جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,552 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
جلو رفتیم و از توی راهرو بیرون اومدیم. نگاهم به آروین افتاد. در حالی که دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود، به آرومی با ماهان صحبت می‌کرد.
نگاهش کردم. حالا که از نزدیک و بدون فاصله می‌دیدمش، متوجه احساس دلتنگی شدیدی که داشتم شدم. نگاهم به رد سفید رنگی که توی ابروی سمت چپش افتاده بود، خورد. ابروش شکسته بود و در کنار ته ریشی که داشت، چهره‌ی خشک و با ابهتی بهش داده بود.
با شنیدن صدای پای ما، هر دو ساکت شدن و نگاهمون کردن. کیمیا دستش رو روی کمرم گذاشت و کمی به جلو هولم داد.
کیمیا: پیدا شد.
به آروین نگاه کردم. توی چشم‌هام نگاه می‌کرد و نگاهش ذره‌ای تکون نمی‌خورد. آب دهنم رو به آرومی قورت دادم.
- سلام.
سرش رو تکون داد و برای یک هزارم ثانیه، حس کردم بعد از سال‌ها محروم بودن از لبخندش، بالاخره ردی از اون رو روی صورتش دیدم؛ هرچند اونقدر محو و سریع بود که حتی نمی‌تونستم مطمئن باشم!
آروین: سلام.
سرم رو پایین انداختم.
- خوشحالم که سالم برگشتید!
صدای بمش، توی گوشم پیچید:
آروین: ممنونم که توی این مدت تمام تلاشتون رو کردید! کیمیا بهم گفت که هر روز حداقل دوازده ساعت رو اینجا بودین!
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. نگاهش با تمام این سال‌ها فرق می‌کرد! انگار نور و گرمای خورشید، از توی تَرَک یخ چشم‌هاش، به بیرون می‌تابید!
- وظیفه‌م رو انجام دادم آلفا!
صدای بی‌سیم ماهان، باعث شد ساکت بمونیم.
زن: قربان! ورودی‌های جدید اینجا هستند.
به آروین نگاه کرد. با تکون خوردن سر آروین به معنی اجازه دادن، بی‌سیم رو به دهنش نزدیک کرد و با فشار دادن دکمه‌ی کنار اون، صدای خش‌خش قطع شد.
ماهان: توی راه هستم!
بی‌سیم رو از صورتش فاصله داد و خاموش کرد.
ماهان: من میرم قربان!
آروین سرش رو تکون داد.
آروین: توی دفتر می‌بینمت.
با خداحافظی و دور شدن ماهان، کیمیا هم اعلام کرد که باید به بیمارهاش رسیدگی کنه و از سالن خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
توی سکوت، به دیوار خیره شده بودیم.
کمی سکوت کرد و درست لحظه‌ای که خواستم خداحافظی کنم و ازش جدا بشم، به حرف اومد.
آروین: بابت رفتار یلدا متاسفم!
با تعجب نگاهش کردم.
- چی؟
نفسش رو به بیرون فوت کرد و دست‌هاش رو از توی جیبش بیرون کشید.
آروین: می‌دونم اومده سراغت و یه سری چرت و پرت به هم بافته. امیدوارم اهمیتی بهش ندی!
سرم رو تکون دادم.
- اهمیتی بهش نمیدم.
سرش رو تکون داد. قبل از این‌که مغزم فرصت پردازش داشته باشه، زبونم به حرف در اومد:
- ابروت چی شده؟
به خط شکستگی ابروش دست کشید.
آروین: توی درگیری با یه استرنجر این اتفاق افتاد.
با شک نگاهش کردم.
- مطمئنم که این تنها آسیبی نبوده که دیدی!
نگاهم کرد.
آروین: چی باعث شده این فکر رو بکنی؟
- تو دو هفته برنگشتی و این درحالیه که به هیچ‌وجه نمیشه تو رو از مسئولیت‌هات جدا کرد. این مدت غیبتت فقط یه دلیل می‌تونه داشته باشه!
ابروی راستش رو بالا انداخت.
آروین: و اون دلیل چیه؟
- اتفاقی که برای تو افتاده، اون‌قدری بد بوده باشه که مجبور شدی همون‌جایی که بودی، بمونی!
سرش رو تکون داد.
آروین: ترجیح میدم راجع‌به این موضوع صحبت نکنم! حداقل فعلاً نه!
انگشت‌هام رو توی هم گره کردم. مردد بودم.
- خانواده‌ت نگران بودن.
بدون واکنش، به چشم‌هام نگاه کرد.
آروین: می‌دونم.
کمی مکث کرد.
آروین: بعد از تموم شدن کار ورودی‌های جدید، میرم پیششون.
لبخند زدم.
- بهتره بری به کارهات برسی!
لبخند کوچیکی زد.
آروین: برو! بقیه منتظرت هستن. نگران یلدا هم نباش. حواسم بهش هست.
خداحافظی آرومی کردم که مطمئن بودم به زور شنید. با سرد شدن ناگهانی و عجیب چشم‌هاش، متعجب و سردرگم به سمت بخش رفتم. بدون توجه به من و حتی قبل از برگشتن من و حرکتم به سمت سالن، پشتش رو به من کرد و در سکوت، بدون ایجاد کوچک‌ترین صدایی، از بخش خارج شد.
هیچ توضیحی برای این تغییر یهویی پیدا نمی‌کردم و نمی‌تونستم ذهنم رو از این موضوع منحرف کنم! چه اتفاقی افتاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
(آروین)
از ساختمون خارج شدم و مسیرم رو از بین مردم، به طرف بخش آلفا باز کردم. با حواس‌پرتی، جواب سلام و احوال‌پرسی مردم رو می‌دادم و در حالی که دستم رو به فانوسقه‌ی بسته شده دور کمرم تکیه داده بودم، قدم برمی‌داشتم.
همه‌چیز خوب بود. قلبم، رفتارم رو کنترل می‌کرد و لبخند غیرقابل کنترلی رو روی لبم می‌آورد؛ اما دقیقاً لحظه‌ای که غرق چشم‌های معصومش می‌شدم، مغزم گذشته رو مثل نوار فیلم، از جلوی چشمم عبور می‌داد. دقیقه‌ای که مغزم پیروز می‌شد، لبخندم از روی لبم پاک می‌شد و دنبال راه فراری از حضورش می‌گشتم!
آهی کشیدم و به درخت‌های کج بلند جلو در نگاه کردم. این مکان، جایی بود که توی این چند سال اخیر، بیشتر زمانم رو اونجا گذرونده بودم؛ طوری که ناخودآگاه، قدم‌هام من رو به‌جای خونه، به اینجا کشیده بود.
دستم رو روی صورتم کشیدم و در شیشه‌ای رو هول دادم. مشکل تأمین برق، باعث شده بود تا حد ممکن از تکنولوژی موجود توی پایگاه کم کنم تا بتونیم از پس تولید برق بربیایم.
نگاهم روی علی که توی سکوت ایستاده بود و به زمین خیره شده بود، افتاد. از نگاه کردن به چشم‌هام طفره می‌رفت. جلو رفتم و با دست، روی شونه‌ش کوبیدم.
- خجالتی شدی علی؟
با استرس نگاهم کرد.
علی: نه قربان! فقط نمی‌تونم توی چشم‌هاتون نگاه کنم.
ابروی راستم رو بالا انداختم.
- و چی باعثش شده؟
مکث کرد.
علی: من نباید برمی‌گشتم!
لبخند زدم.
- تو برگشتی چون من دستور دادم. کار درست هم همین بود! ماشین یکی از دارایی‌های باارزش هر پایگاه محسوب میشه.
به سمت پله‌ها هدایتش کردم.
- برو به وظایفت برس و این‌قدر بچه‌بازی در نیار.
علی: اما... .
- برو!
لبخند کوچیکی زد.
علی: چشم! ممنون قربان.
سرم رو تکون دادم و تا زمانی که از پله‌ها بالا نرفت، حرکت نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
از پله‌ها بالا رفتم و بعد از طی کردن مسافتش تا اتاقم، بدون توجه به زن و مردهایی که پشت در منتظر نشسته بودن، وارد اتاق شدم.
ماهان پشت میز نشسته بود و مشغول اتمام حجت با دختر جوانی بود. با دیدن من، خواست از روی صندلی بلند بشه که سریع‌تر از اون، با چشم اشاره کردم که به کارش ادامه بده.
دوباره به دختر نگاه کرد که بعد از نیم نگاهی بی‌توجه به من، دوباره به ماهان خیره شده بود.
ماهان: همون‌طور که گفتم، با توجه به این‌که برای بخش تولیدکننده‌ها انتخاب شدید، باید همین امروز خودتون رو بهشون معرفی کنید و مشغول کار بشید.
روبه‌روی زن، روی صندلی نشستم و توی سکوت، پای چپم رو روی پای راستم انداختم.
دختر: بله متوجه شدم.
سرش رو تکون داد.
ماهان: شما هیچ برتری شغلی و اجتماعی نسبت به افراد دیگه‌ی این پایگاه ندارید و همه‌ی شماها با هم برابرید؛ پس اگه رفتار و سخنی خلاف این قضیه از شما دیده بشه، مورد بازخواست و تنبیه قرار خواهید گرفت.
دستی به ساعت روی مچش کشید و اون رو جابه‌جا کرد.
دختر: حتماً حواسم بهش هست!
ماهان سرش رو تکون داد.
ماهان: در مورد پوشش و بقیه موارد هم توضیح داده شد. سوال دیگه‌ای دارید خانم اعتمادی؟
دختر: خیر! فقط اینکه من شنیده بودم خود آلفا شخصاً مصاحبه و تأیید می‌کنه!
ماهان: من معاونشون هستم.
اعتماد: بله جسارت نباشه! فقط برام سوال شده بود.
ماهان از روی صندلی بلند شد و ما دو نفر هم به تبعیت ازش، ایستادیم. سرم رو کمی خم کردم.
- امیدوارم همکاری خوب و مفیدی داشته باشیم خانم اعتماد!
با شک و تعجب نگاهم کرد.
اعتماد: بله انشاالله!
لبخند کوچیک و بی‌خیالی زدم.
- آلفا هستم!
چشم‌هاش گرد شد و نگاهش رو بین من و ماهان حرکت داد.
حرکت سر ماهان به نشونه‌ی تأیید، شک دختر رو برطرف کرد.
با عجله احترام گذاشت.
اعتماد: معذرت می‌خوام اگه جسارتی شد!
- همچین موردی نبود خانم اعتماد!
برگه‌ی مهر خورده رو از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم.
- موفق باشید!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
دستش رو دراز کرد و برگه رو از دستم گرفت. به سمت در حرکت کرد.
اعتماد: از آشنایی باهاتون خوشحال شدم قربان! با اجازه.
با تکون دادن سرم، در رو باز کرد و از اتاق خارج شد. با بسته شدن در پشت سرش، خودم رو روی صندلی انداختم.
- بگو بعدی بیاد.
ماهان: اگه خسته‌ای من انجامش میدم.
سرم رو تکون دادم.
- نیازی نیست!
از پشت میز بلند شد و به سمت در رفت. حین باز کردن در و صدا زدن نفر بعدی، پشت میز نشستم و انگشت‌هام رو توی هم گره کردم.
دو ساعت بعدی رو به مصاحبه‌های نهایی گذروندم. با بیرون رفتن آخرین نفر، ماهان روی صندلی‌ها دراز کشید و نفسش رو بیرون فرستاد.
ماهان: بالاخره تموم شدن.
نگاهم کرد.
ماهان: دو نفر رو رد کردی!
سرم رو تکون دادم.
- نفوذی‌های مقر فرماندهی بودن.
چشم‌هاش گرد شد.
ماهان: منظورت چیه؟
- نقطه‌های مشکی پراکنده روی دست راستشون، ممکنه فقط چندتا خال به‌نظر برسن؛ اما وقتی با یه خط فرضی اون‌ها رو به هم وصل کنی، نماد مقر فرماندهی مشخص میشه! یه ستاره‌ی بزرگ شش پر!
مبهوت موند.
ماهان: و از کجا متوجه شدی؟
چشمک زدم.
- زمانی که برای دست دادن با من، دستشون رو دراز کردن. مطمئن شو که فردا صبح از دروازه‌ها خارج بشن.
صدای خندیدنش توی اتاق پیچید.
ماهان: ایول!
انگار یه چیزی یادش اومد که باعث شد لبخند، روی لبش بماسه.
ماهان: یه چیزی باید بهت بگم.
نیم نگاهی بهش انداختم.
- می‌شنوم!
به سرعت از روی صندلی بلند شد و جلوی میز ایستاد. با عجله، مشغول زیر و رو کردن کوه برگه‌ها شد. یکی از کاغذها رو بیرون کشید و به دستم داد.
ماهان: فرماندهی یه مشاور فرستاده. توی راهه و فردا صبح میرسه.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
بدون حرف، به برگه نگاه کردم. با دیدن اسم و عکس فرستاده‌ی مقر فرماندهی، ابروهام رو به هم نزدیک کردم.
ماهان: چی شد؟
با انگشت اشاره، ضربه‌ای به عکس ضمیمه شده زدم.
- می‌شناسمش.
ابروهاش رو بالا انداخت.
ماهان: از کجا؟
برگه رو روی زمین انداختم.
- مهم نیست.
به طرف در رفتم.
- فردا با یکی از افرادت برو جلوی دروازه. مستقیم بیارش اینجا.
پوزخند زدم.
- سیاسی‌ها شمشیر رو از رو بستن!
بدون توجه به چهره‌ی غرق در فکرش، از اتاق خارج شدم. به راهروی خالی از انسان نگاه کردم و دستم رو توی موهام کشیدم. با گذشت هر روز، گذشته بیشتر وارد زندگیم می‌شد و با تمام قوا، سعی در نابود کردن من داشت.
وجود افکار پراکنده‌ی توی سرم، باعث شد مسیر بخش آلفاها تا خونه رو در حالی طی کنم که متوجه هیچ چیز نمی‌شدم!
زنگ در رو فشار دادم و منتظر ایستادم. چند دقیقه بعد، صدای آرین به گوشم رسید:
آرین: بله؟
مکث کردم. تمام آیفون‌های موجود توی پایگاه، غیر تصویری بودن و این موضوع، دیدن چهره‌ی فرد پشت در رو غیر ممکن می‌کرد.
- در رو باز کن!
سکوت، باعث شد پوزخند بی‌صدایی بزنم. چند ثانیه بعد، در با صدای تیک باز شد. در رو هول دادم و نگاهم به آسانسوری که روبه‌روم قرار گرفته بود، افتاد. عدم استفاده از این تکنولوژی طی سال‌ها، باعث شده بود که حتی در اون هم توی تار عنکبوت غرق بشه و رنگ‌هاش از بین بره.
از پله‌ها بالا رفتم و با رسیدن به طبقه‌ی اول، پشت در واحد ایستادم. وجود دو واحد توی هر یک از طبقه‌های این ساختمون چهار طبقه، باعث شده بود ساکنین از هر نوع آلودگی صوتی‌ای در امان باشن.
دستم رو بالا بردم و سه ضربه به در زدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
در باز شد و صورت سفید مامان جلوم قرار گرفت. با دیدنم، بغضش ترکید و خودش رو توی بغلم انداخت.
خم شدم و دست‌هام رو دورش حلقه کردم. موهام رو ناز می‌کرد و حرف می‌زد:
مامان: آروین مامان اومدی؟ می‌دونستم همه اشتباه می‌کنن.
سرش رو بالا آورد و دستش رو روی گونه‌م کشید.
مامان: همه زمزمه می‌کردن و از مرگت می‌گفتن؛ ولی مگه میشه مادر متوجه زنده بودن بچه‌ش نشه؟!
دستی به موهای خرمایی رنگش که با رگه‌های سفید رنگ تزئین شده بودن، کشیدم و با دست دیگه‌م، اشک‌هاش رو پاک کردم.
- خوبی مامان جان؟
ازم جدا شد و دستم رو گرفت.
مامان: نباید اجازه می‌دادم اون شب بری! من فرصت دیدنت رو از خودم گرفته بودم!
لبخند زدم و به داخل خونه هدایتش کردم.
- مادر من یه درصد فکر کن که این موجودات عجیب‌الخلقه بتونن از پس من بربیان؛ محاله!
دلیلی نداشت از واقعیت خبردار بشه! نه مادرم و نه مردم؛ حداقل فعلاً باید ساکت می‌موندیم!
با ورودم به سالن، نگاهم به آرین که کنار جاکفشی توی راهرو ایستاده بود، افتاد. جلو اومد و در حالی‌که از خیره شدن به چشم‌هام طفره می‌رفت، دستش رو به سمتم دراز کرد.
آرین: سلام داداش.
کمی نگاهش کردم. دستش رو توی دستم گرفتم و تکون دادم.
- چطوری؟
سرش رو بالا آورد.
آرین: خوبم! خوشحالم که برگشتی.
پیوستنش به ارتش، اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کاری از دست هیچ‌ک.س برای متوقف کردنش برنمی‌اومد!
نگاهم رو توی سالن چرخوندم و به بابا که تمام مدت، نگاهش رو از روزنامه‌ی توی دستش نگرفته بود، خیره شدم.
چند قدم جلو رفتم و روی مبل، روبه‌روش نشستم.
- سلام!
سرش رو تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
مامان کنارم نشست و بدون توجه به بابا که همچنان مشغول خوندن روزنامه بود، به صورتم خیره موند. از گوشه‌ی چشم، متوجه ریز شدن چشم‌هاش شدم. اخم کرد و با دقت بیشتری به صورتم نگاه کرد. جلو اومد و انگشتش رو روی ابروم کشید.
مامان: ابروت چی شده؟ چرا شکسته؟
آرین خودش رو روی مبل کنارم انداخت که باعث شد صدای چوب‌هاش بلند بشه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم. خوشبختانه تنها چیزی که بقیه می‌دیدن، ابروی شکستم بود و جای زخم‌های نو و کهنه، از دید همه پنهان بود.
- چیزی نیست! با یکی از استرنجرها درگیر شدم و اینجوری شد.
آرین، پاش رو دراز کرد و به ساق پام کوبید.
آرین: ولی انصافاً بهت میاد! صورتت رو بی‌رحم‌تر نشون میده.
چشمک زدم.
- درستش هم همینه!
خندیدیم. هیچ‌کَس علاقه‌ای به یادآوری اتفاقات دورهمی قبلی نداشت. حتی بابا هم با حرف مامان برای چند ثانیه سرش رو بالا گرفته بود و به صورتم نگاه کرده بود!
مامان: محمد! اون روزنامه رو بنداز کنار و بیا اینجا.
دستم رو روی دست مامان گذاشتم و با روی هم گذاشتن چشم‌هام ازش خواستم صبر کنه. به بابا نگاه کردم.
- متأسفم!
نگاهم کرد.
بابا: به عنوان برادر بزرگ‌تر، موظفی که به برادرت کمک کنی آروین؛ نه این‌که احترام‌ها رو تبدیل به هیچ کنی!
سرم رو تکون دادم.
- من نمی‌خواستم آرین به این بخش بپیونده. هنوز هم نمی‌خوام! اگه این اتفاقات نمی‌افتاد، قطعاً ردش می‌کردم؛ ولی حالا دیگه کاری نمیشه کرد. تنها راه حل برای همه‌ی ما، کار اومدن باهاش.
آرین، دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ش گره کرد.
آرین: برای چی؟
- برای این‌که من می‌میرم. دیر یا زودش مهم نیست؛ مهم این که من بالاخره کشته میشم و اون موقع، تمام کسی که می‌تونه خانواده‌م رو آروم کنه، برادرمه!
پوزخند زدم.
- ترس از دست دادن آروین، همیشه با این خانواده بوده، هست و خواهد بود! خودتون هم این رو می‌دونید! من فقط نمی‌خوام غم بیشتری رو بهتون تحمیل کنم؛ غمی که بارها خانواده‌های دوستان و زیردستانم، مجبور به تحملش شدند و خواهد شد!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
بابا سرش رو تکون داد و مامان دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
مامان: پسر عزیز من! ما نمی‌دونیم تو هر ثانیه و هر دقیقه چی از سر می‌گذرونی و بعید می‌دونم هیچ‌وقت بتونیم واقعاً درک کنیم؛ ولی زندگی همینه! وضعیت همه‌ی ما وخیمه. همه‌ی ما متوجه کارها و زحمات تو هستیم! این رو به عنوان یکی از شهروندان پایگاه پنجم میگم، نه به عنوان مادر آلفا! درگیری با سیاسی‌ها و مقر فرماندهی، مبارزه با سگ‌ها و استرنجرها، دیدن درد و رنج و مرگ دوستان و افرادت، رسیدگی به مسائل پایگاه و هزاران چیز دیگه! ما این‌ها رو متوجه میشیم. ما کنارت می‌مونیم؛ لازم نیست نگران مسائل بیشتری باشی! آرین هم دیگه آدم بالغی محسوب میشه. این تصمیمی بوده که گرفته!
بابا روزنامه رو کنار انداخت.
بابا: شاید من و مادرتون نگران شما بشیم، ولی همیشه بهتون افتخار می‌کنیم!
آرین میون حرف‌ها پرید:
آرین: دمتون گرم! خب دیگه بسه فضا زیادی احساسی شد.
به من نگاه کرد.
آرین: شطرنج بیارم؟
آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و به جلو خم شدم.
- بیار که باز هم قراره به‌خاطر باخت گریه کنی!
پوزخند زد.
آرین: ببینیم و تعریف کنیم!
از روی مبل بلند شد و به سمت کنسول رفت. کشوی سوم رو باز کرد و شطرنج بزرگ رو بیرون کشید.
تا شب بازی کردیم، به خاطرات بابا در مورد زمان سربازی و مقایسه‌ی اون با آرین گوش کردیم و سربه‌سر مامان گذاشتیم.
با دیدن عقربه‌های ساعت که عدد دوازده رو نشون می‌داد، مامان خاموشی رو اعلام کرد و همه رو به اتاق فرستاد.
دکمه‌های پیراهنم رو باز کردم. نگاهم به انعکاس تصویرم توی آینه افتاد. تی‌شرت کرمی رنگم رو از توی کمد بیرون کشیدم و به خودم پوزخند زدم. جای زخم‌های نو و کهنه‌ای که قسمت‌های مختلف بدنم دیده می‌شد، هر کدوم یادآور خاطره‌ای از پیروزی و یا شکست بود؛ هر کدوم از این زخم‌ها، تجربه‌ای تازه به من اضافه کرده بود و باعث شده بود که از هیچ کدوم از اتفاقات پشیمون نباشم.
تی‌شرت رو تنم کردم و با خاموش کردن لامپ، خودم رو روی تخت انداختم. ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم و همزمان با غرق شدن توی رویا، به فردا فکر کردم. از فردا صبح، پایگاه توی تنگنای بیشتری قرار می‌گرفت که تا زمانی که مشاور نابود می‌شد، ادامه پیدا می‌کرد. سنگین شدن چشم‌هام، اجازه‌ی هر فکر دیگه‌ای رو ازم گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای غژغژ آروم در، هوشیاریم رو به‌دست آوردم اما بدون باز کردن چشم‌هام، روی تخت بی‌حرکت موندم. صدای قدم‌های نه چندان سنگین فردی که ناشیانه سعی داشت بدون کوچک‌ترین صدای پیشروی کنه، باعث شد روحم لبخند بزنه.
برادر کوچیک من، حالا سعی داشت من رو غافلگیر کنه! بدون حرکت موندم و اجازه دادم جلو بیاد. قدم بعدی رو برداشت و حالا دقیقاً کنار تخت ایستاده بود.
توی یه حرکت ناگهانی، از روی تخت پایین پریدم و هم‌زمان، خنجری که همیشه زیر متکام می‌ذاشتم رو بیرون کشیدم. در حالی که روی تخت خم شده بود، متوجه تیزی تیغه روی گردنش شد. شوکه شده و بی‌حرکت، توی همون حالت باقی موند.
- یالا آرین! خودت رو آزاد کن.
بدون حرکت دادن سرش، سعی کرد به من که حالا تقریباً پشت سرش ایستاده بودم نگاه کنه.
آرین: توی این وضعیت؟
شونه بالا انداختم.
- بیرون دروازه‌ها، چیزهایی می‌بینی که هزار برابر از این وضعیت وحشتناک‌ترن!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بدون جلب توجه و به آرومی، دستش رو بالا بیاره. لبخند کوچیکی زدم و گذاشتم به حرکتش ادامه بده و تصور کنه متوجه این موضوع نشدم.
دستش رو تا نیمه بالا آورد و به طور ناگهانی، مچ دستم رو محکم گرفت. ثابت ایستاده بودم و به تلاش‌های بی‌نتیجه‌ی برادرم برای دور کردن دست من از گردنم، نگاه می‌کردم.
- این کار نتیجه نداره! اگه این یه نبرد واقعی بود و من یه سیاسی، تا حالا تمام خون‌های بدنت از همین شاهرگ بیرون کشیده شده بود!
دستم رو پایین آوردم. برگشت و نگاهم کرد.
آرین: پس باید چیکار کنم؟
خنجر کف دستم رو به سمتش گرفتم.
- بگیرش و توی حالتی که چند ثانیه پیش نسبت بهت داشتم، قرار بگیر.
 
بالا پایین