جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,604 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
با جاخالی‌ای که از ناخن‌های بلندش دادم، پشت سرش قرار گرفتم که با لگدی که به سی*ن*ه‌م کوبید، غافلگیر شدم و چند قدم عقب رفتم. خنجر رو توی دست راستم چرخوندم و دوباره به جلو حمله کردم. لحظه‌ی آخر خم شدم و با پا توی زانوش کوبیدم. چند قدم عقب رفت و به سختی تعادلش رو حفظ کرد. سرش رو بالا آورد که به سرعت به سمتش حمله کردم و خنجری که توی دست راستم بود رو توی شکمش فرو کردم. هم‌زمان، با خنجری که توی دست چپم بود، رگ گردنش رو پاره کردم و چاقوها رو ازش فاصله دادم. روی زمین افتاد.
ماهان کنارم ایستاد و خون آبی‌رنگ رو از روی موهای قهوه‌ایش پاک کرد.
ماهان: تموم شدن!
سرم رو تکون دادم.
- همین ساختمون بود؟!
به سمتی که با دست بهش اشاره می‌کردم، نگاه کرد.
ماهان: بله!
به سمت ساختمون حرکت کردیم. چندتا از بچه‌ها، ساختمون دو طبقه‌ی قدیمی رو محاصره کردن و بقیه، همراه ما وارد خونه شدن. اسلحه رو بعد از برگردوندن خنجرها به غلافشون، بیرون آوردم و مسلحش کردم. آروم و با دقت قدم به داخل خونه گذاشتیم. فرش‌های قرمز و قدیمی، هنوز روی زمین بود و خاک و کثیفی رنگشون رو تیره کرده‌بود. به سمت اتاق اول رفتم و در رو به آرومی باز کردم. نگاهم رو توی اتاق خالی از وسیله چرخوندم.
- اتاق اول، خالی!
صدای ماهان به گوشم خورد.
ماهان: آشپزخونه، خالی!
صدای یکی از بچه‌ها به گوشم خورد.
صدرا: اتاق دوم! بیاید اینجا!
به طرف صدرا دوییدیم. سرش رو برگردوند و به ما که پشت سرش ایستاده‌بودیم نگاه کرد.
بدون این‌که چیزی بگه، از جلوی در اتاق کنار رفت و راه رو باز کرد.
به سمت اتاق حرکت کردم و توی چهارچوب در ایستادم. نگاهم رو از کمد به تخت دادم که خالی بود. چشم‌هام رو حرکت دادم و با دیدن بازمانده‌ای که دنبالش بودیم، بدون حرکت ایستادم. لباس‌های کثیف و خاکی‌ای که پوشیده‌بود، نشونه‌ی فرارها و لحظات سختی بود که بهش گذشته بود! نگاه‌هامون توی هم گره خورد و آروم لب زدم:
- یلدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
چوب شکسته‌ای که توی دستش بود رو روی زمین پرت کرد و چیزی نگفت. نگاهم رو ازش گرفتم و به ماهان نگاه کردم.
- هدف پیدا شد. برمی‌گردیم پایگاه!
تا زمانی که به پایگاه رسیدیم و بچه‌ها برای راهنمایی و کمک کردن بهش رفتن، چیزی نگفتم. ماهان دستکش‌ها رو از توی دستش بیرون کشید.
ماهان: من برم به کارهاش برسم؟
سرم رو تکون دادم.
- لازم نیست. هر وقت کارشون تموم شد، خودشون نامه رو بهش میدن و میگن بیاد برای تأیید نهایی.
توپ فوتبال سفید و مشکی به پوتینم برخورد کرد. سرم رو چرخوندم و به پسر بچه‌ای که به سمت توپ می‌دوید نگاه کردم. خم شدم و توپ رو از روی زمین برداشتم. پسر بچه جلوی من ایستاد و نگاهش رو از پوتین‌ها به سمت صورتم بالا کشید. به محض شناختنم، حالت نگاهش از ترس به خوش‌حالی تغییر کرد.
لبخند زدم و توپ رو به سمتش گرفتم.
- خوبی کارن؟!
با ذوق نگاهم کرد.
کارن: مرسی! تو خوبی؟
مردمی که از اونجا رد می‌شدن، با تعجب نگاه می‌کردن.
توپ رو از دستم گرفت و دستش رو به نشونه‌ی احترام نظامی، کنار پیشونی گذاشت. خندیدم و موهای بلند و طلایی رنگش رو بهم ریختم.
- منم خوبم بچه! خب اینجا چطوره؟
توپ رو زیر بغلش گذاشت.
کارن: عالی! واقعاً جالب و قشنگه!
سرم رو تکون دادم و با ابرو، به دوست‌هاش که منتظر نگاهش می‌کردن و جلو نمی‌اومدن، اشاره کردم.
- برو پیش دوست‌هات. منتظرتن!
هم‌زمان که به سمت اون‌ها می‌دوید، دستش رو برای من، توی هوا و به نشونه‌ی خداحافظی تکون داد.
کارن: خداحافظ آروین!
لبخند زدم و دستم رو به شونه‌ی ماهان زدم.
- هی پسر! می‌بینی دنیای جالبی دارن؟!
با لبخند به بچه‌ها نگاه می‌کرد.
ماهان: از تمام تنش‌ها دورن! ما اون بیرون می‌کُشیم و کشته می‌شیم و این بچه‌ها با خوش‌حالی و فارغ از دنیا بازی می‌کنن!
سرم رو تکون دادم.
- دقیقاً برای همینه که ما باید بکشیم و کشته بشیم. این بچه‌ها و این آدم‌ها گناهی ندارن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
***
«دو روز بعد»
توی اتاقم نشسته‌بودم و برای بررسی مدارک و اسناد، روی میز خم شده‌بودم. خودکار رو بین انگشت‌هام می‌چرخوندم و زیر لب، آهنگ مورد علاقه‌ی انگلیسیم رو می‌خوندم. با خوندن نوشته‌های روی کاغذ، اخم کردم و با خودکار روی اون ضربدر بزرگی کشیدم.
- چشم! همین یه مورد مونده فقط!
مهری که روی اون، کلمه‌ی رد شده حک شده‌بود رو برداشتم و روی کاغذ کوبیدم. با شنیدن صدای در، مهر رو سرجای اولش گذاشتم و اجازه‌ی ورود دادم. در باز شد و یلدا وارد شد.
یلدا: گفتن برای تأیید نهایی باید بیام اینجا!
سرم رو تکون دادم و اشاره کردم روی صندلی بشینه. بعد از نشستن، برگه رو به طرفم گرفت.
از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم.
- گروه پزشک‌ها؟!
سرش رو تکون داد.
یلدا: به عنوان دکتر مشغول به کار میشم.
دست‌هام رو روی میز گذاشتم و انگشت‌هام رو به هم گره زدم.
- قوانین رو حفظ کردی؟
یلدا: آره.
نگاهش کردم. از چند سال پیش، خیلی تغییر نکرده بود! فقط رنگ سرمه‌ای، قهوه‌ایِ موهاش رو پوشونده‌بود و توی هر گوشش، دو گوشواره که یکی به شکل ستاره و اون یکی نگین بود، قرار گرفته‌بود.
- خوبه! امیدوارم به مشکل بر نخوریم و پایبندی تو رو به قوانین داشته باشیم!
سرش رو تکون داد.
یلدا: حتماً!
مهر تأیید رو برداشتم و روی کاغذ کوبیدم. با خودکار، امضا کردم و برگه رو به سمتش گرفتم.
- برو به بخش پزشکی و خودت رو معرفی کن.
سرش رو تکون داد و از روی صندلی بلند شد.
دستش روی دستگیره قرار گرفت ولی قبل از باز کردن اون، به طرفم برگشت.
یلدا: فکر می‌کردم از کشور رفتی! حالا پشت میز ریاست می‌بینمت!
- من رئیس نیستم. من فرمانده مردم هستم. این دو مورد با هم فرق می‌کنه و من برای کمک اینجام. حالا هم می‌تونی بری!
پوزخند زد و با پایین کشیدن دستگیره، از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
سرم رو توی دستم گرفتم و انگشت‌هام رو لای موهای کوتاهم فرو کردم. قضیه داشت از کنترل خارج می‌شد! وجود دو نفر از مهم‌ترین‌های من توی گذشته، اون هم به طور هم‌زمان، عجیب و دردسرساز بود! از روی صندلی بلند شدم و بدون توجه به کاغذهای روی میز، اتاق رو ترک کردم. از ساختمون خارج شدم و به طرف پشت اون حرکت کردم. از در پشتی ساختمون، وارد شدم. این در، هیچ ربطی به ساختمون اصلی نداشت و در واقع راه ورود به یکی از سالن ورزشی‌های آلفاها بود. افراد، به محض ورود من، دست از تمرین کشیدن و با قرار دادن انگشت‌هاشون کنار شقیقه، احترام نظامی گذاشتن. آزاد باش دادم و به سمت رختکن رفتم که به وسیله‌ی یه در که سمت چپ سالن قرار داشت، از سالن ورزشی جدا شده‌بود. لباس فرمم رو در آوردم و پوتین‌هام رو از توی پام خارج کردم. لباس تمرین آلفاها، فرقی نداشت زن بودن یا مرد، تی‌شرت خاکی‌رنگ به همراه شلوارهای فرم بود که حرکت و انعطاف‌پذیری رو بالاتر می‌برد! از توی رختکن خارج شدم و مشغول گرم کردن خودم شدم. در همین حال، به افراد که دو به دو مشغول مبارزه بودن نگاه می‌کردم.
- گاردت رو پایین نگه دار محمد! مگه داری دعا می‌کنی؟!
محمد، با شنیدن صدای بلندم، سریع کاری که گفته‌بودم رو انجام داد و از لگدی که حریف به سمتش پرت کرده‌بود، جاخالی داد.
پوزخند زدم و باندهای ورزشی رو دور مچ و انگشت‌هام پیچیدم. بچه‌ها از مبارزه دست کشیدن و دایره‌وار، دورم با فاصله نشستن. حالا من توی یه دایره‌ی بزرگ که اندازه‌ی اون مناسب مبارزه بود قرار گرفته‌بودم. با نگاه، همه‌شون رو زیر نظر گرفتم.
- داوطلب؟!
دست پسری بالا رفت. با لبخند نگاهش کردم.
- پس بیا جلو!
از جا بلند شد و روبه‌روی من ایستاد. به جلو خم شدیم و کف دست‌هامون رو به هم زدیم.
- تازه واردی؟
پسر: بله قربان! متین هستم و تازه دوره‌ی کارآموزی رو تموم کردم.
سرم رو تکون دادم.
- خوبه متین! قوانین مبارزه با من کاملاً ساده‌ست. محدودیتی برای ضربات وجود نداره و مبارزه تا زمانی که یکی از طرفین تسلیم بشه، ادامه پیدا می‌کنه.
متین: بله قربان! این قوانین برای مبارزات تمرینی ما هم وجود داره و باهاشون آشنا هستم.
سرم رو تکون دادم.
- یه تفاوت کوچیک داره! بهتره در عمل متوجه بشیم.
به نشونه‌ی تأیید، لبخند زد و گارد گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
ماهان به عنوان داور وارد زمین شد و دستورها و قوانین رو یادآوری کرد. هر دو گارد گرفتیم و منتظر دستور شروع موندیم. به محض این‌که ماهان با صدای بلند، کلمه‌ی شروع رو به زبون آورد، هر دو به طرف هم حمله کردیم. متین از همون ثانیه‌ی اول، حملات قدرتی رو انجام می‌داد و من با آرامش دفاع می‌کردم. سرم رو خم کردم و از ضربه‌ی دستش که به سمت صورتم می‌اومد، جاخالی دادم. دستم رو مشت کردم و از پایین به سمت چونه‌ی متین نشونه گرفتم. نتونست به موقع جاخالی بده و از شدت ضربه، چند قدم به عقب رفت. با لبخند نگاهش کردم و چشمک زدم.
- اولین تفاوت، شدت و قدرت ضرباتیه که بهت وارد میشه. متأسفانه تفاوت بعدی رو من بهت نمی‌گم و واقعاً امیدوارم خودت متوجه بشی!
به‌خاطر برخورد مشتم با چونه‌ش، دندون‌های پایینش به شدت با لب بالاییش برخورد کرده‌بود و حالا مشغول پاک کردن خون بود.
متین: سعی می‌کنم متوجه بشم قربان!
به سمت من پرید و هم‌زمان، لگد چرخشی هدف‌گیری شده‌ای رو به سمتم پرت کرد. توی لحظه‌ی مناسب، دستم رو بالا گرفتم. مچ پاش رو با دو دست گرفتم. قبل از این‌که بتونه موقعیت رو درک کنه، به سمت پایین کشیدمش و روی زمین کوبیدم. خیلی سریع، خودم رو روی شکمش پرت کردم و نشستم. ضربات مشتم، پشت سر هم توی صورتش فرود می‌اومد و فرصت هر حرکتی رو ازش می‌گرفت. برای چند ثانیه‌ی اول مقاومت کرد ولی بعد از اون، کف دستش رو پشت سر هم روی زمین می‌کوبید و اعلام تسلیم شدن می‌کرد!
ماهان که کنارمون، روی زمین زانو زده‌بود و با دقت نگاه می‌کرد؛ به محض دیدن این صحنه، دستش رو بالا آورد و پایان مبارزه رو اعلام کرد. از روی متین بلند شدم و کنارش ایستادم. باندهای روی دستم رو میزون کردم و به ماهان که متین رو از روی زمین بلند می‌کرد، نگاه کردم.
بعد از ایستادن متین روی پاهاش که با کمک ماهان بود، جلو رفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم. وقتی دستش رو توی دستم گذاشت و باهام دست داد، با کنجکاوی، به صورت غرق در خونش نگاه کردم.
- تفاوت دوم رو متوجه شدی؟
خونی که از دماغش پایین می‌اومد رو با پشت دست پاک کرد. سرش رو تکون داد و به ساعت روی دیوار اشاره کرد.
متین: یک دقیقه و پنج ثانیه طول کشید تا مبارزه تموم بشه!
لبخند زدم و برای تعویض لباس و دوش گرفتن، به سمت رختکن حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
***
با ورودم به دفتر، ماهان جلو اومد و پاکت کاغذی قهوه‌ای‌رنگی رو به دستم داد.
ماهان: از مقر فرماندهی اومده. پیک می‌گفت به خاطر اجتماع جدیدی که می‌خواد برگزار بشه دعوتنامه ارسال شده.
سرم رو تکون دادم.
- چک می‌کنم. به آلفای گروه چهار بگو عملکرد اعضای گروهش رو تا دو ساعت دیگه، باید شخصاً بهم گزارش کنه.
ماهان: حتماً.
مهر و موم پاکت رو باز کردم و برگه‌ها رو از داخلش بیرون کشیدم. روی میز جلوم ریختم و سرم رو بالا آوردم تا به ماهان نگاه کنم.
- در مورد استحکام و بازسازی دیوارها هم از بخش تولیدکننده‌ها بپرس! قرار بوده امروز تموم بشه.
دستی به چونه‌ی اصلاح شده و صافش کشید.
ماهان: انجام میدم ولی چرا هر ماه باید دیوارها چک و بازسازی بشن؟!
دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم.
- برای ارتقا! دیوارها باید همیشه قوی و محکم بمونن. با سقوط آلفاها تنها راه در امان موندن مردم همین دیوارهاست! سگ‌ها و استرنجرها هم مثل ما ارتقا پیدا می‌کنن ماهان! حماقت محضه، اگه ما ثابت و راکد بمونیم!
سرش رو تکون داد.
ماهان: متوجه شدم. اطلاع میدم بهشون.
- مرخصی!
با احترام گذاشتن و خارج شدنش از اتاق ساده‌ای که پر از پوشه‌ها و برگه‌ها بود، برگه‌هایی که از طرف مقر فرماندهی بود رو بیرون آوردم و بررسی کردم. یه دورهمی رسمی برای صحبت در مورد مسائلی که درگیر اون‌ها بودیم! فکر خوبی بود ولی اگه سیاسی‌ها وجود نداشتن! پوزخند زدم و برگه‌ها رو به گوشه‌ی میز انتقال دادم.
- مثل این‌که باید دوباره زره فولادی رو بپوشم!
بعد از گوش دادن به گزارشات آلفای گروه چهار، از پشت میز بلند شدم و با خروج از اتاق، به وسیله‌ی راهروها، از ساختمون خارج شدم. ساختمون‌های اداری بخش‌های مختلف، معمولاً همین ترکیب سفید و قرمز رو داشتن و خونه‌های مردم، از نمای ساده‌ی کرمی یا قهوه‌ای تشکیل می‌شد.
از کوچه‌ها رد می‌شدم و جواب سلام مردم رو می‌دادم. من به خاطر کارهام، احترام توأم با ترس مردم رو برای خودم داشتم. این مردم، من رو قهرمانی می‌دیدن که به خاطر قدرت و آوازه‌هایی که ازش در مورد توانایی‌های جنگی اون می‌شنیدن، باید ازش ترسید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
با رسیدن به در ساختمونی که خونه‌ی ما توی اون قرار داشت، ایستادم و با کلید، در رو باز کردم. از پله‌ها بالا رفتم و جلوی در ایستادم. به کفش‌های شیک و کرمی زنونه‌ی جلوی در نگاه کردم و ابروی سمت چپم رو بالا انداختم. در رو باز کردم و با عبور از راهرو، وارد سالن شدم با دیدن کسی که روی مبل، روبه‌روی مامان نشسته‌بود، نامحسوس اخم کردم. به هر دو نفر سلام کردم و به طرف راهرویی که سه اتاق توی اون قرار داشت، رفتم. در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم.
لباس فرمم رو با تیشرت و شلوار سورمه‌ای‌رنگ عوض کردم که صدای مامان رو شنیدم. با عذرخواهی از مهمونش، صدای پاش که به سمت اتاق من می‌اومد رو شنیدم و بعد از اون، در اتاق باز شد و مامان وارد اون شد. جلو ایستاد و با اخم نگاهم کرد.
مامان: این دختر برای چی اینجاست؟ تو گفته‌بودی باهاش بهم زدی!
با خون‌سردی، شونه رو از توی کشو بیرون آوردم و روی موهام کشیدم.
مامان: سه سانت مو مگه شونه کردن داره؟! الکی وقت تلف نکن و جواب من رو بده.
برگشتم و نگاهش کردم.
- جزو بازمانده‌هاست.
مامان: همه‌ی بازمانده‌ها میان خونه‌ی ما؟!
دستم رو توی هوا تکون دادم.
- من چه می‌دونم مادر من! اون پاشده اومده این‌جا؛ چرا از من می‌پرسی؟!
مامان: چون تو قبلاً باهاش بودی و بعدش هم، من گفته‌بودی که بهم زدین! حالا اون به سادگی اینجا نشسته و طوری با من حرف می‌زنه، انگار من مادرشم!
خندیدم.
- می‌دونم ازش خوشت نمیاد. حتی اگه دیگه باهم نباشیم هم باعث نمی‌شه من نگم که اون دختر خوبیه!
در رو باز کرد و ازش خارج شد.
مامان: تا خوب بودن رو چی معنی کنی!
از اتاق خارج شد. پشت سرش از اتاق بیرون اومدم و با ورود به سالن، روی یکی از مبل‌های تک نفره نشستم. به یلدا نگاه کردم.
- ساعت کاریت تموم شد؟
یلدا: آره. اومدم خاله و عمو رو ببینم ولی خب ظاهراً عمو سرکاره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
خواستم چیزی بگم که صدای بی‌سیم موقع نشستن، اون رو روی دسته‌ی مبل گذاشته بودم، دهنم رو بست.
زن: به تمامی گروه‌های آلفا! کد پنج! تکرار می‌کنم؛ کد پنج! اعزام فوری گروه‌های یک و سه.
از جا پریدم و بی‌سیم رو به سرعت از روی دسته‌ی مبل برداشتم. با همون لباس‌ها به سمت در دوییدم که مامان با استرس صدام زد.
مامان: آروین! با این لباس‌ها؟!
پوتین‌هام رو به سرعت پام کردم و از راه‌پله‌ها پایین دوییدم.
- خداحافظ!
با تمام سرعت به سمت بخش دوییدم و توجهی به مردم نکردم. به محض ورودم به بخش، با تمام سرعت به سمت قسمت تجهیزات دویدم و با دست روی قفلی که با اثر انگشت باز می‌شد، کوبیدم. وارد اتاق شدم و در کمدم رو باز کردم. لباس‌هام رو بیرون کشیدم و با عجله پوشیدم. بعد از بستن تجهیزات و مشکی کردن صورتم با واکس، از اتاق بیرون دوییدم و خودم رو به گروه رسوندم. هدست رو توی گوشم جاسازی کردم و به سرعت از دروازه خارج شدیم. با فاصله گرفتن از دیوارها و جلو رفتن، با آرایش نظامی، ردیف ایستادیم و به تعداد زیاد سگ‌ها که به سمتمون می‌دویدن، نگاه کردیم.
اسلحه‌م رو بیرون آوردم و مجهزش کردم. به دو ساختمون بلند و قدیمی آجرنما اشاره کردم.
- همه آماده باشید! تک‌تیرانداز‌ها به سرعت بالای این دو ساختمون، دو طرف ما، مستقر بشید و آماده‌ی دستور من باشید!
اطاعت کردن و به سرعت به سمت ساختمون‌ها که ما، بین اون‌ها ایستاده‌بودیم، دویدن.
- یالا بچه‌ها! نیازی به ترس نیست. شماها برای همین مواقع آموزش دیدین پس مثل همیشه برخورد کنین!
زمانی که به اندازه‌ی کافی جلو اومدن، دستور حمله دادم و توی یه چشم به هم زدن، دودی مخلوط از شلیک گلوله‌ها و دوییدن اون‌ها روی زمین، بلند شد.
تعدادشون زیاد بود و وقت شمردن نداشتم! شیش‌تا از اون‌ها رو کشتم و با تموم شدن خشابم، لعنتی فرستادم و اسلحه رو سرجاش برگردوندم. خشاب رو چک کردم و با دیدن خالی بودنش، لعنتی زیرلب فرستادم. اسلحه رو با عجله توی غلاف فرستادم. خنجرهام رو از دو غلافی که دو طرف پهلوهام بسته شده‌بود، بیرون کشیدم و به طرفشون حمله کردم. داد زدم و بچه‌ها رو مخاطب قرار دادم.
- تمومش کنین بچه‌ها! کارشون تمومه!
خنجری که توی دست راستم بود رو توی سر سگی که از کنارم رد می‌شد، فرو کردم و به طرف خودم کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
خنجر رو بیرون کشیدم و خون‌های روی اون رو با کشیدن روی بدن سگ، پاک کردم. سرم رو چرخوندم و با دیدن سگی که با پرش بلندش می‌خواست روی من فرود بیاد، خم شدم و خودم رو روی زمین انداختم. غلت زدم و با فشار دادن دست‌هام روی زمین بالای سرم، پریدم و روی پاهام فرود اومدم. خنجرهام رو از روی زمین برداشتم و به طرف سگ حمله کردم. زخم روی سی*ن*ه‌م که زمان خم شدنم، به وسیله‌ی پنجه‌های سگ به وجود اومده‌بود، خون‌ریزی داشت و می‌سوخت. با رسیدن سگ بهم، به چپ چرخیدم و با لگد، توی پهلوش کوبیدم. غرش بلندی کرد و پنجه‌هاش رو به سمتم گرفت. چاقوی دندونه‌داری که توی دسته چپم بود رو محکم روی دستش کشیدم و خونش توی صورتم پاشید. با پشت دست، خون رو از روی چشم‌هام پاک کردم و خم شدم و خودم رو دوباره روی زمین انداختم. تیغه‌ی تیز خنجر رو توی قلبش فرو کردم و هم‌زمان اون یکی خنجر رو توی کتفش فرو کردم. داد زد و بی‌جون، روی زمین افتاد. ایستادم و سعی کردم به گِزگِز دست چپم توجه نکنم.
به بقیه نگاه کردم که درگیر مبارزه بودن. لعنتی زیر لب فرستادم و به سگ بعدی که به سمتم می‌اومد نگا کردم. به سمتش دویدم ولی قبل از فرو رفتن چاقوم توی صورتش، با حس کوبیده شدن جسم سنگینی از سمت چپ، روی زمین پرت شدم. سرم روی زمین کوبیده شد و سگی که از سمت چپ غافلگیرم کرده‌بود، خودش رو روی سی*ن*ه‌م انداخت. تنها واکنشم قبل از فرو رفتن ردیف دندون‌های خونیش توی صورتم، بالا آوردن دست چپم و فشار دادن اون روی سی*ن*ه‌ی سگ بود. با تمام قدرت سعی می‌کرد، دندون‌هاش رو به من برسونه و خنجرهام به خاطر شدت ضربه، از دستم افتاده‌بود. سرم رو چرخوندم و به خنجر آلفای مرده‌ای که کنارش، با فاصله‌ی کمی از من افتاده‌بود، نگاه کردم. درد دست چپم داشت بیشتر می‌شد و باید زودتر از شر این موجود خلاص می‌شدم. دست راستم رو دراز کردم و با تقلا، سعی به رسوندش به اون خنجر کردم. نگاهم به سگ دیگه‌ای که از همون سمت بهم نزدیک می‌شد، خورد!
- لعنت به همه‌ی شما عوضی‌ها!
یک ثانیه قبل از رسیدن سگ، خنجر رو برداشتم و توی سرش فرو کردم. درد وحشتناک دست چپم، باعث لرزش اون شده‌بود. داد زدم و خنجر رو با شدت بیشتری توی سر سگ سمت راستی فرو کردم. با شل شدن بدنش، خنجر رو بیرون کشیدم. دست چپم از شدت درد از کار افتاد و کنارم روی زمین افتاد. قبل از برخورد سگ با صورتم، خنجر توی دست راستم رو به صورت عمود، روی سی*ن*ه‌ی خونیم نگه داشتم که با پایین اومدن بدن سگ، توی قلبش فرو رفت و سرش کنار سرم، روی زمین افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,659
مدال‌ها
4
دستم رو از دور دسته‌ی چاقو باز کردم و با همون دست، به سختی سگ رو کنار زدم. از روی زمین بلند شدم و چاقو رو از توی قلب سگ، که حالا توی زاویه‌ی دیدم بود، بیرون کشیدم و توجهی به فوران خون نکردم. توی غلافش گذاشتم و دست چپم رو به سختی جلوی سی*ن*ه‌م، به حالت جمع شده، نگه داشتم. دندون‌هام رو از شدت درد روی هم فشار می‌دادم و نمی‌تونستم جلوی لرزش دستم رو بگیرم. به سمت خنجر دیگه‌م حرکت کردم. خم شدم، اون رو از روی زمین برداشتم و توی دست راستم نگه داشتم. نگاهم به سگی که غرش‌کنان، با فاصله از من ایستاده بود، برخورد کرد. سرم رو کج کردم.
- هی پسر! نکنه تو هم می‌خوای بیای جلو؟!
با قدمی که به سمت جلو برداشت، جواب سوالم رو گرفتم. خنجر رو به حالت حمله نگه داشتم.
- باشه پس بیا جلو!
نیم نگاهی به پرستاری که با دیدن وضعیتم به سمتم می‌اومد، انداختم.
- سر جایی که هستی بمون! به کمکت احتیاجی ندارم.
خون باقی‌مونده روی تیغه رو با شلوارم پاک کردم و هم‌زمان با سگ، چند قدم به جلو برداشتم. نفس‌هام رو به بیرون فوت می‌کردم و سعی می‌کردم به درد و وضعیت دستم اهمیت ندم. سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد و به سمتم دوید. لحظه‌ی آخر، درست قبل از برخورد خنجر با گوشتش، مسیرش رو عوض کرد و خودش رو پشت سرم رسوند. برگشتم و چاقو رو کف دستش که به سمتم گرفته‌بود، فرو کردم و به سرعت بیرون کشیدم. غرید که با استفاده از فرصت، خنجر رو زیر چونه‌ش فرو کردم. به خاطر باز بودن دهنش، می‌تونستم سر چاقو رو ببینم. مسیر چاقو رو به سمت گلوش ادامه دادم و با بسته شدن چشم‌هاش و قطع شدن نفس‌هاش توی صورتم، خنجر رو توی غلاف برگردوندم.
- حیف شد! باهوش‌تر از بقیه بودی!
به بقیه که از تموم شدن سگ‌ها مطمئن شده‌بودن و داشتن تجهیزاتشون رو سرجای اول خودش جاسازی می‌کردن، نگاه کردم. ماهان با سرعت خودش رو به من رسوند و به دستم نگاه کرد.
ماهان: وضعیتش خوب نیست! می‌تونی حرکتش بدی؟ زخمی هم که شدی!
از روی جسد سگ رد شدم و به سمت بقیه حرکت کردم.
- دردش زیاده.
ماهان: کیمیا فاتحه‌ی جفتمون رو می‌خونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین