جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,913 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
تا عصر در باغ راه رفتم و قدم زدم. فکر کردم، بهانه آوردم، حسام را مقابلم تصور کردم، با او حرف زدم، اما نمی‌شد. هربار بدتر از قبل به هم می‌ریختم؛ هر بار بدتر از قبل از کار آخرم پشیمان می‌شدم. هربار بدتر از قبل خودم را نفرین می‌کردم که چرا حقیقت را نگفتم و با بزدلی تمام دوباره گناهم را تکرار کردم. من چه کردم؟
غذای مورد علاقه حسام را گذاشتم، ساعت هشت شب بود که صدای ماشین او را از حیاط شنیدم. به طرف پنجره اتاقم رفتم، دست و دلم شروع به لرزیدن کرد. چراغ‌های ماشین او تاریکی باغ را می‌شکافت که پس مدتی خاموش و صدای بسته شدن در ماشینش آمد. استرس شدیدی بر من عارض شد، دوباره شجاعتم را از دست دادم. امشب نه فرگل، بذار کمی عصبانیتش بخوابه. قول میدم فردا برای همیشه از زندگیش برم.
اشک‌هایم از روی گونه‌ام چکه کرد، تند با کف دست آن را پاک کردم؛ موهایم را به عقب راندم و از اتاق بیرون رفتم. صدای چرخاندن کلید سکوت خانه را در هم شکست، از بالای نرده‌ها به در خیره شدم حسام خسته و متفکر وارد خانه شد، از پله‌ها به پائین سرازیر شدم، نگاهش سوی من گشت؛ سلامی دادم و با تکان سر جواب داد و بی‌اعتنا به من وارد اتاقش شد. دلخوری و سردی او را درک می‌کردم، امروز روز بدی با اتفاقات ناخوشایندی برای او بود که مسبب همه‌ی آن‌ها من بودم. میز را چیدم، لباسش را عوض کرده بود و از اتاقش بیرون آمد و با لحن سردی گفت:
- بهتر شدی؟
رو به سوی او کردم که به طرف دستشویی می‌رفت گفتم:
- آره، خوبم.
مدتی بعد در حالی که با حوله صورتش را خشک می‌کرد بیرون آمد و با همان برودت کلامش که دلخوری بی‌حدش را نشان می‌داد گفت:
- من گرسنه نیستم، میرم اتاقم.
هاج واج به او نگریستم و گفتم:
- چرا؟
بدون این‌که‌ نگاهم کند با لحن تیزی گفت:
- چراش رو از خودت بپرس.
شوکه شدم مکث طولانی کردم تا قبل از این‌که وارد اتاقش شود گفتم:
- ببین حسام می‌دونم امروز خیلی... .
براق شد و گفت:
- ببین فرگل خیلی تحمل کردم خیلی بهت هشدار دادم که حرف‌های من رو جدی بگیری ولی هربار خودسرانه رفتار کردی.
آهسته با صدای ضعیفی گفتم:
- حسام... می‌دونم از سر صبح خوب نیستی ولی بذار با هم واضح در موردش صحبت کنیم.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و تماماً به سوی من برگشت و با لحنی نیش‌داری غرید:
- واضح؟ تازه به این رسیدی که واضح حرف بزنی؟ من همیشه واضح بودم! خودم، احساساتم، نیتم، فکرم! تو همیشه یه بُعد پنهان داری که نمیشه حدس زد. تو! می‌فهمی؟ تو یه جوری آدم رو گیج می‌کنی که آدم رو روی زمین و آسمون معلق نگه می‌داری!
دست‌پاچه گفتم:
- چی میگی حسام؟!
مضطرب به او نگاه کردم و او لب فشرد به طرف من آمد و عصبی گفت:
- تکلیف من رو مشخص کن فرگل! من از این بلاتکلیفی‌ها خسته شدم. نمی‌فهمم احساس تو چیه؟ نمی‌فهمم داری چی کار می‌کنی؟ این دیواری که بین ما می‌سازی رو درک نمی‌کنم؟ خیلی صبر کردم بهم اعتماد کنی بگی دردت چیه؟دردت چیه که ان‌قدر فاصله می‌گیری؟ دردت چیه که ان‌قدر بهونه دست یه عده شغال میدی تا خوب من رو قضاوت کنند.
در این لحظه صدای گوشی‌ام حرفش را نیمه‌تمام گذاشت، همان‌طور مسخ به او خیره شده بودم. هر کلمه حرفش مانند پتکی بود که بر سرم می‌زد. هر لحظه حالم بدتر می‌شد، نگاه او همچنان سرد و دلگیر بود. او نگاهی به گوشی موبایلم که روی میز بود و زنگ می‌خورد کرد و بعد همچون پلنگ خشمگین به آن چنگ انداخت و فریاد زد:
- باز هم که این عوضیه.
از فریادش تکان سختی خوردم گوشی را با خشم باور نکردنی به رو میز پرت کرد. از حرکت ناگهانی او شوکه شدم یک لحظه به آن چهره از خشم سرخ شده‌اش نگریستم که با عصبانیت زیادی به چهره‌ام خیره شده بود، هول کرده بودم و دست‌پاچه به گوشی‌ام چنگ انداختم که هنوز زنگ می‌زد. نگاهم را متحیر به آن دوختم، میثم بود. ترس عجیبی بر من سایه انداخت و حسام هنوز خشمگین به من خیره شده بود و بعد فریاد زد:
- هیچ معلومه چه خبره؟! صبح دستت رو می‌گیره! شب‌ها بهت زنگ می‌زنه!
نفس‌نفس‌زنان به من نزدیک شد و با صورتی برافروخته فریاد زد:
- چرا لال شدی؟ حرف بزن! بین تو و اون چی هست که ولت نمی‌کنه؟
بغض‌آلود و با لحنی ملتمسانه گفتم:
- به خدا نمی‌دونم چرا زنگ می‌زنه، به روح پدرم نمی‌دونم، صبح اتفاقی جلوم دراومد وقتی دید حالم بده خواستم از کنارش بگذرم دستم رو گرفت؛ به خدا به ارواح خاک مادرم و پدرم هیچی بین من و اون نیست.
با خشم بر سرم فریاد زد:
- اون گوشی رو به من بده! زوباش تا نرفتم خونش رو بریزم!
گوشی را پشتم پنهان کردم و با ترس گفتم:
- حسام خودم این موضوع رو حل می‌کنم! تو رو خدا آروم باش.
با صدای بلندتری دیوانه‌وار بر سرم فریاد زد:
- چی رو حل می‌کنی؟ چی رو؟ تا کی می‌خوای نقاب بزنی؟ چه‌قدر دیگه می‌خوای من رو گول بزنی؟ تا کی می‌خوای هی حقیقت رو پنهون کنی؟ دیگه چه‌قدر باید صبر کنم؟ تو اصلاً به من احساسی داشتی؟ تو اصلاً یک بار من رو تو این آتشی که دارم می‌سوزم درک کردی؟ تا کی تو هی می‌خوای سکوت کنی و خودخوری کنی؟! چه‌قدر دیگه می‌خوای به من بی‌اعتماد باشی و رازت رو نگه داری؟ دیگه چه‌قدر باید بهت زمان بدم؟ خسته‌ام کردی دیگه!
با عصبانیت روی از من گرفت و در مقابل چشمان اشک‌بار من ناپدید شد به اتاقش رفت و در را به هم کوفت. زانوهایم لرزیدند روی صندلی مجاور ولو شدم اشک‌هایم بی‌امان می‌باریدند، چه حرفی داشتم بزنم؟ چه حرفی! با چه رویی؟ او حق داشت! من او را بازیچه خودخواهی‌های خودم و مادرش کردم. باید تا قبل از این‌که از من بیشتر از این صدمه می‌دید از کنارش می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
از جا گریه‌کنان بلند شدم کلافه گوشی‌ام را خاموش کردم و به اتاقم پناه بردم، گوشه‌ای مچاله شدم و تا خود صبح به دروغ‌ها و بهانه‌هایی که برای جدایی باید برای او بیاورم فکر کردم، تا خود صبح گریه کردم و زجر کشیدم.
کم‌کم وسایلم را جمع کردم تا برای همیشه از آن‌جا بروم. نه فقط از آن‌جا، از آزمایشگاه و بیمارستان هم به هرقیمتی هم که شده بروم.
ظهر قبل از اتمام شیفتم مرخصی ساعتی گرفتم و با زهرا هم هماهنگ کردم که وسایلم را به خانه او می‌آورم برای چند روزی و به دروغ برای این‌که خیالش را راحت کنم به او گفتم که امروز همه‌ی حقایق را به حسام می‌گویم او هم دلداریم داد و سعی می‌کرد به منی که دیگر همه چی را باخته بودم امید دهد. با این‌که هنوز توان روبه‌رو شدن با حسام را در خودم نمی‌دیدم، آماده شدم و به آزمایشگاه رفتم. امروز بهترین فرصت بود چون او امروز به آزمایشگاه نمی‌رفت و شیفت حمید بود. بنابراین قبلش به آقای جمشیدی زنگ زدم.
- سلام آقای جمشیدی خوب هستید؟ چه‌خبر؟! از ایمیل اون آدم دیگه خبری نشد؟
- سلام، نه خانم دکتر. فعلاً ایمیلی نیومده ولی باز پیگیرم، قراره تو آزمایشگاه دوربین نصب کنیم. دوربین‌های راهرو فقط رفت و آمد خودمون رو گرفته بودند.
مضطرب گفتم:
- چی بگم! شاید یکی از دانشجوها بوده که تونسته به اون مدارک دسترسی پیدا کنه شیطنت کنه. اگر قرار بود سوءاستفاده از نتایج کنند تا الان صداش دراومده بود مثل مقاله کردن و این حرف‌ها! راستی به دکتر امینی و امامی هم چیزی گفتید؟
- نه خانم دکتر، آخه چی بگم؟ بگم گزارشاتی که ما ثبت می‌کردیم رو از ما دزدیدند؟ خودمون بیشتر زیر سوال می‌رفتیم تا مطمئن نشدم قضیه چیه فعلاً چیزی نمی‌گم به قول شما شاید یکی داره شیطنت می‌کنه.
- باشه، آقای جمشیدی راستش ترم جدید شروع شده و من یه‌کم سرم شلوغه و شرایطم برای رفت و آمد به آزمایشگاه سخته و این روزها، روزهای آخر طرح کاروزی‌ام هست خیلی نمی‌تونم بیام دانشگاه الان هم تو این مدت زحمت شیفت‌های من به گردنتون افتاده. قبلاً اگه یادتون باشه، بهتون گفتم می‌خوام دیگه نیام حالا اگه محبت کنید دیگه کار دانشجویی من رو لغو کنید ممنون میشم.
- باشه موردی نداره، من اسمت رو دوباره رد کردم برای کار دانشجویی ولی شما یه برگه درخواست بنویس بیار برا من که من ببرم امور دانشجویی لغوش کنم.
- امروز نیستید؟ چون من امروز می‌تونم بیام.
- نه نیستم، می‌خوای برام فکسش کن.
- ممنونم! ببخشید واقعاً زحمت من تو این مدت گردن شما بود.
- نه خواهش می‌کنم خانم دکتر، انشاءالله موفق باشید.
خداحافظی کردم و به طرف آزمایشگاه خصوصی حسام رفتم، وارد آزمایشگاه شدم هنوز کسی نیامده بود. بنابراین به اتاقم پناه بردم، نگاهم به شیشه بین اتاق خودم و حسام افتاد پرده آن را کشیدم. درخواست انصرافم را از کار آزمایشگاه حسام هم نوشتم و یکی هم برای دانشگاه فکس کردم و در اتاقم مضطرب نشستم، نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید تا صدای قدم‌های کسی را در محیط آزمایشگاه حس کردم. مصمم بلند شدم و برگه درخواستم را برداشتم و در ذهنم مرور کردم که چه به حمید بگویم. در را که باز کردم، کسی در سالن نبود به طرف در اتاق حمید رفتم تقه‌ای به در زدم و دستگیره در را فشردم اما کسی نبود. به طرف اتاق آزمایش رفتم کسی را ندیدم، به طرف اتاق کشت رفتم و از شیشه آن جثه مردی را دیدم که پشتش به من بود در حالی که لباس‌های استریل به تن داشت و در محیط کم نور محیط کشت داشت کار انجام می‌داد. تشخیص ندادم چه کسی است. فقط به این فکر می‌‌کردم که هرکسی از بچه‌های تیم باشد برگه را می‌دهم و می‌روم.
در سالن منتظر شدم، مدتی بعد صدای بسته شدن در اتاق کشت آمد و افکارم از هم گسیخت. آهی بلند کشیدم و سر پائین انداختم. کنار اتاق حمید تکیه به دیوار دادم و منتظر او شدم، مدتی بعد در شیشه‌ای اتاق آزمایش باز شد و حسام با دیدن من جا خورد و من از او بدتر، مانند صاعقه زده‌ها خشک شدم. هیچ کدام انتظار دیدن هم را نداشتیم، آب به دهانم خشک شد، حسام سگرمه‌هایش درهم رفت و گفت:
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
با حالی درمانده و دست‌های لرزان و یخ‌زده که برگه در لابه‌لای انگشتانم می‌لرزید به او نگریستم. به خودم نهیب زدم و حرکتی کردم، با قدم‌های کشیده و خسته خود را به او رساندم و بدون هیچ حرفی برگه را به طرفش گرفتم. حسام هنوز با سگرمه‌های درهم و نگاهی مملو از ناراحتی و دلگیری به من چشم دوخته بود. نگاهش نکردم و منتظر بودم برگه را از دستم بگیرد، برگه را با مکث کوتاهی از من گرفت تا نگاهی به او بیاندازد و من رویم را برگرداندم تا بی‌هیچ حرفی از او جدا شوم که تکانی به خودش داد و محکم بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و غرشی کرد و گفت:
- چرا می‌خوای از آزمایشگاه بری؟ باز چی شده؟
دستم را مشت کردم و جسارتم را در خودم جمع کردم و در دلم به خودم گفتم مرگ یک‌بار شیون یک‌بار! تو لیاقت حسام رو نداری. بهتره که او را روشن کنی، بهتره گورت را گم کنی و از زندگی او برای همیشه بروی! پس حسام را از خودت دور کن‌.
سربلند کردم و سرد نگاهش کردم و مصمم گفتم:
- دارم هم از زندگیت و هم از آزمایشگاه بیرون میرم. دیشب تو حق داشتی حسام! من نه فقط با تو، با خودم هم شفاف نبودم. من دیگه باید اون رازی که این همه مدت تو دلم پنهان کرده بودم رو بهت بگم! رازی که باید زودتر از این‌ها بهت می‌گفتم و نمی‌گذاشتم تا این‌جا پیش بریم. حقیقت اینه که من... من... فقط تو رو سر می‌گردوندم و به خودم فرصت می‌دادم.
کمی مکث کردم و او همچنان بهت‌زده داشت مرا می‌نگریست و حرف‌های بی سر و ته من را حلاجی می‌کرد. به سختی به خودم مسلط شدم و دوباره با صدای مرتعش و لرزانی ادامه دادم:
- من واقعاً سعی می‌کردم که دوستت داشته باشم، به‌خاطر اون همه لطفی که به من کرده بودی، به خاطر این که نمی‌خواستم به احساساتت صدمه بزنم. اما مثل این‌که بدتر کردم، یعنی... .
چشمهٔ اشکم به خروش آمد و از فرط نارحتی از این‌که دوباره داشتم آن احساسات ناب را جلویش خرد و خراب می‌کردم. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و گوشه چشمم جاری شد لب فشردم و محکم گفتم:
- من هیچ‌وقت نتونستم دوستت داشته باشم حسام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
ناباورانه به من زل زده بود هنوز مچ دستم در دستش بود، کمی بعد خشمگین مچ دستم را بیشتر فشرد، دردی از ناحیه مچ دستم حس می‌کردم اما دردی که از لحاظ روحی می‌کشیدم در مقابل آن چیزی نبود‌. صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود، نگاه هر دوی ما مملو از ناراحتی بود. تکانی به مچ دستم دادم، فشار دستش را کم کرد و چشمانش را برای لحظه‌ای کلافه بست و دوباره باز کرد و با لحنی ناراحت و دلگیر گفت:
- باز داری دروغ میگی؟ تو فکر کردی من بازیچه توام که یه بار امیدوارم کنی یه بار ترکم کنی؟ این دروغ‌ها چیه به هم می‌بافی؟ تو خودت این‌ها رو باور می‌کنی که انتظار داری من باور کنم؟ چی کار کردی فرگل؟ چی رو پنهون می‌کنی که به‌خاطرش حاضری از من بگذری؟ دیشب تا صبح چشم روی هم نذاشتم. نمی‌فهمم واقعاً! این هم بازی جدیدته؟ داری باز پشت یه دروغ دیگه پنهان میشی جای این‌که حقیقت رو بگی؟
چشمانم را برای لحظه‌ای بستم و دروغ‌های تلخی را که از دیشب درباره‌اش فکر کرده بودم از ذهنم گذراندم چشم گشودم و به آن چشمان خوشرنگ سبزش چشم دوختم و بعد مصمم و محکم گفتم:
- هیچی رو پنهون نمی‌کنم جز همین که بهت گفتم! من نمی‌تونم دوستت داشته باشم. حس من به تو دوست داشتن نبود و نیست! فقط حسی از سر قدردانیه! می‌تونی از زهرا بپرسی، من تمام این مدت درباره احساسم به تو با اون صحبت کردم. اون روز زهرا تو بازی شجاعت و حقیقت همین رو خواست بهت بگم، به من گفت وقتی حسام رو دوست نداری باید بهش بگی! من بد کردم بهت حسام، فکر می‌کردم به این‌که تو این همه به من لطف کرده بودی و من چه‌طور می‌تونم لطف تو رو جبران کنم. از این‌که احساس تو رو رد کرده بودم، احساس عذاب وجدان داشتم، به خودم گفتم که یه فرصت برای دوست داشتن تو به خودم بدم و به سمتت بیام. فکر کردم می‌تونه به دوست داشتن برسه ولی هرچی گذشت حس کردم نمی‌تونم! نمی‌تونم دوستت داشته باشم. سعی کردم به خودم و تو فرصت بدم ولی این حلقه به گردنم سفت‌تر شد، این‌که داشتم خودم و تو رو بازی می‌دادم داشتم عذاب می‌کشیدم. من رو فراموش کن! من لیاقت آدمی مثل تو رو ندارم، تو با دوست داشتن من فقط عذاب می‌کشی؛ چون من واقعاً نمی‌تونم دوستت داشته باشم. خیلی سعی کردم که احساسم رو به تو عوض کنم اما نمیشه حسام، نمی‌تونم!
بهت‌زده فقط به من زل زده بود و هیچ‌ حرکتی نمی‌کرد. کم‌کم فشار دستش روی مچ دستم شل شد، بعد از مکث طولانی خشمگین فریاد زد و گفت:
- دروغ نگو! دروغ نگو فرگل! این چرت و پرت‌ها رو به خورد من نده؟ تو فکر کردی من یه پسر بچه‌ی هجده، نوزده ساله‌ام؟ راز تو این نیست! تو یه چیز بزرگ‌تری رو داری پنهان می‌کنی که به‌خاطرش داری من و خودت رو زجر میدی. چیزی که پدرت هم قبل از مرگش مطلع بود، بگو پدرت چرا قبل از مرگش خواست ببخشمت‌؟ چی کار کردی که ان‌قدر عذاب وجدان داری؟ حتی ملاقات‌ها و گفتگوهات با مادرم هم عجیبه! مادرم انکار می‌کرده که با تو راجع به گلوریا حرف زده ولی تو با دروغ به من گفتی با مادرم اون‌شب صمیمی شدید! تو اون نامه آخرت چی برام نوشته بودی؟ چی رو باید می‌فهمیدم؟ به من دروغ نگو فرگل! برای من بهونه نیار! تا قبل از این‌که خودم از این موضوع سر دربیارم بگو چی کار کردی! بگو همه این فاصله‌هایی که بین من و احساست می‌ذاری چیه؟ تو فکر کردی من یه پسر بچه‌ام که گولم بزنی؟ فکر کردی با یه احمق طرفی؟
ته دلم فروریخت، چشمهٔ اشکم جاری شد و درحالی که به سختی تقلا می‌کردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم:
- حقیقت همینه که گفتم. آره! من یه دروغگوئم! بهونه گلوریا و رعنا رو می‌آوردم که رابطه رو به هم بزنم، با مادرت هم حرف نزدم. هر حرفی بهت زدم یه مشت خزعبلات و دروغ بود برای تو ساده! من دوستت ندارم حسام، برای همه‌ی لطف‌هایی که کردی شرمنده‌ام ولی باور کن قضیه همینه! من تمام این مدت نقش یه آدم عاشق رو بازی می‌کردم. سعی می‌کردم نسبت بهت همون حس خوبی که به من داشتی رو تو خودم ایجاد کنم و تمام محبت‌هات رو جبران کنم ولی نتونستم حسام! شکست خوردم؛ من رو ببخش حسام می‌دونم کاری که با تو کردم قابل بخشش نیست ولی من تو اون نامه هم درمورد احساسم باهات حرف زدم. ازت فرصت خواسته بودم، حسام آدمی مثل من نمی‌تونه خوشبختت کنه. من نتونستم اون حس نابی که تو به من داری رو بهت داشته باشم، راه من و تو این‌جا باید از هم جدا بشه.
- دروغ میگی! حتی ذره‌ای حرفت رو باور نمی‌کنم، باور نمی‌کنم رازت این باشه! تو چیز دیگه‌ای را داری پنهان می‌کنی. تمام این مدت منتظر بودم بهم اعتماد کنی و بگی چی‌‌شده تو حق نداری من رو بازی بدی. حق نداری به من دروغ بگی.
دستم را از دستش وحشیانه کشیدم و به تندی او را از خود راندم و با گریه فریاد زدم:
- چیزی بین ما نیست حسام! چرا حرف من رو نمی‌فهمی و حرف خودت رو می‌زنی؟ چه راز دیگه‌ای جز این من می‌تونم نسبت به تو داشته باشم؟ تو که از زیر و بم زندگی من خبر داری، دیگه چه رازی می‌تونم داشته باشم و تو ازش خبر نداشته باشی؟ این چه برداشت احمقانه‌ایه که راجع به من داری؟ واقعیت همینه حسام، من نمی‌تونم تو روداشته باشم. چرا نمی‌فهمی! تمام عذاب وجدان من برای همین بود. این‌که هر روز تو رو امیدوار کردم که شاید یه حس دوست داشتنی تو دلم بجوشه، برای همین هی عذاب می‌کشیدم، دیشب تو راست می‌گفتی، من حق نداشتم به‌خاطر خودخواهی‌های خودم تو رو سرگردون کنم. من نمی‌تونم دوستت داشته باشم.
روی برگرداندم که بروم که بازویم را محکم در دست گرفت و با یک حرکت مرا به طرف خودش برگرداند و در حالی که رگ پیشانی‌اش بیرون زده بود با آن چشمان سرخ به من خیره شد و گفت:
- یه کلمه از حرف‌هات رو نمی‌تونم باور کنم. تو فکر کردی من یه احمقم؟ چه‌طور یه آدم می‌تونه نقش یه عاشق رو ان‌قدر خوب بازی کنه؟ حسادت‌هات، احساساتت و حالت نگاهت مثل روز برای من روشن بود.
با دست دیگرم سعی کردم دستان قدرتمندش که به بازویم را محکم اسیر کرده بود را جدا کنم با نگاهی سرد حرفش را بریدم و گفتم:
- همه‌اش یه نمایش بود. هرچی که دیدی یه نمایش بود، من فقط و فقط تو رو بازی دادم تا احساسم رو نسبت به تو عوض کنم که شکست خوردم.
بازویم را وحشیانه از دستش جدا کردم و درحالی که پرده اشک چشمانم را پوشانده بود با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید گفتم:
- بهت حق میدم ازم متنفر باشی. من با تو خیلی بد کردم ولی دیگه من رو از زندگیت پاک کن! از اول هم دنیای ما جدا از هم بود.
او هی خشمش را فرو می‌خورد و با بهت نگاهم می‌کرد. دیدن آن حال حسام بیشتر مرا زجر می‌داد، اما دیگر چه بخواهم و نخواهم وقتش رسیده بود. بالاخره یک روز باید این حال را تجربه می‌کردیم، گرچه حرف‌هایم را باور نمی‌کرد. رویم را برگرداندم و با گام‌های سریع دور شدم و او همچنان با آن بهت و گیجی نگاهم می‌کرد.
با آن حال خراب دربست گرفتم و تا خانه حسام رفتم، این درد بزرگ مثل یک کوه و یک جسم سنگین بود که داشت سی*ن*ه‌ام را خرد می‌کرد. لحظات قبل مثل یک فیلم که به روی دور تند زده باشند از جلوی چشمانم می‌گذشتند. نگاه حسام، خشمش، همه و همه نشان می‌داد که حسام حرف‌های مرا باور نکرده و کم و بیش می‌دانست من چیز بزرگ‌تری را از او پنهان می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
به خانه رسیدم وسایلم گوشه سالن بود. پرده اشک لرزان در چشمانم تقلای فرو ریختن می‌کرد. به آژانس زنگ زدم و درمانده روی پله‌های طبقه بالا نشستم و منتظر رسیدن آژانس بودم. سرم را در میان دو دستم گرفتم. دیگر چیزی نمی‌دانستم! دیگر درست را از غلط تشخیص نمی‌دادم. دیگر نمی‌فهمیدم کارهایی که دارم می‌کنم بعدش چه تاوانی دارد. فقط کورکورانه تصمیم می‌گرفتم و به جلو می‌رفتم. از چاله به چاه می‌افتادم و کسی هم نبود نجاتم دهد. نمی‌دانم چه مدت در این حال به سر می‌بردم که صدای چرخش کلید به در مرا به خود آورد و حسام با چهره‌ای گرفته میان دو لنگه در نمایان شد. هر دو با ناراحتی بی‌حدی به هم خیره شده بودیم که تلفنم زنگ زد نگاه به صفحه گوشی انداختم آژانس بود. بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید. نمی‌دانم این قلب لعنتی من چه‌قدر تحمل داشت که از حرکت نمی‌خواست بایستد. داشتم کسی را ترک می‌کردم که تمام امید من برای ادامه زندگیم بود. به طرف وسایلم رفتم و در حالی که آن‌ها را برمی‌داشتم آخرین تلاشم را برای زدن آخرین حرفم به حسام کردم و با لحنی سرد گفتم:
- می‌دونم باعث ناراحتیت شدم. متأسفم حسام. خیلی متأسفم! تو لیاقتت بالاتر از منه.
به قدری ناراحت بود که آن شخصیت باصلابت و مغرورش گویی در هم شکسته شده بود. جلوتر آمد و با لحنی مظلومانه که رنگی التماس به خودش داشت گفت:
- نرو! به خدا هرچی باشه درستش می‌کنیم. فقط بهم حقیقت رو بگو. حتی اگه واقعاً راست میگی و احساسی هم به من نداری هم نرو!
نگاهش نمی‌کردم. دیگر نمی‌خواستم غرورش بیشتر از این لگدمال شود. آهسته و با صدایی که از ته حلقومم بیرون می‌آمد و در حالی که سعی می‌کردم بغض فرو خورده‌ام را پنهان کنم گفتم:
- دیگه نمی‌تونم! نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم. من از عهده این بار سنگین برنمیام. حق تو این همه بی‌رحمی از طرف من نیست. به خودت ظلم نکن، آدمی که دوستت نداره هیچ‌وقت نمی‌تونه خوشبختت کنه. من دیگه نمی‌تونم نقش بازی کنم.
این را گفتم و دست بردم و دسته چمدانم را گرفتم. با ناراحتی جنبید و دسته چمدانم را گرفت گفت:
- به من هم یه بار فرصت بده. شاید من اون‌جوری که تو می‌خوای رفتار نکردم. صبر کن! بذار با یه فرصت دیگه درستش کنیم. اصلاً... نه... شاید دیشب تندروی کردم. باور کن اعصابم سر اون مردتیکه خرد بود سر تو خالی کردم. فرگل این کار رو نکن. بمون‌‌‌! حتی اگه احساسی به من نداری بمون. نمی‌دونم! حتی اگه رازی هست نمی‌خوای به من بگی و ازم می‌ترسی، نگو فرگل، ولی نرو!
بغض سمجی تقلا می‌زد و دلی که می‌تپید و اراده‌ای که داشت سست می‌شد برای ماندن، برای در آغوش گرفتن او! چرا باید کاری می‌کردم که او با تمام خوبی‌هایش خودش را مقصر بداند و بگوید آن‌طور که من می‌خواهم رفتار نکرده؟! آه فرگل... وای برتو! وای بر تو! مژه‌هایم از تقلای آن بغض موذی، تَر شد، برای آن همه التماس‌های مظلومانه‌ا‌ش، برای بی‌گناهیش و حرف‌هایش که داشت قلبم را تکه‌پاره می‌کرد تا جایی که از خودم و رفتارم و تصمیم‌هایی که گرفتم منزجر بودم، از این‌که این‌گونه با بی‌رحمی با او تا می‌کردم. در دلم خودم را نفرین کردم: خدا مرا بکشد حسام!
به سختی آن بغض لعنتی را که مثل تکه سنگی تیز و درشت راه گلویم را مسدود کرده بود و تار و پود حنجره‌ام را می‌درید را قورت دادم و به خودم نهیب زدم. خشمی که از جدال بین دل و عقلم داشتم را سر او خالی کردم و با نگاهی تیز او را نگریستم و دسته چمدانم را وحشیانه از دستش کشیدم و گفتم:
- بسه دیگه تموم کن! راه ما از هم جداست! این رو بفهمی خیلی خوب میشه. من تصمیم آخرم رو گرفتم.
نگاهش کدر شد و یک گام به عقب رفت، از ناراحتی به خود می‌پیچید و از حرکت تند و تهاجمی من کمی بهت‌زده شد و با بغضی مردانه که سعی می‌کرد آن را کنترل کند گفت:
- خودت می‌بُری و خودت می‌دوزی؟! چه بی‌انصافی! چه‌قدر سنگدلی! مثل این‌که محبت من به تو بال و پر زیادی داد و خودت رو گم کردی ولی بدون اگه از این‌جا پات به اون طرف در برسه از قلبم هم می‌اندازمت بیرون می‌خواد دلیلت برای جدایی همین باشه یا چیز دیگه‌ای! اگه بری برای من هم تموم میشی، پس این کار رو نکن چون من می‌دونم که تو دلیل دیگه‌ای برای این جدایی داری. به جای فرار کردن وایستا حلش کنیم. نرو فرگل! به خدای احد و واحد اگه پاهات از این در به بیرون برسه دیگه همه چی بین ما تموم میشه .
حرف‌هایش چون خنجری زهرآلود به قلبم فرو می‌شد. درحالی که پشتم به او بود و بغض سمجی داشت خفه‌ام می‌کرد. دسته‌ی چمدانم را در دست فشردم، در آن برزخ تردید که شاید چند ثانیه‌ای طول نکشید اما بر من قرنی گذشت، دست و پا می‌زدم اما به فرض این‌که راز مرا بداند این بار خودش مرا از این خانه بیرون خواهد انداخت. راهی جز رفتن نیست! زنگ در پی‌درپی زده می‌شد، پاهایم یارای رفتن نداشت اما راهی جز این نبود. من آخرین پل زندگیم را هم خراب کرده بودم. نباید سست می‌شدم. باید تمام می‌شد و این بهترین فرصت بود. به سختی روی از او برگرداندم آن بغض لعنتی بالاخره مثل خودم بی‌صدا شکست و قدم از قدم برنداشته بودم که اشک‌هایم سرریز شدند ، دسته چمدان را کشیدم و تند و سریع به طرف در رفتم. صدای شکستن و واژگون شدن چیزهایی از پشت سرم شنیده‌ می‌شد و او فریاد زد گفت:
- برو! آره! فرار کن! مثل همیشه! ولی دیگه تموم شد. برو! تو یه خودخواهی! خودخواه!
حرف‌های آخرش را با بغض می‌گفت من حتی نمی‌توانستم نگاهش کنم. بی‌توجه به حرف‌هایش تا قبل از این‌که احساساتم مغلوبم کند، با عجله در را باز کردم و او را با فریادها و تقلاهایش تنها گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. در حالی که به پهنای صورتم اشک‌ می‌ریختم جلوی دهانم را گرفتم که صدای گریه‌ام شنیده نشود. مردی از ماشین پیاده شد و غرولندکنان گفت:
- خانوم چند ساعت معطلم!
اما با دیدن حال خراب من دیگر ادامه نداد کمکم کرد وسایل را درون ماشین بگذارم هوای دلگیر و گرفته‌ای بود تا درون ماشین نشستم. بی‌هیچ خجالتی از نگاه‌های کنجکاوانه و زیر چشمی راننده از آینه ماشین هق‌هق‌هایم شروع شدند. ماشین از جا کنده شد و از خانه‌ی حسام دور و دورتر شدم.
به خانه زهرا که رسیدم. کلید را از همسایه که متعجب به چهره از فرط گریه سرخ شده من می‌نگریست گرفتم. وسایل را در همان ابتدای ورودی خانه گوشه‌ای رها کردم و دوباره به پائین رفتم و با همان آژانس به بهشت زهرا رفتم. روی مزار پدر و مادرم ولو شدم. چه تنهایی غریبی داشت مرا می‌کشت‌. احساس می‌کردم حتی پدر و مادرم هم نگاهم نمی‌کنند. برف تندی شروع به باریدن کرد و من درحالی زار می‌زدم اما دلم هنوز از غصه‌های این زمانه خالی نمی‌شد. بی‌توجه به برف در سکوت سنگین و غریبانه‌ی گورستان که با صدای گریه‌های من آشفته شده بود به سنگ قبر پدر و مادرم چسبیده بودم و های‌های می‌گریستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سرفه‌های چرکین و کِش‌داری دلم را به درد می‌آوردند. این اواخر کم و بیش کف دستم لکه خون دیده می‌شدند، دستی روی پیشانی‌ام قرار گرفت و در حالی که نای باز کردن چشمانم را نداشتم خُنک‌های پارچه‌ای را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم، غرولند زهرا را می‌شنیدم که می‌گفت:
- با خودت چی کار کردی فرگل؟ بهت میگم بیا بریم دکتر، خودت واسه خودت چهارتا آمپول تجویز کردی بهتر نشدی هیچ هر روز داری بدتر هم میشی. بیا بریم اورژانس بیمارستان! تبت خیلی بالاست می‌ترسم تشنج کنی.
ناله‌ای سر دادم و گفتم:
- برو عقب مریض میشی! من خوبم.
- آره ارواح عمه‌ات! مثل مرده از گور دراومده می‌مونی.
چشمانم را باز کردم. به شدت کرخت بودم، قفسه سی*ن*ه‌ام بشدت درد می‌کرد و تنگی نفس هر از گاهی مجالم را می‌برید. با انگشتان بی‌رمقم به دستان زهرا چنگ انداختم و نالیدم گفتم:
- زهرا برو کنار! یه سرماخوردگیه ان‌قدر بزرگش نکن.
سعی کردم بلند شوم زهرا سرزنش بار نگاهم کردم و بعد محکم از بازو و پشتم گرفت و کمک کرد نشستم. سرفه‌های خلطی و چرکین گویا داشتند گلویم را زخم می‌کردند. گفتم:
- داروها رو گرفتی ؟
- آره گرفتم، این قرص رو بخور فعلاً عفونت گلوت خشک بشه.
به سختی قرص را از او گرفتم و بعد با دستانی بی‌جان آن را از جلدش خارج کردم و به سختی با مقدار زیادی آب بلعیدم. هنوز حس می‌کردم قرص بیضی شکل در حفره‌ی گلویم گیر کرده و پائین نمی‌رود. به زور چند جرعه دیگر آب خوردم، زهرا نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت و گفت:
- بیا بریم یه سر بیمارستان.
- چیزیم نیست خوب میشم.
تب و لرز شدیدی داشتم، پتو را به خودم پیچیدم. مریم با سینی حاوی سوپ گرم به طرفم آمد و گفت:
- دختر چرا لج می‌کنی؟ این حالی که داری به نظر سرماخوردگی عادی نمیاد! خودت دکتری باید بهتر این‌ها رو بدونی.
عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم. سرفه‌های طولانی‌ام شروع شد تا جایی که دلم درد گرفته به زور مریم چند جرعه آب خوردم و به کمک آن‌ها بلند شدم و به دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم.، چند سرفه زدم که متوجه خون شدم، به آینه نگاه کردم پای چشمانم گود افتاده بود و چشمان عسلی‌ام به سرخی می‌گرایید. رنگ صورتم زرد شده بود، ماسک را به صورتم نزدیک کردم، دیگر زندگی برایم بی‌معنا بود. به چه امید زندگی می‌کردم؟ من که همه چیز را از دست داده بودم. امیدم، انسانیتم، وجدانم، عشقم، حتی خانواده‌ام را! مگر آدم‌ها به امید چه زنده‌اند؟ دیگر چه برای من مانده بود که باید صبح به امیدش چشم از خواب می‌گشودم؟ کاش با همین ذات‌الریه ساده می‌مردم.
از دستشویی سرفه‌زنان بیرون آمدم. زهرا به طرفم آمد، خودم را عقب کشیدم و گفتم:
- ان‌قدر نزدیک من نشید شما هم مریض می‌شید‌!
دوباره سرجایم ولو شدم و به‌خاطر این‌که بچه‌ها نزدیک من نشوند به زور و بلا دو قاشق سوپ خوردم و دوباره دراز کشیدم.
نیمه‌های شب حس کردم نفسم بالا نمی‌آید. گویا کسی دست روی گلویم گذاشته بود و داشت خفه‌ام می‌کرد. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود و سرفه‌های شدید باعث می‌شد به خودم بپیچم. به زجر تنفسی شدیدی مبتلا شدم و هر لحظه به نظرم مرگ نزدیکم بود، انگار که بالاخره داشتم به آرزوی دیرینه‌ام می‌رسیدم. در حال خودم نبودم فقط حس کردم چیزی تنم کردند و مرا روی تخت روانی گذاشتند و ماسک اکسیژن در آمبولانس رو به صورتم چسباندند که کمی توانستم نفس بکشم، هنوزم بدنم جان نداشت و چشمانم را بسته بودم. به اورژانس بیمارستان خودمان مرا منتقل کردند، زهرا دستم را می‌فشرد و گفت:
- هی بهت میگم بیا بریم بیمارستان.
طولی نکشید که در اورژانس زهرا به زور مرا نیم‌خیز کرد و مرا از تخت پائین آورد، سرفه‌زنان به اتاق دکتر رفتیم. دکتر که از اتندهای بخش داخلی بود و گویا امشب در اورژانس آن‌کال بود سلامم را گرفت و دیگر سرفه مجالم نداد. اشاره کرد بنشینم و سپس گفت:
- چی شده خانم دکتر!
زهرا گفت:
- سلام آقای دکتر، ببینید به چه روزی افتاده! حالش خیلی بده؛ سرفه که می‌کنه گلوش خون میاد... .
صدای او اجازه نداد زهرا بیشتر از این حرف بزند سرفه‌ها طولانی‌ام باعث شده بود روی صندلی مقابل دکتر به خودم بپیچم و جمع شوم. چشمانم را نیمه باز کردم که از شکاف میان پلک‌هایم از میان پرده‌ای کلفت و نیمه شفاف اشک که از زور سرفه جلوی چشمم را پوشانده بود به دکتر نگریستم. رو به من گفت:
- دهانت رو باز کن ببینم.
ماسک را از روی صورتم کشیدم و به زور گفتم:
- ذات‌الریه است.
بعد از چند سرفه سخت و چرکین به سختی دهانم راباز کردم و چشمانم را بستم. او چوب معاینه را در دهانم گذاشت و بعد گفت:
- درسته! ذات‌الریه است، چرا زودتر دنبالش رو نگرفتی؟
سکوت کردم، او رو به زهرا درحالی که در نسخه‌اش چیزی تندتند می‌نوشت گفت:
- فعلاً ببرید بستریش کنید. این آنتی‌بیوتیک‌ها رو هم بهش تزریق کنید.
با کمک‌ زهرا خمیده و سرفه‌کنان به اورژانس رفتم و روی تخت خوابیدم، با سفارشش به یکی از پرستارها خودش به دنبال داروهایم رفت. پرستار بعد از رسیدگی به من رفت، چشم بستم. ذهنم پر کشید به سوی او... .
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمان بسته‌ام غلتید. چشمانم را باز کردم، چندبار پلک زدم تا دوبینی‌ام و تاری دیدم برطرف شود. از پشت حلقه‌های اشکی پرده‌ای اطراف تختم دیدم و من که روی تخت سفت و سخت دراز کشیده بودم. حالا دیگر هیچ‌ک.س کنارم نبود، خس‌خس سی*ن*ه داشتم و به شدت درگیر درد ماهیچه‌های شکمم که از سر سرفه‌های زیاد بود، شده بودم و با هر سرفه شکمم درد می‌کرد. کمی بعد زهرا به بالای تختم آمد و خودش سرنگ را با عجله پر کرد و سوزشی روی پوستم حس کردم و ماسک سبز رنگ را روی صورتم نهاد و کنار تختم نگران نشست، چشم بستم و همچنان در فکر حسام به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
با چند سرفه چشم گشودم، از روی تخت نیم‌خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم ماسک را از روی صورتم برداشتم. چند زن مریض دیگری در اتاق بودند و داشتند صبحانه می‌خوردند، نشستم و فکر کردم! دیشب را کم و بیش به‌خاطر آوردم. آهی کشیدم، صبحی دیگر آغاز شده بود و من باز هم بی‌هیچ امیدی در این زندگی ظلمانی نفس می‌کشیدم. نگاهم به در افتاد که یکی از رزیدنت‌های بخش همراه با پرستار وارد شد و مستقیم به گوشه اتاق رفت و شروع به معاینه مریض و نوشتن چیزی کرد، پرستار اما اول سراغ من آمد لبخندی زد و گفت:
- بهترید خانم دکتر؟
لبخند نیمه‌جانی زدم و سر تکان دادم، سرم مرا عوض کرد و گفت:
- بذارید ببینم آقای دکتر باز هم سرم تجویز می‌کنه یا نه؟
رزیدنت یک به یک مریض‌ها را کنترل کرد و پرستار هم روی مریض‌های دیگر داشت کارش را انجام می‌داد. تا به من رسید، نگاهی به تابلو کنار تختم کرد و فهمید که ذات‌الریه دارم، مرا معاینه کرد و رو به پرستار گفت:
- آنتی بیوتیکی که میگم رو برای خانم دکتر تزریق کنید عصر هم مرخص هستید.
کار پرستار که تمام شد روی تخت دراز کشیدم و باز به حسام فکر کردم آن‌قدر که عاقبت دوباره گریه‌ام گرفت پتو را روی سرم کشیدم و آرام و بی‌صدا اشک ریختم. در این چند روز جدایی نه من او را دیدم و نه او مرا، بال و پرم ریخته بود و غصه‌ی او راحت بعد از آن روز برفی مرا از پا انداخت.
چند لحظه بعد پتو از روی صورتم کنار رفت و زهرا با چشمان بهت‌زده به صورت سرخ شده از گریه من خیره شد. خودم را جمع و جور کردم و لبخندی زدم، سریع با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم حرفی نزدم.
زهرا دستم را گرفت و گفت:
- گریه نکن فرگل! بالاخره آتش عصبانیت حسام سرد میشه و تو رو می‌بخشه.
دوباره چشمهٔ اشکم جوشید، به زهرا حقیقت ماجرا را نگفتم. نمی‌توانستم به زهرا حقیقت را بگویم چون سرزنشم می‌کرد و طاقت نمی‌آورد و همه چیز را به حسام می‌گفت و اوضاع پیچیده‌تر می‌شد، او دروغم را باور کرده بود و تصور می‌کرد حقیقت را گفته‌ام و حسام مرا رها کرده است.
هق‌هق‌هایم شروع شد، زندگیم شده بود سراسر دروغ! به همه و همه دروغ می‌گفتم و هیچ از روی آن‌ها خجالت نمی‌کشیدم. از آن روزی که این کار شوم را قبول کردم اولین دروغ را به خودم گفتم که حسام قطعاً در ایران موفق نمی‌شود. برای او بهتر است در آمریکا تحقیقاتش را ادامه دهد و من با این کار پدرم را نجات می‌دهم و دومین دروغ را به پدرم گفتم و برای پوشاندن بقیه کارهای کثیف و دروغ‌هایم رشته‌هایی از دروغ‌ به هم بافتم و بافتم و حلقه‌هایی از آن را به گردن همه‌ی کسانی که دوستشان داشتم می‌انداختم به خیال این‌که با این دروغ‌ها دارم از خودم و آن‌ها محافظت می‌کنم. اما من در باتلاق این دروغ‌ها خودم را نابود کردم و همه‌ی کسانی را که دوستشان می‌داشتم را ازدست می‌دادم.
او هم از ناراحتی من اشک به چشمانش نشست و گفت:
- غصه نخور، بذار عصبانیتش بخوابه همه چی دوباره درست می‌شه. بهت قول میدم! دوباره میاد دنبالت و با هم آشتی می‌کنید مهم اینه که حقیقت رو فهمیده! با مادرش یعنی چه کار می‌کنه؟
اشک‌هایم را پاک کردم از ترس این‌که دروغ‌هایم برملا شود گفتم:
- زهرا نمی‌خوام دیگه در موردش حرف بزنم، حالم رو بد می‌کنه.
سری با تأسف تکان داد و گفت:
- باشه، غصه نخور! من ایمان دارم درست میشه.
جرعه‌ای آب به زور به من داد و بعد درحالی که می‌رفت گفت:
- بهت سر می‌زنم باز!
دردهای این چند روز حسابی در دلم غوغا کرده بود و مرا به بیمارستان کشانده بود. دوباره به دروغی که روز آخر به حسام گفتم اندیشیدم، درست با غلط دیگر چیزی نمی‌دانم، ناچار بودم احساساتم را خرد و بی‌ارزش کنم. دیگر با حماقت محض آخر همه‌چیز به بن‌بست رسیده بود با مرگ نمونه‌هایش کماکان او هم رختش را از ایران برخواهد بست و به آغوش مادرش بازخواهد گشت. ته این قصه بالاخره به این‌جا می‌رسید، مجبور بودم او را با دروغ‌هایم از خودم متنفر کنم تا با حقیقت تلخ خ*یانت من و مادرش روبه‌رو نشود! دیدن چهره پلید من و مادرش و این‌که ببیند به خاطر نفع خودمان چه کارهایی در حقش کردیم، راحت نیست. این‌طوری بهتر است تا بفهمد من و مادرش کمر همت بستیم تا رویاهایش را نابود کنیم. این دروغ را گفتم تا کمتر زجر بکشد، حالا باید تلاش کنم از تمام زندگیش ردپاهایم را پاک کنم گرچه هیچ‌وقت او از زندگی من نقشش نخواهد رفت. همیشه، هرجا که بروم در قلبم حفظش می‌کنم. ای کاش ان‌قدر دیر نمی‌فهمیدم دوستش دارم، ای کاش قبل از پیشنهاد مادرش می‌فهمیدم او چه کسی است. ای کاش ان‌قدر حماقت نمی‌کردم، ای کاش همان‌روزها که پدرم زنده بود به حرفش عمل می‌کردم و حقیقت را به او می‌گفتم، این خ*یانت بهای سختی داشت که او هم مجبور بود با من هزینه‌اش را بپردازد. زندگی‌ام حالا پر از ای‌کاش‌ها و حسرت‌ها و زمان‌های از دست رفته بود. پر از اشتباهاتی که دیگر پاک نمی‌شد و دست‌هایی که آلوده به خ*یانت بودند.
حوالی ساعت یازده بود که سر و کله میثم پیدا شد، نمی‌دانم با چه رویی آمده بود، نگران گفت:
- سلام، فرگل! حالت چه‌طوره؟ از وقتی شنیدم مریض شدی نگرانت شدم؟
سرد بدون آن‌که نگاهش کنم، گفتم:
- ممنون آقای دکتر، جای نگرانی نیست، من خوبم!
با وقاحت دوباره جلو آمد و کنار تختم نشست و گفت:
- من رو ببخش فرگل! باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم .
حرفی نزدم و منتظر شدم زودتر از پیشم برود. بعد که سماجتش را دیدم درحالی که دراز می‌کشیدم سرد گفتم:
- می‌خوام بیمارستانم رو عوض کنم، چی کار کنم؟
من‌من‌کنان گفت:
- والله... خیلی سخته. آموزش بیمارستان قبول نمی‌کنه، من هم شانسی تونستم این‌جا بیام خب آخه چرا می‌خوای بری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
به چشمانش خیره شدم و با لحن نیش‌داری رُک گفتم:
- از دست شما آقای دکتر!
خجالت‌زده و ناراحت با لکنت گفت:
- فرگل، من حق میدم از من ناراحت باشی. دیدن حال اون روز شما...
به او توپیدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم از زندگی من بیرون برید دیگه! از دست شما هم که شده هفت‌خوان رستم رو طی کنم، این کار رو می‌کنم و از این بیمارستان میرم.
نگاهش رنگ ناراحتی گرفت و از روی صندلی بلند شد و من هم نامردی نکردم و پتو را روی صورتم کشیدم. هرچند که آن بدبخت هیچ نقشی در جدایی ما نداشت و حتی با رفتار آن روزش ناخواسته کمکم کرد تا مقدمات جدایی را بچینم اما به خونش هم تشنه بودم.
صدای دور شدن گام‌هایش که آمد پتو را کنار زدم و با بغض او را نگریستم، سرفه‌هایی کردم و آهی سوزناک بیرون دادم. هنوز احساس کرختی داشتم، سر ظهر زهرا با ناهارش کنار من آمد.
آهی کشیدم و به زهرا گفتم:
- باید راهی پیدا کنم و زودتر از این بیمارستان برم تا قبل این‌که‌ ماجرای جدایی ما تو بیمارستان پر بشه.
زهرا متعجب گفت:
- فرگل تو واقعاً پا پس کشیدی؟
نگاهم را به او دوختم و گفتم:
- زهرا تو باور نمی‌کنی تموم شده؟ حسام همین که فهمید چه کارهایی کردم از من متنفر شد و الا من حال و روزم این بود؟
دستم را گرفت و گفت:
- باشه، درست! اون الان عصبانیه! بذار یه‌کم... .
حرفش را بریدم و با لحن خشنی گفتم:
- زهرا من بهت گفته بودم وقتی حقیقت رو بگم همه چی تمومه و ما جدا می‌شیم چرا اصرار داری درست میشه؟
دوباره بغض راه گلویم را بست، زهرا شانه بالا انداخت و گفت:
- باشه دختر! کم گریه کن، به‌خدا من فقط می‌خوام این دردها رو تو خودت نریزی که این‌طوری از پا بیفتی، گریه نکن حالا شاید وضعیت آروم بشه، تو یه‌کم عصبانی، اون هم همین‌طور! به زمان احتیاج دارید.
سکوت کردم، زهرا بعد از خوردن غذایش رفت و من دوباره دراز کشیدم در حالی که سرفه‌های چرکین امانم را بریده بودند و به او فکر می‌کردم و به داستانی که باید به دروغ برای زهرا سناریو کنم که بی‌عیب و نقص باشد و مرا در مخمصه نیاندازد. ساعت نزدیک به چهار بود، در انتظار ترخیص بودم، که حمید و پرفسور امینی و بهراد به عیادتم آمدند. بهت‌زده از روی تختم جابه‌جا شدم و دست‌پاچه شدم، حالم را جویا شدند با آن‌ها کمی تعریف کردم و آن‌ها نگرانم شده بودند. پرفسور امینی گفت:
- خب... خانم دکتر... کم‌کم باید خودت رو جمع و جور کنی که دیگه وضعیت شما رو هر طور شده قطعی کنیم.
جا خوردم، تصور می‌کردم حسام قضیه جدایی را به آن‌ها گفته باشد که حمید با خنده گفت:
- خانم دکتر جا خوردید چرا؟ بالاخره که باید رابطه‌تون رو رسمی کنید. حسام تنهایی نمی‌تونه آستین بالا بزنه یه وقتی تعیین کنید که مراسم نامزدیتون رو بگیریم.
آب به دهانم خشک شده بود، من‌من‌کنان گفتم:
- خب... آخه... خیلی زوده... می‌دونید... .
بهراد با خنده گفت:
- خیلی هم زود نیست‌ها! اون بسته‌ها رو که حسام گذاشت رو میز به نظر می‌رسید خیلی هم عجله داره.
حمید چشم غره‌ای رفت و پرفسور متعجب گفت:
- کدوم بسته‌ها؟
عرق از سر و رویم روان بود بهراد دست‌پاچه گفت:
- هیچی پروفسور! هیچی، یه شوخی بین ما جوون‌هاست.
من از خجالت سرخ و سفید می‌شدم و حمید به بهراد توپید و گفت:
- بهراد تو برو! عیادت بسه!
کف دستش را بالا برد و با خنده گفت:
- باشه، با اجازه‌تون!
بهراد از ما خداحافظی کرد و رفت، پرفسور امینی روی از او گرفت و گفت:
- نمی‌دونم به هرحال شما خیلی هم دیر کردید باید زودتر از این‌ها نامزدی می‌گرفتید. من گذاشتم به عهده خودتون ولی مثل این‌که از شما آبی گرم نمیشه.
دست‌پاچه برای متقاعد کردن او گفتم:
- آقای دکتر فعلاً زوده، هم من هم حسام این روزها بدجور سر این ترم آخری وضعیتمون سنگینه، بعد از فارغ‌التحصیلی و سال پدرم حتماً درستش می‌کنیم.
حمید: اِی بابا یک شب به جایی برنمی‌خوره.
- خودتون می‌دونید کلی کار داره، فعلاً حرفش رو هم نزنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سرفه‌ها امانم را بریدند. در این اوضاع بد میان من و حسام، دیگر بدتر از این نمی‌شد ‌که حرف نامزدی را پیش بکشند و جدایی ما زودتر از هرچیزی به گوش همه برسد. جدا از آن هرکسی نخود آش می‌شد که این قضیه را حل و فصل کند و من چه توضیحی داشتم به آن‌ها درباره جدایی بدهم؟ در همین لحظه حمید گوشی‌اش زنگ خورد جواب داد و گفت:
- سلام، اومدیم عیادت خانومت! بیا این‌جا دکتر کجا رفتی؟ انتظار داشتم از کنار خانمت جُم نخوری پس کجا رفتی؟ بیا کبوتر عاشق باهات کار داریم، بیا دیگه اَدا نیا! مهمه.
پروفسور امینی رو به حمید گفت:
- بگو بیا این‌جا موضوع رو قطعی کنیم.
حمید پشت گوشی گفت:
- بابا این‌جاست میگه بیا موضوع مهمیه باید راجع بهش تصمیم بگیریم.
به زور و اصرار سعی داشت حسام را متقاعد کند که بیاید.
پدر حمید نگاهی به من انداخت و گفت:
- خانم دکتر هرچه زودتر سر و سامون بگیرید خیال ما هم راحت‌تره، به نظر من که بهتر هرچه زودتر عقد دائم کنید! حسام با مادرش صحبت کرده؟
سرفه‌های خلطی و چرکینی تنها جواب من بود. اسم مادرش که می‌آمد چهل‌ستون بدنم می‌لرزید. تا این‌که بالاخره حسام آمد، در بدو ورود نگاه سردش با نگاه من گره خورد، قلبم تندتند شروع کرد به زدن! دلم مانند کبوتر زخمی بال اسیر در چنگال گربه بود که تقلا می‌زد، دستانم را زیر ملحفه پنهان کردم و تا لرزش آن را مخفی کنم. زودتر نگاهم را از او گرفتم تا متوجه حال درونی‌ام نشود. سعی کردم مثل خودش بی‌توجه و همان‌قدر سرد باشم، آن‌ها شروع به خوش و بش کردند، عموی حسام گفت:
- گفتم بیای که بهت بگم انشاءالله بعد از این‌که حال خانم دکتر خوب شد بهتره برای مراسم عقد آماده بشید.
سنگینی نگاه حسام را روی خودم حس کردم اما از شدت استرس و نگرانی که از بابت ماجرای جدایی داشتم پتو را در مشتم فشردم و سعی می‌کردم که خودم را کنترل کنم، منتظر بودم حسام از تمام شدن رابطه ما بگوید، سرفه‌ها اجازه نمی‌دادند بفهمم چه می‌گویند. اما حسام خونسرد گفت:
- فرگل تا سال پدرش درنیاد نمی‌خواد مراسم بگیره من هم به تصمیمش احترام گذاشتم.
همه به من نگاه کردند، بیشتر از همه من جا خورده بودم! خودم را جمع و جور کردم و بدون این‌که به حسام نگاه کنم گفتم:
- درسته پروفسور من فعلاً آمادگیش رو ندارم. هنوز نمی‌تونم لباس سیاه رو دربیارم.
- اما دخترم می‌دونم از دست دادن عزیزت خصوصاً پدر و مادر خیلی دردناکه ولی خود من به عنوان یک پدر دوست دارم که فرزندام شاد باشند، قطعاً پدر خدابیامرزت هم همین رو می‌خواد.
- خدا سایه شما رو بالای سر عزیزاتون حفظ کنه ولی بهم فرصت بدید، پدرم برای من یک نفر نبود. من تو یه روز همه کَسم رو از دست دادم.
حسام خونسرد و بی‌تفاوت گفت:
- پس حرفی نمی‌مونه!
هردو سری تکان دادند، حسام زودتر از جمع جدا شد و گفت:
- من باید برم سر بخش خودم، فعلاً.
رفتنش را نظاره کردم و پتو را در مشتم فشردم. مدتی بعد پروفسور امینی و حمید هم رفتند. نمی‌دانم چرا... چرا حسام حرف از جدایی نزد؟ چرا چیزی نگفت؟ شاید آن لحظه را مناسب گفتن حقیقت نمی‌دانست. آرزو داشتم حرف جدایی ما را به کسی نگوید، تصور این‌که خبر جدایی ما مثل خبر محرمیت من و حسام در بیمارستان بپیچد دیوانه‌ام می‌کرد. این‌که چه‌طور هردوی ما سرمان را بالا کنیم و از آبروی‌مان دفاع کنیم؟ درحالی‌که با این فکرها دست و پنجه نرم می‌کردم سری با تأسف تکان دادم و بعد آهسته سرم را از دستم کشیدم و وسایلم را برداشتم و به طرف پذیرش رفتم تا کارهای ترخیص را انجام بدهم. به ایستگاه پرستاری رفتم و سعی کردم موضوع را حل کنم، پرونده‌ام را برداشتم و به یکی از اینترن‌های داخلی سپردم تا سر فرصت از دکتر بخش بخواهد مُهر ترخیصم را بزند. از شدت آنتی بیوتیک‌های قوی که بهم تزریق شده بود سرم گیج می‌رفت، سرفه‌های شدید باعث دل دردم شده بود و حس می‌کردم عضلات شکمم درد می‌کند. هنوز احساس کرختی داشتم، برای کارهای ترخیص هر از گاهی بین راه می‌نشستم که زهرا به یک‌باره مرا در راهرو دید و کلی سرم غرولند کرد، اصرار کرد که دیرتر ترخیص شوم تا با هم به خانه بریم! اما قبول نکردم.
پالتویم را به خودم نزدیک کردم. عرق سردی روی پیشانی‌ام بود و ضعف و بی‌حالی گام‌هایم را سست کرده بود. آن را پاک کردم، با قدم‌های بی‌رمق و کشیده‌ای به سمت خروجی می‌رفتم. هر از گاهی نفس کم می‌آوردم و بین راه می‌نشستم و سرفه می‌زدم و دوباره به سختی بلند می‌شدم و به راه می‌افتادم که ماشین حسام با سرعت زیادی از کنارم گذشت و بعد از ثانیه توقف در کنار نگهبانی از نظر ناپدید شد. از دیدنش قلبم فشرده شده بود، شمرده‌شمرده نفس کشیدم. نمی‌خواستم گریه کنم، بالاخره کاری بود که برای او و من بهترین راه بود.
تاکسی گرفتم و سرم را به شیشه تکیه دادم. ذهنم از او پر شده بود و تمام برخوردهایی که از اول آشنایی تا جدایی جلوی چشمانم مجسم شد. آهی سوزناک کشیدم، به خانه زهرا که رسیدم گوشه‌ای غم‌باد گرفتم تا مریم آمد و مرا از آن تنهایی مرگ‌بار بیرون کشید.
بعد از دو روز گذراندن دوره نقاهت بیماریم به سرکار برگشتم کارم در بخش داخلی نیز تمام شد. البته که به خاطر این تاخیرها در رفتنم و این پیچاندن‌ها آموزش به شدت با من برخورد کرد و رزیدنت ارشد بخش هم در دادن نمره کم برایم اتمام حجت کرد. در این بین نمونه‌های آزمایشگاهی حسام هم یکی‌یکی داشتند تلف می‌شدند و این دومین ضربه سهمگین از سوی من به او بود تا الان از نمونه‌های سری اول و دوم فقط پنج نمونه باقی مانده بود که من می‌دانستم آن‌ها هم عاقبت تلف می‌شوند و من با عذاب وجدانی که نسبت به قبل سرگشته‌ترم کرده بود، دست و پنجه نرم می‌کردم. تمام تحقیقات حسام را من نابود کردم، تلاش و عمری که او و همکارانش پای این تحقیقات گذاشته بودند را نابود کردم. بی‌گمان اگر حسام می‌فهمید که پشت همهٔ این قضایا و من و مادرش بودیم نابود می‌شد. اگر می‌فهمید دو نفر از نزدیک‌ترین آدم‌هایی که کنارش بودیم باعث نابودی هدف‌هایش شدیم نابود می‌شد. هریک به خاطر خودخواهی‌های خودمان؛ مادرش برای این‌که حسام را نزدیک خود نگه دارد و سرمایه‌های بزرگی از هوش او به دست بیاورد و من که به خاطر تهدیدها و ترس‌هایم هرکاری آمد کردم. حسام هرگز مرا نخواهد بخشید حتی اگر حقیقت را بفهمد، به خاطر تأخیری که در تحقیقاتش به وجود آوردم هرگز از من نخواهد گذشت. تحقیقاتی که او با تمام اطمینان و امیدش پیش می‌برد و من همه را محو و نابود کردم. او تمام زندگی و رفاهش را در آمریکا رها کرد تا در ایران کمکی کند و من همه‌ی آرزوهایش را برباد دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
دیگر روی نگاه کردن به حسام را هم نداشتم و هر طور شده می‌خواستم از آن بیمارستان هم بروم. با جدیت تمام تلاش‌ها و پیگیری من برای جابه‌جایی از بیمارستان ادامه داشت اما به قول میثم شرایط سخت و رفتن به بیمارستان دیگر بس محال بود و تنها راه آن شاید یک رابط قوی می‌توانست باشد. چه‌قدر التماس نگار کردم تا کاری برایم در بیمارستان خودش بکند ولی به خاطر قضیه نامزدی من و حسام به شدت از من دلخور بود و انتظار پنهان کاری از من نداشت. اما بالاخره راضی شد که پیگیر شود ولی اظهار امیدواری نکرد، همچنین برای ماه دیگر قرار بود عقد کنند. بالاخره یک خبر خوش در زندگی خاکستری من کمی حالم خوش کرد! در این بین حسام سعی می‌کرد خم به ابرو نیاورد. لااقل جلوی من این‌طور وانمود می‌کرد، طوری رفتار می‌کرد که انگار من وجود ندارم، نه نگاهم می‌کرد نه دیگر برایش مهم بودم. رفتارش شده بود همان حسام سابق! از مُردن نمونه‌ها کم و بیش حمید را می‌دیدم که ناراحت بود اما هنوز آن پنج نمونه باقی مانده امید او و حسام شده بود. من نیز وارد بخش مغز و اعصاب شدم و این سخت‌ترین قسمت دوره کارورزی‌ام بود چون دقیقاً وارد قسمتی شده بودم که به حسام نزدیک بودم، هرروز قرار بود او را ببینم و حتی شاید از او کمک بخواهم، بنابراین با جدیت بیشتری پیگیر این بودم که کسی را در بیمارستان دیگر پیدا کنم و نزدیک حسام نشوم. گرچه تلاشی بیهوده بود و آموزش بیمارستان سرسختانه آب پاکی به روی دستانم ریخت.
امروز اولین روز ورودم به بخش مغز و اعصاب بود، بوی بهار می‌آمد با این حال بدن من هنوز ضعیف بود و سرمای زمستان را بیشتر از گرمای بهار حس می‌کردم پالتویم را به خودم نزدیک کردم. سرفه‌های طولانی باز عضلات شکمم را به درد آورد. وارد بیمارستان شدم، چشمانم در جستجوی او بود! هر لحظه دلم تمنای دیدن او را می‌کرد.
وارد بخش اعصاب که شدم بی‌قرارتر شدم، در این یک هفته ثانیه‌ای نبود که به یادش نباشم و لحظه‌ای نبود که آشکار و پنهان چشمانم در جستجوی او بیمارستان را دو‌دو نکرده باشد. کار اولم در بخش سکته مغزی بود، عده‌ای از بیماران که بخشی از بدنشان لمس شده بود روی تخت خواب بودند، شرح‌حال آن‌ها را گرفتم و خودم را با خلاصه پرونده‌های بیمار مشغول کردم، چندنفر از آن‌ها باید سوندگذاری می‌شدند. بعد از انجام کار بخش مربوطه طاقت نیاوردم و با پاهایی که اختیارش در دست خودم نبود به طرف اتاق حسام رفتم، دزدکی از پنجره اتاقش نگاه کردم. کسی در اتاق نبود. سرخورده در حالی که خودم را سرزنش می‌کردم به سرکارم برگشتم، سرظهر داشتم به بخش آزمایشگاه می‌رفتم بین راه او را دیدم که دست در جیب روپوش گذاشته بود و متفکر بدون این‌که حواسش به کسی باشد داشت از روبه‌رو می‌آمد. لرزشی تمام سرتاپایم را فرا گرفت، تمام بدنم مثل ضربان قلب شده بود. این چه حالی بود؟ چه حالی بود که تا از او دور می‌شد قلبم دیوانه‌وار می‌تپید و دل و جانم برای او پر می‌کشید. با سرفه‌های من از فکر بیرون آمد نیم‌نگاهی به من انداخت و بی‌توجه از کنارم گذشت، دلم برای آن حال او بدجور می‌سوخت. باعث همه این زجرهای او من بودم.
بین راه یکی همکلاسی‌های را دیدم که گفت:
- خانم دکتر اسم‌تون رو برای همایش نوشتم. فراموش نکنید.
- همایش؟
- همایش اِم‌اِس دیگه! گفتم بهتون بگم جا نمونید.
- وای ممنون آقای دکتر! خوب شد یادم انداختید یه بخشی از نمره کارورزیه.
- فردا سالن همایش دانشگاه ساعت دو برگزار میشه.
سر تکان دادم و به آزمایشگاه رفتم کارم را انجام دادم و بعد از اتمام کارم به خانه برگشتم.
کنار پنجره ایستاده بودم گوشه پرده را به عقب زدم و به نقطه نامعلومی چشم دوختم، ذهنم مثل همیشه پر شد از حسام، نمی‌دانم حالا با شکست در تحقیقاتش چه تصمیمی خواهد گرفت. بی‌گمان برای سال جدید به آمریکا بازمی‌گشت، سوزش چند قطره اشک از چشمم و روان شدنش از گوشه چشمم تا کنار بینی‌ام را حس کردم. جوری احساس درهم شکستگی می‌کردم که اگر بر خودم و احساسم غلبه نمی‌کردم و با سختی آن را کنترل نمی‌کردم قید این دو سه ماه آخر پزشکی را می‌زدم و برای همیشه به جایی دور می‌رفتم. بی‌گمان او دیگر این‌جا نمی‌ماند و به آمریکا می‌رفت و پرونده‌ی احساس ما برای همیشه با رفتنش بسته می‌شد. اما من چه کار می‌کردم. همین از دور دیدنش برایم یک امید بود که صبح به خاطرش بلند می‌شدم، بدون او با خاطره‌هایی که صفحه‌ی سیاه و سفید زندگیم را رنگ داده بود چه می‌کردم؟ خاطره‌هایی که هر روز مرا تا لبه مرگ می‌بردند و زنده می‌کردند. هر کدام خنجر زهرآگینی به قلب شکسته من می‌کردند.
تند و سریع قبل از این‌که کسی ببیند اشک‌هایم را پاک کردم که از چشمان تیزبین زهرا دور نماند. دستی صمیمی شانه‌ام را فشرد و کنارم ایستاد و دست دور شانه‌ام حلقه کرد و گفت:
- چرا ان‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ من قول میدم همه‌چی درست میشه.
بغض‌آلود گفتم:
- تو مثل این‌که عمق فاجعه رو باورنکردی؟! من کاری کردم که هرچی عشق و دوست داشتن رو زیر سوال برد. کی رو دیدی به کسی که دوستش داره ضرر بزنه؟ اون تو دوست داشتن من سنگ تموم گذاشت، به من ثابت کرد دوستم داره. وقتی پدرم مُرد لحظه‌ای من رو به حال خودم نذاشت‌. من چی کار کردم؟ وقاحت رو به حدش رسوندم، نمک خوردم نمکدون شکستم، هضم این براش خیلی سخت بود زهرا! من بهش حق میدم از من برای همیشه متنفر باشه.
زهرا شانه‌ام را فشرد و گفت:
- باشه، ان‌قدر غصه نخور! بالاخره یه راهی برات باز میشه.
سپس زهرا مرا در آغوشش فشرد و گفت:
- من دلم روشنه.
در حالی که در آغوش زهرا می‌گریستم گفتم:
- زهرا این چه اشتباهی بود من کردم؟
زهرا که از حرف‌های دوپهلو من جز آن دروغ‌‌هایی که به خوردش داده بودم چیزی درک نکرده بود تلاش می‌کرد دلداریم دهد و مرا امیدوار به بخشش حسام کند. آن شب هم گذشت، تا نیمه‌های شب بغض کرده، خاطراتم با حسام را مرور می‌کردم و می‌گریستم. برای نمونه‌هایی که از بین بردم هم گریه می‌کردم، حتی راهی پیدا نمی‌کردم که به او همه چیز را بگویم و خلاص شوم. مثل یک بزدل در سوراخ تنهایی و ترس‌های خودم خزیده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم، این اواخر حتی زیر لب با او حرف می‌زدم. از دلتنگی‌هایم برایش می‌گفتم، از عذاب وجدان‌هایم می‌گفتم. روزی هزار بار جلوی او خودم را توجیه می‌کردم. آه از دردهای عاشقی، چه‌قدر دلم با تمام وجود او را می‌خواست. آن نگاه مهربان، آن آغوش دلچسب، آن چشمان سبز را... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
صبح زود دوان‌دوان با گزارش کار به مورنینگ رفتم، شانس آوردم که هنوز دکتر رهبر نیامده بود. نفس‌زنان ما بِین بچه‌ها نشستم. منتظر دکتر رهبر و دو تا دیگر از رزیدنت‌ها بودیم.
در همین لحظه حمید و یکی از رزیدنت‌ها در کنار زن جوانی که چهره زیبا و مجذوب کننده‌ای داشت لبخندزنان وارد شدند، همه به احترام آن‌ها ایستادیم. تمام حواس من پی آن دکتر غریبه‌ای بود که به جای دکتر رهبر آمده بود. خودش را دکتر شریفی معرفی کرد. اصلاً فکرش را نمی‌کردم با این سن فلوشیپ ام‌اس باشد، آن‌طور که معلوم بود به جای دکتر رهبر به این بیمارستان آمده بود. همه نگاه‌ها به او خیره شده بود، به بغل دستی‌ام گفتم:
- شهره این کیه؟
- والله جدید اومده، می‌بینی! تخصصش رو از فرانسه گرفته ولی برا فلوشیپ تو بیمارستان خودمون داره دوره می‌گذرونه. خیلی جوونه! بچه‌ها می‌گفتند، جز نخبه‌هایی بوده که جهشی کنکور داده و تو سن سی سالگیش هم داره فلوشیپ می‌گیره زیر نظر پروفسور امینی داره تعلیم می‌بینه!
ابرویی بالا انداختم، هر کسی شروع به ارائه گزارش‌های مربوط به بیمار خودش شد و و روش‌های درمان آن را گفت. فرصت را غنیمت شمردم و همان‌طور که حواسش به ارائه گزارش‌ها بود، زیرچشمی به او خیره شدم. دختر زیبایی به نظر می‌رسید چشمان درشت خاکستری رنگ با دو ردیف مژه‌های مشکی، صورتی استخوانی و فک زاویه‌دار در ترکیب با گونه‌هایی برجسته که گویی صورت او را با ظرافت زیادی تراشیده بودند. پوستی سفید و بشفافی بسان آینه داشت و بینی قلمی و متناسب با چهره‌اش در کنار لب‌هایی قلوه که رُژی مات به روی آن خوابیده بود چهره‌ی محشری را ساخته بود. گشتم تا ایرادی در چهره‌اش پیدا کنم ولی نبود. همه ترکیب چهره به هم می‌آمدند در حالی که جزء به جزء آن‌ها هم زیبا بود. چند تار موی رنگ شده بلوند از زیر مقنعه‌اش خودنمایی می‌کرد که زیبایی‌اش را دو چندان کرده بود.
همچنان محو صورت دکتر شریفی بودم و متوجه خواندن اسمم نشدم همان‌طور به او زل زده بودم و چهره‌ی او را با خودم مقایسه می‌کردم که نگاهم دکتر شریفی مثل بقیه که منتظر عکس‌العمل من بودند در نگاهم تابیده شد. با سقلمه شهره دست‌پاچه به خودم آمدم شرم‌زده و هول کرده، برگه‌های گزارشم از روی میز به زمین ریختم. تمام نگاه‌ها به سوی من خیره گشته بود. از خجالت گر گرفتم، حمید با اشاره‌ی چشم مرا دعوت به آرامش کرد. معذرت‌خواهی کردم و شروع به جمع کردن گزارش‌ها از روی زمین کردم. خجالت‌زده با کلی معذرت‌خواهی به طرف میز انتهای سالن رفتم و فلشم را زدم و شروع به توضیح گزارش بیمارم کردم. هیچ اندازه ان‌قدر دست‌پاچه و بی‌اعتماد به نفس نبودم، سعی می‌کردم تمرکزم روی گزارشم باشد. عجب صبح نحسی بود وقتی توضیحات من تمام شد. اولین کسی که لب به سخن گشود دکتر شریفی بود، گفت:
- رزیدنت معالج بخش کیه؟
استرس عجیبی گرفتم، دلم به یک‌باره به شور افتاد گفتم:
- دکتر برزویی.
پس از او سوالات رزیدنت‌ها رگباری ادامه داشت و من ناچار بودم پاسخ بدهم.
دکتر رشیدی: با ایشون درمیون گذاشتید تشخیص‌تون این بوده؟
- بله! ولی خب ایشون چندتا آزمایش دیگه هم نوشتند تا تشخیص نهایی معلوم بشه.
حمید: نتایج آزمایشات رو یه بار دیگه بگید!
وضعیت آزمایش‌ها را روی اسلاید نشان دادم و درباره آن توضیح دادم.
دکتر شریفی:گفتید درمان پیشنهادی‌تون چی بود؟
- بنزودیازپین، آنتی‌هیستامین و کورتون.
- خب، من تشخیصم با شما کمی متفاوته. به نظر می‌رسه تا آزمایشات نهایی نمیشه تشخیص خیلی قطعی داد ولی من تشخیص میگرن از نوع BPV بود. مشکوک به اِم‌اِس هم نیست چون دو بینی هم همیشه نداره. لطفاً خانم دکتر دوباره بررسی کنید.
سکوت کردم. ابرویی بالا داد و با اشاره دست گفت که به سرجایم برگردم، تشخیص بقیه بچه‌ها همه درست بود جز تشخیص من و این بشدت خجالت‌زده‌ام کرد. هرچند دکتر شریفی تشخیص قطعی نداد اما حس بدی داشتم و از جمع اینترن‌ها فقط تشخیص من مشکوک بود.
از مورنینگ که بیرون آمدیم و یک‌راست به سراغ آزمایشات بیماری که تشخیص آن مشکوک بود رفتم. تمام آزمایشات را نگاه کردم و احتمال اِم‌اِس هم رد شده بود. دوباره شروع به بررسی کردم و دست آخر هم فهمیدم دکتر شریفی تشخیصش درست بود. چون نظر قطعی را اتند بخش دکتر حسین‌پور قبل از این‌که حرفی بزنم BPV تشخیص داد.
ساعت سه عصر به سالن همایش دانشگاه رفتم به دور از بقیه بچه‌ها خواستم تنها باشم بنابراین در ردیف‌های وسط که خالی بود روی یکی از صندلی‌ها جا خوش کرده بودم که میثم هم سر و کله‌اش پیدا شد و کمی بعد با تردید به طرفم آمد. عجب رویی داشت این بشر دست بردار نبود. واقعاً کشش او را نداشتم آمد و سلامی داد سرسنگین جوابش را دادم او ناچار رفت هم‌ردیف من با فاصله چند صندلی از من نشست.
کم‌کم سالن همایش شلوغ شد. موضوع همایش درباره ام‌اس و پیشرفت آن بود. که در انتهای سالن چشمم به دکتر شریفی خورد که گوشه‌ای ایستاده بود و با دکتر حسین‌پور صحبت می‌کرد. در همین لحظه حسام و حمید لبخندزنان به آن‌ها پیوستند، تمام تمرکزم روی حسام بود. چند لحظه بعد بقیه رفتند و فقط حسام و دکتر شریفی ماندند، دکتر شریفی با او صحبت می‌کرد و حسام همچنان که به او خیره شده بود و تمام حواسش به او بود، لبخندی می‌زد و سری به علامت تأیید تکان می‌داد، چه‌قدر دلم برای لبخند او تنگ شده بود. من با کاری که با او کردم لبخندش را این ‌روزها از روی لبش هم دزدیدم، کمی زیرچشمی آن دو را نگاه کردم و حسام را زیرنظر گرفتم باز هم خواه و ناخواه از این‌که به او لبخند می‌زد، حسادت می‌کردم. چند لحظه بعد از هم جدا شدند و حسام که از روبه‌رو می‌آمد. نگاهش با من که از سر کنجکاوی گردن کج کرده بودم تا آن‌ها را دید بزنم گره خورد. زود خودم را جمع جور کردم و مغرورانه و بی‌تفاوت چشم از او برگرفتم. در حالی که در درونم خودم را می‌خوردم از این‌که مچم را حین دید زدنش گرفته، او که رفت طاقت نیاوردم و بلند شدم به بهانه آب خوردن از سالن همایش بیرون رفتم. لحظه‌ای بیرون از سالن ایستادم تا بیاید، اما نیامد و سالن داشت کم‌کم پر می‌شد. بعد دوباره داخل شدم هنوز جایم خالی بود ولی آن ردیف پر شده بود. رفتم دو سه ردیف عقب‌تر نشستم، چراغ‌های سالن خاموش شد و فقط نور سن سالن روشن بود و یکی از رزیدنت‌های سال آخر مغز و اعصاب محیطی برای معرفی بیماری ام‌اس رفت و شروع به توضیحاتی درباره ام‌اس و نشان دادن اسلایدها کرد. به سختی تمرکزم را روی حرف‌های او گذاشتم، گرچه خیالات باعث می‌شد حواسم از آن پرت شود. کار او که تمام شد دکتر حسین‌پور توضیحات تخصصی درمان و پیشگیری را مطرح کرد و یک ربع هم او شروع به صحبت کرد و پس از آن هم دکتر شریفی درباره متدولوژی درمان‌های نوین ام‌اس صحبت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین