جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,457 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
درحالی‌که سعی می‌کردم لرزش دست‌هام رو کنترل کنم، سرم رو چرخوندم و نگاهم به زنی افتاد که به سمت در می‌دوید. با رسیدنش جلوی پله‌ها، دستش رو به سمت در دراز کرد که با فرود اومدن استرنجر پشت سرش و فرو رفتن چنگال‌هاش توی بدنش، دست‌هاش توی هوا معلق موند.
دهن زن نیمه باز موند و با پایین آوردن سرش، به چنگال‌های بیرون زده از شکمش نگاه کرد. جوی کوچکی از خون، از دهنش جاری شد و روی چنگال‌ها ریخت. استرنجر، با شادی زن رو از روی زمین بلند کرد و به سمت دهن بازش برد.
دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم و با وحشت، چشم‌هام رو بستم تا تکه‌تکه شدن زن رو نبینم.
با ضربه‌ای که بهم خورد، روی زمین افتادم و با ترس چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم به پسر خاکی پوشی افتاد که جلوی من ایستاده بود و خنجرهاش رو توی چشم‌های استرنجر فرو کرده بود. با دست، خودم رو عقب کشیدم و از روی زمین بلند شدم. بدنم بدون توجه به فرمان مغزم، به سمت پسر دوید و خنجری که روی کمرش بسته شده بود رو بیرون کشید.
تلاش استرنجر برای خم شدن روی پسر، با فرو رفتن خنجر توی دستم توی مغزش متوقف شد.
روی زمین افتاد و پسر با صورت خونی، به سمتم برگشت. روی صورتش، خراشی به وجود اومده بود که از پیشونی تا گونه‌ش ادامه داشت و قطره‌های خون، ازش می‌چکیدن.
جلو اومد.
پسر: برو توی ساختمون!
سرم رو تکون دادم و به خنجری که آغشته به خون آبی بود، نگاه کردم.
- من پرستارم! کمکتون می‌کنم.
اخم کرد.
پسر: در این لحظه، به پرستار یا پزشک احتیاج نداریم!
دختری به طرفش دوید و بدون توجه به من، خطاب قرارش داد:
دختر: بهمون خ*یانت شده! قوی‌ترین‌هامون رو بیرون فرستادن و درست در لحظه‌ای که فکرش رو نمی‌کردیم، دروازه‌ها رو باز کردن! تعدادمون کمه امیر! از پسشون برنمیایم!
امیر با کلافگی به جلو هولش داد.
امیر: فقط تا رسیدن بقیه صبر کن! باید تا اون موقع، پایگاه رو نگه داریم.
با دور شدنشون از خودم، پوزخند غمگینی زدم و دست‌هام رو مشت کردم.
- هرچند به زبون آوردنش سخته اما نگفتنش حقیقت رو عوض نمی‌کنه! نیروهای بیرون از پایگاه، مطمئناً توی وضعیتی مشابه اینجا قرار دارن! اون خائن‌ها مطمئن شدن که همه‌ی ما نابود بشیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
***
(آروین)
با دست، خون رو از روی چشم‌هام پاک کردم و فریاد زدم:
- کارشون رو تموم کنین! باید برگردیم.
با فرود اومدن جنازه‌ی یکی از آلفاها کنارم، خنجرم رو بیرون کشیدم و توی پیشونی پرتاب کننده‌ی اون، فرود آوردم.
- عوضی!
به جنازه‌ی غرق در خون پسر نگاه کردم. فقط چهار استرنجر دیگه باقی مونده بودن. با حمله بهشون، اجازه دادم غریضه‌م، هدایتم کنه.
اسلحه‌م رو بالا آوردم و خشاب کامل رو توی صورت استرنجر اول، خالی کردم. چند قدم عقب رفت و بدون این‌که اجازه‌ی افتادن بهش بدم، به سمتش دویدم و خنجر رو توی قلبش فرو کردم. روی زمین افتاد و بی‌حرکت موند.
با شنیدن صدای بال زدن و فرود اومدن یکیشون روی زمین پشت سرم، به عقب برگشتم و قبل از فرو رفتن پنجه‌هاش توی شکمم، خنجرم رو توی شکمش فرو کردم. توی چشم‌های قرمزش خیره شدم و با فشار دادن دندون‌هام روی هم، خنجر رو به سمت قلبش هدایت کردم. علی‌رغم تلاش‌هاش، با نصف شدن قلبش، بی‌حرکت شد. بی‌خیال نشدم و به سمت گردنش حرکت کردم. فشار روی دست چپم زیاد بود و می‌دونستم به‌زودی دردش شروع میشه. پاره شدن گردنش، خیالم رو راحت کرد و با نفرت، خنجر رو بیرون کشیدم.
به سمت بقیه برگشتم و با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. حالا، تنها گروه ایستاده روی زمین، انسان‌ها بودن!
- عجله کنین! باید هرچه سریع‌تر به پایگاه برسیم!
شنیدن اطاعت هماهنگشون، کافی بود تا به سمت پایگاه بدوم و اجازه بدم همراهیم کنن. با هر قدم که برمی‌داشتم، قلبم با شدت بیشتری خودش رو به سی*ن*ه‌م می‌کوبید. علی‌رغم مأموریت گفته شده، به‌جای انسان‌هایی که باید اون‌ها رو نجات می‌دادیم، خودمون رو توی محاصره‌ی استرنجرها دیدیم. برای شکستن و خارج شدن از دایره‌ی محاصره‌شون، چهارتا از افرادم رو از دست دادم و پنجمین نفر هم درست در آخرین لحظات روحش از جسمش خارج شد!
امروز روز جشن بود! آماده نبودن مردم برای حمله، در کنار غافگیر شدن ما، نشونه‌ی بدی از خ*یانت فرد یا افرادی بود که احتمالاً تا حالا اجازه‌ی ورود استرنجرها به پایگاه رو داده بودن.
زمزمه کردم:
- خواهش می‌کنم در خطر نباش! فقط دور بمون و خودت رو توی خطر ننداز!
با حرکت قطره‌ی عرق روی پیشونیم و مخلوط شدنش با زخم روی اون، کلافه شدم و آستین لباسم رو روی زخم کشیدم. بدون توجه به سنگ‌ها و علف‌های بلند، قدم‌های بلند و سریع برمی‌داشتم و خیره به دیوارهای بلندی بودم که حالا توی دیدم قرار گرفته بود و یه تفاوت با همیشه داشت؛ دروازه‌های باز!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
متوجه هیچی نبودم. پاهام ناخودآگاه و با تمام توان جلو می‌رفتن و بقیه رو مجبور به ادامه دادن می‌کردن.
از دروازه رد شدم و با دیدن جنازه‌های خونی و نقض عضو شده، قدم‌هام سست شد. مرگ پسری جوان، درحالی‌که دستش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشته بود و با چشم‌های تهی به آسمون خیره مونده بود، غذای خوبی رو برای استرنجرها به وجود آورده بود؛ طوری‌که دو تا از اون‌ها، مشغول تغذیه از گوشت و پوست بدنش بودن! به سختی جلو رفتم و اهمیتی به رسیدن خون به لب‌هام ندادم. مردمم با وحشت داد می‌کشیدن و عاجزانه، سعی در نجات دادن خودشون داشتن. وضعیت آلفاهای پشت سرم هم تفاوت چندانی با من نداشت.
سرم رو چرخوندم و به مرد مسنی خیره شدم که با دست راست، دخترش رو پشت سرش پنهان کرده بود و تکه چوب توی دست چپش رو به سمت استرنجری که روبه‌روش ایستاده بود و خون آب از پوزه‌ش می‌چکید، گرفته بود.
خون جلو چشم‌هام رو گرفت. خنجرم رو بیرون کشیدم و به سمت استرنجر حمله کردم. به دو قدمیش که رسیدم، متوجه حضورم شدن و سرشون رو به سمتم چرخوندن. خودم رو روی استرنجر انداختم و همزمان با زمین خوردن و غلت زدنمون، خنجر رو توی شکمش فرو کردم. به محض کم شدن شدتمون و متوقف شدنمون، روی سی*ن*ه‌ش نشستم و خنجر رو بالا کشیدم. تقلا کرد و پنجه‌های بلندش رو توی کمرم فرو کرد.
وجود آدرنالین و استرسی که تحمل می‌کردم، مانع از درک وضعیتم شد. خنجر رو بیرون کشیدم و هم‌زمان با فرو رفتن پنجه‌های دست راستش توی کتف چپم، مغزش رو سوراخ کردم.
دستش رو کنار زدم و از روی بدنش بلند شدم. رو به افرادم نعره زدم:
- حتی یک نفرشون رو هم زنده نذارین!
پوتینم رو روی جوی خون آبی رنگش گذاشتم. با خنجر، آستین لباسم رو پاره کردم و دور پیشونیم، روی زخمم بستم. وقت اهمیت دادن به بقیه‌ی زخم‌ها و جراحاتم رو نداشتم؛ ولی چکیدن قطره‌های خون زخم روی پیشونیم روی صورتم، چیزی جز حواس‌پرتی به همراه نداشت!
- امروز حمام خون راه میفته! می‌خوام خون آبی این عوضی‌ها، با خون قرمز مردم بی‌گناهم مخلوط بشه!
فریاد زدن و به سمت استرنجرها حمله کردن. به مرد نگاه کردم.
- دخترت رو بردار و برو توی یکی از ساختمون‌ها.
سرش رو تکون داد و چوب رو پایین گرفت.
پشتم رو بهش کردم، به سمت جمعیت دویدم و با عربده، طوری که بشنون گفتم:
- وارد ساختمون‌ها بشین! اولویت با زن‌ها، بچه‌ها و پیرهاست!
نیاز به تشر دیگه‌ای نداشتن. جمعیت باقی مونده، با سرعت به سمت ساختمون‌ها می‌دویدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
خنجرهام رو توی دست‌هام چرخوندم و به سمت اولینشون دویدم. از پشت، روی کمرش پریدم و خنجرم رو از پشت، توی مغزش فرو کردم.
شونه و کمرم می‌سوخت اما بدون اهمیت، با خنجر بعدی، شقیقه‌ش رو سوراخ کردم. روی زمین پرت شد که به موقع، خودم رو جمع کردم و با غلتی که روی زمین زدم، فشار ضربه رو به حداقل کاهش دادم.
یکی‌یکی می‌کشتیم و جلو می‌رفتیم. نگرانی رو توی چشم‌های تک‌تک افرادم می‌دیدم؛ افرادی که عزیزانشون ممکن بود جزو همون جنازه‌هایی باشن که روی زمین افتاده بودن!
با چرخوندن سرم و دیدن آرین که خنجرش رو از توی قلب استرنجر روی زمین افتاده بیرون می‌کشید، به سرعت به سمتش دویدم.
به محض رسیدن بهش، اجازه دادم کلمات از دهنم خارج بشن:
- مامان و بابا! کجان آرین؟
نگاهی کلی بهم انداخت. نگران شده بود ولی اون‌قدری آگاه بود که بدونه سوال پرسیدنش احمقانه‌ست!
آرین: وارد خونه شدن!
نفسم رو بیرون دادم.
- حواست باشه!
سرش رو تکون داد و به سمت استرنجری که از پشت بهش نزدیک می‌شد، برگشت.
پشتم رو بهش کردم که با دیدن سه‌تا استرنجر پشت سرم، اخم کردم.
- لعنت!
چند قدم عقب رفتم که به کسی برخورد کردم. صدای آرین رو از پشت سرم شنیدم.
آرین: سوپرایز! شیش به دو! عادلانه نیست.
بزرگ‌ترینشون، تک‌خنده‌ای کرد.
استرنجر: برای آلفا هست!
زیرلب، برادرم رو خطاب قرار دادم:
- هنوز اول آموزشته ولی این بهترین فرصت برای توعه! معمولاً بعد از تموم شدن آموزش‌ها واحد عملی دارین.
صداش رو از پشت سرم شنیدم.
آرین: این لعنتی‌ها مثل آفت زیادن!
گارد گرفتم.
- یاد دعواهامون بیفت. صرفاً فن و سبک مبارزه به کارت نمیاد! خلاق باش و مثل بچگی‌هامون، از حرکات من در آوردی هم استفاده کن.
با حمله کردن اولین استرنجر، جاخالی دادم و حین رد شدن از زیر شکمش، خنجر رو روی پوستش کشیدم و از حس گوشتش که توسط تیغه پاره می‌شد، لبخند به لب‌هام اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
به محض متوقف شدن پشت سرش، خنجر رو توی پیشونی استرنجر بعدی پرت کردم و بال‌های استرنجر زخمی رو توی دست‌هام گرفتم. قبل از این‌که بتونه بچرخه، با تمام قدرتم، به سمت داخل خمشون کردم و با شنیدن صدای نعره‌ی بلندش، احساس آرامش کردم.
شکستن بال‌هاش، باعث شد از درد زانو بزنه. به‌سرعت، خنجرم رو از غلاف بسته شده کنار رانم بیرون کشیدم و درحالی‌که پشت سرش قرار گرفته بودم، تیغه‌ی تیز و براقش رو توی خرخرش فرو کردم و به سمت چپ حرکت دادم.
با جدا شدن خنجر از گردنش، با پا روی زمین پرتش کردم و تیغه رو به لباسم مالیدم تا از شر خون‌های روش خلاص بشم. با مچ دستم، عرق رو از روی گردنم پاک کردم و به آسمون نگاه کردم.
- لعنت به این آفتاب!
جلو رفتم و خنجر باقی مونده توی پیشونی دشمنم رو بیرون کشیدم و توی غلاف قرار دادم. روی سی*ن*ه‌ش نشستم و به آرین که درگیر مبارزه با دو استرنجر باقی مونده بود، چشم دوختم.
موجود غول‌پیکر، کمرش رو گرفت و روی زمین کوبید. به اطراف نگاه کردم و موقعیت رو سنجیدم. تعداد این موجودات به طرز قابل توجهی کم شده بود و نتیجه‌ی مبارزه معلوم بود.
نگاهم رو به آرینی برگردوندم که حالا با سر، خودش رو به شکم استرنجر کوبید و خنجر رو توی پهلوش فرو کرد. لبخند زدم و جلوی میل شدیدم برای کشتن استرنجر باقی مونده، گرفتم. این پسر باید مبارزه می‌کرد. باید شکستشون می‌داد تا بتونه یه آلفا بشه! و من به عنوان برادر بزرگ‌تر، اینجا بودم تا در صورت لزوم، از خطر دور نگه‌ش دارم!
- آرین از پشت سرش حمله کن. عصب گردنش رو هدف قرار بده.
به سرعت، روی پاشنه‌ی پاش چرخید و پشت سرش قرار گرفت. برخورد پنجه‌های استرنجر کمین کرده با کمرش، همزمان بود با پاره شدن عصب گردن موجود مود هدف قرار گرفته‌ی زخمی!
با عصبانیت، روی پا پریدم و به سمت اون عوضی که جرئت حمله به برادرم رو به خودش داده بود، حمله کردم.
- تکون نخور آرین!
استرنجر، از حضور من غافلگیر شد اما فرصت واکنش نداشت. دهنی که برای تحقیر باز شده بود، درحالی بسته شد که چاقوی کوچیکی، هر دو زبونش رو به هم متصل کرده بود. به سمت سرش حمله کردم و با آهن خنجر، قدرت دید رو از چشم‌هاش گرفتم. روی زمین افتاد و حرفش برای همیشه توی مغزش باقی موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
به آرین نگاه کردم که نفس‌نفس‌زنان ایستاده بود. جلو رفتم و روی شونه‌ش کوبیدم.
- کارت خوب بود.
به زخمش اشاره کردم.
- می‌تونی ادامه بدی؟
پوزخند زد.
آرین: یه نگاه به خودت بکن بعداً این سوال رو بپرس. اگه تو تونستی، پس من هم می‌تونم.
سرم رو تکون دادم و ازش فاصله گرفتم.
- اوضاع چطوره؟
به سمت میدون قدم برمی‌داشتیم. با کلافگی، دستش رو توی موهاش کشید.
آرین: تعدامون نسبت به استرنجرها کمتر بود. تنها هدفمون، نگه داشتن پایگاه به امید رسیدن شماها بود.
نفسم رو فوت کردم.
- قسم می‌خورم گلوله‌های اسلحه‌م رو خرج مغز فاسد خائن بکنم.
به میدون رسیدیم. ردیف جنازه‌های قطع عضو شده، چشم‌هاش گشاد شده و وحشت‌زده‌ی بچه‌ها و مردم بی‌گناه، تنها حسی که بهم داد، حس نفرت و بیچارگی بود. آلفاها همچنان مشغول مبارزه بودن و بدون توجه به درد و خستگی، با هیولاها مقابله می‌کردن.
دست‌هام رو مشت کردم و نگاهم رو به سختی از حمام خون قرمزی که سنگ فرش‌های خاکستری رنگ رو پوشونده بود، گرفتم. به آرین نگاه کردم. حالش بهتر از من نبود. با تشر به حرف اومدم:
- به خودت بیا!
نگاهم کرد و پرده‌ی اشک جمع شده توی چشم‌هاش رو پاک کرد.
- چندتا از آلفاها رو بردار. برین سمت دروازه‌ها و از بسته شدنشون مطمئن بشین. می‌خوام همین‌جا زندانی بشن.
سرش رو تکون داد. داد زدم:
- عجله کن!
به سمت دروازه‌ها دوید. موهام رو با تمام توانم کشیدم. باید به خودم می‌اومدم! من رهبرشون بودم؛ نباید می‌شکستم!
با صدای نزدیک شدن قدم‌هایی بهم، برگشتم و با عصبانیت، به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن صورت خیس از اشک کسی که پشت سرم ایستاده بود و با دست، بازوی راستش رو فشار می‌داد، تحمل درد روحی و جسمیم به طرز عجیبی آسون‌تر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
با دیدن مرد سیاه‌پوشی که وارد میدون شد و به اون صحنه‌ی وحشتناک خیره موند، به سرعت روی پاهام ایستادم و از پشت دیوار بیرون اومدم.
دویدن آرین و دور شدنش از معرکه‌ی اینجا، مصادف شد با رسیدن من به آروینی که بدون توجه به زخم‌ها و پارگی‌های لباسش، موهاش رو می‌کشید.
متوجه حضورم شد. سرش رو برگردوند و خیره به هم موندیم. دنیا از حرکت ایستاد و چشم دوختم به صورتی که حتی با وجود خون‌های خشک شده و پارچه‌ی بسته شده روی اون، همچنان قلبم رو به تپش می‌انداخت. چشم‌های قرمز ولی خشکش، حالش رو نشون می‌داد. با زبون، لب‌های خشک و خاکیم رو خیس کردم.
- بالاخره اومدین!
نگاهی به سر تا پام انداخت.
آروین: حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و بدون توجه به خونی بودن دستم، با ساعد چشم‌هام رو پاک کردم.
- وحشتناک بود! همه مردن.
قفل شدن فکش رو دیدم.
آروین: تک‌تکشون تقاصش رو پس میدن. قسم می‌خورم شقایق! هرکسی که به هر نحوی توی این جنایت دخیل بوده رو نابود می‌کنم.
نگاهش رو به بازوم دوخت.
آروین: چی شده؟
نیم نگاهی به زخمم کردم.
- یکیشون سعی داشت وارد ساختمون بشه.
سرش رو تکون داد. وزنش رو روی پاهاش جابه‌جا کرد که توی یک لحظه، به سمت راست پرت شد. شوکه شده به استرنجری نگاه کردم که آروین رو غافلگیر کرده بود و حالا، خودش رو روی اون انداخته بود. شوکه شده، قدم برداشتم تا جلو برم که با فریادش متوقف شدم.
آروین: جلو نیا!
خنجری که توی دستش بود رو برای متوقف کردنم، جلوی پام پرت کرد. ایستادم و درحالی‌که دست‌هام می‌لرزید، به آروینی نگاه کردم که دست چپش رو حائل خودشون قرار داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
دیدن لرزش نامحسوس دستش که با گذشت هر ثانیه محسوس‌تر می‌شد، باعث شد با اضطراب به اطراف نگاه کنم. ناامید از پیدا کردن کسی که بتونه کمکم کنه، به آروین که صورتش از درد توی هم رفته بود، چشم دوختم.
دست راستش رو بالا آورد و درحالی‌که لب‌هاش رو روی هم فشار می‌داد با تمام توان، استرنجر رو به کنار پرت کرد. به سرعت روی پاهاش ایستاد و اسلحه‌ش رو بیرون کشید. جدا شدن استرنجر از روی زمین، مصادف شد با فرو رفتن گلوله‌ای توی زانوش. نعره‌ای زد و با زانو روی زمین فرود اومد.
آروین از فرصت به‌وجود اومده استفاده کرد و با دست بهم اشاره کرد.
آروین: برو! عجله کن!
بدون توجه به حرفش، به اسلحه‌ی توی دست چپش که به لرزش افتاده بود، نگاه کردم.
- دستت!
استرنجر به کمک بال‌هاش از روی زمین بلند شد. دیدن جلو اومدش، باعث شد دو قدم عقب برم. دوباره ماشه رو کشید اما این‌بار هیچ گلوله‌ای شلیک نشد.
آروین: لعنت.
اسلحه رو به کناری پرت کرد و گارد گرفت. به سمت هم حمله کردن و با هم درگیر شدن. خالی بودن غلاف‌های خنجرهاش، نشونه‌ی بدی بود.
مشتی توی صورت استرنجر کوبید و به سمت راست جاخالی داد. استرنجر با عصبانیت، صورتش رو تکون داد، گلوی آروین رو توی دست گرفت و به سمت دیوار هولش داد.
کوبیده شدنش توی دیوار، باعث شد توی اطاعت از دستورش مردد بشم. لباس‌های مشکیش برق می‌زد و می‌دونستم دلیلی جز قطع نشدن خون‌ریزی نداره! چشم‌هاش بی‌حال بود و با این شدت از دست دادن خون، به زودی از هوش می‌رفت. قدمی به جلو برداشتم و برای برداشتن خنجر، خم شدم.
استرنجر، دست راست آروین رو که برای کوبیده شدن توی شکمش بالا اومده بود، با شدت به عقب پرت کرد و مچ دست چپش رو با دست آزادش به دام انداخت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
خنجر رو توی دستم گرفتم و درحالی‌که انگشت‌هام رو دور دسته‌ش فشار می‌دادم، سعی کردم بدون جلب توجه، از پشت به استرنجر نزدیک بشم.
تنگ شدن چشم‌های آروین به همراه سفید شدن بندهای انگشت استرنجر، تنها یه معنی داشت؛ اون از نقطه ضعف آلفا خبر داشت! شاید این دیگه یه راز نبود!
رنگ صورتش تیره شده بود و از بین لب‌های نیمه بازش، به سختی نفس می‌کشید. نگاهش برای یک هزارم ثانیه، از روی من عبور کرد اما مکث نکرد و توی چشم‌های استرنجر خیره شد.
استرنجر: داره از کار میفته مگه نه؟
خندید.
استرنجر: آخر راه همینجاست!
به سختی پوزخند زد.
آروین: برو به درک.
کوبیده شدن زانوش به زانوی تیر خورده‌ی هیولا، اون رو آزاد کرد. از فرصت استفاده کردم و خنجر رو توی جمجمه‌ش فرو کردم. بدون توجه به دست زخمیم، با هر دو دست تیغه رو به سمت مغزش فشار می‌دادم.
هر دو روی زمین افتادن. سعی کرد با هر دو دست خودش رو نگه داره اما خم شدن دست چپش، باعث شد با صورت روی آسفالت فرود بیاد.
به سرعت به سمتش دویدم اما با دیدن کسی که زودتر از من برای کمک بهش داوطلب شده بود، دست‌هام مشت شد. شایان، درحالی‌که لبخندی نامحسوس و موذی روی لب‌هاش بود، کنار آروینی که حالا با کمک دست راستش از روی زمین بلند می‌شد، زانو زد.
شایان: خداروشکر که حالت خوبه!
دستش رو کنار پاش قرار داد اما دیر بود؛ مطمئن بودم متوجه از کار افتادگی دستش شده بود!
سرش رو تکون داد و به سمت من اومد. آستین لباسم رو کشید و به سمت ساختمون هدایتم کرد. زیرلب، طوری که مشاور نشنوه زمزمه کرد:
آروین: برو داخل! باید به یه سری مسائل رسیدگی کنم.
سرم رو تکون دادم.
- متوجه شدم!
لبخند کوچیکی زد و برای چند ثانیه بهم خیره شد.
آروین: نگران نباش! آفرین کارت عالی بود. خوب از پسش براومدی. حالا وقتشه به فکر بازوت باشی!
با ورودم به ساختمون، روش رو برگردوند و بدون توجه به شایان، به سمت میدون حرکت کرد. چهره و چشم‌هاش آروم بودن اما در مورد احساس باطنی و واقعیش مطمئن نبودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
***
(آروین)
ردیف دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم تا مبادا جلوش ضعف نشون بدم. صداش رو از پشت سرم شنیدم.
شایان: بعید می‌دونم با این وضعیت بتونی به مبارزه ادامه بدی؛ برق لباس‌های مشکیت، نشونه‌ی خون‌ریزی نه‌چندان کم آلفای پایگاه‌ست!
اهمیت ندادم و با قدم‌های بلند، خودم رو به سه آلفای روبه‌روم رسوندم. دست راستم رو بالا گرفتم و فریاد زدم:
- پیداشون کنین. نمی‌خوام حتی یدونه از اون‌ها هم زنده بمونه!
از بین صدای بلندشون، صدای قدم‌های سنگینی رو شنیدم. همزمان به سمت راست برگشتیم و خنجرهامون رو به طرف استرنجری که سعی داشت مخفیانه نزدیک بشه، پرت کردیم.
با برخورد پوزه‌ی برجسته‌ی استرنجر به زمین، آلفای جوان جلو دوید و جلوی هیولا زانو زد. دو خنجر رو از توی حفره‌های چشم موجود و دو خنجر بعدی رو از توی شانه و پیشونی اون بیرون کشید.
ایستاد و با قدم‌های بلند، خودش رو به من رسوند. بدون نگاه به دستش، خنجرم و ازش گرفتم و به زخم عمیق روی گونه‌ش نگاه کردم.
صدای شایان رو از پشت سرم شنیدم:
شایان: جای زخمش روی صورتت می‌مونه.
نگاهش برای ثانیه‌ای غمگین شد ولی به سرعت، جای خودش رو به غرور داد. سی*ن*ه سپر کرد و پای راستش رو به نشانه‌ی احترام، به زمین کوبید.
پسر: برای یه آلفا، هر زخم نشونه‌ی یک تجربه‌ست؛ تجربه‌ای که ممکنه شیرین و گاهی هم غمگین باشه. ما از تجربه‌های جدید نمی‌ترسیم؛ هرچند همه‌ی ما غم از دست دادن عزیزانمون رو چشیدیم!
لبخندی به جواب هوشمندانه و مقتدرانه‌ش زدم که بعد از اجازه گرفتن، به دو آلفای دیگه پیوست و به سمت باریکه راه‌های بین ساختمون‌ها حرکت کردن.
به سمت دروازه‌ها می‌رفتم و شنیدن صدای قدم‌های شایان، نشون می‌داد قصد همراهی من رو داره.
درد دستم، درد زخم‌های دیگه‌م رو کم‌رنگ کرده بود ولی به‌خاطر حضور این مرد، نمی‌تونستم از مسکن یا هرچیز دیگه‌ای استفاده کنم؛ تا همین‌جا هم پایگاه نظامی به خطر افتاده بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین