- Oct
- 3,453
- 12,659
- مدالها
- 4
با جاخالیای که از ناخنهای بلندش دادم، پشت سرش قرار گرفتم که با لگدی که به سی*ن*هم کوبید، غافلگیر شدم و چند قدم عقب رفتم. خنجر رو توی دست راستم چرخوندم و دوباره به جلو حمله کردم. لحظهی آخر خم شدم و با پا توی زانوش کوبیدم. چند قدم عقب رفت و به سختی تعادلش رو حفظ کرد. سرش رو بالا آورد که به سرعت به سمتش حمله کردم و خنجری که توی دست راستم بود رو توی شکمش فرو کردم. همزمان، با خنجری که توی دست چپم بود، رگ گردنش رو پاره کردم و چاقوها رو ازش فاصله دادم. روی زمین افتاد.
ماهان کنارم ایستاد و خون آبیرنگ رو از روی موهای قهوهایش پاک کرد.
ماهان: تموم شدن!
سرم رو تکون دادم.
- همین ساختمون بود؟!
به سمتی که با دست بهش اشاره میکردم، نگاه کرد.
ماهان: بله!
به سمت ساختمون حرکت کردیم. چندتا از بچهها، ساختمون دو طبقهی قدیمی رو محاصره کردن و بقیه، همراه ما وارد خونه شدن. اسلحه رو بعد از برگردوندن خنجرها به غلافشون، بیرون آوردم و مسلحش کردم. آروم و با دقت قدم به داخل خونه گذاشتیم. فرشهای قرمز و قدیمی، هنوز روی زمین بود و خاک و کثیفی رنگشون رو تیره کردهبود. به سمت اتاق اول رفتم و در رو به آرومی باز کردم. نگاهم رو توی اتاق خالی از وسیله چرخوندم.
- اتاق اول، خالی!
صدای ماهان به گوشم خورد.
ماهان: آشپزخونه، خالی!
صدای یکی از بچهها به گوشم خورد.
صدرا: اتاق دوم! بیاید اینجا!
به طرف صدرا دوییدیم. سرش رو برگردوند و به ما که پشت سرش ایستادهبودیم نگاه کرد.
بدون اینکه چیزی بگه، از جلوی در اتاق کنار رفت و راه رو باز کرد.
به سمت اتاق حرکت کردم و توی چهارچوب در ایستادم. نگاهم رو از کمد به تخت دادم که خالی بود. چشمهام رو حرکت دادم و با دیدن بازماندهای که دنبالش بودیم، بدون حرکت ایستادم. لباسهای کثیف و خاکیای که پوشیدهبود، نشونهی فرارها و لحظات سختی بود که بهش گذشته بود! نگاههامون توی هم گره خورد و آروم لب زدم:
- یلدا!
ماهان کنارم ایستاد و خون آبیرنگ رو از روی موهای قهوهایش پاک کرد.
ماهان: تموم شدن!
سرم رو تکون دادم.
- همین ساختمون بود؟!
به سمتی که با دست بهش اشاره میکردم، نگاه کرد.
ماهان: بله!
به سمت ساختمون حرکت کردیم. چندتا از بچهها، ساختمون دو طبقهی قدیمی رو محاصره کردن و بقیه، همراه ما وارد خونه شدن. اسلحه رو بعد از برگردوندن خنجرها به غلافشون، بیرون آوردم و مسلحش کردم. آروم و با دقت قدم به داخل خونه گذاشتیم. فرشهای قرمز و قدیمی، هنوز روی زمین بود و خاک و کثیفی رنگشون رو تیره کردهبود. به سمت اتاق اول رفتم و در رو به آرومی باز کردم. نگاهم رو توی اتاق خالی از وسیله چرخوندم.
- اتاق اول، خالی!
صدای ماهان به گوشم خورد.
ماهان: آشپزخونه، خالی!
صدای یکی از بچهها به گوشم خورد.
صدرا: اتاق دوم! بیاید اینجا!
به طرف صدرا دوییدیم. سرش رو برگردوند و به ما که پشت سرش ایستادهبودیم نگاه کرد.
بدون اینکه چیزی بگه، از جلوی در اتاق کنار رفت و راه رو باز کرد.
به سمت اتاق حرکت کردم و توی چهارچوب در ایستادم. نگاهم رو از کمد به تخت دادم که خالی بود. چشمهام رو حرکت دادم و با دیدن بازماندهای که دنبالش بودیم، بدون حرکت ایستادم. لباسهای کثیف و خاکیای که پوشیدهبود، نشونهی فرارها و لحظات سختی بود که بهش گذشته بود! نگاههامون توی هم گره خورد و آروم لب زدم:
- یلدا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: