- Aug
- 170
- 1,602
- مدالها
- 2
پس از لحظاتی پر استرس برای آنی، او بالاخره میتواند آندو را از مانیتور ببیند که مقابل درب فلزی ایستادهاند؛ اما دیانا غرق خون است و فقط به کمک کامران که او را گرفته، سرپا است. دیانا به هر سختی رمز را وارد میکند و در باز میشود. پیش از آنکه دو گلادیاتور دیگر به آنها برسند، کامران و دیانا وارد اتاق امن میشوند و درب فلزی سریعاً پشت سرشان بسته میشود. آنی، وحشتزده و لرزان به سمت آنها میشتابد. کامران، دیانا را به دیوار کنار درب تکیه میدهد. خود نیز با چهرهای سردرگم از او و آنی فاصله میگیرد؛ باید اتفاقات افتاده را هضم کند. همچنان در شوک است و نوک دستانش میلرزد. او با وجود اینکه میبیند آنی بالای سر دیانا گریه میکند و چیزهایی میگوید، اما نمیتواند صدایش را بشنود.
جای گاز گرفتگی عمیقی روی شانهی راست دیانا خودنمایی میکند. جریان خون سرخ رنگ همچنان با شدت بیشتر راه خود را به بیرون پیدا میکند و لباسهایش را از سی*ن*ه تا ران پایش در برمیگیرد. هرچند که آنی تلاش میکند مانع از خونریزی بیش از حدش شود، اما نمیتواند جریان آن را متوقف کند. دیانا به هر سختی دستش را بلند میکند و روی دو دست خونین آنی که در تلاشاند خونریزی را متوقف کنند، میگذارد. رخش بیرنگ و رو است و نفسنفس میزند؛ اما سعی میکند در مقابل آنی لبخند بزند. لب تر میکند و بریدهبریده و نفس زنان میگوید:
- آنی... گریه نکن.
آنی که اشک امانش نمیدهد و شوری اشک به دهانش نفوذ میکند، سر تکان میدهد و هقهق کنان میگوید:
- نه، نمیخوام بمیری! نمیر؛ خواهش میکنم!
دیانا با یک دست، سر او را میگیرد و بغ*لش میکند. نمیداند چطور باید حقیقت را به او بفهماند؛ اما چندان فرصت زیادی برایش نمانده و هر لحظه بیشتر و بیشتر به مرگش نزدیک میشود. بیرمق و سست، سر بلند میکند و به کامران که پشتش به آنهاست و به تابلوی عکس قدیمی خانوادگی چشم دوخته است، مینگرد. لب پایینش میلرزد. چیزی نمانده که بغض گلویش بشکند؛ اما خود را کنترل میکند.
آنی که سرش را روی سی*نهی او گذاشته و میگرید، با جرقهای در ذهنش، سریعاً خود را از دیانا جدا میکند و بیهیچ حرفی از جا بلند میشود و به طرف کامران میدود. از پشت، دست چپش را میفشرد. وقتی که کامران متوجه او میشود و سر بر میگرداند، آنی به تندی شروع به حرف زدن میکند.
- کامران، خواهش میکنم به مامانم کمک کن... اگه میتونی کمکش کن. تو رو خدا کمکش کن!
آنی به سختی جلوی خود را گرفته تا گریه نکند؛ اما حلقهی اشک شفافی در چشمش هر لحظه ممکن است بریزد. بغض، گلویش را به درد میآورد، قلبش تیر میکشد و چانهاش میلرزد. اما در برابر او، کامران که بیهیچ حسی در نگاهش، او را مینگرد، ایستاده است. نمیتواند صدا و تقاضایش را بشنود؛ اما میداند که آن رگبار اشکهای بیامانش به چه دلیل است.
کامران سری تکان میدهد و میگوید:
- نمیتونم کاری کنم آنی. متأسفم!
آنی با یأس، دستش را از دست کامران بیرون میآورد و مبهوت، نگاهش میکند. ناگهان صدای ضربات خشن و ناهماهنگی که به درب فلزی میخورد، آنی را میترساند و توجهاش را به آن طرف جلب میکند. آنی دماغش را بالا میکشد و درحالی که خفه میگرید، سرش را پایین میاندازد و پیش دیانا میرود؛ اما با دیدن او که نفس نمیکشد و درحالی که سرش به دیوار تکیه دارد، چشمان نیمهبازش به سقف خیره شده است، متوجه میشد که او دیگر پیش آنها نیست. با فهمیدن این موضوع، زانوانش سست میشود کنارش به زمین میافتد و شدیدتر از قبل میگرید. کامران نیز با دیدن دیانا متوجه میشود که او مرده است. چند قدم به طرفشان بر میدارد و کنار جسد نشستهی دیانا میایستد، اما به سرعت متوجه دست نوشتهی خونین کنار جسد دیانا که روی زمین سرامیک، خودنمایی میکند، میشود؛ به زبان لاتین نوشته شده است. کامران زانو میزند و نوشته را در دل میخواند:
«مراقب آنی باش. نه بهخاطر اینکه من ازت میخوام. بهخاطر چیزهایی که به خانوادهی ما مدیونی. رمز خروج 9999»
کامران پس از خواندن وصیتنامهی دیانا و آخرین طعنهای که به او زده بود، پوزخند میزند. نفس عمیقی میکشد و دست دراز میکند تا با دو انگشت، چشمان نیمهباز او را ببندد. زیر لب زمزمه میکند:
- وظیفهی خودت رو میسپری به من؟ من که حتی نتونستم از خانوادهی خودم خوب مواظبت کنم؟
سرش را پایین میاندازد و چشم میبندد. آب دهانش را فرو میدهد و دم عمیقی به ریه میکشد. سر که بلند میکند، با صورت گریان آنی مواجه میشود. او سرش را روی سی*نهی دیانا گذاشته و هقهق میکند. کامران دستش را دراز میکند که سرش را نوازش کند. اما در فاصلهی پنج سانتیمتری دستش با موهای سر او، منصرف میشود و دستش را پس میکشد. دستش را روی زانوانش میگذارد و از جا بلند میشود. سپس چشم میچرخاند و نگاه کلی به وسایل داخل اتاق میاندازد. با دیدن یک تبر با اندازهی متوسط و سالم که میان مواد خوراکی به دیوار تکیه داده شده است، مستقیم به طرف آن میرود. آن را در دست میگیرد و نگاهی به آن میاندازد. سپس به طرف کلید کنار درب فلزی قدم بر میدارد. رمزی که دیانا گفته بود را وارد میکند. با باز شدن در، گلادیاتورها که پشت در، درحال پرسه زدن و ولگری هستند، دیده میشوند. هنگامی که گلادیاتورها نیز متوجه او میشوند، با فریاد به سوی او هجوم میآورند. کامران پس از مطمئن شدن از بسته شدن در به طرف آنها قدم بر میدارد و اولین ضربه را با نهایت قدرت بر شانهی گلادیاتور اولی و زیر مواد مذابی که روی سر و گردنش ریخته شده است، میزند.
جای گاز گرفتگی عمیقی روی شانهی راست دیانا خودنمایی میکند. جریان خون سرخ رنگ همچنان با شدت بیشتر راه خود را به بیرون پیدا میکند و لباسهایش را از سی*ن*ه تا ران پایش در برمیگیرد. هرچند که آنی تلاش میکند مانع از خونریزی بیش از حدش شود، اما نمیتواند جریان آن را متوقف کند. دیانا به هر سختی دستش را بلند میکند و روی دو دست خونین آنی که در تلاشاند خونریزی را متوقف کنند، میگذارد. رخش بیرنگ و رو است و نفسنفس میزند؛ اما سعی میکند در مقابل آنی لبخند بزند. لب تر میکند و بریدهبریده و نفس زنان میگوید:
- آنی... گریه نکن.
آنی که اشک امانش نمیدهد و شوری اشک به دهانش نفوذ میکند، سر تکان میدهد و هقهق کنان میگوید:
- نه، نمیخوام بمیری! نمیر؛ خواهش میکنم!
دیانا با یک دست، سر او را میگیرد و بغ*لش میکند. نمیداند چطور باید حقیقت را به او بفهماند؛ اما چندان فرصت زیادی برایش نمانده و هر لحظه بیشتر و بیشتر به مرگش نزدیک میشود. بیرمق و سست، سر بلند میکند و به کامران که پشتش به آنهاست و به تابلوی عکس قدیمی خانوادگی چشم دوخته است، مینگرد. لب پایینش میلرزد. چیزی نمانده که بغض گلویش بشکند؛ اما خود را کنترل میکند.
آنی که سرش را روی سی*نهی او گذاشته و میگرید، با جرقهای در ذهنش، سریعاً خود را از دیانا جدا میکند و بیهیچ حرفی از جا بلند میشود و به طرف کامران میدود. از پشت، دست چپش را میفشرد. وقتی که کامران متوجه او میشود و سر بر میگرداند، آنی به تندی شروع به حرف زدن میکند.
- کامران، خواهش میکنم به مامانم کمک کن... اگه میتونی کمکش کن. تو رو خدا کمکش کن!
آنی به سختی جلوی خود را گرفته تا گریه نکند؛ اما حلقهی اشک شفافی در چشمش هر لحظه ممکن است بریزد. بغض، گلویش را به درد میآورد، قلبش تیر میکشد و چانهاش میلرزد. اما در برابر او، کامران که بیهیچ حسی در نگاهش، او را مینگرد، ایستاده است. نمیتواند صدا و تقاضایش را بشنود؛ اما میداند که آن رگبار اشکهای بیامانش به چه دلیل است.
کامران سری تکان میدهد و میگوید:
- نمیتونم کاری کنم آنی. متأسفم!
آنی با یأس، دستش را از دست کامران بیرون میآورد و مبهوت، نگاهش میکند. ناگهان صدای ضربات خشن و ناهماهنگی که به درب فلزی میخورد، آنی را میترساند و توجهاش را به آن طرف جلب میکند. آنی دماغش را بالا میکشد و درحالی که خفه میگرید، سرش را پایین میاندازد و پیش دیانا میرود؛ اما با دیدن او که نفس نمیکشد و درحالی که سرش به دیوار تکیه دارد، چشمان نیمهبازش به سقف خیره شده است، متوجه میشد که او دیگر پیش آنها نیست. با فهمیدن این موضوع، زانوانش سست میشود کنارش به زمین میافتد و شدیدتر از قبل میگرید. کامران نیز با دیدن دیانا متوجه میشود که او مرده است. چند قدم به طرفشان بر میدارد و کنار جسد نشستهی دیانا میایستد، اما به سرعت متوجه دست نوشتهی خونین کنار جسد دیانا که روی زمین سرامیک، خودنمایی میکند، میشود؛ به زبان لاتین نوشته شده است. کامران زانو میزند و نوشته را در دل میخواند:
«مراقب آنی باش. نه بهخاطر اینکه من ازت میخوام. بهخاطر چیزهایی که به خانوادهی ما مدیونی. رمز خروج 9999»
کامران پس از خواندن وصیتنامهی دیانا و آخرین طعنهای که به او زده بود، پوزخند میزند. نفس عمیقی میکشد و دست دراز میکند تا با دو انگشت، چشمان نیمهباز او را ببندد. زیر لب زمزمه میکند:
- وظیفهی خودت رو میسپری به من؟ من که حتی نتونستم از خانوادهی خودم خوب مواظبت کنم؟
سرش را پایین میاندازد و چشم میبندد. آب دهانش را فرو میدهد و دم عمیقی به ریه میکشد. سر که بلند میکند، با صورت گریان آنی مواجه میشود. او سرش را روی سی*نهی دیانا گذاشته و هقهق میکند. کامران دستش را دراز میکند که سرش را نوازش کند. اما در فاصلهی پنج سانتیمتری دستش با موهای سر او، منصرف میشود و دستش را پس میکشد. دستش را روی زانوانش میگذارد و از جا بلند میشود. سپس چشم میچرخاند و نگاه کلی به وسایل داخل اتاق میاندازد. با دیدن یک تبر با اندازهی متوسط و سالم که میان مواد خوراکی به دیوار تکیه داده شده است، مستقیم به طرف آن میرود. آن را در دست میگیرد و نگاهی به آن میاندازد. سپس به طرف کلید کنار درب فلزی قدم بر میدارد. رمزی که دیانا گفته بود را وارد میکند. با باز شدن در، گلادیاتورها که پشت در، درحال پرسه زدن و ولگری هستند، دیده میشوند. هنگامی که گلادیاتورها نیز متوجه او میشوند، با فریاد به سوی او هجوم میآورند. کامران پس از مطمئن شدن از بسته شدن در به طرف آنها قدم بر میدارد و اولین ضربه را با نهایت قدرت بر شانهی گلادیاتور اولی و زیر مواد مذابی که روی سر و گردنش ریخته شده است، میزند.
آخرین ویرایش: