- Jun
- 1,097
- 7,261
- مدالها
- 2
ملتمس گفتم:
- کسی چیزی نمیفهمه فقط میخوام اصل قضیه رو بفهمم چرا اومده خونه حسام! حسام به من گفت با کسی نبوده. میخوام مطمئن بشم.
سری به علامت تأسف تکان داد و دست آخر گفت:
- باشه ولی ببین تو آخر من رو از کار بیکار میکنی یا نه!
- کسی چیزی نمیفهمه.
- قول نمیدم. ببینم چی کار میتونم برات بکنم.
خوشحال شدم و حرفی نزدم.
کمی بعد به خانه برگشتم و گوشه تختم مشغول خودخوری شدم. فکر اینکه حسام به من دروغ گفته باشد داشت مثل خوره وجودم را میخورد، اینکه حسام از هر دختری که خوشش میآمد پیشنهاد همخانه شدن میداد و دست آخر هم دلش را میزد و بیخیال میشد داشت مرا ذرهذره آب میکرد. این فکرهای مسموم کمکم وجودم را فرا گرفت و مرا برای فهمیدن حقیقت بیشتر جسور میکرد.
شب میز را چیدم و بدون اینکه شام بخورم به حیاط خزیدم. سوز سرما از آتش درونم نمیکاست...
کمی بعد صدای گامهای حسام را پشت سرم حس کردم و بعد صدایش لرزه بر اندامم انداخت:
- چرا نمیای سر میز؟
برگشتم و به چهرهاش چشم دوختم. آن افکار مسموم در عرض دو شب چهره حسام را در نظرم چنان وقیح کرده بودند که جای آن همه عشق فقط حال بدی از شک و تردید قلبم را پر کرده بود. خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- گرسنه نیستم. شما بخورید.
دست پشت کمرش حلقه زد و خیره نگاهم کرد. بازهم بیتفاوت گفتم:
- چرا اینجوری نگاهم میکنید؟
حرفی نزد و همچنان با نگاهش مرا میکاوید هردو به هم خیره شدیم تا از نگاههایمان به هم فکر همدیگر را بخوانیم، مکث کوتاهی کرد و گفت:
- دارم به آرامش قبل از طوفان نگاه میکنم.
با اوقات تلخی گفتم:
- چه طوفانی آقای دکت... .
حرفم را خوردم، یک تای ابرویش را بالا داد و با دلخوری گفت:
- آقای دکتر شدم باز؟
منمنکنان گفتم:
- دهانم عادت کرده.
خیره و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- باز چی تو سرت میگذره فرگل؟ باز به چی فکر میکنی که خودت رو قایم میکنی؟
خونسرد و با لحن بیتفاوتی گفتم:
- چه فکری؟ گرسنه نیستم. حق ندارم گرسنه نباشم؟
دوباره خیره نگاهم کرد و با طعنه گفت:
- باشه. صدای این هم بعداً درمیاد. منتظرم! ولی بهتره که هرچیزی ذهنت رو مشغول کرد اول با خودم حلش کنی.
بیتفاوت گفتم:
- مشکلی نیست. فقط گرسنهام نیست.
این را گفتم و از کنارش گذشتم و به طبقه بالا رفتم.
آن شب هرکاری کردم که با افکار مثبت جلوی آن همه تردید و بدبینی را بگیرم، نتوانستم.
فردا کشیک شب بودم بنابراین نمیتوانستم زهرا را ببینم. تصمیم داشتم هرچه شده زودتر با او تماس بگیرم و تا فکر و خیال مرا نکشته است لعیا را پیدا کنم و از زبان او همه ماجرا را بشنوم.
صبح از آزمایشگاه به زهرا زنگ زدم اما رد تماس داد یک ساعت بعد خودش زنگ زد و گفت:
- آدرس رو یادداشت کن.
آدرسی که داد مربوط به شوش بود، و مشخص بود لعیا مثل خودم، دختری بود که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند.
طاقت نیاوردم و کمی بعد از دکتر امامی اجازه رفتن گرفتم و آزمایشگاه را به طرف خانه لعیا ترک کردم.
نزدیک ظهر آنجا بودم و در به در به دنبال آدرس لعیا میگشتم، از کوچه پس کوچههای باریک محلههای شوش میگذشتم. بافت قدیمی محله کوچههای تنگ و مثل هم کمی گیجم کرده بود تا بالاخره به یک خانه ویلایی با نمای قدیمی سیمانی رسیدم.
کمی بعد زنگ قدیمی را زدم و زنگ با صدای ناهنجاری زده شد مضطرب منتظر باز شدن در خانه بودم چندین بار دیگر زنگ را زدم. اما کسی در را باز نکرد. فکر کردم اشتباه آمدهام ناچار دوباره از آن کوچه تنگ بیرون آمدم و اسم کوچه را با آدرس داده شده تطبیق دادم ابتدای کوچه ایستاده بودم که کسی از پشت سرم گفت:
- ببخشید... .
برگشتم و چشمم به هیکل نحیف و ظریف دختری خورد که چادر به سر داشت. صورتش به همان ظرافت نقاشیهای الهههای اساطیری بود و چشمان درشت مشکی رنگ و بینی قلمی و لبهای ظریف و زیبایی داشت. کنار رفتم تا وارد کوچه شود. نیمنگاهی به من کرد و درحالی که در دستش شیر و نان و مقداری خرت و پرت بود به طرف کوچه راه افتاد. با نگاهم تعقیبش کردم و بعد گفتم:
- خانم ببخشید!
چادرش از سرش روی شانه افتاد و نگاهم کرد، با دست دیگرش سعی میکرد آن را روی سرش بیاندازد گفت:
- بفرمائید.
به آن چهره دلنشین و زیبا که خدا در آفرینشش سنگ تمام گذاشته بود خیره شدم و گفتم:
- منزل بهادری کجاست؟
تماماً رو به من شد و خیره نگاهم کرد و مات و مبهوت گفت:
- بفرمائید.کاری دارید؟
عینک دودیام را از روی صورتم برداشتم و روی سرم گذاشتم و جلو رفتم و گفتم:
- من دنبال خانم بهادریام. ولی کسی خونه نیست کارشون دارم.
دختر جلوی دری که من چند لحظه پیش زنگ در را زده بودم ایستاد و کنجکاو گفت:
- خودم هستم. بفرمائید؟
- کسی چیزی نمیفهمه فقط میخوام اصل قضیه رو بفهمم چرا اومده خونه حسام! حسام به من گفت با کسی نبوده. میخوام مطمئن بشم.
سری به علامت تأسف تکان داد و دست آخر گفت:
- باشه ولی ببین تو آخر من رو از کار بیکار میکنی یا نه!
- کسی چیزی نمیفهمه.
- قول نمیدم. ببینم چی کار میتونم برات بکنم.
خوشحال شدم و حرفی نزدم.
کمی بعد به خانه برگشتم و گوشه تختم مشغول خودخوری شدم. فکر اینکه حسام به من دروغ گفته باشد داشت مثل خوره وجودم را میخورد، اینکه حسام از هر دختری که خوشش میآمد پیشنهاد همخانه شدن میداد و دست آخر هم دلش را میزد و بیخیال میشد داشت مرا ذرهذره آب میکرد. این فکرهای مسموم کمکم وجودم را فرا گرفت و مرا برای فهمیدن حقیقت بیشتر جسور میکرد.
شب میز را چیدم و بدون اینکه شام بخورم به حیاط خزیدم. سوز سرما از آتش درونم نمیکاست...
کمی بعد صدای گامهای حسام را پشت سرم حس کردم و بعد صدایش لرزه بر اندامم انداخت:
- چرا نمیای سر میز؟
برگشتم و به چهرهاش چشم دوختم. آن افکار مسموم در عرض دو شب چهره حسام را در نظرم چنان وقیح کرده بودند که جای آن همه عشق فقط حال بدی از شک و تردید قلبم را پر کرده بود. خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- گرسنه نیستم. شما بخورید.
دست پشت کمرش حلقه زد و خیره نگاهم کرد. بازهم بیتفاوت گفتم:
- چرا اینجوری نگاهم میکنید؟
حرفی نزد و همچنان با نگاهش مرا میکاوید هردو به هم خیره شدیم تا از نگاههایمان به هم فکر همدیگر را بخوانیم، مکث کوتاهی کرد و گفت:
- دارم به آرامش قبل از طوفان نگاه میکنم.
با اوقات تلخی گفتم:
- چه طوفانی آقای دکت... .
حرفم را خوردم، یک تای ابرویش را بالا داد و با دلخوری گفت:
- آقای دکتر شدم باز؟
منمنکنان گفتم:
- دهانم عادت کرده.
خیره و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- باز چی تو سرت میگذره فرگل؟ باز به چی فکر میکنی که خودت رو قایم میکنی؟
خونسرد و با لحن بیتفاوتی گفتم:
- چه فکری؟ گرسنه نیستم. حق ندارم گرسنه نباشم؟
دوباره خیره نگاهم کرد و با طعنه گفت:
- باشه. صدای این هم بعداً درمیاد. منتظرم! ولی بهتره که هرچیزی ذهنت رو مشغول کرد اول با خودم حلش کنی.
بیتفاوت گفتم:
- مشکلی نیست. فقط گرسنهام نیست.
این را گفتم و از کنارش گذشتم و به طبقه بالا رفتم.
آن شب هرکاری کردم که با افکار مثبت جلوی آن همه تردید و بدبینی را بگیرم، نتوانستم.
فردا کشیک شب بودم بنابراین نمیتوانستم زهرا را ببینم. تصمیم داشتم هرچه شده زودتر با او تماس بگیرم و تا فکر و خیال مرا نکشته است لعیا را پیدا کنم و از زبان او همه ماجرا را بشنوم.
صبح از آزمایشگاه به زهرا زنگ زدم اما رد تماس داد یک ساعت بعد خودش زنگ زد و گفت:
- آدرس رو یادداشت کن.
آدرسی که داد مربوط به شوش بود، و مشخص بود لعیا مثل خودم، دختری بود که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند.
طاقت نیاوردم و کمی بعد از دکتر امامی اجازه رفتن گرفتم و آزمایشگاه را به طرف خانه لعیا ترک کردم.
نزدیک ظهر آنجا بودم و در به در به دنبال آدرس لعیا میگشتم، از کوچه پس کوچههای باریک محلههای شوش میگذشتم. بافت قدیمی محله کوچههای تنگ و مثل هم کمی گیجم کرده بود تا بالاخره به یک خانه ویلایی با نمای قدیمی سیمانی رسیدم.
کمی بعد زنگ قدیمی را زدم و زنگ با صدای ناهنجاری زده شد مضطرب منتظر باز شدن در خانه بودم چندین بار دیگر زنگ را زدم. اما کسی در را باز نکرد. فکر کردم اشتباه آمدهام ناچار دوباره از آن کوچه تنگ بیرون آمدم و اسم کوچه را با آدرس داده شده تطبیق دادم ابتدای کوچه ایستاده بودم که کسی از پشت سرم گفت:
- ببخشید... .
برگشتم و چشمم به هیکل نحیف و ظریف دختری خورد که چادر به سر داشت. صورتش به همان ظرافت نقاشیهای الهههای اساطیری بود و چشمان درشت مشکی رنگ و بینی قلمی و لبهای ظریف و زیبایی داشت. کنار رفتم تا وارد کوچه شود. نیمنگاهی به من کرد و درحالی که در دستش شیر و نان و مقداری خرت و پرت بود به طرف کوچه راه افتاد. با نگاهم تعقیبش کردم و بعد گفتم:
- خانم ببخشید!
چادرش از سرش روی شانه افتاد و نگاهم کرد، با دست دیگرش سعی میکرد آن را روی سرش بیاندازد گفت:
- بفرمائید.
به آن چهره دلنشین و زیبا که خدا در آفرینشش سنگ تمام گذاشته بود خیره شدم و گفتم:
- منزل بهادری کجاست؟
تماماً رو به من شد و خیره نگاهم کرد و مات و مبهوت گفت:
- بفرمائید.کاری دارید؟
عینک دودیام را از روی صورتم برداشتم و روی سرم گذاشتم و جلو رفتم و گفتم:
- من دنبال خانم بهادریام. ولی کسی خونه نیست کارشون دارم.
دختر جلوی دری که من چند لحظه پیش زنگ در را زده بودم ایستاد و کنجکاو گفت:
- خودم هستم. بفرمائید؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: