- Jun
- 1,097
- 7,258
- مدالها
- 2
باران چکچک روی سر و بدنم میریخت. دست روی سی*ن*هام گذاشتم در حالی که از گریه باصدای بلند هقهق میکردم دلتنگیام را بریده بریده فریاد زدم:
- آه خدا! آه، دارم میمیرم خدا! دارم از این دلتنگی میمیرم. آخه چی کار کنم؟!چی کار کنم از این درد؟
باران صورت به اشک نشستهام را کم و بیش خیس کرده بود. با گریه از سر عجز و ناتوانی روی زمین ولو شدم. از دردی که سی*ن*هام را میسوزاند و خاکسترم میکرد. باران کمکم بند آمد و درحالی که کمی از سرم و سرشانههایم را خیس کرده بود. در ماتم غمبارم نشسته بودم و بیهیچ صدایی به روبهرو خیره شدم و فقط به او فکر کردم. کمی بعد که از گریه کردن آرام شده بودم، از روی زمین بلند شدم و دیگر عزم برگشتن به خوابگاه را کردم. هوا داشت رو به غروب میرفت. دستانم را به دور سی*ن*ه حلقه زدم و متفکرانه به طرف پائین سرازیر شدم، هنوز دو قدم نرفته بودم که از دور دست چشمم به ماشین مشکی او افتاد که از جاده بالا میآمد. گویا آب سردی به رویم ریختند، حسام بود! آره... خودش بود! گیج و سردرگم مثل مرغ سرکَنده نمیدانستم از کدام طرف بروم، هراسان عقبعقب رفتم و دواندوان دوباره به طرف خاکریز برگشتم تا خودم را جایی پنهان کنم. گیج و منگ دستی روی سرم از سر درماندگی گذاشتم و به چپ و راست یک قدم رفتم، نباید مرا اینجا میدید.خصوصاً با این چهرهای که داد میزد گریه کردهام. نگاهم به آن سراشیبی جنگلکاری شده افتاد ناچار به طرف آن دویدم و با احتیاط از آن پائین رفتم شیب تندی داشت و خاکهای زیر پایم لیز میخوردند و به پائین میریختند. صدای ماشینش که آمد فرصت نکردم پائینتر بروم و ناچار پشت یکی از درختان آنجا پناه گرفتم. سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم، از ترس پشتم را به تنه درخت فشار میدادم، مدت کوتاهی نگذشته بود که حضور او را بالای خاکریز حس کردم. آبریزش بینیام تمامی نداشت و نمیتوانستم بینیام را هم بالا بکشم. محتاطانه از جیبم دستمال کاغذیی را بیرون آوردم و با انگشتان لرزانم داشتم تای آن را باز میکردم که به یکباره چیزی از بالای درخت لای انگشتانم افتاد. با دیدن کَنه و لمس آن زیر انگشتانم جیغ بلندی از ترس زدم و وحشیانه با تکان دستم از پشت درخت آن طرفتر پریدم، درحالی که نزدیک بود از آن شیب لیز بخورم. بعد درمانده با ترس به بالای خاکریز نگاه کردم و حسام را دیدم که از دیدن من خشکش زده بود. خجالتزده سر به زیر انداختم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. حسام پوزخندی از سر تمسخر زد و همچنان از آن بالا نگاهم میکرد. ناچار به سمت بالای خاکریز رفتم. بینیام را بالا کشیدم و او هم نشست و دستش را برای بالا کشیدن من دراز کرد، رشتهی نگاهم در نگاهش تابیده شد، دستش را گرفتم و مرا مثل یک پرکاه سبک بالا کشید. هنوز مچ دستم در چنگش و نگاهایمان به هم بود، خجالتزده سر به زیر انداختم تا صورت از گریه سرخ شدهام بیشتر از این درونم را به او نشان ندهد. با لکنت گفتم:
- سل.. سلا.. م... سال... سال نو مبارک!
مرا به طرف خودش کشید و نگاه دردمندش را بیهیچ حرفی به من دوخت. نفسهایمان در هم میآمیخت، تاب سنگینی نگاهش را نداشتم نگاه به زیر انداختم در حالی که نفسهایم از شدت ضربان قلبم و استرس، تند شده بود. آهسته زیرلب با لحنی دلگیر گفت:
- چرا اینجا اومدی؟
محتاطانه سر بلند کردم و نگاهم را به او دوختم درحالیکه هیچ حرف و بهانهای نداشتم به او بگویم. دردی که در نگاههایم بود و چهرهی از گریه سرخ شدهام درونم را به او نشان میداد. با لحنی دردمندانه گفت:
- چرا؟ چرا فرگل؟ چرا هم من رو عذاب میدی هم خودت رو؟ چرا نمیگی دردت چیه؟ چرا این غرور لعنتی رو کنار نمیذاری!
دستم را تکان دادم تا از دستش بیرون بکشم اما آن را محکمتر فشرد و مصمم نگاهم کرد، نگاه از او گرفتم و درحالی که سرم پائین بود و از نگاه کردن به او میگریختم تا بیشتر از این درونم را از چشمانم نخواند، زیر لب آهسته و بغضآلود گفتم:
- ولم کن حسام.
فشارش روی ساق دستم زیاد شد و گفت:
- چهطور ولت کنم؟ هردوتامون داریم درد میکشیم! نمیبینی؟ دارم از این درد له میشم. نکن... نکن فرگل! من میدونم تو چه حسی داری! حس تو حس قدردانی نیست، خودت هم این رو میدونی؛ چرا این غرور رو نمیشکنی؟ چرا این دیوار لعنتی رو نمیشکنی؟ چرا این راز لعنتی رو نمیگی؟!
حلقههای اشک چشمانش را پوشاند. متقابلاً از حرفهایش اشک در چشمان من هم جوشید زیر لب با آن صدای بغضآلود گفت:
- بگو و هردومون رو از این درد خلاص کن.
اشکهایش سرریز کرد و ادامه داد:
- دارم دیوونه میشم. هرروزم مثل یک قرن میگذره، جای خالیت تو زندگیم معلومه.
داشتم مغلوب احساساتم میشدم. دستم را تکان دادم که آزادش کنم، اشکهایم فرو چکیدند به زور دستم را از دستش بیرون کشیدم و درحالی که از درد این عشق میسوختم به تندی او را راندم و گفتم:
- ولم کن حسام! دست از سرم بردار، چی از جونم میخوای؟
از اینکه مجبور بودم سر حرفم بمانم و او را از خودم برانم قلبم فشرده شد و نفسم ته سی*ن*هام سنگینی میکرد آنچنان دردی از لحاظ احساسی میکشیدم که حد نداشت از اینکه نمیتوانم این فاصلهها را بردارم و درد او و خودم را کم کنم به خودم میپیچیدم. حرص این عجز و ناتوانی را بر سر او خالی کردم و با صدایی که از بغض دو رگه شده بود بر سرش فریاد زدم:
- چی از جونم میخوای؟!
روی زانو خم شدم و با گریه فریاد زدم:
- چرا مجبورم میکنی تکرار کنم؟! چرا اصرار داری همه چیز رو درست کنی وقتی درست نمیشه! چهقدر بگم راه من از تو جداست! چهقدر تکرار کنم ما برای هم نیستیم!
با گریه کمر راست کردم و گفتم:
- تموم کن! این احساس نحس رو! این دوست داشتن شوم رو تموم کن!
نگاهش پر از درد شد و گفت:
- بد کردی! با خودت و من خیلی بد کردی!
روی از او گرفتم تا به سمت پائین بروم که با خشم با صدای بلندی فریاد زد:
- بد کردی! برو! ولی با خودت و من بد کردی! برو... برو... آره... برو... تو فقط رفتن رو بلدی! برو و این غرور لعنتی رو نشکن، از این به بعد هر تصمیم اشتباهی که من بگیرم تو مقصری، تو! میفهمی؟
- آه خدا! آه، دارم میمیرم خدا! دارم از این دلتنگی میمیرم. آخه چی کار کنم؟!چی کار کنم از این درد؟
باران صورت به اشک نشستهام را کم و بیش خیس کرده بود. با گریه از سر عجز و ناتوانی روی زمین ولو شدم. از دردی که سی*ن*هام را میسوزاند و خاکسترم میکرد. باران کمکم بند آمد و درحالی که کمی از سرم و سرشانههایم را خیس کرده بود. در ماتم غمبارم نشسته بودم و بیهیچ صدایی به روبهرو خیره شدم و فقط به او فکر کردم. کمی بعد که از گریه کردن آرام شده بودم، از روی زمین بلند شدم و دیگر عزم برگشتن به خوابگاه را کردم. هوا داشت رو به غروب میرفت. دستانم را به دور سی*ن*ه حلقه زدم و متفکرانه به طرف پائین سرازیر شدم، هنوز دو قدم نرفته بودم که از دور دست چشمم به ماشین مشکی او افتاد که از جاده بالا میآمد. گویا آب سردی به رویم ریختند، حسام بود! آره... خودش بود! گیج و سردرگم مثل مرغ سرکَنده نمیدانستم از کدام طرف بروم، هراسان عقبعقب رفتم و دواندوان دوباره به طرف خاکریز برگشتم تا خودم را جایی پنهان کنم. گیج و منگ دستی روی سرم از سر درماندگی گذاشتم و به چپ و راست یک قدم رفتم، نباید مرا اینجا میدید.خصوصاً با این چهرهای که داد میزد گریه کردهام. نگاهم به آن سراشیبی جنگلکاری شده افتاد ناچار به طرف آن دویدم و با احتیاط از آن پائین رفتم شیب تندی داشت و خاکهای زیر پایم لیز میخوردند و به پائین میریختند. صدای ماشینش که آمد فرصت نکردم پائینتر بروم و ناچار پشت یکی از درختان آنجا پناه گرفتم. سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم، از ترس پشتم را به تنه درخت فشار میدادم، مدت کوتاهی نگذشته بود که حضور او را بالای خاکریز حس کردم. آبریزش بینیام تمامی نداشت و نمیتوانستم بینیام را هم بالا بکشم. محتاطانه از جیبم دستمال کاغذیی را بیرون آوردم و با انگشتان لرزانم داشتم تای آن را باز میکردم که به یکباره چیزی از بالای درخت لای انگشتانم افتاد. با دیدن کَنه و لمس آن زیر انگشتانم جیغ بلندی از ترس زدم و وحشیانه با تکان دستم از پشت درخت آن طرفتر پریدم، درحالی که نزدیک بود از آن شیب لیز بخورم. بعد درمانده با ترس به بالای خاکریز نگاه کردم و حسام را دیدم که از دیدن من خشکش زده بود. خجالتزده سر به زیر انداختم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. حسام پوزخندی از سر تمسخر زد و همچنان از آن بالا نگاهم میکرد. ناچار به سمت بالای خاکریز رفتم. بینیام را بالا کشیدم و او هم نشست و دستش را برای بالا کشیدن من دراز کرد، رشتهی نگاهم در نگاهش تابیده شد، دستش را گرفتم و مرا مثل یک پرکاه سبک بالا کشید. هنوز مچ دستم در چنگش و نگاهایمان به هم بود، خجالتزده سر به زیر انداختم تا صورت از گریه سرخ شدهام بیشتر از این درونم را به او نشان ندهد. با لکنت گفتم:
- سل.. سلا.. م... سال... سال نو مبارک!
مرا به طرف خودش کشید و نگاه دردمندش را بیهیچ حرفی به من دوخت. نفسهایمان در هم میآمیخت، تاب سنگینی نگاهش را نداشتم نگاه به زیر انداختم در حالی که نفسهایم از شدت ضربان قلبم و استرس، تند شده بود. آهسته زیرلب با لحنی دلگیر گفت:
- چرا اینجا اومدی؟
محتاطانه سر بلند کردم و نگاهم را به او دوختم درحالیکه هیچ حرف و بهانهای نداشتم به او بگویم. دردی که در نگاههایم بود و چهرهی از گریه سرخ شدهام درونم را به او نشان میداد. با لحنی دردمندانه گفت:
- چرا؟ چرا فرگل؟ چرا هم من رو عذاب میدی هم خودت رو؟ چرا نمیگی دردت چیه؟ چرا این غرور لعنتی رو کنار نمیذاری!
دستم را تکان دادم تا از دستش بیرون بکشم اما آن را محکمتر فشرد و مصمم نگاهم کرد، نگاه از او گرفتم و درحالی که سرم پائین بود و از نگاه کردن به او میگریختم تا بیشتر از این درونم را از چشمانم نخواند، زیر لب آهسته و بغضآلود گفتم:
- ولم کن حسام.
فشارش روی ساق دستم زیاد شد و گفت:
- چهطور ولت کنم؟ هردوتامون داریم درد میکشیم! نمیبینی؟ دارم از این درد له میشم. نکن... نکن فرگل! من میدونم تو چه حسی داری! حس تو حس قدردانی نیست، خودت هم این رو میدونی؛ چرا این غرور رو نمیشکنی؟ چرا این دیوار لعنتی رو نمیشکنی؟ چرا این راز لعنتی رو نمیگی؟!
حلقههای اشک چشمانش را پوشاند. متقابلاً از حرفهایش اشک در چشمان من هم جوشید زیر لب با آن صدای بغضآلود گفت:
- بگو و هردومون رو از این درد خلاص کن.
اشکهایش سرریز کرد و ادامه داد:
- دارم دیوونه میشم. هرروزم مثل یک قرن میگذره، جای خالیت تو زندگیم معلومه.
داشتم مغلوب احساساتم میشدم. دستم را تکان دادم که آزادش کنم، اشکهایم فرو چکیدند به زور دستم را از دستش بیرون کشیدم و درحالی که از درد این عشق میسوختم به تندی او را راندم و گفتم:
- ولم کن حسام! دست از سرم بردار، چی از جونم میخوای؟
از اینکه مجبور بودم سر حرفم بمانم و او را از خودم برانم قلبم فشرده شد و نفسم ته سی*ن*هام سنگینی میکرد آنچنان دردی از لحاظ احساسی میکشیدم که حد نداشت از اینکه نمیتوانم این فاصلهها را بردارم و درد او و خودم را کم کنم به خودم میپیچیدم. حرص این عجز و ناتوانی را بر سر او خالی کردم و با صدایی که از بغض دو رگه شده بود بر سرش فریاد زدم:
- چی از جونم میخوای؟!
روی زانو خم شدم و با گریه فریاد زدم:
- چرا مجبورم میکنی تکرار کنم؟! چرا اصرار داری همه چیز رو درست کنی وقتی درست نمیشه! چهقدر بگم راه من از تو جداست! چهقدر تکرار کنم ما برای هم نیستیم!
با گریه کمر راست کردم و گفتم:
- تموم کن! این احساس نحس رو! این دوست داشتن شوم رو تموم کن!
نگاهش پر از درد شد و گفت:
- بد کردی! با خودت و من خیلی بد کردی!
روی از او گرفتم تا به سمت پائین بروم که با خشم با صدای بلندی فریاد زد:
- بد کردی! برو! ولی با خودت و من بد کردی! برو... برو... آره... برو... تو فقط رفتن رو بلدی! برو و این غرور لعنتی رو نشکن، از این به بعد هر تصمیم اشتباهی که من بگیرم تو مقصری، تو! میفهمی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: