- Oct
- 3,453
- 12,660
- مدالها
- 4
جلو رفتیم و از توی راهرو بیرون اومدیم. نگاهم به آروین افتاد؛ در حالی که دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود، به آرومی با ماهان صحبت میکرد.
نگاهش کردم. حالا که از نزدیک و بدون فاصله میدیدمش، متوجه احساس دلتنگی شدیدی که داشتم شدم. نگاهم به رد سفیدرنگی که توی ابروی سمت چپش افتادهبود، خورد. ابروش شکسته بود و در کنار تهریشی که داشت، چهرهی خشک و با ابهتی بهش دادهبود.
با شنیدن صدای پای ما، هر دو ساکت شدن و نگاهمون کردن. کیمیا دستش رو روی کمرم گذاشت و کمی به جلو هلم داد.
- پیدا شد.
به آروین نگاه کردم. توی چشمهام نگاه میکرد و نگاهش ذرهای تکون نمیخورد. آب دهنم رو به آرومی قورت دادم.
- سلام.
سرش رو تکون داد و برای یکهزارم ثانیه، حس کردم بعد از سالها محروم بودن از لبخندش، بالاخره ردی از اون رو روی صورتش دیدم؛ هرچند اونقدر محو و سریع بود که حتی نمیتونستم مطمئن باشم.
آروین: سلام.
سرم رو پایین انداختم.
- خوشحالم که سالم برگشتید.
صدای بمش، توی گوشم پیچید:
- ممنونم که توی این مدت، تمام تلاشتون رو کردید. کیمیا بهم گفت که هر روز حدأقل دوازدهساعت رو اینجا بودین.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. نگاهش با تمام این سالها فرق میکرد؛ انگار نور و گرمای خورشید، از توی تَرَک یخ چشمهاش، به بیرون میتابید.
- وظیفهم رو انجام دادم، آلفا.
صدای بیسیم ماهان باعث شد ساکت بمونیم.
زن: قربان! ورودیهای جدید اینجا هستن.
به آروین نگاه کرد. با تکون خوردن سر آروین به معنی اجازه دادن، بیسیم رو به دهنش نزدیک کرد و با فشار دادن دکمهی کنار اون، صدای خشخش قطع شد.
- توی راه هستم!
بیسیم رو از صورتش فاصله داد و خاموش کرد.
- من میرم قربان!
آروین سرش رو تکون داد.
آروین: توی دفتر میبینمت.
با خداحافظی و دور شدن ماهان، کیمیا هم اعلام کرد که باید به بیمارهاش رسیدگی کنه و از سالن خارج شد.
نگاهش کردم. حالا که از نزدیک و بدون فاصله میدیدمش، متوجه احساس دلتنگی شدیدی که داشتم شدم. نگاهم به رد سفیدرنگی که توی ابروی سمت چپش افتادهبود، خورد. ابروش شکسته بود و در کنار تهریشی که داشت، چهرهی خشک و با ابهتی بهش دادهبود.
با شنیدن صدای پای ما، هر دو ساکت شدن و نگاهمون کردن. کیمیا دستش رو روی کمرم گذاشت و کمی به جلو هلم داد.
- پیدا شد.
به آروین نگاه کردم. توی چشمهام نگاه میکرد و نگاهش ذرهای تکون نمیخورد. آب دهنم رو به آرومی قورت دادم.
- سلام.
سرش رو تکون داد و برای یکهزارم ثانیه، حس کردم بعد از سالها محروم بودن از لبخندش، بالاخره ردی از اون رو روی صورتش دیدم؛ هرچند اونقدر محو و سریع بود که حتی نمیتونستم مطمئن باشم.
آروین: سلام.
سرم رو پایین انداختم.
- خوشحالم که سالم برگشتید.
صدای بمش، توی گوشم پیچید:
- ممنونم که توی این مدت، تمام تلاشتون رو کردید. کیمیا بهم گفت که هر روز حدأقل دوازدهساعت رو اینجا بودین.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. نگاهش با تمام این سالها فرق میکرد؛ انگار نور و گرمای خورشید، از توی تَرَک یخ چشمهاش، به بیرون میتابید.
- وظیفهم رو انجام دادم، آلفا.
صدای بیسیم ماهان باعث شد ساکت بمونیم.
زن: قربان! ورودیهای جدید اینجا هستن.
به آروین نگاه کرد. با تکون خوردن سر آروین به معنی اجازه دادن، بیسیم رو به دهنش نزدیک کرد و با فشار دادن دکمهی کنار اون، صدای خشخش قطع شد.
- توی راه هستم!
بیسیم رو از صورتش فاصله داد و خاموش کرد.
- من میرم قربان!
آروین سرش رو تکون داد.
آروین: توی دفتر میبینمت.
با خداحافظی و دور شدن ماهان، کیمیا هم اعلام کرد که باید به بیمارهاش رسیدگی کنه و از سالن خارج شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: