جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,179 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
نیمکت فلزیِ توی پیاده‌رو رو دور زدم و با کنار زدن شاخه‌های بید مجنون، شروع به قدم برداشتن روی چمن‌ها کردم. این یه میانبر به سمت دروازه‌ها بود؛ هرچند که درحال حاضر، به‌خاطر نقاط کور زیادش یکی از بهترین جاها برای پنهان شدن استرنجرهاییه که حالا با انگشت‌شمار شدنِ تعدادشون توی پایگاه، مجبور به عقب‌نشینی بودن؛ ولی بسته بودن دروازه‌ها، اون‌ها رو عملاً این داخل زندانی کرده بود.
- می‌خوای بهت مسکن بدم؟
بدون توجه به راهم ادامه دادم. سیستم آبیاری قطره‌ای از هر نظر به نفع ما بود و در مصرف آب هم صرفه‌جویی می‌کرد؛ پس با تمام قوا اون‌ها رو به‌عنوان یکی از منابع و دارایی‌های مهم پایگاه، فعال نگه داشته بودیم.
- من یه چند واحد کلاس‌های کمک‌های اولیه و پزشکی و این‌جور چیزها رو گذروندم. میخوای یه نگاهی بهش بندازم؟
پوزخند زدم.
- نیازی به کمکت ندارم. ممنون.
از گوشه‌ی چشم، متوجه‌ی حرکت چیزی پشت یکی از دشت‌های نسبتاً قدیمیِ سمت چپ شدم؛ اما تلاشی برای حرکت نکردم.
استرنجرِ زخمی درحالی‌که خون، از زخم گلوله‌ی توی پهلوش روی چمن‌ها می‌ریخت، به سمت شایان حمله کرد و خودش رو روی اون انداخت. شایان غافلگیر شده و فرصتی برای واکنش پیدا نکرد و روی زمین افتاد. از فرصت استفاده کردم و درحالی‌که به تقلاهاشون نگاه می‌کردم، مسکنی رو از توی جیبم بیرون کشیدم و به‌سرعت دوتا از اون‌ها رو از توی جلد بیرون آوردم. اون رو بدون خوردن آب قورت دادم و به روحم اجازه‌ی لبخند دادم. شایان دست‌هاش رو روی پوزه و گردن استرنجر گذاشته بود و رنگ از صورتش پریده بود.
- هی شایان! یالا سعی کن باهاش توافق کنی! شاید دست از سرت برداشت.
خندیدم.
- تو! پس تو بوی گند سیاست و اون آدم‌های چاق دورو رو میدی!
- آروین یه کاری بکن.
از درد دست چپم، صرفاً گزگز قابل تحملی باقی مونده بود. دو خنجر باقی‌مونده‌م رو بیرون کشیدم و توی دست‌هام چرخوندم.
- هی پسر! بیا مردونه بجنگیم.
مشتاق از روی شایان بلند شد و بعد از چنگی که به ساعدش کشید، به سمت من اومد. خونِ روی پنجه‌هاش رو لیسید و با نفرت به بیرون تف کرد.
- حق با توعه آلفا! مبارزه با یه مبارز، شرف داره به کشتن یه آدم احمق و حقه‌باز! افتخار رو به گرسنگی ترجیح میدم. اون‌ها حتی یه مورچه‌ در حد ما استرنجرها نیستن!
چشمک زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
با هم درگیر شدیم و با تمام توان مبارزه کردیم. با لگد، شکمم رو هدف گرفت که به‌موقع جاخالی دادم و ازش فاصله گرفتم. بهم فرصت نداد و مسیر عقب رفته‌ی من رو جلو اومد.
دستش رو جلو آورد که صورتم رو از مسیر پنجه‌هاش کنار کشیدم و خنجرم رو کف دست بزرگش فرو کردم. حرکاتش چندان سریع نبودن و این برای منی که با استرنجرهای بی‌شماری مبارزه کرده بودم عجیب بود.عقب کشیدم و متفکرانه نگاهش کردم. چند قدم جلو اومد.
- همون‌طور که گفتم، مبارزه با تو جالب‌تره!
لبخند کج و نصفه‌نیمه‌ای زدم.
- باور کن اگه می‌کشتیش من رو مدیون خودت می‌کردی!
به تقلید از من، لب‌هاش رو به دو طرف کش داد و به کف دستش نگاه کرد. چشم‌هام رو باریک کردم و مشکوک بهش خیره شدم. اون خون‌ریزی داشت؛ هم پهلوش زخم بود و هم دستش! به‌زودی می‌مرد ولی با تمام این‌ها خون‌سرد بود و از همه عجیب‌تر، سرعتش بود!
از گوشه‌ی چشم، شایانی رو دیدم که با رنگ پریده و ترسیده، به سرعت از روی زمین بلند شد و با تمام توان به سمت مرکز پایگاه دوید.
- هی پسر! زیادی کندی! من باید برای کشتن تو بدبختی بکشم نه این‌که به این سادگی بمیری!
توی چشم‌هام نگاه کرد. سعی داشتم تمام احتمالات رو بررسی کنم. اخم کردم.
- استرنجرها ترسو نیستن؛ با این‌‌ حال تو پنهان شده بودی! دلیلش چیه؟
سرجاش ایستاده‌بود. دستش رو پایین آورد و نزدیک به پهلوش قرار داد.
- فقط دروازه رو باز کن. من به میل خودم به اینجا نیومدم! خیلی از ما هم اجباراً می‌جنگیم.
پوزخند زدم.
- سعی می‌کنم باور کنم.
سرش رو تکون داد.
- دلیلی نداره که بخوام به اعتقاد و باورت اهمیت بدم؛ فقط دروازه رو باز کن و بذار من از اینجا خارج بشم! بعدش میتونی هر کاری که خواستی بکنی.
اخم‌هام با قدرت بیشتری باقی موند.
- و چرا باید این‌ کار رو بکنم؟!
رنگ آبی صورتش کم‌رنگ‌تر از همیشه بود و به وضوح بی‌حال بود.
- چون تو هم با خیلی از هم‌نوع‌هات فرق داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
خنجرهام رو توی دستم چرخوندم.
- ببین یارو! هم تو مبهم حرف میزنی و هم من متوجه نمیشم. وقت این دراماتیک بازی‌ها رو هم ندارم. بیا فقط بجنگیم و تمومش کنیم.
تردیدِ توی چشم‌هاش، چیزی بود که باعث می‌شد توی حمله تردید بکنم. هیچ‌وقت همچین چیزی رو توی چشم‌های بقیه‌ی هم‌نوعانش ندیده بودم. هیچ شباهتی با موجودی که هیچ تردیدی برای کشتن شایان نداشت، توش پیدا نمی‌کردم.
- اگه میخوای میتونی حرفت رو بزنی و بعدش بمیری. فقط لطفاً عجله کن چون پایگاهم تقریباً نابود شده!
چشم‌هاش رو بست.
- من تنها نیستم!
ابروم رو بالا انداختم.
- و این یعنی چی؟
مکث کرد و چیزی نگفت. چند ثانیه طول کشید تا تکه‌های پازل رو کنار هم بذارم. مبهوت شدم.
- تو یه زنی!
سرش رو تکون داد.
- بذار قبل از مرگم به بقیه برسم. شاید بتونم زنده نگهش دارم. به آسمون نگاه کردم. لعنت بهشون! من نمیتونستم اون رو بکشم؛ هنوز بُعد حیوانیم بهم غلبه نکرده بود. با بی‌حالی نگاهش کردم.
- نمیتونم بذارم بری!
سرش رو تکون داد.
- متوجه هستم. از اول هم نمی‌خواستم شما انسان‌ها متوجه بشین.
- پس برای همین بود که پنهان شده بودی! سرعتت کم بود ولی سعی می‌کردی خودت رو خون‌خوار نشون بدی! ولی صدات چی؟ صدای تو مردونه‌ست!
سرش رو تکون داد.
- ما صدا و بارداریمون رو پنهان می‌کنیم. هر دو جنس ما میتونن صدای جنس مخالفشون رو تقلید کنن. نمیدونستم باید چیکار کنم! من آلفا بودم. باید اون رو می‌کشتم؛ مهم نبود چی پیش بیاد! ولی من انسان هم بودم! با صدای شلیک سه گلوله‌ی پشتِ سرِ هم، از جا پریدم و به استرنجری که حالا مغزش توسط دو آلفای پشت سرش متلاشی شده بود، نگاه کردم. استرنجر به پهلو روی زمین افتاد و چشم‌هاش بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
خنجرهام رو غلاف کردم و سعی کردم چهره‌م رو خون‌سرد نگه دارم. به سمتم دویدن.
- چند نفر دیگه ازشون مونده؟
دختری که موهاش رو پشت سرش بسته بود و از گوشش باریکه‌ای خون جاری بود، جواب داد:
- طبق آمار، حدوداً سه یا چهار نفر باقی موندن.
سرم رو تکون دادم.
- برین سراغشون.
پسری حدوداً بیست ساله، دست زخمیش رو کمی پایین آورد و جلوی سی*ن*ه‌ش نگه داشت.
- اطاعت!
میدونستن نیازی به همراهیشون ندارم. وقتی از دور شدنشون مطمئن شدم، نگاهی به اطراف انداختم و نگاهم رو روی شکم استرنجر ثابت نگه داشتم.
- توی لعنتی!
تردید رو کنار گذاشتم و روی دو زانو نشستم. مطمئن بودم درخت‌ها پوشش خوبی رو برام به‌ وجود آوردن. با دست، هولش دادم و صاف خوابوندمش. خنجر باریک و کوتاهم رو توی دستم گرفتم و نوکش رو روی زخم گلوله قرار دادم.
- توی لعنتی چرا شکمت هیچ تفاوتی با بقیه نداره؟
حتی نمیدونستم بچه‌ش زنده‌ست یا نه! پاره کردن شکمش با فرض زنده بودن موجودِ توی اون، اون هم درحالی‌که هیچ اطلاعاتی در مورد بارداری و بدن اون‌ها نداشتم ریسک زیادی بود. زیر لب لعنتی فرستادم و به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم.
- باید چندتاتون رو برای آزمایش بیارم!
فشاری به خنجر وارد کردم و با فرو رفتنش، به سمت مخالف حرکتش دادم. سعی می‌کردم زخمی نه چندان عمیق به وجود بیارم که موجودِ فرضاً زنده، آسیبی نبینه! با پاره شدن گوشتش، خنجر رو روی زمین انداختم و سعی کردم با دست، دو طرف رو از هم فاصله بدم.
در کمال تعجب، گوشت به سادگی برش خورد و از هم جدا شد. با چشم‌های گشاد شده به ستون فقراتی نگاه کردم که تا حد ممکن عقب رفته بود و تقریباً به پوست کمرش چسبیده بود. استخوان‌های نازک ولی محکمی، دورِ کیسه‌ای مات قرار گرفته بودن و اون رو محاصره کرده بودن. بدون اهمیت به خونابی که از انگشت‌هام تا آرنج‌هام کشیده شده بود، دستم رو به سمت کیسه بردم. اضطرابم رو نادیده گرفتم و انگشتم رو روی کیسه‌ای که موجود کوچیک و خاکستری‌رنگی رو توی خودش قرار داده بود، کشیدم. با تکون خوردن موجود، انگشتم رو برداشتم و چند ثانیه صبر کردم؛ اما فرصت نداشتم! باید هرچه سریع‌تر تمومش می‌کردم. با دست راست، خنجر رو برداشتم و با استفاده از انگشت شست و اشاره‌ی چپم، پوست رو از بدن موجود فاصله دادم. با استفاده از تیغه، برشی به کیسه دادم و به ماده‌ی لزجی که با شدت ازش خارج می‌شد، چشم دوختم. با استفاده از انگشت‌هام، کیسه رو پاره کردم و موجود رو توی دست‌هام گرفتم. به آرومی زمزمه کردم:
- پس شماها اول این‌ شکلی هستین!
اون‌ها هیچ‌وقت بچه‌هاشون رو به ما نشون نمیدادن! و حالا من، آلفای منطقه‌ی پنجم، یکی از اون‌ها رو توی دست‌هام گرفته بودم و فرزند دشمنم رو توی پایگاهم به دنیا آورده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
به‌سختی و با اضطراب اون رو بین بازوهام گرفتم. به صورت و پوزه‌ی کوچیکش نگاه کردم و سعی کردم واکنشی نشون ندم. چند بار پلک زد و با گیجی، نگاهم کرد. کلافه بودم. من همین الان نوزاد دشمنم رو به‌ دنیا آورده بودم و دیده شدن این اتفاق، میتونست به قیمت نابودی تمام زحماتم تموم بشه! به‌آرومی، روی چمن‌ها گذاشتمش. دکمه‌های پیراهن مبارزه‌م رو باز کردم و از تنم بیرون کشیدم. دست‌هام رو با دقت، با لباس مشکی‌رنگ تمیز کردم. لباس خونی رو روی زمین پهن کردم و بعد از چک کردن اطرافم، نوزاد رو توی اون پیچیدم.
بعد از زیر بغل گرفتن لباسی که در واقع استرنجر رو توی خودش پنهان کرده بود، از جام بلند شدم و با قدم‌های بلند به سمت دروازه‌ها رفتم. هر چند دقیقه یک‌بار، صدای نعره‌ی استرنجری بلند می‌شد که بلافاصله، خاموش می‌شد. امیدوار بودم این که صداها، روی این موجود کوچیک تأثیری نداشته باشه!
متوجه‌ی طی کردن مسیر نشدم. وقتی به خودم اومدم، جلوی دروازه ایستاده‌بودم و آلفاهای همراه آرین برای باز کردن دروازه، اون‌ها رو هول می‌دادن. چهره و چشم‌هام در ظاهر کاملاً جدی، صدام کاملاً عادی و قدم‌هام محکم بود؛ اما درواقع تمام تلاشم رو می‌کردم که بدون هیچ مشکلی، این نوزاد رو از پایگاهم خارج کنم و به کسی بدم! قدم از پایگاه بیرون گذاشتم که صدای آرین رو شنیدم.
- نمیگی که کجا میری! حداقل بذار باهات بیام. کل زیرپیراهنیت خونیه!
- خودم میتونم، مشکلی نیست. خون‌ریزی ندارم.
معطل نکردم و با قدم‌های بلند از بین خرابه‌هایی که زمانی خونه‌های مردم محسوب می‌شدن، رد شدم. خارج شدن از زاویه‌ی دیدشون، باعث شد که نفسم رو به بیرون فوت کنم. میدونستم کارم نه خوبه و نه بد! من نوزادی رو نجات داده بودم که از نژاد دشمن ما بود؛ از طرفی، من نمیتونستم اون نوزاد بی‌گناه رو بکشم! داشتم از افکارم عذاب می‌کشیدم و کاری از دستم برنمی‌اومد. با دور شدنم از پایگاه، توی زمینِ پر از پیچک و علف ایستادم و لباس رو از روی صورت نوزاد کنار زدم. با چشم‌های خاکستریش، توی چشم‌هام نگاه می‌کرد.
- من با تو چیکار کنم؟ کارم درست بود یا نه؟
می‌دونستم که اون‌ها به صورت گروهی زندگی می‌کنن؛ پس قطعاً متوجه بوی هم می‌شدن! فقط کافی بود کمی منتظر بمونم و به افکارم اهمیت ندم! بعداً می‌تونستم به کار شاید احمقانم فکر کنم.
صدای زوزه‌ای، باعث شد به شانسم لعنت بفرستم. سگی از پشت دیوارها بیرون اومد و به‌آرومی، به سمتم قدم برداشت. دهنش نیمه‌باز بود و بزاق اسیدیش روی زمین می‌ریخت.
نیم‌ نگاهی به نوزاد کردم.
- هی! ببین من رو توی چه دردسری انداختی!
با افتادن سایه‌ای روی سرم، بدون نگاه کردن به دلیلش، نفسم رو با کلافگی به بیرون فوت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
نوزاد رو با دست راستم گرفتم و با دست چپم، خنجر رو از توی غلاف بیرون کشیدم. نیم نگاهی سریع به تیغه‌ش انداختم و لعنتی فرستادم. مبارزه‌ی بیش از حد، اون‌ها رو کند کرده بود و مطمئن بودم توان بریدن پوست سگ‌ها و استرنجرها رو ندارن؛ از طرفی، شک نداشتم که بقیه‌ی خنجرهام هم توی وضعیتی مشابه هستن. خنجر رو نزدیک به ساعدم، جلوی سی*ن*ه‌م به حالت حمله نگه داشتم. سگ نزدیک شد و دستم رو بالا آوردم تا آماده‌ی ضربه باشم. توی لحظه‌ی آخر، موجودی از بالای سرم به سمت سگ شیرجه زد و هردو با شدت به عقب پرت شدن. غلت میزدن و پنجه‌هاشون رو توی بدن هم فرو میکردن.
وقتی از حرکت ایستادن، موجود آبی‌رنگ، سگ رو به سمت راست پرتاب کرد و بدون توجه به فرود اومدن جسدش روی یکی از مجسمه‌های چهره‌ی شاعر قدیمی، از روی زمین بلند شد.
با قدم‌های بلند جلو اومد و روبه‌روم ایستاد. برای چند ثانیه، بدون حرف به هم خیره شدیم. بدون ترس، توی چشم‌های آبیش زل زده بودم و سعی داشتم آماده‌ی هر حرکت احتمالی‌ باشم. به‌آرومی سرش رو پایین آورد و جلوی صورتم نگه داشت. گرمای نفس‌هاش رو روی صورتم حس می‌کردم. نفس عمیقی کشید و بازدمش رو روی صورتم فوت کرد. حرکت موهای کوتاهم رو به عقب حس کردم، اما همچنان خیره به چشم‌هاش موندم.
- سخت مبارزه کردی! بوی عرق و خون میدی؛ خون انسان و استرنجر!
صدای ناله‌ی نوزادِ پیچیده شده توی لباسم، باعث شد حواسش به پارچه‌ی مشکی‌رنگ کشیده بشه. بعد از کمی نگاه، دوباره به چشم‌هام نگاه کرد و تک‌تک اجزای صورتم رو از نظر گذروند.
- یه استرنجر رو نجات دادی!
- من شاید یه مبارز باشم و دستم به خون خیلی‌ها آلوده باشه، اما این بچه گناهی نداره؛ حداقل هنوز بی‌گناهه!
قدمی فاصله گرفت و دستش رو به سمتم دراز کرد. به‌آرومی، دست راستم رو جلو بردم و بچه رو توی دستش گذاشتم.
با پنجه‌هاش، پارچه رو کنار زد و به صورت طوسی نوزاد نگاه کرد. بچه، دستش رو بالا آورد و دور پنجه‌ش گره کرد.
نگاهم کرد.
- امروز چیز جدید و عجیبی از تو دیدیم! ما استرنجرها قدردان هستیم. مهم نیست چقدر دشمن هستیم، ما یکی بهت بدهکاریم!
خیز برداشت و به هوا پرید.
- هرچند رسوم ما پنهانه، ولی طبق اون‌ها تو پدرخوانده‌ی این بچه محسوب میشی و باید از این موضوع مطلع باشی.
با دور شدنش از من، نگاهم رو به زمین دوختم. من چیکار کرده بودم؟ درست بود یا اشتباه؟ همه‌ی این اتفاقات برای یک روز زیاد بود! چطور باید همه چیز رو هضم می‌کردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
خنجر رو توی غلاف گذاشتم و کلافه، موهام رو توی دستم گرفتم.
- لعنت!
خم شدم و لباسم رو که روی زمین انداخته بود، برداشتم. با قدم‌های سست به سمت دروازه حرکت کردم. خلوت بودن مسیر، تنها چیزی بود که واقعاً بهش احتیاج داشتم و شبیخون استرنجرها این فرصت رو به وجود آورده بود که بدون حمله‌ی هیچ سگی، به پایگاه برسم. با رسیدنم جلوی در، دژبان با عجله داد زد و دستور باز شدن دروازه‌ها رو داد. منتظر موندم. ترس از اشتباه بودن تصمیمم مغزم رو آتیش می‌زد، به خاکستر تبدیل می‌کرد و دوباره از بین خاکسترها، زبانه می‌کشید. سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم که از انعکاس افکارم، توی صورت و چشم‌هام جلوگیری کنم. آرین کنارم قرار گرفت.
- تموم شدن! همه کشته شدن و جنازه‌هاشون به جلوی در منتقل شد. حالا فقط باید از شرشون خلاص بشیم!
به جنازه‌های آبی‌رنگ و بزرگِ روی هم ریخته شده‌ای که کنار دیوار چیده شده بود، اشاره کرد. سرم رو تکون دادم.
- چهارتاشون رو نگه دار و به بخش دانشمندان تحویل بده.
تعجب کرد.
- برای چی؟
تیز نگاهش کردم.
- کاری که میگم رو بکن. کسی که لازمه دلیل و هدف پشت این کار رو بدونه، کاشانیه! نه کارآموزان آلفا!
سرش رو تکون داد و احترام گذاشت. ازش جدا شدم و بعد از چک کردن اوضاعِ داخل پایگاه، به سمت بخش پزشکی رفتم.
در رو باز کردم و منتظر، روی صندلی اتاق سفیدرنگ نشستم. میز چوبی قهوه‌ای و کمد فلزی نقره‌ای‌رنگ، تضاد عجیبی رو با دیوارها به وجود آورده بود. چند ثانیه کافی بود تا کیمیا خودش رو به دفترش برسونه. در رو باز کرد و درحالی‌که روپوش سفیدرنگش توی هوا شناور بود، وارد اتاق شد. نگاهی به سرتاپام انداخت و جلو اومد.
- با این اوضاع، زنده بودنت کافیه!
نگاهش کردم. جدی شد و روبه‌روم ایستاد. وسایلش رو از روی میز برداشت و کنارم، روی تخت گذاشت.
- تیشرتت رو در بیار و همزمان که دارم درمانت می‌کنم، دلیل گیج بودن چشم‌هات رو بهم بگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
تیشرت رو از سرم بیرون کشیدم و کنارم، روی تخت پرت کردم. پشت سرم ایستاد و بتادین رو روی زخمِ روی شونه‌م ریخت.
- خب می‌شنوم!
از بین دندون‌های روی هم فشرده شده، زمزمه کردم:
- نمیدونم گند زدم یا نه!
مشغول ضدعفونی و بخیه زدن شد.
- بگو تا بهت بگم.
دست آزادم رو مشت کردم و روی زانوم فشار دادم.
- یه استرنجر پنهان شده بود. با اون مردک نادون که مثل چسب بهم چسبیده بود به سمت دروازه می‌رفتیم که پرید جلو. درگیر شدیم که به رفتارهاش شک کردم! کند بود و استرس داشت. گفت بارداره!
بین حرف‌هام پرید.
- باردار؟ یعنی از ظاهرش متوجه نشده بودی؟
سرم رو تکون دادم و به درد به‌ وجود اومده از برخورد بتادین با کمرم، توجهی نکردم.
- عادی بود!
دستش رو از کنار سرم رد کرد و جلوم گرفت.
- قیچی رو بده!
دستم رو دراز کردم و بدون حرف، قیچی رو از روی میز بهش دادم.
- قطعاً نمیخوای بگی که به‌خاطر باردار بودن اون عذاب وجدان داری!
پوزخند زدم.
- بچه‌ها از دور دیدنش و بهش شلیک کردن. بهشون گفتم به بقیه‌ی کارها برسن و وقتی دور شدن، شکمش رو پاره کردم.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحن ناباور به حرف اومد:
- تو بچه‌ی یه استرنجر رو نجات دادی؟
شنیدن صدای پوزخندم، جواب واضحی براش محسوب می‌شد.
- بچه کجاست؟ نکنه بهشون تحویلش دادی؟!
سرم رو تکون دادم.
- من نمیتونستم بکشمش!
تموم شدن پانسمانش باعث شد جلو بیاد و روبه‌روم بایسته.
- بیخیال سگ‌ها! چندتا استرنجر رو توی تمام این سال‌ها کشتی؟
به دیوار پشت سرش نگاه کردم.
- نمیدونم.
- نمیدونی چون قابل شمارش نیستن! صدها هیولا رو به فجیع‌ترین شکل ممکن کشتی و حالا داری میگی این یه مورد رو نمیتونستی بکشی؟!
بدون تردید، توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- نمیتونستم چون اون بی‌گناه بود. حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه!
پوزخند زد.
- چند سال دیگه میتونه.
- اون موقع می‌کشمش.
با کلافگی، دستش رو توی موهاش فرو کرد و به سمت عقب هدایتشون کرد. مچ دست چپم رو توی دستش گرفت و مشغول بررسی وضعیتش شد.
- امروز اوضاعش چطور بود؟
- فقط یه بار مشکل درست کرد.
سرش رو تکون داد و همون‌طور که بهش خیره مونده بود، به چندتا از عصب‌ها فشار کمی وارد کرد.
- فقط بگو که اون احمق از مقر فرماندهی نبوده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
دستم رو عقب کشیدم.
- نیازی به معاینه نداره.
عصبانی شد و مشتش رو روی تشک تخت کوبید.
- گوش بده پسر‌بچه‌ی لوس! وضعیتت تا همین‌جا هم بده؛ اگه نمی‌ذاری درمان بشه حداقل بذار کمک کنم تا بدتر نشه! فکر کنم خیلی مشتاقی که سیاسی‌ها متوجه‌ی راز کوچولو و در عین حال مهمت بشن!
از روی تخت بلند شدم و دستم رو به سمت تیشرتم دراز کردم.
- دیگه چیزی برای مخفی کردن وجود نداره.
تیشرت رو از دستم کشید. توی چشم‌هاش نگاه کردم. مردمک چشم‌هاش از ترس گشاد شده بودن.
- منظورت چیه؟
دستم رو جلو بردم و تیشرتم رو به آرومی ازش گرفتم.
- اوضاع خوب نبود. محاصره‌ی بیرون دروازه‌ها و حمله‌ی توی پایگاه، فشار زیادی به همه‌ی ما وارد کرد.
صحبتم رو قطع کرد.
- اون لحظه کی اونجا بود؟
تیشرت مشکیم رو پوشیدم و توی تنم مرتبش کردم.
- شقایق.
- اون عوضی کجا بود؟
- توی ساختمون! ولی خب تقریباً مطمئنم که تمام مدت رو اونجا نبوده!
نیازی نبود تمام جزئیات رو بدونه؛ همین که میدونست توی دردسر افتادیم کافی بود!
- عالی شد! حالا شایانی رو داریم که آلفای پایگاه تقریباً مطمئنه که قضیه‌ی دستش رو فهمیده. در مورد اون بچه چی؟
شونه بالا انداختم و به پیشونیم اشاره کردم.
- شاید! خونش بند اومده و نیازی به بخیه نداره؛ فقط ضدعفونیش کن.
جلو اومد و با حرص، پنبه‌ی توی دستش رو روی زخمم کشید. کمی خم شدم که کارش راحت‌تر بشه. چند ثانیه بعد به عقب هولم داد و به سمت میزش رفت.
- تمومه! نیازی به پرسیدن نیست چون میدونم اجازه نمیدی پانسمانش کنم.
لبخند کجی زدم و با آرامش جوابش رو دادم:
- ممنون کیمیا!
کمی نگاهم کرد و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
- خواهش می‌کنم. با سیاسی‌ها میخوای چیکار کنی؟
یکی از باندهای روی میز رو برداشتم و با دست آزادم، خنجرِ روی پهلوم رو بیرون کشیدم. خون خشک شده‌ی روی تیغه‌ش رو به کمک باند و الکل تمیز کردم و با برگردوندنش توی غلاف، خنجر بعدی رو بیرون کشیدم.
- قضیه‌ی دستم مطمئناً به گوششون میرسه؛ اما حقیقتاً قضیه‌ی حرف‌های استرنجر و بچه رو بعید میدونم.
با یادآوری صحنه، نیشخند زدم.
- اون‌قدر ترسیده بود که تصور برگشت و جاسوسیش دور از ذهنه!
سرش رو تکون داد.
- باید یه فکری بکنیم! من با شقایق حرف می‌زنم. شاید قبل از اومدنت یه سری اتفاقاتی افتاده باشه که اون با گفتنش بتونه کمکمون کنه. باند رو روی میز انداختم و به سمت در رفتم.
- بهش فشار نیار! اگه نخواست چیزی بگه فقط بیخیال شو؛ خودم باهاش حرف می‌زنم.
با پایین کشیدن دستگیره، در رو هول دادم و از اتاق خارج شدم؛ اما قبل از بسته شدن در، بین صدای ناله و حرف‌های مردم بخش، صدای ضعیفش رو شنیدم:
- امیدوارم بتونی تمام این‌ها رو کنترل کنی! با شناختی که ازت دارم، میدونم که یه راهی پیدا می‌کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,661
مدال‌ها
4
قدم‌هام رو مطمئن برمی‌داشتم و به روبه‌رو نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم صدای همهمه رو از توی سرم بیرون کنم و روی صدای برخورد پوتین‌هام با سرامیکِ روی زمین، تمرکز کنم.
سیاسی‌ها متوجه‌ی وضعیت من می‌شدن، مگر این‌که شایان کشته می‌شد! راه‌حل وسوسه‌انگیزی بود اما من آدم این کار نبودم! حتی اگه کنجکاوی سیاسی‌ها برای فهمیدن دلیل مرگ جاسوس کوچولوشون رو در نظر نمی‌گرفتیم، باز هم علاقه‌ای به کشتن اون نداشتم. ترجیح می‌دادم مثل یه فرمانده‌ی واقعی مشکلم رو حل کنم، نه مثل یه آدم ترسو! بدون توجه به نگاه یلدایی که همزمان با پانسمان کردن سر یکی از آلفاها، من رو زیرنظر گرفته بود، از ساختمون خارج شدم.
ذهنم اون‌قدر آشفته و پر از مشکل بود که متوجه‌ی ورودم به ساختمون آلفا و عبورم از بین کارکنان نشدم. وقتی به خودم اومدم، وسط اتاق ایستاده‌بودم و به حرف‌های ماهان گوش می‌دادم.
- دروازه‌ها رو بستیم. طبق گفته‌ی شما تعدادی از استرنجرها رو به بخش دانشمندان تحویل دادیم و بقیه رو بیرون از پایگاه رها کردیم.
سرم رو تکون دادم.
- خوبه! حالا میمونه پیدا کردن اون موذیِ خائن!
- برنامه چیه؟
به میز پشت سرم تکیه دادم.
- خبره‌ترین روانشناس‌های پایگاه رو بیار؛ برای مرحله‌ی اول بهشون نیاز داریم.
نیشخند زدم.
- کسی که وارد مرحله‌ی دوم میشه با یکم فشار و آشفتگی ذهنی، خودش به حرف میاد!
- میخوای چیکار کنی؟
با پیچیدن درد توی کمرم، تکیه‌م رو از میز گرفتم و جلوش ایستادم.
- سزای خائن مرگه؛ اما نه یه مرگ آروم! باید عذابی که مردمم از مرگ خودشون و عزیزانشون کشیدن رو هزار برابر بدتر پس بده!
چشم‌هاش رو ریز کرد و نگاه ازم برنداشت.
- بعید میدونم چیزهای جالبی توی سرت باشه!
پوزخند زدم و بدون حرف، ازش فاصله گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین