- Jun
- 1,097
- 7,261
- مدالها
- 2
رو به او گفتم:
- اگه اجازه بدی دارم میرم پتو و بالشم رو بیارم.
- خیر خانم! مجازاتت روی یه بالش و یه تخت و یه پتو هست.
عصبی و معترض گفتم:
- حسام!
با لجاجت گفت:
- پس حقیقت رو بهم بگو... یالله... همین الان!
کلافه پفی کردم و کمی مکث کردم و بعد با اکراه به طرف پایین پلهها سرازیر شدم و او ابرویی به علامت پیروزمندانهای بالا داد و من هم سر به زیر داخل اتاقش شدم.
در را بست و برق را خاموش کرد و به طرف تختش رفت. من اما هنوز مردد سرجایم خشک شده بودم. راستش برایم خیلی سخت بود روی یه بالش و زیر یک پتو با او باشم؛ خب بالاخره آن دو باری که کنار هم روی یک تخت بودیم از هم فاصله داشتیم. قطعاً با یک بالش فاصله ما کمتر خواهد شد.
رو به من کرد و گفت:
- چرا اونجا خشک شدی؟
پفی کردم و به طرف تختش رفتم خودش دراز کشیده بود و پتو را کنار زد و گفت:
- بیا.
- من بالش نمیذارم تو راحت باش حسام.
اخمی کرد و گفت:
- اَه! پس حقیقت رو بگو همین الان.
با حرص سری تکان دادم و دندان به هم فشردم و روی تختش رفتم سرم را روی بالش او گذاشتم و او پتو را رویم انداخت، آن همه نزدیکی مرا معذب کرده بود. آنقدر نزدیک بودیم که صدای نفسهایمان درهم میآمیخت. نگاهم با خجالت به سوی او گشت، در حالی که پتو را از خجالت تا گردن بالا آورده بودم. لبخندی زد و گفت:
- خوبه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیالت راحت شد!
- آره.
سکوت کردم چشم فرو بستم و سعی کردم بخوابم اما چه خوابی؟ با نوازش موهایم، چشم باز کردم و متعجب او را نگاه کردم که مشتاقانه نگاهم میکرد. بعد دستش را کنار برد و رویم انداخت. آهسته گفت:
- اگه تو اون بازی نوبت تو میشد چی میخواستی از من بپرسی؟ خواهشاً برنگرد سر اون سوال مسخرهات.
خندیدم و گفت:
- خب کنجکاوم دیگه! بگو تابلو رو چی کار کردی؟
- یعنی تو غیر از رعنا و گلوریا دغدغه دیگهای هم داری؟ با اینکه هرکدوم ماجراشون تموم شده باز تو دستبردار نیستی.
- اِی بابا، خودت میگی سوال بپرس بعد خودت هم غر میزنی.
- خب نگفتم این سوال رو بپرس.
- اصلاً نخواستیم.
عمیقاً به چشمانم زل زد و گفت:
- همون روز که سر نصب تابلو باهم بحث کردیم تو که از اتاق رفتی تابلو رو من برداشتم.
- خب کجا گذاشتی؟
- تو انباریه بابا، دست از سرم برمیداری؟
- چرا تو که به این تابلو خیلی علاقه داشتی.
- عوضش تو انقدر متنفر بودی که سر اون خون من رو هی میکنی تو شیشه!
خندهای کردم و گفتم:
- باشه دیگه از همینجا تمومش میکنم.
- واقعاً؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من یه سوال دارم.
برای اینکه از جواب دادن طفره بروم گفتم:
- حسام به خدا خیلی خستهام سوالهات رو بذار برای فردا صبح به همهشون جواب میدم.
- کِی قراره اون جمله رو بهم بگی؟
متعجب چشم گشودم و به او خیره شدم و گفتم:
- کدوم جمله؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و در حالی که موهایم را نوازش میکرد گفت:
- همون جملهای که جلوی جمع بهت گفتم، جملهای که هزار بار بهت گفتم ولی تو مغرور یکبار از دهنت در نیومده به من بگی.
قلبم تکان خورد، اما بر زبان آوردن آن چه سودی داشت درحالی که من بارها به او خ*یانت کرده بودم، اثبات عشق فقط با حرف نبود، بلکه با عمل بود، دلخور چشم بستم و با نوای ضعیفی گفتم:
- فکر کنم بهت گفتم.
- نه، هیچوقت سر زبونت نیومده! با چشمهات اعتراف کردی اما با زبونت هیچوقت نگفتی!
چشم فرو بستم و گفتم:
- حسام من یه غلطی کردم شجاعت رو انتخاب کردم و تو ولم نکن امشب! هی سعی کن از من اعتراف بگیری.
خندید و گفت:
- بالاخره که باید بگی.
آهسته گفتم:
- من خیلی خستهام بعد هم قرار شد فقط یه چیزی تو بگی و من انجام بدم که انجام دادم، دیگه اینقدر باج نگیر.
مدتی میان ما سکوت سنگینی برقرار شد. اینکه چرا به حسام نگفتهام دوستش دارم دلیلش برای خودم واضح بود، رابطه ما به مویی بند بود. به او چه میگفتم؟ بعد از فهمیدن حقیقت حرفهای من را باور میکرد؟ باور میکرد که من دوستش داشتم اما آن کارها را کردم؟ هر هفته گزارشات را برای مادرش میفرستادم و نمونههایش را از بین بردم! تا مادامی که این رابطه سر و سامان پیدا نمیکرد چهطور میتوانستم آن حرف را از صمیم قلب به او بگویم؟ امید الکی به او دادن چه فایدهای داشت؟ تا وقتی حقیقت را نگفته بودم و مطمئن نمیشدم مرا میبخشد یا نه، گفتن آن جمله هیچ ارزشی نداشت. من باید به او ثابت میکردم دوستش داشتم نه اینکه جملهی دوستت دارم را لقلقهی زبانم کنم و در عمل اشتباهی را بکنم که مطمئناً از آن به راحتی نمیگذشت. حالا دیگر حسام میدانست من رازی پنهان دارم، قطعاً از پای نمینشست تا ته قضیه را در نیاورد؛ خواه و ناخواه باید آماده گفتن حقیقت به او میشدم، باید به او زمان میدادم تا بعد از فهمیدن حقیقت مرا ببخشد.
- اگه اجازه بدی دارم میرم پتو و بالشم رو بیارم.
- خیر خانم! مجازاتت روی یه بالش و یه تخت و یه پتو هست.
عصبی و معترض گفتم:
- حسام!
با لجاجت گفت:
- پس حقیقت رو بهم بگو... یالله... همین الان!
کلافه پفی کردم و کمی مکث کردم و بعد با اکراه به طرف پایین پلهها سرازیر شدم و او ابرویی به علامت پیروزمندانهای بالا داد و من هم سر به زیر داخل اتاقش شدم.
در را بست و برق را خاموش کرد و به طرف تختش رفت. من اما هنوز مردد سرجایم خشک شده بودم. راستش برایم خیلی سخت بود روی یه بالش و زیر یک پتو با او باشم؛ خب بالاخره آن دو باری که کنار هم روی یک تخت بودیم از هم فاصله داشتیم. قطعاً با یک بالش فاصله ما کمتر خواهد شد.
رو به من کرد و گفت:
- چرا اونجا خشک شدی؟
پفی کردم و به طرف تختش رفتم خودش دراز کشیده بود و پتو را کنار زد و گفت:
- بیا.
- من بالش نمیذارم تو راحت باش حسام.
اخمی کرد و گفت:
- اَه! پس حقیقت رو بگو همین الان.
با حرص سری تکان دادم و دندان به هم فشردم و روی تختش رفتم سرم را روی بالش او گذاشتم و او پتو را رویم انداخت، آن همه نزدیکی مرا معذب کرده بود. آنقدر نزدیک بودیم که صدای نفسهایمان درهم میآمیخت. نگاهم با خجالت به سوی او گشت، در حالی که پتو را از خجالت تا گردن بالا آورده بودم. لبخندی زد و گفت:
- خوبه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیالت راحت شد!
- آره.
سکوت کردم چشم فرو بستم و سعی کردم بخوابم اما چه خوابی؟ با نوازش موهایم، چشم باز کردم و متعجب او را نگاه کردم که مشتاقانه نگاهم میکرد. بعد دستش را کنار برد و رویم انداخت. آهسته گفت:
- اگه تو اون بازی نوبت تو میشد چی میخواستی از من بپرسی؟ خواهشاً برنگرد سر اون سوال مسخرهات.
خندیدم و گفت:
- خب کنجکاوم دیگه! بگو تابلو رو چی کار کردی؟
- یعنی تو غیر از رعنا و گلوریا دغدغه دیگهای هم داری؟ با اینکه هرکدوم ماجراشون تموم شده باز تو دستبردار نیستی.
- اِی بابا، خودت میگی سوال بپرس بعد خودت هم غر میزنی.
- خب نگفتم این سوال رو بپرس.
- اصلاً نخواستیم.
عمیقاً به چشمانم زل زد و گفت:
- همون روز که سر نصب تابلو باهم بحث کردیم تو که از اتاق رفتی تابلو رو من برداشتم.
- خب کجا گذاشتی؟
- تو انباریه بابا، دست از سرم برمیداری؟
- چرا تو که به این تابلو خیلی علاقه داشتی.
- عوضش تو انقدر متنفر بودی که سر اون خون من رو هی میکنی تو شیشه!
خندهای کردم و گفتم:
- باشه دیگه از همینجا تمومش میکنم.
- واقعاً؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من یه سوال دارم.
برای اینکه از جواب دادن طفره بروم گفتم:
- حسام به خدا خیلی خستهام سوالهات رو بذار برای فردا صبح به همهشون جواب میدم.
- کِی قراره اون جمله رو بهم بگی؟
متعجب چشم گشودم و به او خیره شدم و گفتم:
- کدوم جمله؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و در حالی که موهایم را نوازش میکرد گفت:
- همون جملهای که جلوی جمع بهت گفتم، جملهای که هزار بار بهت گفتم ولی تو مغرور یکبار از دهنت در نیومده به من بگی.
قلبم تکان خورد، اما بر زبان آوردن آن چه سودی داشت درحالی که من بارها به او خ*یانت کرده بودم، اثبات عشق فقط با حرف نبود، بلکه با عمل بود، دلخور چشم بستم و با نوای ضعیفی گفتم:
- فکر کنم بهت گفتم.
- نه، هیچوقت سر زبونت نیومده! با چشمهات اعتراف کردی اما با زبونت هیچوقت نگفتی!
چشم فرو بستم و گفتم:
- حسام من یه غلطی کردم شجاعت رو انتخاب کردم و تو ولم نکن امشب! هی سعی کن از من اعتراف بگیری.
خندید و گفت:
- بالاخره که باید بگی.
آهسته گفتم:
- من خیلی خستهام بعد هم قرار شد فقط یه چیزی تو بگی و من انجام بدم که انجام دادم، دیگه اینقدر باج نگیر.
مدتی میان ما سکوت سنگینی برقرار شد. اینکه چرا به حسام نگفتهام دوستش دارم دلیلش برای خودم واضح بود، رابطه ما به مویی بند بود. به او چه میگفتم؟ بعد از فهمیدن حقیقت حرفهای من را باور میکرد؟ باور میکرد که من دوستش داشتم اما آن کارها را کردم؟ هر هفته گزارشات را برای مادرش میفرستادم و نمونههایش را از بین بردم! تا مادامی که این رابطه سر و سامان پیدا نمیکرد چهطور میتوانستم آن حرف را از صمیم قلب به او بگویم؟ امید الکی به او دادن چه فایدهای داشت؟ تا وقتی حقیقت را نگفته بودم و مطمئن نمیشدم مرا میبخشد یا نه، گفتن آن جمله هیچ ارزشی نداشت. من باید به او ثابت میکردم دوستش داشتم نه اینکه جملهی دوستت دارم را لقلقهی زبانم کنم و در عمل اشتباهی را بکنم که مطمئناً از آن به راحتی نمیگذشت. حالا دیگر حسام میدانست من رازی پنهان دارم، قطعاً از پای نمینشست تا ته قضیه را در نیاورد؛ خواه و ناخواه باید آماده گفتن حقیقت به او میشدم، باید به او زمان میدادم تا بعد از فهمیدن حقیقت مرا ببخشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: