- Oct
- 3,453
- 12,661
- مدالها
- 4
نیمکت فلزیِ توی پیادهرو رو دور زدم و با کنار زدن شاخههای بید مجنون، شروع به قدم برداشتن روی چمنها کردم. این یه میانبر به سمت دروازهها بود؛ هرچند که درحال حاضر، بهخاطر نقاط کور زیادش یکی از بهترین جاها برای پنهان شدن استرنجرهاییه که حالا با انگشتشمار شدنِ تعدادشون توی پایگاه، مجبور به عقبنشینی بودن؛ ولی بسته بودن دروازهها، اونها رو عملاً این داخل زندانی کرده بود.
- میخوای بهت مسکن بدم؟
بدون توجه به راهم ادامه دادم. سیستم آبیاری قطرهای از هر نظر به نفع ما بود و در مصرف آب هم صرفهجویی میکرد؛ پس با تمام قوا اونها رو بهعنوان یکی از منابع و داراییهای مهم پایگاه، فعال نگه داشته بودیم.
- من یه چند واحد کلاسهای کمکهای اولیه و پزشکی و اینجور چیزها رو گذروندم. میخوای یه نگاهی بهش بندازم؟
پوزخند زدم.
- نیازی به کمکت ندارم. ممنون.
از گوشهی چشم، متوجهی حرکت چیزی پشت یکی از دشتهای نسبتاً قدیمیِ سمت چپ شدم؛ اما تلاشی برای حرکت نکردم.
استرنجرِ زخمی درحالیکه خون، از زخم گلولهی توی پهلوش روی چمنها میریخت، به سمت شایان حمله کرد و خودش رو روی اون انداخت. شایان غافلگیر شده و فرصتی برای واکنش پیدا نکرد و روی زمین افتاد. از فرصت استفاده کردم و درحالیکه به تقلاهاشون نگاه میکردم، مسکنی رو از توی جیبم بیرون کشیدم و بهسرعت دوتا از اونها رو از توی جلد بیرون آوردم. اون رو بدون خوردن آب قورت دادم و به روحم اجازهی لبخند دادم. شایان دستهاش رو روی پوزه و گردن استرنجر گذاشته بود و رنگ از صورتش پریده بود.
- هی شایان! یالا سعی کن باهاش توافق کنی! شاید دست از سرت برداشت.
خندیدم.
- تو! پس تو بوی گند سیاست و اون آدمهای چاق دورو رو میدی!
- آروین یه کاری بکن.
از درد دست چپم، صرفاً گزگز قابل تحملی باقی مونده بود. دو خنجر باقیموندهم رو بیرون کشیدم و توی دستهام چرخوندم.
- هی پسر! بیا مردونه بجنگیم.
مشتاق از روی شایان بلند شد و بعد از چنگی که به ساعدش کشید، به سمت من اومد. خونِ روی پنجههاش رو لیسید و با نفرت به بیرون تف کرد.
- حق با توعه آلفا! مبارزه با یه مبارز، شرف داره به کشتن یه آدم احمق و حقهباز! افتخار رو به گرسنگی ترجیح میدم. اونها حتی یه مورچه در حد ما استرنجرها نیستن!
چشمک زدم.
- میخوای بهت مسکن بدم؟
بدون توجه به راهم ادامه دادم. سیستم آبیاری قطرهای از هر نظر به نفع ما بود و در مصرف آب هم صرفهجویی میکرد؛ پس با تمام قوا اونها رو بهعنوان یکی از منابع و داراییهای مهم پایگاه، فعال نگه داشته بودیم.
- من یه چند واحد کلاسهای کمکهای اولیه و پزشکی و اینجور چیزها رو گذروندم. میخوای یه نگاهی بهش بندازم؟
پوزخند زدم.
- نیازی به کمکت ندارم. ممنون.
از گوشهی چشم، متوجهی حرکت چیزی پشت یکی از دشتهای نسبتاً قدیمیِ سمت چپ شدم؛ اما تلاشی برای حرکت نکردم.
استرنجرِ زخمی درحالیکه خون، از زخم گلولهی توی پهلوش روی چمنها میریخت، به سمت شایان حمله کرد و خودش رو روی اون انداخت. شایان غافلگیر شده و فرصتی برای واکنش پیدا نکرد و روی زمین افتاد. از فرصت استفاده کردم و درحالیکه به تقلاهاشون نگاه میکردم، مسکنی رو از توی جیبم بیرون کشیدم و بهسرعت دوتا از اونها رو از توی جلد بیرون آوردم. اون رو بدون خوردن آب قورت دادم و به روحم اجازهی لبخند دادم. شایان دستهاش رو روی پوزه و گردن استرنجر گذاشته بود و رنگ از صورتش پریده بود.
- هی شایان! یالا سعی کن باهاش توافق کنی! شاید دست از سرت برداشت.
خندیدم.
- تو! پس تو بوی گند سیاست و اون آدمهای چاق دورو رو میدی!
- آروین یه کاری بکن.
از درد دست چپم، صرفاً گزگز قابل تحملی باقی مونده بود. دو خنجر باقیموندهم رو بیرون کشیدم و توی دستهام چرخوندم.
- هی پسر! بیا مردونه بجنگیم.
مشتاق از روی شایان بلند شد و بعد از چنگی که به ساعدش کشید، به سمت من اومد. خونِ روی پنجههاش رو لیسید و با نفرت به بیرون تف کرد.
- حق با توعه آلفا! مبارزه با یه مبارز، شرف داره به کشتن یه آدم احمق و حقهباز! افتخار رو به گرسنگی ترجیح میدم. اونها حتی یه مورچه در حد ما استرنجرها نیستن!
چشمک زدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: