جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,525 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
دست‌هام رو توی جیب شلوار پارچه‌ای طوسی رنگی که حمید در اختیارم قرار داده بود فرو کردم و به دختر و پسرهایی که به کیسه بوکس‌های شنی ضربه می‌زدن، نگاه کردم.
- توی پنج روز، از این‌ها مبارز درست نمیشه.
دستش رو توی هوا تکون داد.
حمید: ما متوجه حقیقت هستیم. تو تمام تلاشت رو کردی پسر! بقیه‌ش میشه تلاش خودشون.
آستین‌های پیراهن مشکی رنگم رو بالاتر زدم و با قرار دادن کف دست‌هام روی زمین، آماده‌ی شنا زدن شدم.
حمید: پنج روز مقاومت و لجبازی با حسنا، سرحالت کرده.
تک خنده‌ای کردم و توی ذهنم، مشغول شمردن دفعات بالا و پایین رفتنم شدم.
- حالم خوبه! یه هفته بیهوشی، وضعیتم رو خوب و راحت کرده.
به تبعیت از من، دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و شنا زدنش رو با من هماهنگ کرد.
حمید: ببینیم و تعریف کنیم! تمام این پنج روز رو فقط نگاه کردم ولی امروز به مبارزه می‌طلبمت.
سرم رو تکون دادم تا عرقی که به سمت چشم‌هام می‌اومد، به طرف دیگه پرت بشه.
- حتی جنازه‌ی بدون روح من رو هم نمی‌تونی شکست بدی پیرمرد!
خندید.
چند دقیقه بعد، با دیدن لرزش دست‌هاش و تقلا برای بالا اومدن، خندیدم.
- بجنب پیرمرد! فقط صد و بیست تا رفتی. هنوز سی تا مونده تا برسی به من.
حمید: هیس!
- یالا حاجی! نبینم دست‌هات می‌لرزه.
بی‌حال خودش رو روی زمین انداخت و با غلتی که زد، به سقف نم زده خیره شد.
چهارزانو نشستم و به شوخی، روی شکمش کوبیدم.
- گفتم که حتی جنازه‌م رو هم نمی‌تونی شکست بدی! البته هنوز کامل انرژیم رو به دست نیاوردم.
چشم غره رفت ولی قبل از این‌که بتونه چیزی بگه، حسنا با عجله وارد پارکینگی که حالا کسی به‌جز من و برادرش توی اون نبود، شد.
حسنا: کسری میگه چند تا سیاسی دارن به سمت پایگاه حرکت می‌کنن.
به سرعت روی پاهام ایستادم.
- لعنت بهشون! مشکوک شدن. من باید همین الان برگردم.
به حمید نگاه کردم.
- چیزی داری که من رو سریع‌تر از اون لاشخورها به پایگاه برسونه؟
سرش رو تکون داد.
حمید: بستگی داره چقدر سریع بتونی رکاب بزنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
با تمام توان رکاب می‌زدم و نگاهم رو از روبه‌رو منحرف نمی‌کردم. باد داغ به صورتم می‌خورد و زخم ابروم که تقریباً خوب شده بود رو می‌سوزند.
مسیر رو تغییر دادم و وارد علف‌زارهای بلند شدم. چهار سال دوری مردم از تکنولوژی و عدم توانایی اون‌ها برای نابودی یا دستکاری طبیعت، فرصت جدیدی برای گیاه‌ها و حیوانات ایجاد کرده بود؛ هرچند هنوز هم ساختمون‌های خفه شده توی محاصره‌ی پیچک‌ها، یادآور اون دوران بود!
با تکون خوردن چیزی توی علف‌ها، به سرعت اسلحه‌م رو از توی غلاف بسته شده دور کمرم بیرون کشیدم و بدون معطلی شلیک کردم.
صدای فریاد و زوزه‌ی سگ رو شنیدم و بدون توجه، گلوله‌ی دیگه‌ای شلیک کردم. زمانی که از کنار جسدش عبور می‌کردم، نگاهم به جوی خونی افتاد که از سی*ن*ه و گردنش بیرون می‌زد.
کم‌کم نفسم تنگ می‌شد و دست‌هام به طور نامحسوس، می‌لرزید. بدون اهمیت، به رکاب زدن ادامه دادم تا این‌که دیوارهای بلندی که پایگاه رو روی خودشون محفوظ کرده بودن رو دیدم.
با نزدیک‌تر شدنم به پایگاه، صدای همهمه‌ی ناباورانه‌ی دژبان‌ها رو شنیدم. منتظر، جلوی دروازه‌ی بسته ایستادم و سعی کردم به آرومی و بدون ایجاد صدا، نفس بکشم. چند ثانیه بعد، درهای سنگین و بزرگ فلزی، باز شدن و ماهان به سمتم دوید. با رسیدن بهم، ناباورانه ایستاد و نگاهش رو روی من حرکت می‌داد.
از روی زین پیاده شدم و دستم رو جلو گرفتم.
- سلام ماهان!
به خودش اومد. خندید، دستم رو محکم توی دست‌هاش گرفت و فشار داد.
ماهان: برگشتی! بالاخره برگشتی. تو زنده‌ای!
لبخند زدم. به پشت سرش نگاه کردم و سعی کردم وضعیت داخل دروازه رو متوجه بشم.
- نرسیدن؟
گیج شد.
ماهان: کی؟
نگاهش کردم.
- سیاسی‌ها! دارن میان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
ترس توی چشم‌هاش جوونه زد.
ماهان: برای چی؟
کنارش زدم و دوچرخه رو به سمت دروازه هدایت کردم.
- مشکوک شدن. می‌خوان بفهمن که آیا من برگشتم یا نه.
با ورودمون به پایگاه و بسته شدن دروازه‌ها، مردمی که در حال عبور از اونجا بودن، با چشم‌های گرد شده نگاهم کردن.
ماهان اخم کرد.
ماهان: عوضی‌های فرصت طلب!
صدای همهمه‌ی دژبان‌ها، مانع از جلو رفتن و حرف زدنم با مردم شد. یکی از دخترها، با صدای بلند اعلام کرد:
دژبان: سیاسی‌ها!
- در رو فقط به اندازه‌ی عبور من باز کن.
با باز شدن روزنه‌ی کوچیکی بین درها، ماهان به سرعت دوچرخه رو به کناری پرت کرد و پشت سرم از پایگاه خارج شد.
مرد میانسال سبز پوشی از ماشین پیاده شد. رنگ بازوبند نارنجی، نشونه‌ی مقامش بود؛ یه بازرس داخلی مقر فرماندهی!
روبه‌روی هم ایستادیم و بدون حرف، توی چشم‌های هم خیره شدیم.
- چی باعث شده بازرسی که مسئولیت بازرسی داخل دیوارهای مقر فرماندهی رو داره، به منطقه‌ی پنجم بیاد؟!
کنایه‌ی پنهان شده بین کلماتم رو متوجه شد. لبخند کجی زد.
بازرس: فرماندهان من نگران وضعیت آلفا، بعد از حمله‌ی افراد ناشناس و مجهول‌الهویه بودن.
سرم رو کمی کج کردم.
- یک هفته و پنج روز عقب بودن از یکی از مهم‌ترین اخبار، نشونه‌ی عدم توجه فرماندهان شماست.
پوزخند زد و سر تا پام رو از نظر گذروند.
بازرس: سالم بودن شما، خیال ما رو راحت کرد آلفا!
لبخندی خشک زدم.
- ممنون از توجه شما! پذیرای حضورتون هستیم.
سرش رو تکون داد.
بازرس: سخاوت شما رو می‌رسونه اما متأسفانه باید برگردم.
بدون حرف، به سمت ماشین زره‌پوش برگشت و بعد از سوار شدن، راننده با سرعت از پایگاه دور شد.
- متظاهر!
صدای ماهان رو شنیدم.
ماهان: اون حتی صلاحیت بازرسی از منطقه‌های دیگه رو هم نداشت! من هیچ‌وقت نمی‌تونم فرمانده باشم. فرماندهی توی خون توعه!
دوباره وارد پایگاه شدیم و این بار، با روی گشاده به شادمانی مردمم جواب دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
حدود سی دقیقه بعد، وارد دفترم شدم و با خستگی، پشت میز نشستم. نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و با عجز، به کوه کاغذهای روی میز نگاه کردم.
ماهان به سختی جلوی خنده‌ش رو گرفت و در آخر، با لبخندی کوچیک نگاهم کرد.
ماهان: شرمنده! تا جایی که می‌شد به همه‌چیز رسیدگی کردم ولی یه سری موارد بود که حتماً باید خودت انجامشون می‌دادی.
نگاهش کردم.
- توجیه نکن!
تنها جوابش، نیشخند سرخوشی بود که خیره به من زد. سرم رو پایین انداختم و مشغول بررسی و خوندن دسته کاغذها شدم. توی سکوت، روی صندلی نشسته بود و به روبه‌رو خیره شده بود.
نیم‌نگاهی بهش انداختم و همون‌طور که مهر تایید رو روی برگه می‌کوبیدم، خطاب قرارش دادم:
- چی شده؟
سردرگم نگاهم کرد.
ماهان: چی؟
برگه رو کنار گذاشتم و مشغول خوندن بعدی شدم.
- لعنت بهش! بخش پزشکی چرا این همه کارآموز گرفته؟
نگاهش کردم.
- حالا درخواست افزایش امکانات دارن. مضحکه! آش خودشون رو خودشون باید درست کنن.
مهر رد رو روی کاغذ کوبیدم و به محض تموم شدن امضام روی کاغذ، اون رو به کنار میز هول دادم.
چشم‌هام به چشم‌های گیج و متعجبش برخورد کرد.
- داشتم می‌گفتم چی شده؟ قیافه‌ی مشکوکی داری.
لبخند کوچیکی زد.
ماهان: یادم رفته بود چقدر غر می‌زنی.
روی صندلی جابه‌جا شد.
ماهان: جناب آقای تیز! برنامه‌ای برای دیدن خانواده‌ت داری؟
پوزخند زدم و سوالش رو نادیده گرفتم.
- برخلاف چیزی که می‌خواستم استخدام شد.
بدون این‌که اجازه‌ی صحبت بهش بدم، دستم رو توی هوا تکون دادم.
- می‌دونم که از دست تو کاری ساخته نبود.
ماهان: بازم شرمنده داداش! من رو نپیچون. برنامه‌ت چیه؟
نفسم رو فوت کردم و به دیوار گچی پشت سرش خیره شدم.
- نمی‌دونم! متأسفانه من و پدرم، هر دو لجباز و مغروریم؛ با این حال، به احتمال زیاد بعد تموم شدن کارهام میرم بهشون سر می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه اما با باز شدن ناگهانی در، لب‌هاش رو روی هم فشار داد و مبهوت، به فردی که توی چهارچوب قرار گرفته بود نگاه کرد.
یلدا، در حالی که نگاهش رو از من نمی‌گرفت، جلو اومد. ماهان با تعجب بلند شد و جلوی من ایستاد.
ماهان: خانم دکتر درست نیست بدون در زدن وارد دفتر آلفا بشین!
یلدا بدون توجه به ماهان و حرفش، با دست اون رو به کناری کشید، میز رو دور زد و جلوی من ایستاد.
یلدا: نمی‌دونی توی این مدت چقدر نگرانت بودم!
دست‌هاش رو از هم باز کرد و جلو اومد که از روی صندلی بلند شدم و خودم رو کنار کشیدم. ایستاد و با ناراحتی بهم خیره شد.
- ممنون ولی نیازی نبود اینجا بیای. مطمئناً قضیه‌ی سخنرانی فردا به گوشِت رسیده؛ اونجا همدیگه رو می‌دیدیم.
اخم کرد.
یلدا: اصلاً برات مهم نیست مگه نه؟
ماهان بدون حرف، گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و به روبه‌روش نگاه می‌کرد.
- تمام مردم پایگاه برای من به یک اندازه مهم هستن.
پوزخند زد.
یلدا: همیشه همین بودی! آخرین چیزی که برات مهم بود من بودم.
با کلافگی، دستم رو روی صورتم کشیدم.
- تمومش کن.
بدون توجه ادامه داد.
یلدا: برای چی؟ چرا باید تمومش کنم؟ چرا همیشه باید ساکت باشم و وانمود کنم بهت اهمیت نمی‌دم؛ همون‌طور که تو اهمیت نمی‌دی؟
کلافه دستم رو روی میز کوبیدم.
- دلیلش رو می‌دونی!
موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
یلدا: هر کسی ممکنه توی زندگیش اشتباه کنه آروین!
با خشم و نفرت نگاهش کردم.
- معلوم هست چی میگی؟ لعنتی تو به من خ*یانت کردی! من رو دور زدی! اون هم نه یک دفعه؛ سه دفعه من رو نادیده گرفتی یلدا! حالا برگشتی و وانمود می‌کنی هیچی نشده؛ می‌خوای باز هم دوستت داشته باشم و برام مهم باشی؟!
از گوشه‌ی چشم، نگاه شوکه شده‌ی ماهان رو دیدم که ناباورانه بهمون خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
اخم کرد.
یلدا: اون دختره هم چندان از من بهتر نیست! اگه اون لایق فرصت دوباره‌ست، من هم هستم.
عصبی خندیدم.
- اشتباه نکن! اون سه بار به من خ*یانت نکرده؛ دقت کن چی میگم! خ*یانت نکرده.
یلدا: ذهنی و روحی چطور؟ این‌که از یکی دیگه خوشت بیاد رو بد محسوب نمی‌کنی؟
کلافه، به موهام چنگ زدم.
- من تصمیمی در مورد هیچ‌کدومتون ندارم؛ ولی اگه نیاز به انتخاب بین بد و بدتر باشه، قطعاً اون انسان بهتری محسوب میشه! حداقل، اون همون آدمی که تا حالا بارها اشتباهش رو اعتراف کرده و هزاران بار، جسمی و روحی جبرانش کرده!
پوزخند زد.
یلدا: توجیه می‌کنی!
صدای بلندم، توی گوش‌هام پیچید.
- لعنت به توجیه! لعنتی تو هیچ‌وقت توی تمام این سال‌ها، حتی وانمود نکردی که پشیمونی!
ماهان جلو اومد و یلدا رو به سمت در هدایت کرد.
ماهان: بهتره بری! الان وقت مناسبی برای صحبت نیست.
بدون حرف و با عصبانیت، از اتاق خارج شد. قبل از این‌که ماهان در رو جلوی صورتش ببنده، مطمئن شدم حرفم رو می‌شنوه:
- گوش بده چی میگم؛ من هیچ‌وقت اشتباهم رو با تو تکرار نمی‌کنم یلدا! هیچ‌وقت!
با بسته شدن در، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و درحالی که کف دست‌هام رو به دسته‌ها فشار می‌دادم، چشم‌هام رو بستم.
اتاق، برای چند ثانیه توی سکوت فرو رفته بود که صدای آرومم اون رو شکست:
- علاقه‌ای به دیدن این سیرک مضحک در مورد روابط شخصی گذشته‌م، توسط تو نداشتم. متأسفم!
صدای نشستنش روی صندلی، به گوشم رسید.
ماهان: اشکالی نداره داداش! ولی اگه بخوام صادق باشم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این چیزها رو ببینم!
با چشم‌های بسته پوزخند زدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
- فکر کردی من فرشته‌م؟
ماهان: به هیچ‌وجه! من تنش بین شما سه نفر رو متوجه می‌شدم اما دلیلش همیشه برام نامعلوم بود.
چشم‌هام رو باز کردم و بدون تکون دادن سرم، نگاهش کردم. پاهاش رو روی میز چوبی جلوی صندلی گذاشته بود و دست‌هاش رو پشت سرش گره کرده بود.
ماهان: حالا حرف‌هایی که زدی واقعی بودن؟
نفسم رو به آرومی، بیرون فوت کردم.
- شقایق، اولین آدمی بود که من احساساتی براش داشتم. وقتی رفت، سعی کردم باهاش کنار بیام. فکر می‌کردم حسی که بهش داشتم، یه دوست داشتن و عادت ساده‌ست؛ اما وقتی بعد از سال‌ها دوباره دیدمش، متوجه شدم این کلمات، فقط بهونه‌هایی برای گول زدن خودم بودن! مهم نبود چند سال بگذره و یا چه اتفاقی بیفته، من همیشه عاشقش بودم! سال‌ها سعی کردم انکارش کنم، پنهانش کنم و نادیده‌ش بگیرم ولی همون لحظه‌ی اولی که بعد از سال‌ها توی مقر فرماندهی دیدمش، تمام تلاش‌هام به باد رفت!
سرش رو تکون داد.
ماهان: پس یلدا چی؟
- ازش خوشم می‌اومد! زمانی که با شقایق بودم، صرفاً یه پسر با شیطنت‌ها و رویاپردازی‌های خام بودم؛ اما با گذشت زمان، تمام اون چیزها تموم شد. تبدیل شدم به یه آدم منطقی، جدی و آروم! یلدا مثل من بود. با هم کنار می‌اومدیم تا وقتی که چشم‌هاش رو روی من بست و پنهانی به یکی دیگه چشم دوخت! وقتی متوجه شدم دیر شده بود؛ اما تمومش کردم. بعد از اون، بی‌خیال همه‌چیز شدم و با تمام چیزی که داشتم، تونستم برای تحصیل به استرالیا برم.
ماهان: کدومشون پسر؟ من چیزی که توی چشم‌هات مخفی می‌کنی رو می‌بینم!
از روی صندلی بلند شدم.
- حتی زمانی که دستم برای همیشه آسیب دید، هیچ‌وقت نتونستم اون رو مقصر بدونم یا برای هر چیزی ازش ناراحت بشم!
نگاهش کردم.
- اما نمی‌تونم بین عقل و احساسم تعادل برقرار کنم. نمی‌تونم تصمیم بگیرم پسر!
سرم رو تکون دادم و به ساعت بسته شده روی مچ دستم نگاه کردم.
- صحبت بسه! بریم بخش پزشکی.
به سرعت از روی صندلی بلند شد و استوار، انگشت‌های دست چپش رو به سمت شقیقه‌ش گرفت.
ماهان: در خدمتم آلفا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
ورودمون به بخش، مصادف شد با خیره شدن چشم‌های زیادی که با دقت، بهمون خیره بودن. کیمیا، بخیه‌ی پهلوی یکی از آلفاها رو تموم کرد و بعد از دادن دستورات لازم به پرستاری که کنارش ایستاده بود، به سمت من اومد.
دستش رو دراز کرد و با جدیت بهم خیره شد.
کیمیا: خوشحالم که حالتون خوبه آلفا!
بدون توجه به دست خونیش، دستش رو توی دستم گرفتم و فشار کمی به هم وارد کردیم.
- ممنون دکتر. خوشحالم که ناامیدتون نکردم!
دستم رو کنارم قرار دادم و مشغول جواب دادن به مردمی شدم که از برگشتنم استقبال می‌کردن.
زبونم، سرگرم صحبت کردن با مردم بود ولی چشم‌هام، پنهانی دنبال کسی می‌گشتن که تمام این مدت، حتی یک ثانیه هم از ذهنم خارج نشده بود. بعد از مدتی جستجو میون جمعیت، از پیدا شدنش ناامید شدم و سعی کردم لبخند روی لبم رو حفظ کنم.
***
«شقایق»
پشت دیوار ایستاده بودم و چشم‌هام، از میون جمعیت، خیره به مرد قد بلندی بود که با لبخند دوستانه و مهربون، مشغول حرف زدن با مردمش بود. چند دقیقه‌ی پیش، مدتی نگاهش از روی آدمی به آدم دیگه در گردش بود ولی بعد از چند ثانیه، انگار از چیزی ناامید شده شد که نگاهش رو خیره به که پسری جلوش ایستاده بود دوخت.
پاهام برای جلو رفتن عجله داشتن ولی مغزم اجازه‌ی قدم برداشتن رو صادر نمی‌کرد؛ نه بعد از حرف‌هایی که یلدا با عصبانیت و حرص بهم زده بود!
ذهنم برگشت به چند ساعت پیش!
حتی نمی‌دونستم قضیه چیه ولی یهو از ناکجاآباد بیرون اومد و با کشیدن بازوم، توی اولین اتاق پرتم کرد. در رو بست و در حالی که جلوم می‌ایستاد، با پوزخندی تحقیرآمیز روی صورتم، نگاهی به سرتاپام انداخت.
یلدا: من رو می‌شناسی؟
گیج شده بودم.
- دکتر منظورتون از این کار چیه؟
بدون توجه به سوالم، ادامه داد:
یلدا: اگه تو اولین عشقش بودی، پس چرا ولش کردی؟
انگشت اشاره‌ش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م کوبید.
یلدا: وقتی تو ولش کردی، کسی که تیکه‌های اون رو دوباره سرهم کرد، من بودم؛ البته بهتره بگم کسی که اون رو به کسی که الان هست تبدیل کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
- منظورتون چیه؟
نیشخند زد.
یلدا: منظورم اینه که تو نمی‌تونی اون رو از من بدزدی!
با دست بهم اشاره کرد.
یلدا: از هر نظر که بگی، من از تو بهترم! هم جایگاهم بهتره و هم ظاهرم! تو لیاقت آروین رو نداری دختر. این رو توی مغزت فرو کن و ازش فاصله بگیر.
اخم کردم.
- دکتر احترامت واجبه؛ ولی تا زمانی که سرکاریم و احترامم رو نگه داری! روابط من و آلفا به تو ارتباطی نداره. در مورد حرف‌های الانت هم، نمی‌دونم چی بین شما دو نفر گذشته ولی به من ارتباطی نداره. من اسباب بازی نیستم که کسی بخواد من رو انتخاب کنه! نظرت در مورد ظاهر و جایگاهم هم برام کوچک‌ترین اهمیتی نداره؛ پس حتی اگه مشکلی هم با آروین داری، بهتره تلافی بی‌اهمیت بودنت برای اون رو سر من خالی نکنی.
با دست کنارش زدم و به‌سمت در حرکت کردم.
- حالا هم برو به کارت برس؛ دکتر پایگاه این‌قدر بیکار نیست!
در رو پشت سرم، به هم کوبیدم و به صدای برخوردش به چهارچوب آهنی اهمیت ندادم. عصبانی و گیج بودم و سعی می‌کردم حرف‌هاش رو هضم کنم.
با صدای پراکنده شدن کارکنان، به زمان حال برگشتم و به سالنی که حالا تقریباً خالی شده بود نگاه کردم. آروین، بدون توجه به‌دستی به‌خاطر خون خشک شده، تقریباً به رنگ قهوه‌ای در اومده بود، ایستاده بود و به کیمیا نگاه می‌کرد. ماهان، دستش رو توی جیب شلوار خاکی رنگش فرو کرد و بیرون کشید.
به سمت آروین گرفت.
ماهان: بفرما! دستت رو پاک کن.
سرش رو تکون داد.
- خشک شده.
ماهان دستمال رو توی جیبش برگردوند.
ماهان: خب از اول دست نمی‌دادی!
نیم نگاهی به معاونش انداخت ولی قبل از این‌که چیزی بگه، کیمیا شروع به صحبت کرد.
کیمیا: این جزو مسائل سیاسی محسوب میشه. بی‌خیال!
نیشخندی زد و به آروین نگاه کرد.
آروین: کجاست؟
پشت دیوار راهرو، پشت سرشون پنهان شده بودم و همین باعث شده بود که متوجه حضورم و تنها نبودنشون نشن.
کیمیا اخم کرد.
کیمیا: فکر کردم عقلت برگشته سرجاش؛ ولی ظاهراً هنوز احمقی!
توجهی نکرد.
آروین: گفتم کجاست؟ من رو نپیچون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
شانه بالا انداختن کیمیا، آروین و کلافه کرد.
کیمیا: باور کن نمی‌دونم. تا قبل از این‌که بیای، مشغول رسیدگی به یه زن و دخترش بود؛ ولی وقتی اومدی دیگه ندیدمش.
به سرعت، پشت دیوار پنهان شدم و بهش تکیه دادم. آب دهنم رو قورت دادم. داشت دنبال من می‌گشت؟!
قلبم تند می‌زد و سعی می‌کردم بدون ایجاد صدا و توجه، بی‌حرکت بمونم. صدای کیمیا باعث شد قلبم رو توی دهنم حس کنم.
کیمیا: صبر کن الان پیجش می‌کنم.
اگه می‌خواست من رو پیج کنه، باید وارد این سالن می‌شد و من رو در حالی که به دیوار چسبیده بودم، پیدا می‌کرد!
به انتهای راهرو نگاه کردم که با سالن بعدی می‌رسید. اگه با سرعت و بدون صدا، قبل از رسیدن کیمیا به سمت اون سالن می‌دویدم، می‌تونستم از پیشخوانی که توی این سالن قرار گرفته بود، دور بشم!
صدای قدم‌های کیمیا، باعث شد تصمیمم رو بگیرم. با عجله به سمت سالن دویدم. کتونی‌هام باعث می‌شد حداقل صدا رو تولید کنم. مطمئن بودم کیمیا نمی‌شنوه ولی ماهان و آروین رو نمی‌تونستم پیش‌بینی کنم!
بدون توجه به پشت سرم، دویدم و با رسیدن به سالن مورد نظرم، به سرعت واردش شدم و از دیدش خارج شدم. تقریباً مطمئن بودم با سرعت قدم‌های اون، تونستم قبل از ورودش به راهرو، از اون خارج بشم.
می‌دونستم کارم احمقانه‌ست ولی نمی‌تونستم قبول کنم که من رو در حال گوش دادن به حرف‌هاشون، اونم در حالی که قایم شده بودم، پیدا کنن!
صدای کیمیا از توی بلندگوها پخش شد:
کیمیا: خانم حمیدی! هرچه سریع‌تر به سالن اصلی بیاید. تکرار می‌کنم؛ خانم حمیدی! هرچه سریع‌تر به سالن اصلی بیاید.
نفسم رو فوت کردم. دستی به روپوش سفیدم کشیدم تا از صاف بودنش مطمئن بشم. شال آبی رنگم رو مرتب کردم و موهام رو زیرش فرستادم.
بدون توجه به چند ثانیه قبل و وضعیتم، با اعتماد به نفس، قدم توی راهرو گذاشتم و به سمت سالن اصلی حرکت کردم.
با بیرون اومدن کیمیا از سالنی که توی اون بود، به طرفش رفتم و با احترام، سلام کردم.
سرش رو تکون داد و با دست، به مسیری که باید می‌رفتیم تا به آروین و ماهان برسیم اشاره کرد.
کیمیا: از این طرف!
خودم رو گیج و متعجب نشون دادم.
- چیزی شده؟
سری تکون داد و به راهش ادامه داد.
کیمیا: نه. برو.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین