جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,564 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با احساس تکون خوردن چیزی پشت تپه‌ی خاکی بزرگ، چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت نگاه کردم. با تشخیص مرد سبز پوشی که سعی در پنهان شدن داشت، دستم رو بالا بردم و با آرامش زمزمه کردم.
- جلوتر نرو! ترمز بگیر وگرنه توی تله میُفتیم!
طاها با تعجب نگاهم کرد.
طاها: تله؟
نگاهم رو به اطراف می‌چرخوندم و اثر نامحسوس وجودشون رو درک می‌کردم.
- محاصره‌ایم! اگه حمله نمی‌کنن یعنی یه چیزی اون جلو برامون تدارک دیدن.
علی، پدال ترمز رو فشار داد و ماشین ایستاد. به سرعت از روی صندلی بلند شدم و به سمت صندوق مهمات رفتم. خشاب‌های گلوله‌ی مورد نیازم رو برداشتم و ام4ای1 رو مسلح کردم. هر دو آلفا، پشت سر من توی حالت آماده‌باش ایستاده بودن و منتظر علامت من بودن.
بدون حرکت، از پنجره‌ها به اطراف نگاه می‌کردم و منتظر فرصت مناسب بودم. شناسایی موقعیت و وضعیتشون فقط یک دقیقه طول کشید.
- موقعیت ساعت‌های پنج، هشت، دوازده و سه! حواستون باشه. از ماشین به عنوان سپر استفاده کنید و ثابت نَمونید. حرکت!
در رو باز کردم و همزمان با پایین پریدن از ماشین، اولین سرباز رو با دو گلوله از پا در آوردم.
با به زمین افتادن سرباز، جنگ شروع شد. با تمام توان هدف می‌گرفتم و شلیک می‌کردم. از مسیر شلیک پسر نوجوانی که من رو هدف گرفته بود، جاخالی دادم و به محض شلیک به سرش، پشت تپه‌ی خاکی پناه گرفتم.
توی هدست، خطاب به بچه‌ها اعلام کردم:
- ساعت سه پاکسازی شد!
کلافه، خشاب خالی شده رو روی خاک پرت کردم و از توی کیف کوچیک خشاب‌ها که روی پهلوم جا گرفته بود، خشاب پر رو بیرون کشیدم.
ثانیه‌ای بعد از جا انداختن و مسلح کردن اسلحه‌ی مورد علاقه‌م، موقعیت ساعت پنج رو هدف قرار دادم و از پشت سنگرم بیرون اومدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
نمی‌دونم چه مدت گذشت، ولی وقتی به خودم اومدم، جنازه‌ی طاها سمت چپ ماشین، روی زمین افتاده بود و خونی که از سوراخ روی پیشونیش بیرون می‌ریخت، جوی قرمز رنگی رو درست کرده بود.
نفس‌نفس می‌زدم و سعی می‌کردم تمرکزم رو از دست ندم. خشاب بعدی رو جا انداختم و سرم رو کمی بیرون گرفتم. به محض تشخیص دختر سبزپوش، گلوله‌ای توی مغزش کاشتم و دوباره پشت سنگر پناه گرفتم.
به علی که از بین صورت و مژه‌های خاکیش نگاهم می‌کرد، چشم دوختم.
- من حواسشون رو پرت می‌کنم! ماشین رو به پایگاه برسون!
سرش رو تکون داد و خونی که به‌خاطر دندون شکسته‌ش توی دهنش جمع شده بود رو روی زمین تف کرد.
علی: امکان نداره! آلفا مهم‌تر از من محسوب میشه!
از گوشه‌ی چشم، متوجه پسرکی که به سمتمون می‌اومد شدم. قلبش رو سوراخ کردم و دوباره به علی نگاه کردم.
- با من بحث نکن سرباز! خودت از محدود بودن منابع و اهمیتشون خبر داری! نباید بزاریم به دست اون‌ها بیُفته! برو و من هم خودم رو می‌رسونم!
علی: اما... .
- بار اول نیست و بار آخر هم نخواهد بود! عجله کن و به محض اینکه حواسشون رو پرت کردم، به سمت ماشین بدو!
مردد سرش رو تکون داد. لبخند نصفه نیمه‌ای زدم و اسلحه رو بهش دادم.
- بگیرش!
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، اسلحه رو توی بغلش انداختم و خشاب‌ها رو روی زمین پرت کردم. کلتم رو بیرون کشیدم و با عجله، از پشت سنگر بیرون پریدم.
نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم غریضه‌م من رو جلو ببره. شلیک می‌کردم و با تمام توان، زیک‌زاکی به سمت سنگرشون می‌دویدم.
با شنیدن صدای استارت خوردن ماشین، صدای فریاد سربازهای سبزپوش به گوشم رسید. از فرصت استفاده کردم و اجازه دادم از دیدشون خارج شم تا به سمت ماشین زره‌پوش شلیک کنن. کلت‌ها رو سرجای اولشون برگردوندم و همون‌طور که بی‌صدا به سمت یکی از پسرها می‌رفتم، دو تا چاقوم رو از غلاف خارج کردم. متوجه اومدن من نشد و همین باعث شد با لبخند پشتش قرار بگیرم. با حس نفس‌هام روی پوست گردنش، سرش رو برگردوند که بدون اجازه‌ی کوچک‌ترین حرکتی، هر دو چاقو رو روی گردنش قرار دادم و به جهت‌های مخالف هم کشیدم. خون پاشیده شده روی پلک‌هام رو با پشت دست پاک کردم و بدون توجه به افتادن جنازه‌ی پسر، به علی که حالا با ماشین دور میشد نگاه کردم.
- ایول پسر!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
صدای قدم‌های کسی از پشت سرم، باعث شد نگاهم رو از ماشین زره‌پوشی که حالا دور شده بود بگیرم. به سمت صدا برگشتم که با دیدن یکی از سرباز‌ها، هم‌زمان با هم واکنش نشون دادیم. بالا اومدن کلاشینکف توی دست پسر، همزمان شد با بالا اومدن چاقوی توی دست چپ من!
ماشه رو کشید و خنجر رو پرت کردم! با حس برخورد محکم چیزی با کتفم که همراه با سوزش شدیدی بود و خیس شدن لباسم، دست چپم رو که حالا خالی بود، بالا آوردم و روی کتف راستم قرار دادم. کف دستم رو جلوی صورتم گرفتم و به خون گرم و قرمز رنگ نگاه کردم.
به آرومی زمزمه کردم:
- لعنتی!
به سرعت به سمت جنازه‌ی پسر رفتم و خنجر رو از توی قلبش بیرون کشیدم. اسلحه‌ش رو برداشتم و بدون جلب توجه، دو تا خشابی که توی جیبش بود رو بیرون کشیدم.
به خاطر فاصله‌ای که با بقیه داشتیم، توی اون همهمه و معرکه، متوجه ما نشده بودن و کماکان فکر می‌کردن که من هم توی ماشین بودم.
بی‌صدا، با سرعت از اونجا فاصله گرفتم و به سمت مخالف سیاسی‌ها دویدم. دستم رو روی زخمم فشار می‌دادم و سعی می‌کردم نفس‌هام رو متمرکز نگه دارم. فقط دو دقیقه! و بعد از اون بود که باید دردش رو هم تحمل می‌کردم!
با دور شدن از حریف‌هام، در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، جلوی تونلی که روبه‌روم قرار گرفته بود ایستادم. گزگز شونه‌م، حالا تبدیل به درد شدیدی شده بود که همراه با خونریزی که داشت، به زودی بی‌حالم می‌کرد و از پا در می‌اومدم! با قدم‌های سست، وارد تونل نیمه تاریک شدم و توی سکوت جلو رفتم. با رسیدنم به یکی از ستون‌ها و در حالی که از درد به ستوه اومده بودم، مسیرم رو کج کردم و پشت ستون پناه گرفتم.
روی زمین نشستم و اسلحه رو کنارم قرار دادم. زیپ کیف کوچیک قرار گرفته روی ران پام رو باز کردم و بتادین رو بیرون کشیدم. با بی‌حالی دست راستم رو از آستین پیراهن بیرون کشیدم و اجازه دادم زخمم در معرض هوا قرار بگیره. گیره‌ی کوچیکی که شبیه موچین بود و اسمش رو نمی‌دونستم، بیرون کشیدم و کمی بتادین روی زخمم و اون وسیله ریختم. توی زخم فرو کردم و سعی کردم گلوله رو بیرون بکشم. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم که حین بیرون اومدن گلوله فریاد نزنم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
گلوله‌ی غرق در خون رو روی شلوارم گذاشتم و موچین رو کنارم، روی زمین انداختم. زخمی که حالا با شدت بیشتری خون ازش خارج میشد رو دوباره با بتادین ضدعفونی کردم. با برخورد بتادین با زخمم، چشم‌هام سیاهی رفت و برای چند ثانیه قدرت دیدم رو از دست دادم.
سوزن و نخ مخصوص بخیه رو از توی پارچه‌ی کوچیک بیرون آوردم و با دست‌های لرزون، نخ رو از توی سوراخ سوزن رد کردم. سرم رو پایین گرفتم و سعی کردم به سختی زخم رو ببینم.
نیمه تاریک بودن هوا، باعث سخت شدن شرایط شده بود؛ ولی وقت زیادی نداشتم و باید قبل از اومدن هر کدوم از اون سه گروه دشمن، کار رو تموم می‌کردم! سوزن رو وارد گوشت آویزون کنار زخم می‌کردم و دو طرف رو به هم می‌دوختم ولی به خاطر شدت درد و بی‌حالیم، درد سوزن رو به طور جداگانه تشخیص نمی‌دادم.
فاصله‌ی من و پسر و همچنین شدت اندازه‌گیری شده‌ی گلوله، باعث شده بود گلوله صرفاً وارد گوشتم بشه و اونقدری شتاب نگیره که بتونه از پشتم خارج بشه و احتمال مرگم رو سه برابر بکنه!
بی‌حوصله، باند رو از زیر زیرپوشم رد کردم و زخمم رو باندپیچی کردم. با تموم شدن کارم، وسایل رو به همراه گلوله، دوباره داخل کیف برگردوندم و اسلحه رو توی دست گرفتم.
با تکیه‌گاه قرار دادن اسلحه، از روی زمین بلند شدم و با قدم‌های نه‌چندان محکم، به سمت ته تونل حرکت کردم. چند قدم جلو رفتم که بی‌تاب، دستم رو توی جیب پیراهنم فرو بردم و قرص مسکنی رو بیرون کشیدم. دو تا از اون‌ها رو از توی جلد خارج کردم و توی دهنم پرت کردم. بدون آب قورت دادم و دوباره به قدم‌هام سرعت دادم.
کمی جلو رفتم به بالاخره نور وارد چشم‌هام شد و محیط سرسبز بیرون از تونل رو دیدم. لب‌های نیمه بازم رو بیشتر از هم فاصله دادم.
- یالا پسر! برو جلو و یه جایی پیدا کن تا چند ساعتی پنهان بشی!
به سمت خروجی تونل می‌رفتم و به خودم امید می‌دادم.
- فقط چند ساعت و بعدش دوباره می‌تونی باهاشون روبه‌رو بشی! فقط کافیه نیروت رو جمع کنی!
با خارج شدنم از تونل، ردیف ساختمون‌های که یه زمانی خونه‌ی مردم بود، توی دیدم قرار گرفت. بی‌حال، خودم رو به طرف یکی از خونه‌ها کشیدم و توی چند ثانیه، در ورودی رو با استفاده از سیمی که توی جیبم داشتم باز کردم. وارد پارکینگ ساختمون شدم، بعد از بررسی کردن اطرافم و در نتیجه، مطمئن شدن از تنها بودنم، در رو به آرومی بستم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
از پله‌ها، در حالی که دستم رو به دیوار گرفته بودم بالا می‌رفتم. با رسیدن به طبقه‌ی اول، در رو باز کردم و به طبقه نگاهی انداختم. در راه‌پله، روبه‌روی در دو واحد که کنار هم قرار گرفته بودن، نصب شده بود و نسبت به چوب درها، جنس ضعیف‌تری داشت. این ساختمون قطعاً بهترین جای ممکن برای پنهان شدن نبود اما نزدیک‌ترین بود!
جلوی در واحد سمت چپی ایستادم و چند بار دستگیره رو پایین و بالا کردم. همون‌طور که انتظار داشتم قفل بود!
به طرف واحد کناری رفتم و با پایین کشیدن دستگیره‌ی نقره‌ای، برخلاف انتظارم در باز شد. وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. بوی شدیداً بد و غیرقابل تحملی توی بینی‌م پیچید. از راهروی باریک خارج شدم و نگاهم به سالن نه چندان مرتب افتاد. پراکنده بودن مبل‌های مشکی رنگ که تعداد زیادی لباس روی اون‌ها رها شده بود، نشونه‌ی عجله‌ی ساکنین برای فرار بود!
جلوتر رفتم و با دیدن قطره خون خشک شده که به رنگ قهوه‌ای در اومده بود، روی زمین زانو زدم و با دقت بیشتری بررسی کردم.
چشم‌هام رو ریز کردم و با تشخیص دادن لکه‌ی روی زمین، زمزمه کردم:
- خون!
از روی زمین بلند شدم و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم. سرامیک‌های سفید روی زمین، دید خوبی رو بهم می‌دادن. کمی جلوتر از لکه، لکه‌های قهوه‌ای رنگ دیگه‌ای هم وجود داشت که به طرف اتاق ته راهرو کشیده می‌شد.
لکه‌ها رو دنبال کردم و جلو رفتم. هرچی جلوتر می‌رفتم، لکه‌ها بیشتر میشد و نشونه‌ی خونریزی شدید کسی بود که قبلاً اینجا بوده. با هر قدمی که برمی‌داشتم، شدت بو بیشتر و غیرقابل تحمل‌تر میشد. با رسیدن به ورودی اتاق، نگاهم به چیزی که روی تخت وسط اتاق قرار گرفته بود، افتاد.
با ساعدم، بینی‌م رو پوشوندم و جلو رفتم. پرده‌ی قرمز رنگی که جلوی پنجره بود، از ورود نور خورشید به داخل اتاق جلوگیری می‌کرد و فضایی تاریک درست کرده بود. جلوی تخت ایستادم و نگاهم رو به چهره‌ی نه چندان سالم پسری که توی دهه‌ی بیست سالگیش بود انداختم. با یه نگاه کلی، میشد فهمید که مدت زیادی از مرگ پسر نمی‌گذره! نهایتاً دو هفته! نگاهم رو به سمت بدنش کشیدم و با دقت خیره شدم. شکمش پاره شده بود و روده‌ی بزرگش از اون خارج شده بود. کمی سرم رو خم کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
توی یه حرکت ناگهانی، از جسد تیکه پاره شده فاصله گرفتم و به سمت کمد بزرگ قهوه‌ای رنگش رفتم. در کمد رو باز کردم و بدون توجه به لباس‌های زیادی که آویزون بود، همه رو کنار زدم. با پیدا نکردن جالباسی، بی‌حوصله یکی از لباس‌ها رو بیرون کشیدم و در کمد رو بستم. کت اسپرت سرمه‌ای رنگ رو روی زمین انداختم و جالباسی رو توی دستم نگه داشتم.
با به یاد آوردن اینکه دارم هوای سمی اتاق رو استشمام می‌کنم، به سرعت روی زمین زانو زدم و خنجرم رو از توی غلاف کنار رانم بیرون کشیدم. قسمت پایینی کت رو بریدم و به عنوان ماسک، روی بینی و دهنم قرار دادم. خنجر رو سرجای اولش برگردوندم و با بلند شدن از روی زمین، جالباسی رو روی تخت پرت کردم و لبه‌های پارچه رو پشت سرم گره زدم.
به سمت تخت رفتم و سعی کردم به بوی تعفن پر شده توی اتاق توجه نکنم. جالباسی رو برداشتم و دوباره روی جسد خم شدم. با کمک وسیله‌ی پلاستیکی توی دستم، لبه‌های گوشتش رو کنار زدم و با دقت نگاه کردم. دنده‌هاش خورد شده بود و زخمش به طرز عجیبی غیرعادی بود! انگار قاتل بعد از پاره کردن شکم این پسر، دستش رو از داخل شکم به قلب رسونده و اون رو بیرون کشیده! پوزخندی زدم و با انداختن جالباسی روی زمین، از تخت فاصله گرفتم. به پسر که چشم‌های مشکیش باز و با شوک به سقف خیره مونده بود، نگاه کردم.
- پسرک بیچاره! گیر یه استرنجر باهوش افتاده بودی مگه نه؟! توی سالن زخمی شدی و هر جوری بود خودت رو به این اتاق رسوندی؛ البته ظاهراً اون‌قدر هم خوش شانس نبودی و آخر هم قلبت رو به عنوان یه وعده‌ی غذایی نصفه و نیمه بُرده! البته انگار از کلیه و روده‌ت رو هم به عنوان اسباب بازی انتخاب کرده بوده!
از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. وارد سالن شدم و لباس‌های روی مبل تک نفره رو روی زمین پرت کردم. خودم رو روی مبل انداختم و بدون توجه به پارچه‌ی روی صورتم، سرم رو به پشتی تکیه دادم و به سقف خیره شدم. هوای اینجا مناسب تنفس نبود و پر بود از آلودگی! از طرف دیگه، من نیاز به استراحت داشتم و جایی جز اینجا پیدا نمی‌کردم. درهای ضدسرقت واحدها، باز کردن قفل رو بدون کلید سخت می‌کرد و توانایی تمرکز زیادی برای این کار نداشتم!
کلافه پلک‌هام رو روی هم گذاشتم.
- دو ساعت! فقط دو ساعت می‌خوابم و بعدش میرم پی کارم!
خستگی و دردی که هنوز کاملاً آروم نشده بود، باعث شد سریع و بدون هیچ تلاشی به خواب برم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
هنوز چند دقیقه‌ای از به خواب رفتنم نگذشته بود که با صدای خش‌خشی که شنیدم، چشم‌هام رو باز کردم. به آرومی از روی مبل بلند شدم و به سمت صدا رفتم. آشپزخونه با اپن طوسی رنگی از سالن جدا میشد ولی مانع دید نمی‌شد!
قدمی به جلو برداشتم و جلوی چهارچوب قرار گرفتم که همزمان، با یه استرنجر که پشت اپن، روی زمین نشسته بود و گوشت‌هایی که احتمالاً از توی یخچال برداشته بود رو می‌خورد، مواجه شدم. با دیدنم، گوشت نیمه خورده شده رو روی زمین پرت کرد و روی پاهاش ایستاد. با یه نگاه به زمین متوجه شدم تیکه‌های پارچه‌ای که روی زمین، کنار خون و گوشت‌ها افتاده، چیزی جز لباس پسر نمی‌تونه باشه. اون هنوز داشت از گوشت پسر استفاده می‌کرد و من چقدر احمق بودم که متوجه نشونه‌ها نشدم!
قرص‌ها و درد باعث شده بود به کل موارد امنیتی رو نادیده بگیرم! با لبخند پهن و زشت استرنجر، خنجرهام رو بیرون کشیدم.
استرنجر: وقتی دیدم آلفا با پای خودش وارد خونه شده تعجب کردم. وقتی منبع غذایی من رو دیدی و بررسی کردی، فکر کردم قراره توی تراس اون اتاق رو هم نگاه کنی و متوجه من میشی؛ ولی ظاهراً یه مشکلی بود که تمام این‌ها رو فراموش کردی!
پوزخند زد.
استرنجر: وقتی روی مبل خواب رفتی وسوسه شدم اون لحظه کارت رو تموم کنم اما می‌دونی که! بازی با شکار جالبه و دلم نمی‌خواد وقتی همچنین آدمی خوابه کارش رو بسازم!
توی دلم، به خودم و حواس پرتی احمقانه‌م لعنت فرستادم.
نمایشی، کمی بو کشید و لبخندش پهن‌تر شد.
استرنجر: از بویی که داره میاد معلومه که زخمی شدی! باید بگم حدست اشتباه بود. اون پسر خودش رو به اتاق نکشیده! من توی همون اتاق کشتمش و بخاطر خونی بودن دست و پوزه‌م، لکه‌های خون روی سرامیک توی سالن دیده میشه!
خنجرها رو توی دستم فشار دادم. وقتی این منبع غذا اینجا وجود داشت، پس احتمالاً شکارچی‌ای هم وجود داشت! از طرف دیگه، بسته بودن درها، نشونه‌ی این بود که شکارچی از اون‌ها برای خروج استفاده نکرده و در نتیجه، تنها راه خروج موقت همون بالکن بود که مطمئناً راه برگشت دوباره‌ش هم محسوب میشد!
گارد گرفتم و کمی به جلو خم شدم.
- اگه سخنرانی‌هات تموم شد بیا جلو!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
خندید و توی یه حرکت ناگهانی، به سمتم حمله کرد. لحظه‌ی آخر جاخالی دادم و خنجر رو روی کمرش کشیدم.
بدون توجه، از فرصت استفاده کرد و لگد محکمی از پشت توی شکمم کوبید. به عقب پرت شدم و با کوبیده شدنم به سنگ کابینت، روی زمین افتادم. سریع از روی زمین بلند شدم و سعی کردم با نادیده گرفتن درد شونه و کمرم، خنجرها رو از روی زمین بردارم.
با وجود دردی که توی بدنم پیچیده بود، به قدم‌هام سرعت دادم و به سمتش دویدم. با رسیدنم بهش، دستش رو بالا آورد و صورتم رو هدف گرفت. لحظه‌ای قبل از برخورد پنجه‌هاش با چشم‌هام، خنجر رو کف دستش فرو کردم که از پشت دستش بیرون اومد.
با فریادی گوش‌خراش، دستش رو عقب کشید و چند قدم به عقب رفت. بدون لحظه‌ای صبر، خم شدم و به جلو قدم برداشتم. ثانیه‌ی بعدی، خنجر توی شکمش بود و داشت به سمت قلبش به بالا کشیده میشد.
دست سالمش رو روی زخم شونه‌م گذاشت و فشار داد. خیس شدن دوباره‌ی پوست اطراف زخم رو حس کردم و از شدت درد چشم‌هام سیاهی رفت. دستم شل شد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، هر دو دستش رو دور شکمم گره زد.
از روی زمین جدا شدم و محکم، با کمر روی زمین فرود اومدم. بدون اینکه اجازه‌ی حرکت بهم بده، دوباره کمرم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. با شدت زیاد، به سمت سالن پرتم کرد که محکم روی میز چوبی فرود اومدم.
به خاطر شدت فرودم، میز خورد شد و همراهش به زمین کوبیده شدم. سعی کردم با فشار دادن دست چپم روی زمین، روی پاهام بایستم اما با قدم‌های بلند خودش رو بهم رسوند!
مشتش رو توی صورتم کوبید و دوباره به زمینم انداخت. جاری شدن خون از ابروم رو حس می‌کردم که روی پلک و گونه‌هام می‌ریخت. مشت بعدی توی شکمم فرود اومد و لب‌هام رو محکم به هم فشار دادم تا صدای فریادم بلند نشه!
با لذت به صورتم نگاه کرد.
استرنجر: می‌دونی، همیشه از این بازی قبل از شکار خوشم می‌اومده ولی هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یه روز این‌جوری آلفای منطقه‌ی پنجم رو از پا در بیارم! وقتی مردمم بفهمن تبدیل به یه قهرمان و اسطوره میشم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
سرم گیج می‌رفت و همه چیز رو توی هاله‌ای از سیاهی می‌دیدم. درد بدنم باعث میشد دندون‌هام رو روی هم فشار بدم و نتونم حرکت کنم.
با لبخند، دست سالمش رو به طرف سی*ن*ه‌ی چپم برد.
استرنجر: ولی قبل از هرچیزی، دوست دارم ببینم قلبت چه مزه‌ای میده!
دست چپم رو بالا آوردم و روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم. با پوزخند نگاهم کرد و خودش رو به سمت پایین فشار داد. پنجه‌هاش به آرومی توی گوشتم فرو می‌رفتن و درد پاره شدن گوشتم رو بیشتر می‌کردن. با بیشتر شدن فشارش، زنگ خطر توی سرم پیچید! با این فشار، قطعاً توی چند ثانیه‌ی بعدی دست چپم هم از کار می‌افتاد و درد مزخرف اون هم به مشکلاتم اضافه میشد! البته در بهترین حالت و اگه جنازه‌ی بدون قلبم توی این خونه رها نشه! باید کاری می‌کردم! گزگز دستم هر ثانیه شدیدتر میشد و کم‌کم به درد وحشتناکی تبدیل میشد.
سعی کردم بدون جلب توجه، دست راستم رو به سمت خنجری که روی ساق پام بسته بودم ببرم. استفاده از اسلحه توی این شرایط ممکن نبود و تنها راه نجاتم، همون خنجری بود که به پام بسته بودم!
دست چپم شروع به لرزیدن کرده بود و شمارش معکوس رو برام شروع کرده بود. به آرومی، پای راستم رو به بالا جمع کردم و دستم رو به خنجر رسوندم. بی‌صدا، خنجر رو از توی غلافش خارج کردم و به سرعت بالا آوردم. دست چپم از کار افتاد و حائلمون از بین رفت. درد، ذهنم رو منگ کرده بود ولی سریع دست راستم رو بالا آوردم و خنجر رو توی پیشونیش فرو کردم.
فشار دستش از بین رفت و در حالی که توی چشم‌هام خیره شده بود، بدن سنگینش روم افتاد. با ناتوانی سعی کردم از روی خودم کنارش بزنم. روی زمین افتاد و به سختی از روی زمین بلند شدم. با مچ دست، خونی که روی پلک چپم می‌ریخت رو پاک کردم و کمی خم شدم.
خنجر رو از توی مغزش بیرون کشیدم و دندون نیشش رو به سختی از توی لثه‌ش بیرون کشیدم. توی جیبم فرو کردم و با کشیدن خنجر روی بدنش، خون آبی رنگش رو پاک کردم. توی غلاف گذاشتمش و با نگاه، دنبال دو خنجر دیگه‌م گشتم. اولی کنار مبل افتاده بود و دومی توی آشپزخونه!
با برداشتن خنجرها، در حالی که دست چپم کنار بدنم آویزون بود، به سمت در حرکت کردم و به آرومی اون رو باز کردم. بدون توجه به هیچ چیزی، راهی که چند ساعت پیش رفته بودم رو دوباره برگشتم و بدون ایجاد صدا، از ساختمون خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
نفس‌های سنگینم رو بیرون می‌فرستادم و سعی می‌کردم بدون توجه به وضعیت بدنم، هر جوری که شده خودم رو به پایگاه برسونم.
مرگ من به معنی پایان کار منطقه نظامی پنجم بود و آغاز حکومت سیاسی‌ها!
روی آسفالت‌های ترک خورده‌ای که تقریباً با لایه‌ای از چمن پوشیده شده بودن، قدم برمی‌داشتم و به جلو می‌رفتم. به آسمون نگاه کردم. ابرهای خاکستری رنگ، تمام آسمون رو پوشونده بودن و توهم شب رو بهم القا می‌کردن!
به زحمت، دست چپم رو کمی بالا آوردم و همزمان با فشار دادن دندون‌هام روی هم، به عقربه‌ها نگاه کردم.
- لعنت بهش! تازه ساعت چهار بعدازظهره!
نیم نگاه دیگه‌ای به آسمون کردم.
- فقط امیدوارم فعلاً بارون نگیره!
صدای پایی رو از دور شنیدم. سریع به اطرافم نگاه انداختم و با دیدن مجسمه‌های داخل میدونی که قبلاً اسمش میدون مشاهیر بود، اخم کردم. به قدم‌هام سرعت دادم و از روی جدول سبز رنگ بالا رفتم. پشت یکی از مجسمه‌ها پنهان شدم و بی‌صدا موندم.
دو تا از سگ‌ها، از رو‌به‌روی من عبور می‌کردن. از پنهان بودن بدنم پشت مجسمه مطمئن بودم اما از بوی خون نه!
قلبم خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید. بدون کوچک‌ترین حرکتی ثابت مونده بودم تا به‌خاطر حرکت، خون تازه از زخم‌هام بیرون نزنه.
یکی از سگ‌ها، مشکوک و با صدای بلند بو کشید. لب‌هام رو روی هم فشار دادم. قطره خونی از شکاف ابروم، روی پلکم افتاد و مجبور شدم چشم راستم رو ببندم.
سگ، قدمی به سمت جایی که پنهان شده بودم برداشت و نگاهش رو به همه طرف چرخوند. قدم بعدیش مساوی شد با کمتر شدن فاصله‌ش با من! سگ دوم، بی‌حرکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد.
قدم سوم، باعث شد تنها مانع بین من و او، همون مجسمه‌ی سر فردوسی باشه! دستم رو مشت کردم و آماده شدم با باقی مونده‌ی نیروم مبارزه کنم که به طرز غیرقابل باوری اون اتفاق افتاد.
گربه‌ی نارنجی رنگ و تپل، با بی‌خیالی از سمت دیگه‌ی خیابون عبور می‌کرد که صدای قدم‌هاش، توجه این دو سگ رو جلب کرد. هر دو سگ، بدون توجه به موضوعی که روش تمرکز کرده بودن، با نعره‌ای بلند به سمت گربه حمله کردن. گربه با وحشت از جا پرید و با دیدن اون دو هیولا، با سرعت شروع به دویدن کرد و قطعاً سرعتش کافی نبود! سگ اول خودش رو روی سر گربه انداخت و با یک حرکت گردنش رو پاره کرد. سگ دوم هم به غذای گرم و تازه‌شون رسید و هر دو، با پایین بردن سرشون شروع به خوردن کردن.
 
بالا پایین