جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,878 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
به زور زهرخند روی لبم را جمع کردم و سعی کردم کمی بر احساساتم غلبه کنم. بالاخره که انتهای آن شب با رو شدن حقیقت همه‌ چیز قرار بود معلوم شود، سعی کردم حالم را کنترل کنم و گفتم:
- اشکالی نداره آقای دکتر، راحت باشید برای من فرقی نمی‌کنه کجا بنشینم.
زن عمو حسام لبخندی زد و گفت:
- البته که فرق می‌کنه، دخترم کنار نامزدت بنشین، شما جوونید و تو دورهٔ نامزدی دوست دارید کنار هم باشید.
از شنیدن این حرف دکتر شریفی حیران شد. چشمانش از فرط تعجب گشاد شدند و متحیر به حسام نگریست، بعد با بهت گفت:
- واقعاً؟ من نمی‌دونستم شما با هم نامزدید‌، آخه تو بیمارستان زیاد شما رو کنار هم ندیدم، واقعاً از این خبر جا خوردم.
حمید لبخندی زد و به شوخی گفت:
- حق دارید خانم دکتر! ما هم اولین بار وقتی فهمیدیم قصدشون برای ازدواج جدیه جا خوردیم. این دوتا اصلاً بروز نمی‌دادند، ماشاءالله خیلی تودار و با سیاست رفتار می‌کنند.
همه لبخندی زدند و من و حسام در سکوت خود غرق بودیم. دکتر شریفی با بهت و دست‌پاچگی گفت:
- تبریک میگم، چه‌قدر آروم و بی‌صدا پیش میرید، راستش خیلی جا خوردم.
لبخند تصنعی به لب راندم و برای سوزاندن او گفتم:
- راستش به نظرم درست نیست آدم همه‌جا جار بزنه که تو زندگیش چی می‌گذره! من و حسام هم خیلی پخته رفتار می‌کنیم سر همینه خیلی‌ها باورشون نمیشه ما چه‌قدر همدیگه رو دوست داریم، ولی عجیبه خانم دکتر! مگه ممکنه تو بیمارستان ما باشید و پرسنل درباره ما چیزی بهتون نگفته باشند؟ اون‌جا که حرف مثل نقل و نبات می‌چرخه چه‌طور نشنیدید؟
نگاهم به سمت حسام برگشت و منتظر عکس‌العملش شدم، از حرفم لبخند کجی به لب راند و خطاب به من گفت:
- دکتر شریفی بسیار خانم محترمی هستند، از منش و برخورد ایشون کاملاً معلومه. پس واضحه که چرا تا الان متوجه نامزدی ما نبودند، چون حواس‌شون به زندگی بقیه نیست.
از این‌که حسام از او دفاع می‌کرد سوختم، لب به هم فشردم و سعی کردم کنترل اوضاع را به دست بگیرم و با حالت شوخ‌طبعانه‌ای گفتم:
- درسته! منم وقار و منش ایشون رو شناختم و الا تا الان ساکت نمی‌نشستم.
همه از حرف من خنده‌ای به لب راندند، حسام ابرویی بالا انداخت و مرا نگریست. دکتر شریفی با سیاست خودش را کنترل کرد و گفت:
- تبریک میگم بهتون، خوشبخت بشید.
عموی حسام دیس را به طرف ما گرفت و خطاب به ما گفت:
- شما هم بهتره یه سر و سامونی به این رابطه بدید باید زودتر نامزدی بگیرید.
حسام نگاهی به من کرد و با لبخند حاکی از تمسخر گفت:
- راستش من و فرگل در این مورد با هم صحبت کردیم و... .
جنبیدم و زود حرفش را بریدم و مصمم گفتم:
- نتیجه رو بهتون تو یه وقت مناسب میگیم.
زن عمو: چه وقتی از الان بهتر عزیزم؟
حمید: اصلاً اصل مهمونی امشب به خاطر شماست، بگو ببینیم کی شیرینی افتادیم.
عرق سردی روی پشتم نشست. از حسام بعید نبود پای جدایی را پیش بکشد، آن‌وقت سکه یک پول می‌شدم. قبل از این‌که حسام لب باز کند گفتم:
- مزه‌اش به اینه که کمی منتظر بمونید، ما باید یه سری از کارها رو سر و سامون بدیم قطعی که شد بهتون میگیم.
حسام ابرویی بالا داد و به من زل زد. طلبکارانه نگاهش کردم، عموی حسام گفت:
- به ما هم بگید خودمون کمک می‌کنیم کارها زودتر سر و سامون بگیره.
با لبخندی گفتم:
- چشم! به زودی میگیم بذارید اول یه سری کارها حل و فصل بشه، چشم!
همه مشغول صرف شام بودند اما شام از گلویم پایین نمی‌رفت. شروع به بازی کردن با غذایم کرد؟ از این دوگانگی که در وجودم می‌تاخت خرد و کلافه بودم. عقلم او را پس می‌زد ولی دلم دو دستی به او چسبیده بود و رهایش نمی‌کرد.
با صدای زن عموی حسام افکارم از هم پاشید:
- عزیزم غذا رو دوست نداری؟
دست‌پاچه قاشقم را پر کردم و گفتم:
- چرا... چرا! خیلی دوست دارم. دست‌تون درد نکنه.
و قاشق را در دهانم تپاندم لبخندی زد و گفت:
- نوش جون.
حسام زودتر از ما دست از غذا خوردن کشید و به سالن رفت. من هم که اشتهایم را از دست داده بودم بعد از تشکر کردن از سر میز بلند شدم و به سالن پذیرایی رفتم. او را دیدم که پشت به من جلوی پنجره ایستاده بود و دست در جیب‌های شلوارش فرو کرده بود. با کمی مکث به عکس منعکس شده چهره‌اش به روی پنجره خیره شدم که سگرمه‌هایش درهم و غرق در فکر بود. کمی نزدیکش شدم متوجه حضور من شد و همان‌طور که تصویر قامت من روی پنجره نقش بسته بود به من خیره شد. هردو از طریق پنجره به هم زل زده بودیم. غم عالم به دلم ریخت و باز از نگاهش دلم لرزید. او با همان سگرمه‌های درهم و نگاهی غم‌آلود به من زل زده بود. آهسته با صدایی که از ته گلویم خارج می‌شد و به زور شنیده می‌شد گفتم:
- متأسفم.
کمی مکث کردم و همان‌طور که به خودم می‌پیچیدم گفتم:
- از این‌که سر شام نذاشتم واقعیت رو بگی.
سری چرخاند به طرفم در چشمان سبزش ناآرامی موج می‌زد اما هنوز سگرمه‌هایش و آن ابروهای پرپشت خوش‌فرم مردانه‌اش در هم گره خورده بود.گویا می‌خواست چیزی بگوید؛ قلبم تندتند می‌زد کمی مکث کرد و بعد دوباره سری تکان داد و با لحنی که برودتش دلم را در اندوهی عظیم فرو می‌برد، گفت:
- مهم نیست! به وقتش این بازی رو خودم تموم می‌کنم که دیگه تو شرایط سختی قرار نگیریم.
روی برگرداند و به طرف مبل رفت من همان قسمت میخکوب بودم و گوشه‌ی لباسم را چنگ زدم بغضم را فرو می‌خوردم. چه‌قدر دلم می‌خواست می‌گفتم: پشیمانم! برای همه رازهایی که در دلم نگه داشتم. پشیمانم برای این که ترکت کردم. پشیمانم از این‌که راهم را اشتباه رفتم. از این‌که فرصت‌ها را از دست دادم. از این که ترس را بر احساساتم ترجیح دادم و گردن به زورگویی‌های مادرت نهادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حسام بی‌توجه به حال منقلب من روزنامه‌ای که روی میز بود را برداشت و شروع به خواندن کرد. لب بهم فشردم و گوشه‌ای دور از نظر او نشستم که دکتر شریفی هم به ما پیوست و حسام با لبخندی اذن داد که او به کنارش برود و من که بیش از این طاقت لگدمال شدن غرورم را نداشتم سالن را ترک کردم. درحالی که با بغض در گلویم در جدال سختی بودم، رفتم و جلوی تابلویی که بر روی دیوار پذیرایی نصب شده بود، متوقف شدم درحالی که به ظاهر به آن خیره شده بودم اما تمام فکرم از نیش و کنایه‌های او پر شده بود و دردی احساسی عمیق وجودم را درهم می‌شکست. نه راه حلی برای بیرون شدن از مخمصه عشق داشتم و نه طاقت این بی‌مهری‌ها و ماندن و سوختن را داشتم. فکر کردم ترکش کنم می‌توانم از او دل بکنم. من به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک کرده بودم. مقصر من بودم. من و تصمیمات احمقانه‌ام که در چاه دروغه‌ایم گرفتارم کرده بود. من به قول حسام به جای حل کردن مشکلم از آن فرار کرده بودم و آسان‌ترین و بدترین راه یعنی چشم فرو بستن از این عشق و میدان دادن به ترس‌هایم را انتخاب کردم اما خبر نداشتم با این تصمیم بیشتر همه‌چیز را به هم ریختم و خودم را در آتشی انداختم که هی گر می‌گرفت و خاموش نمی‌شد، حالا هرچه می‌گذشت می‌دیدم چه اشتباه بزرگی کردم. هرروز دلم تمنای بودن با او را داشت اما با لجاجت و یک غرور متعصبانه روی این احساس سوزنده سرپوش می‌گذاشتم و راهم را به جلو می‌رفتم چرا که شهامت روبه‌رو شدن با حقیقت را نداشتم.
صدای حمید افکارم را از هم گسیخت، برگشتم و به او نگریستم؛ او کنارم ایستاد و گفت:
- تابلو مهنوشه! بابت این تابلو تو مسابقات هنری کشوری جایزه اول رو گرفت. چه‌قدر اون شب خوشحال بود. برای همین یکی دوباره ازش کشید و به همه‌مون هدیه داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- مگه ایشون رشته‌شون معماری نیست؟
- چرا ولی به صورت حرفه‌ای نقاشی هم می‌کرد.
دوباره به تابلو نگاه کردم و درحالی که از خطوط درهم و بر هم آن چیزی نمی‌فهمیدم گفتم:
- مشخصه پر از مفهومه! ولی من اصلاً استعدادی تو درک هنر ندارم و تو درک مفهومش کاملاً خنگم.
لبخندی زد و گفت:
- این تابلو اسمش قدرت عشقه! این رنگ‌های تکه‌تکه مثلثی که می‌بینی بین این خطوط زرد نشانه احساساتند و این خطوط زرد که از بین این رنگ‌های قرمز گذشته نشانه قدرت عشقه و این خطوط مشکی هم نشون دهنده نابودی و این خطوط آبی هم معشوقه میشه البته مهنوش خیلی قشنگ‌تر از این تفسیرش کرد من چیزهای زیادی یادم نیست ولی کل مفهومش اینه که شخصی که عاشق میشه یه قدرت زیادی به معشوقش میده که هر لحظه می‌تونه فردی که عاشقش هست رو نابود کنه.
ابرویی بالا دادم و گفتم:
- چه‌قدر جالب! چه‌قدر درسته، آدم وقتی عاشق کسی بشه انگار اون معشوق برای اون میشه یک نقطه ضعف بزرگ!
و حمید به من زل زد و با گفتن یک جمله دلم را لرزاند و گفت:
- تو یه جمله اینه که (عشق آدم‌ها رو ضعیف می‌کنه).
راست می‌گفت عشق و دوست داشتن ما را ضعیف می‌کرد. برای هر تصمیمی که در زندگی‌مان می‌گرفتیم اگر پای دوست داشتن به میان می‌آمد، عشق یک نقطه ضعف بود. منطق کور می‌شد و همه‌ی هم غمت می‌شد حفظ و محافظت از عشق و معشوقت! حمید سری تکان داد و به من خیره شد. نگاهی گذرا به او انداختم و سعی کردم درونم را از او پنهان کنم. سنگینی نگاهش را حس می‌کردم که گفت:
- از کی متوجه علاقه خودت به حسام شدی؟
نگاهم را به او دوختم کمی از سوال ناگهانی او جا خوردم اما او را دیدم که در انتظار جواب به من خیره شده بود. کمی صورتش را کاویدم و گفتم:
- عشق مهمون ناخونده است، هیچ‌وقت نمی‌فهمی کی وارد دلت شده کی خوب جا خوش کرده و کی صاحب‌خونهٔ وجودت شده.
سری تکان داد و گفت:
- امیدوارم همیشه پایدار باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
دوباره به حمید گفتم:
- شما چی؟ تجربه‌اش کردی تا حالا؟
- نمی‌دونم، شاید وقتی داشتم تجربه‌اش می‌کردم مجبور شدم رهاش کنم.
متحیر از حرفش به او خیره شدم و گفتم:
- چرا؟ با نیلو؟
به من خیره شد و دست در جیبش کرد و گفت:
- آره.
با کنجکاوی گفتم:
- راستش خیلی‌وقت بود می‌خواستم درموردش ازتون بپرسم. البته کارم درست نیست ولی حس می‌کنم...که... .
حرفم را برید و گفت:
- من و مهنوش دوقلوییم و نیلو دختر دوست صمیمی پدرم هست. رابطهٔ ما یه چیزی فراتر از دوستی بود. چون کسی رو تو ایران نداشتیم و من و مهنوش و نیلو، سه تا هم‌بازی و دوست بودیم و همیشه به عنوان دوست‌های صمیمی باهم بودیم. بعد از این‌که مهنوش یک‌سال پیش به آلمان برای دکترا رفت من و نیلو به خاطر این‌که هردو وابستگی مشترکی با مهنوش داشتیم رابطه‌مون نزدیک‌تر از قبل شد اما وقتی رابطه‌ها داشت جدی‌تر می‌شد مادر نیلو گفت که رابطهٔ ما خواهر برادریه، چون من تو کودکی از شیر مادر نیلو خوردم.
هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:
- باورم نمیشه.‌ اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم. چه حس بدی! کسی رو دوست داشته باشی بعد بفهمی که اون خواهر باشه؛ خیلی ناراحت کننده است.
لبخندی زد و گفت:
- به موقع جلوش گرفته شد. اگه وابستگی‌ها از این عمیق‌تر می‌شد دیگه چی کار باید می‌کردم؟
- وای من منتظر خبر ازدواج شما بودم، چه‌قدر ناراحت شدم.
نفس عمیقی کشید و به من خیره شد و گفت:
- هردو کنار اومدیم، رابطه ما الان به همون شکلِ ولی با یه رنگ و بوی دیگه‌ایه. نیلو یه‌کم سخت باهاش کنار می‌اومد اما الان خیلی بهتر از قبل شده.
- والله آقای دکتر حق داره! فکرش هم آزار دهنده است. من از شوک این خبر هنوز به خودم نیومدم. کی این اتفاق افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حمید گفت:
- فکر می‌کنم بعد از مرگ پدرتون بود. بگذریم!
خشکم زد. پس چرا حسام این همه مدت تلاش می‌کرد رابطه‌ی آن‌ها را جدی نشان دهد. با تردید گفتم:
- حسام هم این رو می‌دونست؟
خندید و گفت:
- اولین کسی که این رو باهاش درمیون گذاشتم حسام بود.
در دلم گفتم عجب مارمولکی هستی حسام! تمام این مدت برا من روضه رجز خوندی این‌ها مال هم هستند. چه‌قدر جنس تو خرابه آخه!
در این لحظه حسام از سالن بیرون آمد و با لحنی که سعی می‌کرد نیش کلامش پنهان بماند گفت:
- هرکی نفهمه فکر می‌کنه شما قرن‌هاست همدیگه رو ندیدید؟ چی کار می‌کنید این‌جا؟
و بعد نگاهی به من انداخت و با سگرمه‌های درهم گفت:
- بیا سالن زشته! مثلاً هدف این دعوت آشنایی با تو بوده فرگل خانم!
حمید کف دست‌هایش را بالا برد به علامت تسلیم و گفت:
- مقصر من بودم فرگل رو به حرف گرفتم.
و جلو رفت و سالن را با خنده ترک کرد. فقط من و حسام ماندیم. به طرف حسام رفتم طلبکارانه نگاهش کردم. درحالی که عقده دکتر شریفی در دلم مانده بود گفتم:
- عیب نداره در غیاب من یه‌کم دکتر شریفی جای من رو پر می‌کنه. هرچی هم باشه اون هم مهمون خاص امشبه! خدا رو چه دیدی؟ شاید دلیل مهمونی سری بعد ایشون باشند.
نگاه تیزی به من انداخت و گفت:
- کاری نکن اختیار از کف بدم فرگل!
شانه بالا انداختم و سعی کردم خونسرد باشم در حالی که درونم مثل یک دیگ درحال جوش و خروش بود گفتم:
- تهدید می‌کنی؟ کوزه می‌گرده درشو پیدا کنه! خدا رو شکر پیداش کردی! زودتر برو بگو این لعبت رو از دست نده بلکه امشب دست خالی برنگردی .
از روی حرص پوفی کرد و سری تکان داد و گفت‌:
- خواهشاً فرگل بذار امشب ختم بخیر بشه. نذار بزنم سیم آخر! تا الان دندون روی جیگر گذاشتم و چیزی نگفتم، مهمونی امشب رو تو، تو پاچه‌ی من گذاشتی!
جلوتر رفتم و با او سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- آخی ببخشید که خلوت‌تون رو به هم زدم. مثلاً قرار بود شما یه شام رومانتیک رو داشته باشید و تو یکی از بهترین رستوران‌های تهران شام بخورید اما به خاطر من همه چی به هم ریخت.
گویا حسادت مرا حس کرده بود به خودش مسلط شد و ابروهایی بالا انداخت و بعد خنده‌ای کرد که عصبیم می‌کرد و برای این‌که مرا بسوزاند با لحن خونسرد توام با بدجنسی گفت:
- وقت برای این کار زیاد هست، مهم اینِ که این‌جا کنار منه.
حرفش آتشی به جانم انداخت که وجودم شعله‌ور شد تمام تلاش من برای بی‌تفاوت بودنم به این قضیه به هم ریخت و درحالی که دندان به دندان می‌ساییدم گفتم:
- می‌خوای همین امشب کیفت رو کوک کنم و عاقد خبر کنم آرزو به دل از این خونه بیرون نری؟
در این لحظه حمید از سالن ما را صدا کرد و با خنده گفت:
- ای بابا حسام! ایراد از ما می‌گیری؟
حسام لب از آن‌چه می‌خواست به من بگوید فروبست و خطاب به او گفت:
- اومدیم.
رو به من کرد و با نگاهی که عجیب مرا می‌کاوید و لبخند ژکوندی زد و گفت:
- فکر بدی نیست!
و روی برگرداند و رفت. سوختم و هوا رفتم‌‌‌، علناً داشت به من می‌گفت که انتخابش را کرده، علناً داشت با غرورم بازی می‌کرد‌، داشت از نقطه ضعفم مرا هدف می‌گرفت. آزارش به نهایت حد رسانده بود!
کمی در سالن معطل کردم تا به حال خودم مسلط شوم سپس با لبخند تصنعی به سالن رفتم. اما چه لبخندی! هرکسی از آن خط پهن مصنوعی که لب‌هایم را حالت داده بود به حال منقلبم می‌توانست پی ببرد. حسام با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
- خانم دکتر از تابلوهای هنری ما سیر شدی؟ یادم باشه شما رو به یه نمایشگاه هنری ببرم. کاملاً با روحیه شما سازگاره! بالاخره درون شما زن‌ها هزار نقش و هزار رنگه که باهاش ما رو سرگرم می‌کنید.
زن عموی حسام گفت:
- دنیا شما مردها با همین زن‌ها رنگ گرفته‌.
حسام گفت:
- من ترجیحم اینه که هرچیزی سیاه سفید باشه تا هزار رنگ!
شریفی: راست میگن آقای دکتر! سیاه سفید ساده و بی‌آلایشه.
حمید: دنیای بدون رنگ‌ها دنیای خسته کننده‌ایه.
پروفسور خندید و گفت:
- زن‌ها اگه نبودند هیچ مردی انگیزه زندگی کردن نداشت.
حسام: آره فرگل که اومد تو زندگی من، انگیزه زندگی تو من دو برابر شد.
لحن حسام طوری بود که کنایه‌اش را فقط من درک می‌کردم. دکتر شریفی سرش را پائین انداخته بود و فنجان را در میان دستش می‌فشرد. برای این‌که شریفی را بسوزانم گفتم:
- عزیزم زیادی خجالتم میدی.
با همان لحن سابق گفت:
- بیشتر از این‌ها باید از خوبی‌های تو گفت.
حمید: خب حالا ان‌قدر به هم نون قرض ندید! ما هم هوس زن گرفتن می‌کنیم.
زن عمو: چی کارشون داری؟ تو هم باید دستی بالا بزنی.
حمید خندید و گفت:
- حالا شما این دوتا کبوتر عاشق رو به هم برسونید تا برسه به من!
پروفسور: کم‌کم باید تو رو هم زن بدیم. وقتش شده که سر و سامون بگیری و بری پی زندگی خودت!
حرف‌ها ادامه داشت و هرکسی یک جور اظهارنظر می‌کرد. دست آخر هم بعد از صرف میوه آن مهمانی کسالت‌بار بالاخره تمام شد و عزم رفتن کردیم.
دکتر شریفی لبخندی زد و گفت:
- من با اجازه‌تون رفع زحمت کنم. خیلی خوب بود، خوشحالم که سعادت این رو داشتم امشب همراه شما باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حمید: لطف دارید. شما ببخشید دیگه! با ماشین اومدید؟ اگه نیومدید من شما رو می‌رسونم
حسام نگاهی به من کرد و زود جنبید و گفت:
- سر راه من هم می‌تونم ایشون رو برسونم.
باورم نمی‌شد‌. قرار بود بعد از رفتن شریفی واقعیت را به همه بگوییم و او خودش داشت زودتر از همه فرار می‌کرد. نگاهی از روی حرص به حسام انداختم، دکتر شریفی متوجه نگاهم شد و با لبخندی گفت:
- ممنون! بیشتر از این زحمت نمیدم. با آژانس میرم، هنوز گواهینامه ایران رو تمدید نکردم. گواهینامه‌ام برای فرانسه است و ایران قوانین خودش رو داره.
حمید گفت:
- پس من می‌رسونم‌تون! دیروقته!
حسام پیش دستی کرد و گفت:
- حمید می‌خوای دیگه تو زحمت نکش! ما هم سر راه می‌تونیم خانم دکتر رو برسونیم.
حمید گفت:
- من باید پمپ بنزینم برم ماشین رو بنزین بزنم یه‌کم بیرون کار دارم.
این وسط من حرص می‌خوردم. خانم چه‌قدر هم خاطرخواه داشت. سقلمه‌ای به حسام زدم و با طعنه گفتم:
- فکر کنم قرارمون یادت رفته!
حسام به چهره‌ام خیره شد و گفت:
- دیروقته. بمونه بعداً سرفرصت خودم باهاشون صحبت می‌کنم.
هاج و واج او را نگاه کردم. نه به آن سرسختی که برای گفتن حقیقت داشت نه به آن که الان طفره می‌رفت. حسام پالتویش را برداشت و اشاره به من کرد. ناچار کیفم را برداشتم و پس از یک تشکر و بدرقه‌ی گرم از آن‌ها جدا شدیم. حمید و دکتر شریفی با زدن بوق کوتاهی رفتند و من و حسام هم سوار ماشین شدیم و او حرکت کرد. خانه که از تیررس دید خارج شد به سردی به حسام گفتم:
- خب آقا حسام! من نقش بازی می‌کنم؟ من درونم هزار رنگه؟ چی شد پس؟ شما نبودی که میگم میگم راه انداخته بودی؟ چی شد پا پس کشیدی؟ آخ ببخشید، ان‌قدر رسوندن سرکار علیه به خونه‌اش واجب بود که قید اون هم زدی.
اخم‌آلود نیم‌نگاهی به من انداخت و با ترشرویی گفت:
- مثل این‌که نقش بازی کردنت اون‌جا تموم شده برگشتی به خود واقعیت! آخر شبی حوصله بحث و جدل با تو رو ندارم.
خنده‌ای از روی حرص زدم و گفتم:
- آخ بمیرم! حوصله‌ات کجا رفته؟ نکنه خانم دکتر اون هم برداشت و با خودش برد.
پوزخندی زد و حرفی نزد. بیشتر شعله‌ور شدم و گفتم:
- چی شد آقا حسام؟ این وسط اسم من بد از آب در اومده! من دروغگو بودم، من نقش بازی می‌کردم، من درونم هزار رنگه! اما در مورد تو باید گفت آب نیست و اِلا شناگر قابلی هستی.
با خنده و خونسردی که حرصم را در می‌آورد گفت:
- این حسادت‌ها برای چیه فرگل خانم؟ شما نبودی که حست به من از سر قدردانی بود؟
و به من خیره شد. به نگاهش زل زدم، از حرف ناگهانی‌اش شوکه شده بودم اما برای این‌که او را بسوزانم گفتم:
- نه که تو قدر ادعای عاشقی که می‌کردی پای عشقت موندی؟ کدوم عاشقی به محض این‌که تموم می‌کنه میره درگیر یه عشق جدید میشه. پس تو هم لاف زدی! حس تو هم به من واقعی نبود.
از حرفم گر گرفت و گفت:
- ببین کی داره در مورد عشق و عاشقی نظر میده! کسی که دیگران رو بازی داده، داره احساس بقیه رو نقد می‌کنه.
خشم تمام وجودم را گرفت و گفتم:
- مگه دروغه؟ مگه دروغ میگم؟ امشب اگه به خاطر من نبود پیشنهاد ازدواجم بهش داده بودی! خانم یک لحظه از کنار تو تکون نخورد! تو خودت هم به اون بی‌میل نیستی. صد البته مبارکت باشه ولی خواستم بهت بفهمونم اندازه لاف عاشقی که زدی سر سوزنی هم به من حس نداشتی.
خنده‌ای کرد که بیشتر عصبانیم می‌کرد و خونسرد گفت:
- جای بعضی زخم‌های عشق کهنه رو عشق تازه پاک می‌کنه! چه اشکال داره؟ تعهد من و تو به هم تموم شده! شاید دلم می‌خواد به دیگران فرصت تازه بدم. این گُر گرفتن‌های تو رو نمی‌فهمم.
درحالی که از ناراحتی به خودم می‌پیچیدم گفتم:
- احساس من به تو همونه که گفتم و هنوزم همینه! ولی لااقل بذار موضوع ازدواج سوری ما حل بشه بعد هم برای شروع هیچ‌وقت دیر نیست. تو با این کارهات جلوی بقیه داری غرور من رو جریحه‌دار می‌کنی.
به صورتم خیره شد و به تلخی گفت:
- مگه تو با من این کار رو نکردی؟ مگه تو غرور من رو جلوی اون پسره شغال له نکردی؟ مگه تو به اون پسره شغال رو نشون ندادی و امید ندادی؟ این‌طرف من رو روی انگشتت می‌چرخوندی! اون‌طرف اون هرچی فتوا می‌داد اطاعت می‌کردی. مگه تو نبودی که وقتی به من علاقه‌ای نداشتی من رو گیج می‌کردی و سرمی‌دواندی؟! حالا چی شده؟ چه‌طور برای بقیه این چیزها خوبه اما به خودت که رسید بد شد؟
- من به هیچ‌ک.س امید الکی ندادم! این رو هم تو گوشت فرو کن، من هیچ وقت به اون پسر نگاهی جز همکلاسی نداشتم.
- از گناه اون می‌گذرم چون اون بدبختم اسیر دورویی‌ها و دروغگویی‌های تو شده. خدا می‌دونه اون بدبخت رو چه‌طوری تشنه بردی لب دریا و برگردوندی! از تو هیچ کاری بعید نیست.
نگاه تیزی به او کردم و گفتم:
- من دورو نیستم. تا وقتی هم با تو بودم فکر کسی رو تو ذهنم خطور ندادم. لطفاً بفهم داری راجع به من چی میگی!
ماشین متوقف گشت رو به من کرد و با سردی گفت:
- می‌دونی فرگل‌! من بیشتر از هرچیزی از دورویی و پنهان‌کاری متنفرم. این‌که احساسی به من نداشتی قابل توجیه بود ولی این‌که این قضیه رو درون خودت نگه داشتی و من رو بازی دادی تا دست آخر هم به این نتیجه رسیدی که نمی‌تونی ادامه بدی، ابداً قابل توجیه نیست. اگه رُک و پوست کنده حقیقت رو می‌گفتی همه چی نه برای من سخت می‌شد و نه برای تو سخت می‌شد. پس حالا حرفی نمی‌مونه! این‌که من بخوام به دکتر شریفی یا هر دختر دیگه پیشنهاد ازدواج بدم به تو هیچ ربطی نداره.
قبل از این‌که چشمانم پر از اشک شود گفتم:
- باشه! بیشتر از این باعث دردسرت نمیشم. برو به هرکی دوست داری پیشنهاد ازدواج بده اما قبلش قضیه جدایی ما رو زودتر به همه بگو! دیگه مهم نیست برام چه کی و چه‌طور می‌خوان درمورد ما حرف بزنند.
دستگیره در را فشردم و از ماشینش بیرون رفتم و در را کوبیدم. این‌که چرا الان جلوی در خوابگاه من بودیم و او آدرس این خوابگاه جدید را از کجا می‌دانست در آن لحظه به خاطر عصبانیت شدیدم به آن توجه نکردم. وارد ساختمان خوابگاه شدم و در را پشت سرم بستم. صدای جیر اصطحکاک لاستیک ماشین حسام به روی خیابان خبر از رفتنش داد. تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کردم و پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و وارد سوئیت شدم. اتاق در تاریکی مطلق بود و هم‌اتاقی‌هایم خواب بودند. دست جلوی دهانم گرفتم که صدای گریه‌ام بیدارشان نکند. به تختم پناه بردم و در تاریکی سر روی زانوهایم گذاشتم و بی‌سرو صدا گریستم. انگار او تصمیمش را گرفته بود و به طور قطع قصد داشت برای همیشه مرا از صفحه زندگیش پاک کند.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
صبح از دستشویی بیرون آمدم آفتاب تیغ کشیده بود و آسمان رو به روشنایی می‌رفت. سوز سرد صبحگاهی صورتم را بی‌حس کرده بود اما درونم در آتشی که خاموش نشدنی می‌سوخت. اول از همه به سراغ مریض‌های بستری رفتم و علائم آن‌ها را چک کردم و روند بهبودی آن‌ها را بررسی کردم. ساعت ده بعد از ویزیت به مورنینگ رفتیم و گزارشات مشاهدات رو اعلام کردیم. دکتر شریفی هم بین بچه‌ها بود سلامش را گرم‌تر از قبل به من داد. تمام حواسم پی او بود. این‌که حسام چه راحت از من گذشت و به او رسید. چه بسا با گفتن حقیقت راه را برای او هموارتر می‌کنم و حسام برای انتقام هم که شده به سمت او خواهد رفت. ابرهای تردید وجودم را فرا گرفت. هرچه به او نگاه می‌کردم بیشتر تردید می‌کردم. دستی روی شقیقه‌هایم گذاشتم و فشردم.
و دست آخر با شنیدن نام خودم گزارشاتم را ارائه دادم. با این‌که روی هوا بودم و ذهنم درست سرجایش نبود اما ایرادی گرفته نشد و در نهایت آن جلسه خسته کننده هم گذشت. موقع بیرون آمدن با شنیدن نام خودم برگشتم و میثم را دیدم که این‌پا و آن‌پا می‌کرد که به طرفم بیاید اما به او رو ندادم و با سگرمه‌های درهمم از او دور شدم.
راهروها را بی‌هدف طی کردم و همان‌طور که می‌رفتم به حسام فکر می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد و با دیدن شماره آقای جمشیدی تردید تمام وجودم را گرفت. کمی بعد آن را باز کردم و سلام و احوال‌پرسی کردم که گفت:
- خانم دکتر، دکتر امینی همون دیروز ایمیلی رو مشابه چیزی که برای من ارسال شده بود رو دریافت کردند.
به یک‌باره زانوهایم سست شد، تمام تن و بدنم را لرز برداشت و عرق سردی از پشتم روان شد. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم گفتم:
- کدوم... کدوم ایمیل؟ کدوم دکتر امینی؟
آقای جمشیدی گفت:
- ایمیلی که که بهم گفته بودن تحقیقات فروخته شده. الان اومدند آزمایشگاه دانشگاه داشتند من رو بازجویی می‌کردند.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و عرق سردی که روی آن نشسته بود را پاک کردم و برای این‌که فرو نریزم به دیوار تکیه کردم و گفتم:
- خب؟ چی گفتند؟
- هیچی! فقط می‌خواستند بفهمند قضیه چیه و کی تونسته این‌ها رو ارسال کنه. کاملاً آشفته بودند.
نفس لرزانم را بیرون دادم و گفتم:
- اسمی از کسی که پول به حسابش واریز شده رو بهش گفتند؟ تمام مدارکی که برای شما ارسال شده بود برای ایشون هم ارسال شده؟
- نه! ولی از داخل ایمیل من همه‌چی رو دیدند و کاملاً کلافه شدند. بهشون گفتم شاید کسی داره شیطنت می‌کنه گفت پیگیری می‌کنند.
در همین لحظه حسام را دیدم که از روبه‌رو می‌آید. ذهنم قفل کرده بود، اگر او الان بیمارستان است پس حتماً حمید این قضیه را فهمیده است. نفسی که تا چند لحظه پیش در سی*ن*ه‌ام گره خورده بود، را بیرون دادم. دست‌پاچه گفتم:
- با چه اسمی ایمیل کرده؟
- والله ناشناسه.
تا قبل از این‌که با حسام روبه‌رو شوم، هیکلم را از دیوار جدا کردم و به راه افتادم. از راهرو پیچیدم و به یکی از اتاق‌ها خزیدم و آهسته گفتم:
- راستش من تا زمانی که اون‌جا بودم رفت و آمد مشکوکی نبود، کلید آزمایشگاه رو هم مثل نور چشمم مواظبت می‌کردم.
با لحن تأسف‌باری ادامه دادم:
- نمی‌دونم اگه موضوع به کمیته اخلاقی پژوهشی بکشه ما دو نفر که مسئول و کلیددار آزمایشگاه خصوصی و دانشگاه بودیم هم پاهامون گیره.
- نمی‌دونم دنبال یک نفرم که رد ایمیل ارسالی رو بگیره. بالاخره که باید بقیه بخش تحقیقات موضوع رو بدونند شاید قضیه فراتر از شیطنت یه دانشجوئه!
سکوت کردم و او گفت:
- اگه شما هم ایمیلی دریافت کردید به من اطلاع بدید! ممنون.
خداحافظی کردیم، نمی‌دانم مادر حسام چرا دست از سر من برنمی‌داشت؟! به آقای افراسیابی زنگ زدم اما در دسترس نبود. تمام طول روزم را مثل یک مرغ سرکنده بال و پر زدم تا به او دسترسی پیدا کنم. قضیه پیش حمید مسکوت نمی‌ماند و قطعاً او به حسام همه چیز را می‌گفت.
یکی از اینترن‌ها کشیک شبش را به من فروخته بود و تا فردا صبح نمی‌توانستم به حمید دسترسی داشته باشم. تمام این مدت که در بیمارستان بودم سعی کردم با امین‌زاده و یا وکیلش تماس بگیرم اما گویا هردو تبانی کرده بودند و پاسخ هیچ یک از تماس‌های مرا نمی‌دادند واضح بود که امین‌زاده قصد داشت آخرین تیر نابودیم را از چله‌ی کمانش رها کند. انتهای شب بود و من سرگشته در راهروهای بیمارستان سرگردان بودم که حمید به من زنگ زد با حالی درمانده جواب دادم:
- بله.
- خانم دکتر می‌تونم ببینمت.
چشم از روی درماندگی فرو بستم، و دوباره باز کردم. دیگر زمانش رسیده بود که با حقایق روبه‌رو شوم. لب‌های خشکم را از هم گشودم و گفتم:
- درباره ایمیله؟
- به شما هم این ایمیل رو دادند؟
دست‌پاچه به دروغ گفتم:
- بله! همین الان چک کردم و دیدم کلی مدارک و سند فروش تحقیقات‌تون رو ارسال کردند.
با صدایی که نشان از کلافگی می‌داد گفت:
- کسی در نبود ما به اتاق شما می‌اومد؟
مکثی کردم و گفتم:
- نه! کلید رو فقط من و آقای جمشیدی داشتیم.
- معلوم نیست کیه؟ دارم دیوونه میشم. تحقیقات که هنوز ان‌قدری پیشرفت نداشته. نمی‌دونم کدوم از خدابی‌خبری تونسته به گزارشات دسترسی پیدا کنه و از یه سری تحقیقات ناقص کاسبی کنه.
با تردید گفتم:
- به حسام هم چیزی گفتید؟
- نه! همین‌طوری حال همه به خاطر تلف شدن نمونه‌ها خرابه! تا مطمئن نشدم فعلاً چیزی نمیگم.
- فعلاً چیزی نگید! بذارید من به یه چیزهایی دارم می‌رسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
- خب ممکنه به حسام هم ایمیل داده باشند.
می‌دانستم امین‌زاده به یک‌باره تمام برگه‌هایش را رو نمی‌کند او صبر می‌کند و تا زجر کشیدن مرا تماشا کند، آن گاه تیر آخر را می‌زند. قطعاً نفر بعدی دکتر امای یا دکتر هاشمی بود و آخرین نفر پسرش بود. دیگر وقت آن بود که حقه‌اش را رکب بزنم. حالا که قرار بود سقوط کنم او را هم با خود به پائین می‌کشیدم.
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم چیزی گفته باشه اگر این‌طور بود حسام به ما می‌گفت.
- باشه! به هر نتیجه‌ای رسیدید من رو بی‌خبر نگذارید. باز من پیگیری می‌کنم ببینم کسی یا دوربینی چیزی رفت و آمد مشکوکی رو تو آزمایشگاه خودمون ثبت کرده یا نه!
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه.
خداحافظی کردم. دوباره هرکار کردم با افراسیابی تماس بگیرم نتوانستم. قطعاً مادر حسام قصد داشت زهر آن روز را بریزد و تا مرا به دردسر نمی‌انداخت دست بردار نبود. راه من به بن‌بست رسیده بود و این‌جا دیگر ته خط بود. حالا که او داشت اعلان جنگ می‌داد من هم باید آمادهٔ دفاع می‌شدم. وقت آن رسیده بود که دست از ترس‌هایم بردارم، امین‌زاده با این کار گور خودش را کَند! تمام شب را به این فکر می‌کردم که چه‌طور پرده از حقیقت بردارم که حمید باور کند، من تحت فشار مادر حسام بودم. همه چیز علیه من بود و من هیچ مدرکی نداشتم که علیه او رو کنم که او دستی در این ماجرا دارد. نه آدرس ایمیلی، نه شماره‌ای، نه صوتی، تازه او با هک کردن تمام اطلاعات من، خوب می‌توانست پاگیرم کند. کلی هم پول از یک شرکت به حسابم ریخته بود که من را تنها مقصر اصلی جلوه دهد. او خوب می‌دانست من از مجوزم، از کمیته ملی اخلاقی پزشکی، از شکایت همکارانم، می‌ترسم. او خوب نقطه ضعف مرا می‌دانست.
تا صبح فکر کردم و دست آخر وقتی سپیده روشنایی بر فراز شهر تهران دمید دیگر دست از آن تردیدها و ترس‌ها برداشتم. زمانش رسیده بود. دیگر باید با آن روبه‌رو می‌شدم تا ابد نمی‌شد این راز سنگین را درون خودم نگه دارم. حالا دیگر به اندازه یک بمب ساعتی شده بود که می‌خواست منفجر شود. وقتش رسیده بود که دیگر با حقایق روبه‌رو شوم و تاوان اشتباهم را پس بدهم. به حمید پیام دادم:
- باید شما رو ببینم.
کشیکم را تحویل ندادم و با چشمانی که از استرس خواب به آن راه نمی‌یافت منتظر عکس‌العملی از جانب او بودم. طولی نکشید که زنگ گوشیم به صدا درآمد. مثل کسی که منتظر حکم اعدامش باشد و آب از سرش گذشته بود جوابش را دادم:
-سلا آقای دکتر!
- الو خانم دکتر چیزی شده؟
- بله باید باهم صحبت کنیم.
- باشه بیمارستانید؟
- بله ولی اگه امکانش هست برای یک ساعت دیگه بیاید اون کافه‌ای که دوتا خیابون پائین‌تر بیمارستانه.
- اتفاقی افتاده؟
- بله باید یه چیزهایی راجع من و حسام و البته تحقیقات بدونید.
- حسام چیزی فهمیده؟
- نه.
- خیر باشه. یک ساعت دیگه اون‌جام.
خداحافظی کردم و آماده تحویل شیفتم شدم. در حالی که در دلم آشوبی بود، ابتدا به طرف خوابگاه رفتم، لباس‌هایم را عوض کردم آبی به سر و صورتم زدم و به چشمان خسته و قرمزم و رنگ و روی پریده‌ام چشم دوختم. بسته مواد تزریقی که امین‌زاده به من داده بود را از کمدم برداشتم. هنوز مقداری از آن مواد را داشتم. موقع تزریق عقل کرده بودم و مقداری از ماده تزریقی را ته شیشه نگه داشته بودم. آن را داخل کیفم انداختم و برای بار آخر به آقای افراسیابی تماس گرفتم باز هم در دسترس نبود.
سری تکان دادم مطمئناً امین‌زاده حساب این را نکرده بود که من خودم بالاخره دل به دریا می‌زنم و همه‌چیز را به هم می‌ریزم. او فکر می‌کرد من همان فرگل ترسویی هستم که وقتی حمید را در مهمانی با نیلو سراج دیدم از ترس این‌که احساساتم لو نرود در دستشویی پنهان شدم. فکر می‌کرد من هنوز همانم! هنوز ترس‌هایم بزرگ هستند و منتظر می‌مانم تا ببینم این ایمیل‌ها به کجا خواهند رسید. گرچه او از اول قصد نداشت مرا به این حال و روز بیاندازد و من او را جدی کردم تا قد علم کند و فکرهایی بزرگ‌تری راجع به من و بیرون کشیدن خودش از این قائله کند. اما حالا از آن فرگل ترسو داشت چیز دیگری ساخته می‌شد. تا کافه پیاده رفتم و به هرچیزی فکر کردم. این‌که حمید به حسام بگوید. به عکس‌العمل امینی‌ها و همکارانش، این که باور نکند مادر حسام دستش با من در یک کاسه بوده است. این‌که آخر سر کاسه کوزه‌ها همه سر من بشکند و مرا متهم کند که چرا باید یک مادر موقعیت پسرش را از بین ببرد و این‌که وضعیت تأسف‌بار من باعث این سودجویی‌ها شده و استعلام از شرکت‌هایی که پول برای من واریز کردند و هزینه‌های هنگفت درمان پدرم در آمریکا و پیوند او که جور کردن آن از دست آدم ضعیفی مثل من برنمی‌آمد و قطعاً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است همگی مرا تنها متهم این قضایا کند. حالا من ماجرایی دوسر باخت را داشتم. اگر در گفتن حقیقت آن‌قدر تعلل نمی‌کردم کارم به این‌جا نمی‌رسید. اما دیگر چه کار باید می‌کردم حالا دیگر صداقت تنها مدرک من برای رد کردن انگشت‌های اتهامی بود که به سمتم نشانه گرفته شده بود.
خودم را روبه‌روی کافه دیدم. اول صبح بود و شاگرد کافه داشت جلوی مغازه را جارو می‌زد و آب می‌پاشید. وارد کافه شدم و روی یک میز در گوشه‌ای نشستم. دکور تاریک کافه و سایه ساختمان‌ها در جلوی کافه آن را تاریک‌تر جلوه می‌داد و گوشه‌ای را که من در آن کز کرده بودم را دنج‌تر کرده بود. قرار بود از "الف" تا "ی" آخرین قضیه، حتی تا واقعیت جدایی من و حسام گفته شود. چیزی که قرار بود به حسام گفته شود اما ترجیح دادم روی این قضیه برای کَس دیگری رو شود و او هر تصمیمی که بگیرد عاقبت مرا رقم خواهد زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
گوشه انگشتم بر روی لبم بازی می‌‌کرد و به نقطه نامعلومی از پنجره خیره شده بودم، کمی گذشت و کسی وارد کافه شد. نگاهم به قامت حمید افتاد که با چشم دنبالم می‌گشت.‌ قلبم بی‌قرار در سی*ن*ه می‌تپید. بلند شدم و عرضه اندام کردم تا مرا دید با گام‌های آهسته نزدیکم شد.
آمد و با لبخندی روبه‌رویم نشست. با این‌حال کمی کلافه به نظر می‌رسید، گویا ذهنش درگیر آن قضیه بود، به من چشم دوخت و گفت:
- سلام خانم دکتر! چه جای تاریکی رو انتخاب کردید؟
لبخند کم‌جانی زدم و گفتم:
- سلام، چون من به تاریکی عادت دارم.
- صبحونه خوردید؟
- نه من چیزی میل ندارم شما اگه چیزی نخوردید سفارش بدید.
مسئول کافه با کیف چرمی وارد شد و شاگرد مغازه جارو را کناری گذاشت. حمید نگاهی به مِنو کرد و دو تا قهوه سفارش داد و بعد رو به من گفت:
- خب به نظر شما این اتفاقی که افتاده واقعیت داره؟ دیشب هر چه‌قدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم، بالاخره تحقیقات ما نتیجه خوبی نداشته پس ارزش فروش هم خیلی نداشته!
تمام جسارتم را درونم خودم جمع کردم و لب‌های خودم را از هم باز کردم و گفتم:
- راستش می‌خوام همه‌چی رو بدونید! تا موقعی که صحبت‌هام تمام نشده از این‌جا نرید. بذارید صحبت‌هام به آخر برسه و بعد قضاوتش با شما! می‌خوام یه حقایقی رو بهتون بگم که تا الان چیزی راجع بهش نمی‌دونستید. در مورد خودم، آزمایشگاه، حسام و مادر حسام! هر حرفی که می‌زنم حقیقت محضه سندی بابتش ندارم ولی این ماده‌ی ضد اینترفرون تنها مدرک منه.
بهت‌زده به من چشم دوخت. قهوه‌ها مقابل ما قرار داده شدند و من به حمید که با تعجب مرا می‌نگریست خیره شدم و گفتم:
- همه چیز از گرفتن یک کار دانشجویی ساده شروع شد. برای به‌دست آوردن حداقل هزینه‌هام هم به هر چیزی چنگ می‌انداختم. بابام هم که در جریانید سرطان غدد لنفومی داشت. اگه خاطرتون باشه، اول کار آزمایشگاه هم با شروع سمینار بود. من اون‌جا از شما خوشم اومد، البته نه همون روز! بلکه در برخوردهای دیگه این علاقه تو وجودم شکل گرفت.
همه چیز را یک به یک گفتم از پیشنهاد مادر حسام و درمان پدرم تا فهمیدن حقیقت توسط پدرم و... حتی تمام احساساتم راجع به حسام و عذاب وجدان‌هایم را هم شرح دادم. او هر لحظه بیشتر شوک‌زده می‌شد ‌و من بی‌توجه به حال او ادامه دادم. هر آنچه تمام این مدت زندگیم را زیر و رو کرده بود، را گفتم از صوت‌هایی که از مادر حسام گرفتم و تهدیدهایمان صحبت کردم. از آن رازی که آن روز زهرا در بازی شجاعت و حقیقت حرفش را زده بود، گفتم. شیشه خالی بسته تزریقی را از کیفم خارج کردم و آن را مقابلش گذاشتم و از آخرین کارم و تهدید مادر حسام و از جدایی بین من و حسام و دروغ‌هایی که به بهانه‌ی جدایی برای حسام آوردم و او را ترک کردم هم فرو نگذاشتم.
گاهی چند قطره اشک چاشنی صحبت‌هایم می شد و گاهی لرزش دست‌هایم و صدایم مهمان آن صحبت‌هایی می‌شد که باید زودتر از این‌ها گفته می‌شد.
نگاه‌های او هر لحظه متحیرتر و سرگشته‌تر روی من قفل می‌شد، گاهی سگرمه‌هایش درهم فرو می‌رفت و گاهی متفکرتر می‌شد.
حرف‌هایم که تمام شد از کیفم دستمال کاغذی بیرون آوردم و خیسی مژه‌هایم را با آن پاک کردم و به او که هنوز در سکوت به من خیره شده بود، نگاه کردم و عابر بانکم که در آن وجه واریزی از پرفسور امین‌زاده بود را به جلوی او روی میز حرکت دادم و گفتم:
- هر اقدامی علیه من بکنید، حق دارید! دوست داشتید به حسام بگید، اگه دوست نداشتید حرف‌های من رو باور کنید، من هم بهتون حق میدم. در حال حاضر تنها سند من همین ماده‌ی تزریقی ضداینترفرون ویروس کشت شده است که من از عهده‌ی ساختش برنمیام و کار مادر حسامه! در هرصورت به شما حق میدم که برای ابطال مجوز پزشکی‌ام به خاطر خ*یانت در امانت و حقوق مادی و معنوی کارهای تحقیقاتی‌تون هرکاری کنید. تمام مدرک من برای حرف‌هایم صداقتم بود که تمام این مدت نادیده گرفته بودم.
بدون این‌که منتظر عکس‌العمل او باشم صندلی را کنار زدم و کیفم را روی شانه‌ام انداختم و در مقابل چهره گیج و سرگشته‌اش از کافه بیرون رفتم. می‌رفتم و می‌رفتم، درحالی که کمی احساس سبکی می‌کردم. حقیقت آن‌قدرها هم که من می‌ترسیدم تلخ و گزنده نبود. چه‌طور قدرت (صداقت) را در تمام این مدت نادیده گرفته بودم؟! حتی اگر تمام مدارک علیه من بود صداقت خودش یک دلیل محکم برای اثبات بی‌گناهی بود که من تمام این مدت آن را کوچک می‌شمردم و اجازه دادم ترس‌هایم مرا کنترل کنند و به درون لجن دروغ‌هایم فرو دهند. حالا با گفتن حقایق به حمید، وجدانم کمی آرام‌ گرفته بود. چیزی که قریب به یک‌سال از دستش داده بودم. حالا که این راز برملا شده بود، سنگینی‌اش از قفسه سی*ن*ه‌ام پر کشیده بود و دوباره آرامش را به زندگیم برگردانده بود. دیگر نمی‌خواستم دروغ بگویم. دیگر از زندان و از ابطال مجوز پزشکی‌ام و از نفرت حسام، ترس نداشتم. گویا آن کوهی که تمام این مدت بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد از روی شانه‌هایم برداشته شده بود.
وقتی به خودم آمدم، از آن همه راه رفتن و سوار شدن و پیاده شدن از اتوبوس‌ها؛ خودم را جلوی مزار پدر و مادرم دیدم. لبخند تلخی روی لبم نقش بست و در کنارش چند قطره اشک از استخوان بینی‌ام سر ریز شد و به روی سنگ قبر پدرم چکه کرد.
***
حالا که سال‌ها از این قضایا گذشته است می‌بینم من آدم دروغگویی نبودم اما ناخواسته برای نجات پدرم مجبور شدم دروغ بگویم. من خ*یانت‌کار نبودم اما در آن شرایط بغرنج زندگیم وقتی دست یاری نداشتم خ*یانت کردم. هر کسی در شرایط تاریک زندگی‌اش ممکن است تصمیمات درستی نگیرد. (ترس) بدترین مشوق ما در گرفتن تصمیمات اشتباه در تاریک‌ترین لحظات زندگیمان است. ترس از دست دادن باعث شد من یک تصمیم اشتباه بگیرم و بعد با ریسمان پوسیده‌ی دروغ‌هایم در قعر چاه خطاهایم فرو روم. اگر از اول ترس از دست دادن پدرم و حسام و مدرک پزشکیم را در خودم مهار می‌کردم، جسارت مقابله با هر اشتباهی را داشتم این‌طوری اجازه سوءاستفاده مادر حسام را نمی‌دادم و هر آن‌چه که این روزها از دست دادم ان‌قدر برایم رنج‌آور و جبران‌ناپذیر نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سه روز دیگر از این ماجراها گذشت و خبری از اقدام حمید نشد. حتی منتظر عکس‌العمل حسام بودم اما گویا حمید حرفی از حقیقت آن روز به او نزده بود.
کار من هم در بخش اعصاب رو به اتمام بود و بعد از آن وارد بخش ارتوپد می‌شدم، در این مدت حمید را دوبار در بیمارستان دیدم سلام که می‌دادم همراه با سگرمه‌های درهمش پاسخ سردی می‌شنیدم. گویا هنوز تصمیمش را راجع به من نگرفته بود و نمی‌دانست این قضیه را با بقیه‌ی تیم تحقیقاتش در میان بگذارد یا نه؟ روزهای زمستان رو به آخر بود و همه در تب و تاب رسیدن عید بودند. من اما دوباره روال کار خود را پیش گرفتم. دوباره به درسم چسبیده بودم و محکم روی آن تمرکز کرده بودم. هر لحظه منتظر اقدام حمید بودم اما دیگر به اندازه آن روزها نمی‌ترسیدم. انگار که پیه همه چیز را به تنم مالیده بودم. برای درس‌هایم هم با توجه به شیفت‌های کار تزریقاتی‌ام در درمانگاه‌ها، شب‌ها بهترین فرصت مطالعه بود که گاه خواب آن را به هم می‌ریخت. بنابراین برای حل این معضل و عادت کردن دوباره‌ام به شب زنده‌داری فقط یک راه داشتم. در بیمارستان کشیک‌ها به طور غیرقانونی خرید و فروش می‌شد. این‌طوری با یک تیر دو نشان می‌زدم هم پول درمی‌آوردم و هم مطالعاتم را در بیمارستان انجام می‌دادم. گرچه این قضیه مشکلات خودش را داشت و شب‌های زمستانی در بیمارستان پر از حاشیه بود. اما لااقل تا زمانی که دوباره به شب زنده‌داری عادت کنم به این روش احتیاج داشتم و گاهی سه شب پشت سر هم کشیک بودم که واقعاً از دید زهرا نگران کننده بود.
اما بر عکس من، حسام، روحیه‌اش به شدت پائین آمده بود. او را که می‌دیدم حالم منقلب می‌شد. در این بین فقط دو نمونه دیگر تا مرگ فاصله داشتند که تحقیقات او کاملاً به شکست منتهی شود و برای همین حال و روز به شدت بدی داشت و کلاً امیدش را برای ادامه تحقیقاتش از دست داده بود. حق داشت! این حوزه تحقیقاتی و مطالعاتیش قریب به چهارسال زمان برده بود و با اطمینان کامل از این که همه چیز را حساب شده تحقیق کرده است و به امید نتیجه قطعی‌اش به ایران آمده بود و آزمایشات را شروع کرده بود. برنامه‌ریزی او به گونه‌ای بود که مطمئن بود پژوهشش به نتیجه می‌رسد و این یک‌سال را روی نمونه‌های انسانی کار خواهد کرد. اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد آدمی مثل من سر مسیر زندگیش پیدا شود و همه معادلاتش را به هم بریزد. الان او به پله اول کارش برگشته بود و همه‌چیز روی سرش آوار شده بود. کاملاً روحیه‌اش را باخته بود. گاهی او را می‌دیدم که به شدت در خودش بود و حوصله هیچ‌کَس را نداشت. تنها امید من آن روزها به اقدام حمید بود. دکتر شریفی در این بین سعی می‌کرد دوباره او را به سمت تحقیقات از نو دعوت کند و در این مدت رابطه‌اش را با او عمیق‌تر کرده بود، طوری که همه‌جا هم بودند و شایعات رابطه‌ی آن‌ها کم و بیش به گوش می‌رسید. این درحالی بود که هنوز هیچ‌کَس خبر نداشت من و حسام مدت‌ها قبل از حضور شریفی از هم جدا شده بودیم. پچ‌پچ‌هایی در بیمارستان در مورد من و حسام هم به گوش می‌رسید که دیگر مثل سابق برایم اهمیت نداشت. زمزمه‌هایی از جدایی، از رابطه حسام با شریفی و قهر من از حسام و شایعات مضحکی که دهان به دهان می‌چرخید و به گوشم می‌رسید.
در این اوضاع درهم که همه در تکاپوی ورود به سال نو بودند من اما دل‌خوشی، دیگر برای آمدن عید نداشتم. زهرا در این مدت سعی داشت مرا متقاعد کند تا برای هفته ابتدایی عید با او به شوشتر به کنار خانواده‌اش برویم اما به قول حسام سیستم مرا با (نه و لجبازی) ساخته بودند.
تا دو روز دیگر کارم در بخش اعصاب تمام می‌شد. آن روز خمیازه‌کشان وارد بخش شدم و مشغول چک کردن وضعیت چند بیمار شدم که یکی از آن‌ها بیمار دکتر حسین‌پور بود، یک پسر ۱۶ ساله که از ناحیه‌ی سرش عمل شده و غده‌ای از سرش برداشته بودند. پدرش مثل پروانه دور او می‌چرخید و از ناله‌های او دلش به درد آمده بود. به طرف او رفتم وضعیت او را چک کردم که پدرش ملتمس گفت:
- خانم دکتر تو رو خدا یه مسکنی چیزی به این بچه تزریق کنید داره درد می‌کشه.
گفتم:
- من نمی‌تونم برای بیمارت آرام‌بخش تجویز کنم باید دکتر متخصصش بیاد تجویز کنه.
با لحن تندی گفت:
- متخصصش کجاست؟ من اون رو از کجا پیدا کنم اول صبحی؟ بچه رو بردند سلاخی کردند و این گوشه ولش کردند یکی نیست به حالش برسه داره از درد میمیره! مگه تو دکتر نیستی؟
بی‌تفاوت به آن مرد گفتم:
- آقا ممکنه تجویز آرام‌بخش براش ضرر داشته باشه، حتماً دکترش یه چیزی می‌دونه که چیزی براش تجویز نکرده.
صدایش را بلند کرد و عصبی گفت:
- شما جیگرگوشه‌تون گوشه بیمارستان جون نداده که حال ما رو بفهمید. چرا از زیر مسئولیتت شانه خالی می‌کنی؟
کلافه گفتم:
- من یه اینترنم آقا! چیزی نمی‌تونم تجویز کنم. می‌فهمی؟
با عصبانیت بر سرم فریاد زد:
- نه نمی‌فهمم! یالله یه کاری کن! پسرم داره از درد میمیره!
در این لحظه حسام هم وارد اتاق شد تا حال چند بیمارش را چک کند. براق شدم و رو به آن مرد به تندی و صدای رسایی گفتم:
- میگم من کاری نمی‌تونم بکنم وایستا تا یکی از رزیدنت‌ها یا دکترش بیاد.
اخم و ترشرویی من به یک‌باره آن مرد را شعله‌ور کرد و ناگهان کنترلش را از دست داد و فریادزنان به من حمله برد و با خشم فریاد زد:
- بچه‌ام داره جلوی چشم‌هات میمیره و تو میگی کاری نمی‌تونی بکنی! دِ...یالله بهش آرام‌بخش بزن!
این را گفت و هلم داد، از آن حرکت ناگهانی چند قدم به عقب رفتم پای چپم به گوشه تخت یکی از بیماران گیرکرد و تعادلم را از دست دادم و قبل از این‌که دستم را به جایی بند کنم به یک‌باره نقش روی زمین شدم. تمام مریض‌ها نیم‌خیز شدند و مرا نگاه می‌کردند، خودم بیشتر از همه از رفتار جسورانه‌ی آن مرد ماتم برده بود. کف دست‌هایم از برخورد با زمین سوختند و آن مرد بیچاره خودش هم در عین عصبانیت از این کارش خشکش زده بود. قبل از این‌که به خودم بیایم، حسام چون پلنگی خشمگین و با صدایی رسا و بلندی که از خشم می‌لرزید گفت:
- صبر کن ببینم تو الان چه غلطی کردی؟
برگشتم و دیدم صورت حسام از عصبانیت سرخ است و با گام‌های سریع داشت به طرف او می‌رفت که تند و با عجله از جایم بلند شده و سد راه او شدم و دست‌هایم را باز کردم، با استرس به چهره‌ی خشمگین او زل زدم و جلویش را گرفتم و گفتم:
- چیزی نشده حسام، پای من پیچ خورد.
او بی‌توجه به من جلوتر رفت و آن مرد با گستاخی پشت سرم فریاد زد:
- بیا ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی؟! شما که عرضه یه تجویز آرام‌بخش ندارید به چه دردی می‌خورید؟
حسام از حرفش خشمگین به جلو جهید اما بازویش در چنگال من اسیر شد، با چشمانی که در آن خشم موج می‌زد تیز مرا نگاه کرد، بی‌توجه به حسام رو به آن مرد غریدم:
- این‌جا چاله‌میدون نیست! لطفاً برید بیرون تا حراست رو خبر نکردم.
صدای اعتراض بقیه مریض‌ها آمد که دخالت می‌کردند و هرکس به نحوی سعی می‌کرد اوضاع متشنج را آرام کند. یکی از همراهان مریض تخت مجاور به سوی آن مرد خشمگین رفت و تلاش می‌کرد او را آرام کند اما آن مرد خشمگین گویا که دنبال بهانه‌ای برای دعوا می‌گشت از پشت سرم نزدیک شد و طلبکارانه با فریاد رو به حسام گفت:
- یا همین الان یه فکری به حال بچه من می‌کنید که درد نکشه یا بیمارستان رو روی سر همه‌تون خراب می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حسام با نگاه تیزی هنوز به آن مرد نگاه می‌کرد، دست حسام را کشیدم و گفتم:
- تو روخدا ولش کن! دردسر درست نکن برای خودت! اگه پای حراست وسط بیاد و باز تو رو ببینه این دفعه تعلیقت می‌کنند.
حسام و آن مرد با خشم همدیگر را می‌نگریستند. دوتا از پرستارها و بهیارها از سر و صداهای آن‌ها وارد اتاق شدند و رو به ما گفتند:
- چی شده؟
برای این‌که شایعه درست نشود گفتم:
- برای پسرش آرام‌بخش می‌خواد.
حسام را به بیرون از اتاق هدایت کردم. آن پرستارها و مریض‌های داخل اتاق سعی داشتند آن مرد را آرام کند. صدای فریادهای او گوشم را می‌آزرد و مریض‌های درون اتاق سعی می‌کردند، مداخله کنند و او را آرام کنند. من اما درحالی که دست حسام را محکم در دو دستم گرفته بودم برای آرام کردن او آهسته گفتم:
- ولش کن! اون عصبیه! پسرش رو تو اون حال و روز می‌بینه نمی‌تونه کاری کنه اعصابش رو سر ما خرد می‌کنه.
نگاه پر از ناراحتی و تیزش را به من دوخت، بی‌توجه به او دستش را در دو دستم گرفتم و فشار کمی از سر اطمینان به آن دادم و به چشمانش خیره شدم، کمی آرام شد. نفسش را عصبی بیرون داد و خطاب به یکی از پرستارها گفت:
- بگو یکی از این نگهبان‌ها بیاد و این مرد رو از اتاق بیرون کنه، همین الان!
و عصبی دستش را از دستم خارج کرد و رفت، رو به آن پرستار گفتم:
- نمی‌خواد خانم عظیمی اوضاع بدتر میشه پای حراست هم باز میشه. شماره نگیر! چیزی نشده، من پام پیچ خورد افتادم روی زمین!
پرستار مردد مانده بود شماره را بگیرد یا نه، که رو به آن مرد گفتم:
- آقا زیادی شلوغش کنی نمی‌تونی بالای سر مریضت وایستی.
مریض‌های دیگر، سعی داشتند با صلوات همه چیز را خاتمه دهند. من نیز برای شستن دست‌هایم به سرویس بهداشتی رفتم، درونم هنوز از هیجان می‌لرزید. کف دست‌هایم هنوز می‌سوخت و با آب خنک سعی کردم کمی آن را تسکین دهم و شروع به تکاندن خودم کردم. از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم حسام را نگران روبه‌روی سرویس‌ بهداشتی دیدم. نگاه ما باز هم به هم گره خورد، نگرانی را در چشمانش می‌خواندم اما قبل از این‌که من حرکتی بکنم با اخمی رویش را برگرداند و با گام‌های بلند از من دور شد. درونم غوغایی به پا شده بود و نگاهم به دنبالش کشیده شد. آهی کشیدم و راهم را به طرف بخش خودم کج کردم.
شب کشیکی که خریده بودم با کشیک حمید یکی بود. این بهترین فرصت بود که بدانم چه تصمیمی راجع به من گرفته است. آن‌طور که فهمیدم کلید اتاق حسام را داشت، آبی به صورتم زدم تا خستگی از چشمانم رختش را بربندد. کتابم را کنار گذاشتم، از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم و کش و قوسی به بدنم دادم و بعد به طرف اتاق حسام رفتم. هرچه می‌رفتم ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. کمی بعد مردد با دستانی لرزان در زدم.
صدایش آمد در را باز کردم با دیدن من مکثی کرد و دوباره سرش را پائین انداخت آهسته گفتم:
- اجازه هست؟
مکث طولانی کرد و بعد با اکراه گفت:
- بیا تو!
وارد شدم و در را بستم. منتظر عکس‌العملش بودم، کلافه اشاره کرد بروم بشینم. با تردید جلو رفتم و روی صندلی مجاور میزش نشستم دست از نوشتن برداشت و با رنجیدگی به من خیره شد. سرخ و سفید شدم و من‌من‌کنان گفتم:
- اومدم ببینم چه تصمیمی گرفتی؟
از من روی برگرداند و با میز خیره شد و با سردی گفت:
- فعلاً هیچ تصمیمی نگرفتم!
متعجب نگاهش کردم، به من خیره شد و با حالت گیجی و کلافگی گفت:
- نتونستم هیچ تصمیمی بگیرم.
من‌من‌کنان گفتم:
- بالاخره هر تصمیمی راجع من بگیرید حق دارید. من تو رو اون چیزی که نشون‌تون دادم نبودم.
نفسش را بیرون داد و به میز خیره شد و گفت:
- دیروز به زن‌عموم زنگ زدم.
ماتم برد. او به من زل زده بود و تا لب باز کند جان تا گلویم بالا آمد، دلگیر ادامه داد:
- وقتی فهمید حقیقت رو می‌دونم ماتش برد. بهش گفتم دست از صحنه‌سازی و سیاه‌بازی برداره و کم مدارک جعلی رو به ایمیل بچه‌ها بفرسته. گفت ترکیب رو تو آزمایشگاه خودش ساخته و منتظره که حسام برگرده و نتیجه تحقیقات رو به اسم حسام ثبت می‌کنه!
پوزخندی زد و به تلخی گفت:
- البته به من هم وعده داد اگه دهانم رو پیش حسام ببندم اسم من هم جز اعضا تحقیقات وارد میشه، مضحکه! حسام اگر بفهمه مادرش باهاش چه کار کرده دیوونه میشه فرگل! حتی نمی‌تونم حرفی از این ماجرا به کسی بزنم چون نه تنها باعث سرشکستگی حسامه بلکه باعث خجالت ما هم هست.
سر به زیر انداختم. بغض در گلویم باد کرد و گفتم:
- مقصر منم! با بزدلی‌هام راه رو برای مادرش هموار کردم.
سکوت سردی میان ما حکم‌فرما شد، نفسش را با کلافگی بیرون داد و سرزنش‌بار گفت:
- تو چرا زودتر راجع به این قضیه با من صحبت نکردی فرگل؟ چرا این حماقت رو کردی!
اشک‌هایم خوشه‌خوشه روان شدند و گفتم:
- سفته‌های هزینه درمان پدرم دستش بود و مدام من رو تهدید به زندان می‌کرد. اگه به اجرا می‌ذاشت وقتی می‌فهمیدید واقعیت چیه کی می‌خواست من بیچاره و بی‌کَس و کار رو از اون حال نجات بده، بعد که سفته‌ها رو گرفتم، اون همه مدارک جعلی رو که علیه خودم دیدم، خودم رو باختم دیگه ذهنم کار نمی‌کرد چی درسته و چی غلط! از چاله به چاه افتادم، حالا حاضرم تقاصش رو پس بدم.
سری تکان داد و گفت:
- راجع به تو هنوز نتونستم تصمیمی بگیرم، تو تنها مقصر این ماجرا نیستی. پس نمیشه فقط تو رو سرزنش کنم. اولش نتونستم ببخشمت! بالاخره من و حسام و بقیه کلی برای این تز بالا و پائین شدیم. وقت گذاشتیم، کلی براش زحمت کشیدیم، چه شب‌هایی که حسام و من و بقیه همکارها به خاطرش نخوابیدیم. اما وقتی با زن‌عموم حرف زدم و به حرف‌های تو فکر کردم کمی درکت کردم که تو هم مجبوراً تو این چاه افتادی و بعد هم تحت فشار قرار گرفتی گرچه ادامه دادنش، گناهت رو توجیه‌ نمی‌کنه. الان هم من هم مثل تو دارم توی بحران دست و پا می‌زنم. می‌خوام حقیقت رو به حسام بگم ولی می‌دونم شنیدنش براش آسون نیست! حتی نمی‌دونم چه‌طور مطرحش کنم، چطور بگم؟ بگم مادرت ان‌قدر وقیحه که به خاطر منافع خودش تحقیقات رو نابود کرد تا تو آزمایشگاه خودش ثبتش کنه و از وضعیت بغرنج یه دختر سوءاستفاده کرد و بعد هم هرکاری از دستش براومده کرد تا خودش رو از این قضیه کنار بکشه! یا بگم دو نفر از کسایی که دوستشون داری و روی اون‌ها قسم می‌خوردی کمر همت بستند و بهت از پشت خنجر زدند؟ حسام به اندازه کافی از رفتن تو داغونه فرگل! از وضعیت آزمایشگاه به هم ریخته است. این‌ها رو بهش بگم حکم مرگش رو صادر کردم. ببین چه حال و روزی داره! گرچه تا الان حرفی پیش من نزده که ازش جدا شدی ولی به وضوح دارم می‌بینم که هر روز برای رفتن تو و حرف‌هایی که بهش زدی داره خودش رو می‌خوره! خودم رو واقعاً سرزنش می‌کنم چرا تا الان متوجه ناراحتی‌هاش نشدم و فکر می‌کردم این غصه‌هایی که تو چشم‌هاش هست برای شکست تو تحقیقاته.
با لحنی مغموم گفتم:
- می‌دونم همه بدبختی‌هاش به خاطر منه برای همینه از زندگیش بیرون رفتم.
ناراحت نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌دونم. باید دوباره روی فرمول قبل کار کنیم اما اگه مادر حسام بفهمه زودتر دست به کار میشه و تا ما به نتیجه برسیم نتایج رو منتشر می‌کنه! دارم روی همون فرمول قبلی کار می‌کنم با یه‌کمی تغییر دوباره کشت می‌کنم ولی نباید این زن خبردار بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
کمی مکث کرد و گفت:
- فرگل برگرد پیشش! اون تو این شرایط به تو احتیاج داره تا روحیه بگیره، برگرد و از احساساتت بهش بگو، زیر این همه فشار داره خرد میشه.
چشمه‌ی اشکم جوشید مقابلش ایستادم و گفتم:
- چی کار کنم حمید؟ من دوبار ترکش کردم، دوبار بهش گفتم احساسم بهت از سر قدردانیه. اگه برگردم و بهش بگم دوستش دارم که با این حساب باید حقیقت این‌که من و مادرش کی هستیم رو بگم. حسام بعد از شنیدن این‌ها داغون میشه. این‌که من و مادرش یه سراب بودیم و این‌جوری بهش خ*یانت کردیم خردش می‌کنه! من خیلی فکر کردم حمید! نمی‌خوام بهش حقیقت رو بگم. اون اگه حقیقت ما رو بفهمه به خاطر این خ*یانت‌ها اذیت میشه. من نمی‌خوام درمورد مادرش لااقل چیزی بفهمه و اون رو هم از دست بده. تنها راهش اینه که سرپوش روی عشقم بذارم و بگم دوستش ندارم اون هم بالاخره بعد از تمام کردن طرحش برمی‌گرده آمریکا و مادرش حتماً اون تحقیقات رو به جریان می‌اندازه و حسام رو به موفقیت‌هایی که آرزویش رو داره می‌رسونه. پس بذار فکر کنه دوستش ندارم بره آمریکا و روزهای زندگیش رو از نو شروع کنه، کم‌کم من رو فراموش می‌کنه و دردهاش کمتر میشه.
سری تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم گیج شدم، خیلی گیجم!
با کف دست اشک‌هایم را زدودم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- کاش زودتر از این‌ها با من در میان می‌ذاشتی.
سکوت کردم، آهی سوزناک بیرون دادم. هردو به فکر فرو رفتیم، کمی بعد از جا بلند شدم رو به سمت در رفتم و گفتم:
- فعلاً!
سری تکان داد، نفس عمیقی کشیدم و از آن‌جا دور شدم.
نزدیک سال نو بود و من سال تحویل را باید در تنهایی غم‌بار خودم سپری می‌کردم. خوابگاه خالی شده بود و تقریباً دانشجوها به شهرشان برگشته بودند و عده کمی مثل من بیچاره بودند که در خوابگاه‌ها مانده بودند. زهرا هرکاری کرد که مرا با خود ببرد، راضی نشدم. لحظه تحویل، ساعت چهار عصر بود هوا به‌شدت گرفته بود و گویا آسمان هم می‌خواست ببارد. آماده شدم و سر راهم یک دسته‌گل گرفتم و با یک بطری آب‌ به بهشت زهرا رفتم.
در آن‌جا هم تقریباً جمعیتی دیده می‌شد، بعضی‌ها سر مزار شهدا سال خود را نو می‌کردند و بعضی‌ها هم مثل من عزیزی از دست داده بودند و سر مزار آن‌ها سال خود را نو می‌کردند. بطری آب را باز کردم و قبر پدر و مادرم را شستم و آهی سوزناک کشیدم. پارسال پدرم زنده بود و من کنار تخت او، سال را تحویل کردم، به من قول داده بود خوب شود، اما الان زیر خروارها خاک خوابیده است. قطره اشکی از استخوان بینی‌ام غلتید گل‌ها را روی قبرشان گذاشتم و دردمندانه شروع به خواندن فاتحه‌ای کردم. سال نو را اعلام کردند و من تنها و غریبانه کنار دو تا سنگ قبر سرد که نام پدر و مادرم را روی آن حکاکی کرده بودند با چاشنی چند قطره اشک سال را تحویل کردم.
بعد از آن‌جا بی‌هدف راه رفتم. خیابان‌ها همه خلوت بود و پرنده در آن پر نمی‌زد. پیام‌های تبریک از دوست و همکار می‌آمد.
باز هم تلافی آن ذهن خسته و دلتنگ را از پاهایم درآوردم. تنها جایی که دلتنگی‌ام را می‌توانستم فریاد بزنم خلوتگاه حسام بود. از آن جاده سراشیبی و پرت از شهر بالا رفتم و بالاخره به بالای خاک‌ریز مسطح رسیدم، شهر تهران از آن‌جا مانند، شهری که خاک مُرده روی آن پاشیده بودند، دیده می‌شد. غم‌بار و دل‌گیر و سوت و کور!
زیر پایم یک سراشیبی تند و تعدادی درخت کاج بود. به شهری که زیر پایم بود خیره شدم، باران نم‌نم شروع به باریدن کرد. به حسام فکر کردم و خاطراتی که با هم در این مکان سر کردیم را به یاد آوردم. از اولین روزی که مرا به این‌جا آورد تا روزی که به من ابراز علاقه کرد. ای کاش این اتفاقات نمی‌افتاد و ما سال را کنار هم تحویل می‌کردیم. ای کاش هیچ‌وقت نمی‌گفت دوستم دارد. این‌طوری الان کنارش بودم. سرم را روی آن سی*ن*ه پهن می‌گذاشتم و با صدای تپش قلبش، سالم را تحویل می‌کردم. اما افسوس گاهی گفتن کلمه (دوستت دارم) بیشتر از این که دو نفر را به هم نزدیک کند آن‌ها را از هم دور می‌کند. قطره اشکی از گوشه چشمم لیز خورد و از کنار بینی‌ام گذشت و از روی چانه‌ام به روی مقنعه‌ام چکه کرد، باران کمی شدتش زیاد شد‌. دردمندانه زیر لب گفتم:
- حسام... .
دوباره باصدای دورگه از شدت بغض ادامه دادم:
- حسام... دوستت دارم.
افسوس حرفی را که هیچ‌وقت جسارتش را نداشتم مقابلش بگویم را حالا دور از او بر زبان می‌آوردم. از غصه‌ی این درد به خودم می‌پیچیدم. از این‌که هیچ‌وقت نتوانستم به او ثابت کنم و بگویم دوستش دارم و هربار با دروغی وقیحانه این حس واقعی و سوزنده را تخریب کردم و به او گفتم حسی از سر قدردانی است. درحالی که او نمی‌دانست هیچ‌گاه چنین نبود. روی زانو خم شدم و از شدت گریه زار زدم و این‌بار با صدای بلندی گریستم و غریبانه در آن سکوت سرد خاکریز که فقط با صدای آهنگ ریزش باران می‌شکست، نالیدم:
- دوستت دارم حسام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین