جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,035 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
پس از لحظاتی پر استرس برای آنی، او بالاخره می‌تواند آن‌دو را از مانیتور ببیند که مقابل درب فلزی ایستاده‌اند؛ اما دیانا غرق خون است و فقط به کمک کامران که او را گرفته، سرپا است. دیانا به هر سختی رمز را وارد می‌کند و در باز می‌شود. پیش از آنکه دو گلادیاتور دیگر به آنها برسند، کامران و دیانا وارد اتاق امن می‌شوند و درب فلزی سریعاً پشت سرشان بسته می‌شود. آنی، وحشت‌زده و لرزان به سمت آنها می‌شتابد. کامران، دیانا را به دیوار کنار درب تکیه می‌دهد. خود نیز با چهره‌ای سردرگم از او و آنی فاصله می‌گیرد؛ باید اتفاقات افتاده را هضم کند. همچنان در شوک است و نوک دستانش می‌لرزد. او با وجود اینکه می‌بیند آنی بالای سر دیانا گریه می‌کند و چیزهایی می‌گوید، اما نمی‌تواند صدایش را بشنود.
جای گاز گرفتگی عمیقی روی شانه‌ی راست دیانا خودنمایی می‌کند. جریان خون سرخ رنگ همچنان با شدت بیشتر راه خود را به بیرون پیدا می‌کند و لباس‌هایش را از سی*ن*ه تا ران پایش در برمی‌گیرد. هرچند که آنی تلاش می‌کند مانع از خونریزی بیش از حدش شود، اما نمی‌تواند جریان آن را متوقف کند. دیانا به هر سختی دستش را بلند می‌کند و روی دو دست خونین آنی که در تلاش‌اند خونریزی را متوقف کنند، می‌گذارد. رخش بی‌رنگ و رو است و نفس‌نفس می‌زند؛ اما سعی می‌کند در مقابل آنی لبخند بزند. لب تر می‌کند و بریده‌بریده و نفس‌ زنان می‌گوید:
- آنی... گریه نکن.
آنی که اشک‌ امانش نمی‌دهد و شوری اشک به دهانش نفوذ می‌کند، سر تکان می‌دهد و هق‌هق کنان می‌‌گوید:
- نه، نمی‌خوام بمیری! نمیر؛ خواهش می‌کنم!
دیانا با یک دست، سر او را می‌گیرد و بغ*لش می‌کند. نمی‌داند چطور باید حقیقت را به او بفهماند؛ اما چندان فرصت زیادی برایش نمانده و هر لحظه بیشتر و بیشتر به مرگش نزدیک می‌شود. بی‌رمق و سست، سر بلند می‌کند و به کامران که پشتش به آنهاست و به تابلوی عکس قدیمی خانوادگی چشم دوخته است، می‌نگرد. لب پایینش می‌لرزد. چیزی نمانده که بغض گلویش بشکند؛ اما خود را کنترل می‌کند.
آنی که سرش را روی سی*نه‌ی او گذاشته و می‌گرید، با جرقه‌ای در ذهنش، سریعاً خود را از دیانا جدا می‌کند و بی‌هیچ حرفی از جا بلند می‌شود و به طرف کامران می‌دود. از پشت، دست چپش را می‌فشرد. وقتی که کامران متوجه او می‌شود و سر بر می‌گرداند، آنی به تندی شروع به حرف زدن می‌کند.
- کامران، خواهش می‌کنم به مامانم کمک کن... اگه می‌تونی کمکش کن. تو رو خدا کمکش کن!
آنی به سختی جلوی خود را گرفته تا گریه نکند؛ اما حلقه‌ی اشک شفافی در چشمش هر لحظه ممکن است بریزد. بغض، گلویش را به درد می‌آورد، قلبش تیر می‌کشد و چانه‌اش می‌لرزد. اما در برابر او، کامران که بی‌هیچ حسی در نگاهش، او را می‌نگرد، ایستاده است. نمی‌تواند صدا و تقاضایش را بشنود؛ اما می‌داند که آن رگبار اشک‌های بی‌امانش به چه دلیل است.
کامران سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نمی‌تونم کاری کنم آنی. متأسفم!
آنی با یأس، دستش را از دست کامران بیرون می‌آورد و مبهوت، نگاهش می‌کند. ناگهان صدای ضربات خشن و ناهماهنگی که به درب فلزی می‌خورد، آنی را می‌ترساند و توجه‌اش را به آن طرف جلب می‌کند. آنی دماغش را بالا می‌کشد و درحالی که خفه می‌گرید، سرش را پایین می‌اندازد و پیش دیانا می‌رود؛ اما با دیدن او که نفس نمی‌کشد و درحالی که سرش به دیوار تکیه دارد، چشمان نیمه‌بازش به سقف خیره شده است، متوجه می‌شد که او دیگر پیش آنها نیست. با فهمیدن این موضوع، زانوانش سست می‌شود کنارش به زمین می‌افتد و شدیدتر از قبل می‌گرید. کامران نیز با دیدن دیانا متوجه می‌شود که او مرده است. چند قدم به طرفشان بر می‌دارد و کنار جسد نشسته‌ی دیانا می‌ایستد، اما به سرعت متوجه دست نوشته‌ی خونین کنار جسد دیانا که روی زمین سرامیک، خودنمایی می‌کند، می‌شود؛ به زبان لاتین نوشته شده است. کامران زانو می‌زند و نوشته را در دل می‌خواند:
«مراقب آنی باش. نه به‌خاطر اینکه من ازت می‌خوام. به‌خاطر چیزهایی که به خانواده‌ی ما مدیونی. رمز خروج 9999»
کامران پس از خواندن وصیت‌نامه‌ی دیانا و آخرین طعنه‌ای که به او زده بود، پوزخند می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد و دست دراز می‌کند تا با دو انگشت، چشمان نیمه‌باز او را ببندد. زیر لب زمزمه می‌کند:
- وظیفه‌ی خودت رو می‌سپری به من؟ من که حتی نتونستم از خانواده‌ی خودم خوب مواظبت کنم؟
سرش را پایین می‌اندازد و چشم می‌بندد. آب دهانش را فرو می‌دهد و دم عمیقی به ریه می‌کشد. سر که بلند می‌کند، با صورت گریان آنی مواجه می‌شود. او سرش را روی سی*نه‌ی دیانا گذاشته و هق‌هق می‌کند. کامران دستش را دراز می‌کند که سرش را نوازش کند. اما در فاصله‌ی پنج سانتی‌متری دستش با موهای سر او، منصرف می‌شود و دستش را پس می‌کشد. دستش را روی زانوانش می‌گذارد و از جا بلند می‌شود. سپس چشم می‌چرخاند و نگاه کلی به وسایل داخل اتاق می‌اندازد. با دیدن یک تبر با اندازه‌ی متوسط و سالم که میان مواد خوراکی به دیوار تکیه داده شده است، مستقیم به طرف آن می‌رود. آن را در دست می‌گیرد و نگاهی به آن می‌اندازد. سپس به طرف کلید کنار درب فلزی قدم بر می‌دارد. رمزی که دیانا گفته بود را وارد می‌کند. با باز شدن در، گلادیاتورها که پشت در، درحال پرسه زدن و ولگری هستند، دیده می‌شوند. هنگامی که گلادیاتورها نیز متوجه او می‌شوند، با فریاد به سوی او هجوم می‌آورند. کامران پس از مطمئن شدن از بسته شدن در به طرف آنها قدم بر می‌دارد و اولین ضربه را با نهایت قدرت بر شانه‌ی گلادیاتور اولی و زیر مواد مذابی که روی سر و گردنش ریخته شده است، می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
***
برای لحظه‌ای توقف می‌کند. از خستگی، بدنش شروع به گزگز کردن، می‌کند؛ به‌خصوص کف دو دستش. کف دو دستش که بیل سنگین را با آن حمل می‌کند. حالا آن را به صورت عمودی درون خاک فرو می‌برد و خود به آن تکیه می‌کند تا کمی استراحت کند. نفس‌نفس می‌زند. با پشت دست، عرق صورتش را پاک می‌کند. سراپایش خاکی شده است. لب پوسته‌پوسته‌ شده‌اش را تر می‌کند. سر بلند می‌کند و به طلوع آفتاب که پرتوهای نارنجی رنگش را بر سطح زمین می‌تاباند، چشم می‌دوزد. سپس سر بر می‌گرداند و به دو قبری که در ردیف دیگر قبرها می‌کَنَد، نگاه می‌کند؛ حالا به اندازه‌ی کافی عمیق شده است.
بیل را درون خاک رها می‌کند و به طرف دو جنازه‌ای که در چند قدمی‌اش با پارچه‌های سفیدی باندپیچی شده‌اند، می‌رود. یکی‌یکی، هردو را از جا بلند می‌کند و داخل قبرهایشان می‌گذارد. سپس دوباره بیل را در دست می‌گیرد و شروع به خاکریزی می‌کند.
پس از دفن کردن هردوشان، دو قطعه چوب مستطیلی که از پیش اسم‌هایشان را روی آن حک کرده بود، بالای قبر هرکدام، داخل خاک فرو می‌کند؛ آنکه کنار مقبره‌ی دلارا است را «دیانا مهرورزی» و آنکه کنار قبر اوست را «کبیر احدی» نوشته است. با اتمام کارش، به دنبال آنی به راه می‌افتد. نمی‌داند کجاست؛ شاید در یکی از اتاق‌های عمارت است، شاید در محوطه و شاید هم در گوشه‌ای از باغ نشسته و گریه می‌کند.
او ابتدا اطراف محوطه‌ی عمارت را زیر و رو می‌کند. از کنار جسد دسته‌ای از وحشی‌ها و گلادیاتورها که روی هم انباشته شده‌اند و دروازه‌ی ورودی محوطه که حالا با ماشین مقابل آن را پوشانده است تا بیگانه‌ای وارد نشود، می‌گذرد. وقتی که او را پیدا نمی‌کند، به طرف باغ که کنار عمارت است می‌رود. مسیر ورودیِ سنگ‌فرش شده و دل‌نواز باغ انگور، تا گذشته‌های بسیار دور را برایش یادآوری می‌کند. به یاد دارد که چندین بار با دلارا در همان مسیر قدم زده بود. مسیر زیبایی است؛ اما او همیشه از زیبایی‌های اطرافش غافل بود.
در مسیر سنگ‌فرش شده، شروع به قدم زدن می‌کند. به انگورهای شفاف و مرواریدشکل که در برابر نور خورشید می‌درخشند، نگاه می‌کند. کم‌کم که به اواسط باغ می‌رسد، از میان شاخه‌های درخت انگور، چشمش به آنی می‌افتد. او ده متر آن‌سوتر از او، به دیواره‌ی عمارت تکیه داده، پاهایش را در شکم جمع کرده و سر روی زانوانش گذاشته است. بی‌شک دارد گریه می‌کند؛ اما او صدایش را نمی‌شنود. هنوز وقت نکرده بود سمعک‌های تازه‌اش را از کوله‌اش که در یکی از اتاق‌های عمارت است را پیدا کند و از آنها استفاده کند؛ اما تعلل نمی‌کند. سرش را خم می‌کند تا از زیر شاخه‌های آویزان انگور بگذرد و پیش او برود. چندان طولی نمی‌کشد که به او می‌رسد. بالای سرش می‌ایستند. آنی با حس کردن سایه‌ی سنگین او که بر رویش است، سر بلند می‌کند. با چشمانی اشکین و صورتی خیس و قرمز به او می‌نگرد؛ همچنان هِق‌هِق می‌کند.
کامران قدمی دیگر برمی‌دارد و کنارش می‌نشیند. آنی نیز با نگاهش او را دنبال می‌کند؛ حالا نگاه آنی است که بر او سنگینی می‌کند. کامران دستی به موهایش می‌کشد. این کارش گرد و غباری که تاکنون روی موهایش جا خوش کرده بود را به پرواز در می‌آورد و با برخورد آنها به صورت آنی، او را به سرفه می‌اندازد. او عذرخواهی می‌کند. سپس آب دهانش را فرو می‌دهد و صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- روز خیلی بدی بود! بدتر از روزهایی که توی ده سال گذشته تجربه کردم... مادرت... دیانا، اون می‌خواست جات امن باشه. هردوی ما خوب می‌دونیم که این تنها خواسته‌اش بود... قبل از مرگش، اون تو رو به من سپرد. ازم خواست مواظبت باشم. من کی باشم که مخالفت کنم؟ تو چی؟ تو مخالفتی داری؟ فقط سر تکون بده.
آنی که تا آن لحظه گوشش تماماً با او بود، پس از کمی درنگ، سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد. کامران نیز سر تکان می‌دهد و دستش را به طرف او دراز می‌کند.
- پس از این به بعد باید به جلو پیش بریم. این کاریه که باید به‌خاطر مادرت انجام بدی، آنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی دماغش را بالا می‌کشد و سر تکان می‌دهد؛ اما بی‌مقدمه، با شدت کامران را می‌کند و سرش را روی شانه‌ی او می‌گذارد. کامران با کار او کمی شوکه می‌شود، اما چیزی نمی‌گوید و تنها با یک دست سرش را نوازش می‌دهد.
پس از آن هردو بلند می‌شوند. باید به راه بی‌افتند؛ نمی‌دانند کجا، نه کامران و نه آنی؛ اما باید به حرکت ادامه می‌دادند.
وسایل ضروری و مهم را از زیرزمین برمی‌دارند و پشت ماشین، بار می‌زنند. پس از خداحافظی از مقبره‌ی عزیزانشان، سوار ماشین که مقابل درب ورودی محوطه است، می‌شوند. سه وحشی مدام خود را به ماشین و حصارها می‌کوبند. سروصدایشان سرسام آور است. می‌خواهند وارد شوند، اما تقلایشان بی‌نتیجه است تا زمانی که کامران ماشین را روشن می‌کند. ابتدا کمی عقب می‌رود. سپس فرمان را به چپ می‌چرخاند و گاز می‌دهد و با برخاستن خاک به هوا، ماشینشان محوطه و عمارت را ترک می‌کند و مسیر خاکی در شمال را می‌پیماید.

فصل چهارم: در مسیر هموار
(سال 2020 میلادی_تهران، ایران)
روز جمعه است و جمعیت بسیاری، خیابان‌های تهران را تسخیر کرده است. درختان که هم‌ردیف با یکدیگر، خیابان را دوره کرده‌اند، با وزش هر نسیم خنکی، شکوفه‌های بهاری و سفیدرنگ خود را بر سر و روی زمین سخت می‌ریزند. آسمان آبی است و تکه‌های کوچک و پراکنده‌ی ابر نیز در آن به چشم می‌خورند.
کامران با گام‌های محکم و حالتی طمأنینه در پیاده‌رو راه می‌رود و از کنار رهگذران که همگی از حالت چهره‌ی او خوف می‌کنند، می‌گذرد. کت‌شلوار مشکی به تن دارد و یک قوطی نوشابه در دست گرفته است که هر از گاهی کمی از آن سر می‌کشد. اخمانش درهم، و با سوءظن به اطرافش می‌نگرد. در این میان، ناگهان یک اتومبیل سر باز و مشکی کنارش توقف می‌کند و نام او را صدا می‌زند. او می‌ایستد و سر برمی‌گرداند؛ گیو ارجمند، دوست قدیمی‌اش است. برخلاف همیشه که لباس نظام به تن داشت، حالا پیراهن سفیدی به تن دارد که آستین‌هایش را تا آرنج تا کرده است. عینک آفتابی به چشم دارد و لبخند می‌زند. کامران به او رو می‌کند و می‌پرسد:
- من رو تعقیب می‌کنی یا کاری داری؟
- به نظرت من شبیه کسایی‌ام که در حال تعقیب کردنن؟ بی‌خیال مرد. از پشت دیدمت، گفتم یه خوبی در حقت انجام بدم و برسونمت.
کامران درحالی که با یک قدم بلند، خود را به در ماشین می‌رساند، با لحن نه چندان گرمی می‌گوید:
- خیلی هم عالی! من که مخالفتی ندارم.
او روی صندلی می‌نشیند و در را می‌بندد. پس از آن، گیو نیز به ماشین گاز می‌دهد و در جاده حرکت می‌کند. درحالی که دو چشمش روی مسیر متمرکز است، می‌گوید:
- یه مأموریت جدید داریم. باید بریم سازمان.
کامران پوزخند می‌زند.
- دیدی بهت گفتم داشتی تعقیبم می‌کردی؟
گیو می‌خندد و نیم‌نگاهی به او می‌اندازد.
- نمیشه همچنین اسمی روش گذاشت. داشتم دنبالت می‌اومدم. گوشیت رو هم که جواب نمیدی. حدس زدم اینجاها بپلکی... عموت رو دیدی؟
- دیدم؛ دیگه چیزی به مردنش نمونده. آخرین روزهاشه... اما به بیمارستان سپردم خوب هواش رو داشته باشن.
- تو نمی‌گفتی هم اونها حواسشون بهش بود. از طرف دولت بیمه‌ست... اما نمی‌خوای مرخصی بگیری و این روزها کنارش باشی؟
- فکر نکنم بخوام این کار رو کنم.
کامران نفسش را بیرون می‌دهد. چشم از رهگذران داخل پیاده‌رو می‌گیرد و به او رو می‌کند. می‌پرسد:
- بگذریم... مأموریت چی هست؟ قراره جایی بریم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
- مأموریت اصلی که هنوز به دستم نرسیده. باید بریم سازمان. اما خبر شنیدم که انگار ای‌اِی‌تی‌* تصمیم گرفته تو هم جزو رده‌های ارشد بشی.
کامران یک تای ابرویش را بالا می‌برد و متعجب به او می‌نگرد.
- اما من که هنوز به سن مجاز نرسیدم.
- من هم همین رو گفتم. اما رئیس گفت که کیفیت مهمه، نه کمیت. معلومه خیلی ازت راضیه.
کامران سر تکان می‌دهد. از او رو بر می‌گرداند و می‌گوید:
- بهشون بگو من قبول نمی‌کنم.
گیو یکه می‌خورد.
- چی؟ قبول نمی‌کنی؟ هیچ می‌دونی این چه فرصتیه؟ علاوه بر افزایش سه برابری حقوقت، کلی امتیاز دیگه هم بهت تعلق می‌گیره.
- مگه می‌خوای بچه گول بزنی، گیو؟ خودم همه‌ی اینها رو می‌دونم. اما نه حوصلش رو دارم و نه به کارم میاد.
گیو آه می‌کشد و سر تکان می‌دهد:
- هیچ‌وقت درکت نکردم، کامران. می‌خوای تا آخرش یه مأمور ساده باشی؟ می‌خوای مثل عموت باشی که آخر عمرش این‌طوری یه گوشه‌ی بیمارستان، درازبه‌دراز میفته و هیچ‌ک.س، حتی هم‌خون خودش بهش اهمیت نمیده؟
- من که مشکلی درش نمی‌بینم. زندگی من از اول هم همین‌طور بوده. الان هم همین‌طوره.
گیو نیم‌نگاهی به او می‌اندازد. دهان باز می‌کند که چیزی بگوید، اما درنگ می‌کند؛ سپس دهان می‌بندد و در سکوت، به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد.
نیم ساعت بعد، ماشین وارد جاده‌خاکی می‌شود و از شهر خارج می‌شوند. پس از ده دقیقه رانندگی، می‌توانند ساختمان بزرگی که وسط بیابان است را از یک کیلومتری تشخیص بدهند. با رسیدن به آنجا، ماشین از دروازه‌ای که سردر آن با معماری باشکوهی توجه هرکسی را جلب می‌کند، می‌گذرد و وارد محوطه‌ی بزرگ آن می‌شود. مقابل ساختمان بزرگ 22 طبقه‌ای با نمای سیاه و سفید، کنار دیگر ماشین‌های داخل پارکینگ سر باز، پارک می‌کند. سپس هردو از ماشین پیاده می‌شوند. به هنگام پیاده شدن، بسیاری از زن‌ها و مردها که با کت‌شلوارهای یکدست و شیک از کنارشان می‌گذرند، مؤدبانه به آنها سلام می‌دهند. کامران و گیو نیز درحالی که جواب سلام آنها را می‌دهند به طرف درب ورودی ساختمان می‌روند. وارد لابی بسیار بزرگ آن می‌شوند. به طرف آسانسور می‌روند و وارد آن می‌شوند. گیو از میان کلیدها، کلید طبقه‌ی سیزده را می‌فشرد. درب آسانسور بسته می‌شود و بی‎‌هیچ جلب‌ توجهی در حرکتش، به طرف بالا می‌رود. با رسیدن به مقصدشان و توقف آسانسور از آن خارج می‌شوند و به راهروی طویل و عریضی می‌رسند. راهرو را تا اواسط آن در پیش می‌گیرند. در نهایت، مقابل درب سفید و مشخصی می‌ایستند.
گیو کمی خود را جلو می‌کشد و چند تق به در می‌زند. لحظه‌ای بعد که صدای مردانه‌ای آنها را به داخل دعوت می‌کند، گیو در را باز می‌کند و ابتدا خود و سپس کامران وارد می‌شود. داخل اتاق، فضای بزرگی دارد. مقابلشان را چهار پنجره‌ی عریض، آنها را به نمای بیابانی بیرون متصل می‌کند. یک ردیف کامل نیز از گلدان‌های با گیاهان کمیاب و خوش‌بو، مقابل پنجره‌ها چیده شده است. چند صندلی راحتی و یک میز بزرگ نیز وسط اتاق قرار دارد که مرد میان‌سالی پشت آن نشسته است؛ او «اردلان پاکان» است؛ رئیس سازمان که همه او را با عنوان «رئیس» می‌شناسند.
با ورود آنها، رئیس لبخند مرموزی بر لب می‌نشاند و دستی به ته‌ریش خاکستری‌اش می‌کشد. هردو به نوبه‌ی خودشان عرض ارادت می‌کنند. رئیس نیز جوابشان را مختصر و نه‌چندان گرم می‌دهد. پس از آن، او با اشاره‌ی چشم، به آنها می‌فهماند که بنشینند. آنها نیز اطاعت می‌کنند و روی صندلی‌هایی که روبروی رئیس است، می‌نشینند. رئیس با صدای خش‌دار و توأم با خونسردی رو به کامران می‌گوید:
- گیو خبرها رو بهت گفت؟
کامران سر تکان می‌دهد.
- بله قربان! شنیدم.


* سازمان ای‌اِی‌تی‌ مخفف "Earth Anomaly Tracking Organization" به معنای «سازمان ردیابی ناهنجاری‌های زمینی» است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
رئیس سری از روی رضایت تکان می‌دهد:
- خوبه بهش گفتی، گیو. حالا می‌تونیم بریم سر اصل مطلب.
- اما من نمی‌خوام برم توی رده‌ی ارشدها.
کافی بود کامران مخالفتش را اعلام کند تا رئیس آن نگاه معمول همیشگی‌اش که موقع خشم داشت را نثارش کند. او یک تای ابرویش را بالا می‌آورد و با چشمان درنده‌اش که مانند نگاه شکارچی است به شکارش، به او که خونسرد نشسته است، خیره می‌شود.
- نشنیدم چی گفتی، کامران. بهتره که دیگه هم نشنوم.
نگاه نگران و مضطرب گیو بین رئیس و کامران رد و بدل می‌شود. کامران کمی در جایش تکان می‌خورد. پا روی پا می‌اندازد و با لحنی عاری از اضطراب، بریده‌بریده و با طمأنینه تکرار می‌کند:
- من نمی‌خوام برم توی رده‌ی ارشدها.
ناگهان رئیس فریاد می‌زند:
- تو غلط می‌کنی. مثل آدم، وقتی از بالا بهت دستور میاد، اطاعت کن. همیشه من باید این ماجرا رو با تو داشته باشم؟
کامران اما با آرامش جواب می‌دهد:
- رئیس، می‌خوای به زور بهم مقام بدی؟ غیر از اینه که من می‌تونم این موقعیت رو رد کنم؟
- تو قرار نیست این موقعیت رو رد کنی. همین الانش هم همه‌ی کارها انجام شده.
رئیس نفسش را با کلافگی بیرون می‌دهد و با دو انگشت، دو چشمش را ماساژ می‌دهد. ادامه می‌دهد:
- اوه، کامران! دیگه از دستت خسته شدم. حالا که انقدر دوست داری مستقل عمل کنی، چرا داری با این قضیه مخالفت می‌کنی؟ چرا داری صبر من رو امتحان می‌کنی؟ اگه بری جزو ارشدها دیگه نه من قیافه‌ی تو رو می‌بینم، نه تو قیافه‌ی من رو.
کامران پوزخند می‌زند.
- قربان، انقدر از من بدتون میاد؟
رئیس چپ‌چپ نگاهش می‌کند و دندان‌قروچه می‌کند؛ اما به هر سختی‌ای خود را کنترل می‌کند. از روی میزش پاکت سیگارش را برمی‌دارد و یک نخ سیگار از آن بیرون می‌آورد. درحالی که سیگار را گوشه‌ی لبش جای می‌دهد و فندک را از جیب شلوارش در می‌آورد تا آن را روشن کند، می‌گوید:
- دیگه مخالفتی رو قبول نمی‌کنم، کامران. کارهای مقام جدیدت انجام شده. حالا هم از جلوی چشمم خودت رو گم و گور کن، قبل از اینکه اون روی سگ من بالا بیاد.
او یک پُک عمیق از سیگار را به ریه‌اش می‌کشد. سپس، درحالی که دود غلیظ آن را از دهان بیرون می‌دهد، به گیو رو می‌کند و می‌گوید:
- این رو ببرش پیش آقای کیمیایی. بعدش کارآموزش رو بیار پیشش.
گیو اطاعت می‌کند و از روی صندلی بلند می‌شود. کامران نیز از جا بلند می‌شود و می‌گوید:
- همیشه از این سرعت عملت خوشم می‌اومد، رئیس. حتی کارآموزم هم انتخاب شده.
رئیس غرولند می‌کند:
- برو کامران.
کامران پوزخند می‌زند؛ اما وقتی پشت سر گیو به راه می‌افتد، پوزخند و هر حالت دیگری از صورتش محو می‌شود.
آن دو از اتاق خارج می‌شود و در راهرو شروع به حرکت می‌کنند. دوباره وارد آسانسور می‌شود و گیو این بار دکمه‌ی طبقه‌ی ده را فشار می‌دهد. آسانسور شروع به حرکت به پایین می‌کند. در آن میان، گیو رو به او می‌گوید:
- مدام بهت میگم باهاش کل‌کل نکن؛ اما کو گوش شنوا؟
کامران پوزخند می‌زند. دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو می‌کند و بی‌آنکه به او نگاه کند، رو به درب آسانسور جواب می‌دهد:
- به هرحال رئیس همیشه برخلاف میل من بهم دستور میده. اون پیرمرد دیگه یه پاش لبِ گوره. دیگه باید بره خونه‌نشین بشه. اما همش پا پیچم میشه.
- به‌خاطر عموت داری این‌طوری درباره‌اش حرف می‌زنی، نه؟
کامران لحظه‌ای درنگ می‌کند. زبانش را روی دندان‌هایش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
- این‌طور نیست. قطع نخاعش فقط یه حادثه بود.
- اما من مطمئن نیستم تو واقعاً این‌طور فکر کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران پوزخند می‌زند.
- باور کن گیو.
با توقف و باز شدن درب آسانسور، آن‌دو از آسانسور خارج می‌شود و دیگر صحبتی میانشان صورت نمی‌گیرد. راهروی طبقه‌ی ده را تا انتهای آن در جهت راست می‌پیمایند. با رسیدن به درب کشویی_شیشه‌ای آن را باز می‌کنند و وارد سالن اداری بزرگی که تنها کارمندان شیک‌پوشی به چشم می‌خورد، می‌شوند. چند قدم به داخل برمی‌دارند و مقابل یکی از ده باجه‌ی ردیف شده در سالن، می‌ایستند؛ باجه‌ی هفت.
پس از انجام کارها، آنها با چند کاغذ و مدرک، رو بر می‌گردانند تا سالن را ترک کنند که با دو مرد مواجه می‌شوند. گیو به سرعت با مرد خوش‌سیما و آفتاب‌سوخته‌ای که یک قدم جلوتر از مرد دیگر است، سلام و احوال‌پرسی می‎‌کند. کامران نیز تنها از روی ادب با یک سلام خشک و خالی، توجهی که نسبت به مرد دارد را به او حالی می‌کند. نامش شاهرخ است؛ مردی میان‌سال که پیش‌تر از کارآموزان عموی کامران بود و حالا در طبقه‌ی ده، مشغول به کار است. پس از سلام و احوال‌پرسی، شاهرخ قدمی کنار می‌رود و دستش روی شانه‌ی چپ مردی که همراهش است می‌گذارد. با لبخندی گرم و ملیح می‌گوید:
- تبریک میگم، آقای دشتی! همکار جدید و اولین کارآموز رو بهت معرفی می‌کنم.
مرد جوان که با حالتی مصمم و چهره‌ای نسبتاً ناپخته مقابل کامران ایستاده است، با او چشم‌توچشم می‌شود. قدش نسبت به او و شاهرخ بلندتر است و نسبت به هر کارآموز تازه‌کاری که پیش‌تر دیده بودند، او آراسته‌تر است و منظم به نظر می‌رسد. مرد، عینک طبی‌اش را روی چشم تنظیم می‌کند و با حالتی مؤدبانه و لحنی متواضع می‌گوید:
- خوش‌وقتم! من «فرهان بیگ‌زاده» هستم.
کامران با بی‌میلی سر تکان می‌دهد. صدایش را صاف می‌کند و تنها از روی احترام و ادب به تواضعی که او از خود نشان داده بود، جوابش را می‌دهد:
- همچنین. من هم دشتی هستم. فقط همین.
***
با نزدیک شدن به خطوط مرزی نیمه‌سالم همدان_زنجان، کمی سرعت ماشین را کاهش می‌دهد. مسیر ناهموار است و نیاز به دقت زیادی در رانندگی دارد. شکاف‌های بزرگ در پهنای زمین، انواع ساختمان‌های تخریب شده یا نیمه‌سالم که باقی‌ماندۀشان باعث انسداد راه‌های سالم شده است و همچنین وجود چندین وحشی و تعدادی حیوان جهش‌یافته‌ی درنده، پیمودن راه را برایشان سخت می‌کند. با برخورد خون وحشی‌ها و یورش ناکام جهش‌یافته‌ها که هیکل و قد و قامتشان چندان بزرگ نیست، آنی با مشاهده‌ی وضعیتی که دچارش هستند، می‌لرزد، قلبش به تندی می‌تپد و سعی می‌کند نگاهش را از آنها بگیرد؛ اما کامران هربار به او متذکر می‌شود که برای سازگاری با دنیای جدیدی که پیش‌ رویشان است باید بتواند چند وحشی و جهش‌یافته‌ی ناقابل را تحمل کند. تمام نصیحت‌ها را تنها به‌خاطر خود او می‌گفت؛ اما هنگامی که آنی چندان به حرفش گوش نمی‌دهد و چشمانش را می‌پوشاند یا سرش را پایین می‌آورد، او سرش داد می‌زند و با اخمان درهم و صدای کلفتش که در فضای داخل ماشین طنین می‌اندازد، آنی را زهره‌ترک می‌کند؛ هرچند که پس از غیض آمدن بر دخترک بی‌گناه، خود احساس شرم و حالتی مثل عذاب‌وجدان می‌گیرد.
پس از یک ساعت کلنجار رفتن با مسیر و مقاومت در برابر وحشی‌ها و جهش‌یافته‌ها، آنها می‌توانند شهر تخریب شده را به طور کامل ترک کنند و در بزرگراهی که اطرافش را بیابان خشک و بی‌آب و علف پوشانده است، به مسیر خود به ناکجا آباد ادامه دهند.
آنی با صدای قاروقور شکمش و احساس خشکی‌ای که در دهان دارد، نگاهش را از مناظر بیرون می‌گیرد. دستش را دراز می‌کند و درِ داشبورد ماشین را باز می‌کند و دستش را مستقیماً به طرف یک بسته شکلات نیمه خورده می‌برد. آن را بر می‌دارد و یک گاز بزرگ از آن برمی‌دارد که کمی گوشه‌ی دهانش را شکلاتی می‌کند. او درحالی که تکه شکلات را می‌جَوَد، به کامران نگاه می‌کند. کامران، تماماً روی جاده متمرکز است؛ گویی که حتی متوجه صدای خِش‌خِش بسته‌ی شکلات نمی‌شود. آنی، آنچه در دهان دارد را قورت می‌دهد. بسته‌ی شکلات را رو به او می‌گیرد و می‌پرسد:
- گرسنه‌ات نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران با صدای آنی، توجه‌اش به او جلب می‌شود. نگاهی به دخترک و نگاهی دیگر به بسته‌ی شکلاتی که به او تعارف شده است، می‌اندازد. سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد و دوباره، تمرکزش را به طرف جاده برمی‌گرداند. آنی نیز بیش از آن اصرار نمی‌کند. بسته‌ی شکلات را پس می‌کشد و هر آنچه که در آن باقی مانده است را در دهان می‌گذارد. همان‌طور آن را می‌جود و به کامران نگاه می‌کند، می‌پرسد:
- واقعاً داریم کجا میریم؟ سه روزی میشه که توی جاده‌ها هستیم.
کامران بی‌آنکه به او نگاه کند، جوابش را می‌دهد:
- دقیقاً؛ جاده‌ها هستن که راه رو نشونمون میدن. غیر از جاده‌ها هدف دیگه‌ای برای رفتن نداریم. پس همین‌طور ادامه میدیم.
- اما دیگه واقعاً دارم کسل میشم. همه‌جا همین‌طوریه. فقط خاک و خاک و خاک! فقط بیابون و یه راه طولانی که معلوم نیست آخرش کجاست!
- من جای تو بودم این‌طوری بهش نگاه نمی‌کردم.
آنی نیم‌نگاهی به او می‌اندازد.
- پس چی؟ نکنه می‌خوای بگی این هم یه نوع سرابه؟
کامران خنده‌ی کوتاهی به جواب او می‌کند و لب تر می‌کند.
- درسته، نگاه هرکسی یه نوع سرابه که بقیه نمی‌تونن اون رو ببینن. اما بذار بهت بگم که این همه‌چیز نیست. باید خوشحال باشی که توی این مدت آدمی ندیدیم.
- آدم؟ آدم‌هایی مثل رئیس؟
کامران سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دقیقاً... الان بیشتر آدم‌ها همین‌طورن. باید این رو قبول کنی تا بتونی زنده بمونی.
لبخند بزرگی بر پهنای صورت آنی نقش می‌بندد. به او رو می‌کند و می‌گوید:
- اما تو که از این نوع آدم‌ها نیستی! مامانم بهت اعتماد داشت که من رو بهت سپرد. منم بهت اعتماد دارم.
کامران پوزخند می‌زند.
- اشتباه نکن دخترجون!... مامانت تو رو به من سپرد، چون ک.س دیگه‌ای نبود که بتونه تو رو بهش بسپره. این از اعتماد نیست؛ از اجباره! تو هم اگه می‌خوای زنده بمونی به هیچ‌ک.س غیر از خودت اعتماد نکن؛ حتی به من.
آنی با لحنی آرام و غمناک می‌پرسد:
- حتی به تو؟
- دقیقاً. این کاریه که باید بکنی.
آنی نفس عمیقی به ریه می‌کشد و از کامران رو برمی‌گرداند. سرش را به صندلی تکیه می‌دهد و چشم را به جاده‌ی بی انتها می‌دوزد. دیگر هیچ‌یک صحبت نمی‌کنند.
یک ساعت بعد، با گذشتن از چند تپه و کوه، به مناظر نسبتاً سرسبزی می‌رسند. چمنزار وسیع بر پهنای زمین و درختان سرسبزی که پراکنده از هم در کناره‌های جاده، چشمانشان را صفا می‌دهد. با ادامه‌ی راه، ناگهان آنی یک موجود متحرک را از فواصل نسبتاً دور می‌بیند. با نزدیک شدن به آن موجود متحرک، مشخص می‌شود که او یک آدم است. یک مرد آشفته و خون‌آلود که در نگاه اول شبیه به وحشی‌هاست؛ اما پس از دقت کامل می‌توان تشخیص داد که آدم است.
کامران بی‌هیچ توجهی به او، از کنارش می‌گذرد؛ حتی با وجود اینکه مرد زخمی دستش را برای کمک تکان داد و حتی چند قدم را به سختی دنبالشان می‌کند. آنی با گذشتن از او، سریعاً رو بر می‌گرداند و از شیشه‌ی عقب ماشین، به مرد که هر لحظه از او دورتر و دورتر می‌شوند، می‌نگرد.
- نمی‌خوای نگه داری؟
- اون‌وقت چرا؟
لحنش سرد و خشک است. این خونسرد بودن او در چنین حالی، او را شوکه می‌کند.
- چرا؟ اون مرد رو ندیدی؟ اون به کمک نیاز داره!
- همین الان راجع به آدم‌ها چی داشتم بهت می‌گفتم، آنی؟
- مهم نیست؛ اون زخمیه! ممکنه بمیره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
ناگهان کامران پایش را روی ترمز می‌گذارد و ماشین با شدت بسیاری توقف می‌کند. این کارش باعث می‌شود که آنی تعادلش روی صندلی را از دست بدهد و کمی به جلو پرت شود؛ اگر کمربندش را نبسته بود، احتمالاً از شیشه به بیرون پرت می‌شد.
کامران به عمق سیاهی چشمان آنی نگاه می‌کند. یک دستش روی فرمان و دست دیگرش را به پهلویش تکیه داده است. لب تر می‌کند و می‌گوید:
- بفرما... پیاده شود! برو و کمکش کن.
آنی، چند تار مویش را که روی پیشانی و چشمش ریخته است را عقب می‌راند. با دیدن چهره‌ی جدی او مکث می‌کند. متعجب و سردرگم است. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌پرسد:
- واقعاً؟! کمکش می‌کنیم؟
- تو می‌خوای که کمکش کنی. حالا از ماشین پیاده شو و برو به خواسته‌ات برس؛ اما بدون که بعد از رفتنت، من هم میرم. حالا انتخاب کن؛ میری پیش مردی که مرگ همراهشه؟ یا مردی که تو رو به سمت زندگی می‌بره؟
آنی آب دهانش را قورت می‌دهد. از آینه‌ی بغل ماشین به مرد نگاه می‌کند. او تقریباً سی متر با ماشین آنها فاصله دارد. به سختی به طرف آنها قدم برمی‌دارد؛ انگار که امید تازه‌ای با دیدنشان که توقف کرده‌اند در او دمیده است. آنی نگاهش را از آینه می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد. پس از لحظاتی سکوت، کامران پایش را از ترمز بر می‌دارد و گاز می‌دهد. ماشین دوباره به حرکت می‌افتد، اما با حرکت ماشین، اشک‌های آنی نیز سرازیر می‌شود و خفه می‌گرید. هرچند که کامران متوجه گریه و اندوه او می‌شود، اما نه چیزی می‌گوید و نه واکنشی نشان می‌دهد.
***
به هنگام غروب خورشید، کامران، ماشین را از جاده‌ی آسفالت شده، منحرف و وارد جاده خاکی می‌کند و آن را کنار یک درخت توت بزرگ و بلند قامت نگه می‌دارد. در آن حوالی، به‌جز سه یا چهار درخت توت، دو درخت گردو نیز وجود دارد که تنها ده متر با ماشینشان فاصله دارد.
کامران، ماشین را خاموش می‌کند و پیاده می‌شود. اما آنی بی‌هیچ حرکتی سر جایش می‌نشیند و درحالی که پاهایش را در شکم جمع کرده است، به داشبور ماشین چشم می‌دوزد. دور چشم و بینی‌اش از گریه، همچنان قرمز و متورم است و لرزش چانه‌اش نشان می‌دهد که هنوز از گریه کردن سیر نشده است.
کامران مقابل ماشین می‌ایستد و ثانیه‌ای به او می‌نگرد؛ از نظرش او به شدت لوس است. حتی گریه کردن آنی، پس از رها کردن آن مرد غریبه برایش بی‌معنا بود، چه برسد به اینکه بخواهد تا ساعت‌ها برای آن غریبه غصه بخورد. فکر کردن به حماقت دخترک، او را عصبانی می‌کند. لبش را می‌گزد و قدمی به طرفش، در سمت دیگر ماشین برمی‌دارد تا دوباره شروع به سرزنش کردنش کند، اما در لحظات آخر، منصرف می‌شود. نزدیک به یک دقیقه همان‌جا، کنار ماشین می‌ایستد؛ دست به کمر، نگاه کلی به اطراف می‌اندازد. فکرش کمی درگیر می‌شود، اما حتی نمی‌داند که به چه فکر می‌کند. با هربار شنیدن صدای قارقار کلاغ‌هایی که روی شاخه‌ی درختان نشسته و دوره‌اش کرده‌اند، رشته‌ی افکار بی‌سر و تهش پاره و دوباره ساخته می‌شود.
در نهایت، کامران سرش را به امید خالی شدن افکار خرده و بی‌معنی تکان می‌دهد و دو چشمش را ماساژ می‌دهد؛ سپس سر بلند می‌کند و به طرف دو درخت گردو که کمی آن‌سوتر از ماشین است، می‌رود.
در یک ربع غیبت کامران، آنی چندان متوجه نمی‌شود؛ او در حال و هوای خودش غرق است. پاهایش را بغل کرده و سرش را روی زانوان کوچکش گذاشته و آرام و خفه، اشک می‌ریزد. پس از دقایق طولانی، کامران درِ ماشین را باز می‌کند. او حالا فقط یک تیشرت سفید و نسبتاً کثیف بر تن دارد. پیراهن راهراهی‌اش که پیش از آن به تن داشت، حالا درحالی که گوشه‌هایش را مانند بقچه جمع کرده و چیزهای کوچک و گردی درون آن است، در دست دارد. او وارد ماشین می‌شود و کنار آنی می‌نشیند؛ اما آنی هیچ واکنشی به هیچ‌یک از رفتارهای او نمی‌دهد. کامران به او رو می‌کند. با دیدن بی‌توجهی او، اخمانش درهم می‌رود. سری تکان می‌دهد و درحالی که پیراهن را میان خود و آنی می‌گذارد و گوشه‌های آن را باز می‌کند، نفس عمیقی وارد ریه‌اش می‌کند و می‌گوید:
- لامپ رو روشن کن.
آنی نیم‌نگاه نسبتاً خشمناکی به او می‌اندازد؛ اما کامران اهمیتی به نگاهش نمی‌دهد و دوباره تکرار می‌کند:
- لامپ رو روشن کن. اولین باری که ماشین دیدی، نمی‌خواستی اون لامپ رو روشن کنی؟
او سپس به لامپی که به سقف ماشین متصل است، اشاره می‌کند. آنی نیز نگاه او را دنبال می‌کند. با دیدن مقصود او، همچنان که چشمانش از اشک پُر، صورتش قرمز و خشم و اندوه آشکاری در نگاهش دیده می‌شود، دستش را بلند می‌کند. پس از کمی جست‌وجو برای یافتن کلید روشن کننده‌ی آن، دکمه‌ی فلزی که به کناره‌ی لامپ متصل است را فشار می‌دهد. ناگهان در تاریکی و ظلمات شب، نور، فضای داخل ماشین را روشن می‌کند؛ اما اندکی چشم هردو را که به تاریکی عادت کرده بود را اذیت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی با دو دست جلوی چشمانش را می‌گیرد. پس از آنکه به نور عادت کرد، دستانش را از روی چشمانش برمی‌دارد و آنها را روی زانوانش قرار می‌دهد. به کامران که با چاقوی جیبی، گردوهای تازه و سبز پوست را از وسط باز می‌کند، مغز آنها را در می‌آورد و مقابل او می‌گذارد، می‌نگرد. سرش را کج می‌کند و نگاهش را بین کامران و گردوها رد و بدل می‌کند. دلش می‌خواهد که او را به رگباری از سؤالاتی که ذهنش را راجع به کاری که می‌کند، است، ببندد؛ اما به دلیل دلخوری که همچنان از او دارد، بی‌هیچ حرفی به منظره‌ی تاریک بیرون می‌نگرد.
کامران، درحالی که در یک دست چاقوی جیبی و در دست دیگرش گردوی بعدی را از وسط آن می‌شکافد، رو به او می‌گوید:
- بخور، خوش‌مزه‌ست.
آنی بی‌آنکه نگاهش کند، جواب می‌دهد:
- نمی‌خوام. حتی نمی‌دونم چی هست.
کامران دست از کارش می‌کشد و با چهره‌ای مأیوس و کلافه به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و سپس می‌گوید:
- به‌خاطر اون غریبه از من ناراحت نباش.
- اون فقط یه غریبه نبود؛ اون یه آدم بود. شاید هم آدم خوبی بود.
- ولی ما نمی‌تونیم روی این موضوع ریسک کنیم. باید متوجه این باشی آنی!
آنی سر بر می‌گرداند و با غیض به او می‌نگرد.
- یعنی تو می‌تونی من رو هم توی جاده ولم کنی و بری؟ در این حد می‌تونی بی‌احساس باشی؟
کامران با شنیدن حرف‌های او، برای لحظاتی بی‌هیچ حرفی به درون چشمان سیاهش می‌نگرد؛ سپس لب تر می‌کند و سری تکان می‌دهد. با لحنی گرفته جواب می‌دهد:
- واقعاً فکر می‌کنی ولت می‌کنم و میرم؟ تنها دلیلی که امروز اون حرف رو زدم، به‌خاطر این بود که می‌خواستم از کاری که می‌کنی منصرفت کنم... خوشبختانه، کار هم کرد.
پس از مکث کوتاهی، کامران دستی به ریش‌های خاکستری و پرپشتش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- من یه قولی دادم. این رو بدون، من شاید آدم خوبی نباشم، اما هیچ‌وقت زیر قولم نمی‌زنم. ازت محافظت می‌کنم. تا زمانی که بتونی از پس خودت بر بیای، این کار رو می‌کنم.
آنی دماغش را بالا می‌کشد و با لحنی آرام‌تر از قبل می‌پرسد:
- راستکی میگی؟ هیچ‌وقت این‌طوری تنهام نمی‌ذاری؟
کامران سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد. سپس چاقوی جیبی و گردو را روی پیراهن رها می‌کند و یک نیمه از مغز گردو را که پیش از آن درآورده بود را از گوشه‌ی پیراهن بر می‌دارد. آرام‌آرام شروع به جدا کردن پوست کرمی‌رنگ آن می‌کند. پس از آنکه پوست آن را کاملاً جدا کرد، آن را مقابل آنی می‌گیرد. آنی نگاهی به مغز گردو و سپس نگاهی به کامران می‌اندازد. سپس به آرامی دستش را جلو می‌برد و آن را از دست کامران می‌گیرد. مغز را جلوی بینی‌اش می‌گیرد و آن را بو می‌کند. یک بوی جدید و عجیب، اما با شدت بسیار کمی به مشامش می‌رسد. پس از نگاه سؤال برانگیز دوباره‌اش به کامران، مغز گردو را با تردید داخل دهانش می‌گذارد و آن را می‌جَوَد. در همان حین که مشغول جویدن آن است، دو ابرویش را بالا می‌برد و سری از سوی رضایت تکان می‌دهد.
- خیلی خوبه! مزه‌اش عجیبه؛ اما خوبه.
کامران خنده‌ی تصنعی می‌کند و می‌گوید:
- با نمک خوش‌مزه‌تره. اما فعلاً به همین بسنده کن.
کامران به گردوها خیره می‌شود. لبخند از صورتش محو می‌شود و زیر لب می‌گوید:
- اون هم خیلی از این‌ها دوست داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
آنی متعجب نگاهش می‌کند. با وجود صدای به شدت کم کامران، اما آنی متوجه حرفش می‌شود. کنجکاوانه می‌پرسد:
- کی؟
کامران نگاهش می‌کند. وقتی که متوجه می‌شود، افکارش را بلندتر از آنچه که باید، گفته است، پوزخند می‌زند و سر تکان می‌دهد.
- دخترم!... میشه گفت هم عاشق گردو بود و هم عاشق خود درخت گردو. فکر می‌کرد هر آدمی یه درخت مخصوص به خودش رو داره. می‌گفت که درخت به خصوص اون هم گردوئه. چون توی فصلی متولد شده که گردوها کاملاً می‌رسن. فلسفه‌ی عجیبی برای خودش داشت... اگه هنوز بود، همین روزها باید 22 سالش می‌شد.
آنی متفکرانه سر تکان می‌دهد. لبانش را به یکدیگر می‌فشرد و به گردوها چشم می‌دوزد.
- اوه! چه... چه احساسی! احساس می‌کنم می‌تونستیم دوستای خیلی خوبی باشیم.
کامران پوزخند می‌زند؛ اما دیگر چیزی نمی‌گوید. دوباره چاقوی جیبی و یک گردو را در دست می‌گیرد و چاقو را درون آن فرو می‌کند. آنی نیز حرف اضافی نمی‌زند و در سکوت، مغز گردوها را پوست می‌کند و داخل دهانش می‌گذارد.
***
صبح روز بعد، هنگامی که خورشید به تازگی گرما و نور خود را بر سر و روی زمین می‌تاباند، کامران و آنی در ماشین، روی صندلی‌هایشان خوابیده‌اند. کامران سرش را به پشتیِ صندلی و آنی سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داده‌اند. بزاق از گوشه‌ی لب آنی جریان دارد. گاه، برای لحظه‌ی کوتاهی از خواب می‌پرد و نگاهی به اطرافش می‌اندازد؛ سپس دوباره چشم می‌بندد و به خواب می‌رود.
پس از گذشت یک ساعت از طلوع آفتاب، آنی با شوکی که در خواب دچارش شده است، چشم باز می‌کند. دیگر نمی‌خوابد. قلبش به تندی می‌تپد و به تندی پلک می‌زند. کابوس دیده بود؛ اما نمی‌تواند به یاد بیاورد که آن کابوس چه بود. درواقع، این اولین باری است که چنین خواب‌ وحشتناکی که حتی به یاد ندارد چه بود را می‌بیند. سر برمی‌گرداند. با دیدن کامران که کنارش خوابیده است و نور خورشید که از رو‌به‌رو، از میان شاخه و برگ درختان به درون ماشین نفوذ می‌کند، نفس راحتی می‌کشد. با پشت دست، بزاق دهانش را که از گوشه‌ی لب تا چانه‌اش امتداد دارد را پاک می‌کند و راست می‌نشیند. ناگهان، برخلاف انتظارش، کسی را مقابل ماشین می‌بیند. دختربچه‌ی کوچکی که پنج متر جلوتر از ماشینشان، رو به آنها ایستاده است. موهایش را از دو طرف بافته و پیراهن بلند و دخترانه‌ی صورتی‌رنگی به تن دارد. سر و صورتش کثیف و خاکی و بدنش لاغر و ریزاندام است.
آنی آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهش را به نگاه دخترک می‌دوزد. برای حدود یک دقیقه همان‌طور به یکدیگر می‌نگرند. هیچ‌یک حرکت اضافی نمی‌کنند تا زمانی که آنی صدایی از جایی نه‌چندان دور می‌شنود. صدای قدم‌های عده‌ای که به تندی و ناهماهنگ بر روی شاخه‌های خشک روی زمین گام بر می‌دارند. صدای فریادهایی که تنها یک چیز را می‌گویند و یک نام را صدا می‌کنند:«پناه! کجایی؟!»
مدت کوتاهی بعد به نظر دخترک نیز می‌تواند صدای آنها را بشنود؛ چرا که با حالت پرتنشی از آنی چشم می‌گیرد و به اطرافش می‌نگرد. لحظاتی را با سردرگمی همان‌جا می‌ایستد. سپس دوباره به آنی نگاه می‌کند. زمانی که دیگر فاصله‌ی چندانی بین صداها و آنها باقی نمی‌ماند، دخترک به طرف درختان متراکم، پا به فرار می‌گذارد.
آنی با دیدن او که دارد از آنها دورتر و دورتر می‌شود، به خود می‌آید. بی‌هیچ فکری، قفل و درب ماشین را باز می‌کند و از آن پیاده می‌شود. این کارش کامران را نیز از خواب بیدار می‌کند. او با دیدن آنی که از ماشین پیاده شده و به طرف درختان می‌دود، سریعاً از ماشین پیاده می‌شود. کنار ماشین می‌ایستد و چندین بار صدایش می‌کند؛ اما او انگار کاملاً کر شده است. مستقیم به طرف درختان می‌رود و حتی سر بر نمی‌گرداند. کامران، خشمگین و کلافه دندان‌قروچه می‌کند و درِ ماشین را با شدت هرچه تمام می‌بندد. به دنبال او به راه می‌افتد؛ اما چند قدم بیشتر نگذاشته است که با صدای قدمی از پشت سرش و سردیِ اسلحه‌ای که سر او را نشانه رفته است، متوقفش می‌کند. صدای مردانه و خشنی از پشت سرش می‌غرد:
- تکون نخور... یه حرکت کافیه تا مغزت رو بپاشونم زمین!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین