- Oct
- 3,419
- 12,306
- مدالها
- 4
درحالیکه سعی میکردم لرزش دستهام رو کنترل کنم، سرم رو چرخوندم و نگاهم به زنی افتاد که به سمت در میدوید. با رسیدنش جلوی پلهها، دستش رو به سمت در دراز کرد که با فرود اومدن استرنجر پشت سرش و فرو رفتن چنگالهاش توی بدنش، دستهاش توی هوا معلق موند.
دهن زن نیمه باز موند و با پایین آوردن سرش، به چنگالهای بیرون زده از شکمش نگاه کرد. جوی کوچکی از خون، از دهنش جاری شد و روی چنگالها ریخت. استرنجر، با شادی زن رو از روی زمین بلند کرد و به سمت دهن بازش برد.
دستهام رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت، چشمهام رو بستم تا تکهتکه شدن زن رو نبینم.
با ضربهای که بهم خورد، روی زمین افتادم و با ترس چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پسر خاکی پوشی افتاد که جلوی من ایستاده بود و خنجرهاش رو توی چشمهای استرنجر فرو کرده بود. با دست، خودم رو عقب کشیدم و از روی زمین بلند شدم. بدنم بدون توجه به فرمان مغزم، به سمت پسر دوید و خنجری که روی کمرش بسته شده بود رو بیرون کشید.
تلاش استرنجر برای خم شدن روی پسر، با فرو رفتن خنجر توی دستم توی مغزش متوقف شد.
روی زمین افتاد و پسر با صورت خونی، به سمتم برگشت. روی صورتش، خراشی به وجود اومده بود که از پیشونی تا گونهش ادامه داشت و قطرههای خون، ازش میچکیدن.
جلو اومد.
پسر: برو توی ساختمون!
سرم رو تکون دادم و به خنجری که آغشته به خون آبی بود، نگاه کردم.
- من پرستارم! کمکتون میکنم.
اخم کرد.
پسر: در این لحظه، به پرستار یا پزشک احتیاج نداریم!
دختری به طرفش دوید و بدون توجه به من، خطاب قرارش داد:
دختر: بهمون خ*یانت شده! قویترینهامون رو بیرون فرستادن و درست در لحظهای که فکرش رو نمیکردیم، دروازهها رو باز کردن! تعدادمون کمه امیر! از پسشون برنمیایم!
امیر با کلافگی به جلو هولش داد.
امیر: فقط تا رسیدن بقیه صبر کن! باید تا اون موقع، پایگاه رو نگه داریم.
با دور شدنشون از خودم، پوزخند غمگینی زدم و دستهام رو مشت کردم.
- هرچند به زبون آوردنش سخته اما نگفتنش حقیقت رو عوض نمیکنه! نیروهای بیرون از پایگاه، مطمئناً توی وضعیتی مشابه اینجا قرار دارن! اون خائنها مطمئن شدن که همهی ما نابود بشیم.
دهن زن نیمه باز موند و با پایین آوردن سرش، به چنگالهای بیرون زده از شکمش نگاه کرد. جوی کوچکی از خون، از دهنش جاری شد و روی چنگالها ریخت. استرنجر، با شادی زن رو از روی زمین بلند کرد و به سمت دهن بازش برد.
دستهام رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت، چشمهام رو بستم تا تکهتکه شدن زن رو نبینم.
با ضربهای که بهم خورد، روی زمین افتادم و با ترس چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پسر خاکی پوشی افتاد که جلوی من ایستاده بود و خنجرهاش رو توی چشمهای استرنجر فرو کرده بود. با دست، خودم رو عقب کشیدم و از روی زمین بلند شدم. بدنم بدون توجه به فرمان مغزم، به سمت پسر دوید و خنجری که روی کمرش بسته شده بود رو بیرون کشید.
تلاش استرنجر برای خم شدن روی پسر، با فرو رفتن خنجر توی دستم توی مغزش متوقف شد.
روی زمین افتاد و پسر با صورت خونی، به سمتم برگشت. روی صورتش، خراشی به وجود اومده بود که از پیشونی تا گونهش ادامه داشت و قطرههای خون، ازش میچکیدن.
جلو اومد.
پسر: برو توی ساختمون!
سرم رو تکون دادم و به خنجری که آغشته به خون آبی بود، نگاه کردم.
- من پرستارم! کمکتون میکنم.
اخم کرد.
پسر: در این لحظه، به پرستار یا پزشک احتیاج نداریم!
دختری به طرفش دوید و بدون توجه به من، خطاب قرارش داد:
دختر: بهمون خ*یانت شده! قویترینهامون رو بیرون فرستادن و درست در لحظهای که فکرش رو نمیکردیم، دروازهها رو باز کردن! تعدادمون کمه امیر! از پسشون برنمیایم!
امیر با کلافگی به جلو هولش داد.
امیر: فقط تا رسیدن بقیه صبر کن! باید تا اون موقع، پایگاه رو نگه داریم.
با دور شدنشون از خودم، پوزخند غمگینی زدم و دستهام رو مشت کردم.
- هرچند به زبون آوردنش سخته اما نگفتنش حقیقت رو عوض نمیکنه! نیروهای بیرون از پایگاه، مطمئناً توی وضعیتی مشابه اینجا قرار دارن! اون خائنها مطمئن شدن که همهی ما نابود بشیم.