- Oct
- 3,419
- 12,321
- مدالها
- 4
با احساس تکون خوردن چیزی پشت تپهی خاکی بزرگ، چشمهام رو ریز کردم و با دقت نگاه کردم. با تشخیص مرد سبز پوشی که سعی در پنهان شدن داشت، دستم رو بالا بردم و با آرامش زمزمه کردم.
- جلوتر نرو! ترمز بگیر وگرنه توی تله میُفتیم!
طاها با تعجب نگاهم کرد.
طاها: تله؟
نگاهم رو به اطراف میچرخوندم و اثر نامحسوس وجودشون رو درک میکردم.
- محاصرهایم! اگه حمله نمیکنن یعنی یه چیزی اون جلو برامون تدارک دیدن.
علی، پدال ترمز رو فشار داد و ماشین ایستاد. به سرعت از روی صندلی بلند شدم و به سمت صندوق مهمات رفتم. خشابهای گلولهی مورد نیازم رو برداشتم و ام4ای1 رو مسلح کردم. هر دو آلفا، پشت سر من توی حالت آمادهباش ایستاده بودن و منتظر علامت من بودن.
بدون حرکت، از پنجرهها به اطراف نگاه میکردم و منتظر فرصت مناسب بودم. شناسایی موقعیت و وضعیتشون فقط یک دقیقه طول کشید.
- موقعیت ساعتهای پنج، هشت، دوازده و سه! حواستون باشه. از ماشین به عنوان سپر استفاده کنید و ثابت نَمونید. حرکت!
در رو باز کردم و همزمان با پایین پریدن از ماشین، اولین سرباز رو با دو گلوله از پا در آوردم.
با به زمین افتادن سرباز، جنگ شروع شد. با تمام توان هدف میگرفتم و شلیک میکردم. از مسیر شلیک پسر نوجوانی که من رو هدف گرفته بود، جاخالی دادم و به محض شلیک به سرش، پشت تپهی خاکی پناه گرفتم.
توی هدست، خطاب به بچهها اعلام کردم:
- ساعت سه پاکسازی شد!
کلافه، خشاب خالی شده رو روی خاک پرت کردم و از توی کیف کوچیک خشابها که روی پهلوم جا گرفته بود، خشاب پر رو بیرون کشیدم.
ثانیهای بعد از جا انداختن و مسلح کردن اسلحهی مورد علاقهم، موقعیت ساعت پنج رو هدف قرار دادم و از پشت سنگرم بیرون اومدم.
- جلوتر نرو! ترمز بگیر وگرنه توی تله میُفتیم!
طاها با تعجب نگاهم کرد.
طاها: تله؟
نگاهم رو به اطراف میچرخوندم و اثر نامحسوس وجودشون رو درک میکردم.
- محاصرهایم! اگه حمله نمیکنن یعنی یه چیزی اون جلو برامون تدارک دیدن.
علی، پدال ترمز رو فشار داد و ماشین ایستاد. به سرعت از روی صندلی بلند شدم و به سمت صندوق مهمات رفتم. خشابهای گلولهی مورد نیازم رو برداشتم و ام4ای1 رو مسلح کردم. هر دو آلفا، پشت سر من توی حالت آمادهباش ایستاده بودن و منتظر علامت من بودن.
بدون حرکت، از پنجرهها به اطراف نگاه میکردم و منتظر فرصت مناسب بودم. شناسایی موقعیت و وضعیتشون فقط یک دقیقه طول کشید.
- موقعیت ساعتهای پنج، هشت، دوازده و سه! حواستون باشه. از ماشین به عنوان سپر استفاده کنید و ثابت نَمونید. حرکت!
در رو باز کردم و همزمان با پایین پریدن از ماشین، اولین سرباز رو با دو گلوله از پا در آوردم.
با به زمین افتادن سرباز، جنگ شروع شد. با تمام توان هدف میگرفتم و شلیک میکردم. از مسیر شلیک پسر نوجوانی که من رو هدف گرفته بود، جاخالی دادم و به محض شلیک به سرش، پشت تپهی خاکی پناه گرفتم.
توی هدست، خطاب به بچهها اعلام کردم:
- ساعت سه پاکسازی شد!
کلافه، خشاب خالی شده رو روی خاک پرت کردم و از توی کیف کوچیک خشابها که روی پهلوم جا گرفته بود، خشاب پر رو بیرون کشیدم.
ثانیهای بعد از جا انداختن و مسلح کردن اسلحهی مورد علاقهم، موقعیت ساعت پنج رو هدف قرار دادم و از پشت سنگرم بیرون اومدم.