- Oct
- 3,419
- 12,321
- مدالها
- 4
دستهام رو توی جیب شلوار پارچهای طوسی رنگی که حمید در اختیارم قرار داده بود فرو کردم و به دختر و پسرهایی که به کیسه بوکسهای شنی ضربه میزدن، نگاه کردم.
- توی پنج روز، از اینها مبارز درست نمیشه.
دستش رو توی هوا تکون داد.
حمید: ما متوجه حقیقت هستیم. تو تمام تلاشت رو کردی پسر! بقیهش میشه تلاش خودشون.
آستینهای پیراهن مشکی رنگم رو بالاتر زدم و با قرار دادن کف دستهام روی زمین، آمادهی شنا زدن شدم.
حمید: پنج روز مقاومت و لجبازی با حسنا، سرحالت کرده.
تک خندهای کردم و توی ذهنم، مشغول شمردن دفعات بالا و پایین رفتنم شدم.
- حالم خوبه! یه هفته بیهوشی، وضعیتم رو خوب و راحت کرده.
به تبعیت از من، دستهاش رو روی زمین گذاشت و شنا زدنش رو با من هماهنگ کرد.
حمید: ببینیم و تعریف کنیم! تمام این پنج روز رو فقط نگاه کردم ولی امروز به مبارزه میطلبمت.
سرم رو تکون دادم تا عرقی که به سمت چشمهام میاومد، به طرف دیگه پرت بشه.
- حتی جنازهی بدون روح من رو هم نمیتونی شکست بدی پیرمرد!
خندید.
چند دقیقه بعد، با دیدن لرزش دستهاش و تقلا برای بالا اومدن، خندیدم.
- بجنب پیرمرد! فقط صد و بیست تا رفتی. هنوز سی تا مونده تا برسی به من.
حمید: هیس!
- یالا حاجی! نبینم دستهات میلرزه.
بیحال خودش رو روی زمین انداخت و با غلتی که زد، به سقف نم زده خیره شد.
چهارزانو نشستم و به شوخی، روی شکمش کوبیدم.
- گفتم که حتی جنازهم رو هم نمیتونی شکست بدی! البته هنوز کامل انرژیم رو به دست نیاوردم.
چشم غره رفت ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، حسنا با عجله وارد پارکینگی که حالا کسی بهجز من و برادرش توی اون نبود، شد.
حسنا: کسری میگه چند تا سیاسی دارن به سمت پایگاه حرکت میکنن.
به سرعت روی پاهام ایستادم.
- لعنت بهشون! مشکوک شدن. من باید همین الان برگردم.
به حمید نگاه کردم.
- چیزی داری که من رو سریعتر از اون لاشخورها به پایگاه برسونه؟
سرش رو تکون داد.
حمید: بستگی داره چقدر سریع بتونی رکاب بزنی.
- توی پنج روز، از اینها مبارز درست نمیشه.
دستش رو توی هوا تکون داد.
حمید: ما متوجه حقیقت هستیم. تو تمام تلاشت رو کردی پسر! بقیهش میشه تلاش خودشون.
آستینهای پیراهن مشکی رنگم رو بالاتر زدم و با قرار دادن کف دستهام روی زمین، آمادهی شنا زدن شدم.
حمید: پنج روز مقاومت و لجبازی با حسنا، سرحالت کرده.
تک خندهای کردم و توی ذهنم، مشغول شمردن دفعات بالا و پایین رفتنم شدم.
- حالم خوبه! یه هفته بیهوشی، وضعیتم رو خوب و راحت کرده.
به تبعیت از من، دستهاش رو روی زمین گذاشت و شنا زدنش رو با من هماهنگ کرد.
حمید: ببینیم و تعریف کنیم! تمام این پنج روز رو فقط نگاه کردم ولی امروز به مبارزه میطلبمت.
سرم رو تکون دادم تا عرقی که به سمت چشمهام میاومد، به طرف دیگه پرت بشه.
- حتی جنازهی بدون روح من رو هم نمیتونی شکست بدی پیرمرد!
خندید.
چند دقیقه بعد، با دیدن لرزش دستهاش و تقلا برای بالا اومدن، خندیدم.
- بجنب پیرمرد! فقط صد و بیست تا رفتی. هنوز سی تا مونده تا برسی به من.
حمید: هیس!
- یالا حاجی! نبینم دستهات میلرزه.
بیحال خودش رو روی زمین انداخت و با غلتی که زد، به سقف نم زده خیره شد.
چهارزانو نشستم و به شوخی، روی شکمش کوبیدم.
- گفتم که حتی جنازهم رو هم نمیتونی شکست بدی! البته هنوز کامل انرژیم رو به دست نیاوردم.
چشم غره رفت ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، حسنا با عجله وارد پارکینگی که حالا کسی بهجز من و برادرش توی اون نبود، شد.
حسنا: کسری میگه چند تا سیاسی دارن به سمت پایگاه حرکت میکنن.
به سرعت روی پاهام ایستادم.
- لعنت بهشون! مشکوک شدن. من باید همین الان برگردم.
به حمید نگاه کردم.
- چیزی داری که من رو سریعتر از اون لاشخورها به پایگاه برسونه؟
سرش رو تکون داد.
حمید: بستگی داره چقدر سریع بتونی رکاب بزنی.
آخرین ویرایش: