بابا، دست از سرم برمی‌داری؟
- چرا تو که به این تابلو خیلی علاقه داشتی.
- عوضش تو ان‌قدر متنفر بودی که سر اون خون من رو هی می‌کنی تو شیشه!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشه دیگه از همین‌جا تمومش می‌کنم.
- واقعاً؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من یه سوال دارم.
برای این‌که از جواب دادن طفره بروم گفتم:
- حسام به خدا خیلی خسته‌ام سوال‌هات رو بذار برای فردا صبح به همه‌شون جواب میدم.
- کِی قراره اون جمله رو بهم بگی؟
متعجب چشم گشودم و به او خیره شدم و گفتم:
- کدوم جمله؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و در حالی که موهایم را نوازش می‌کرد گفت:
- همون جمله‌ای که جلوی جمع بهت گفتم، جمله‌ای که هزار بار بهت گفتم ولی تو مغرور یک‌بار از دهنت در نیومده به من بگی.
قلبم تکان خورد، اما بر زبان آوردن آن چه سودی داشت درحالی که من بارها به او خ*یانت کرده بودم، اثبات عشق فقط با حرف نبود، بلکه با عمل بود، دلخور چشم بستم و با نوای ضعیفی گفتم:
- فکر کنم بهت گفتم.
- نه، هیچ‌وقت سر زبونت نیومده! با چشم‌هات اعتراف کردی اما با زبونت هیچ‌وقت نگفتی!
چشم فرو بستم و گفتم:
- حسام من یه غلطی کردم شجاعت رو انتخاب کردم و تو ولم نکن امشب! هی سعی کن از من اعتراف بگیری.
خندید و گفت:
- بالاخره که باید بگی.
آهسته گفتم:
- من خیلی خسته‌ام بعد هم قرار شد فقط یه چیزی تو بگی و من انجام بدم که انجام دادم، دیگه این‌قدر باج نگیر.
مدتی میان ما سکوت سنگینی برقرار شد. این‌که چرا به حسام نگفته‌ام دوستش دارم دلیلش برای خودم واضح بود، رابطه ما به مویی بند بود. به او چه می‌گفتم؟ بعد از فهمیدن حقیقت حرف‌های من را باور می‌کرد؟ باور می‌کرد که من دوستش داشتم اما آن کارها را کردم؟ هر هفته گزارشات را برای مادرش می‌فرستادم و نمونه‌هایش را از بین بردم! تا مادامی که این رابطه سر و سامان پیدا نمی‌کرد چه‌طور می‌توانستم آن حرف را از صمیم قلب به او بگویم؟ امید الکی به او دادن چه فایده‌ای داشت؟ تا وقتی حقیقت را نگفته بودم و مطمئن نمی‌شدم مرا می‌بخشد یا نه، گفتن آن جمله هیچ ارزشی نداشت. من باید به او ثابت می‌کردم دوستش داشتم نه این‌که جمله‌ی دوستت دارم را لق‌لقه‌ی زبانم کنم و در عمل اشتباهی را بکنم که مطمئناً از آن به راحتی نمی‌گذشت. حالا دیگر حسام می‌دانست من رازی پنهان دارم، قطعاً از پای نمی‌نشست تا ته قضیه را در نیاورد؛ خواه و ناخواه باید آماده گفتن حقیقت به او می‌شدم‌، باید به او زمان می‌دادم تا بعد از فهمیدن حقیقت مرا ببخشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
دستی به موهایم کشید و دیوار سکوت بین ما را شکست و به نرمی گفت:
- بذار زودتر عقد کنیم فرگل، این‌قدر نه نیار، بذار زندگی‌مون رو جدی شروع کنیم.
- حسام باز شروع کردی اون وقت به من میگی به یه چیزی گیر میدم.
سر از روی بالش برداشت و کمی جلوتر آمد و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت:
-‌ می‌خوام به مامان راجع به تو بگم، من می‌خوام زودتر همه‌ چی ختم به خیر بشه.
رنگ از رخم پرید و ته دلم خالی شد، خودم را عقب کشیدم و گفتم:
- من فعلاً آمادگی ازدواج ندارم.
حسام کلافه چشم فرو بست و گفت:
- چه آمادگی فرگل؟ ما الان هم داریم با هم زندگی می‌کنیم بهتره زودتر تکلیف‌مون رو مشخص کنیم.
درحالی که تن و بدنم می‌لرزید با صدایی لرزان گفتم:
- نه حسام ببین من شرایط خوبی ندارم، مادرت اگه بفهمه من هم‌خونه تو بودم و هیچی ندارم پیشش آبروم میره. بالاخره هر دختری یه غروری... .
حرفم را برید و گفت:
- فرگل خواهش می‌کنم حرف‌های مسخره نزن! وقتی من همه چیز دارم چرا بهونه الکی میاری. چرا بی‌خودی و الکی مانع می‌تراشی؟ چه جهیزیه‌ای؟ خونه جا برای وسیله جدید نداره تو داری بهونه میاری.
با لجاجت و سماجت بهانه آوردم و گفتم:
- من نمی‌خوام تا ابد به دیده تحقیر نگاهم کنند، هروقت دکتر شدم و به تمکن مالی رسیدم اون موقع باهات ازدواج می‌کنم.
حسام از قاطعیت من لب فشرد و ناراحت گفت:
- ببین چه مسائل مسخره‌ای رو بهانه می‌کنی؟! من می‌دونم دغدغه تو این نیست تو یه چیز مهمی رو داری پنهون می‌کنی، ببین فرگل! بهتره تا دیر نشده همه‌چی رو بگی، قبل از این‌که دیگه نشه درستش کرد.
نزدیک بود چشمهٔ اشکم به خروش آید اما به سختی خودم را کنترل کردم.
نگران گفت:
- فرگل به خدا حلش می‌کنیم چیه؟ چی شده؟ به من بگو!
با صدای ضعیفی گفتم:
- نمی‌تونم حسام! الان نمی‌تونم راحت بگم، چون هیچ مدرکی دستم نیست، بدون هیچ مدرکی به این راحتی‌ها نمیشه حرف زد.
- چه مدرکی؟ چی شده؟ دوباره وارد چه مسئله‌ای شدی؟
پتو را روی سرم کشیدم و تا حالم را نفهمد درحالی که کنترل اشک‌هایم دست خودم نبود با صدایی که سعی می‌کردم از بغض نلرزد گفتم:
- حسام خواهش می‌کنم تموش کن! من الان نمی‌تونم بهت بگم چون کسی حرفم رو باور نمی‌کنه پس بذار یه دلیل محکم برای این قضیه پیدا کنم اون‌وقت بهت قول میدم که همه‌چیز رو میگم.
در بهت و ناباوری به من زل زد، نفسش را با ناراحتی بیرون داد. خوب معلوم بود قانع نشده است اما بغض مرا که دید عقب‌نشینی کرد؛ به زیر پتو رفتم، زیر پتو مدتی بی‌صدا اشک ریختم. تمام این مدت در خیالات خودم غرق بودم این‌که چه کنم؟ چه‌طور بالاخره همه چیز را به او ثابت کنم با وجود خ*یانت‌هایم او را دوست دارم؟! چه‌طور حقیقت را به او بگویم که احساساتش از من و مادرش جریحه‌دار نشود. بالاخره ما دو نفر تمام تلاشمان این بود که او در تحقیقاتش موفق نشود. چیزی که تمام هدف او و تمام خواسته او از این رشته تخصصی‌اش بود و شبانه روز خودش را به آب و آتش می‌زد که به نتیجه برسد و درست دو نفر از عزیزترین کسانش کمر بسته بودند و با نقابی که به صورتشان زده بودند به او خ*یانت می‌کردند.
کمی بعد در میان خواب و بیداری چشم گشودم و حسام را روی تخت ندیدم. سر چرخاندم و او را دیدم که کنار در شیشه‌ای اتاقش که رو به باغ بود، ایستاده و دست‌هایش را به پشت کمرش گره زده و عمیقاً به فکر فرو رفته بود. می‌دانستم آشفتگی ذهنی او من بودم، این‌که باز چه چیز از او پنهان می‌کنم؟ چرا هیچ‌وقت به او نگفتم دوستش دارم؟ به رفتارهای گیج کننده‌ام فکر می‌کرد. یک‌بار از او فاصله می‌گرفتم و یک‌بار دیگر آغوشم را به رویش می‌گشودم؛ او حق داشت به این دوست داشتن اعتماد نکند. گیج شود، نتواند مرا بفهمد، قطره‌اشکی از گوشه چشمم دوباره غلتید.
آن شب حسام بعد از مدتی آمد و کنارم خوابید در حالی که من با تمام خستگی‌ها و کوله‌باری از حقایقی که در سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد نتوانستم بخوابم و تا زمانی که سپیده آفتاب بزند به آن چهره معصوم در خوابش می‌نگریستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
صبح هم قبل از بیدار شدن او بلند شدم تا تدارکات صبحانه را آماده کنم، در حالی که تمام شب خواب لحظه‌ای در چشمانم نشکفته بود. چند مشت آب به آن صورتی که از خستگی رنگش سفید شده بود، پاشیدم و به چشمانی که قرمز شده بود خیره شده بودم، نفس عمیقی کشیدم و دست آخر با آهی سوزناک بیرون آمدم.
گوشی‌ام را روشن کردم که پیامی از بانک دریافت کردم و نگاهم روی مبلغ نجومی که به حسابم واریز شده بود خشک شد. تاریخ واریز با امروز هم‌خوانی نداشت و گویا این مبلغ یک ماه قبل به حسابم واریز شده بود اما پیام آن تازه به گوشی‌ام ارسال شده بود. چندین‌بار آن را خواندم، هنوز در بهت مبلغی بودم که چون مائده‌ی آسمانی به حسابم واریز شده بود، که آقای جمشیدی با من تماس گرفت. گوشی را وصل کردم صدایش قدری نشان از یک آشفتگی می‌داد:
- الو خانم دکتر.
- بله آقای مهندس! سلام صبحتون بخیر.
- خانم دکتر اخیراً کلید آزمایشگاه دانشگاه رو در اختیار کسی نذاشتید؟ یا این‌که به رفت و آمد کسی به آزمایشگاه خصوصی بچه‌ها یا آزمایشگاه دانشگاه مشکوک نشدید.
متعجب گفتم:
- نه! چرا؟
- راستش چند روز پیش یه ایمیل برام اومده از یه شخص ناشناسی که گفته بود یه سری از اطلاعات تحقیقاتی از آزمایشگاه دانشگاه و آزمایشگاه خصوصی دکتر امینی به بیرون فروخته می‌شده یه سری مدارک هم ضمیمه کرده بود و گویا روند تحقیقات دکتر امینی بود. یه سری عکس و مدارک از شرکت‌هایی که تو اسپانیا بودند که تحقیقات بهشون فروخته شده بود، اولش توجه نکردم ولی از سر کنجکاوی وقتی پیگیری کردم دیدم همچین شرکت‌هایی وجود دارند و جعلی نیستند. خصوصاً این‌که گزارش‌های دکتر امینی رو که از بایگانی بیرون آوردم دیدم تمام فرمولاسیونی که دکتر امینی و پژوهشگرها روی اون داشتند کار می‌کردند با روند تحقیقات ارسال شده همخوانی داشت.
دست و پایم سست شد و زانوهایم شروع به لرزیدن کردند و حس کردم دنیا دارد دور سرم می‌چرخد، چشم به هم فشردم و برای این‌که خودم را به آن راه بزنم، گفتم:
- آقای مهندس شاید کسی قصد مزاحمت داره.
- نه خانم دکتر دیشب به آزمایشگاه دانشگاه رفتم و تو گزارشات گروه اعصاب حتی دز مواد که برای کشت ویروس‌های حامل قید شده دقیقاً شبیه همون گزارشاتیه که برامون فرستادند. اگه صدایش به کمیته تحقیقات پزشکی دانشگاه برسه دانشگاه برای بررسی بیشتر پیگیر میشه! خودتون می‌دونید جز من و شما کسی به آزمایشگاه دانشگاه و آزمایشگاه خصوصی نمی‌رفت، جدا از اون من می‌ترسم این اتفاق برای اساتید دیگه‌ای هم به جز دکتر امینی، که تو آزمایشگاه دانشگاه کار می‌کردند، افتاده باشه. اگه قبل از انتشار نتایج‌شون این اتفاق بیفته باید چی‌کار کرد؟!
دهانم تلخ شد و گوشی در دستانم شروع به لرزیدن کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- سرور ما هک نشده؟
- نمی‌دونم بعید نیست، گفته بود که برای پیگیری بیشتر جزئیات حسابی که هزینه بابت فروش تحقیقات واریز شده رو هم می‌فرستند. اگر حساب جعلی نباشه میشه صاحبش رو پیدا کرد... .
دیگر هیچ‌چیزی نمی‌شنیدم، دنیا دور سرم چرخ می‌خورد، روی صندلی ولو شدم و تمام سرم پر شد از تهدیدهایی آخر مادرحسام.
صدای آقای جمشیدی مرا از آن پرتگاه ظلمانی خیالی که در آن سقوط می‌کردم بیرون آورد و گفت:
- این اواخر به کسی مشکوک نشدید؟ از دانشجوها؟ به کسی گزارشات رو ندادید؟
در همین لحظه در اتاق حسام باز شد و حسام با چهره‌ی خواب گرفته میان دو لنگه در نمایان شد. میان گیجی و بهت دست و پا می‌زدم گفتم:
- نه! کسی جز من و شما کلید نداشت! هیچ‌کَس پسورد سیستم ما رو نداره، جدا از اون پوشه‌ها رمزگذاری شدند. من... من به کسی مشکوک... نیستم.
او مردد گفت:
- هر وقت فرصت کردید بیاید این‌جا باید با هم صحبت کنیم، خداحافظ.
خداحافظی کرد. با عجله نگاهم را به مبلغی که به حسابم واریز شده بود دوختم، ته دلم خالی و خالی‌تر شد، حسام برای شستن صورتش رفت و من دلم به شور افتاد؛ ته دلم را چیزی چنگ می‌زد که امین‌زاده پشت این ماجراهاست و می‌خواهد زهرش را برای آن عقب‌نشینی بریزد. اصلاً آرام و قرار نداشتم، تمام دستانم از شدت یک حمله هیستریک می‌لرزید. به سختی به خودم غلبه کردم، حسام از دستشویی بیرون آمد و لبخندی به من زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند تصنعی بی‌جانی روی لب‌هایم نقش بست و دست‌هایم را پشتم پنهان کردم و گفتم:
- سلام صبح بخیر، میز رو چیدم من میرم آماده بشم و میام.
حسام سری تکان داد و من پله‌ها را با عجله بالا رفتم. به اتاقم که رسیدم در را بستم و به آن تکیه دادم نفس در سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد و تمام بدنم را لرز خفیفی دربرداشت، دست بردم تا شماره آقای افراسیابی را بگیرم اما نتوانستم، باید زودتر آماده می‌شدم، باید حضوری او را می‌دیدم.
به او پیام دادم که حتماً باید او را ببینم و بعد آماده شدم و از پله‌ها با عجله سرازیر شدم و در حالی کیفم را روی شانه می‌انداختم گفتم:
- حسام من باید زودتر برم بیمارستان امام حسین یه کار خیلی مهم در ارتباط با پرونده مریض انتقالی‌ام دارم.
حسام برگشت و خونسرد گفت:
- خب صبر کن می‌رسونمت.
با عجله در حالی که کفش می‌پوشیدم گفتم:
- نه با نگار همین حوالی قرار گذاشتم با ماشینش میاد دنبالم، خداحافظ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
زود از خانه بیرون زدم، دوباره با دستان لرزان به افراسیابی زنگ زدم، پاسخی نداد زیرلب گفتم:
- لعنتی! بردار.
دوباره زنگ زدم، نزدیک به سه بار دیگر هم زنگ زدم تا بالاخره پاسخ داد و گفت:
- بله خانم دکتر؟ رانندگی می‌کنم محبت کنید بیاید به این آدرسی که میگم.
سوار تاکسی شدم و دربست به آن آدرسی که می‌گفت رفتم. لحظات با التهاب و اضطراب سپری شد، تا به یک پارک رسیدم، پیاده شدم و به محوطه پارک رفتم؛ هنوز برف‌های نیمه‌آب شده در پای درختان دیده می‌شد. دست در جیب پالتویم قرار دادم و بی‌قرار ایستادم کمی بعد آقای افراسیابی را دیدم که از ماشینش خارج می‌شود و در دستش بسته کوچکی بود. منتظر شدم تا برسد! تا به من رسید بدون این‌که حرفی بزند گوشی‌اش را طرفم گرفت و خاموش کرد و گفت:
- لطفاً شما هم همین کار رو کنید.
پوزخند نمکینی از سر کلافگی زدم و ناچار جلوی او گوشی‌ام را خاموش کردم، آن را از من گرفت و گفت:
- خانم دکتر پروفسور این بسته رو به من دادند و گفتند ظرف دو روز اگه کاری نکنید همه مدارک رو علیه شما رو پیش تیم تحقیقاتی پسرشون رو می‌کنند. خودتون می‌دونید که تا حدی مدارک رو به آقای جمشیدی ارسال کردند و راحت با فرستادن جزئیات حساب شما و مبلغی که به حساب‌تون واریز شده رو بشه چه بلایی سرتون میاد؟ جدا از بی‌آبرویی وقتی صدای این قضیه به کمیته ملی اخلاقی پزشکی برسه و دانشگاه‌تون پیگیر بشه کمترینش شش ماه حبس و تعلیق مدرک‌تون هست، حالا بقیه چیزها به کنار!
سرم شروع کرد به گیج رفتن، به زور از دسته نیمکت مجاورم گرفتم و روی پا ایستادم و بعد در حالی که با خشم صدایم می‌لرزید گفتم:
- آقای افراسیابی من به شما گفتم اگه من رو پایین بکشید شماها رو هم با خودم به زیر می‌برم. چرا واقعاً دست از سر من برنمی‌دارید! چی از جونم می‌خواید؟!
حرفم را برید و گفت:
- ببینید خانم دکتر، این مسائل بین شما و پروفسوره، شما از اول باید این پیشنهاد رو قبول نمی‌کردید! باید می‌ذاشتید که کَس دیگه‌ای انجامش بده اما شما تو این جریان پاتون دیگه باز شده مثل یک بمب ساعتی هستید که هر آن در حال انفجاره و برای ایشون تهدید هستید. پروفسور هم این ریسک رو نمی‌کنه که دنبال کَس دیگه‌ای بگرده، حالا هم به نظر من مقاومت نکنید، ایشون تمام مراحل کارهایی که پسرشون تو آزمایشگاه انجام دادند رو طبق گزارشاتی که شما فرستادید، دنبال کردند و انگار دارند به نتیجه می‌رسند، اگه از این وجدان درد دارید باید بهتون بگم همین‌که پسرشون برگردند آمریکا ایشون تحقیقات رو به اسم پسرشون تو آزمایشگاه خودشون ثبت می‌کنند و زحمت‌های دکتر امینی هدر نمیره! پس خودتون رو به دردسر نندازید. پروفسور با جدیت تمام مدارکی رو علیه شما آماده کردند طوری که خودشون پاشون از این دایره خارجه، حتی از استخدام هکر هم چشم‌پوشی نکردند و سند و مدارک بانکی رو راحت علیه شما درست کردند و اگر شما همکاری نکنید ایشون دو تا شرکت خارجی رو مسئول ثبت تحقیقات حسام کردند و طوری صحنه‌سازی کردند که شما نتایج تحقیقات را با پول به اون‌ها فروختید. ظرف چهل و هشت ساعت تمامی مدارکی که علیه شماست به ایمیل اعضا تیم تحقیقات ارسال میشه و شما باید خودتون رو برای مواجه با توضیح به اون‌ها آماده کنید. برای پرفسور کاری نداره که شما رو پایین بکشه، جدا از اشتباهی که سری قبل کردند این سری خیلی محکم پای تصمیم‌شون ایستادند. من متأسفم اما باید به عنوان یک وکیل نه کسی که پروفسور رو می‌شناسه بگم شما هیچ مدرکی ندارید که ثابت کنید ایشون همراه شما بودند! صوت‌ها رو ندارید و اون برگه رو امضا کردید، آدرس ایمیل‌هاتون حذف و هک شده و ایشون ان‌قدری پول و قدرت دارند که طوری صحنه‌سازی کنند این اتفاقات زیر سر شماست.
اشک در چشمانم بالا آمد، هیچ‌وقت و هیچ زمانی در زندگیم ان‌قدر احساس بدبختی و ناتوانی نکرده بودم. هیچ زمانی تا این حد احساس نمی‌کردم یک موجود رقت‌بار و ضعیف هستم. اشک‌هایم پشت هم راه گرفتند. بسته را به طرفم دراز کرد و گفت:
- فقط چهل و هشت ساعت دیگه این مواد تزریقی قابل اثر هستند، امیدوارم روی آبرو و مدرک پزشکی‌تون ریسک نکنید. این راهیه که تا آخر باید برید، مطمئن باشید این آخرین درخواست ایشونه چون زمان تحقیقات پسرشون رو به پایانه و باید طرحشون رو تا فارغ‌التحصیلی به دانشگاه ارائه کنند.
او همچنان بسته را به طرف من گرفته بود و من همچنان دستم پیش نمی‌رفت که آن را بگیرم. روی نیمکت مجاور ولو شدم، خم شدم با دست‌هایم روی صورتم را پوشاندم تا بیشتر از این شاهد درماندگی‌ام نباشد بسته و گوشی‌ام را با معذرت‌خواهی کنارم گذاشت و بعد گفت:
- وجه واریزی به حساب‌تون از طرف همون شرکت‌هاییه که به اصطلاح شما تحقیقات رو بهشون فروختید هست. اگر این کار رو نکنید علیه شماست و اگر این کار رو تموم کنید اون حق‌الزحمه شماست، خدانگه‌دار.
او رفت و من آهسته‌آهسته گریستم. او رفت و من صدای گریه‌هایم طنین‌انداز شد، این‌جا آخر راه بود و تمام آن از بزدلی من آب می‌خورد. برای آن که فرصت‌ها را از دست دادم ای کاش که زودتر از این‌ها به حسام واقعیت رو گفته بودم. آن موقع که صوت‌ها در دستم بود تعلل نمی‌کردم. حالا دیگر دیر بود و او هرکاری برای نابود کردن من کرده بود و من هم که تمام مدارکم همان صوت‌ها بودند، را از دست داده بودم. حالا دیگر چیزی در دستم نبود که به حسام ثابت کنم مادرش چه کارها در پشت او کرده است و قطعاً اگر به حسام می‌گفتم با مدارکی که مادر او علیه من سند سازی کرده بود حسام حرف مرا باور می‌کرد؟! چه کسی به مادرش شک می‌کند؟ چه‌طور حرف مرا باور می‌کرد درحالی که از زیر و بم زندگی بغرنجم خبر داشت و می‌دانست برای بدست آوردن پول چه‌قدر خودم را به آب و آتش می‌زنم. چه‌طور باور می‌کرد آن مدارک جعلی است؟! راهی پیش رویم نبود. این‌جا ته خط بود. این‌جا دیگه راه من در عشق به حسام به بن بست رسیده بود، راه من از او جدا می‌شد، دیگر زمان ترک او رسیده است، من در اثبات عشقم به او شکست خوردم، چرا که از سر بزدلی زمان را از دست دادم، زمان برای گفتن حقیقت و هرچه که در دلم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
در آن تنهایی فقط به حال خودم گریستم، همه چیز تمام شد. راه ما برای همیشه جدا بود و این سرنوشت شوم این بار کسی را که دوست داشتم جور دیگری از من ربود. آن روز به پشت میله‌های زندان و نفرت حسام و به رها کردنش و گفتن این‌که راه ما جداست و تزریق نمونه‌ها و... به هرچیزی فکر کردم. جدال بین عقل و احساسم و در نهایت هم همه چیز به از بین بردن احساسم و خاتمه دادن به این عشق و تمنای محال رای دادند، چرا که اگر این کار را می‌کردم دیگر جایی برای بودن در کنار حسام نداشتم! از اول هم این احساس اشتباه بود. نگفتن حقیقت به او اشتباه بود، تصمیمم در ارتباط با نجات پدرم اشتباه بود. اما زمان برای پاک کردن اشتباهاتم دیگر گذشته بود، نمی‌توانستم به گذشته‌ها برگردم و از نو بنویسم و اشتباهاتم را جبران کنم. برخورد بین من و او و تصمیمات من سراسر اشتباه بود و این جدایی بالاخره رقم می‌خورد. تمام روز را سرگردان در کوچه و خیابان‌های تهران گشتم و آرام و بی‌صدا اشک ریختم گاهی روی نیمکتی می‌نشستم و به او فکر می‌کردم که تمام وجودم را به درد می‌آورد. از دست دادن لبخندش، نگاه پرمحبتش همه و همه چون خنجری زهرآگین در قلبم فرو می‌شد و بعد با خودم می‌گفتم حالا که دارم او را از دست می‌دهم دیگر چرا زنده‌ام؟! چرا ادامه می‌دهم؟! چرا دیگر برای این زندگی می‌جنگم؟! حالا که دارم او را از دست می‌دهم چرا باید برای ادامه حیاتم ایستادگی کنم؟ مثل یک آدمی که عقلش دست خودش نبود با قرمز شدن چراغ راهنمای وسط چهار راه، خودم را با گام‌های لرزان به وسط خیابان انداختم و همان‌جا متوقف شدم. صدای بوق‌های کِش‌دار و ماشین‌هایی که از کنارم می‌گذشتند و فریاد بعضی راننده‌ها، نگاه رهگذران را سوی من کشاندند، درمانده چشم فرو بستم و نگاهم به پل هوایی دورتر از آن‌جا افتاد.
به بالای پل هوایی رفتم و از بالا به خیابان نگاه کردم و مرگم را تصور کردم، حتی در خودم جربزه خودکشی هم نمی‌دیدم، زانوهایم سست شد. هوای عصر سرد زمستانی لرز را در وجود یخ کرده‌ام رسوخ داد و غروب دلگیر زمستانی به آن حال روز و بد بیشتر چنگ می‌انداخت. دو زانو نشستم و زانوهایم را بغل کردم بدون خجالت از آدم‌هایی که از پل رد می‌شدند و به حال و روزم نگاهی می‌کردند به نقطه نامعلومی خیره شدم. سرم را به نرده‌های پل تکیه دادم و اشک‌هایم آرام‌آرام از زیر پلک‌های خسته‌ام جاری شدند. آخر روز خودم را مقابل مزار پدر و مادرم دیدم. هق‌هق‌هایی که در گلویم می‌شکست، سرباز کردند. حرف‌های پدرم یادم آمد وقتی فهمید که من چه‌کار کردم، مدام تصویر آن روز که حقیقت را فهمیده بود جلوی چشمانم نقش می‌بست و حرف‌هایش در گوشم طنین‌انداز می‌شد: ( به چه قیمتی فرگل این کارها رو کردی؟ تو رو من و مادرت این‌جوری تربیت کرده بودیم؟ فرگل تو چی کار کردی؟ چه‌طور وجدانت قبول کرد این کار رو بکنی؟ به چه قیمتی؟ به من نگو بابا... به من نگو بابا! من برای تو پدر بدی بودم! فرگل من تو این سال‌ها حواسم به تو نبود. من تو تربیت تو کم گذاشتم که دختر من! دختر یکی یک‌دونه من این‌جوری بدجنس شده و به همکارهاش و دوستاش خ*یانت کرده. من چی‌کار کردم؟! من تو رو خوب تربیت نکردم. فرگل من کجا اشتباه کردم؟! فردا چه‌طور تو روی مادرت نگاه کنم؟! کاش من می‌مردم و این روزها رو نمی‌دیدم! نمی‌بخشمت! به خدای احد و واحد نمی‌بخشمت تا نری و کارت رو جبران نکنی.)
پدرم همیشه افتخار می‌کرد که من یک پزشک شده‌ام همیشه می‌گفت دختر من پزشکی خواهد شد که بیمارهایش را نجات خواهد داد... اما افسوس... من پزشکی شدم که به نفع خودم خوبی‌ها و خیرهای دیگران را هم از بین بردم. من بد کردم، به اخلاق پزشکی‌ام پشت و پا زدم. گاهی یک آدم چه‌قدر می‌تواند در هر لباسی وقیح باشد و گاهی مثل حسام چه‌قدر می‌تواند فرشته باشد. من به آخرین وصیت پدرم هم عمل نکردم. به او قول دادم که کارم را جبران کنم که نکردم، گفتم حقیقت را می‌گویم نگفتم. حالا... حالا دیگر از ته این پرتگاه سقوط کردم دیگر در قعر آن بودم. اگر این کار را نمی‌کردم باید آخرین چیزهایی را که داشتم از دست می‌دادم، آبرویم را، مدرک پزشکی‌ام را، آزادی‌ام را، اگر این کار را نمی‌کردم حسام و همکارانش قضیه را آن‌طور که مادر حسام سناریو کرده بود می‌فهمیدند. آن‌وقت چه می‌کردم؟! اگر حسام هم می‌گذشت؛ دکتر امامی و بقیه بخش تحقیقات از من نمی‌گذشتند. من که راهی نداشتم، هیچ راهی!
سرم را روی سنگ قبر سرد پدرم گذاشتم و درحالی که اشک‌هایم به روی آن چکه می‌کردند و از گریه ضعف کرده بودم زیر لب گفتم:
- ببخش بابا! بزدلی‌هام کار دستم داد! نمی‌تونم... من هیچ راهی ندارم.
شب وقتی به خانه حسام برگشتم گویا آن خانه با آن عظمت روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. گوشی‌ام را که روشن کردم. تماس‌های از دست رفته بی‌شماری از حسام داشتم و چندین پیام از او به گوشی‌ام سرریز شد، روی پله‌های طبقه بالا از زور خستگی ولو شدم و یک به یک پیام‌هایش را با بغض لانه کرده درگلویم خواندم:
(کجایی فرگل؟ چرا بیمارستان نیامدی؟کجایی به من زنگ بزن؟)
(فرگل کجایی چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟)
(دلم می‌خواد بعضی اوقات خفه‌ات کنم. فرگل کجایی؟ دیوونه شدم از دست بی‌خیالی‌ها و بی‌فکری‌های تو!.)
یاد آن روز افتادم که حسام را از نگرانی عصبانی کردم و بعد هم با وقاحت تمام هرچی دوست داشتم بارش کردم و چند روز قهر کردیم.
امشب کشیک بود، بنابراین خانه نمی‌آمد، زنگ زدم به او تا صدای دل‌خورش در گوشم پیچید دلم شورید دوباره اشک‌هایم بی‌صدا راه گرفتند
او با لحنی گلایه‌مندانه غرید:
- چه عجب! کجایی؟ آخه من چه‌قدر باید به تو زنگ بزنم؟! تو عادت کردی فرگل به دلواپس کردن من؟
دوباره یک دروغ دیگر سرهم کردم و آهسته و با صدای ضعیفی گفتم:
- کارم تو بیمارستان طول کشید بعدش هم با نگار مجبور شدیم بریم کتابخونه گوشیم رو خاموش کردم و متوجه نشدم زنگ زدی.
- می‌دونی رزیدنت ارشد بخشت چه‌قدر از دستت شاکیه؟ بیمارستان رو پیچوندی فردا فکر نمره‌ای که بهت میدن نیستی؟
سکوت کردم، اشک‌هایم خوشه‌خوشه فرو می‌ریختند. لب به هم فشردم تا مبادا صدای ناله‌ام از حلقم بیرون بیاید. او نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- بگذریم! با رزیدنت ارشد بخش داخلی صحبت کردم و غیبتت رو توجیه کردم. ولی چرا به من اطلاع ندادی که امروز بیمارستان نرفتی؟
اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- با نگار سرگرم بودم اصلاً حواسم نبود گوشیم خاموشه!
- همین دیگه! ان‌قدر خوشی زده بود زیر دلت که حواست به بیمارستان و کارهایی که این‌جا داشتی هم نبوده و اصلاً فکر این‌که من این‌جا داشتم از ناراحتی می‌مُردم هم نکردی!
زیرلب با صدایی گرفته گفتم:
- خدانکنه.
مشکوک گفت:
- گریه می‌کنی؟
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و با همان صدای گرفته گفتم:
- نه. هوا سرد بود یه کم‌ سرما به سرم زده!
نگران پرسید:
- مریض که نشدی؟
با کف دستم آن جوی مزاحم اشک را که روی گونه‌هایم روان بودند را مهار کردم و گفتم:
- نه خوبم.
- ولی انگار داری گریه می‌کنی؟!
بغضم را فروخوردم و گفتم:
- نه اتفاقاً روز خوبی داشتم، گریه چرا؟!
- باشه، خواهشاً این حرکت زشتت رو ترک کن و جواب تلفن‌هات رو بده! خب دیگه من امشب کشیکم، مواظب خودت باش، من برم کار دارم. خداحافظ.
بغضم صدایم را در گلو خفه کرد. آهسته گفتم:
- باشه، خداحافظ.
او که قطع کرد من دوباره ماتم گرفتم. به زور از نرده‌ها گرفتم و نگاه به اتاق انداختم، این‌بار دیگر برای همیشه می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
شب تا صبح علارغم خستگی مفرط نخوابیدم و دو زانو با همان لباس‌هایی که از صبح تنم بود در تاریکی اتاق نشستم، گاهی گریه کردم و گاهی فقط به نقطه نامعلومی خیره شدم و به حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم فکر کردم. به کابوس‌های پیش رویم و بالاخره آن شب جهنمی هم صبح شد و صبحی آغاز شد که آرزو داشتم هرگز چشمانم آن را نمی‌دید. بلند شدم و بسته حاوی مواد تزریقاتی را برداشتم. قلبم مملوء از درد شد، چهره حسام جلوی دیدگانم متصور گشت که تمام زحمت‌هایش را من به باد دادم. سرم را پایین انداختم تمام وجودم خزان کرده بود، پشتم کوهی از درد بود و درمانی برای دردهایم نبود! باید از انسانیت و وجدانم و قولی که به پدرم دادم صرف نظر می‌کردم.
هنوز جدال بین احساس و وجدانم تمامی نداشت هربار یکی غالب می‌شد و دیگری مغلوب هوا رو به روشنی می‌رفت و به جای جسمم یک روح خسته داشتم.
لباس‌هایم را عوض کردم آرزو داشتم در راه آزمایشگاه عمرم تمام شود و کار به آن مقصد شوم نرسد اما چه باید کرد که دنیا هیچ‌وقت بر وفق مراد ما نیست.
سلانه‌سلانه از پله‌ها سرازیر شدم باید تا قبل از آمدن حسام خانه را به مقصد آزمایشگاه ترک می‌گفتم اگرچه هوا هنوز تاریک بود. نگاه خسته‌ام را به ساعتم کردم ساعت شش صبح بود دسته کیفم را محکم گرفتم و پالتویم را به خودم نزدیک کردم. سوز سردی می‌آمد و سرمای اواخر بهمن بیداد می‌کرد. باد سردی با شاخه‌های درختان بازی می‌کرد، دوباره غرق در افکارم شدم. آخرش چه؟ می‌خواهی پشت میله‌های زندان بپوسی؟ دیگر چه کسی را داری که برایت وثیقه بگذارد؟ چه کسی را داری که آبرویت را بخرد؟ آخر این راه پرتگاه بود و خودت هم می‌دانستی! از اول هم قرار بر این بود که او موفق نشود و تو تا آخر خط باید مو به مو کارای امین‌زاده رو انجام بدهی. دیگر چه خوب چه بد احساساتت رو درگیر کسی کردی که همه معادلاتت رو به هم ریخت.
با صدای نگهبان ایستگاه به خودم آمدم:
- خانم کارت بلیطت رو بزن.
دست در کیفم بردم و کارت اتوبوس را کشیدم و روی نیمکت نشستم و چشم به جلوی پایم دوختم. اگر هم این کار را نمی‌کردم باید پشت میله‌های زندان حسام را می‌دیدم و آن‌جا همه چیز را می‌گفتم، آن وقت بعد از این همه دروغ و پنهان‌کاری حرفم را باور می‌کرد؟ هیچ آدمی به مادرش شک نمی‌کند. چه‌طور می‌خواستم ثابت کنم که مادرش چنین کاری با او کرده؟ اصلاً به فرض این‌که حسام باور می‌کرد. مگر امین‌زاده بعد از گفتن حقیقت توسط من پا پس می‌کشید او تا آبروی مرا نمی‌برد و مدرک پزشکی‌ام را باطل نمی‌کرد کنار نمی‌کشید. آن هم با آن همه کاری که کرده و هرچه از دستش برآمده انجام داده تا من را مقصر اصلی جلوه دهد. دیگر با ابطال مجوزم و بی‌آبرویی‌ام من باید چه خاکی بر سرم می‌کردم، دیگر حسامی وجود نداشت که من را حمایت کند! من در باتلاق گیر کرده بودم. بودن من در زندگیش، فقط به او آسیب زد باید راهم را زودتر از این‌ها از او جدا می‌کردم. مرگ یک‌بار شیون هم یک‌بار! حالا دیگر دست‌هایمان هم به هم نمی‌رسد. حتی اگر امین‌زاده این کارها را نمی‌کرد بالاخره ماه پشت ابر نمی‌ماند و حقیقت را باید می‌گفتم.
تردیدها را از خودم دور کردم. چه خوب، چه بد، این تصمیم آخرم بود. با همان خستگی که حال و حوصله‌ای برایم نگذاشته بود به آقای افراسیابی زنگ زدم و بعد از خوردن چند بوق ممتد صدای او را از پشت خط شنیدم و گفتم:
- من دارم به آزمایشگاه میرم که کار رو تموم کنم. به پرفسور بگید یه جوری قضیه ایمیلی که به آقای جمشیدی دادید رو حل کنه، ایشون به شدت درگیر این قضیه شدند! خون نمونه‌ها رو هم می‌گیرم تشریف بیارید یک ساعت دیگه به آدرسی که میگم ببرید.
- باشه با ایشون صحبت می‌کنم.
هرقدم که به آزمایشگاه نزدیک می‌شدم گویا به مرگ نزدیک شده‌ام. چه اندوه عظیمی در جانم رخنه کرده بود. مثل کسی بودم که می‌خواست عزیزترین کَسش را به تیغ بکشد و به دست مرگ بسپارد. انگار آن روز یک‌بار دیگر سوگ مادر و پدرم را تجربه می‌‌کردم. می‌‌دانستم که حسام برای این خطای دوم دیگر مرا نخواهد بخشید و من در لجنی فرو رفته بودم که رهایی از آن آرزویی محال بود.
به آزمایشگاه که رسیدم سر و گوشی به آب دادم طبق آن‌چه که از برنامه‌ها اطلاع داشتم امروز تا ساعت یازده کسی در آزمایشگاه نبود. کلید را در در چرخاندم و وارد شدم. مستقیم با دست و پایی لرزان وارد اتاقک آزمایش شدم. نگاه به ساعت مچی‌ام کردم ساعت هفت و نیم صبح بود آهی از سی*ن*ه برون دادم و سرنگ‌ها و آمپول‌ها را از کیفم بیرون آوردم و سرنگ‌ها را پر کردم. به طرف محفظه‌ی شیشه‌ای رفتم. دوباره یاد خاطره آن روزی افتادم که حسام به زور داشت موش‌ها را در دست من می‌گذاشت تا تزریق کنم. بغضی سمج گلویم را فشرد، صدای سرزنش‌های آخر پدرم بر سرم مشت می‌کوفت.
اشک‌هایم از روی گونه‌هایم سر می‌خوردند و به روی مقنعه‌ام می‌غلتیدند. موشی که در محفظه در تکاپو بود را نگریستم، به پایش برچسبی زده بودند و چیزی نوشته بودند. گویا از نمونه‌های سری اول بود که به درمان پاسخ داده بود! آن را در دستم گرفتم، مدام تقلا می‌زد و سرنگ در دستانم می‌لرزید.گویا پدرم را روبه‌رویم می‌دیدم که دلگیر تماشایم می‌کند با گریه و هق‌هق دستانم شروع به لرزیدن کردند. همه چیز برایم تیره و تار شد، دوباره وجدانم به درد آمد. سرنگ از دستم رها شد، موش را داخل محفظه پرت کردم. چه‌قدر دلم آغوش پدرم را می‌خواست. چه‌قدر دلم برای او و مادرم تنگ شده بود! زانوهایم لرزیدند و نشستم سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
بلند شدم و اشک‌هایم را پاک کردم زمان کافی نداشتم باید تا قبل از این‌که دکتر امامی کلاسش تمام شود و به آزمایشگاه بیاید کار را تمام کنم. تمامی نمونه‌ها را یکی‌یکی برداشتم و به همه تزریق کردم. به نمونه موش‌های قبلی که دوباره روی آن‌ها ویروس کشت شده بود و در این مدت زنده مانده بودند، هم رحم نکردم. همان طور که مادرش گفته بود تمام آن چند نوع ویروسی میزبان که حسام و همکارانش روی آن تحقیق و مطالعه کرده بودند همه امتحان شده بودند و این آخرین راه حل آن‌ها بود و تحقیقات برای نوع دیگری از ویروس‌های میزبان برای تخریب تومورها زمان‌بر و تقریباً ریسک بزرگی بود و عملاً با از بین بردن این نمونه‌های آخر و جواب ندادنش دوباره یک عقب‌گرد دیگر داشت و با اتمام زمان تحقیقاتش هیچ راهی برای حسام و همکارانش باقی نمی‌ماند.
کارم که تمام شد با بارسنگینی از وجدان درد و اندوه بی‌پایانی که جانم را ذره‌ذره می‌خورد از آزمایشگاه بیرون رفتم. خستگی داشت مرا از پا در می‌آورد. دو ساعت دیگر باید به بیمارستان می‌رفتم و شیفتم را تحویل می‌گرفتم، اشک همچون چشمه جوشانی بود که در چشمم می‌جوشید و بالا می‌آمد. جز برای تسکین عذاب وجدانم ساز و برگی جز اشک نداشتم! من به‌خاطر یک تصمیم اشتباه از یک پرتگاه به دره‌ای عمیق و ظلماتی سقوط کرده بودم که پایانی نداشت. هر لحظه منتظر بودم که بدن نحیفم در آن تاریکی‌ها به زمین بخورد و براثر کارهای نادرستم از پا دربیایم.
به بیمارستان که رسیدم هنوز یک ساعت تا تحویل شیفت باقی بود خسته و درمانده در یکی از اتاق‌ها پاویون روی تخت بیمار دراز کشیدم و چشم روی هم نهادم، در میان فکر و خیال و درد وجدانی که جانم را می‌سوزاند به خواب رفتم.
تاریکی همه جا سایه انداخته بود از راهروهای تاریک و طولانی می‌پیچیدم انتهای راه اصلاً مشخص نبود. چرا بیمارستان ان‌قدر تاریک بود؟! حتی اگر برق‌ها رفته بود، هیچ‌ک.س جز من در بیمارستان نبود! کورمال‌کورمال دست به دیوار می‌کشیدم انتهای راهرو تاریک و تاریک‌تر می‌شد حتی جلوی پایم را هم نمی‌دیدم. هر لحظه ترس بیشتری درجانم رسوخ می‌کرد، ندایی به من می‌گفت همه بیمارستان را تخلیه کردند و رفتند بدون این‌که مرا باخبر کنند. محکم به دری برخوردم، عقب رفتم دستگیره در را فشردم نور چشمم را زد؛ دیدم در اتاق آزمایشگاهم به سمت نمونه‌ها و محفظه‌ای شیشه‌ای رفتم تا ببینم نمونه‌ها هنوز زنده‌اند یا نه؟ در این بین به یک‌باره آقای جمشیدی وارد شد و گفت:
- این‌جاست!
برگشتم و آقای جمشیدی را دیدم که با دست به من اشاره می‌کند و به دنبالش دکتر امامی و دکتر هاشمی وارد شدند آقای جمشیدی با لحنی ناراحت و طلبکارانه‌ای گفت:
- همه‌ی مدارکی که برای من ایمیل شده راجع به ایشون بوده و همه‌ی این کارها رو تو شیفت‌هایی که تو آزمایشگاه داشته انجام داده! حتی یک ماه پیش پول از این شرکت‌ها به حسابش واریز شده که قابل پیگیریه!
ناباورانه به عقب رفتم و آن‌قدر که پشتم به دیوار خورد، نگاه به نمونه‌ها کردم که یکی‌یکی تکان می‌خوردند و جان می‌دادند.
دکتر امامی با بهت به طرف محفظه‌ها دوید و به نمونه‌ها زل زده بود که یکی‌یکی جلوی چشمانش جان می‌دادند و تلف می‌شدند و با خشم به من نگریست و گفت:
- تو چی‌کار کردی دختر؟ با نمونه‌های ما چی کار کردی؟
زبانم بند آمده بود و به چهره ناراحت آن‌ها خیره شده بودم، دکتر امامی به طرفم آمد و محکم از بازویم را گرفت و کِشان‌کِشان مرا به سمت جلو هل داد و نعره زد:
- برو بیرون! گم شو بیرون تا پلیس‌ها بیان و تکلیفت رو مشخص کنند.
من اما با گریه التماس می کردم و او با قدرتش مرا از آزمایشگاه بیرون کشید که بیرون از اتاق با حسام مواجه شدم که سراسیمه وارد آزمایشگاه شد. هردو از دیدن حسام ایستادیم و او با چهره ناباورانه‌ای به من خیره شده بود. دکتر هاشمی هم سر رسید و با محفظه حاوی نمونه‌های جان باخته به طرف حسام رفت و طلبکارانه و با بغض نگاهی به من کرد و گفت:
- دوربین‌های آزمایشگاه فیلمش رو گرفتند، دکتر ایشون بوده!
رنگ از چهره حسام برگشت و کم‌کم چهره‌اش برافروخته شد و با خشم و ناباوری گفت:
- فرگل چی کار کردی؟ دردت چی بود؟ چرا این کار رو کردی؟ به من گفتند گزارشات رو فروختی باور نکردم، گفتند به نمونه‌ها تزریق کردی، چرا فرگل؟ چه بدی در حقت کردم؟
با گام‌های تند طرفم آمد و از شانه‌هایم گرفت و گفت:
- من چه بدی در حقت کردم؟ تو با ما چی‌کار کردی؟
لرزیدم، عرق سردی پشتم راه گرفت، آب به دهانم خشک شد، لرز سرتا پایم را گرفت؛ فریاد زد:
- چرا این کار رو کردی فرگل؟ چرا؟ جواب بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
ناله‌ای زدم و وحشت‌زده از خواب پریدم، نفس‌هایم تندتند می‌زد. نیم‌خیز شدم استرس بی‌حدی بر من مستولی شده بود! هنوز به خودم نیامده بودم. چشمانم خیس از اشک بود، چند ثانیه گذشت تا فهمیدم خواب بوده دوباره روی تخت سفت و سخت بیمارستان ولو شدم و دست روی قلبم گذاشتم که بسان قلب گنجشک اسیری در پنجه گربه تندتند می‌زد، دست و پایم یخ کرده بودند. اشک‌هایم راه گرفتند و گوشه چشمم می‌غلتیدند. از روی تخت جهیدم، نگاه به ساعتم کردم. نیم‌ساعت بیشتر نخوابیده بودم، از روی تخت پائین پریدم و از اتاق بیرون زدم‌، دست و پایم هنوز می‌لرزیدند و هنوز تحت تاثیر خوابم بودم. از راهرو می‌گذشتم و آهسته می‌گریستم، تا سر حد مرگ از کاری که کرده بودم پشیمان بودم. ای کاش رنج زندان و بی‌آبرویی را به جان می‌خریدم اما این کار را نمی‌کردم. ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت این چه کاری بود کردم؟ چرا بزدلی کردم! من چه کردم! همه چیز را نابود کردم. چرا این حماقت احمقانه را کردم؟
در ورطه‌ی حسرت و پشیمانی دست و پا می‌زدم و چشمانم را پرده اشک پوشانده بود و چیزی نمی‌دیدند که محکم به کسی برخوردم و چند قدم به عقب رفتم. اشک‌هایم فرو ریختند نگاهم به سی*ن*ه پهن و مردانه‌ای افتاد که لباس مشکی تن کرده بود و روپوش سفید داشت، سر بالا کردم و دیدم میثم با نگرانی نگاهم می‌کند! جنبیدم و سلامی زیر لب دادم که بروم محکم از بازویم گرفت و نگران گفت:
- فرگل؟ حالت خوبه؟ چی‌ شده؟ چرا رنگ و روت ان‌قدر پریده؟ مثل میت شدی؟
یخ کرده بودم. از نگاه کردن به او گریزان بودم، او اما نگران نگاهم می‌کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و خواستم بازویم را رها کنم که آن را فشرد و گفت:
- تو اصلاً خوب به نظر نمیای؟ پای چشمات کبود شده رنگ و روت مثل گچ دیواره! بببینم... چی... شده ؟
سعی کردم بازویم را از دستش بکشم و گفتم:
- چیزی نیست، تو رو خدا برید کنار!
وحشیانه بازویم را از چنگالش رها ساختم و او را کنار زدم و به طرف سرویس بهداشتی دویدم انگاری که تمام کاشی‌های بیمارستان برایم کج بودند کف دستم را به دیوار کنارم چسباندم و وحشیانه وارد دستشویی شدم جلوی روشویی از حالت تهوع شدید بالا می‌آوردم، اما چون معده‌ام خالی بود هیچ چیزی از دهانم بیرون نیامد و فقط ماهیچه‌های شکمم با شدت بیشتری منقبض می‌شدند‌.
بعد بی‌حال کنار روشویی نشستم در حالی که تمام بدنم می‌لرزید.
کمی بعد با حالی نزار از دستشویی بیرون آمدم و دیدم میثم نگران پشت در دستشویی ایستاده است، دلم نمی‌خواست حال و روز خرابم را ببیند، تا قبل از این‌که حرکتی بکند روی گرداندم بروم که صدایم زد:
- فرگل؟
در حالی که پشتم به او بود سرد گفتم:
- چیزی نیست.
و تند و با گام های سریع به بخش خودم رفتم. آن روز هر کسی مرا می‌دید پی به حال و روز خرد و خاکشیرم می‌برد. همه‌اش در فکر بودم، هرجای خلوتی گیر می‌آوردم اشک می‌ریختم تا سر حد مرگ از کار چند ساعت پیشم پشیمان بودم. دو سه بار دیگه میثم از سر نگرانی به من سر زد و هر بار یا مرا غرق در فکر یا با چشمان اشک‌آلود دید.
ظهر خستگی به بدنم فشار می آورد به خانه رفتم، دعادعا می‌کردم که حسام نباشد که خدا را شکر به آزمایشگاه رفته بود.
روی تخت مثل یک جسد بی‌جان افتادم و چشم از این دنیای زشت فرو بستم.
با نوازش موهایم چشم از هم گشودم درحالی که هنوز دلم می‌خواست بخوابم، حسام را دیدم که گوشه‌ی تختم نشسته بود! با صورت خواب گرفته لبخندی کم رنگ زدم و او با شیفتگی نگاهم می‌کردم. چه‌قدر از آن نگاه با آن همه عشق شرمنده بودم، نگاه به پنجره کردم و دیدم شب شده با صدای خش‌داری گفتم:
- شب شده. اِی وای! شام نذاشتم.
خم شد و بوسه‌ای سریعی به پیشانی‌ام زد و گفت:
- فدای سرت.
نگاهم را به او دوختم، هی بغض تا گلویم بالا می‌آمد هی خودم را کنترل می‌کردم. میان شراره‌های پشیمانی در درونم می‌سوختم، قطعاً غصه‌ی ترک کردن او مرا می‌کُشت.
صدای زنگ گوشی من باعث شد نگاهمان به گوشی برگردد. گوشی روی میز کنار تخت بود که به حسام نزدیک بود متعجب گفتم:
- کیه؟
حسام دست برد و نگاهی به صفحه گوشی‌ام انداخت و سگرمه‌هایش به یک‌باره درهم فرو رفت. نیم‌خیز شدم و متعجب گفتم:
- کیه؟
کلافه آن را قطع کرد و گوشی را به کناری انداخت و رو به من با لحن تلخی گفت:
- فرگل من چند دفعه بهت گفتم دلم نمی‌خواد این پسره رو دور و بر تو ببینم؟
متعجب به او خیره شدم و گفتم:
- کدوم پسر؟
کلافه پفی کرد و بعد گفت:
- ولش کن، بیا پائین، من میرم یه چیزی سفارش بدم! تو چی می‌خوری؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
- هرچی تو می‌خوری.
سری تکان داد و از اتاقم بیرون رفت، در که بست آن بغضی که مثل تکه سنگی موذیانه در حفره گلویم گیر کرده بود اشک شد و در چشمانم بالا آمد جلوی دهنم را گرفتم و آن را به سختی قورت دادم. لعنت به من که در گفتن حقیقت تعلل کردم، لعنت به من که بزدلی‌هایم موجب شد بدترین راه را برگزینم. لعنت به من که حماقت کردم و در مقابل تهدیدهای امین‌زاده وا دادم. حالا چه کار کنم؟ دیگر کار از کار گذشته بود. با حماقتی که کردم جایی در زندگیش ندارم،
باید مقدمات رفتنم را آماده می‌کردم. اما به چه بهانه‌ای؟
با سرانگشتانم اشک‌هایی که زیر چشمانم را خیس کرده بودند را پاک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و دیدم میثم زنگ زده بود. نمی‌دانم دیگر او از جانم چه می‌خواست؟!
بلند شدم و تختم را مرتب کردم به دستشویی رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم تا قرمزی چشمانم به خاطر گریه برطرف شود. بعید می‌دانستم امروز بتوانم خودم را جلویش کنترل کنم. به هر حال باید این روزهای آخر را دنبال بهانه‌ای برای جدایی باشم، دلم برای او بیشتر از خودم می‌سوخت، قطعاً دردی که او می‌کشید خیلی بیشتر از من بود؛ غرورش باز هم از رفتن من جریحه‌دار می‌شد. دوباره اشک چشمانم را پوشاند و سعی کردم با آب خنک مرهمی بر روی چشمانم بگذارم.
در دستشویی گفتم:
- خب، بسه فرگل! خواهش می‌کنم این روزهای آخر رو یه‌کم به خاطر حسام مدارا کن، با گریه‌هات بیشتر نگرانش می‌کنی و رفتارت رو باور نمی‌کنه، باید تلاش کنی‌... فکر کن... فکر کن چیزی نشده، چندتا نفس عمیق بکش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
چند نفس عمیق کشیدم و بعد در دستشویی را باز کردم. حسام تکیه به مبل داده بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، عجیب که به نگاه کردن به او حریص بودم نگاهم کرد و گفت:
- رنگت پریده یا من این‌طور حس می‌کنم؟
- نه چیزی نیست.
گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. آن را قطع کردم و آن را روی بی‌صدا گذاشتم، او نگاه مشکوکش را به من دوخت و دوباره خودش را با تلویزیون سرگرم کرد و من به آشپزخانه برای آماده کردن ظرف‌ها رفتم؛ هر از گاهی نگاه به آن چهره‌ی غرق در تلویزیونش می‌کردم و دلم به هم می‌پیچید.
باید به دنبال یک خوابگاه باشم، دوباره آواره خوابگاه‌ها و پانسیون‌ها شدم! دوباره شب‌های تنهایی و بغض و گریه‌های شبانه‌ام شروع شدند.
غذا را که آوردند آن را به آشپزخانه آورد و من که سرگرم چیدن کوبیده‌ها در دیس بودم حواسم به موبایلم که روی میز آشپزخانه بود نبود. اگرچه سایلنت بود اما زنگ خوردن آن از دید حسام که کنار یخچال داشت آب می‌خورد دور نماند و بعد غرولندکنان گفت:
- دیگه داره اعصابم رو به هم می‌ریزه!
نگاهش کردم ببینم چه می‌گوید نگاه طلبکارانه‌اش را به من دوخت و غرید:
- این چرا باز به تو زنگ می‌زنه؟
آهسته زیر لب گفتم:
- نمی‌دونم! گوشی رو خاموش کن.
با حرص گوشی را خاموش کرد و با دلخوری گوشی را روی میز پرت کرد و رفت، نفسی که در سی*ن*ه‌‌ام سنگینی می‌کرد را بیرون دادم که بی‌شباهت به آه نبود.
میز را چیدم و به او گفتم:
- بیا سر میز.
سر میز نشستیم و من علارغم گرسنگی این اواخر چیزی دلم نمی‌خواست بخورم بازی بازی به زور آن را خوردم. او متعجب نگاه من کرد و گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
آهسته گفتم:
- چرا ولی ناهار دیر خوردم هنوز هضم نرفته.
به من نگاه کرد و گفت:
- انگار زیاد حالت خوب نیست؟ چته فرگل؟ باز چی شده که ماتم گرفتی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- ای بابا حسام چرا الکی حرف می‌زنی؟ روز شلوغی داشتم سرم درد می‌کنه!
شانه بالا انداخت و چشم به تلویزیون دوخت و فوتبال تماشا کرد.
آن شب هم گذشت و من به بهانه خستگی زودتر در اتاقم که بی‌گمان چند شب دیگر مهمان نبودم پناه بردم.
فردا صبح با هم به بیمارستان رفتیم قبل از رفتن به مورنینگ و ارائه گزارش صبحگاهی با همان حال خراب که مثل خوره درونم را آب می‌کرد به سرویس بهداشتی رفتم و دوباره چند مشت آب به آن صورت رنگ پریده‌ای که حسام به آن گیر داده بود زدم و بعد یک‌راست به مورنینگ رفتم. انگار هرچه بیشتر می‌گذشت سرزنش‌های عقلم بیشتر می‌شد و شعله‌های پشیمانی برافروخته‌تر می‌شدند و هربار از افسوس دست می‌گزیدم که ای کاش به جای گردن نهادن به تهدیدهای امین‌زاده با حقیقت روبه‌رو می‌شدم اما دیگر کار از کار گذشته بود و من مثل بار اول حماقتم را تکرار کرده بودم و ترس‌هایم را بر وجدانم ترجیح داده بودم.
داخل اتاق مورنینگ شدم، چند نفر از بچه‌ها آمده بودند بی‌حوصله سرم را روی میز گذاشتم و به این فکر کردم که به حسام چه بگویم؟ چه‌ کار کنم؟ چه‌طور بنای ناسازگاری را بگذارم؟ هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید‌؛ هیچ راهی!
کلاس کم‌کم شروع شد و من در حال هوای خودم دست و پا می‌زدم. چندین بار نگاهم به نگاه میثم گره خورد که مرا نگران زیر نظر داشت زود از او نگاه برگرفتم. مورنینگ که تمام شد اولین نفری که از آن بیرون زد من بودم. از پیچ و خم راهروها می‌گذشتم که صدای میثم را پشت سر هم می آمد:
- فرگل... فرگل؟
دندان به دندان ساییدم حوصله او را نداشتم اما آن‌طور که سمج‌سمج می‌آمد دست بردار نبود به یک‌باره دوید و به بازویم چنگ انداخت و مرا به سمت خودش برگرداند از حرکت ناگهانی‌اش مثل صاعقه‌زده‌ها خشک شدم و او با خشم گفت:
- چرا فرار می‌کنی؟ چی شده؟ اون مردیکه کاری کرده؟ مثل مرده از گور درآمده شدی!
هنوز حرفش تمام نشده بود که به یک‌باره صدای حسام آمد، از ترس خشک شده بودم دستم را فوری از دستش کشیدم و چند قدم از او فاصله گرفتم؛ حسام با خشم از انتهای راهرو داشت می‌آمد و با صدایی نیمه‌فریاد گفت:
- مگه نگفتم دور و بر فرگل پیدات نشه؟
میثم به یک‌باره به عقب برگشت و با گام‌هایی تند به طرفش رفت و به او هجوم برد و از یقه حسام گرفت و فریاد زد:
- مردیکه روانی! چی‌کار داری می‌کنی با این دختر؟ به زور و چه ترفندی بردی عقدش کردی که مثل چی ازت می‌ترسه! دیروز گریه می‌کرد امروز مثل یه مُرده از گور دراومده است! هر بار که پیش تو دیدمش قیافه‌اش زار می‌زد گریه کرده! داری با کدوم غلط از این دختر حق‌السکوت می‌گیری؟
خشم حسام شعله‌ورتر شد و با یک حرکت محکم میثم را به دیوار کوبید و یقه‌اش را فشرد و فریاد زد:
- حرف دهانت رو بفهم!
وحشت‌زده به طرف حسام و میثم دویدم و ملتمس از بازوی حسام گرفتم و کشیدم و درحالی که می‌لرزیدم گفتم:
- حسام.
میثم شعله‌ور شد و حسام را به عقب هل داد اما حسام با صورتی برافروخته و موهایی که روی پیشانی آشفته بود فریاد زد:
- حرف دهنت رو بفهم تا فکت رو خرد نکردم.
دست حسام را بیشتر کشیدم و با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- حسام تو رو به جون من ولش کن، دکتر عبداللهی خواهش می‌کنم شما دخالت نکنید تو زندگی ما به خدا اون‌طور که شما فکر می‌کنید نیست.
حسام با خشم نگاه من کرد و فریاد زد گفت:
- برو کنار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
میثم با چشمانی قرمز و رگ‌هایی متورم محکم حسام را به عقب راند و حسام چند گام به عقب رفت فریاد زد:
- فکر می‌کنی حالیم نیست که از دختره داری حق‌السکوت می‌گیری و به زور و هر حیله‌ای تو چنگت نگهش داشتی؟ به تو هم میگن مَرد؟ تو یه گرگ... .
حسام دستش را وحشیانه از دستم کشید و هنوز حرف میثم تمام نشده بود که به او هجوم برد و مشتی به صورتش زد، جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم:
- حسام!
هردو به یک باره با هم گلاویز شدند و من فریادزنان به طرف هردو دویدم تا خودم را میان آن دو بیاندازم در همین لحظه از انتهای راهرو دو نفر از خدمه و چندنفر از پرسنل که از سر و صدای ما به راهرو آمده بودند دویدند به طرف ما آمدند و آن دو را از هم جدا کردند حسام و میثم درمیان دست‌های آن‌ها تقلا می‌زدند و بقیه سعی در ساکت کردن آن‌ها داشتند کم‌کم پرسنل اطراف ما جمع شدند حسام فریاد زد:
- دفعه دیگه حرف زیادی بزنی فکت رو خرد می‌کنم که دیگه نتونی از دهانت استفاده کنی؟
میثم که درمیان اسارت پرسنل تقلا می‌زد و به اجبار از ما دور می‌شد سر به عقب راند و گفت:
- تو گرگ صفت! پدری از تو دربیارم! تو وجدان نداری.
حسام به یک‌باره به طرف او هجوم برد. اما توسط بقیه به عقب رانده شد، جمعیتی اطراف ما بودند که پچ‌پچ می‌کردند؛ حسام خشمگین در میان فریادهای آنان تقلا می‌زد. من دست و پایم می‌لرزید و حالم خراب‌تر می‌شد، در میان جمعیت حسام را می‌دیدم که با چهره برافروخته تقلا و فریاد می‌زد و بقیه سعی داشتن او را آرام کنند اما دیگر صدایی نمی‌شنیدم بیمارستان دور سرم می‌چرخید حس کردم بدنم مثل پر کاهی سبک شد و چشمانم سیاهی رفت.
چشم که باز کردم اول همه چیز تار بود چندبار مژه برهم زدم تا دیدم واضح شد، پرستاری در حال عوض کردن سرمم بود. لبخندی زد و به چشمان نیمه‌بازم خیره شد و گفت:
- خانم دکتر خوبید؟
با مژه برهم زدن جوابش را دادم؛ گفت:
- صبر کن دکتر رو خبر کنم.
نمی‌دانستم چرا روی تخت خوابیدم، کمی به مغزم فشار آوردم، احساس سردرد مبهمی داشتم و هنوز گیج بودم! کمی تکان به خودم دادم و بعد از چند دقیقه فکر کردن لحظات قبل از بیهوشی را به‌خاطر آوردم. در همین لحظه حسام و دکتر فرجی با عجله وارد اتاق شدند. حسام نگران به طرفم آمد و دستم را فشرد و گفت:
- خوبی؟
سری به علامت تأیید تکان دادم، دکتر فرجی خندید و رو به من گفت:
- دکترها هم مگه غش می‌کنند؟
و بعد چراغ قوه را درون چشمم گرفت و مرا معاینه کرد و گفت:
- از خستگی و فشار روحیه! چیزی نیست دکتر می‌تونی مرخص بشی‌ُ امروز رو برات بگو مرخصی رد کنند کمی استراحت کن.
لبخند کم‌رنگی روی لبم نقش بست و گفتم:
- خوبم، چیزی نیست؛ فقط سرم یه کم درد می‌کنه می‌تونم کار کنم جای نگرانی نیست.
حسام با تحکم گفت:
- کارهای مرخصی‌اش رو خودم درست می‌کنم.
دکتر فرجی رو به من گفت:
- موقع بی‌هوش شدن سرت خورده زمین‌، جای نگرانی نیست! برو خونه یه‌کم استراحت کن.
نیم‌خیز شدم و پتو را کنار زدم و رو به حسام گفتم:
- من خوبم، دیدی خب آقای دکتر گفتن خستگیه، ان‌قدر نگران نباش‌! اگه حالم بد شد میرم خونه.
حسام با سردی گفت:
- همین که گفتم.
دستم را رها کرد و به طرف در رفت. کلافه دستی به صورتم کشیدم، سرم را از دستم بیرون کشیدم و از تخت بیرون آمدم؛ کفش‌هایم را پوشیدم و اتاق را ترک کردم و به بخش خودم رفتم. سرم هنوز درد می‌کرد به جلوی آینه رفتم رنگ صورتم به حالت عادی برگشته بود اما پای چشمانم هنوز گود بود! یاد حرف‌های میثم افتادم دندان به دندان ساییدم از این‌که خودش را قاطی همه چیز می‌کرد و مسائل را پیچیده می‌کرد عصبانی بودم. باید او را روشن می‌کردم ان‌قدر به پر و بال من و حسام نپیچد. هرچند که ضعف من در کنترل احساساتم سبب شده همه چیز از کنترل خارج شود. دردمندانه از آینه فاصله گرفتم و آهی از سی*ن*ه برون دادم.
گوشی و فشار سنج را برداشتم و برای ادامه کارهایم وارد راهرو بخش خودم می‌شدم که در راهرو با حسام که همچون پلنگ زخمی به من می‌نگریست، سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. در حالی که سعی می‌کرد خشمش را بخورد گفت:
- تو چرا ان‌قد یه دنده و لجبازی؟
خندیدم و گفتم:
- به‌خدا چیزیم نیست، خوبم حسام!
مچ دستم را گرفت و مرا را با خود کشید از پشت سرش می‌دویدم و ملتمس گفتم:
- حسام به خدا خوبم یه‌کم از خستگیه دو شبه خوب نخوابیدم.
سگرمه‌هایش درهم فرو رفت و گفت:
- روپوشت رو دربیار بریم همین که گفتم.
کلافه پفی کردم و گفتم:
- حسام دارم میگم... .
نگاه تیزی به من کرد که بند دلم پاره شد حرفم را خوردم، گویا هنوز آتش عصبانیت صبح در وجودش زبانه می‌زد.
سری تکان دادم و رفتم روپوشم را عوض کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:
- من میرم حسام، تو برو به کارت برس.
با تحکم گفت:
- می‌رسونمت خونه.
بدون هیچ حرفی با هم به طرف بیرون از بیمارستان رفتیم، گویا حسام هنوز از سر صبح عصبانیتش فروکش نکرده بود. بنابراین سعی می‌کردم به پر و بالش نپیچم و حرفی نزدم، سوار ماشینش شدیم و او همچنان با سگرمه‌های درهم رانندگی می‌کرد، حسام مرا به خانه رساند و بی‌هیچ حرفی جدا شد. تصمیم داشتم که میثم را ملتفت کنم که هرچه برداشت کرده اشتباه بوده. سرم هنوز درد می‌کرد روی پله‌های خانه حسام نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم. ای کاش جای پدرم من می‌‌مُردم! تازه پشیمانی دامنم را گرفته بود. این چه اشتباهی بود که من کردم؟ چرا حقیقت را از همان اول به حسام نگفتم؟ چرا وقتی هنوز احساساتم به حسام تازه بود حقیقت را نگفتم؟ چرا بزدلی کردم و تا این‌جا پیش رفتم؟ من چی کار کردم؟ من چی کار کردم؟ چرا با گفتن حقیقت هم خودم و هم حسام را راحت نکردم! عنان عقلم را به دست ترسم دادم. همه چیز که درست نشد هیچ‌، خراب‌تر هم شد. من در زندگی حسام مثل غده سرطانی بودم. نابودش کردم... او را... باورش را... تلاش‌هایش را... اگر بفهمد که به چه دیوی دل‌ بسته است و تمام تفکراتش درمورد عشق و دوست داشتن به هم می‌ریزد. پس تا احساساتش بیشتر از این جریحه‌دارتر نشده باید راهی پیدا کنم و خودم را و وجود نحسم را از زندگی او برای همیشه پاک کنم. من لکه ننگی هستم که حسام باید برای همیشه از شرش راحت شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین