جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,926 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
باران چک‌چک روی سر و بدنم می‌ریخت. دست روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم در حالی که از گریه باصدای بلند هق‌هق می‌کردم دلتنگی‌ام را بریده بریده فریاد زدم:
- آه خدا! آه، دارم میمیرم خدا! دارم از این دلتنگی میمیرم. آخه چی کار کنم؟!چی کار کنم از این درد؟
باران صورت به اشک نشسته‌ام را کم و بیش خیس کرده بود. با گریه از سر عجز و ناتوانی روی زمین ولو شدم. از دردی که سی*ن*ه‌ام را می‌سوزاند و خاکسترم می‌کرد. باران کم‌کم بند آمد و درحالی که کمی از سرم و سرشانه‌هایم را خیس کرده بود. در ماتم غم‌بارم نشسته بودم و بی‌هیچ صدایی به روبه‌رو خیره شدم و فقط به او فکر کردم. کمی بعد که از گریه کردن آرام شده بودم، از روی زمین بلند شدم و دیگر عزم برگشتن به خوابگاه را کردم. هوا داشت رو به غروب می‌رفت. دستانم را به دور سی*ن*ه حلقه زدم و متفکرانه به طرف پائین سرازیر شدم، هنوز دو قدم نرفته بودم که از دور دست چشمم به ماشین مشکی او افتاد که از جاده بالا می‌آمد. گویا آب سردی به رویم ریختند، حسام بود! آره... خودش بود! گیج و سردرگم مثل مرغ سرکَنده نمی‌دانستم از کدام طرف بروم، هراسان عقب‌عقب رفتم و دوان‌دوان دوباره به طرف خاکریز برگشتم تا خودم را جایی پنهان کنم. گیج و منگ دستی روی سرم از سر درماندگی گذاشتم و به چپ و راست یک قدم رفتم، نباید مرا این‌جا می‌دید.خصوصاً با این چهره‌ای که داد می‌زد گریه کرده‌ام. نگاهم به آن سراشیبی جنگل‌کاری شده افتاد ناچار به طرف آن دویدم و با احتیاط از آن پائین رفتم شیب تندی داشت و خاک‌های زیر پایم لیز می‌خوردند و به پائین می‌ریختند. صدای ماشینش که آمد فرصت نکردم پائین‌تر بروم و ناچار پشت یکی از درختان آن‌جا پناه گرفتم. سعی می‌کردم خودم را جمع و جور کنم، از ترس پشتم را به تنه درخت فشار می‌دادم، مدت کوتاهی نگذشته بود که حضور او را بالای خاک‌ریز حس ‌کردم. آبریزش بینی‌ام تمامی نداشت و نمی‌توانستم بینی‌ام را هم بالا بکشم. محتاطانه از جیبم دستمال کاغذیی را بیرون آوردم و با انگشتان لرزانم داشتم تای آن را باز می‌کردم که به یک‌باره چیزی از بالای درخت لای انگشتانم افتاد. با دیدن کَنه و لمس آن زیر انگشتانم جیغ بلندی از ترس زدم و وحشیانه با تکان دستم از پشت درخت آن طرف‌تر پریدم، درحالی که نزدیک بود از آن شیب لیز بخورم. بعد درمانده با ترس به بالای خاک‌ریز نگاه کردم و حسام را دیدم که از دیدن من خشکش زده بود. خجالت‌زده سر به زیر انداختم و با دو دستم صورتم را پوشاندم. حسام پوزخندی از سر تمسخر زد و همچنان از آن بالا نگاهم می‌کرد. ناچار به سمت بالای خاکریز رفتم. بینی‌ام را بالا کشیدم و او هم نشست و دستش را برای بالا کشیدن من دراز کرد، رشته‌ی نگاهم در نگاهش تابیده شد، دستش را گرفتم و مرا مثل یک پرکاه سبک بالا کشید. هنوز مچ دستم در چنگش و نگاهایمان به هم بود، خجالت‌زده سر به زیر انداختم تا صورت از گریه سرخ شده‌ام بیشتر از این درونم را به او نشان ندهد. با لکنت گفتم:
- سل.. سلا.. م... سال... سال نو مبارک!
مرا به طرف خودش کشید و نگاه دردمندش را بی‌هیچ حرفی به من دوخت. نفس‌هایمان در هم می‌آمیخت، تاب سنگینی نگاهش را نداشتم نگاه به زیر انداختم در حالی که نفس‌هایم از شدت ضربان قلبم و استرس، تند شده بود. آهسته زیرلب با لحنی دلگیر گفت:
- چرا این‌جا اومدی؟
محتاطانه سر بلند کردم و نگاهم را به او دوختم درحالی‌که هیچ حرف و بهانه‌ای نداشتم به او بگویم. دردی که در نگاه‌هایم بود و چهره‌ی از گریه سرخ شده‌ام درونم را به او نشان می‌داد. با لحنی دردمندانه گفت:
- چرا؟ چرا فرگل؟ چرا هم من رو عذاب میدی هم خودت رو؟ چرا نمیگی دردت چیه؟ چرا این غرور لعنتی رو کنار نمی‌ذاری!
دستم را تکان دادم تا از دستش بیرون بکشم اما آن را محکم‌تر فشرد و مصمم نگاهم کرد، نگاه از او گرفتم و درحالی که سرم پائین بود و از نگاه کردن به او می‌گریختم تا بیشتر از این درونم را از چشمانم نخواند، زیر لب آهسته و بغض‌آلود گفتم:
- ولم کن حسام.
فشارش روی ساق دستم زیاد شد و گفت:
- چه‌طور ولت کنم؟ هردوتامون داریم درد می‌کشیم! نمی‌بینی؟ دارم از این درد له میشم. نکن... نکن فرگل! من می‌دونم تو چه حسی داری! حس تو حس قدردانی نیست، خودت هم این رو می‌دونی؛ چرا این غرور رو نمی‌شکنی؟ چرا این دیوار لعنتی رو نمی‌شکنی؟ چرا این راز لعنتی رو نمیگی؟!
حلقه‌های اشک چشمانش را پوشاند. متقابلاً از حرف‌هایش اشک در چشمان من هم جوشید زیر لب با آن صدای بغض‌آلود گفت:
- بگو و هردومون رو از این درد خلاص کن.
اشک‌هایش سرریز کرد و ادامه داد:
- دارم دیوونه میشم. هرروزم مثل یک قرن می‌گذره، جای خالیت تو زندگیم معلومه.
داشتم مغلوب احساساتم می‌شدم. دستم را تکان دادم که آزادش کنم، اشک‌هایم فرو چکیدند به زور دستم را از دستش بیرون کشیدم و درحالی که از درد این عشق می‌سوختم به تندی او را راندم و گفتم:
- ولم کن حسام! دست از سرم بردار، چی از جونم می‌خوای؟
از این‌که مجبور بودم سر حرفم بمانم و او را از خودم برانم قلبم فشرده شد و نفسم ته سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد آن‌چنان دردی از لحاظ احساسی می‌کشیدم که حد نداشت از این‌که نمی‌توانم این فاصله‌ها را بردارم و درد او و خودم را کم کنم به خودم می‌پیچیدم. حرص این عجز و ناتوانی را بر سر او خالی‌ کردم و با صدایی که از بغض دو رگه شده بود بر سرش فریاد زدم:
- چی از جونم می‌خوای؟!
روی زانو خم شدم و با گریه فریاد زدم:
- چرا مجبورم می‌کنی تکرار کنم؟! چرا اصرار داری همه چیز رو درست کنی وقتی درست نمیشه! چه‌قدر بگم راه من از تو جداست! چه‌قدر تکرار کنم ما برای هم نیستیم!
با گریه کمر راست کردم و گفتم:
- تموم کن! این احساس نحس رو! این دوست داشتن شوم رو تموم کن!
نگاهش پر از درد شد و گفت:
- بد کردی! با خودت و من خیلی بد کردی!
روی از او گرفتم تا به سمت پائین بروم که با خشم با صدای بلندی فریاد زد:
- بد کردی! برو! ولی با خودت و من بد کردی! برو... برو... آره... برو... تو فقط رفتن رو بلدی! برو و این غرور لعنتی رو نشکن، از این به بعد هر تصمیم اشتباهی که من بگیرم تو مقصری، تو! می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
سه روز عید در حال و هوای خودم دست و پا می‌زدم می‌سوختم و خاکستر می‌شدم و دم نمی‌زدم. گاهی پشیمان بودم گاهی آن را بهترین کار برای هردویمان می‌دیدم. آن سه روز را در گوشه‌ی تختم کز کردم و نه ناهار و نه شام می‌خوردم و نه حوصله‌ی هیچ‌کاری داشتم.
روز چهارم به بیمارستان ‌رفتم به خاطر مرخصی بعضی پزشک‌ها و به دلیل شلوغی بخش اورژانس، در ایام عید کارم را در اورژانس شروع کردم. آن روزها ان‌قدر اورژانس شلوغ بود که حسام را در بیمارستان نمی‌دیدم. گرچه دلم بال‌بال می‌زد که بعد از آن روز حالش را بفهمم اما کارهای زیاد اورژانس مجال هیچ‌چیز را به من نمی‌داد.
روز هفتم در پاویون داشتم استراحت می‌کردم که حمید زنگ زد. گوشی را جواب دادم. صدایش در پشت تلفن جور دیگری می‌آمد گفت:
- کجایی فرگل؟باید ببینمت.
کمی ترسیدم و ته دلم خالی شد و افکار دردناکی هی شروع به جولان دادن کردند و فکر کردم درباره حسام است و اتفاقی افتاده، به او گفتم:
- باشه! کجا بیام؟
- بیا بخش اعصاب کارت دارم.
- باشه الان میام.
تند آماده شدم و دوان‌دوان از آن‌جا به سمت اعصاب رفتم. استرس، هیجان زیادی به من وارد کرده بود و تمام دست و پایم را سست کرده بود. وارد بخش اعصاب شدم و مضطرب به او زنگ زدم برداشت و گفت:
- بیا راهروی دوم درمانگاه بخش اعصاب، اون‌جا وایستادم.
پیچیدم و نفس‌نفس‌زنان راهروهای پرپیچ و خم را طی کردم و در نهایت حمید را در انتهای راهرو که خیلی هم خلوت بود، بی‌قرار منتظر خودم یافتم. ته دلم خالی شد به او که رسیدم به من نزدیک شد و مردد گفت:
- فرگل، حسام رو تو این چند وقت ندیدی؟ باهاش صحبتی نکردی؟
هری دلم فرو ریخت گفتم:
- چی شده حمید؟ اتفاقی براش افتاده؟
- اتفاق که نه ولی چه‌طور بگم؟!
مضطرب گفتم:
- حمید تو رو خدا مقدمه‌چینی نکن! ببین جونم داره به لبم می‌رسه.
حمید کمی بر خودش مسلط شد و به چشمانم چشم دوخت و گفت:
- دیشب حسام اومد و به بابام همه چی رو گفت!
گویا آب سردی به رویم پاشیدند لحظه‌ای از آن‌چه می‌شنیدم خشک شدم و بعد گیج و منگ گفتم:
- چی رو گفت؟ چی میگی حمید؟! نمی‌فهمم.
- گفت رابطه شما تموم شده! گفت ترکش کردی و بین شما برای همیشه تمام شده.
حالا رابطه‌ای که به مو بند بود دیگر از هم گسیخته شده و به انتها رسیده بود. این‌که هیچ‌کدام جدایی‌مان را علنی نکرده بودیم شاید به خاطر این بود که امید به بازگشت به هم داشتیم، امیدی گرچه واهی اما چیزی بود که من دلم را به آن خوش کرده بودم که حسام لااقل مرا از دست نخواهد داد. آن‌قدر از حرف حمید شوکه بودم که فقط نگاهم به چشمان او بود و حال خودم دیگر دست خودم نبود، مثل غبار سبک در فضای تهی سرگردان بودم. حمید متأثر نگاهم کرد و گفت:
- حسام دستی دستی داره با زندگی خودش بازی می‌کنه.
با زانوهای لرزان عقب‌عقب رفتم و برای این‌که از پا نیافتم تکیه‌ام را به دیوار دادم و به نقطه نامعلومی خیره شدم اصلاً دیگر حواسم به حرف‌های حمید نبود و تنها و تنها به برخورد آخر میان خودم و حسام فکر می‌کردم و آن حرف‌هایی که با فریاد و توام با بغض می‌زد.
حمید ادامه داد:
- فقط می‌دونم اتفاقات خوبی تو راه نیستند.
حرف‌های سربسته و ناراحت حمید را نمی‌فهمیدم. دیگه چیزی بدتر از این بود که حسام برای همیشه قید مرا زده بود؟ مگر چیزی بدتر از این هم وجود داشت؟ مگر همین که بفهمی برای کسی که از جان عزیزتر است تمام شدی چیزی وحشتناک‌تر از آن هم اتفاق می‌تواند بیافتد؟!
حمید دلسوزانه نگاهم کرد و چند قدم جلو و آمد و گفت:
- بیا برو همه چی رو بهش بگو. بذار از زبون تو بفهمه! بذار بفهمه همه این‌ها از سر دوست داشتنه. کم لجبازی کن، کم بترس! کم از جریحه‌دار شدن غرور خودت و حسام عقب نشینی کن. نذار با تصمیم‌های اشتباه راه به بن‌بستی برسه که دیگه هیچ‌وقت نمیشه درستش کرد و یه حسرت بزرگ رو تو دل خودت و اون بذاری.
آب دهانم را قورت دادم و بغض فرو خورده‌ام را با تلاشی بسیار مهار کردم تا جایی که که تمام رگ و پی لوزه‌هایم تیر کشیدند نگاه خود را به حمید دوختم و گفتم:
- از اولش هم قرار بود این اتفاق بیافته من خودم رو برای این روزها آماده کرده بودم. تا ابد که قرار نبود نقش بازی کنیم. بالاخره که باید همه این قضیه رو می‌فهمیدند.
حمید کلافه رو به من چشم دوخت و گفت:
- بعداً از حرف‌هایی که نزدی و کارهایی که می‌تونستی برای درست کردن بکنی و نکردی خودت رو نمی‌بخشی. فرگل اشتباه بزرگی داری می‌کنی. این پسر دیگه از شدت ناراحتی و عصبانیت عقلش کار نمی‌کنه و می‌خواد همین‌جور که عذابش دادی عذابت بده و بدتر از همه اینه که داره خودش رو هم تو این آتیش انتقام می‌سوزونه! بیا برو همین الان همه چی رو حل کن! بابا داره میاد بیمارستان با تو حرف بزنه. کاری نکن تا ابد حسرت کارهایی که باید می‌کردی و نکردی تا ابد تو رو بسوزونه.
براق شدم و گفتم:
- دوباره چی برم بگم؟ مگه اون بازیچه دست منه که یه بار امیدوارش کنم و یه بار ترکش کنم؟! رفتن دوباره من به سمتش یه کار احمقانه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
بغضم ترکید و حرفم ناتمام ماند به سختی سعی کردم اشک‌هایی که سیل‌وار روی گونه‌ام جاری می‌شدند را مهار کنم و حرفم را ادامه دهم:
- این‌که ببینم از من متنفره و هیچ‌وقت من رو نمی‌بخشه دردی نیست که بشه باهاش کنار اومد. این حجم از عشق، می‌تونه نفرتش خیلی بزرگتر باشه! تو خودت تا سه روز نتونستی تو صورت من نگاه کنی اون‌وقت من چه‌طور همه دار و ندار حسام رو تبدیل به درد کنم؟ کاری کنم که از من، این دنیا، مادرش، از همه و همه متنفر و بدتر از همه این‌که بی‌‌اعتماد بشه.
حمید ناراحت به من چشم دوخت و گفت:
- نمی‌خوای جلو بری یعنی هنوز ان‌قدر ترس‌هات رو بزرگ‌تر از عشقت در نظر می‌گیری. پشیمون میشی فرگل! ولی امیدوارم این پشیمونی زودتر اتفاق بیوفته قبل این‌که خیلی دیر بشه.
با کف دست چشمانم را که مثل کاسه‌ای کم ظرفیتی زیر شیر آب، تند‌تند پر و سرریز می‌شد را پاک کردم و گفتم:
- همه چیز تمام شده! از اولش کار قرار بود به این‌جاها بکشه. ولی با این تفاوت که حسام حسش به من حس انتقامه نه نفرت! من هرطور که قلبش آروم بشه منتظر هر ضربه‌ای از طرفش هستم ولی نمی‌خوام از من متنفر بشه.
حمید با تأسف سر تکان داد و گفت:
- اگه با این فکرها دلت آروم میشه، باشه! عقب نشینی کن! ولی ممکنه روزهای بدتر از اونی که فکرش رو هم می‌کنی برسه، اون‌وقته که دیگه دست‌تون به هم نمی‌رسه و فقط باید با حسرت از دور همدیگه رو تماشا کنید.
این را گفت و روی برگرداند و رفت و من سر پائین انداختم و بی‌صدا اشک ریختم. کمی بعد به سختی این حال را درون خودم مهار کردم و به اورژانس رفتم که عموی حسام زنگ زد و گفت، در اتاقش هست و هرچه زودتر می‌خواهد مرا ببیند. با گام‌های مصمم به اتاقش رفتم. از من توضیح می‌خواست. می‌خواست بداند، چه مشکلی بین من و او، مرا به صرافت از ازدواج با حسام انداخته است. همان حرف‌هایی که در عین بی‌رحمی در روز جدایی به حسام زده بودم، را برای او تکرار کردم. همان‌طور منزجر کننده و همان‌طور مضحک با دلایل مسخره‌ و کلیشه‌ای سعی کردم او را متقاعد کنم. ناراحتی او را حس می‌کردم. اما بعد از مدتی از شنیدن آن دلایل بچه‌گانه کلافه سر تکان داد و بحث کردن با من را بی‌فایده دید و خوشبختی برادرزاده‌اش را در نبودن من در کنارش پذیرفت.
آن روز جهنمی هم گذشت و من تلافی تلخی امروز را باز هم از پاهایم و چشمانم درآوردم و تا نزدیکی‌های نیمه‌شب در خیابان‌های تهران غریبانه پرسه زدم و به تمام شدن این عشق فکر کردم. البته که این حس در درون من انتها نداشت. بالاخره این عشق به یک‌باره در دلم جا خوش نکرده بود که به یک‌باره خاموش شود، بلکه هرچه گذشت عمیق‌تر و بخشی از وجودم شد. خونی در رگ‌هایم شد که جریان داشت. دیگر از حالا باید به از دور دیدنش قانع می‌شدم. باید کنار می‌آمدم و ان‌قدر بی‌قراری نمی‌کردم. من از خزان این عشق عبور کرده بودم و فصل سرد زندگیم آغاز شده بود. تا مادامی که حسام در ایران بود از دور دیدنش تنها توقع من از این زندگی بود.
چند روز بعد، ماجرای جدایی ما مثل توپ در بیمارستان ترکید. پچ‌پچ‌هایی می‌شنیدم که همه ما را قضاوت می‌کردند و شایعه‌هایی مبنی بر خ*یانت‌های ما به هم‌دیگر بود. این‌که من با میثم در رابطه پنهانی بودم و حسام را سرمی‌دواندم و حسام متوجه شده بود و همه چیز بین ما تمام شده بود، بعضی‌ها حسام را قضاوت می‌کردند که رابطه نزدیک او با دکتر شریفی مرا از میدان به در کرده، بعضی دیگر شریفی را عامل جدایی ما می‌دانستند در این بین هر که در دایره عشق ما چرخیده بود از شایعات در امان نبود و هرکسی یک جور یک شخصیت منفور را در داستان جدایی ما خلق می‌کرد و جدایی ما را توجیه می‌کرد. گاهی تأسف از جدایی ما و گاهی ذوق بعضی از آدم‌ها و گفتن این‌که ما از اون اول می‌دانستیم این عشق به سرانجام نمی‌رسد نمکی روی زخم‌های ما بودند. تا جایی که خبر جدایی من تا بیمارستان‌های دیگر در بین اینترن‌هایی که مرا می‌شناختند مثل خبر نامزدیمان پخش شده بود، اما هیچ‌کَس جرات نداشت مستقیم از خود ما حقیقت ماجرا را جویا شود و اگر هم سوالی می‌پرسید در چهره مصمم و جدی ما تمایلی برای به چنگ آوردن آن‌چه که در قلبمان بود نمی‌یافت. در این بین کسی که بیشتر از همه ما از این شایعات زخم می‌خورد دکتر شریفی و میثم بودند که کاملاً بی‌گناه ولی زیر ذره‌بین نگاه‌های بقیه قرار گرفته بودند.
میثم عاقبت طاقت نیاورد و با رویی پر از شرمساری به طرفم آمد و خواست نقش اصلی خودش را در این جدایی بداند، و برای بخشش و تسکین عذاب وجدانش چون کبوتر زخمی بال جلوی چشمان من و حسام تقلا می‌زد. برعکس حسام که او را مغرورانه و با عتاب از خودش رانده بود، من با آرامش بیشتری او را پذیرفتم و به او این اطمینان را دادم که جدایی ما هیچ ربطی به او و دکتر شریفی ندارد.
وضعیت من و حسام به جایی رسیده بود که دیگر به هم نگاه نمی‌کردیم و هم‌دیگر را نادیده می‌گرفتیم گویا که هیچ کدام از ما برای دیگری وجود خارجی در این بیمارستان ندارد. جلوی هم تا حد امکان آفتابی نمی‌شدیم و هرگز با هم هم‌کلام نمی‌شدیم. اما من، اگر بخت یار بود و او را در گوشه کناری می‌دیدم که حواسش نیست، او را با نگاهی دردمند و حسرت‌باری تماشا می‌کردم. با این‌حال دکتر شریفی هنوز هم رابطه‌ی نزدیکی با حسام داشت و از شایعاتی که به گوش می‌رسید این‌طور به نظر می‌آمد که انتخاب بعدی حسام، او باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
کم‌کم منظور حمید را از پس حرف‌های مرموز آن روز فهمیدم و حرف‌های آن روز حسام که به من گفت، حسام دارد برای یک جنگ بزرگ و یک ضربه مهلک در انتقام از من آماده می‌شود گویا می‌خواست تصمیمی بگیرد و بر این شایعات صحه بگذارد.
زهرا با اصراری سعی داشت مرا به کنارش ببرد و از این بحران روحی که در آن دست و پا می‌زدم، از به خطر انداختن سلامتی‌ام می‌ترسید، تا آن‌جا که به خودم رحم نمی‌کردم و جدا از کشیک‌های شبانه‌ خودم و کسانی که از آن‌ها خریده بودم شب زنده‌داری‌ها در زمانی غیر شب‌های کشیک را شبیه یک فاجعه و یک خودکشی تلقی می‌کرد.
بهراد هم وقتی در بیمارستان با چهره‌ی عبوسم روبه‌رو می‌شد، سعی می‌کرد با شوخی‌های بی‌مزه‌اش، خنده‌هایی که مدت‌ها بود از روی لب‌هایم پرکشیده بود را برگرداند و مرا دلداری بدهد. وضعیت به هم ریخته‌ی من دیگر بر کسی پوشیده نبود و همه مرا شکست خورده و زخمی‌تر از حسام در این جدایی می‌دیدند. هم‌اتاقی زهرا به تازگی انتقالی‌اش را به شهرش گرفته بود و داشت مقدمات رفتنش را مهیا می‌کرد و همین بهانه‌ای شد که زهرا مصمم پایش را در یک کفش کند و با سماجتش متقاعدم کند که به خانه‌اش نقل مکان کنم.
اواسط فروردین ماه بود وسایلم را از خوابگاه جمع کردم و کلافه در انتظار زهرا، در گوشه‌ی ‌اتاق زانوهایم را بغل کرده بودم و به نقطه نامعلومی‌ خیره شده بودم. کمی بعد مسئول خوابگاه مرا پیچ کرد. از جایم بلند شدم و بی‌حوصله به طرف پائین رفتم. زهرا را در حیاط دیدم که با دیدن من عینک دودی‌اش را بالا زد و خوشحال دستی برایم تکان داد. لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- وایستا آژانس بگیرم.
کلافه چشم چرخاند و گفت:
- نمی‌خواد یکی به زور خودش رو چسبوند به من، که بیاد حال تو رو بپرسه حالا خودش هم این‌جاست.
متعجب به او خیره شدم و به طرف در رفتم و از لای شکاف در به بیرون خیره شدم و جز ماشین شاسی بلند سفید رنگی چیزی ندیدم. سرگردان به زهرا خیره شدم که زهرا کلافه گفت:
- بهرادخان!
لبخند گرمی مهمان لبم شد و شگفت‌زده گفتم:
- بهراد؟ با تو تا این‌جا اومده؟ باورم نمیشه! چه‌طور با هم اومدید؟ خوبه تا برسید این‌جا همدیگه رو زخمی نکردید!
زهرا عصبی گفت:
- واقعاً به زور خودم رو کنترل کردم. ان‌قدر تو راه سوال‌های چرت پرسید که واقعاً می‌خواستم بزنم چشم‌هاش چپ بشه! بیا بریم وسایلت رو بیاریم.
- خب چه‌طور شد اومد؟
- وای! هیچ نپرس! کارم که تو بیمارستان تموم شد داشتم می‌اومدم پیش تو جلو پاهام وایستاد، گفت کجا میری؟! به زور اصرار داشت من رو برسونه که گفتم میام پیش تو دیگه دوباره اصرار و اصرار که من میام کمک و وسایلش رو می‌برم. قبول نکردم، ان‌قدر تو خیابون هرجا رفتم دنبالم اومد و بوق زد که آبروم رفت یه‌کم با هم جر و بحث کردیم دست آخر هم من از روی سمج این پسر نرفتم.
لبخند بی‌جانی زدم و گفتم:
- سمجی تو این خانواده ذاتیه! عادت می‌کنی.
خندید و خم شد ساک لباس‌هایم را برداشت و من هم یک کارتن از کتاب‌هایم را برداشتم و به حیاط رفتیم همین‌که به در رسیدم بهراد از ماشین پیاده شد و با عجله به طرف ما آمد سلام و احوال‌پرسی گرمی با هم کردیم از دست من و زهرا آن وسایل را گرفت و تا ماشینش برد و من و زهرا برای بردن بقیه وسایل رفتیم.
به کنار ماشین بهراد رفتیم و او در ماشینش را باز کرد عقب ماشین به خاطر وجود وسایلم فقط به اندازه یک نفر جا داشت و من یا زهرا باید جلو می‌نشستیم. زهرا داشت با بهراد بحث می‌کرد که من معطل نکردم و با شیطنت در عقب نشستم و در را قفل کردم. زهرا از دیدن آن وضع کمی پشت شیشه خط و نشان کشید و ناچار رفت جلو نشست.
بهراد: اِه! فرگل‌خانم واقعاً می‌خواید با این دختره هم اتاق بشید؟ دیوونه‌است به‌خدا!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
زهرا خطاب بهراد گفت:
- وای خدایا! رو که رو نیست! تو رو دست همه زدی.
بهراد در حالی که فرمان را می‌چرخاند گفت:
- باشه! من دیوونه‌ام! فقط این زیپ دهنت رو بکش و اِلا مجبوری تا خونه‌ات دنبال ماشین من بدویی.
زهرا: هاها! ترسیدم! نگه دار! نگه دار پیاده میشم!
من: بسه تو رو خدا! آخه چه دشمنی با هم دارید؟!
زهرا: یعنی من توبه کنم دفعه دیگه سوار ماشین این آقا بشم.
بهراد: آره آرزوت بشه که سوارت کنم!
من: بسه! چرا ان‌قدر با هم بحث می‌کنید؟ چه پدر کشتگی با هم دارید آخه؟!
بهراد از آینه ماشین به من نگاه کرد و گفت:
- والله به خدا من هیچ پدرکشتگی با این دختر ندارم این به خون من تشنه است‌. یه کینه از یه آسانسور گرفته تموم نمی‌کنه. کاری می‌کنه که بزنم به سیم آخر برای دو ساعت یه آسانسور اجاره کنم این رو هم بیاندازم داخلش، یه‌کم آسانسور سواری کنه از عقده‌اش دربیاد دست از سر کچل من برداره.
زهرا: فقط آسانسوره؟ تو همه کارهات اشتباهه!
بهراد: تو همه کارهات رو اصوله! آره بابا! قانون مدار، همه چی منظم، توروخدا برو کشکت رو بساب!
زهرا: ببین کسی مجبورت نکرد دنبال من بیای. خودت رو انداختی این وسط!
بهراد: فکر کردی واسه خاطر تو اومدم؟ من فقط‌فقط به خاطر فرگل اومدم.
زهرا: پس خودت تنهایی می‌اومدی، جلوی بیمارستان آبروی من رو نمی‌بردی.
بهراد: خوابگاهش رو بلد نبودم و اِلا منت تو یکی رو نمی‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
زهرا: آره! یادم نبود شما و پسرخاله‌تون برای ناف نیویورک‌اید و تهران رو بلد نیستید.
بهراد: بله! من و خانواده‌ام و اجدادم اصالتاً اهل نیویورکیم مثل شما هم وقت تهران‌گردی نداریم.
زهرا : تو؟! تو که با اون دوست‌دخترهای هپلی‌ات وجب به وجب خیابون‌های تهران رو متر کردی.
از بحث‌های آن دو کلافه دستم را روی گیجگاهم گذاشتم و با صدای بلندی به آن‌ها توپیدم:
- تموم می‌کنید یا نه؟
هر دو از آینه ماشین به چهره عصبی من که به ستوه آمده بودم خیره شدند و لب فرو بستند.
سکوت در ماشین برقرار شد و تا زمانی که برسند با کینه و بغض هم‌دیگر را نگاه می‌کردند. وقتی رسیدیم زهرا زیرلب غرولندکنان مقداری از خرت و پرت‌های مرا برداشت و به حالت قهر بالا رفت.
بهراد را دعوت به سکوت کردم اما او نیشخندی زد و سری تکان داد. کمکم کرد و تعدادی از وسایلم را برداشت و به داخل آپارتمان برد.
بعد از رفتن بهراد به اتاق سابق مریم رفتم. وسایلم آرام‌آرام با کمک زهرا چیدم.
شب طبق معمول بی‌حوصله در تراس خانه زهرا نشسته بودم و به دور دست‌ها خیره شدم. آن‌قدر در خودم بودم که کسی جرأت به هم زدن آن گوشه‌گیری و انزوا را نداشت. دلم پر از تلاطم‌های آشوب خبرهای بین حسام و شریفی بود. من گوشه‌ای در این تنهایی غم‌بار فقط داشتم از دست دادن او را تماشا می‌کردم و به این فکر می‌کردم که اگر رنگ واقعیت به خود بگیرد چه خواهم کرد؟ نه توانایی روبه‌رو شدن و پذیرفتن آن را در خودم می‌دیدم و نه می‌توانستم با آن مقابله کنم.
فکر این‌که شریفی جای مرا در آن زندگی او پر کند، آن نگاه‌ها و آن محبت‌ها را از آن خود کند مرا تا مرز دیوانگی می‌برد، اما چه باید کرد؟ عشق هیچ‌وقت کامل نیست و سراسر آن دیوانگی و آشوب است، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند.
اگر حسام واقعاً به شریفی درخواست ازدواج دهد امیدوارم که قلبم طاقت نخواهد آورد و قطعاً خواهم مرد یا دست کم خودم را خواهم کشت.
از دست دادن او به اندازه کافی مرا درهم شکسته بود، دیگر طاقت بیشتر از این را نداشتم. او تنها و آخرین امیدم برای زندگی است. چه‌طور ماه امیدم را در آسمان زندگی دیگران ببینم و غصه‌ی آن مرا نکشد.
درد جان‌سوزی که در سی*ن*ه‌ام می‌جوشید، سوزشش چند قطره‌اشک شد که از گوشه چشمم روان شدند و از روی چانه‌ام به روی لباسم چکید. چشمانم را بستم و از پشت پلک‌های بسته دوباره اشک‌هایم سرریز کردند، سرم را به عقب خم کرد و به دیوار پشتم تکیه دادم. از اول هم می‌دانستم این روزها می‌رسد! چرا با این عشق که تازه داشت جوانه می‌زد مقابله نکردم و گذاشتم به این‌جا برسد؟!
آن شب برخلاف شب‌های دیگر زودتر به خواب رفتم. صبح با زهرا در حالی که هردو سردرگریبان فرو بردیم بدون این‌که صحبت‌ زیادی بین ما رد و بدل شود به سرکار رفتیم.
کم‌کم جسارتم را جمع کردم که بروم و از حسام بخواهم وسایل زندگی قبلی را که از خانه آقای عبدی به انباری خودش برده بود، را تحویلم دهد. روبه‌رو شدن با او قدری برایم سخت بود. اما بالاخره دل به دریا زدم و به بخش اعصاب رفتم درحالی که از درد این غصه به خودم می‌پیچیدم. بنابراین بعد از پیگیری آزمایش یکی از بیمارانم و با گرفتن چند رادیوگرافی در دستم قبل از رفتن به بخش اورتوپد به بخش اعصاب رفتم.
و دقیقاً سر یکی از پیچ‌های راهرو حسام و دکتر شریفی را باهم دیدم. آن‌ها از جلوتر از من راه می‌رفتند و با هم صحبت می‌کردند، بدون این‌که بدانند من از پشت سر آن‌ها را زیر نظر دارم، سر پائین انداختم تا نگاهشان نکنم ولی صدای خنده بی‌دغدغه آن‌ها چون تیرهای زهرآگین به قلبم فرود می‌آمد. حسام گفت:
- ولی محیا قبول کن دست‌پخت اون شبم عالی بود.
شنیدن آن حرف‌ها و اسم شریفی آن هم با آن صمیمیت باعث شد کنترلم را ناخواسته از دست بدهم و برگه‌های رادیوگرافی در دستانم لغزید و هر کدام به سویی پراکنده شد. نگاهم سوی آن‌ها گشت که بی‌دغدغه کنار هم راه می‌رفتند.
دکتر شریفی با خنده به حسام گفت:
- سری بعد یه مسابقه آشپزی می‌ذارم ببین کی می‌بره.
سپس از جلوی چشمان دردمند من گذشتند، درحالی که با شور و اشتیاق زیادی با هم بحث می‌کردند و می‌خندیدند.
خم شدم و با دستانی که آشکارا می‌لرزید برگه‌های رادیوگرافی را که هرکدام به یک طرف پراکنده شده بود، را جمع کنم، دستانم می‌لرزید، به آن برگه‌ها چنگ زدم و آن‌ها را برداشتم، از تصمیمی که داشتم به صرافت افتادم و راهم را از بخش عصاب به بخش اورتوپد کج کردم. از کنار نرده‌های طبقهٔ بالا می‌گذشتم که دوباره از آن بالا چشمم به طبقه پائین افتاد که حسام و شریفی دوشادوش هم می‌گذشتند. نگاهم روی آن‌ها مانده بود. بدون این‌که دیگر درباره‌ی چیزی فکر کنم که کف دستی مقابل نگاهم با فاصله کمی از چشمانم قرار گرفت. نگاهم سوی کسی که دست دراز کرده بود و جلوی دید من را با کف دستش گرفته بود خیره ماند. حمید بود، سر پائین انداختم دستش را انداخت و به تلخی گفت:
- تو که با هربادی می‌لرزی نمی‌تونی جلوی طوفان دووم بیاری.
سکوت کردم که سرزنش‌بار ادامه داد:
- وقتی این تصمیم رو گرفتی فکر کردم قدرت جنگیدن با هرچی پیش بیاد رو داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
حرفی نزدم و او ادامه داد:
- از این به بعد چشمت رو روی هر چی که روانت رو به هم می‌ریزه می‌بندی! اگه واقعاً تحملش رو داری باید قوی باشی وگرنه باید بری و دل حسام رو بدست بیاری قبل این‌که رقیبت پیروز بشه! خب کدومش؟
سر بلند کردم و به چشمان مصممش خیره شدم، جدی دستش را کنار گوشش گذاشت و گفت:
- نشنیدم؟!
زیر لب با لحن مغمومی گفتم:
- تحمل می‌کنم.
سری تکان داد و نگران نگاهم کرد، بعد برای دلداری من گفت:
- برای هرچی که پیش بیاد من طرف توام! پس محکم باش!
سری تکان دادم و لبخندم پررنگ‌تر شد و او پاسخ مرا متقابلاً با لبخندی داد. نگاه به برگه‌های رادیوگرافی کردم و با عجله گفتم:
- ای وای من برم!
دوان‌دوان به بخش خودم رفتم و سعی کردم آن لحظات سنگین را با تمرکز و کار روی حرف‌های استاد در معاینه مریض بگذرانم.
موقع ناهار تنها روی یک میز نشستم و با غذایم بازی می‌کردم و به چیزهایی که دیده و شنیده بودم فکر می‌کردم. طولی نکشید که حمید با غذایش آمد و مرا از آن حال نجات داد. بحث را به آزمایشگاه کشیدم که گفت:
- نمونه آخر هم مرد. من هم یه سری موش بردم تو اتاقم و روی ترکیب آخر دارم کار می‌کنم. مامانم دیگه از ترسش اتاقم نمیاد هیچ! غذام هم می‌ذاره جلوی در اتاقم و میگه حق نداری بیای سر میز تا وقتی که این موش‌ها تو اتاقند.
از حرفش خندیدم و هم‌زمان نگاهم به در ورودی افتاد و نگاهم با نگاه حسام تلاقی کرد. به یاد توصیه‌ی حمید افتادم نگاه از او گرفتم و مثل همیشه او را نادیده گرفتم و به حمید گفتم:
- واقعاً میگی یا از سر شوخیه که من رو بخندونی؟
- واقعاً میگم. مامان من یه‌کم وسواس داره.
- جدی؟
- آره بابا! یه سری بچه بودم یه جوجه گرفتم این جوجه رو آوردم خونه یه‌کم بال و پرش کثیف شده بود مامان من هم برداشته بود با وایتکس بال‌هاش رو شسته بود و زده بود چشم زبون بسته رو هم کور کرده بود.
از حرفش هم حیرت کردم هم با خنده گفتم:
- واقعاً؟ آخه چرا؟
- می‌خواسته ضدعفونی کنه من دست میز‌نم بهش مریض نشم.
حسام غذایش را گرفت و از سالن خارج شد. من با لبخندی گفتم:
- جالبه! البته بهش می‌خورد خانم منظم و تمیزی باشه.
خندید و گفت:
- راستی مهنوش داره میاد ایران.
- وای به‌سلامتی چشم‌تون روشن.
- سلامت باشی. مامان می‌خواد یه مهمونی بگیره. حتماً باید بیای.
گفتم:
- نه آقای دکتر من بهتره دیگه خودم رو تو جمع شما... .
حرفم را برید و گفت:
- تو مهمون منی!
- من چه‌طور تو روی خانواده‌ی شما و پدرتون نگاه کنم. ایشون نمیگه چرا من رو دعوت کردید؟! بالاخره از دیدش من یه دختر... یه دختر... چه‌طور بگم!
جرعه‌ای آب نوشید و گفت:
- اصلاً این فکر رو نکن.
- نه آقای دکتر من واقعاً روی نگاه کردن به خانواده‌ی امینی رو ندارم. من در حق تک‌تک شما بدی کردم.
نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت:
- چون با یکی به هم زدی باید بقیه رو هم دور بندازی؟ تو باید به حسام نشون بدی که محکمی. ان‌قدر پیشش احساس ضعف نکن که اون هم از هر فرصتی برای اذیتت استفاده کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- حق داره حمید! من اون رو خیلی سوزوندم! محبت‌های اون هیچ وقت قابل جبران نبودند و من با اون همه لطفی که در حقم کرد این‌طوری دلش رو سوزوندم.
- پس می‌خوای بذاری هی از نقطه ضعف‌هات استفاده کنه؟! حسام می‌دونه تو دوستش داری می‌دونه که حس تو به اندازه خودش عمیقه و تو رو هم خوب می‌شناسه! داره تلافی می‌کنه!
بغض‌آلود زیر لب گفتم:
- حق داره. من نابودش کردم. بذار اگه دلش آروم میشه هرکاری بکنه.
سکوت کردم. که گفت:
- قولی که به من دادی رو یادت نره.
از پشت میز بلند شد و با خداحافظی کوتاهی رفت.
عصر بعد از پر کردن چک لیست بیماران و پر کردن جدول کارهایی که امروز برای بیماران انجام داده بودم به خانه رفتم.
شب دوباره صندلی را روی تراس گذاشتم و پتو را به دور خودم پیچیدم و به ماه کوچک در آسمانی که در بالای سرم داشت به‌خاطر آپارتمان‌سازی بلند و روبه‌روی هم، کم‌کم از نظر محو می‌شد، خیره شدم سرم را به دیوار تراس تکیه دادم. صدای حسام مدام در گوشم تکرار می‌شد" محیا قبول کن دست‌پخت اون شبم عالی بود."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
اسم دکتر شریفی آن شب بر سرم مشت می‌کوفت. دوباره بی‌خوابی به سرم زده بود. از سرجایم بلند شدم و به اتاق رفتم. ای کاش من هم مثل مریم جایی را داشتم تا از این شهر و آدم‌هایش فرار می‌کردم.
فشار غصه‌های این روزها روی قفسه سی*ن*ه‌ام زیاد شده بود. سوزش عجیبی را در سمت چپم حس می‌کردم. دست روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. باز تا نزدیکی‌های صبح خواب به چشمانم مهمان نشد و صبح خسته و درمانده به بیمارستان رفتم. دو شب قبل هم جای یکی از بچه‌ها کشیک بودم و هنوز خستگی بی‌خوابی دو شب پیش و خستگی دیشب در تنم سنگینی می‌کرد.
در بخش اورتوپد بعد از مورنینگ یکی از بچه‌ها صدایم کرد و گفت:
- دکتر صفاجو.
نگاهش کردم و گفتم:
- بله.
- یه لحظه بیا این‌جا.
با تردید و کنجکاوی سمتش رفتم گفت:
- من امشب تولد همسرمه نمی‌خوام امشب رو از دست بدم. به چندتا از بچه‌ها گفتم قبول نکردند بعضی‌ها هم که گفتند خودشون کشیک‌اند یا فردا کشیک دارند میشه امشب جای من بیاید.
با تردید نگاه خسته‌ام را به او دوختم و گفتم:
- ولی من دو شب پیش کشیک بودم. دیشب هم تا صبح نتونستم بخوابم. هنوز خیلی خسته‌ام.
- تو رو خدا اگه می‌تونی یه امشب رو جور من رو بکش حتی شده دو برابر پولش رو میدم.
نگاه ملتمسش را به من دوخت بوی پول که به مشامم رسید طمع کردم و گفتم:
- باشه. میام! کدوم بخشی؟
خوشحال شد و گفت:
- بخش مغز و اعصابم.
سر قیمت توافق کردیم. عصر برای استراحت رفتم و با یک چرت یک‌ ساعته دوباره هفت شب آماده کشیک شدم.
نیمه‌های شب برای پریدن گیجی خواب به حیاط پناه بردم و با خوردن مقداری قهوه سعی کردم بر خواب‌آلودگیم غلبه کنم. گونه‌هایم چون کوره از شدت خستگی می‌سوختند و خنکی نسیم سرد بهاره، کمی سوزش آن‌ را تسکین می‌داد. هر از گاهی چشمانم سیاهی می‌رفت و زانوهایم می‌لرزید. با وجود چرت یک‌ساعته در پاویون هنوز بدنم خرد و خمیر بود. بعد از خوردن قهوه و شستن صورتم با آب یخ به بخش رفتم و چندتا از مریض‌ها را چک کردم که وضعیت حیاتی آن‌ها نرمال بود حسام را دیدم با چهره‌ای درهم، کیف به دست وارد بیمارستان شد. از دیدنش تعجب کردم و زود خودم را در اتاق پنهان کردم. خوشبختانه مرا ندید. دو شب پیش کشیک او بود و مرا در اورژانس حین کشیک آن شب دیده بود، اگر امشب هم مرا می‌دید تعجب می‌کرد. از پرستاری که آن‌جا بود پرسیدم:
- دکتر امینی برای چی اومده؟
- یکی از مریض‌هاش که عمل کرده بود، تشنج کرده اومده وضعیتش رو چک کنه و برگرده.
سری تکان دادم و با خمیازه‌ای از او دور شدم از بس خوابم می‌آمد کاشی‌های بیمارستان در نظرم کج می‌آمد. تکیه‌ای به دیوار دادم و چشم فروبستم در آن ثانیه خواب مرا ربود و همان‌طور که ایستاده بودم خواب هم می‌دیدم که با صدایی از آن چرت سبک پریدم و نگاهم به آن دوگوی سبز که سرد نگاهم می‌کرد تابیده شد. درونم فرو ریخت کتش را روی دستش جابه‌جا ‌کرد و درحالی که داشت از کنارم رد می شد با لحن سرد و طعنه‌آمیزی گفت:
- مثل این‌که باید گزارش کشیک‌های قاچاقی‌ات رو هم بدم! تو فقط نسبت به دیگران ظالم نیستی تو نسبت به خودتم ظالمی!
این را گفت و بدون معطلی از کنارم گذشت و بی‌توجه به من رفت. کلافه دستی به صورتم کشیدم و تقلا می‌زدم با سایه خواب بر روی چشمانم مقابله کنم.
آن شب هم گذشت. صبح خسته در حالی که برای یک ثانیه خواب هلاک بودم، کشیک را تحویل دادم و به خانه برگشتم.
دو روز بعد، داشتم گزارشم را پر می‌کردم که یکی از پرستارهای بخش داخل ایستگاه پرستاری شد و با دیدنم گفت:
- دکتر رضایی صداتون کرده و گفته سریع برید دفترش!
متحیر از این که رئیس بخش آموزش بیمارستان چه کارم دارد. به طرف طبقه بالا رفتم. پله‌ها را طی کردم. در دلم نور امیدی پیدا شد که شاید موضوع انتقالی‌ام مثل معجزه حل شده و کسی می‌‌خواهد بیمارستانش را عوض کند و بالاخره راه نجاتی برای من پیدا شده است. پس از معرفی خودم منشی‌اش مرا به سمت اتاق دکتر رضایی راهنمایی کرد. تقه‌ای به در زدم. با صدای بم او اذن پیدا کردم و وارد شدم. نگاهی گنگ به من انداخت. گفتم:
- آقای دکتر فرگل صفاجو هستم. گفتید که می‌خواید من رو ببینید.
نگاه تیزی به من انداخت و گفت:
- بشین تا اون دو تا دانشجوی متخلفم بیان تا تکلیفتون مشخص بشه.
به خودم لرزیدم و مضطرب گفتم:
- چی شده آقای دکتر؟! کجا اشتباه کردم؟
نگاه به من کرد و با لحن آمرانه‌ای گفت:
- بشین تا معلوم بشه!
ملتمس گفتم:
آقای دکتر... تو رو خدا... خب چی شده؟
در همین لحظه دوتا از اینترن‌هایی که از آن ها کشیک‌شان را به من فروخته بودند هم وارد شدند. دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. تازه فهمیدم موضوع چی است و این بدبختی از کجا آب می‌خورد. افتادم به التماس کردن و آن دوتا هم با التماس‌های من رنگ و رویشان پرید. این بار هر سه مثل سه جوجه خیس باران خورده می‌لرزیدیم و به خاطر داد و فریادها و تهدیدهای رئیس آموزش بیمارستان به تعلیق از کار و درس، التماس می‌کردیم. دست آخر با گریه و التماس‌های ما موضوع با گرفتن تعهد حل شد و هر سه با گردنی کج و حال و روزی به هم ریخته از دفتر رئیس بیرون زدیم. آن دو هنوز داشتند فکر می‌کردند جاسوسی کدام پرسنل آن‌ها را به این دردسر انداخته اما من خوب می‌دانستم پای چه کسی درمیان است. یاد حرف‌های حمید افتادم که می‌گفت حسام خوب مرا می‌شناسد و به هرچیزی چنگ می‌اندازد، تا اذیتم کند و بدون این‌که فکر کنم شاید حسام از سر دلسوزی این کار را کرده باشد، با قضاوت نابه‌جا آن را به پای انتقام‌هایش گذاشتم. بی‌هیچ حرفی به طرف اتاقش رفتم در حالی که از عصبانیت مثل کوره آتش دود می‌کردم. تندتند و با گام‌های سریع به طرف اتاقش رفتم و بدون این‌که در بزنم دستگیره را فشردم و وحشیانه و گستاخانه وارد شدم. او که داشت به عکس ام‌.آر.آی مغزی نگاه می‌کرد از حرکت وحشیانه من بهت‌زده شد. در را محکم به هم کوفتم و با خشم گفتم:
- آخر کار خودت رو کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
بی‌توجه به من خونسرد به عکس خیره شد و جدی و با لحن خشک و کنایه‌داری گفت:
- نشنیدم در بزنید؟ این چه طرز وارد شدنه؟
جلو رفتم و با نگاه گستاخانه‌ای به او خیره شدم و لجوجانه با صدایی بلند گفتم:
- دیگه داری شورش رو درمیاری!
هر دو خصمانه به هم خیره شده بودیم و من در حالی که خشم سرتا پایم را می‌لرزاند گفتم:
- اصلاً تو رو چه حساب تو زندگی شخصی من دخالت می‌کنی؟
عکس‌های ام.آر.آی را از نمایشگرها جدا کرد و روی میزش پرت کرد و با لحنی جدی و سردی گفت:
- برای تو فقط حرف زور نتیجه میده! لزومی نمی‌بینم به‌خاطر تخلف‌هایی که کردی توضیح بدم. بفرما بیرون!
گر گرفتم و گفتم:
- من دایه مهربان‌تر از مادر نمی‌خوام. میشه دست از سر من برداری! میشه تو کارهای من دخالت نکنی! میشه بذاری به حال خودم بمیرم؟!
با عصبانیت و تن صدایی که بلند شده بود گفت:
- من فقط به وظیفه‌ام عمل کردم خرید و فروش کشیک تو بیمارستان جرمه باید جزاش رو هم می‌دیدی! حالا هم از اتاق من برو بیرون!
رفت و در اتاقش را باز کرد و با خشم اشاره به بیرون کرد. با نگاه تندی به آن چشم‌های خشمگین خیره شدم و گفتم:
- به هرچی جلوی دستت میاد چنگ بزن! تردید نکن! اگه حالت خوب میشه برای اذیت کردن من هرکاری دوست داری بکن! چون این روش آدم‌های ضعیفه.
با ناراحتی وصف‌ناپذیری از اتاق بیرون رفتم. او در را محکم پشت سرم کوبید و از لرزش و صدای مهیب آن مسئول بخش سر خم کرد تا ببیند چه خبر است؟! دعوای ما در اتاق نگاه‌های کنجکاو پرستاران را در ایستگاه پرستاری متوجه کرده بود. نگاه‌های معنی‌دار و بهت‌زده‌ آن‌ها به من و به هم‌دیگر نشان می‌داد که کنجکاوی‌شان گل کرده است که حسامی که سر من حساس بود و از گل به من نازک‌تر نمی‌گفت حالا جلوی دیگران بر سرم فریاد می‌زد. بی‌توجه به آن‌ها از بخش خارج شدم و برای مدتی کوتاهی به خودم نیامدم. با این حال هربار به خودم می‌گفتم او حق دارد من دل او را شکستم، اما هربار در درونم در دام قضاوت‌های نابه‌جا برای توجیه رفتارهای او می‌افتادم و رفتار او را هربار تحقیرکننده‌تر از قبل می‌دیدم. برای من انگار آن حسام سرد و مغرور قبل از آشنایی‌مان و یا آن حسام مهربان و دلسوز بعد از شناخت دقیقم، تبدیل به یک هیولایی که سرتاسر وجودش کینه و بغض است، تبدیل شده بود. چه بسا امروز کار من داشت نزدیک به تعلیق و اخراج می‌کشید که اگر گریه‌ها و التماس‌های سوزنده‌های هر سه نفرمان نبود، عمراً از ما می‌گذشتند. حسام داشت آخرین توان من را هم هدف قرار می‌داد. می‌دانست این کار و این رشته تنها امید من برای ادامه حیاتم است اما به آن هم رحم نمی‌کرد. تمام روز سر در گریبان دردمندانه به این می‌اندیشیدم، که این حسام را من خلق کرده بودم. حسامی که اسیر من و خودخواهی‌های من شده بود و من از آن پسر آرام و مهربان یک هیولا ساخته بودم. کسی که مجبور شد به خاطر من با میثم درگیر شود. کسی که به خاطر من با همراه یک بیمار درگیر شده بود و رگ غیرتش می‌جوشید. حالا دستاورد بی‌انصافی‌هایم خوب مرا شگفت‌زده کرده بود که حتی به آخرین امیدم که همان مدرک پزشکی‌ام بود چنگ می‌انداخت تا خردم کند. دیگر برایش مهم نبود من در این زندگی نکبت‌بار به چه دل‌خوشم! تلاش می‌کرد مرا از همه چیزی که غیر او به آن دل‌خوش بودم ناامیدم کند. من روح سخاوتمند و آرام او را نابود کردم و مثل خودم به یک هیولا تبدیل کرده بودم.
آهی کشیدم و سری تکان دادم که بهراد جلو راهم را سد کرد و گفت:
- خوبی؟
سری تکان دادم، بی‌حوصله گفت:
- خوبم!
- ولی خوب نیستی! کی این‌طوری داغونت کرده عکس بده جنازه تحویل بگیر!
- دلم نمیاد بکشیش!
- آهان پس موضوع عشقی ناموسیه.
- نه!
چشم ریز کرد و گفت:
- نکنه اون دوست خل وضعته هی چوب لای چرخت می‌ذاره.
معترض گفتم:
- بهراد! تو رو خدا برو کنار! به خدا حوصله کَل‌کل کردن ندارم.
خندید و چشمکی زد و گفت:
- ولی امروز دوستت رو نجات دادم. داشت بیچاره می‌شد.
متعجب سر برگرداندم و به او زل زدم و گفتم:
- چرا؟ چی شده مگه؟
- آمپول یکی رو اشتباه تزریق کرده بود، طرف حمله بهش دست داده بود.
متحیر سگرمه درهم گره زدم و به چهره‌اش خیره شدم تا ببینم راست می‌گوید یا باز هم از آن شوخی‌های بی‌مزه‌اش است‌.
سپس گفت:
- البته قول داده بودم چیزی نگم.
پوزخندی زدم و بی‌حوصله گفتم:
- دست بردار بهراد.
- اگه دروغ بگم خدا نصفم کنه به حق پنج تن!
متعجب به او چشم دوختم و گفتم:
- خب جون بکن بگو دیگه!
- نه دیگه این یه رازه.
- وای خدا به من صبر بده!
صورتش را جلو آورد و گفت:
- اول یه ماچ از این‌جا بکن! مفتی‌ که نمیشه.
کلافه بلند شدم و گفتم:
- ولم کن بابا! برو رَد کارت!
خندید و گفت:
- باشه بابا قهر نکن! گفتم دیگه حسام خط قرمزی نداره خواستم تو رو امتحان کنم. بیا... بیا تا بگم! مثل این‌که دستور پزشک رو خوب نتونسته بودند بخونند به جای آمپول آتراکوریوم آمپول تریامسینولون تزریق کرده بود و البته که چه‌قدر خدا دوستش داشت، اون لحظه من اون‌جا بودم و طرف رو نجات دادم و اِلا دوستت الان داشت زندون آب خنک می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
مضطرب از جا بلند شدم و گفتم:
- الان کجاست؟
- والله تو آلاچیق‌ها آخرین بار دیدمش، داشت آبغوره می‌گرفت.
با عجله از او فاصله گرفتم و دوان‌دوان به طرف حیاط رفتم، سرگردان در حیاط به دنبال او می‌گشتم تا او را دیدم که سرش را روی دستش گذاشته بود و شانه‌هایش از شدت گریه تکان می‌خورد. سراسیمه به طرفش رفتم مرا که دید آن چشمان درشت قهوه‌ای خیسش را به من دوخت. او را در آغوش گرفت و گفتم:
- بهراد بهم گفت چه طور شده! کی این اشتباه رو کرده؟! خودت یا داروخونه یا همراه مریض؟
- فکر کنم داروخونه بود. فرگل داشتم بیچاره می‌شدم.
- عزیزم! خداروشکر به‌خیر گذشته!
- آره اگه اون پسره علاف این طرف‌ها نبود بیچاره بودم.
او را از خودم دور کردم و با لحنی معترض گفتم:
- تو این حال هم دست برنمی‌دارید؟
زهرا اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- جدی میگم! برای اولین بار مدیون این پسره شدم.
نگاه غیظ‌آلودم را به او دوختم و گفتم:
- خب انشاءالله که آتش بس اعلام بشه. کسی بالای سر مریض بود؟ حالا چی میشه؟
سری به علامت نفی تکان داد و آهسته گفت:
- نمی‌دونم.
نسیم خنکی مقنعه‌ی ما را تکان داد. کمی زهرا را دلداری دادم و خواستیم برویم که وقتی سر برگرداندم، بهراد را آن سوتر دیدم که ما را نگاه می‌کرد. دستی برایم تکان داد و به داخل بیمارستان برگشت. آن روز هم برای هردوی ما بد گذشت. شب دوباره به عادت معهود در تراس نشستم و به غصه‌هایم فکر می‌کردم که زهرا هم به من پیوست و هردو در سکوت، ماتم گرفتیم.
سه چهار روز از این ماجراها هم گذشت. قضیه تزریق اشتباه زهرا هم کمی از سوی بیمارستان پیگیری شد اما چون زهرا مقصر اصلی نبود ختم بخیر شد. در بیمارستان اما حال من هرروز با دیدن نزدیکی حسام و دکتر شریفی بدتر می‌شد اما تلاش می‌کردم خم به ابرو نیاورم در سکوت خودم ماتم می‌گرفتم و به فکر فرو می‌رفتم. این سکوت و فرو رفتن در خودم آن‌قدر زیاد شده بود که گاهی در طول روز جز با مریض‌هایی که مجبور بودم معاینه کنم با کَس دیگری حرف نمی‌زدم. زهرا سعی می‌کرد که مرا از آن حال نجات دهد گاهی با نصیحت گاهی با اصرار زیاد، به زور مرا به بیرون می‌برد تا کمی مرا از انزوا بیرون بکشد، گاهی با گذاشتن فیلم‌های کمدی، هرکاری از دستش برمی‌آمد کرد تا نجاتم دهد اما من که حال و حوصله هیچ کاری نداشتم دست آخر دوباره بعد از همه‌ی این تلاش‌ها به غار تنهایی خودم پناه می‌بردم. یکی دوتا از نمونه‌های حمید بعد از تزریق مرده بودند اما هنوز تعداد دیگری زنده بودند که می‌توانستیم روی آن حساب باز کنیم.
امروز، روز تعطیلی بود و هوای بهاری دل‌انگیزی، در شهر تهران حاکم بود. هوا هوای گردش بود اما برای من که عزا گرفته بودم هیچ هوایی چنگی به دل نمی‌زد. زهرا مشغول آشپزی بود و از آشپزخانه به من نگریست که روی مبل کنار پنجره کز کرده بودم. گوشی زهرا زنگ خورد و جواب داد و احوال‌پرسی گرمی کرد. سپس نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- اون هم بد نیست... آره... آره... آره دیگه... خوبه... باشه... سعی خودم رو می‌کنم. باشه... خداحافظ.
نیم‌نگاهی به او کردم و گفتم:
- کی بود؟
بی‌تفاوت گفت:
- حمید بود حالت رو می‌پرسید.
حرفی نزدم. لای کتابم را باز کردم تا کمی کتاب بخوانم تا عصر به همین منوال گذشت عصر زنگ در را زدند و زهرا زود جنبید و آیفون را جواب داد و گفت:
- باشه الان میایم.
متعجب گفتم:
- کیه؟
من‌من‌کنان گفت:
- حمید و بهراد اومدند! پا شو! پا شو دختر حاضر شو!
- کجا زهرا؟ برای چی اومدند؟
زهرا در حالی که به اتاق می‌رفت گفت:
- هوا به این خوبی واقعاً دلت میاد خونه بمونی.
بی‌حوصله و کلافه گفتم:
- دست بردارید. شما برید من نمیام.
- اِه! فرگل! زود باش دم در بیچاره‌ها منتظرند!
زهرا به زور لباس‌هایم را آورد و اصرار داشت بپوشم با هم در کلنجار بودیم تا بالاخره حمید برای متقاعد کردن من بالا آمد و دست آخر به اجبار آن‌ها لباس پوشیدم و آماده شدم. همگی به پائین رفتیم ماشین بهراد آن سوتر پارک بود حمید در ماشین را باز کرد و من با اکراه سوار شدم و با بهراد سلام و احوال‌پرسی کردیم. کمی بعد بهراد حرکت کرد و از فرعی بغل دست آپارتمان ما، گذشت همان فرعی که آن روز حسام با دیدن تیپ جلف من ماشینش را پارک کرده بود. همان‌طور در افکارم بودم که حس کردم ماشینی شبیه ماشین حسام گذشت سر خم کردم تا ببینم او است یا نه اما ماشین بهراد در کوچه پیچید و آن خیابان فرعی و آن ماشین از نظرم ناپدید شد و من به توهمات مسخره خودم خندیدم. کاملاً دیوانه شده بودم. حتی در داخل تاکسی‌های بی‌قرار در چراغ قرمز هم مسافرانی شبیه حسام می‌دیدم. سکوت ماشین را حرف‌های میان بهراد و زهرا و حمید می‌شکست و من در سکوت خودم در خیابان‌ها به دنبال چهره‌ی حسام می‌گشتم. هر از گاهی سوالات بهراد و حمید برای داخل کردن من در جمع افکارم را از هم می‌گسیخت و حواسم را پرت می‌کرد.
بالاخره به پارک آب و آتش رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و وارد پارک شدیم در گوشه‌ای دنج نشستیم و بهراد برای خرید یک سری تنقلات رفت.
حمید نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- فرگل این یکی دو ساعت رو از این حال بیرون بیا بعد برو تو غار خودت. این‌طوری بچه‌ها هم کِسل می‌شن.
سری تکان دادم و به اطراف نگاه کردم و با خجالت گفتم:
- ببخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,258
مدال‌ها
2
کمی بعد بهراد آمد و بستنی‌ها را باز کردیم و مشغول خوردن بستنی شدیم. بعد هم برای گردش در پارک قدم می‌زدیم. من و حمید دوشادوش هم جلوتر می‌رفتیم. بی‌قرار به او گفتم:
- چیزی در مورد شریفی نگفته؟ این روزها رابطه‌شون خیلی به هم نزدیکه تا جایی که با هم شام خوردند و حسام برای شریفی آشپزی هم کرده.
این را گفتم و آهی سوزناک از سی*ن*ه بیرون دادم. حمید شانه بالا انداخت و به دور دست‌ها خیره شد و گفت:
- فعلاً که حرفی نزده. من می‌دونم که تمام فکر و ذکرش تویی! اون می‌دونه تو دوستش داری قبلاً هم این رو بهت گفتم که حسام یه رگه‌هایی از دیوونگی تو ذاتش هست که وقتی بزنه سیم آخر یه کارهایی می‌کنه می‌ترسم برای هردوتون بد تموم بشه. کاش یه جوری این غائله رو ختم کنی.
ناراحت چشم فرو بستم و گفتم:
- نمی‌دونم! دیگه هیچی نمی‌دونم! از یه طرف دارم از کارهاش و این حسی که بهش دارم دیوونه میشم از یه طرفم رفتن دوباره من به سمتش یه اشتباه محضه.
- حسام رو من می‌شناسم وقتی می‌زنه به سیم آخر نمیشه جلوش رو گرفت. این وسط شریفی بیچاره هم داره قربانی لجبازی و غرور شما میشه.
- چی کار کنم آخه حمید؟
- امیدوارم که حسام قصد انتقام گرفتن از تو و خودش رو نداشته باشه. هنوزم میگم حقیقت بهترین راه نجات تو و حسام از این مخمصه است برو بهش همه چی رو بگو.
- با کدوم مدرک ثابت کنم که من فقط به خاطر خودخواهی‌های خودم این کار رو نکردم و مادرش هم تو این قضیه دست داشته؟! مادرش علیه من کلی صحنه‌سازی کرده من با چه مدرکی ثابت کنم اون با من بوده؟ حسام حرف من رو با اون همه مدرکی که علیه من هست قبول می‌کنه یا حرف مادرش رو؟
حمید روبه‌روی من ایستاد و به چشمانم زل زد و مصمم گفت:
- صداقتت! مدرک از این بهتر می‌خوای؟ من چه‌طوری حرف‌هات رو باور کردم؟اون هم قبول می‌کنه گرچه دردناکه.
بغض‌آلود گفتم:
- تو خودت هم بعد از حرف‌های من به مادرش زنگ زدی و فهمیدی!
- اون هم همین‌کار رو می‌کنه یه دفعه تو رو متهم نمی‌کنه!
آهی کشیدم و گفتم:
- برای هزارمین بار میگم نمی‌خوام بیشتر از اینی که هست ضربه بخوره‌. الان تنها دل‌خوشیش مادرشه. اگه بگم اون کی بوده اوضاع بدتر از الان میشه حمید.
حمید شانه بالا انداخت و نفسی بیرون داد و گفت:
- نمی‌دونم.
در همین لحظه دخترکی که تعدادی پشمک صورتی دستش بود به ما رسید و گیر داد که از او پشمک بخریم. حمید دلش سوخت و دوتا پشمک خرید آن‌ها را به دست من داد. آن پشمک‌ها، داغ دلم را تازه‌تر و یاد و خاطره ترکیه را برایم زنده کرد. آن‌قدر دلتنگ شدم که اشک عاقبت ناگزیر بر چشمانم نشست حمید متعجب گفت:
- چی شد؟
نتوانستم مانع سرریز شدن اشک‌هایم بشم تندتند آن‌ها را پاک کردم و به دروغ گفتم:
- هیچی! یه لحظه دلم برای اون دختر سوخت.
لبخندی زد و گفت:
- آره! من هم دلم نیومد دست رد به سی*ن*ه‌اش بزنم.
پشمک‌ها را به او دادم و گفتم:
- من چیزی از گلویم پایین نمیره.
- روی دستم موند که!
لبخندی به زور زدم و گفتم:
- حالا تو بگیر بعد بده به این دوتا مرغ عشق.
و اشاره به زهرا و بهراد کردم که روی نیمکت نشسته بودند و یخ آن‌ها باز شده بود و با هم حرف می‌زدند.
لبخندی زد و آن‌ها را از دستم گرفت و گفت:
- آره بهراد شکموئه بدم به اون‌ها بهتره.
خواست به سمت زهرا و بهراد برود که لحظه‌ای نگاهش متحیر به پشت سر من متوقف شد و بعد نگاه معنی‌دارش را به دورتر آن سوتر دوخت انگار که چیز عجیبی دیده باشد، کمی هیکلش را متمایل کرد، نگاهش را تعقیب کردم که ببینم از چه ان‌قدر تعجب کرده اما جز دار و درخت و آدم‌هایی که در تکاپو بودند چیزی ندیدم.گفتم:
- چی شده؟
خندید و سر تکان داد و گفت:
- هیچی! حس کردم یه آدم آشنا دیدم ولی اشتباه کردم.
کنجکاو سر به عقب راندم اما کسی را ندیدم اما غافل از این بودم که آن دورترها دو تیله سبز دارد مرا می‌نگرد. حمید کمی بعد برگشت و نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
- بهتره بریم! من شب هم باید برم فرودگاه مهنوش، امروز میاد.
همگی با هم به راه افتادیم و بحث سر مهنوش بالا گرفت.
یک‌هفته‌ دیگر از این قضایا گذشت با خودم سعی می‌کردم کنار بیایم. حسام دیگر مال من نبود. از اولش هم این را باید قبول می‌کردم و باید دندان طمعم را می‌کندم. تلاش می‌کردم این امید واهی را کنار بگذارم. تلاش می‌کردم از دیدن حسام و دکتر شریفی با هم هراسی نداشته باشم و حتی وقتی حسام را می‌دیدم او را نادیده بگیرم. حمید برای جشنی که فردا شب قرار بود به مناسبت آمدن خواهرش برگزار شود، من و زهرا را دعوت کرد. اما با این حال جرأت روبه‌رو شدن با حسام را در مهمانی نداشتم و از او عذرخواهی کردم، او به شدت شروع به مخالفت کرد و نصیحتم می‌کرد. با این حال هر چه اصرار کرد نپذیرفتم چرا که نمی‌خواستم با دیدنش کنار شریفی دوباره ذهنم آشفته و دلم شکسته شود. قطعاً حسام برای این‌که رابطه‌اش را با او واقعی‌تر و وجود مرا کم اهمیت‌تر جلوه دهد هرکاری می‌کرد و من هم طاقت دیدن این‌ها را نداشتم.
تمام تلاشم را می‌کردم که به خودم بفهمانم چه رابطه او با دکتر شریفی دروغ باشد چه حقیقت، بین من و حسام برای همیشه تمام شده است و دیر یا زود او به نزد مادرش برمی‌گردد و راه ما جدا و عشق ما برا همیشه ناتمام خواهد ماند. گرچه دل حرف حساب نمی‌فهمید و ذاتاً برای این آفریده شده بود کسی را دوست داشته باشد و جز این حرف دیگری نمی‌پذیرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین