جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,004 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
ملتمس گفتم:
- کسی چیزی نمی‌فهمه فقط می‌خوام اصل قضیه رو بفهمم چرا اومده خونه حسام! حسام به من گفت با کسی نبوده. می‌خوام مطمئن بشم.
سری به علامت تأسف تکان داد و دست آخر گفت:
- باشه ولی ببین تو آخر من رو از کار بی‌کار می‌کنی یا نه!
- کسی چیزی نمی‌فهمه.
- قول نمیدم. ببینم چی کار می‌تونم برات بکنم.
خوشحال شدم و حرفی نزدم.
کمی بعد به خانه برگشتم و گوشه تختم مشغول خودخوری شدم. فکر این‌که حسام به من دروغ گفته باشد داشت مثل خوره وجودم را می‌خورد، این‌که حسام از هر دختری که خوشش می‌آمد پیشنهاد هم‌خانه شدن می‌داد و دست آخر هم دلش را می‌زد و بیخیال می‌شد داشت مرا ذره‌ذره آب می‌کرد. این فکرهای مسموم کم‌کم وجودم را فرا گرفت و مرا برای فهمیدن حقیقت بیشتر جسور می‌کرد.
شب میز را چیدم و بدون این‌که شام بخورم به حیاط خزیدم‌. سوز سرما از آتش درونم نمی‌کاست...
کمی بعد صدای گام‌های حسام را پشت سرم حس کردم و بعد صدایش لرزه بر اندامم انداخت:
- چرا نمیای سر میز؟
برگشتم و به چهره‌اش چشم دوختم. آن افکار مسموم در عرض دو شب چهره حسام را در نظرم چنان وقیح کرده‌ بودند که جای آن همه عشق فقط حال بدی از شک و تردید قلبم را پر کرده بود. خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- گرسنه نیستم. شما بخورید.
دست پشت کمرش حلقه زد و خیره نگاهم کرد. بازهم بی‌تفاوت گفتم:
- چرا این‌جوری نگاهم می‌کنید؟
حرفی نزد و همچنان با نگاهش مرا می‌کاوید هردو به هم خیره شدیم تا از نگاه‌هایمان به هم فکر هم‌دیگر را بخوانیم، مکث کوتاهی کرد و گفت:
- دارم به آرامش قبل از طوفان نگاه می‌کنم.
با اوقات تلخی گفتم:
- چه طوفانی آقای دکت... .
حرفم را خوردم، یک تای ابرویش را بالا داد و با دلخوری گفت:
- آقای دکتر شدم باز؟
من‌من‌کنان گفتم:
- دهانم عادت کرده.
خیره و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- باز چی تو سرت می‌گذره فرگل؟ باز به چی فکر می‌کنی که خودت رو قایم می‌کنی؟
خونسرد و با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- چه فکری؟ گرسنه نیستم. حق ندارم گرسنه نباشم؟
دوباره خیره نگاهم کرد و با طعنه گفت:
- باشه. صدای این هم بعداً درمیاد. منتظرم! ولی بهتره که هرچیزی ذهنت رو مشغول کرد اول با خودم حلش کنی.
بی‌تفاوت گفتم:
- مشکلی نیست. فقط گرسنه‌ام نیست.
این را گفتم و از کنارش گذشتم و به طبقه بالا رفتم.
آن شب هرکاری کردم که با افکار مثبت جلوی آن همه تردید و بدبینی را بگیرم، نتوانستم.
فردا کشیک شب بودم بنابراین نمی‌توانستم زهرا را ببینم. تصمیم داشتم هرچه شده زودتر با او تماس بگیرم و تا فکر و خیال مرا نکشته است لعیا را پیدا کنم و از زبان او همه ماجرا را بشنوم.
صبح از آزمایشگاه به زهرا زنگ زدم اما رد تماس داد یک ساعت بعد خودش زنگ زد و گفت:
- آدرس رو یادداشت کن.
آدرسی که داد مربوط به شوش بود، و مشخص بود لعیا مثل خودم، دختری بود که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کند.
طاقت نیاوردم و کمی بعد از دکتر امامی اجازه رفتن گرفتم و آزمایشگاه را به طرف خانه لعیا ترک کردم.
نزدیک ظهر آن‌جا بودم و در به در به دنبال آدرس لعیا می‌گشتم، از کوچه پس کوچه‌های باریک محله‌های شوش می‌گذشتم. بافت قدیمی محله کوچه‌های تنگ و مثل هم کمی گیجم کرده بود تا بالاخره به یک خانه ویلایی با نمای قدیمی سیمانی رسیدم.
کمی بعد زنگ قدیمی را زدم و زنگ با صدای ناهنجاری زده شد مضطرب منتظر باز شدن در خانه بودم چندین بار دیگر زنگ را زدم. اما کسی در را باز نکرد. فکر کردم اشتباه آمده‌ام ناچار دوباره از آن کوچه تنگ بیرون آمدم و اسم کوچه را با آدرس داده شده تطبیق دادم ابتدای کوچه ایستاده بودم که کسی از پشت سرم گفت:
- ببخشید... .
برگشتم و چشمم به هیکل نحیف و ظریف دختری خورد که چادر به سر داشت. صورتش به همان ظرافت نقاشی‌های الهه‌های اساطیری بود و چشمان درشت مشکی رنگ و بینی قلمی و لب‌های ظریف و زیبایی داشت. کنار رفتم تا وارد کوچه شود. نیم‌نگاهی به من کرد و درحالی که در دستش شیر و نان و مقداری خرت و پرت بود به طرف کوچه راه افتاد. با نگاهم تعقیبش کردم و بعد گفتم:
- خانم‌ ببخشید!
چادرش از سرش روی شانه افتاد و نگاهم کرد، با دست دیگرش سعی می‌کرد آن را روی سرش بیاندازد گفت:
- بفرمائید.
به آن چهره دلنشین و زیبا که خدا در آفرینشش سنگ تمام گذاشته بود خیره شدم و گفتم:
- منزل بهادری کجاست؟
تماماً رو به من شد و خیره نگاهم کرد و مات و مبهوت گفت:
- بفرمائید.کاری دارید؟
عینک دودی‌ام را از روی صورتم برداشتم و روی سرم گذاشتم و جلو رفتم و گفتم:
- من دنبال خانم بهادری‌ام. ولی کسی خونه نیست کارشون دارم.
دختر جلوی دری که من چند لحظه پیش زنگ در را زده بودم ایستاد و کنجکاو گفت:
- خودم هستم. بفرمائید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
جا خوردم. دقیق‌تر نگاهش کردم پس او، لعیا بود. برای خودش لعبتی بود، بی‌خود نبود که آوازه زیبایی‌اش در بیمارستان پیچیده بود. حسادت ته قلبم را سوزاند.
کمی از شوک بیرون آمدم و او در را باز کرده بود و منتظر بود من لب باز کنم رو به سمت او رفتم و بی‌مقدمه گفتم:
- درباره دکتر حسام امینی ازتون سوال داشتم.
این بار او کمی شوکه شد و بعد به چشمان من چشم دوخت و گفت:
- بله؟!
- ایشون رو... اممم... می‌شناسید؟
- بله پزشک پدرم هستند.
- هستند؟
متعجب گفت:
- بله.
من‌من‌کنان گفتم:
- یعنی... یعنی در حال حاضر پزشک‌شون هستند؟
به جای پاسخ به من گفت:
- خانم شما دنبال چی هستید؟
نمی‌دانستم از کجا شروع کنم بنابراین به دروغ گفتم:
- راستش من به خاطر دوستم اومدم. ایشون قراره نامزد کنند. درمورد شما چیزهایی تو بیمارستان شنیدند و خواستند من درباره‌اش تحقیق کنم.
دختر کمی از حرف‌های من جا خورد. مکثی کرد و بعد با بی‌میلی گفت:
- بفرمائید داخل.
پیشنهادش را روی هوا زدم و بدون تعارف، با کمی تردید داخل خانه شدم، وارد حیاط شدم چند باغچه در حاشیه حیاط مملو از برف‌های نیمه آب شده، به چشم می‌خورد و موزائیک‌های شکسته نشان از قدیمی بودن خانه می‌داد یک تراس سیمانی در جلوی درخانه بود که تا حیاط چند پله می‌خورد دختر از پله‌ها بالا رفت و نگاهی به من کرد و گفت:
- بیاید داخل!
مردد گفتم:
- نه مزاحم نمیشم.
- بفرمایید داخل خانم.
و خودش در آهنی رنگ و رفته‌ای را که چند شیشه می‌خورد را باز کرد و خرت و پرت‌هایی که در دست داشت را درون خانه گذاشت و دوباره تعارف کرد داخل شوم. مردد چند قدم جلو رفتم و بعد با کلی ببخشید و خجالت وارد شدم. او صمیمانه تعارف کرد داخل شوم و چادرش را گوشه‌ای گذاشت و به اتاق رفت. صدای مردی از درون اتاق به گوش می‌رسید که با او درگفتگو بود. گوشه‌ای از آن هال کوچک و نقلی نشستم و تکیه به پشتی دادم. دست و پایم هنوز می‌لرزید و از آمدنم کمی تردید کرده بودم. در این مدت وقت داشتم به آن خانه محقر بیشتر نگاه کنم. پشتی‌هایی که اطراف دیوارها چیده شده بودند و فرش‌های ماشینی کهنه‌ای که کل خانه را پوشانده بود. دیوار گچی روبه‌رویم با با حبابی زردرنگ از نم‌کشیدگی نقش خورده بود و همین‌طور سقف خانه که لکه‌های بزرگی از نم کشیدن سقف خانه را نشان می‌داد. طاقچه‌های اطراف با ترمه و گلدان و قاب عکس مزین شده بود و چند مبل راحتی مندرس در انتهای هال نیز به چشم می‌خورد. با این حال سلیقه صاحبخانه در چیدن وسایل خیلی خوب بود و خانه در چشم با وجود قدیمی بودن آدم را یاد خانه‌های سنتی می‌انداخت. کمی بعد مرد مسنی به کمک لعیا به سختی راه می‌رفت و رنگش پریده بود وارد شدند. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی و گونه‌اش به وضوح مشهود بود. حالش به نظر خیلی مساعد نمی‌آمد اما تلاش می‌کرد سرپا بماند. به احترام ورودش بلند شدم و سلام و احوال‌پرسی گرمی کردم. پدرش از این‌که من زنگ زدم و نتوانسته بود، در را باز کند کلی عذر خواهی کرد. از این‌که آن‌ها را به زحمت انداختم دلم سوخت. شرایط لعیا مرا یاد خودم انداخت و مرا تا سر حد مرگ از آمدنم به آن‌جا پشیمانم کرد. لعیا پدرش را به بیرون از خانه به سرویس بهداشتی هدایت کرد و من باز تنها شدم و در سکوت غم‌بار خودم در گذشته‌ها سیر می‌کردم به زمانی که پدرم بیمار بود و من تیمارگرش بودم. حالا انگار قاب عکسی زنده از تصویر زندگی‌ام را در چهره‌ی لعیا می‌دیدم. دل‌دل می‌کردم که بدون فهمیدن حقیقت از آن‌جا بروم که لعیا برگشت و به آشپزخانه رفت و با سینی حاوی چای به طرفم آمد و آن را مقابلم نهاد. تشکر کردم. او با خوش‌رویی گفت:
- خب هر سوالی دارید من درخدمتم.
من‌من‌کنان خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- راستش‌... راستش... به من گفتند ایشون... نمی‌دونم چه‌طور بگم؟ گفتند که... .
مثل خر در گلِ گیر کردم. هیچ توجیهی برای جستجویم نمی‌یافتم. او لبخند محوی زد و رو به من کرد و گفت:
- گفتند من تو خونه ایشون می‌رفتم؟
متعجب نگاهش کردم و بعد سری تکان داد و گفت:
- بله من یک ماهی اون‌جا کار می‌کردم برای تمیز کردن خونه ایشون می‌رفتم.
حیرت‌زده به او چشم دوختم و او گفت:
- من بخشی از هزینه درمان پدرم رو نداشتم بدم. ترخیص پدرم با مشکل روبه‌رو شد و ایشون چون دستیار دکتر پدرم بودند و بالای سر پدرم می‌اومدند وقتی متوجه شدند خودشون هزینه‌ها رو قبول کردند و پرداخت کردند. من یه گوشواره از مادر خدابیامرزم داشتم به ایشون دادم بابت هزینه‌های درمان هر کار کردم نگرفتند. تو اون مدتی که پدرم تو بیمارستان بودند من فهمیده بودم که مستخدمی که کارهای خونه‌اش رو می‌کرده برگشته شهرستان و ایشان دنبال کسی می‌گردند که یک روزهایی از هفته بیاد و خونه رو تمیز کنه. به خاطر همین پیشنهاد دادم به جای پولی که دادند برای بیمارستان روزهایی که نیستند کارهای خونه‌‌اش را من به عهده بگیرم که اولش مخالفت کردند ناچار من موقع ترخیص طلاها رو به کسی دادم که به ایشون بده که زیر دین ایشون نباشم.
در همین لحظه پدرش صدایش کرد و او با عجله رفت و کمی بعد درحالی که دست پدرش را گرفته بود به او کمک کرد که به اتاق برود و بعد به طرف من آمد و ادامه داد:
- خلاصه ایشون آدرس خونه‌ی ما رو برای پس دادن طلاها گیر آوردند و یه روز تشریف آوردند و طلاها را دادند و بحثی که بین ما پیش اومد قبول کردند که من بخشی از کارهای خونه رو وقتی ایشون خونه نیست بیام هفته‌ای دو روز انجام بدم. کارایی مثل خرید و تمیز کردن منزلشون و... بعد از یک ماه هم گفتند که شرایطی پیش اومده که کسی قبول کرده انگار کارهای منزل رو انجام بده از من خواستند که دیگه نیام ولی هنوزم به ما لطف دارند و ماهی یک‌بار این‌جا میان و پدرم رو معالجه می‌کنند و داروهایی رو که در توان من نیست برای خرید محبت می‌کنند و تهیه می‌کنند. بنده خدا با این‌که با حراست بیمارستان مشکل هم داشتند دست از این کار نکشیدند که به گوش ما رسید شایعه شده که من به خونه‌اش رفت و آمد دارم پدر من هم به بیمارستان رفت و مشکل رو حل کرد. خدا انشاءالله خیرشون بده. از این آقا هرچی از خوبیش بگم کم گفتم. به دوستتون هم بگید که ایشون یه فرشته‌اند و آدم‌هایی مثل اون تو دنیا خیلی کم پیدا می‌شند.
او می‌گفت و من خجالت می‌کشیدم از فکرهایی که درمورد حسام کردم و خودم را سرزنش کردم که چه‌طور حسام را که بارها خوش‌قلبی‌اش را به من ثابت کرده بود به حرف‌های بقیه فروختم و این‌طوری به او شک کردم. لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- ممنون. حتماً بهش میگم.
در همین لحظه زنگ در را زدند و او از من خواست چای را بخورم و خودش برای باز کردن در خارج شد، جرعه‌ای از چای را نوشیدم و آماده رفتن شدم. او با عجله و با لبخند داخل شد و گفت:
- حلال‌زاده هستند، دکتر خودشون اومدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
مثل صاعقه‌زده‌ها خشکم زد، تکان سختی خوردم و ملتمس گفتم:
- تو رو خدا من رو نبینه! تو رو خدا بگو نیاد داخل! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ چی‌کار کنم؟ خاک برسرم!
او بهت‌زده و حیران گفت:
- آخه چرا؟!
ملتمس به دستش چنگ انداختم و گفتم:
- تو رو خدا من رو پنهون کن.
صدای گام‌های حسام آمد که داشت به داخل می‌آمد و او به من اشاره کرد که به آشپزخانه بروم. مثل جت به آشپزخانه دویدم و پشت سرم حسام داخل شد تمام تن و بدنم می‌‌لرزید پشت دیوار آشپزخانه پناه گرفتم درحالی که قلبم ان‌قدر تند می‌زد که هر آن می‌خواست از شدت استرس در سی*ن*ه‌ام بترکد. صدای گام‌های حسام آمد که وارد اتاق شد. از بخت بد در آشپزخانه رو به اتاق باز می شد و حسام هم دقیقاً کنار تخت نشست طوری که به آشپزخانه دید داشت. تمام بدنم از استرس یخ کرده بود. لعیا برای بردن چای آمد و گفتم:
- فهمید؟
ابرویی به علامت نفی بالا داد و گفت:
- الان میره! همین‌که رفت شما با خیال راحت برو.
نفس راحتی کشیدم و مضطرب منتظر رفتن حسام بودم. معاینه‌اش ده دقیقه‌ای طول کشید که برای من هر دقیقه‌اش به اندازه یک قرن گذشت. کمی بعد از سفارشات معمول از اتاق بیرون آمد و صدایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و مکثی کرد و گفت:
- بیا بیرون!
کمی شوکه شدم و به حرف بی‌ربط حسام فکر می‌کردم و بعد همان ثانیه نتیجه گرفتم که حتماً با پدر لعیاست.
سپس دوباره صدایش آمد که به لعیا گفت:
- خانم بهادری بهش بگید هرجا قایم شده بیاد بیرون! کفش‌هاش رو دیدم.
چشمانم را از ترس به هم فشردم و دندان به دندان ساییدم و با دست درمانده صورتم را فشردم. آرزو می‌کردم زمین دهان باز کند و من داخلش فرو روم. دست‌آخر تا قبل از این‌که لعیا جلوی در آشپزخانه بیاید سر شکسته و خجالت‌زده حرکت کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم درحالی که اصلاً نه روی نگاه کردن به حسام و نه روی نگاه به خانواده بهادری را داشتم.
درحالی که عرق سردی از پیشانی و پشتم روان بود، سلامی زیرلب به حسام دادم و چون گوسفند مطیعی سرم را پائین انداختم و راه رفتن به سمت در را پیش گرفتم. حسام خداحافظی کوتاهی با چند توصیه به لعیا کرد و به همراه دعای خیر آقای بهادری که به سختی سرپا بود پشت سر من راه گرفت. من اما منتظر او نشدم و از شرمندگی کفش‌هایم را پوشیده و نپوشیده به پا کردم و به طرف در رفتم. حسام دوباره خداحافظی کوتاهی کرد و پشت سر من در را پوشید. از خانه که بیرون رفتیم دست به دور سی*ن*ه حلقه کردم اصلاً رویم نمی‌شد به حسام نگاه کنم و زیر سنگینی نگاهش داشتم له می‌شدم. انگشتانم را به لبم نزدیک کردم اما هول از ترس دعوا کردنش از لبم دور کردم و بعد معطل نکردم و به راه افتادم و او هیچ چیز نگفت. اصلاً نمی‌دانستم چه‌طور نگاهم می‌کند. جرأت نداشتم نگاهش کنم که لااقل عکس‌العملش را بفهمم. به انتهای کوچه که رسیدیم آفتاب چشمم را زد و عینکم را زدم و او با صدایش لرزه بر وجودم انداخت که با طعنه غرید:
- خیالت راحت شد فرگل خانم؟
سکوت کردم و سرم را پائین انداختم و او با لحن تیزی گفت:
- چیه از رو سفیدیه نگاه نمی‌کنی؟!
این حرفش باعث شد نگاهش کنم و او را دیدم با سگرمه‌های درهم و با دلخوری داشت نگاهم می‌کرد. شرم‌زده و با لحنی حاکی از شرمساری گفتم:
- ببخشید حسام!
محکم و جدی گفت:
- نمی‌بخشم!
عینکم را بالا زدم و ملتمس گفتم:
- حسام!
به طرف ماشینش رفت و با سگرمه‌های درهم با لحن جدی گفت:
- گفتم که نمی‌بخشمت! سوار شو! این‌جوری‌ هم نگاهم نکن!
به زور و با اکراه سوار شدم و رویم را تماماً به او کردم که رویش را از من برگردانده بود و ملتمس گفتم:
- حسام! تو رو خدا!
حسام سوئیچ را چرخاند و رو به من با لحنی رنجیده گفت:
- بهت گفتم هر مشکلی هست به من بگو.
سکوت کردم و او غرولندکنان گفت:
- به حرف هرکی از راه رسید گوش دادی الا من! اصلاً نمی‌دونم چرا تو یاد گرفتی فقط با من لج کنی! من چی کار کنم با تو آخه! هان؟ چی کار کنم؟ رفتی اون خانواده رو خجالت‌زده کردی که دلت مطمئن بشه خیالت راحت شد حالا؟ چرا تو ان‌قدر خودسری من نمی‌دونم!
زیر لب گفتم:
- چه جور فهمیدی اومدم این‌جا؟
طبق معمول با سوالات نسنجیده‌ام به انبار باروت آتش زدم و او عصبانی توپید:
- فرگل تو کی می‌خوای درست بشی؟ آخه عوض این‌که بگی اشتباه کردم، این چه سوالیه می‌پرسی؟ تو اون روستا ورامین هم همین حرف رو زدی! چرا آخه من رو عصبانی می‌کنی؟!
در آن شرایط خنده‌ام را نتوانستم کنترل کنم راست می‌گفت من همیشه جای ببخشید و معذرت‌خواهی طلبکار بودم. سرعتش را زیاد کرد و من دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
- ببخشید حسام! غلط کردم. دیگه عصبانی نشو!
حرفی نزد و من دوباره فشار به دستش دادم و گفتم:
- آشتی؟
پشت چراغ قرمز ماندیم دوباره دستش را فشردم و به آن چهره جدی و ناراحت چشم دوختم و با چرب زبانی گفتم:
- حسام... حسام!
اهمیتی نداد خم شدم و بوسه‌ای سریع به صورتش زدم. نیم‌نگاهی به من کرد گفتم:
- ببین بوست کردم دیگه! اَدا نیا!
اصلاً جوابم را نداد. تا آخر راه هرکاری کردم از دلش دربیارم نشد. در آزمایشگاه مثل جوجه اردکی معصوم پشت سرش راه گرفته بودم و التماسش می‌کردم اما نه خیر! اصلاً انگار نه انگار.
ناچار دست برداشتم و بق کرده آماده رفتن به بیمارستان شدم که شب کشیک داشتم .
شب به زهرا زنگ زدم و قضیه را گفتم. کمی من‌من کرد و بعد گفت:
- دیشب حسام به من زنگ زد.
متعجب گفتم:
- خب؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
- راستش ان‌قدر خنگ‌بازی درآوردی که خودش بو برده بود زنگ زد از من پرسید که فرگل انگار ناراحته چیزی به شما نگفته؟! من هم مجبور شدم قضیه رو بگم. تازه آدرس اون دختره رو حسام به من داد که بهت بدم.
کلافه دست روی پیشانی‌ام گذاشتم و گفتم:
- زهرا امیدوارم نگفته باشی که این پسره چُلمن پشت این ماجراهاست!
- چرا گفتم که مشکل از کی بوده.
عصبی یک دستم را به علامت خفه کردن بالا بردم و انگشتان دستم را منقبض کردم و با حرص توپیدم:
- زهرا!
- خب از من پرسید، من هم دروغ بلد نیستم بگم.
- همینه که با من آشتی نمی‌کنه دیگه! الان چی کار کنم؟
- مشکل خودته عزیزم! اون موقع که بهت میگم الکی ذهنت رو خراب نکن گذشته‌ها گذشته گوش نمیدی حالا هرکی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌نشینه.
از اورژانس پیجم کردند ناچار با او خداحافظی کردم و رفتم. شب هرچه به حسام زنگ زدم جوابم را نداد. خیلی از من دلخور بود و این‌طوری نمی‌توانستم از دلش دربیارم.
صبح کشیک را تحویل ندادم و پشت در اتاق حسام منتظر شدم در حالی که پیاپی خمیازه می‌کشیدم طولی نکشید که آمد، دوباره آویزانش شدم و او طبق معمول اصلاً توجهی به من نکرد. لج کردم و گفتم:
- خونه نمیرم تا آشتی نکنی حسام.
نگاهی به من کرد و با سردی و بی‌تفاوتی جواب داد:
- میل خودته.
- حسام اذیت نکن دیگه. بسه تنبیه شدم.
- تو هزار بار هم از این اتفاق‌ها برات پیش بیاد هم باز کار خودت رو می‌کنی، ادب نمیشی!
- به‌خدا شدم.
روپوشش را پوشید و بی‌توجه به من از اتاق بیرون رفت. من هم به اصطلاح سر حرفم ماندم و در اتاقش ماندم اما چون آمدنش به طول انجامید در مقابل خواب ناتوان شدم.
با صدای حسام از خواب پریدم:
- پا شو! پا شو! الکی ادای آدم‌های پشیمون رو درنیار.
خمیازه‌ای کشیدم و با صدای خواب گرفته‌ای گفتم:
- ای وای خوابم برد.
پوزخندی زد و با تمسخر به طرف نمایشگرهایش رفت و گفت:
- آب دهانت هم راه گرفته بود.
- هه‌هه خوشمزه.
یک سری عکس‌های سی‌تی اسکن را روی نمایشگرها گذاشت و پرده‌ها را کشید کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- خب حسام بله رو بگو من برم خونه.
دست به سی*ن*ه روبه‌رو نمایشگرها ایستاد و اتاق را تاریک کرده بود و با دقت به آن عکس‌ها نگاه می‌کرد. دوباره به طرفش رفتم و جلوی نمایشگرهایش را گرفتم و دست‌هایم را باز کردم و گفتم:
- نمی‌ذارم نگاه کنی اول بگو بخشیدم!
نوری از آن نمایشگرها به آن چشمان سبزش می‌تابید، نگاه من کرد و گفت:
- دلقک‌بازی در نیار فرگل برو اون‌طرف!
با سماجت و لجاجت گفتم:
- آشتی؟
- گفتم که نه!
معترض یک پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- حسام! اَه! چه‌قدر کینه‌ای شدی.
- کینه‌ای نیستم باید ادب شی.
به طرفش رفتم و چشم در چشم گفتم:
- به خدا ادب شدم.
به چهره‌ام خیره شد.کم‌کم داشت نرم می‌شد من هم تا تنور داغ بود چسباندم و خوشحال لبخندی زدم و به بغلش پریدم و محکم صورتش را بوسیدم و گفتم:
- آشتی دیگه.
بازم بی‌تفاوت گفت:
- نه!
دوباره طرف دیگری از گونه‌اش را بوسیدم و نگاه ملتمسم را به او دوختم و گفتم:
- حسام تو روخدا اذیتم نکن. آشتی دیگه؟ جون فرگل!
لبخندی کم‌رنگی زد و حرفی نزد، خوشحال از او جدا شدم و به صورتش خیره شدم دست‌هایش را در گرفتن من باز کرد و بغلم کرد و به صورتم خیره شد و گفت:
- به یه شرط! دیگه اون پسره شغال رو دور و برت نبینم. حق نداری باهاش حرف بزنی دیگه.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، باشه. قبول.
صورتش را جلو آورد کنار صورتم نفس‌هایش به صورتم می‌خورد و بعد بوسه‌ای به گونه‌ام زد و دوباره به چشمانم خیره شد. لبخندی زدم و گفتم:
- خب دیگه من برم.
خندید و قفل دست‌هایش را باز کرد و گفت:
- برو بذار ما هم به کارمون برسیم.
از او فاصله گرفتم رفتم کیفم را برداشتم و گفتم:
- خداحافظ.
سری تکان داد و به نمایشگرها چشم دوخت. از اتاقش بیرون رفتم. در لابی زهرا را دیدم که باز عصبی بود و آن‌طور که معلوم بود آبش با دکتر بیهوشی در یک جوی نمی‌رفت و من مانده بودم چرا این دکتر در بخش قلب ان‌قدر پرسه می‌زد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
یک هفته دیگر هم از این وقایع گذشت و من دیگر هرجا میثم بود کلاهم به آن طرف می‌افتاد هم نمی‌رفتم زمستان به اواسط خود رسیده بود و سوز سرما کاملاً بیداد می‌کرد در این بین به‌خاطر آلودگی هوای تهران و وارونگی هوا طبق معمول بخش داخلی شلوغ‌تر شده بود.
تولد حسام نزدیک بود و من در پی یافتن هدیه‌ای مناسب برای او بودم. در آزمایشگاه هم آزمایشات روی کشت دوم نمونه‌ها جواب داده بود و قرار بر این بود که اگر تا پایان ماه بهبودی در وضعیت تومورها مشاهده شود، روند تحقیقات بر روی خرگوش‌ها کشت و ادامه داده شود. حسام و همکارانش بی‌صبرانه هرروز در حال رصد نمونه‌ها و منتظر نتیجه بودند. کم‌کم خیالم راحت بود که امین‌زاده پا پس کشیده و بی‌خیال این تحقیقات شده‌است.
به بیمارستان رفتم. طبق معمول امروز باید آماده‌ی گزارش صبحگاهی می‌شدم، در اتاق مورنینگ چشمم به میثم خورد اما نگاه از او گرفتم گویا که او را ندیدم. نسبت به قبل مرتب‌تر شده بود. در بین بچه‌ها نشستم و سوالاتی از هم پرسیدیم با ورود رزیدنت‌های داخلی و اتند سرپرست خود را برای ارائه گزارش آماده کردیم.
آن روز صبح بی‌هیچ اتفاقی گذشت از مورنینگ خارج می‌شدم که میثم با صدایش مرا متوقف کرد.
- خانم دکتر صفاجو میشه چند لحظه صبر کنید!
حرفش را بریدم و به سردی گفتم:
- خیر آقای دکتر کار دارم.
رو از او برگرداندم و رفتم اما با سماجت دنبالم آمد. از ترس این‌که دریکی از این راهروها حسام پیدا شود و این صحنه را ببیند ایستادم و رو به او گفتم:
- فکر کنم نشنیدید؟!
نگاه مظلومانه‌ای به من کرد و گفت:
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم.
- چیه تهمت جدید پیدا کردید؟!
شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:
- راستش بابت پیامی که به من دادید و حقیقتی که راجع به دکتر امینی گفتید اومدم ازتون معذرت‌خواهی کنم.
- باید از ایشون معذرت‌خواهی کنید نه من!
روی از او برگرداندم که گفت:
- از ایشون هم معذرت‌خواهی می‌کنم ولی قبلش خواستم از شما معذرت‌خواهی کنم. باور کنید قصدم به هم زدن بین شما نبود‌. خب دید من نسبت به آقای دکتر امینی خیلی فرق داشت. حتی اگر ایشون رو خوب شناخته بودم باز هم می‌اومدم و می‌گفتم انتخاب مناسبی کردید و امیدوارم خوشبخت بشید. در هرصورت امیدوارم من رو ببخشید. بابت حرف‌هایی که زدم از صمیم قلبم متأسفم و برای هر دوتون آرزوی خوشبختی دارم.
خواستم سرد جوابش را بدهم اما دلم نیامد، دلم به حالش سوخت به اندازه کافی به او درد داده بودم، نمی‌خواستم آهش را به گردن بگیرم. سری تکان دادم و گفتم:
- باشه. همین‌که فهمیدید خوبه. برای من هم خوب شد. حسام رو بیشتر شناختم و اعتمادم بهش خیلی بیشتر شد.
سری تکان داد و گفت:
- خوشبخت باشید.
سری تکان دادم و او از کنارم رفت نفس عمیقی کشیدم او که رفت من هم به طرف بخش خودم رفتم.
در فکر این بودم که چه برنامه‌هایی برای تولد حسام بچینم اما هرچه فکر کردم دیدم بهتر است جای یک تولد دونفره کمی هیجان به آن بدهم. بنابراین تصمیم گرفتم زهرا و حمید و بهراد و نیلو و حتی نگار را به جشن دعوت کنم.
به طرف بخش قلب برای دعوت زهرا به راه افتاد که طبق معمول سر مسیرم در راهروهای بخش با بهراد روبه‌رو شدم در آن‌جا پرسه می‌زد. لبخندی زدم و گفتم:
- آقای دکتر شما با بخش قلب قرارداد بستید؟
خندید و گفت:
- نه من همه جا هستم ولی بخش قلب دخترهای جیگری داره.
خندیدم و گفتم:
- ای بابا. آقای دکتر این حرف‌ها تو دهان بچرخه باید با بیمارستان خداحافظی کنید.
- مگه این‌که تو تو دهان بچرخونی.
چشمکی زد و گفت:
- من دیگه باید به اتاق عمل بخش اورولوژی برم! یه پیوند داریم، پنج دقیقه دیر کردم.
- قبل از این‌که برید فردا شب تولد حسامه فقط به خودش چیزی نگید.
لبخندی زد و گفت:
- نه من دهنم قرصه. بدون کادو میام چون حسام سلیقه هیچ‌کسی رو نمی‌پسنده.
خندیدم و گفتم:
- فدای سرتون.
با خنده گفت:
- ببینم تو خواهر نداری؟
- نه چه‌طور؟
- هیچی آخه دوست دارم با حسام باجناق بشم.
خندیدم و گفتم:
- نه ولی خب شما همین‌طوری هم فامیلید.
- می‌خوام نزدیک‌تر بشم. به مامانت و بابات بگو یکی مثل تو بسازند من منتظر می‌مونم.
خندیدم و سری تکان دادم و گفتم:
- آقای دکتر!
چشمکی زد و رفت.سپس در به در دنبال زهرا گشتم و کنار یکی از تخت‌ها مشغول عوض کردن سرم دیدم به او هم اطلاع دادم که فردا شب برای تولد حسام بیاید.
بعدی هم حمید بود که او را هم با نیلو دعوت کردم. سری تکان داد و گفت:
- بهش میگم اگه دوست داشت بیاد که باهم میایم .آخری نگار بود که این روزها از دستم به خاطر قضیه نامزدی من و حسام دلگیر بود به او زنگ زدم اما گفت با دوست پسرش که حالا دیگر نامزد کرده بودند به مسافرت رفته‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
خلاصه این که فردا کار زیادی داشتم بعد از تمام شدن شیفتم یک‌راست به بازار رفتم و در میان ساعت‌فروش‌ها به دنبال یک ساعت مارک‌دار مناسب برای او بودم. تا بالاخره با وسواسی زیادی عاقبت ساعت اسپرت مناسبی را پیدا کردم و آن را کادو کردم. سفارش کیک را هم دادم و تمام کارهای مربوط به جشن را یکی‌یکی تا قبل از غروب و رسیدن حسام انجام دادم. شب طبق معمول حسلم دیر وقت رسید و من وقت کافی برای کارهایم داشتم.
امروز تولد حسام بود و به زور توانستم رزیدنت سرپرست بخش را متقاعد کنم که زودتر شیفتم را تحویل دهم و با عجله به خانه برای آماده کردن همه‌چیز، برای جشن بروم. عصر بود که زهرا زودتر از بقیه با کیکی که از قبل سفارشش را داده بودم و زحمت گرفتن آن را به دوش او گذاشته بودم سر رسید. او با دیدن جشن‌ها و تدارکات ذوق‌زده شد. طولی نکشید که حمید و حسام هم به جمع ما پیوستند اما بازهم خبری از نیلو نبود. حسام کاملاً از حرکت من سورپرایز شده بود. از حمید درباره‌ی نیلو سوال کردم که او طفره رفت و گفت:
- راستش بهش نگفتم!
- آخه چرا؟
حسام با اشاره‌ی چشم مرا دعوت به سکوت کرد و من از چهره‌ی پکر حمید شمم خبردار شد که ماجرای آن‌ها به پایان رسیده است. جمع چهار نفره ما کاملاً حالت صمیمی به خود داشت که بالاخره بهراد هم رسید. زهرا با دیدن چهره بهراد در آیفون تصویری با ترش‌رویی گفت:
- اَه! این رو دیگه چرا دعوت کردی فرگل! می‌گفتی من نمی‌اومدم آخه!
در را باز کردم و متعجب گفتم:
- ای بابا! با بهراد چه دشمنی داری؟!
- تو نمی‌دونی من چه‌قدر از این مرتیکه هیز بی‌مسئولیت بدم میاد؟
متعجب و با خنده به او گفتم:
- نکنه تو بیمارستان با بهراد هی دعوا می‌کنی؟
- واقعاً که! نگو که با این آدم کاسه کوزه یکی شدید؟!
- پسرخاله حسامه.
با تحیر صورتش را جمع کرد و گفت:
- واقعاً؟
در که باز شد بهراد وارد شد همگی به احترامش بلند شدیم. بهراد برقی در چشمانش جست و با خنده گفت:
- جمع‌تون جمع بود تا گل سرسبدتونم اومد.
حسام با خنده گفت:
- بیا خوش اومدی.
جمع با شوخی‌های بهراد نشاط بیشتری گرفت البته به غیر از زهرا همه به حرف‌های بهراد می‌خندیدیم.
شب بعد از خوردن شام به پیشنهاد زهرا قرار شد بازی انجام بدیم، که بهراد گفت:
- به نظرم بازی شجاعت و حقیقت عالیه.
حسام رو ترش کرد و گفت:
- نه! نه! اصلاً! هنوز حقه‌ی چندسال پیش بهراد یادم نرفته. مجبورم کرد چادر مشکی سرم کنم برم وسط کوچه گدایی کنم.
صدای خنده‌ی ما در فضا آکنده شد. بهراد لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- اِی جان! خاطرات شیرینم رو زنده کردی. دوباره می‌خوام از خجالتت در بیام تو فقط بگو شجاعت!
بحث سر انجام این بازی بالا گرفت درحالی که حسام راضی به شرکت در این بازی نمی‌شد تا همگی لب به اعتراض گشودیم و دست آخر حسام را به زور وارد بازی کردیم .
حمید: ده بیست سی بیاندازید ببینیم کی اول شروع کنه.
بهراد با خنده شروع به شمردن کرد و با تقلب طوری می‌شمرد که خودش شروع کند و حسام با کج خلقی به او می‌توپید. قرعه به نام حمید افتاد و حمید بطری را چرخاند کمی بعد بطری مقابل زهرا متوقف شد و حمید گفت:
- خب چی بپرسم آخه خدا رو خوش بیاد. اسم اولین عشق‌تون رو بگید؟ شجاعت یا حقیقت؟
زهرا مکثی کرد و گفت:
- حقیقت! اسمش سجاد بود.
بهراد پا روی پا انداخت و از سبد میوه‌ی روی میز، سیبی برداشت و قبل از گاز زدن گفت:
- خب بعدش چی شد؟
حسام رو به بهراد توپید:
- دیگه قرار نیست بیست‌تا سوال بپرسی! بعد هم به توچه!
- خب می‌خوام بدونم تا کجاها پیش رفتند؟!
حمید: پس وایستا تا نوبتت بشه.
زهرا: نوبتم هم بشه نمیگم.
بهراد: اِی جان من هم همین رو می‌خوام پس کاری می‌کنم که آرزو کنی حقیقت رو بگی.
تا قبل از این‌که زهرا منفجر شود پا درمیانی کردم و برای خاتمه بحث گفتم:
- خب حالا کِش ندین معلوم نیست که بطری گیر کی بیفته بعداً راجع به اون تصمیم بگیرید.
زهرا بطری را چرخاند و به حسام رسید حسام کمی جابه‌جا شد و گفت:
- بفرمائید.
زهرا با خنده گفت:
- سوالی نداری فرگل؟
ذوق‌زده دست به هم کوفتم و گفتم:
- چرا! چرا! بذار من بپرسم؟ تابلوی رعنا رو چی کار کردی؟
حسام پوزخندی زد و گفت:
- نگاه کن تو رو خدا از هر فرصتی استفاده می‌کنه که این رعنا و گلوریا بیاره این وسط و محشر به پا کنه!
بحث من و حسام داشت بالا می‌گرفت که حمید برای خاتمه دادن میان بحث توپید:
- اَه! قانون بازی رو به هم نزنید. جرزنی نکن فرگل! بذار زهراخانم بپرسه.
بهراد: این دخترها همین‌جوری‌اند‌. قواعد بازی رو به هم می‌زنند.
حسام خطاب به بهراد گفت:
- تو هم دست کمی از این‌ها نداری! تو هم اخلاقت دخترونه‌است.
زهرا خطاب به حسام گفت:
- بگذریم! خب آقای دکتر مهمترین حرفی که می‌خوای به فرگل بگی چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
حسام خونسرد گفت:
- حقیقت! جمله‌ایه که خیلی بهش گفتم ولی خب بازم میگم خیلی دوستش دارم.
همه هو کشیدند و بهراد شروع به زدن سوت بلبلی کرد، جمع شروع به سر به سر گذاشتن من و حسام کردند کمی بعد حسام بطری را چرخاند و به سمت بهراد افتاد حمید و حسام با شیطنت دست‌هایشان را به هم مالیدند و با بدجنسی قاه‌قاه خندیدند.
حمید با شیطنت گفت:
- بهراد تو پرونده‌ات سیاهه اولش تکلیفت رو روشن کن حقیقت یا شجاعت؟
بهراد خونسرد گفت:
- حالا بذار سوالش رو بپرسه.
حسام: با آخرین دوست دخترت چی کار کردی؟
بهراد مکثی کرد و چشم ریز کرد و گفت:
- شجاعت.
حمید و حسام غش‌غش خندیدند و ما منتظر بودیم ببینیم چه تصمیمی می‌گیرند تا این‌که حمید در حالی که می‌خندید هیجان‌زده گفت:
- فرگل‌خانوم لباس مجلسی‌تون رو می‌خوام ترجیحاً پارچه کِشی داشته باشه به سایز بهراد بشه! دامن هم کوتاه باشه لطفاً!
بهراد گُر گرفت و گفت:
- این کار رو نکنید! عمراً من زیر بار این برم.
با خنده از پشت میز بلند شدم تا مقدمات خواسته حمید را برآورم که بهراد با جرزنی مرا به صرافت انداخت، آن‌قدر که تهدید کرد و التماس کرد، که مجبور به انتخاب راه دیگری شدیم، به پیشنهاد حمید او باید لباسش را مملو از یخ کرده و اندکی بندری می‌رقصید. عاقبت حسام با کاسه‌ای مملو از یخ از آشپزخانه برگشت و حمید هم یقه‌ی بهراد را گرفت و کاسه یخ را درون لباس بهراد خالی کردند. فضای خانه پر از سر و صدای جیغ‌های بهراد و خنده‌های سرمست ما شده بود.
حمید درحالی که اشک چشمش را پاک می‌کرد گفت:
- می‌خواستی حقیقت رو بگی.
بهراد درحالی‌ که لباسش از نم یخ‌ها خیس بود و شکمش مملو از یخ بود تهدیدکنان گفت:
- نوبت شما هم می‌رسه. چنان حالی از شما بگیرم که مرغ‌های آسمون براتون گریه کنند.
سپس رقص‌کنان از پیش ما برای تخلیه یخ‌ها به سرویس بهداشتی رفت. هنوز صدای خنده‌های ما در هم می‌آمیخت. حسام درحالی که خنده‌اش را قورت می‌داد گفت:
- دوستان بهراد الان مثل یه پلنگ زخمیه! هرگز از خیال‌تون نگذره جرأت رو انتخاب کنید.
کمی بعد بهراد از سرویس بهداشتی بیرون آمد و درحالی که لباسش کمی خیس بود پشت میز نشست و سپس بطری را چرخاند و قرعه به نام من شد.
او از ذوقش سوت بلبلی زد و خنده شیطنت باری کرد و رو به حسام گفت:
- اِی جان! اِی‌جان!
حسام تهدیدکنان گفت:
- بهراد گفتم این دختر خط قرمزه!
- بهتر! فقط دعا می‌کنم شجاعت رو انتخاب کنه حسام‌خان یه حالی ازتون بگیرم.
با خنده گفتم:
- بپرس بهراد من حقیقت رو میگم.
حسام: نه فرگل این کلاً ذهنش خرابه یه چیزی میگه تا سه روز خودت رو پیدا نمی‌کنی.
بهراد: تو خودت رو قاطی نکن من با تو طرف نیستم.
من با لبخند محوی گفتم:
- بهراد بپرس.
بهراد تک سرفه‌ای زد و نیشخند شیطانی به لب راند و گفت:
- بدترین غلطی که با حسام کردی چی بوده؟
با این‌که منظور بهراد را گرفته بودم، خودم را به آن راه زدم و گفتم:
- هیچی!
بهراد با سماجت گفت:
- نه دیگه نپیچون!
حسام خواست چیزی بگوید که بهراد با اشاره دست وادار به سکوتش کرد و من که سرخ شده بودم و عرق شرم از سر و روی و پشتم جاری بود، با خنده گفتم:
- بین ما هیچ اتفاقی پیش نیامده.
بهراد: بالاخره که تو یه خونه‌اید. باید یه غلط‌هایی کرده باشید.
حسام غرید:
- بسه دیگه بهراد! یعنی هیچ‌کی مثل تو ذهنش خراب نیست.
بهراد خندید و تهدیدکنان رو به حسام گفت:
- عیب نداره به وقتش تحت فشارت می‌ذارم. دفعه دیگه سوالی می‌کنم که هیچ‌کدوم‌تون جرأت نکنید حقیقت رو انتخاب کنید.
من بطری را چرخاندم و بطری به سمت حمید چرخید. داشتم فکر می‌کردم که از نیلو بپرسم که چرا به مهمانی امروز نیامده و رابطه آن‌ها تا کجا پیش رفته است؟! که پیامی به گوشی‌ام آمد که حسام تأکید کرده بود از نیلو چیزی نپرسم. ناچار سوال دیگری را انتخاب کردم،گفتم:
- یکی از افراد این جمع رو انتخاب کن و بدترین فکری که درموردش داشتی رو بگو.
حمید خندید و کف دست‌هایش را به هم مالید و اشاره به بهراد کرد و گفت:
- گفتم این پسر قبل این‌که زن بگیره بابا میشه.
بهراد خونسرد تکیه به صندلی گفت:
- من بهتون ثابت می‌کنم همچین چیزی نمیشه.
صدای خنده‌ی ما فضا را پر کرد و حمید و حسام سر به سر بهراد می‌گذاشتند. بیچاره دیواری کوتاه‌تر از او در این مجلس نبود.
حمید بطری را چرخاند و رو به حسام افتاد و گفت:
- چه طوری فهمیدی فرگل بهت علاقه داره!
حسام غرید:
- اِی بابا شما هم گیر دادید به من و فرگل!
تکیه به صندلی دادم و گفتم:
- برای من هم سواله! تو از کجا فهمیدی من بهت علاقه دارم.
حسام لبخند کم‌جانی زد و گفت:
- اون شب که به بهانه‌ی ذرت‌مکزیکی تو رو به خونه کشوندم متوجه شدم که تو هم به من علاقه داری! در واقع از قصد زودپزت رو داغون کردم تا از حالت پی به درونت ببرم، چون می‌دونستم تو هر وقت دست‌پاچه میشی احساست رو زود نشون میدی!
بهراد: برید بابا با اون خاطره‌های پاستوریزه‌تون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
حسام بطری را چرخاند و به زهرا افتاد، از او پرسید گفت:
- بزرگترین رازی که فرگل درمورد من به شما گفته چیه؟
رنگ از رخم پرید، من و زهرا نگاه معنی‌داری به هم انداختیم. زهرا کمی مکث کرد و گفت:
- شجاعت.
همه از حرف زهرا شوکه شده بودند، حسام با لحن کنایه‌داری خطاب به من گفت:
- فرگل خانم! باز تو داری یه چیزی رو از من پنهون می‌کنی! باز چیه؟!
عرق سردی از پشتم روان شد. جز سکوت جوابی برای حسام نداشتم و از این‌که چرا زهرا با دروغی حسام را منحرف نکرده بود، چه‌قدر از دست زهرا دلگیر شدم، فقط خدا می‌داند. زهرا گفت:
- حالا شما بعداً صحبت کنید تعیین کنید ببینم من باید چی کار کنم.
حسام همچنان به من خیره شده بود و من دستان لرزانم را زیر میز پنهان کردم حمید گفت:
- خیلی خب. به نظرم زنگ بزن به کسی که متنفری و بهش احساست رو بگو.
زهرا کمی مکث کرد و گفت:
- فقط یه نفره که ازش بدم میاد که اون هم احتیاجی نیست زنگ بزنیم خودش همین‌جاست.
سقلمه‌ای به زهرا زدم و چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- زهرا! اِه! زشته!
زهرا بی‌توجه به غرش من رو به بهراد گفت:
- آقای همتی به قدری از شما بدم میاد که دلم می‌خواد خفه‌تون کنم.
بهراد خندید و سرتکان داد و گفت:
- امیدوارم واقعاً ته دلت همین باشه.
زهرا خونسرد گفت:
- اگه می‌شد قلبم رو می‌شکافتم و نشونت می‌دادم.
بهراد بدون این‌که از حرف زهرا خم به ابرو بیاورد گفت:
- یه روز عاشقم میشی.
زهرا با پوزخند تمسخرآلودی گفت:
- عمراً!
بهراد: جوجه رو آخر پائیز می‌شمارند!
- خب بسه کم ابراز علاقه کنید.
حمید: پیشنهاد می‌کنم با هم رفیق بشید چون می‌ترسم عاقبت‌تون مثل این دوتا بشه!
و اشاره به من و حسام کرد. زهرا بطری را چرخاند و این‌بار قرعه به نام من افتاد،کمی مکث کرد و گفت:
- کِی می‌خوای به حسام حرفت رو بزنی؟
خون در مغزم خشکید، ناباورانه و متحیر به زهرا که خیلی خونسرد و جدی به من خیره شده بود زل زدم. دست‌پاچه و من‌من‌کنان گفتم:
- زهرا!
انگار که زهرا تصمیم خود را داشت هرطور شده مرا به سمت گفتن حقیقت سوق دهد و شرایط بغرنج مرا درک نمی‌کرد. زهرا با بی‌رحمی گفت:
- شجاعت یا حقیقت؟!
آب به دهانم خشک شده بود، نگاه لرزانم را به جمع انداختم که همه با کنجکاوی نگاهم می‌کردند، خصوصاً حسام که اگر کارد می‌زدند خونش در نمی‌آمد اما به زور داشت خودش را کنترل می‌کرد.
آب دهانم را قورت دادم. به جای شجاعت برای ختم کردن قائله گفتم:
- حقیقت.
حسام سر تا پا گوش شد و من ادامه دادم:
- هر وقت تردیدم برطرف شد و مطمئن شدم زمان مناسبیه بهش میگم.
خوب می‌دانستم ذهن حسام حالا دیگر آشفته شده و دیگر آرام و قرار ندارد تا قضیه را بفهمد. نمی‌دانستم چه باید بکنم؟! حرف زهرا را تحریکی می‌دانستم که از سر دلسوزی می‌خواست راه مرا باز کند، چرا که اگر تحت فشار حسام قرار می‌گرفتم بالاخره مجبور به گفتن حقیقت می‌شدم و اِلا هرگز به خودم این جسارت را نمی‌دادم.گرچه از دست زهرا دلخور شدم و سعی کردم در آن مهمانی به روی خودم نیاورم اما در دلم آشوبی شد. همین‌که حسام فهمید من رازی پنهان دارم برای آشفته کردن آرامشی که در این چند وقت به زور از دست امین‌زاده آن را بیرون کشیده بودم کافی بود.
بطری را بی‌حوصله در دست گرفتم و گفتم:
- کافیه دیگه.
حسام مصمم گفت:
- نه! اصلاً فکرش رو هم نکن. باید ادامه بدی!
معترض گفتم:
- حسام!
- تا وقتی که نوبت من بشه و بطری به تو نشونه بیافته باید ادامه بدی.
زهرخندی زدم و گفتم:
- حسام ما بعداً راجع به این قضیه صحبت می‌کنیم چون این چیزی نیست که به این راحتی‌ها بشه گفت.
حسام لجوجانه اشاره کرد بطری را حرکت دهم نمی‌خواستم با لجبازی در آن جمع، شرایط را بدتر کنم ناچار به آن‌چه که می‌خواست گردن فرو نهادم. بطری را حرکت دادم و به طرف بهراد چرخید و کمی مکث کردم و برای این‌که جو را از آن حالت سنگین خارج کنم تا موضوع قبلی فراموش شود رو به بهراد گفتم:
- کسی تو بیمارستان هست که خوشت بیاد برای ازدواج ؟
بهراد خندید و گفت:
- همه دخترهای بیمارستان رو دوست دارم.
همگی جز حسام که کمی در فکر بود خندیدند گفتم:
- نه دیگه بهراد همه رو که نمیشه برای ازدواج گرفت.
بهراد: چرا نمیشه؟! یه‌جوری می‌کنم که بشه.
حمید: بهراد مسخره بازی بسه درست جواب بده.
بهراد مکثی کرد و چشمش را موذیانه ریز کرد و گفت:
- آره یکی هست.
حمید با شیطنت خندید و گفت:
- اِی جان! بذار نوبت من بشه میگم که زنگ بهش بزنی.
بهراد بطری را چرخاند و به حسام افتاد، کمی استرسی شدم و گفتم:
- دیگه حسام آخریشه. بسه دیگه نوبت کیکه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
حسام ابرویی بالا انداخت و با کنایه گفت:
- تازه بازی داره به جای هیجان انگیزی می‌رسه. ادامه میدیم!
بحث را کِش ندادم چون می‌دانستم به بیراهه می‌رود و وضع خراب‌تر می‌شود. بهراد در دفاع از من گفت:
- چرا ان‌قدر این دختره رو تحت فشار می‌ذاری. به وقتش بهت میگه دیگه!
حسام با اوقات تلخی گفت:
- تو دخالت نکن بهراد!
- باشه! پس بگو ببینم تو خودت چیزی هست که از فرگل پنهون کردی و نگفتی.
حسام کلافه گفت:
- بهراد سوالت رو بپرس مسخره‌بازی در نیار.
- پرسیدم جواب بده.
حسام تکیه به صندلی داد و گفت:
- خدا لعنتت کنه بهراد.
بهراد: خب پس چه‌طور خودت این دختر رو تحت فشار می‌ذاری؟ حالا جواب بده.
حسام: اگه بگم حقیقت، فرگل دست از سرم برنمی‌داره و اگه بگم شجاعت تو دست از سرم برنمی‌داری.
بهراد: آره بگو شجاعت! من هم همین رو می‌خوام.
حسام خندید و سر تکان داد و گفت:
- حقیقت! ولی باید بذارید توضیح بدم و حق ندارید پیش‌داوری کنید.
بهراد با لحن طنزی گفت:
- اِی جان! موضوع جالب شد. چی کردی دکتر! ذهنیتم رو خراب کردی تو الگوی صداقت من بودی آخه!
حسام بلند شد و رفت اتاقش و مدتی بعد با دو بسته کوچک آمد که روی میز گذاشت و کل پذیرایی به هوا رفت بهراد شروع به زدن سوت بلبلی کرد و من از خجالت و عصبانیت نمی‌دانستم چه کار کنم و زهرا از شرم با یک دست صورتش را پوشاند، خنده‌ای توام با شرم زد و جلوی دهانش را گرفت. حمید و بهراد دست بردار نبودند و من از خجالت می‌خواستم زیر زمین بروم و اصلاً فکر نمی‌کردم که حسام همچین چیزی را داشته باشد. حسام هم تلاش می‌کرد حرفش را بزند و میان سر و صدای بقیه توپید:
- دِ... یه دقیقه لال شید تا حرفم رو بزنم.
با اخم و عصبانیت حسام را نگاه کردم حسام اشاره کرد به من گفت:
- بیا هیچی نشده این دختر می‌خواد خرخره‌ام رو بجوئه. فکر می‌کنه من این‌ها رو به قصدی گرفتم.
حمید درحالی که می‌خندید گفت:
- والله از تو انتظار نداشتم حسام! کلاً با این چیزهایی که آوردی تصویر ذهنی‌ام از تو با خاک یکسان شد!
حسام: بابا اون روز که فرگل مریض بود از داروخونه رفتم چند تا قرص و دارو بگیرم اون روز داروخانه شلوغ بود، مثل این‌که یکی یه همچین سفارشی داده بوده این فروشنده داروخونه هم اشتباه انداخته بود تو کیسه دارو و شربت‌های من! من هم که عجله داشتم پول رو سریع دادم و اومدم بیرون تو راه داروها رو چک کردم دیدم، این‌ها رو هم گذاشته داخلش خواستم برگردم پس بدم ولی خب چون این دختر اصلاً مراعات حالش رو نمی‌کنه گفتم الانه که از خواب بیدار بشه و بره بیمارستان بنابراین زود برگشتم خونه اون‌ها رو برداشتم پنهون کردم توی کشوی کمدم و داروها رو هم اگه یادت باشه فرگل، گذاشتم روی میز پذیرایی و از خونه بیرون رفتم و در رو هم روی تو قفل کردم. دیگه هم یادم نشد این‌ها رو بردارم بندازمش دور تا چند وقت پیش که داشتم کشوی کمدم رو مرتب می‌کردم این‌ها رو دیدم.
آن‌طور که معلوم بود آن بسته‌های جلوگیری از بارداری برای آن روزی بود که من مریض بودم و حسام در را روی من قفل کرده بود که بیرون نروم. خلاصه حمید و بهراد می‌خندیدند و هی سعی می‌کردند حسام را عصبی کنند. حسام بطری را چرخاند و بطری بین من و زهرا متوقف شد.
بهراد: دوباره بچرخون.
حسام: نخیر! فرگل باید جواب بده.
می‌دانستم حسام برای دانستن حقیقت مصمم است. نیم‌نگاه دلخورم را به زهرا کردم و بی‌حوصله به حسام گفتم:
- شجاعت.
حسام بهت‌زده به من زل و گفت:
- باشه... پس شجاعت!
- حسام قضیه به این راحتی‌ها نیست که با یه جمله گفت.
- باشه. حرفی نیست. تو شجاعت رو خواستی من هم قبول کردم.
- باشه.
سری تکان داد و گفت:
- پس بعداً بهت میگم چی کار کنی.
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد شاید علتش لحن جدی و محکم حسام بود.
بهراد در آن لحظه اشاره به آن بسته‌های روی میز کرد و با لحن طنزآلودی گفت:
- دکتر یه وقت زیاده‌روی نکنی!
از شدت گرما گُر گرفتم دوست داشتم بهراد را خفه کنم .حسام بی‌حوصله رو به بهراد گفت:
- بهراد دیگه شورش رو درنیار حیا کن.
بهراد با خنده آن بسته‌ها را در جیبش گذاشت و گفت:
- خب بابا! چرا این‌جوری نگاه می‌کنید. اصلاً من با خودم می‌برم که کار از محکم کاری عیب نکنه و شیطون هم شما رو گول نزنه که خبط و خطایی بکنید.
همه معترض گفتیم:
- بهراد!
- ای بابا چیه؟! به خدا خیلی سخته بخوای تو داروخونه و تو شلوغی از این‌ها بگیری!
خنده ریز حمید و زهرا به حرف‌های بهراد و نگاه شوخ و با مزه بهراد به جمع باعث شد جمع را کمی بخنداند و از آن حال و هوای لجبازی بیرون بیاورد. همه به جز من که در دلم آشوبی بود.
بلند شدم و گفتم:
- بازی بسه. بهتره کیک رو بیارم.
از سرجایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. زهرا هم به دنبالم آمد و گفت:
- فرگل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,261
مدال‌ها
2
با دلخوری بی‌حدی نگاهش کردم. شانه‌ام را گرفت و فشرد و گفت:
- به خدا به‌خاطر خودت بود. بالاخره که باید بگی! هرچی دیرتر بشه گفتنش سخت‌تره! تو کم‌کم باید آماده عقد کردن بشی و با مادر حسام روبه‌رو بشی. این‌که حسام بدونه تو رازی داری باعث میشه تو خودت رو زودتر آماده گفتن حقیقت کنی. ببین... هنوز هم میگم، بذار حسام از دهان تو بشنوه تا از دهان مادرش! من دلم نمی‌خواد دوباره اون روزی که تو خیابون داشتی گریه می‌کردی، برات تکرار بشه. این کار رو کردم تا یه‌کم به خودت بیای‌.
حرفی نزدم و دلگیر مشغول گذاشتن شمع‌ها روی کیک شدم. زهرا بشقاب‌ها را برداشت و گفت:
- امیدوارم که از دستم ناراحت نشی.
او که رفت دو دستم را عمود روی میز گذاشتم و سرم را خم کردم، زهرا راست می‌گفت! من کم‌کم داشتم به این عشق و پنهان کردن حقیقت حریص‌تر و مغرورتر می‌شدم. دنبال راه حلی بودم و می‌خواستم باز هم طوری مادر حسام را وادار به سکوت کنم و این حقیقت برای همیشه مدفون شود.
زهرا دوباره برای بردن میوه‌ها آمد. به خودم آمدم و کیک را برداشتم و به طرف بیرون رفتم همه شروع به دست زدن کردند و بهراد و حمید شروع به سر به سر گذاشتن حسام کردند. سعی کردم از آن حال و هوا بیرون بیایم اما نمی‌شد که نمی‌شد. بالاخره به سختی روی حرف‌های بقیه تمرکز کردم هدیه خودم را به حسام دادم و حسام ساعت را به دستش بست و با لبخند ویژه‌ای از من تشکر کرد، بهراد به سختی سعی داشت ساعت را از دستش بگیرد. اما حسام مثل یک بچه تخس به آن چسبیده بود. خلاصه تا آخر شب کمی به خنده و شوخی گذشت و هرکسی هدیه خود را به حسام داد و دست آخر همه خداحافظی مفصلی رفتند. حسام نیز در سکوت به من کمک کرد تا آن بساط را جمع کنیم.
هیچ‌کدام حرفی نزدیم و من در عذاب آن رازهای ناگفته بودم و حسام گویا دلخور از حرف‌هایی که همیشه از او پنهان می‌کردم. کمی بعد که همه چیز جمع شد صدایم کرد رو به طرفش برگشتم نزدیکم شد. هرچه نزدیک می‌شد من بی‌قرارتر می‌شدم نگاه نافذش را به من دوخت، تاب نگاهش را نداشتم. دست زیر چانه‌ام برد و چانه‌ام را بالا آورد و نگاه هردوی ما به هم گره خورد، نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- فرگل... .
هیچ نگفتم و فقط به آن چهره دلنشین که تماماً حواسش به من بود چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم آورد. نفس‌هایش به صورتم می‌خورد. لب‌هایش را پیشانی‌ام گذاشت و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام زد چشمانم را بستم و عطرش را استشمام کردم. چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت حسام صورت از من جدا کرد و به من خیره شد و گفت:
- برای امشب و همه زحمت‌هایی که کشیدی ممنونم.
لبخندی زدم و به آن اقیانوس پرتلاطم سبز خیره شدم دست دور کمرش حلقه زدم و گفتم:
- در مقابل محبت‌های تو من هیچ کاری نکردم.
لبخندی زدم و مرا در آغوشش فشرد، و بعد از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت. من هم دست از کار کشیدم و به سرویس بهداشتی رفتم مسواکم را زدم و برق سالن را خاموش کردم و آماده رفتن به اتاقم بودم که در اتاقش باز شد و تکیه به چارچوب داد و نگاه من کرد و گفت:
- کجا؟
متعجب در ابتدای پله‌ها برگشتم به او نگاه کردم و گفتم:
- اتاقم.
خنده‌ای به حالت تمسخر زد و گفت:
- خیر خانم. باید تقاص اون انتخابی که خرج دادی رو بدی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- کدوم انتخاب؟
- شجاعت!
بهت‌زده گفتم:
- الان؟
طلبکارانه گفت:
- بله! الان!
من‌من‌کنان‌گفتم:
- خب... چرا... الان... بذار فردا صبح.
- نخیر! صبح نمیشه.
متحیر به حسام نگاه کردم تا ببینم شوخی می‌کند اما خیلی جدی نگاهم می‌کرد. گفتم:
- حسام! شوخیت گرفته؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
- نه خیلی هم جدی‌ام.
دندان به دندان ساییدم و کلافه گفتم:
- داری جدی حرف می‌زنی؟
در اتاقش را باز کرد و اشاره به داخل اتاقش کرد.
شوک‌زده نگاهش کردم و بعد با بهت گفتم:
- یعنی چی این؟
ابرویی با تمسخر بالا برد گفت:
- معلوم نیست؟! امشب باید پیش من بخوابی.
اخم‌آلود گفتم:
- میشه دست از مسخره‌بازی برداری؟
- چه مسخره بازی؟ عجب!! تو قبول کردی که هرچی بگم رو انجام بدی حالا داری زیرش می‌زنی؟
- دقیقاً چی تو کله‌ات می‌گذره؟
خونسرد گفت:
- هیچی! فقط امشب پیش من بخواب! همین!
نفسم را با تمسخر بیرون دادم و گفتم: نه ممنون! من تو اتاق خودم راحت‌ترم.
اخمی کرد و گفت:
- اَه! اَدا نیا و اِلا یه چیز بدتر می‌خوام.
کلافه سری تکان دادم و دوباره رو به طرف بالا می‌رفتم که گفت:
- صبرکن ببینم کجا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین